حلاوت و شیرینی زبان پارسی
هر بار که از این حلوای شیرین چیزی بچشم اینجا به اشتراک میگذارم
– مگه بچهای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش میگی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم.
– خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمیشی؟
– میشم، ولی آدم از خیلی چیزها اذیت میشه؛ وقتی کارش نمیگیره، وقتی سرش کلاه میذارن، وقتی تصادف میکنه، … ولی به هر حال باعث نمیشه انجامشون نده.
– اونا فرق دارن، این به شخصیت آدم برمیخوره.
– چرا باید به شخصیتت بربخوره، انگار تو مزایده شرکت کردی و هرچقدر هم تونستی قیمت رو بردی بالا اما برنده نشدی، برخوردن نداره که.
– واقعن به نظرت اینا یکیان؟
– آره والله یکیان، من که از خودم نمیگم، سعدی میگه: «اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند/مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید»، اونجا که همه با دل میان توی مزایده، سعدی با جون میره که کسی نتونه قیمتِ بالاتر بده. تازه تو که با دل و جونت میری، اما به هزار دلیل ممکنه که برنده نشی.
– گفتنش واسه تو راحته، کسی تو رو مسئول نمیدونه، دستآخر همه به من میگن چرا اختیار رو دادی دست دل.
– اونایی که حرف میزنن تو ساحل نشستن، ما وسط گردابیم*، دیگه واسهمون فرقی نداره.
– تو باید بیشتر از من نگران باشی، چون اگه نه بگه تو میشکنی، من که برمیگردم سر کارهای همیشگیم.
– فکر من نباش، من از شکستن نمیترسم، اما از عاشقی نکردن چرا.
– الان میگی، وقتی شکستی همین خودِ تو از من طلبکار میشی که چرا تن دادم به این ماجرا که حالا تو انقدر درد بکشی.
– تصور کن چهل سال گذشته، قصهی ما اینه که «یکیُ میخواستیم، اما هیچوقت بهش نگفتیم.» یا این که «یکیُ میخواستیم، بهش گفتیم، قیمتم بالا بردیم، اما نشد، باختیم تو مزایده، ولی حداقل توش شرکت کردیم.» به نظرت کدوم قصه شنیدنیتره؟ واسه خودمونها، نه واسه بقیه. کدوم رو تعریف کنیم از خودمون راضیتریم؟
– لعنت به تو که هیچوقت کوتاه نمیای، تا ما رو به خاک نزنی ولکن نیستی.
– اگه اختیار زبون و دست و پا دست من بود تا به حال صد بار رفته بودم پیشش و گفته بودم.
– عقل بیچارست در زندان عشق/چون مسلمانی به دست کافری
– خب، حالا، چسناله نکن. تو فقط دستورشُ صادر کن، بقیهاش رو من خودم گردن میگیرم.
– پس کمک کن، برم چی بگم؟
– اول از این در وارد شو:
«بودم بر آن که عشقِ تو پنهان کنم ولیک/شهری تمام غلغله و ماجرای تست»
– خب بعدش؟
– بعد بگو:
«من چنان عاشق رویت که ز خود بیخبرم/تو چنان فتنه خویشی که ز ما بیخبری»
– به نظرت باید انتظار چه برخوردی رو داشته باشیم؟ تو که سیگنالها رو میگیری و حسها رو میفهمی به نظرت چقدر جای امیدواری هست؟
– ببین، تمام لطفش به این هیجانشه، میشه انقدر فکر نکنی؟ فقط بازی رو خراب میکنی، چرتکه ننداز، چه خیری دیدی از این همه عافیتطلبی؟ برو تو دل ماجرا، هر چی پیش اومد یه جوری باهاش کنار میایم، یادت باشه که قراره عاشقی کنیم نه حسابوکتاب.
این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام، با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیدهام
الهی شکرت..
*ای برادر ما به گرداب اندریم/ وانکه شنعت میزند بر ساحل است
سعدی جانم حکایت کوتاهِ قشنگی در باب هشتم بوستانش آورده است:
ز ره باز پس ماندهای میگریست
که مسکینتر از من در این دشت کیست؟
جهاندیدهای گفتش ای هوشیار
اگر مردی این یک سخن گوش دار
برو شکر کن چون به خر برنهای
که آخر بنی آدمی، خر نهای
در راه ماندهای بر فقر خویش میگریسته که من در این دشت مجبورم با پای پیاده راه بروم و حتی یک خر ندارم که بر آن سوار شوم، جهاندیدهای به او میگوید که اگر خری نداری که بر آن سوار شوی در عوض شکر کن که تو خودت آن خر بارکش نیستی، بلکه آدمیزادی.
