امروز یکی از دفترهای قدیمیام را ورق میزدم؛ حدود پنج یا شش سال پیش، آزادنویسی کرده بودم، اینها نوشته شده بود:
این شعریست برای مادر؛
که عزیز میدارمش با تمام وجود
او… که بود و هست و خواهد بود
او بود وقتی که توان بودنش نبود
وقتی که چیزی برای بودن نمانده بود
او که از خودش گذشت
او که زندگی را زندگی نکرد اما رها نکرد
او ما را به دندان گرفت و بیرون آورد
از هیاهوی زندگی
او پشت و پناه بود
پاسخ تمام سوالها بود
صبور وآرام و مهربان
او ناجی بود
او که درد گرفت و عشق داد
او که تنها بود و کسی نفهمید
گرسنه بود و کسی نفهمید
پیاده بود و کسی نفهید
او بود برای ما؛ بیمنت، بیتوقع،
آرام و صبور آنجا بود
بیهیاهو آنجا بود
با درد آنجا بود
او معنای عشق است
او مأمن است
در کنار او ایمنترینم، قویترینم.
مادر:
عشق از جایی شروع میشود که تو هستی و تو از جایی شروع شدی که کسی نبود آنجا. تو بودی تنهای تنها در تمام روزهایی که باید کسی میبود برای تو. تو عشق بودی و عشق دادی و درد شدی و درد ندادی. تو صبور بودی در زمانهایی که دیگر طاقت صبر نبود و تو بخشیدی وقتی امکان بخشیدن نبود و من خوب به خاطر دارم که چه کردی و که بودی و من بوسه میزنم بر دستان چروکیدهی مهربانت.
چرا اینها را نوشته بودم؟
نمیدانم… رابطهی من با مادر به ویژه در سالهای اخیر بسیار عمیق بود که این هم باعث شادی است و هم باعث درد.
فعلهایم در پایان نوشتهها زمان حال بودند و من نمیفهمیدم چه خوشبختم که از فعلهای حال استفاده میکنم. انسان از کنار عمیقترین خوشبختیهایش به سادگی میگذرد.
امروز تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که برای داشتن چنین مادری تا ابد شکرگزار خداوندم.
الهی شکرت…
امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته سنگ را بلند میکردم و زیرش را نگاه میکردم.
ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی میگشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. داشتم به آقایی که آنجا بود توضیح میدادم که دنبال چه کسی میگردم، دیدم همان کسی که دنبالش میگشتم داخل اتاق است، خودش را معرفی کرد و گفت من فلانی هستم. سه ماه بود که قرار بود پیدایش کنم اما به خاطر مشغله نتوانسته بودم پیگیر شوم و حالا خودش آنجا بود. بیهیچ سوال و جواب و خواهش و تمنایی اطلاعاتی که میخواستم را در اختیارم گذاشت و گفت هر کمکی خواستی بگو.
هنوز حیرانم از این همزمانی، از این غافلگیری که فقط و فقط از عهدهی خداوند برمیآید. حتی از اینکه زمان پیگیریام به دلایل مختلف عقب میافتاد تا رسید به امروز که چه بسا اگر عقب نمیافتاد و من برایش صبور نمیبودم نمیتوانستم او را ببینم.
الان هم ساعت را نگاه کردم و ۱۱:۱۱ را دیدم، تقریبن محال است که اتفاقی به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند نبینم، هر بار به خودم میگویم «این یعنی خدا حواسش به ما هست.»
ساعتهای رند برایم مثل چشمکزدنهای خداوند هستند، انگار که یکی از میان همهمه و شلوغی به تو چشمک بزند و حس کنی که حواسش پی توست.
الهی هزار هزار بار شکرت…
دیشب برای نخستین بار در عمرم خسوف را دیدم. ظاهرن هر دو سه سال یکبار خسوف در ایران با وضوح کامل قابل مشاهده است، اما من هیچوقت موفق به دیدنش نشده بودم، هرچند که باید اعتراف کنم کوشش خاصی هم برای دیدنش نکرده بودم. (خیلیها میخواستند برای دیدنش به کوههای اطراف یا مناطقی که بام محسوب میشوند بروند.)
