این مکان مجهز به هیچ کوفتی نیست... خودت آدم باش



نخندی هم میگذره، اما اگه بخندی خوش میگذره
هر چیزی که روش نوشته
«از اینجا باز شود»
معنیش اینه که
«به هیچ وجه از اینجا باز نمیشود. زور زیادی نزنید. این را فقط قرار دادهایم که شما را سر کار بگذاریم و به ریش شما بخندیم. حالا بروید قیچی را بیاورید و از یک جای دیگری جر بدهید»
به خدا همهی اینها توی همین جمله مستتره
بعضی وقتها حس میکنم مغزم انقدر نو مونده که میتونم مرجوع کنم، بدن یه نفر دیگه استفاده کنه.
حروم نشه حداقل، حیفه…
جادههایی در ایران هستند که در اونها اگر عاقلانه رانندگی کنید احتمالِ تصادف کردنتون به مراتب بیشتر از وقتیه که دیوانهوار رانندگی میکنید. این نشون میده که همیشه عاقل بودن هم جواب نمیده.
برای پدر و مادرم قرصهای جویدنی ویتامین سی و آبنباتهای اکالیپتوس طعمدار گرفتهام. بعد از چند روز زنگ میزنم تا حالشان را بپرسم. به مادر میگویم قرصهایتان را میخورید؟
میگوید: هم خوشمزهاند هم مفت، چرا نخوریم؟
و من به منطق ساده و جذابش میخندم.
بلوتوث = شیرِ پیرِ انتقال داده وقتی که دستت به هیچ کجا بند نیست
باور نمیکنی که همین ایشون یه جاهایی میتونه سرت رو روی گردنت حفظ کنه؛ وقتی که اینترنت نیست، وای فای نیست، کابل نیست، کوفت و درد و بقیه هم نیستن اون موقع یاد این تعریف من میافتی و دعا به جون من و بلوتوث میکنی
حالا هی برو دنبال بچه قرتیها
اگه شب با بابای من بری دزدی فردا صبح اولین نفری رو که ببینه (بدون اینکه طرف ازش سوال کرده باشه) میگه: «من و این دیشب رفتیم دزدی، من هی گفتم نریم این اصرار کرد بریم، چیزهایی هم که دزدیدیم اینها هستن.»
و هر چیزی که میگه حقیقت محضه. اما آخه قربون چشمهای دریاییت برم من، چه لزومی داره که بگی اصلا!!
قسمت جالب قضیه اینه که هر چیزی که در پدرم، من رو به خنده میاندازه یا ناراحت میکنه
«عیناً در من وجود داره»
استیو تولتز توی “جزء از کل” میگه: ما با بیتوجهیْ خودمان را در افکار منفی غرق میکنیم و نمیدانیم دائم فکر کردن به این که “من مفت نمیارزم” احتمالا به اندازهی کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کَمِل سرطان زاست.
پس بهتر نیست دستگاهی بسازم که هر بار فکری منفی به سرم آمد به من شوک الکتریکی بدهد؟
(اگه همچین دستگاهی بسازن ایرانیها دچار سوختگی درجهی سه میشن 🤭)
مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم / به دستی جام و دستی شیشه دیرم
اگر تو بیگناهی رو ملک شو / من از حوا و آدم ریشه دیرم
در تکمیل فرمایشات بابا طاهر جان باید بگم که
ما هم با موسیقی درِ پیتی قر میدیم،
هم میریم تئاتر کمدی میبینیم میخندیم،
هم دورِ هم بودن با اعضای خانواده رو به شب شعر ترجیح میدیم.
باکلاس شمایی، جایزهاش هم مال شما 🤭
جدیداً خانواده و دوستان یه کمپینِ از خود گذشتگی راهاندازی کردن به این شرح که هر گروه وقتی پیش اون یکی گروه هست سعی میکنه من رو با اسمی صدا بزنه که گروه مقابل صدا میزنه تا گروه مقابل احساس راحتی کنه؛ مثلا خانواده پیش دوستان به من میگن مریم، دوستان هم پیش خانواده میگن سمیرا (البته موضوع از اینم پیچیدهتره، چون خانواده هم دو گروه هستن)
خیلی خوشحالم که همدیگه رو درک میکنن و به فکر هم هستن، فقط امیدوارم قبل از اینکه شکاف ایجاد شده در من از شکاف موجود در لایهی اوزون وسیعتر بشه بیخیال بشن.