(در پرانتز بگویم هنوز مشخص نیست که چرا افراد جهاندیده انقدر در دشت و بیابانها سرگردان بودهاند و همیشه مشغول درس دادن به دیگران. حدسی که میزنم این است که در آن دورانها هر پانصد متر چیزی شبیه به دکههای اطلاعات بوده با یک عدد جهاندیده مستقر در دکّه که وظیفهاش نصیحت کردن و درس دادن به دیگران بوده است. چون آنطور که از ادبیات کهن ما برمیآید دسترسی به افراد جهاندیده در بیابانها به مراتب سادهتر از دسترسی به آب بوده است.پرانتز بسته.)
اینکه ما آدمیزاد هستیم چقدر جای شکر دارد؟
آیا دوست داشتیم موجود دیگری باشیم بدون قوهی تحلیل و شناخت و ادراک؟
اینکه میتوانیم فکر کنیم تا چه اندازه برایمان مهم است؟
حتی اینکه میتوانیم حسها را تجربه کنیم؟ خشم، غم، ترس، حسد، نفرت، خستگی، پشیمانی، بیمیلی، تعجب، شعف، اعتماد، تحسین، پذیرش، تسلیم…
تا چه اندازه برایمان مهم است که سفر زندگی را در قالب انسان طی میکنیم؟ اینکه میخوانیم و مینویسیم و حرف میزنیم و درک میکنیم و درک میشویم و تغییر میکنیم؟
چقدر برایمان فرق میکند که ممکن بود مشتی خاک بیارزش باشیم زیر دست و پای همه اما آدمیزادیم؟
به نظرم به ازای هر زندگی، باید یک زندگی دیگر به انسان داده شود تا در آن فقط شکر انسان بودنش را به جا آورد.
سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
در میان تمام بزرگانی که اثری از آنها به جا مانده است گمان نمیکنم کسی به قدر سعدی با خودش صادق بوده باشد و خودش را آنگونه که واقعن بوده پذیرفته باشد.
باقی انگار که اغلب در پس حجابی بودهاند؛ حجاب شرم و حیا یا خوب دیده شدن، یا هر حجابی که رنگ و بوی سانسور داشته باشد.
سعدی اما اهل سانسور کردن خودش نبود. رک و راست و بیپرده حرف میزد.
او خود را محق میدانسته به نظر انداختن بر پیکر مطبوع، در واقع آن را به منزلهی بهره بردن از نعمت چشم بصیر میدانسته که اگر انجام نشود حق نعمت ادا نشده است.
آنقدر تلاش میکنیم مطلوب دیگران باشیم که جرأت اندیشیدن به نیازها و خواستههایمان را هم نداریم چه رسد به بیان کردنشان.
جالب اینجاست که هر کس کمتر تلاش میکند مطلوب دیگران باشد در عمل بیشتر مطلوب دیگران است.
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم
یعنی باحالتر از سعدی در این دنیا فقط خودش است.
به خدا که من ندیدهام کسی را باحالتر از سعدی و هرگز هم نخواهم دید.
آنقدر با خودش هماهنگ است، آنقدر خودش را قبول دارد، آنقدر نظر دیگران برایش مهم نیست و آنقدر باحال است که میگوید: آقا من همین هستم که هستم. چه کار کنم؟ نمیتوانم آنچه که هستم را کتمان کنم یا سعی کنم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان بدهم.
سعدی اهل سانسور کردن خودش نیست. جانماز آب نمیکشد و اصلا تلاش نمیکند خودش را مطابق معیارهای عموم جامعه کند تا از این طریق مطلوب دیگران شود. یعنی اصلا برایش مهم نیست که مطلوب کسی هست یا نیست، بلکه آنچه مهم است حس و حال خودش است.
سالها از دوران سعدی میگذرد اما او در همان زمان طوری که میخواسته زیسته است. اما عدهی زیادی او را، سبک زندگیاش را و مَنِشاش را زیر سوال میبرند چون خودشان بلد نیستند مثل او در هماهنگی باشند.
کلن متوجه شدهام که آدمها در مقابل سعدی دو گروه هستند؛ یک گروه عاشق و دلباختهی او، یک گروه متنفر از او. یعنی حد وسطی وجود ندارد.