دیشب بالاخره چشمم به جمال خسوف جان روشن شد که البته دیشب هم خودش آمد جلوی پنجره، احتمالن دید من تنبلتر از آنم که برای دیدن او که مهمان چند سال یکبار ماست تکانی به خودم بدهم. تقریبن اواخر عمرش بود که دیدمش، یعنی من ماه خونین را ندیدم، اما همان چیزی هم که دیدم واقعن زیبا بود.
خسوف زمانی اتفاق میافتد که سایهی زمین روی ماه میافتد. ظاهرن این میشود تعریف خودمانی و قابل فهمش برای مایی که از آنچه در آسمان میگذرد سردرنمیآوریم. تعریف دقیقترش هم چنین چیزی است:
«ماه گرفتگی تنها در صورتی اتفاق میافتد که هنگام نزدیک شدن ماه به صفحه زمین-خورشید (دایرةالبروج)، از نقاطی به نام گرههای مداری عبور کند. ماه هنگام گردش به دور زمین در طول مدارش دو بار از صفحه زمین-خورشید عبور میکند که نقاط تلاقی صفحه دایرةالبروج و مدار چرخش ماه به دور زمین گره نامیده میشود.
ماه گرفتگی فقط زمانی اتفاق میافتد که زمان عبور ماه از یکی از این گرهها با ماهِ کامل همزمان شود. این اتفاق تقریباً هر شش ماه یکبار معمولاً دو هفته قبل یا بعد از خورشید گرفتگی اتفاق میافتد.»
(این تعریف را در وبسایت ایمنا دیدهام.)
تصور کنید که زمین آرام و بدون عجله در حال چرخیدن در مداری دایرهای شکل به دور خورشید است، ماه عزیز هم در مداری بیضوی شکل به دور زمین میگردد، خورشید هم که ستاره است و مرکز منظومهی شمسی، پس سر جای خودش محکم میایستد، از آن طرف ماه کامل شده است، یعنی ماه کاملن گرد و بزرگ و درخشان است، نقطهای هست که این سه بزرگوار در آن نقطه به هم میرسند به طوریکه زمین عزیزمان قرار میگیرد میان خورشید و ماه. خورشید که همیشه نور دارد و نورش را به زمین میتاباند، هر چیزی هم که خورشید به آن بتابد دارای سایه خواهد بود، حالا چون زمین میان خورشید و ماه قرار گرفته است، سایهی زمین روی ماهی که گرد و کامل است میافتد و خسوف دیده میشود.
این هم تصویری از اتفاقی که میافتد.
حالا نمیدانم چه اصراری دارم در مورد ماهگرفتگی انقدر توضیح بدهم، درحالیکه اطلاعاتش همه جا با جزئیات کامل هست و قاعدتن آخرین جایی که اگر کسی بخواهد در مورد خسوف بداند به آنجا مراجعه میکند همینجاست.
در واقع من این توضیحات را برای خودم میدهم تا دستکم یک پدیده را از میان هزاران هزار پدیدهی طبیعی کمی بهتر بشناسم.
هر بار که به عظمت آنچه در آسمان جریان دارد میاندیشم حیرتزده میشوم. پیمیبرم که چقدر کوچک هستم در مقابل شکوه جهان هستی؛ ذرهای به غایت ناچیز اما انباشته از خواسته و ادعا و جهان چقدر صبور است در مقابل مضحک بودن رفتار من. قابلیتش را دارم که وسیلهی تفریح کائنات باشم اما همهی کائنات صبورانه و مشتاقانه با من همراه میشوند تا به درک و آگاهی برسم، همچون کودکی که همه برای بزرگشدنش صبور و مشتاقند.
احتمالن زمانی که از این جهان بروم چیز خاصی از زندگی دستگیرم نشده است، فقط این را میدانم که من به قدر فهمم «شیفتگی» و «شگفتی» را تجربه کردم. (این دو کلمه چقدر جالباند، همه چیزشان شبیه هم است.)
الهی شکرت…
دل یکمرتبه بزرگ شد. از کجا فهمیدم؟ از آنجاییکه دندانهای شیریاش ریختند و دندانهای اصلی جایشان را گرفتند. گفتم اینها دیگر دندانهای اصلیات هستند، باید تا آخر عمر حفظشان کنی. مضطرب نشد، شاید چون شوق بزرگ شدن داشت.
