آرشیو روزانهها
۰۸
بهمن
۱۴۰۱
کارگاه بعد از یک هفته غیبت
امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدتها شبیه «عَلَمتاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمیدانستم عکسالعمل بچهها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود.
از در که وارد شدم بچههای من (بچههای من یعنی بچههای اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار به سمتم دویدند و یکی یکی بغلم کردند. هر کدام سعی میکردند از دیگری پیشی بگیرند.
یکی میگفت دلمان تنگ شده بود، یکی میپرسید چرا انقدر طولانی نبودید و هر کدام به طریقی سعی میکردند محبتشان را ابراز کنند. چقدر دلم برایشان رفت خدای من…
راستش را بگویم اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. احساس کردم مدال جهانی بردهام.
حتی دخترم «سعدیه» که تا ظهر مدرسه بود و این صحنهها را ندیده بود وقتی آمد گفت: «خانوم کاشانکی اجازه بدید بغلتون کنم، دلم خیلی براتون تنگ شده بود.»
قربان مهربانی تکتکشان بروم.
برایم آهنگهای مورد علاقهام را گذاشتند و هر دقیقه یکیشان مرا صدا میزد و یکی دو کلمهای حرف میزد. مثل بچههایی که برای مدتی مادرشان را ندیده باشند و حالا نتوانند از او دل بکنند.
خدای من… چقدر سپاسگزار داشتن تکتکشان هستم.
چقدر انرژی آنها مرا لبریز از شور زندگی میکند و چقدر زندگی هدیهی ارزشمندی است.
کلاس درسمان به «ط» و...
۰۷
بهمن
۱۴۰۱
سفر به انزلی
دو ماهی میشد که با خانواده برای یک سفر کوتاه به شمال گفتگو میکردیم. در واقع دلمان میخواست همراه پدر و مادر به مسافرت برویم. آخرین باری که خانوادگی مسافرت رفته بودیم مربوط به خیلی خیلی سال پیش میشد، شاید زمانی که ما دانشجو بودیم. پدر من آدم اهل سفری نیست، کاملا برعکس مادرم که از هر مسافرتی استقبال میکند.
هر هفته که دور هم جمع میشدیم میگفتیم چهارم بهمن ماه برویم مسافرت. پدرم یک روز میگفت میآیم و هفتهی بعد پشیمان میشد. اما ما همچنان به سفر فکر میکردیم بدون اینکه هیچ برنامهی مشخصی برای آن داشته باشیم. تا اینکه یک روز در کارگاه ساناز تماس گرفت و گفت شرکتشان ویلای خوبی در شهرک ساحلی انزلی دارد که برای یکم تا چهارم بهمن ماه آزاد است و میتوانیم به آنجا برویم.
با خودمان فکر کردیم بیدلیل نیست که دقیقا حوالی همان تاریخی که ما مدنظر داشتیم میشود به انزلی سفر کرد. من سریعا با بقیه مشورت کردم و ویلا را رزرو کردیم.
من داوطلب شدم که در این سفر نقش «تصمیمگیرنده» را داشته باشم؛ به این معنی که هر حرفی من بزنم همه باید قبول کنند و کسی مخالفت نکند. اصولا در سفرهای دستهجمعی هر کس یک حرفی میزند و به نتیجه...
۱۱
دی
۱۴۰۱
بالاخره بغلش کردم…
بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم.
آمده بود کارگاه که سرنخزناش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد.
برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه تنبل بشیها» (اصلا نمیدانستم امروز میآید برای خداحافظی. فقط تمام دیروز به یادش بودم)
درحالیکه همان لبخند همیشگی، صورت قشنگش را درخشانتر کرده بود مرا بغل کرد.... آخ خدای من... قربانش بروم...
من هم محکم بغلش کردم و گفتم «قربونت برم دختر قشنگم... خیلی دوستت دارم، میدونی که؟!» و بعد بوسیدمش و او را تا دم در همراهی کردم و به خدا سپردمش.
الهی شکرت...
۰۵
دی
۱۴۰۱
تغییرات در روند روزانهنگاری
حالا که پروژهی روزانهنگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفتهام که روند نوشتنِ روزانهنگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعهنگاری»، نمیدانم.