اما مثلا در مورد حافظ اوضاع اینطور نیست؛ خیلیها در مقابل حافظ در حد وسط هستند و در واقع احساس خیلی خاصی ندارند. شاید به این دلیل که درک کردن شعر حافظ بسیار سختتر از سعدی است.
سعدی رک و پوست کنده و صاف و روشن حرف میزند. حرفش را در زرورقی زیبا نمیپیچد، از چاشنی ایهام یا مواد افزودنی دیگر استفاده نمیکند تا حرفش به مذاق همه خوش بیاید. بلکه نظرش را همانطور که هست مستقیم به طرف آدم پرتاب میکند؛ چه اگر مثبت باشد چه منفی.
مثلا میگوید:
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
«کوتاه بیا، انقدر از خودت تعریف نکن، فکر نکن خبریه، فکر نکن فقط تو خوبی، ما هم اندازهی خودمون خوبیم»
اما جالبترین قسمتش این است که حتی اینجا که میخواهد حال طرف مقابل را بگیرد و او را سر جای خودش بنشاند یک جوری میگوید که طرف نمیتواند از او بیزار شود. یعنی هنوز گوشهی چشمی به غرور و شخصیت طرف مقابل دارد و در واقع یکی به نعل میزند و یکی به میخ.
الحق که سعدی کارش را بهتر از هر کس دیگری در این جهان بلد است و اگر به فرض هم توانسته معشوق پشت معشوق داشته باشد نوش جانش باشد.
سخنِ لطیفِ سعدی نه سخنْ که قندِ مصری / خجل است از این حلاوتْ که تو در کلام داری
آقا من چطوری، به چه زبانی و با چه کلامی بگم که چقدر عاشق سعدی هستم؟ اصلا در مقابل چنین آدمی که اینطوری سخن گفته مگه جایی برای سخن گفتن هم باقی میمونه؟
به خدا که کلامی نمیشه گفت که گویاتر و شیرینتر از کلامی باشه که او استفاده کرده.
من از این عاشقتر دیگه نمیتونم بشم. دیوانه کرده من رو.
یعنی اونقدر من لذت میبرم از این طرز صحبت کردنش که میخوام برم توی کوه و بیابان فریاد بزنم از شدت ذوقمرگی. بابا آخه تو چطوری میتونی توی یک بیت و فقط یک بیت، تا این حد عزت بدی هم به خودت و هم به طرف مقابلت. کلام در دست تو مثل موم بوده واقعا.
بیا بگو ساقیت کی بوده جان من؟ بیا بگو چطوری متصل بودی به کجا متصل بودی که اینطوری تونستی ما رو انگشت به دهان کنی!!!!
فقط یک بیت؛ توی مصرع اول گفته سخن سعدی لطیف و بسیاااار شیرینه، شیرین در حد قند مصری. سخن سعدی فقط سخن نیست، سعدی فقط حرف نزده، بلکه قند مصری تراوش کرده، شیرین و لطیف حرف زده. بعد در مصرع دوم گفته اما همین سخن سعدی که انقدر شیرین و لطیفه در مقابل حلاوتی که تو در کلامت داری خجالت زده است، هیچی نیست در مقابل کلام تو.
مگه داریم انقدر کار بلد؟ هیچوقت ندیدم که سعدی خودش رو دست پایین بگیره، هر جا که اومده از طرف تعریف کنه حتما یک چیزی گفته که به خودش هم عزت و بزرگی داده. اونقدر سعدی عزت نفس بالایی داره که من واقعا متحیرم.
سعدی هیچوقت حرص نمیخوره، غیرتی نمیشه، دست و پای طرف رو نمیبنده، زور نمیزنه که خودش رو به کسی ثابت کنه، نمیترسه، خجالت نمیکشه، و به هیچ کس وابسته نیست.
انگار که فقط میگه و رد میشه میره. با اینکه انقدر شیرین حرف میزنه اما نمیدونم چرا احساس میکنم هیچ کجا دلش واقعا گیر نیست. یعنی کلام رو به خاطر کلام به کار میبره، در واقع قدرت کلامش رو به نمایش میگذاره تا اینکه واقعا عاشق باشه.