آنقدر بزرگ شد که دندانهای اصلیاش هم ریختند. به جایشان دندان مصنوعی گذاشت. باز هم مضطرب نشد.
گفتم تو چرا مضطرب نیستی؟ دیگر به مرگ نزدیک شدهای.
گفت یعنی آن موقع که دندانهای شیری داشتم از مرگ دور بودم؟
گفتم نه، اما آن موقع امکان عاشقشدن داشتی و همین امکان امید زنده ماندنت را بیشتر میکرد.
گفت به نظرت عشق دلیل زنده ماندن است؟
گفتم آری، دلهای عاشق همیشه زندهاند.
گفت اگر هیچ ظرفی برای پختن غذا نباشد آیا غذایی آماده میشود؟
گفتم نه.
گفت پس چرا فکر میکنی اگر دلی نباشد عشقی میتواند وجود داشته باشد؟ دل، ظرف عشق است. بی ظرف، عشق جایی برای ریخته شدن ندارد. پس عشق دلیل زنده ماندن دل نیست، این دل است که عشق را زنده نگه میدارد.
گفتم عشق که بیاید بالاخره ظرفی برای خودش دست و پا میکند.
گفت آری، اما از میان ظرفهای زنده. عشق نمیتواند نبش قبر کند و دلی مرده را بیرون بکشد و در آن جای بگیرد.
گفتم دلی که قبل از عاشق شدن مرده باشد بدشانس بوده است.
گفت پس میگویی ممکن است دلی درحالیکه هنوز دندانهای شیری دارد بمیرد بیآنکه ظرفِ عشق شده باشد؟
گفتم احتمالش هست.
گفت پس چرا فکر میکنی آن موقع نباید مضطرب میبودم و حالا باید مضطرب باشم؟
گفتم باشد اصلن تو درست میگویی. حالا که پیر شدهای و دیگر چیزی به مرگت نمانده است، چرا مضطرب نیستی؟
گفت مضطرب نیستم چون دلبودنم را زندگی کردهام، منتظر نماندم تا عشق بیاید یا درد برود.
گفتم از کی تا به حال دلها هم اهل شعار دادن شدهاند؟ چه چیزی را زندگی کردهای پس اگر نه ظرف عشق بودهای نه درد؟ انگار که دیگی خالی بوده باشی گوشهی انبار. معنای بودنت چه بوده پس که میگویی آن را زندگی کردهای؟
گفت همان خالی بودنم را. گفت من نگران پر و خالی بودنم نبودم. مظروفِ من مرا تعریف نمیکرد که اگر چیزی نباشد من نباشم. من دل بودم، چه اگر پر بودم چه خالی. انگار که درخت بوده باشم؛ پُربار یا بیبار، یا خاک بوده باشم؛ با درخت یا بیدرخت. تو هم اگر میخواهی مضطربِ مرگ نباشی بودنت را زندگی کن.
گفتم فکر نمیکنی آنچه میگویی زیادی دستفرسود شده باشد؟ تا وقتی اینجا نشستهای گفتنش ساده است.
گفت باشد قبول، بیا فرض کنیم که به مرگ نزدیکم (همانقدری که در هر زمان دیگری از عمرم نزدیک بودهام) و فرض کنیم که حالا ظرفِ اضطرابم. نقشهات چیست؟
گفتم اینطوری خیلی بهتر شد، دیگر آمادگی داری و اگر بمیری غافلگیر نمیشوی.
گفت همین؟
گفتم همین کم است؟ ممکن بود در بیخبری بمیری.
گفت پس بالاخره میمیرم؟ یعنی تو راهکاری برای نمردنم نداری؟
گفتم نمردن که هنوز هیچ راهکاری ندارد اما به هر حال میتوانی یک کارهایی بکنی تا کمی از مردن دور بمانی.
گفت پس چرا مرا ظرف اضطراب کردی؟ بیاضطراب هم میتوانستم یک کارهایی بکنم، مثلن دندان مصنوعی بگذارم به جای دندانهای ریختهام. من که همین کار را کرده بودم.