فقط میدانم که به مرحلهای رسیدهام که باید فشار را تا حد ممکن از روی خودم بردارم تا بتوانم روی پروژههای دیگری که در دست دارم تمرکز کنم؛ مثلا پروژهی سوادآموزی به دختران کارگاه، جلسات متعددی که برای آنها در نظر دارم، برنامهی فروش کارگاه، کارهای شخصی خودم و سایر پروژهها. ناچارم که بعضی از بخشها را سبکتر کنم تا فشار ذهنیام کمتر شود. (احساس میکنم که اینها را فقط دارم برای خودم مینویسم. فکر نمیکنم برای کسی مهم باشد که من چه تغییری در روند روزانهنگاریام ایجاد میکنم. اما به هر حال باید مینوشتم).
این شش ماه برای من یک دورهی بینظیر و فوقالعاده بود و نوشتن آن را بسیار شگفتانگیزتر کرد. واقعا فکرش را هم نمیکردم که این مسیر تا این اندازه برایم مملو از لذت و یادگیری باشد. حالا بیشتر از همیشه یقین پیدا کردهام که «نوشتن» تنها راه من برای درک کردن خودم، دنیای اطرافم، احساسات...
۰۴
دی
۱۴۰۱
روزانهنگاری – یکشنبه ۴ دی ۱۴۰۱
شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژهی روزانهنگاری».
در عرض فقط چند ماه زندگیام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمیکردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم.
در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده میشدم. ظرف وجودم داشت بزرگتر میشد.
شش ماه گذشت اما من به اندازهی تمام سالهای قبل از آن بزرگ شدم.
هنوز به رسم چند سال گذشته یک تکه کاغذ به در یخچال چسباندهام و روی آن نوشتهام «امسال بهترین سال زندگی من است» و به چشم دیدهام که هر سال بهتر از تمام سالهای قبل از آن شده است.
نه اینکه سالها بیچالش شده باشند، نه... اما ظرف وجود من بزرگتر شده است و من توانستهام موهبتهای درون چالشها را درک و دریافت نمایم. به همین دلیل رشد کردهام، آن هم رشدی بدون درد.
تمام اینها از زمانی اتفاق افتادند که من ایمانِ فراموش شدهام را از نو در درونم زنده کردم. خداوند که به زندگیام برگشت همه چیز جور دیگری شد؛ همه چیز آنقدر ساده شد که در رویا هم نمیدیدم.
خاصیت خداوند این است که همه چیز را ساده میکند؛ در حضور او همه چیز آنقدر نرم و روان و راحت...
۰۳
دی
۱۴۰۱
روزانهنگاری – شنبه ۳ دی ۱۴۰۱
هفتهی گذشته ننوشتم؛ نه اینجا نوشتم و نه حتی در دفترم.
هفتهی گذشته هیچکدام از کارهایی که همیشه میکردم را نکردم؛ ننوشتم، ورزش نکردم، شعر نخواندم، حتی تا جایی که میشد صبح زود بیدار نشدم.
میخواستم بدانم رها کردن چگونه است و چه حسی دارد (شاید یک زمانی مفصل دربارهاش بنویسم).
(و البته کنجکاو بودم که بدانم دوستانی که تنها از طریق خواندن وبلاگم از حال من باخبر میشوند اگر یک هفته بیخبر بمانند آیا خبر میگیرند یا نه که دیدم الحمدلله اصلا برایشان مهم نبود 😑)
هیچ کجا ننوشتم که در کارگاه مراسم یلدا برگزار کردیم که چقدر هم خوش گذشت، چقدر هم همه چیز خوب و عالی بود؛ اسم هر نفر را روی یک برگه نوشتم و تمام برگهها را به دیوار چسباندم. به بچهها کاغذهای چسبان رنگی و خودکار دادم و از آنها خواستم هر کدامشان یک ویژگی مثبت همکارانشان را بنویسند و آن را روی برگهی مربوط به هر کدام از آنها بچسبانند.
غوغایی شده بود، همه جلوی دیوار جمع شده بودند و از روی سرهای یکدیگر کاغذهای رنگی را به برگهها میچسباندند. هر لحظه یکی از آن وسط صدا میزد «خانم کاشانکی من باز هم برچسب میخوام»
آنهایی که بهتر میتوانستند بنویسند به آنهایی که نوشتنشان ضعیف بود کمک میکردند. موزیک...
۲۶
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – شنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۱
دیروز صبح خسته بیدار شدم و تمام روز خسته بودم. دلیلش به سرماخوردگیام برمیگشت.
خواهر احسان «آزمایشگاه همکار» دارد. آزمایشگاه همکار به آزمایشگاهی گفته میشود که با ادارهی استاندارد برای بررسی استاندارد بودن کالاهای تولید شده همکاری میکند. ادارهی استاندارد نمونهای از هر کالایی که تولید میشود را برای آزمایشگاه همکارش ارسال میکند و بر اساس نتایج آزمایشهایی که انجام میشوند آن کالا را تایید یا رد میکند.
