آرشیو روزانهها
۱۰
اسفند
۱۴۰۱
ماجراهای ماشین عجیب و غریب علی
یک بار دیگر با علی قرار گذاشتم تا با هم به کارگاه برویم. اگر قسمت قبلی را نخواندهاید اینجا بخوانید:
ماشینی که میخواست پرواز کند
این بار درِ ماشین بسته میشد.
وقتی حرکت کردیم ظاهراً همه چیز عادی بود. پانزده دقیقهای میشد که با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حرکت بودیم که علی دست در جیبش کرد و یک چیزی را بیرون آورد.
حدس میزنید چه چیزی بود؟
لطفاً کمی فکر کنید...
اجازه دهید چند پرسش و پاسخ را مطرح کنم، شاید کمک کند:
پول؟... نه...
نخودچی کشمکش؟ ... پتانسیلش را دارد اما نه...
تیغ جراحی؟... معمولا یکی همراهش هست، اما این بار نه...
دستمال کاغذی؟... عمراً نه...
کاندوم؟... خوشبختانه نه...
اگر یک درصد احتمال میدادم که بتوانید حدس بزنید، این لیست را ادامه میدادم اما چون حتی یک درصد هم ممکن نیست، پس اجازه بدهید زحمتِ حدس زدن را از دوش شما بردارم.
علی در میانهی راه از جیبش «سوئیچ ماشین» را بیرون آورد و آن را در محل سوئیچ قرار داد.
آیا ماشین علی Keyless Starter است؟
شاید تا صد سال آینده این گزینه به «تیبا» اضافه شود، اما نسخههای فعلی آن قطعا با سوئیچ روشن و خاموش میشوند.
تنها زمانی که ممکن است یک راننده در حین رانندگی و درحالیکه با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حال لایی کشیدن است سوئیچ...
۳۰
بهمن
۱۴۰۱
ماشینی که میخواست پرواز کند
یک روز با علی قرار گذاشتم که با هم تا کارگاه برویم. احسان قزوین بود و من ماشین نداشتم.
وقتی به محل قرار رسیدم وسایلم را روی صندلی عقب گذاشتم و خواستم در ماشین را ببندم اما دیدم در بسته نمیشود. دو بار دیگر هم تلاش کردم اما در بسته نشد.
بیخیال شدم و نشستم. علی گفت فلان روز سُر خوردم و ماشین دو بار دور خودش چرخید و رفتم خوردم به فلان جا و از آن روز درِ ماشین خوب بسته نمیشود. و ادامه داد البته اگر طوری محکم ببندی که ستونهای ماشین تکان بخورد بالاخره بسته میشود.
حرکت که کردیم دیدم صدایی شبیه به یک زوزهی ممتد از عقب ماشین شنیده میشود. گفتم لابد صدای باد است که از در نیمه باز داخل میشود. احساس میکردم که همین الان است که ماشین Takeoff کُند و از زمین بلند شود و به پرواز دربیاید.
به علی گفتم صدای باد است؟ گفت نه، صدای بلبرینگهای چرخ عقب است.
کمی دیگر که رفتیم گفتم علی، یک صداهایی هم از جلوی ماشین شنیده میشود. باور کن از این حوالی صداهایی میآید.
علی گفت: «هر صدای دیگهای که میشنوی از موتوره.»
گفتم: «آهان، پس چیز مهمی نیست. خیالم راحت شد.»
کمی جلوتر چشمم به کیلومتر ماشین افتاد و دیدم داریم با...
۲۵
بهمن
۱۴۰۱
مبتلای عشق
«ندا»ی بازیگوش و خندانم میگوید خوابم را دیده است. خواب دیده که صاحب یک پسر شدهام به غایت زیبا و درحالیکه او را در آغوش گرفتهام به طوریکه سرش روی شانهام قرار دارد و پتو یا لباس قرمز دارد از در کارگاه داخل میشوم.
(کاش یوسف پیامبر بود و خوابش را تعبیر میکرد.)
«سعدیه»ی باهوشم مرا صدا میزند و میگوید «دیروز نبودید، حالتون خوب بود؟» قربان مهربانیاش و این همه حواس جمعیاش بروم.
«شیرین» مغرور و مهربانم از اینکه بعضی از بچهها برنامهی صبحگاهی را جدی نمیگیرند دلخور شده است و میگوید ما قدر زحمتهای شما را میدانیم.
«لیدا»ی صاف و سادهام هر روز بعد از کار آهنگ شاد میگذارد و از من میخواهد برقصم، میگوید «خیلی قشنگ میرقصی» و دل من ضعف میرود برای سادگی و مهربانیاش.