گفتم همین اضطراب انگیزهی حرکتت میشود و تو را مرگآگاه میکند.
گفت دل همیشه میداند که حوالی مرگ زندگی میکند. اصلن به همین دلیل است که دلبودنش را زندگی میکند و به همین دلیل است که مضطرب نمیشود. دل میداند که عشق و حسرت و شوق و ترس برنامههایی هستند که در تلویزیون پخش میشوند، اما تلویزیون بیهیچ کدام از آنها هنوز وجود دارد. دل برای مرگآگاه بودن نیازی به اضطراب ندارد، چون میداند که پر باشد یا خالی در زمان مقرر خواهد رفت. این ذهن است که خودش را با آنچه درونش است تعریف میکند؛ ذهن خودش را با فکرهایش تعریف میکند اما دل خودش را جدا از حسهایش میداند.
گفتم حالا چه میشود؟
گفت هستیم؛ فعلن اینجا و شاید فردا جایی دیگر.
الهی شکرت...
پینوشت: راستش این یادداشت را امروز ننوشتم، قبلن نوشته بودم اما منتشر نکرده بودم.
به کودک درونم گفتهام بیا فقط یک هفته هر بار که گریهمان گرفت اینها را بلند بلند بگوییم:
«مادر الان زندگی را خیلی کاملتر تجربه میکند.
مادر برگشته است پیش خدا، همهی ما برمیگردیم.
مادر لباس سنگین تن را از تنش درآورده است.
مادر حالا همه جا هست.
مادر دارد بیشتر برایمان دعا میکند.
مادر نزدیکتر از همیشه است.»
به او گفتهام فقط یک هفته همراه من باش بعد هرقدر تو بخواهی گریه میکنیم.
در ده ماه گذشته هر روز به طور متوسط یک ساعت گریه کردهام اما فشار سنگین روی سینهام کمتر نشده است. از هر زاویهای که مینگرم عرصه بر قلبم تنگتر میشود. هیچ منطقی آرامم نمیکند. فهمیدهام که دیگر نباید حرفهای منطقی به خودم بزنم چون بیفایده است، کودک که منطق نمیفهمد.
واقعن کودکی را در درونم میبینم که دست مادرش را رها کرده و گم شده است. حالا خسته و مأیوس و ترسیده همه جا به دنبال مادرش میگردد اما اثری از او نمییابد.
هر زمان که قلبم طغیان میکند انگار که رسیدهام بالای سر یک چاه عمیق که باید از روی آن بپرم، اگر معطل کنم سرم گیج میرود و پایم میلغزد و درون چاه میافتم.
برای پریدن از روی چاه باید یک کاری انجام دهم، کارهای زیادی را امتحان کردهام و به نتیجه رسیدهام که تنها کاری که تا حدی جواب میدهد خواندن است، وقتی مشغول خواندن چیزی میشوم ناخودآگاه توجهام معطوف محتوا یا فرم چیزی که میخوانم میشود. یعنی ذهنم نمیتواند همزمان هم بخواند و هم به آنچه قلبم را فشرده میکند بیندیشد و این مثل پریدن از روی چاه است.
چاههای زیادی هستند؛ چاهِ «که چی؟»، چاه «دلتنگی»، چاه «احساس گناه»، چاه «ناامیدی»، هر بار به یکیشان میرسم و تقریبن همیشه در آنها میافتم. حالا فهمیدهام که به محض دیدن چاه باید بپرم، کافیست فقط چند لحظه کنار آن بایستم تا افتادنم حتمی شود. سعی میکنم همه جا یک چیزی کنار دستم برای خواندن داشته باشم تا به محض رسیدن به چاه چند جملهای بخوانم (حتیالمقدور با صدای بلند) و این کمک میکند دستکم موقتن از روی چاه بپرم. در حمام یا هرجایی هم که نمیتوانم چیزی بخوانم با صدای بلند حرف میزنم.
از یک هفتهای که با کودک درونم قرارش را گذاشتهام چهار روز گذشته است و چندین بار تا مرز افتادن در چاه رفتهام و به زحمت خودم را کنار کشیدهام. همین حالا که اینها را مینویسم در شرف سقوط در چاهم. بهتر است زودتر بروم تا کار از کار نگذشته است.