جمعه صبح بعد از چند سال، سری به آزمایشگاه زدیم که برای من یک جورهایی تجدید خاطره بود. آزمایشگاه تغییرات زیادی کرده بود و تعداد بسیار زیادی دستگاه به آن اضافه شده بود.
یک ساعت بعد دستِ پر با تعداد زیادی کنسرو تن ماهی و ذرت و رب و خیارشور و چیزهای دیگر از آزمایشگاه بیرون آمدیم و راهی کرج شدیم.
وقتی رسیدیم همه بودند. من واقعا به زحمت میتوانستم بنشینم. دست آخر روی مبل دراز کشیدم و در عالمی میان خواب و بیداری سیر میکردم. یادم میآید که پدر از خاطراتش در کافههای حوالی منطقهی گمرک تهران صحبت میکرد؛ از اینکه در این کافهها شکستن لوسترها و به هم ریختن کافه یک جور قانون نانوشته بوده که هر شب اتفاق میافتاده. ا
گر عامل اصلی گیر میافتاده باید خسارت را پرداخت میکرده. در غیراینصورت تمام میزها...
۲۳
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱
جوگیری دیروزم کار دستم داد. از صبح احساس سرماخوردگی داشتم که در طول روز تشدید میشد.
من و احسان صبح زود حرکت کردیم و رفتیم بازار شوش تا احسان یک سری وسیله را تحویل بگیرد. هوا ابری و جذاب بود.
پشت نیسان آبی نوشته شده بود:
«قسمت این است که در فاصلهها پیر شویم»
هیچوقت به قسمت اعتقاد نداشته و ندارم. حتی آن زمان که سنم کم بود و از قوانین جهان چیزی نمیدانستم باز هم نمیتوانستم بپذیریم که چیزی از قبل تعیین شده باشد و قابل تغییر نباشد. حتی فکرش هم مرا خشمگین میکند و این چیزی نیست که من باورش کنم. کلن این فکر که کنترل چیزی که مربوط به من است در دست من نباشد برای من قابل قبول نیست و نخواهد بود.
عمو حسن میخواند:
تو اگه با من قهری من که آشتیام
گل گل هر شهری عمری کاشتیام (واقعا یعنی چه؟ من هزار بار این را با خودم تکرار کردم اما معنیاش را نفهمیدم. اگر کسی میفهمد به ما هم بگوید)
۵ نفر نیروی جدید از دیروز سر کار آمدهاند که ظاهرا همهشان خوبند. از شنبه که من اقدام کردم تا سهشنبه نیروها جذب شدند که این فقط لطف خداوند بود.
امروز من به سختی کار میکردم. واقعا نیاز داشتم که بخوابم. احساس میکردم...
۲۲
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – سهشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱
از چند روز قبل با مهدی هماهنگ کردم که امروز کارگاه نروم. اوضاع ناخنهایم وخیم شده بود و واقعا نیاز داشتم برای درست کردنشان بروم. یک روز که خانه هستم روی تخته یک لیست بلندبالا مینویسم. انگار که آزاد شده باشم و بخواهم تمام رویاهایم را یک شبه محقق کنم. از صبح زود شروع به فعالیت کردم؛ دو سری لباس شستم و لباسهای شسته شده را جمع کردم. کفشهایم را تمیز کردم، گوشت چرخکرده را بیرون گذاشتم و از خانه خارج شدم.
سری به خانهی پدر و مادر زدم. مادر در حال تمیز کردن کشوهای کابینت بود. پدر هم دربارهی سرگرمی جدیدش که بهتر است در موردش ننویسم برایم حرف زد. حسابی مشغول شده بود. عاشق کارهایش هستم. همه چیز را در نایلون میپیچد و تمیز نگه میدارد. آشپزخانهی طبقهی پایین را حسابی مرتب و تمیز کرده بود. عاشق این روحیهاش هستم که هیچ چیز اضافهای را نگه نمیدارد. هیچ نوع وابستگی به وسایل ندارد و به راحتی آنها را حذف میکند.
به موقع به سالن رسیدم و ناخنهایم را به رنگ قهوهای-زرشکی درآوردم. امروز جوگیر شده بودم و کم لباس پوشیده بودم. از شانس ابری بود و حسابی هم سرد شده بود. بعد از آرایشگاه مستقیم به خانه برگشتم و از...