محبت بیدریغ بچهها به من، مرا لبریز از انرژی و شور زندگی میکند.
از اینکه در این مقطع از زندگیام فرصتی برای عشق دادن و عشق گرفتن به من عطا شده است بینهایت سپاسگزار خداوندم چون در درون میدانم که زندگی چیزی به جز به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان نیست.
عشق مُسریترین و واگیردارترین پدیدهی عالم است که با سرعت نور تسری پیدا میکند.
چه خوب میشود اگر ما هم در معرضش باشیم و...
۲۲
بهمن
۱۴۰۱
توجه کردن به نشانهها
در تمام زندگی من (بعد از تولد خودم) فقط یک تاریخ مهم وجود دارد، آن هم بیست و دوم بهمن ماه است. بیست و دوم بهمن روز تولد احسان و تاریخی است که ما در آن ازدواج کردیم.
ما یک تاریخ برای عقد و یک تاریخ برای عروسی نداریم، در زندگی ما فقط یک تاریخ وجود دارد. ما در همان روزی که جشن عروسیمان را گرفتیم همان روز هم عقد کردیم.
من بیزارم از اینکه درگیر تاریخها باشم. همیشه حیرت میکنم از اینکه خانمها چگونه میتوانند چندین تاریخ را به خاطر بسپارند که مثلا چه روزی خواستگاری انجام شد، چه روزی بله بران بود، کی عقد اتفاق افتاد و چه تاریخی عروسی بود.
حتی فکرش هم باعث آزار من است.
وقتی میخواستیم ازدواج کنیم گفتم من فقط یک تاریخ میخواهم که آن هم باید تاریخی باشد که برای من مهم باشد تا بتوانم آن را به خاطر بسپارم. بنابراین تولد احسان را انتخاب کردم.
خوب به خاطر دارم که خیلی از کارهای خانه انجام نشده بودند و از آنجاییکه ما قصد نداشتیم جشن عروسی در سالن بگیریم همه میگفتند چرا عروسی را عقب نمیاندازید تا کارها انجام شوند؟ آنها نمیدانستند که من وقتی میگویم فقط یک تاریخ آن هم یک تاریخ مهم تا چه اندازه...
۰۸
بهمن
۱۴۰۱
کارگاه بعد از یک هفته غیبت
امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدتها شبیه «عَلَمتاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمیدانستم عکسالعمل بچهها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود.
از در که وارد شدم بچههای من (بچههای من یعنی بچههای اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار به سمتم دویدند و یکی یکی بغلم کردند. هر کدام سعی میکردند از دیگری پیشی بگیرند.
یکی میگفت دلمان تنگ شده بود، یکی میپرسید چرا انقدر طولانی نبودید و هر کدام به طریقی سعی میکردند محبتشان را ابراز کنند. چقدر دلم برایشان رفت خدای من…
راستش را بگویم اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. احساس کردم مدال جهانی بردهام.
حتی دخترم «سعدیه» که تا ظهر مدرسه بود و این صحنهها را ندیده بود وقتی آمد گفت: «خانوم کاشانکی اجازه بدید بغلتون کنم، دلم خیلی براتون تنگ شده بود.»
قربان مهربانی تکتکشان بروم.
برایم آهنگهای مورد علاقهام را گذاشتند و هر دقیقه یکیشان مرا صدا میزد و یکی دو کلمهای حرف میزد. مثل بچههایی که برای مدتی مادرشان را ندیده باشند و حالا نتوانند از او دل بکنند.
خدای من… چقدر سپاسگزار داشتن تکتکشان هستم.
چقدر انرژی آنها مرا لبریز از شور زندگی میکند و چقدر زندگی هدیهی ارزشمندی است.
کلاس درسمان به «ط» و...
۰۷
بهمن
۱۴۰۱
سفر به انزلی
دو ماهی میشد که با خانواده برای یک سفر کوتاه به شمال گفتگو میکردیم. در واقع دلمان میخواست همراه پدر و مادر به مسافرت برویم. آخرین باری که خانوادگی مسافرت رفته بودیم مربوط به خیلی خیلی سال پیش میشد، شاید زمانی که ما دانشجو بودیم. پدر من آدم اهل سفری نیست، کاملا برعکس مادرم که از هر مسافرتی استقبال میکند.
هر هفته که دور هم جمع میشدیم میگفتیم چهارم بهمن ماه برویم مسافرت. پدرم یک روز میگفت میآیم و هفتهی بعد پشیمان میشد. اما ما همچنان به سفر فکر میکردیم بدون اینکه هیچ برنامهی مشخصی برای آن داشته باشیم. تا اینکه یک روز در کارگاه ساناز تماس گرفت و گفت شرکتشان ویلای خوبی در شهرک ساحلی انزلی دارد که برای یکم تا چهارم بهمن ماه آزاد است و میتوانیم به آنجا برویم.