الهی شکرت…
فقط یک چیز در این جهان هست که همهی ما انسانها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن اینطور نیست، چون دستکم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد.
اما تکتک مایی که قدم به این جهان نهادهایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید برخی از ما هرگز مادرمان را ندیده باشیم، یا شاید حتی آنقدر از سمت او آسیب دیده باشیم که دلمان نخواهد او را ببینیم. اما به هر ترتیب همهی ما از کانال وجود مادر به این جهان آمدهایم.
مادر کاملکنندهی برنامهی خداوند برای خلقت است. خداوند از طریق مادر انسان را خلق مینماید و در شفقت مادر از او مراقبت میکند.
نه اینکه اگر مادر نباشد خداوند راه دیگری برای مراقبت از بندهاش نداشته باشد، شفقت او همیشه از طریقی شامل حال انسان میشود، با اینحال برای این مسئولیت مهم از ابتدا گزینهای پیشفرض را در نظر گرفته است.
به نظر من خداوند باید توجهاش را به بندهای که مادر از او ستانده میشود چندین برابر نماید؛ چون حالا حفرهای در قلب او ایجاد شده است که به این سادگیها پر نمیشود. درست است که داشتنش نعمت خداوند بوده است و نداشتنش حکمت او، اما این نعمتْ پیشفرض زندگی انسان است، وقتی سرش را میچرخاند انتظار دارد او را ببیند و دستش به او برسد. گویی که باقی نعمتها به دستآوردنی هستند و مادر داشتنی. انسان انتظار ندارد که یک چیز داشتنی را نداشته باشد، از این رو در نبودنش خود را وسط تونلی تاریک مییابد و وحشتزده میشود.
در این تاریکی به تنها جایی که میشود پناه برد آغوش خداوند است. یافتن او در دل و جانت و اعتماد کردن به برنامهریزی او و دریافتن اینکه همه چیز خداوند است (مادر، غم، حفرهی خالی، شفقت، تو، عشق) آرامت میکند.
من محو خدایم و خدا آن منست / هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما / گویم که کسی هست که سلطان منست
— مولانا
الهی شکرت…
گاهی در جمعهایی قرار میگیرم که ساعتها در مورد خالص بودن روغن زیتون و اینکه از کجا باید تهیه شود و یا فرا رسیدن زمان تهیهی ربخانگی صحبت میکنند.
در خانههایشان که حضور دارم میبینم فلفلها را از نخ آویزان کردهاند تا خشک شوند و یا خودشان دست به تهیهی لیموی عمانی و لواشک خانگی زدهاند. بعضیهاشان گلخانهای در خانهی کوچکشان دارند و هر از گاهی بیمناسبت به فامیل یکی از گلدانهای خودشان را هدیه میدهند.
آنها غیبت نمیکنند، آرام و شمرده حرف میزنند و حرمت یکدیگر را نگه میدارند.
آدمهای صبور و آرامی که زندگی برایشان در اتفاقات کوچک روزمره جاری است بیآنکه چشمداشت دور از انتظاری از آن داشته باشند.
در خانهی آنها دلخوشیهای کوچک دست در دست هم «عمو زنجیرباف» میخوانند و نگرانیها و غمها را پشت کوه میاندازند چون میدانند که زندگی نه طالب دستاوردهای بزرگ ما که طالب شوق ما برای زیستن است؛ شوقی که در دل همین تجربههای ساده جا دارد.
و من چقدر غریبه شدهام با شوق زیستن که یک زمانی خودم حلقه به حلقه میافزودم بر زنجیرِ عمو زنجیربافش، اما حالا گیس بلند ناامیدی را حلقه به حلقه میبافم و بر صورت چروکیدهی شوق دست میکشم و زنجیر دلخوشیهای ساده را پشت کوه غم و نگرانی میاندازم.
فقط همین امروز به یک دلخوشی ساده توجه کن، شاید آنها بار دیگر دست به دست هم بدهند و این زنجیر را از نو ببافند.