او یک کاربلدِ واقعیه. نمیتونم بگم که مثلا سیاست به خرج میده و اینطوری با کلام شیرین سعی میکنه طرف رو اغوا کنه. نه او یک توانایی در درونش داره و از به کار بستن این توانایی و استفاده کردن ازش داره لذت میبره. در واقع به این طریق، سپاسگزارِ داشتن این تواناییه. طوریکه یک جای دیگه میگه:
زمینْ به تیغِ بلاغتْ گرفتهای سعدی / سپاس دار که جزْ فیضِ آسمانی نیست
میگه تو تمام زمین رو با بلاغت خودت در بر گرفتی. سپاسگزارش باش که این توانمندی در واقع فیض آسمانی و هدیهی خداوندی است.
و من کاملا احساس میکنم که او لذت میبرده از به کار بردن کلام اون هم به این شیوایی و فصاحت و شیرینی و از ابزار کلام هر جایی که توانسته و به هر شکلی که میشده بهره برده تا انرژی خوبی که در درونش بوده رو پراکنده کنه.
در واقع دل او گیرِ خودِ کلام بوده نه کسانی که این کلام رو در مقابلشون به کار میبرده. او عاشق کلام بوده.
و همونقدر که او عاشق کلام بوده من هم عاشق او هستم❤️❤️
ای یارِ ناسامانِ منْ از من چرا رنجیدهای؟
وی درد و ای درمانِ منْ از من چرا رنجیدهای؟
ای سروِ خوش بالای منْ ای دلبرِ رعنایِ من
لعلِ لبتْ حلوایِ منْ از من چرا رنجیدهای؟
به نظر من هیچ مردی در این جهان بهتر از سعدی عاشقی کردن رو بلد نیست. همهی مردها باید برن در مکتب سعدی عاشقی کردن رو یاد بگیرن که بتونن انقدر شیرین دلجویی کنن از دلبری که او رو رنجیده خاطر کردن (این رو که شوخی میکنم؛ اینجا اصلا نَقلِ زن و مرد نیست. به طور کلی دارم میگم)
سعدی درحالیکه همیشه جایگاه خودش رو حفظ میکنه اما در عین حال خیلی ظریف و دلنشین عاشقی میکنه و به معشوق پر و بال میده. کم نمیذاره در حال خوب دادن به طرف مقابل، فکر نمیکنه که داره او رو پررو میکنه، چون خودش خودش رو میشناسه و ارزشهای خودش رو میدونه و میدونه که معشوق هم تمام اینها رو میدونه.
اگر معشوق رو عزیز و بزرگ میکنه، طرف میفهمه که این از جایگاه بزرگمنشی و شیرین سخنیِ او هست نه از جایگاه ضعف و ناتوانی. انگار که سعدی بی قید و شرط عاشقی میکنه و طرف رو کاملا رها و آزاد میذاره. در عین حال که اصلا وابسته نیست به معشوق اما یه حال خوبی رو در طرف ایجاد میکنه که طرف دیگه خودش حاضر نباشه بره جای دیگه.
من همیشه فکر میکنم به اینکه ما باید در روابطمون بهترینِ خودمون رو بذاریم و به هیچ چیزی کمتر از بهترینِ خودمون رضایت ندیم. چون بهترینِ یک نفر رو داشتن (حالا اون آدم هر کسی و در هر سطحی که باشه) اصلا ساده نیست. بهترینِ هر آدمیْ یک چیز خیلی منحصر به فرد و بسیار کمیابه و این رو هر آدمی درک میکنه. یعنی کسی که طعمِ بهترینِ یک نفر رو چشیده باشه دیگه هرگز نمیتونه به چیزی غیر از اون رضایت بده و این باعث میشه که طرف خودش بخواهد که در اون رابطه بماند و در عین حال ما خودمونْ در پایانِ کار بسیار راضی و خشنود خواهیم بود چون بهترینِ خودمون رو زندگی کردیم.
پس به جای اینکه دائما تلاش کنیم و اضافه کاری کنیم باید تمرکزمون رو روی خودمون بذاریم. از هر نقطهای که الان هستیم سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم؛ چه در رابطهی عاطفی، چه در مقابل خانواده و دوست، در مقابل کار یا حتی در مقابل بدن و سلامتیمون… در هر موقعیتی و در مقابل هر کس و هر چیزی سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم. در اینصورت همه ارزش ما رو درک خواهند کرد و محبوب دلها خواهیم شد.