با خودمان فکر کردیم بیدلیل نیست که دقیقا حوالی همان تاریخی که ما مدنظر داشتیم میشود به انزلی سفر کرد. من سریعا با بقیه مشورت کردم و ویلا را رزرو کردیم.
من داوطلب شدم که در این سفر نقش «تصمیمگیرنده» را داشته باشم؛ به این معنی که هر حرفی من بزنم همه باید قبول کنند و کسی مخالفت نکند. اصولا در سفرهای دستهجمعی هر کس یک حرفی میزند و به نتیجه...
۱۱
دی
۱۴۰۱
بالاخره بغلش کردم…
بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم.
آمده بود کارگاه که سرنخزناش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد.
برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه تنبل بشیها» (اصلا نمیدانستم امروز میآید برای خداحافظی. فقط تمام دیروز به یادش بودم)
درحالیکه همان لبخند همیشگی، صورت قشنگش را درخشانتر کرده بود مرا بغل کرد.... آخ خدای من... قربانش بروم...
من هم محکم بغلش کردم و گفتم «قربونت برم دختر قشنگم... خیلی دوستت دارم، میدونی که؟!» و بعد بوسیدمش و او را تا دم در همراهی کردم و به خدا سپردمش.
الهی شکرت...
۰۵
دی
۱۴۰۱
تغییرات در روند روزانهنگاری
حالا که پروژهی روزانهنگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفتهام که روند نوشتنِ روزانهنگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعهنگاری»، نمیدانم.
فقط میدانم که به مرحلهای رسیدهام که باید فشار را تا حد ممکن از روی خودم بردارم تا بتوانم روی پروژههای دیگری که در دست دارم تمرکز کنم؛ مثلا پروژهی سوادآموزی به دختران کارگاه، جلسات متعددی که برای آنها در نظر دارم، برنامهی فروش کارگاه، کارهای شخصی خودم و سایر پروژهها. ناچارم که بعضی از بخشها را سبکتر کنم تا فشار ذهنیام کمتر شود. (احساس میکنم که اینها را فقط دارم برای خودم مینویسم. فکر نمیکنم برای کسی مهم باشد که من چه تغییری در روند روزانهنگاریام ایجاد میکنم. اما به هر حال باید مینوشتم).
این شش ماه برای من یک دورهی بینظیر و فوقالعاده بود و نوشتن آن را بسیار شگفتانگیزتر کرد. واقعا فکرش را هم نمیکردم که این مسیر تا این اندازه برایم مملو از لذت و یادگیری باشد. حالا بیشتر از همیشه یقین پیدا کردهام که «نوشتن» تنها راه من برای درک کردن خودم، دنیای اطرافم، احساسات...
۰۴
دی
۱۴۰۱
روزانهنگاری – یکشنبه ۴ دی ۱۴۰۱
شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژهی روزانهنگاری».
در عرض فقط چند ماه زندگیام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمیکردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم.
در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده میشدم. ظرف وجودم داشت بزرگتر میشد.
شش ماه گذشت اما من به اندازهی تمام سالهای قبل از آن بزرگ شدم.
هنوز به رسم چند سال گذشته یک تکه کاغذ به در یخچال چسباندهام و روی آن نوشتهام «امسال بهترین سال زندگی من است» و به چشم دیدهام که هر سال بهتر از تمام سالهای قبل از آن شده است.
نه اینکه سالها بیچالش شده باشند، نه... اما ظرف وجود من بزرگتر شده است و من توانستهام موهبتهای درون چالشها را درک و دریافت نمایم. به همین دلیل رشد کردهام، آن هم رشدی بدون درد.
تمام اینها از زمانی اتفاق افتادند که من ایمانِ فراموش شدهام را از نو در درونم زنده کردم. خداوند که به زندگیام برگشت همه چیز جور دیگری شد؛ همه چیز آنقدر ساده شد که در رویا هم نمیدیدم.
خاصیت خداوند این است که همه چیز را ساده میکند؛ در حضور او همه چیز آنقدر نرم و روان و راحت...
۰۳
دی
۱۴۰۱
روزانهنگاری – شنبه ۳ دی ۱۴۰۱
هفتهی گذشته ننوشتم؛ نه اینجا نوشتم و نه حتی در دفترم.
هفتهی گذشته هیچکدام از کارهایی که همیشه میکردم را نکردم؛ ننوشتم، ورزش نکردم، شعر نخواندم، حتی تا جایی که میشد صبح زود بیدار نشدم.