الهی شکرت…
بخشهایی از یک فیلم احتمالن کرهای را دیدم؛ یک پزشک توانسته بود به امکان پیوندزدن سر یک نفر به بدن یک نفر دیگر دست یابد (که البته تا آن روز فقط روی سگها امتحانش کرده بود). از قضا شخصیتی در فیلم گرفتار سرطان شد، به طوریکه دو هفته بیشتر تا پایان عمرش نمانده بود. خیلی هم اتفاقی یک نفر پیش چشم آنها تیر خورد و مرد، پزشک تصمیم گرفت سر آن شخصیت را بر روی بدن این یکی قرار دهد (حالا اینکه چطور وقتی یک نفر میمیرد بدنش زنده میماند و هنوز قابل استفاده است فعلن محل بحث ما نیست).
داشت برایش توضیح میداد که قرار است چه کار کنند؛ گفت اول یک شکاف روی گردنت ایجاد میکنم تا رگها و شریانها را پیوند بزنم، سپس سرت را جدا میکنم و روی بدن او قرار میدهم و بعد ادامه داد که اصلن نگران نباش، سادهتر از آن چیزی است که به نظر میرسد.
به نظر من هم واقعن جای نگرانی وجود نداشت؛ فقط قرار بود سر طرف را از تنش جدا کنند که این هم اصلن چیز نگرانکنندهای نیست. در زندگی انسان موقعیتهای نگرانکنندهی جدیتر و واقعیتری اتفاق میافتند؛ مثلن ممکن است در یک امتحان قبول نشوی، یا ممکن است بهموقع به قرارت نرسی، واقعن جدا کردن سر از بدن با این موقعیتها قابل مقایسه نیست (البته مادامی که وسط یک فیلم کرهای باشیم).
اگر وسط یک فیلم بالیوودی باشیم قطعن نگرانکننده است، حتی وسط یک فیلم هالیوودی هم امکان دارد نگرانکننده باشد، اما کرهایها کاری نمیکنند که آب زیرشان برود، بنابراین آنجا اصلن جای نگرانی نیست.
عمل جراحی به خیر و خوشی انجام شد و شخصیت به آغوش گرم خانواده بازگشت، اما دریافت که این آغوش دیگر آنقدرها هم برایش گرم نیست و دلش آغوشهای گرم دیگری را میخواست که در خاطراتش میدید. او خاطرات فرد قبلی را از طریق حافظهی سلولی بدنش به خاطر میآورد. یعنی آنقدری که او از طریق چسمثقال حافظهی موجود در سلولها خاطره به یاد میآورد ما از طریق مغز به این بزرگی به خاطر نمیآوریم.
اتفاقن فقط هم خاطراتی که آن فرد با نامزدش داشته را به یاد میآورد. البته احتمالش هست که اعضای بدن انسان این قبیل خاطرات را محکمتر به خاطر بسپارند، هر چه نباشد همهی اعضاء را درگیر میکنند و خاطرات مهمی هم هستند.
حالا چرا ماجرای این فیلم را تعریف کردم؟ آیا میخواستم فیلمهای کرهای را زیر سوال ببرم؟ آیا میخواستم بگویم که به ژانر علمی-تخیلی-اکشن-عشقی (واقعن ژانر این فیلم چه بود؟) علاقمندم؟
خیر، هیچکدام. فقط میخواستم بگویم که روشهای دردناکی برای سوزاندن عمر وجود دارد که این یکی از آنهاست. همین.
الهی شکرت…
پینوشت: دیشب که میخواستم یادداشت را منتشر کنم دیدم سایت در دسترس نیست. نمیدانم چه مشکلی پیش آمده بود، پیگیری کردم، رفع شد. به همین دلیل یادداشت دیشب را امروز منتشر کردم. نه اینکه خودم را یک یادداشت جلو بدونم، حتمن این روز از دسترفته را جبران خواهم کرد.
اولین یادداشت سایتم را ۱۰ شهریور ۱۳۹۳ منتشر کردهام؛ درست یازده سال پیش در چنین روزی.
این است:
کاملن احساس و حال و هوایم هنگام نوشتن این یادداشت را به خاطر میآورم، از بعضی چیزها در روابط شاکی بودم و همین دستمایهی نوشتن این یادداشت شده بود. البته قبلتر که وبسایت نداشتم آن را در فیسبوک منتشر کرده بودم، شاید بتوانم بگویم که واقعن نخستین یادداشت جدی من بوده است. پیش از آن تجربهام از نوشتن محدود میشد به چند سال روزانهنویسی مستمر در دوران نوجوانی که بیشتر شبیه گزارش روز بودند تا روزانهنویسی واقعی (متاسفانه همه را دور ریختم) و انشاءنویسی در مدرسه.