یه بار توی مترو نشسته بودم. دو تا دختر با هم حرف میزدن، یکیشون گفت:«بابا اون که جای مادربزرگ منه، متولد شصت و چهاره» 🙄
منِ متولد شصت و چهار یه نگاهی به خودم و به اونها کردم و دیدم نه تنها هیچ ربطی به مادربزرگشون ندارم بلکه چه بسا از خودشون هم جوونترم.
عزیزانِ متولد ۸۰ و ۹۰ که ما رو پدربزرگ و مادربزرگ خودتون میدونید… باشه قبول…. اما حداقل یه جوری زندگی کنید که ما هم بتونیم شما رو نوهی خودمون بدونیم. والله که خوشحال هم میشیم 🥴
من تا وقتی که سمیرا بودم (یعنی تا قبل از اینکه برم مدرسه و بفهمم که یه مریمی هم هست) یه بچهی خیلی آروم و حرف گوشکن و ساکت و …. در یک کلمه خانوم بودم.
از وقتی که مریم در من حلول کرد نمیدونم چی شد که تبدیل شدم به یه یاغی ِ کلهشقِ لجبازِ حرف گوش نکنِ …. در یک کلمه یه دیوانهی تمام عیار
هنوزم که هنوزه رگ خواب سمیرا رو خیلی راحت میشه داشت؛ یه کم محبت و یه کم نوازش خیلی راحت سمیرا رو خام میکنه و به راه میاره. اما خودِ من بعد از این همه سال زیستن در این کالبد و ناظرِ این دو تا شخصیت بودن، هنوز نتونستم رگ خواب مریم رو داشته باشم. دیگه به یه جایی رسیدم که گفتم ولش کن بابا، این آدم بشو نیست
الان چند وقته که دست سمیرا رو گرفتم رفتیم یه گوشهای داریم زندگیمون رو میکنیم
منتظرم ببینم این کی از رو میره…. فکر نمیکنم به عمر من قد بده
بعد از اینکه موفق شدی، با ذکاوت و درایت بالایی که داری، قاتل بروسلی رو پیدا کنی این سوال رو از خودت بپرس که حالا میخوای بقیهی عمرت رو برای بروسلیِ مرده عزاداری کنی یا اینکه میخوای دنبال یه جانشین براش باشی؟
اگه فقط یه کم عاقل باشی حتما میگی گزینهی دوم و اگه در این حد عاقل هستی که گزینهی دوم رو انتخاب کنی پس از همون اول به جای گشتن دنبال قاتل بروسلی، دنبال یه جانشینِ بهتر براش باش.
اصلا تمام تقصیرهای عالم گردن منه
برو سراغ یه راه حل به جای اینکه انقدر دنبال مقصر باشی 😡
(این دانای درونمه که تمام مدت با نفهم درونم در ستیزه و باور بفرمایید محض رضای خدا یک بار هم تا به حال ایشون برنده نبود 🧐)
شخصیت دیوی توی کلاه قرمزی رو از روی من ساختن. اگر کسی به من بگه یه کاری رو نکن، من صد در صد میرم انجامش میدم.
اگر کسی بگه مثلا این مدل مو بهت نمیاد دیگه اینطوری درست نکن، قشنگ دو سال روی سرم نگهش میدارم تا مطمئن بشم که به اندازهی کافی بر خلاف حرف طرف عمل کردم😜
فکر میکنم همهمون یه دیوی در درونمون داریم که با لجبازی میخواد ثابت کنه که تنها فرمانروای دنیای خودشه و من این دیوی ساده و لجباز رو دوست دارم 🥰❤️
به خواهرم میگم: زکات آگاهیای که دریافت میکنی اینه که اونو به منصهی ظهور برسونی (خودم از قصار بودن جمله به وجد میام و میگم صلواااات).
بعد بهش میگم ببین اگر این جملهی قصار رو یه نفر دیگه گفته بود همه جا دست به دست میچرخید و طرف کلی معروف میشد. ولی ما که میگیم میره تو دیوار و برمیگرده میاد میخوره تو صورتمون.