این رو سعدی خیلی خوب درک کرده به نظر من. سعدی کسی بوده که باورهای قدرتمندی نسبت به خودش و توانمندیهاش و ارزشهاش داشته. من ندیدم کسی رو که مثل او خودش رو قبول داشته باشه و همین احساس ارزشمندیِ درونی باعث شده که سعدی بهترینِ خودش رو بذاره در عاشقی کردن و از هیچ چیزی نترسه؛ ترس از دست دادن نداشته باشه. چون میدونه که هیچ احمقی حاضر نیست او رو از دست بده. کجا پیدا کنه بهتر از او رو؟!
دَر اگر بر تو بِبَندد مَرو و صبر کُن آن جا / زِ پَسِ صَبرْ تو را او به سَرِ صَدْر نِشانَد
و اگر بر تو بِبَندد همه رَهْها و گُذَرها / رَهِ پنهان بِنَمایَد که کَس آن راه نَدانَد
چقدر دوست دارم من این شعر مولانا جان رو؛ چقدر امیدبخشه، چقدر دلنشینه، چقدر حالخوبکُنه اون هم وقتی که از زبان کسی که قبولش داریم میشنویم. چقدر خوبه که یه کسانی بودند مثل مولانا که چنین ردپاهایی از خودشون به جا گذاشتند و چراغ راه ما شدند.
دقت کردید که شاید خیلی از ما هیچوقت حتی یک بیت از مولانا نخونده باشیم اما در درونمون یک احساس خاصی نسبت بهش داریم؟! بزرگ بودنش رو حس میکنیم، محبوب بودنش رو میفهمیم. انگار که ناخواسته نزد ما هم محبوبه. یه جور اَجر و قُرب خاصی پیش ما داره انگار، حتی اگر هیچی ازش ندونیم و حتی اگر اصلا نفهمیم که چی گفته.
به نظر من این به خاطر اتصالی بوده که به منبع جهان هستی، به خداوند، داشته.
انگار که او خیلی نزدیک بوده، مسیرها رو رفته، نادیدهها رو دیده و درک کرده. وگرنه هر کسی نمیتونه حرفهای اینچنینی بزنه که انقدر آرامشبخش باشه و انقدر به دل بنشینه.
یه وقتهایی بعضی از درها باید بسته بشن، اصلا خیر ما در بسته شدن اون درهاست. اگر ادعا میکنیم که ایمان داریم وقتهایی که درها بسته میشن باید صبور باشیم و باید بدونیم که همیشه در پس صبر خیر و برکت نهفته است. باید بدونیم که خداوند راههای پنهان بسیار زیادی در چنته داره و به موقع اونها رو به ما نشان خواهد داد.
الهی شکرت…
حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش
این بیت زیبا رو «عبدالرحمان جامی» در «هفت اورنگ» سروده و چقدر دوستش دارم من.
میگه به حرفهای دیگران اهمیت نده و خاطرِ خودت رو با ناخنِ فکر خودت خراشیده نکن. در واقع همیشه این خودِ ما هستیم که خاطر خودمون رو آزرده میکنیم وگرنه هیچ کس چنین قدرتی نداره که بتونه باعث آزار ما بشه اگر که ما چنین اجازهای رو بهش ندیم.
ما با خودخوری کردن و فکر و خیالهای باطل و با هزاران بار مرور کردن حرفها و اتفاقات و با ساختن سناریوهای بیمحتوا و غیرمحتمل در ذهنمون خودمون رو آزار میدیم. این ما هستیم که وقتی حرفی بهمون زده میشه دنبال اون حرف رو در ذهنمون میگیریم و انقدر بهش پر و بال میدیم و انقدر نشخوارش میکنیم که دمار از روزگار خودمون درمیاریم.
درحالیکه اگر ما واقعا به حرفها و رفتارهای دیگران در مقابل خودمون اهمیتی ندیم و این رو درک کنیم که هیچکس رو نمیشه راضی نگه داشت و مهم نیست که دیگران در مورد ما چه نظری دارن، ما که خودمون رو میشناسیم و میدونیم که چه جور آدمی هستیم و داریم چطور زندگی میکنیم اونوقت دیگه با فکر و خیالهای باطل باعث آزار خودمون نمیشیم. رها میکنیم حرف و حدیثها رو.