به تاریخها که نگاه میکنم میبینم که اغلب اوقات پراکنده نوشتهام، گاهی هم توانستهام به نوشتنِ مستمر پایبند بمانم. یک زمانی در اینستاگرام و مدتی هم در تلگرام مینوشتم و همان یادداشتها را در وبسایت هم منتشر میکردم.
امروز را به خودم یادآوری کردم که یادم بماند از خیلی قبلتر نوشتن برایم مهم بوده است اما هیچگاه آن را جدی نگرفتهام. وقتی وبسایت را راهاندازی کردم هدف اصلیام این بود که جایی برای نوشتن داشته باشم، سپس عکسها به آن اضافه شدند و گاهی هم آموزش. همیشه دوست داشتم هر کاری که انجام میدهم زیر یک سقف انجام دهم چون توانم برای متمرکز ماندن روی چند فضا همیشه محدود بوده است.
بعدتر فهمیدم که باید حتی شاخ و برگهای اضافی را هم حذف کنم و و زیر همان یک سقف هم روی یک کار متمرکز باشم، بعدتر از آن حتی فهمیدم که اگر مینویسم باید بکوشم گوشهای را بگیرم و در نوشتن روی همان گوشه متمرکز باشم. نه اینکه بدانم چه گوشهای اما میدانم که این برایم مفیدتر است.
در این سالها همواره پراکندهکاری داشتهام، روی مهارتهای مختلفی متمرکز شدهام و هر بار مدتی به یک مهارت تازه پرداختهام. مجموعهی آنها برایم مفید بودهاند؛ هم دید تازهای به من دادهاند و هم سبب شدهاند که بتوانم روی فضای وبسایت کنترل و مدیریت بهتری داشته باشم. شاید اصلیترین دلیل این پراکندهکاری این بوده که نمیدانستم نوشتن مرا به کجا خواهد رساند، مسیری نبوده که برایم روشن باشد، صرفن راهی برای کسب آرامش درونی بوده است.
اما حالا که تمام آن مسیرها را طی کردهام میفهمم که هیچ مسیری در زندگی یک مسیر روشن نیست و هیچ مسیری لزومن تو را به جایی که انتظارش را داری نمیرساند، پس بهتر نیست که دستکم در مسیری باشی که در آن آرامش داری؟
الهی شکرت…
اینکه بگویی به خدا اعتقاد ندارم بیفایدهترین حرف عالم است؛ درست مثل این است که بگویی من به خورشید اعتقاد ندارم، خورشید نیازی به اعتقاد تو ندارد، در واقع معطل اعتقاد داشتن یا نداشتن تو نمیماند، بدون باورمندی تو هم خورشید هر روز در زمان مقرر حاضر میشود و زمین را روشن میکند.
نه از تو سوال میکند و نه وجود و عدم وجودش وابسته به باور توست. خورشید از باورمندی تو به خودش بینیاز است. این برایمان بدیهی مینماید، بنابراین وقتمان را صرف تکرار گزارهایی بیهوده مانند اینکه «من به خورشید اعتقاد ندارم.» نمیکنیم، چون میدانیم که باور ما تاثیری در وجود خورشید ندارد.
در مورد خداوند هم دقیقن همینطور است؛ میتوانی در این باب تا قیامت فلسفه ببافی، میتوانی مکتبهای تازه خلق کنی و برای خودت پیروانی جمع کنی، میتوانی پای علم را وسط بکشی، اما اینها هیچکدام تاثیری در وجود او ندارند. اعتقاد تو به وجود یا عدم وجود خداوند و همچنین به کیفیت وجود او اطلاعاتی یکسویه است که صرفن در ذهن تو جریان دارد، اطلاعاتی که هرچند مسیر زندگی تو را تعیین میکند و بر کیفیت زندگی تو اثر میگذارد اما تاثیری در وجود او ندارد.