میخواستم بدانم رها کردن چگونه است و چه حسی دارد (شاید یک زمانی مفصل دربارهاش بنویسم).
(و البته کنجکاو بودم که بدانم دوستانی که تنها از طریق خواندن وبلاگم از حال من باخبر میشوند اگر یک هفته بیخبر بمانند آیا خبر میگیرند یا نه که دیدم الحمدلله اصلا برایشان مهم نبود 😑)
هیچ کجا ننوشتم که در کارگاه مراسم یلدا برگزار کردیم که چقدر هم خوش گذشت، چقدر هم همه چیز خوب و عالی بود؛ اسم هر نفر را روی یک برگه نوشتم و تمام برگهها را به دیوار چسباندم. به بچهها کاغذهای چسبان رنگی و خودکار دادم و از آنها خواستم هر کدامشان یک ویژگی مثبت همکارانشان را بنویسند و آن را روی برگهی مربوط به هر کدام از آنها بچسبانند.
غوغایی شده بود، همه جلوی دیوار جمع شده بودند و از روی سرهای یکدیگر کاغذهای رنگی را به برگهها میچسباندند. هر لحظه یکی از آن وسط صدا میزد «خانم کاشانکی من باز هم برچسب میخوام»
آنهایی که بهتر میتوانستند بنویسند به آنهایی که نوشتنشان ضعیف بود کمک میکردند. موزیک...
۲۶
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – شنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیروز صبح خسته بیدار شدم و تمام روز خسته بودم. دلیلش به سرماخوردگیام برمیگشت.
خواهر احسان «آزمایشگاه همکار» دارد. آزمایشگاه همکار به آزمایشگاهی گفته میشود که با ادارهی استاندارد برای بررسی استاندارد بودن کالاهای تولید شده همکاری میکند. ادارهی استاندارد نمونهای از هر کالایی که تولید میشود را برای آزمایشگاه همکارش ارسال میکند و بر اساس نتایج آزمایشهایی که انجام میشوند آن کالا را تایید یا رد میکند.
جمعه صبح بعد از چند سال، سری به آزمایشگاه زدیم که برای من یک جورهایی تجدید خاطره بود. آزمایشگاه تغییرات زیادی کرده بود و تعداد بسیار زیادی دستگاه به آن اضافه شده بود.
یک ساعت بعد دستِ پر با تعداد زیادی کنسرو تن ماهی و ذرت و رب و خیارشور و چیزهای دیگر از آزمایشگاه بیرون آمدیم و راهی کرج شدیم.
وقتی رسیدیم همه بودند. من واقعا به زحمت میتوانستم بنشینم. دست آخر روی مبل دراز کشیدم و در عالمی میان خواب و بیداری سیر میکردم. یادم میآید که پدر از خاطراتش در کافههای حوالی منطقهی گمرک تهران صحبت میکرد؛ از اینکه در این کافهها شکستن لوسترها و به هم ریختن کافه یک جور قانون نانوشته بوده که هر شب اتفاق میافتاده. ا
گر عامل اصلی گیر میافتاده باید خسارت را پرداخت میکرده. در غیراینصورت تمام میزها...
۲۳
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱
جوگیری دیروزم کار دستم داد. از صبح احساس سرماخوردگی داشتم که در طول روز تشدید میشد.
من و احسان صبح زود حرکت کردیم و رفتیم بازار شوش تا احسان یک سری وسیله را تحویل بگیرد. هوا ابری و جذاب بود.
پشت نیسان آبی نوشته شده بود:
«قسمت این است که در فاصلهها پیر شویم»
هیچوقت به قسمت اعتقاد نداشته و ندارم. حتی آن زمان که سنم کم بود و از قوانین جهان چیزی نمیدانستم باز هم نمیتوانستم بپذیریم که چیزی از قبل تعیین شده باشد و قابل تغییر نباشد. حتی فکرش هم مرا خشمگین میکند و این چیزی نیست که من باورش کنم. کلن این فکر که کنترل چیزی که مربوط به من است در دست من نباشد برای من قابل قبول نیست و نخواهد بود.
عمو حسن میخواند:
تو اگه با من قهری من که آشتیام
گل گل هر شهری عمری کاشتیام (واقعا یعنی چه؟ من هزار بار این را با خودم تکرار کردم اما معنیاش را نفهمیدم. اگر کسی میفهمد به ما هم بگوید)
۵ نفر نیروی جدید از دیروز سر کار آمدهاند که ظاهرا همهشان خوبند. از شنبه که من اقدام کردم تا سهشنبه نیروها جذب شدند که این فقط لطف خداوند بود.
امروز من به سختی کار میکردم. واقعا نیاز داشتم که بخوابم. احساس میکردم...