۲۰
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – یکشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۱
سال گذشته در چنین روزهایی من در حال طی کردن یکی از سختترین گذارهای زندگیام بودم؛ آشفته، سردرگم، خسته، نگران. مدتها بود که لبم به خندهای عمیق باز نشده بود. یادم میآید که آن روزها با خودم زمزمه میکردم:
دیوانه به حال خویش بگذار / کاین مستی ما نه از شراب است
یادم میآید که نوشته بودم:
«حالی که چگونه قرار است خوب شود...نمیدانم ... فقط میدانم که همیشه شده است و همیشه خواهد شد»
دفترهای آن روزها را ورق زدم و دیدم که هر روز از خداوند طلب هدایت کرده بودم و او هم مرا قدم به قدم هدایت نمود. خداوند مرا در مسیرهای جدیدی قرار داد و هر روز و هر لحظه هدایتم کرد. آنقدر برنامهریزیاش دقیق و کامل و درست بود که هر بار که به آن فکر میکنم حیرتزده میشوم.
در طول حدود یک سال و نیم، خداوند تمام آدمهای اشتباهی را از مسیر من خارج کرد. خیلی درد داشت، هنوز هم گاهی دردش به سراغم میآید. اما درد مرا بزرگ کرد. درد از من آدم دیگری ساخت. خیلی چیزها در مورد خودم و دیگران فهمیدم؛ فهمیدم که من نمیتوانم به کسی کمک کنم. فهمیدم که باید کنار بایستم و اجازه دهم آدمها مسیری را که به خاطرش به این دنیا...
۱۸
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – جمعه ۱۸ آذر ۱۴۰۱
روزمان با رباعی زیبایی از جناب مولانا شروع شد:
یارب تو مرا به نفسِ طناز مده
با هر چه بجز تُست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش
من آنِ توأم مرا به من باز مده
گربهی اُلگا که به تازگی عمل جراحی کرده و دوران نقاهت را هم تا حدودی پشت سر گذاشته است دیگر در خانه بند نمیشود. آنقدر پشت در مینشیند و التماس میکند تا الگا به او اجازهی بیرون رفتن بدهد. الگا میترسید که با گربههای دیگر درگیر شود درحالیکه هنوز جای بخیههایش کاملا خوب نشدهاند و موهایش رشد نکردهاند. اما گربه مثل یک نوجوان سرکش دوست دارد که بیرون برود و سرش را جایی بیرون از خانه گرم کند. الگا هم دیگر حریفش نمیشود و به او اجازهی بیرون رفتن میدهد.
من طبق معمول هر روز گوشهای از میز نهارخوری نشسته بودم و با همراهی قهوه مینوشتم که دیدم گربه آمده است سروقت دستگاه سرخکن که بیرون در بالکن بود و دیروز در آن ماهی درست شده بود. بوی ماهی گربه را به آنجا کشانده بود اما جا تر بود و خبری از بچه نبود. کمی آن حوالی چرخید و وقتی فهمید خبری نیست به سراغ کار دیگری رفت.
حیوانات هیچ کجا گیر نمیکنند. این را بارها و...
۱۶
آذر
۱۴۰۱
روزانهنگاری – چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱
سگِ مادر تولههایش را رها کرده است. گنجشکها از سرما خودشان را پوش دادهاند.
امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و حرف میزدیم که یک صدایی از سمت دستگاه فیوزینگ شنیدیم. وقتی رفتیم دیدیم گوش یکی از پسرانمان آسیب دیده است. ظاهرا یک چیزی از دستش افتاده بوده و خواسته بوده آن را بردارد که گوشش به لبهی تیز دستگاه گیر کرده بود. اولش فکر کردیم که چیز جدیای نیست اما کمی که گذشت دیدیم خونریزی متوقف نمیشود. احسان و مهدی و علی هیچکدام نبودند.
علی برادر مهدی پرستار بخش مراقبتهای ویژه است. عکسی از جراحت را برایش فرستادیم و او تایید کرد که نیاز به بخیه هست.
سریع راه افتادیم و اول به درمانگاه آن منطقه رفتیم که گفتند امکانات لازم را برای بخیه زدن ندارند چون در ناحیهی لالهی گوش نیاز به نخ نازکتری است. بنابراین به بیمارستان رفتیم و کارها را انجام دادیم. من با تمام توانم دست و پای بچه را گرفته بودم که تکان نخورد چون ناحیهی گوش خیلی خوب بیحس نمیشود. جگرم برای بچه کباب شد. واقعا صبوری کرد. لگد میانداخت اما داد نمیزد. فقط ریز ریز گریه میکرد.
فهمیدم که زور بازویم خیلی زیاد است.
علی تماس گرفت و گفت که واکسن کزاز را فراموش...