اندر دل من درون و بیرون همه اوست / اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد / بیچون باشد وجود من چون همه اوست
— مولانا
الهی شکرت…
دم صبح خواب دیدم که به آقای رانندهای میگفتم من میخواهم شما را تمام وقت استخدام کنم که از صبح تا عصر مثل یک روز کاری جلوی در خانهی مادر باشی و هر جا خواست او را ببری. ظاهرن چند باری مادر را اینطرف و آنطرف برده بود.
بعد یک دفعه در ماشین بودیم؛ من و مادر روی صندلی عقب. مادر میخواست بابت آن چند بار که برایش ماشین گرفته بودم به من پول بدهد، من داشتم فکر میکردم چطور مادر را راضی کنم که قید پول دادن را بزند، میگفتم مادر حالا این چند بار را بگذر، دفعات بعدی از شما پول میگیرم، اینها در ذهنم میچرخید که دیدم مادر یک عدد دوهزار تومانی نو که از وسط تا شده بود در دستش دارد و میخواهد آن را به من بدهد. با خودم گفتم این را میگیرم به عنوان برکت توی کیفم. پولش را گرفتم و چند بار آن را بوسیدم.
بعد مادر به سمت چپ صورتم دست زد، ظاهرن صورتم سوخته بود، مادر با مهربانی و با لبخند گفت جای سوختگیش را نگاه کن، انگار که خیلی بهتر شده بود و مادر راضی بود.
یک نفر در خیابان بلند بلند با موبایل حرف زد و من بیدار شدم.
قربان دستت بروم که به من پول دادی. برکتت را روی چشمم میگذارم، تو که وجودت تمام برکت بود؛ از در خانهات که همیشه به روی غریبه و آشنا باز بود نه یک روز و دو روز، به قدر یک زندگی، تا سفرهات که کم یا زیاد همیشه پذیرا بود و هنوز هم هست تا عمرت که برکت خالص بود، حتی وقتی رفتی جز برکت چیزی به جا نگذاشتی.
قربانت بروم که حتی از آن جهان که به دیدار میآیی برکت همراهت میآوری.
این همه آدم در زندگیام از دور یا نزدیک دیدهام، اما هرگز کسی حتی شبیه به تو نبوده است. این را نه فقط من میگویم، این را هر کس که تو را دیده و شناخته میگوید، این را سیل جمعیت و گلباران سر مزارت میگوید، این را قلب سوختهی اطرافیانت میگوید. از هر گوشهی زندگی که رد شدی دستی را گرفتی، دلی را با لبخندی قرص کردی، روی سری سایهای انداختی.
این سومین بار بود که در خواب لمست کردم و لمسم کردی. تو دردم را لمس کردی؛ دردم از ماشین گرفتن برایت، از سوختگی، دردی که قلبم را مچاله کرده است. به گمانم تو آمده بودی که مرهم بگذاری بر درد من.
هزار رویا برایت در سر داشتم که هیچکدامشان را نتوانستم محقق کنم. زندگی بیهوا از دستم سر خورد و رفت. حالا باید برای یک لمس ساده هزار رویا منتظر بمانم.
الهی که زندگی تازهات از تمام رویاهایی که در قلبم خشکیدند هزار برابر رویاییتر باشد.
الهی شکرت…
دیروز زنگ زدم به پدر و پرسیدم کجایی؟ گفت میخواهم بروم خرید. گفتم بیا پدر جان که شانس مهمانِ امروز خانهی شماست. من جلوی در بودم. پدر گفت باور نمیکنی چقدر برایم سخت بود که ماشین بیرون بیاورم، داشتم فکر میکردم که کاش میشد ماشین نبرم.
یاد روزی افتادم که بیهوا در خانه را باز کردم و رفتم داخل، دیدم مادر که پاهایش درد میکرد روی زمین نشسته بود و با جاروی دستی فرش آشپزخانه را جارو میزد. گفت داشتم فکر میکردم که کاش یک نفر کلید بیندازد و بیاید داخل و این جارو را از دست من بگیرد و اینجا را جارو بزند.
خدا هوای دل آدمها را دارد، از دل ما هم مراقبت میکند.
(هفتم شهریور؛ ده ماه گذشت.)
الهی شکرت…