با خودمون میگیم که من در مسیر رشد خودم قرار دارم، ممکنه که در این مسیر اشتباهات زیادی هم بکنم که طبیعیه، اما هیچکدوم ارزشمندی من رو کم نمیکنه. من در ذات انسان ارزشمندی هستم. اصلا همینکه به رشد خودم فکر میکنم صدها قدم از همون آدمهایی که حرفهای آزاردهنده در مورد من میزنن جلوترم. پس چرا باید اجازه بدم که اونها حال خوب و بد من رو تعیین کنن؟
در واقع اینها رو به خودم میگم چون در تمام زندگیم آدمی بودم که اجازه دادم دیگران با حرفها و رفتارهاشون حال من رو خراب کنن و تمام مدت مشغول خراشیدن خاطر خودم با ناخنِ فکر خودم بودم. طرف یه حرفی رو میزنه و میره اما ما رهاش نمیکنیم، ما اجازه نمیدیم که واقعا بره.
باید آگاهانه بخواهیم که رها کنیم. باید بخواهیم که تنها فرمانروای سرزمین خودمون باشیم و هر روز فرمانروایی رو دست فرد دیگهای ندیم که هر جور خواست عواطف و احساسات ما رو رهبری کنه. کار واقعا سختیه، حداقل برای من که همیشه بوده و هست. اما پاداشها به کسانی داده میشه که با وجود سختیها تلاش میکنن که خودشون رو تغییر بدن. اگر راحت بود که همهی مردم دنیا شاد و خوشبخت بودند. اما مایی که ادعا میکنیم در مسیر آگاهی هستیم باید تلاش کنیم جزء اون دستهی اندکی باشیم که روی خوش زندگی رو تجربه میکنن.
اگر گویند زَرّاقیّ و خالی / بگو هستم دو صد چندان و میرو
(زرّاق یعنی فریبکار)
این حربهای که جناب مولانا در این بیت ازش یاد کرده به نظر من بهترین حربه برای خلع سلاح کردن هر کسی در هر موقعیتیه.
هر کس هر چیزی گفت که به مذاق شما خوش نیومد یا باعث ناراحتی شما شد، به جای اینکه تلاش کنید طرف رو قانع کنید یا خودتون رو بهش ثابت کنید در جوابش همین رو بگید که ایشون توصیه کردن؛ مثلا اگر طرف گفت تو دروغگو هستی، بگو اووو…. کجاش رو دیدی!! خیلی بیشتر از اونچه که تو فکرش رو میکنی دروغگو هستم.
اگه کسی بهت گفت تنبلی، دغلبازی، سطحی هستی یا حتی اگه گفت دزدی بگو آره هستم.. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی هم هستم. حالا میگی چی؟!
باور کن که مهم نیست چقدر تلاش میکنی تا کسی رو قانع کنی یا چقدر تلاش میکنی تا خودت رو به دیگران ثابت کنی یا رضایت دیگران رو جلب کنی یا نظرشون رو تغییر بدی، تو هرگز و هرگز موفق به انجام هیچ کدوم از این کارها نخواهی شد و با توضیح دادن فقط به حال بد خودت دامن میزنی و کاری میکنی که آدمها مصرانهتر روی نظر خودشون بمونن و ناخودآگاه این احساس بهشون منتقل بشه که دارن در موردت درست فکر میکنن وگرنه که چه لزومی داشت که تو انقدر عز و جز کنی که خلافش رو ثابت کنی؟!
تو از درون خودت خبر داری و میدونی که چه کاره هستی و در درونت چی میگذره. دیگه واقعا چه اهمیتی داره که بقیه چه نظری دارن؟! به هر حال که همیشه یکی پیدا میشه که نظر منفی در مورد آدم داشته باشه، همونطور که ما ممکنه در مورد خیلیها نظرات اشتباهی داشته باشیم.
دیگه وقتی جناب مولانا میگه این رو بگو بحث نکن دیگه جانم، بگو و خودت رو خلاص کن. ایشون یه چیزی میدونسته که این رو گفته.
مولانا جان می فرماید:
گر راه روی راه بَرَت بگشایند / ور نیست شوی به هستیات بِگْرایند
یعنی اگر شروع کنی به حرکت کردن راهها رو برات باز میکنند. حتی اگر نابود هم بشی اون وسطها، زندهات میکنن که به مسیرت ادامه بدی.
پس منتظر چی هستی؟ حرکت کن دیگه. اگه منتظری که همه چیز تمام و کمال مهیا بشه بعد تو حرکت کنی این اتفاق هرگز نمیافته. چهل سال بعد همین جایی خواهی بود که الان هستی با این تفاوت که اون موقع اگر هم بخوای دیگه به این راحتیها نمیتونی حرکت کنی.
امیدوارم که با همکاری جناب مولانا تونسته باشم به اندازهی کافی برم رو اعصابت که همین حالا اقدام کنی.