این چه وضعیه واقعا؟؟؟!!!
حداقل صلواتش رو بفرست 😒
هیچ وقت کار امروز رو به فردا ننداز. قشنگ بنداز دو سه ماه بعد که به هیچ وجه عجله نکرده باشی 😀

حدود سیزده سال پیش ناگهان با خواهرهام تصمیم گرفتیم که همگی بریم موهامون رو که تا کمرمون بلند بود کوتاهِ کوتاه کنیم. فاصله ی تصمیمگیری تا اجرامون هم که طبق معمول بیشتر از چند ساعت طول نکشید، چند ساعت بعد ردیف زیر دست آرایشگر نشسته بودیم.
موهای من خیلی خوب شده بود، بهم میاومد. (یه پرانتز باز کنم که متاسفانه دوستم رخشا اون موقع هنوز آرایشگر نشده بود اما خواهرم خیر سرش دیپلم آرایشگری داشت) وقتی برگشتیم خونه یه خبطی کردم بهش گفتم که سمانه موهای من اونقدری که میخواستم کوتاه نشده، من دوست داشتم یک سانتی بشه. اونم گفت نگران نباش، بیا بشین الان برات درستش میکنم.
نشستن همانا و وقتی بلند شدم «با ضریب خطای صفر درصد» شبیه این ایموجی شده بودم که رویت میکنید. لامصب زاویهها رو یه جوری تنظیم کرده بود که موهای من تا یک سال ِ بعد هم همینطوری مثل کوه ثابت و استوار بالا مونده بود و پایین نمیاومد. یعنی اگه پشم بز رو میخواستن بزنن یه کم بیشتر دقت میکردن که بزِ بیچاره تا یک سال گَر باقی نمونه.
اگه الان بود احتمالا خون گریه میکردم اما اون موقع مثل همین ایموجی میخندیدم. فکر میکنم اولین بار در زندگیم بود که در یه موقعیت بحرانی مثل یک انسانِ باشعور برخورد میکردم (و باید بگم که آخرین بار هم بود)
حالا دارم فکر میکنم که اگه اون روز توی اون موقعیت من از خنده نمرده بودم و به جاش گریه و زاری کرده بودم یا عصبانی شده بودم آیا امکان داشت که بعد از این همه سال خاطرهی اون روز برام انقدر باحال باشه که هزار بار واسه همه تعریفش کرده باشم؟ یعنی اگه سخت گرفته بودم آیا یه نقطه ی تاریک نمیشد توی ذهنم که باعث میشد بارها عذاب بکشم بابتش؟
چرا صد درصد میشد، پس نکن این کار رو، هر وقت داشتی سخت میگرفتی یاد این ایموجی بیفت و بخند.
واژگان تخصصی ِ کامپیوتر جزء اون دسته از واژگانی هستن که نباید بومیسازی بشن. یعنی اصلا نمیشه که بومیسازیشون کرد. من نمیدونم چه اصراریه یه عده زحمتکش سعی میکنن برای تمام کلمات این حوزه یه معادل فارسی پیدا کنن. اینجوری میشه که باید مدتها به عبارت “درون ریز و برون بر ابزارک” خیره بشی تا بفهمی منظورش Import & Export Widgets هست !!!!
یا اینکه هی بگردی دنبال اون دکمهی لعنتی Save Changes و ببینی نوشته “انبارهی دگرگونیها”. آخه این درسته؟
بابام هر از گاهی گوشیشو میاره میده من یه چیزیش رو درست کنم. حالا گوشیش چیه؟ یه سونی اریکسون که ظهورش تقریبا همزمان بوده با ضرب سکه در ایران. اما اصولا گوشی پدر و مادرها فقط زبان مادری رو میفهمه. هی بالا پایین میکنی، دو ساعت میگردی، مگه اصلا منوی این گوشی چند تا گزینه داره آخه!!!! خدایا اونی که میخوام همیشه همینجا بود، کجاست پس؟ بابات هم هی میگه: بابا جان پیداش نکردی؟
آخر سر اعصابت خرد میشه میری زبان گوشی رو عوض میکنی و می بینی گزینهای که دنبالش بودی دقیقا همونجاست که باید باشه، اما انقدر ترجمهاش عجیب و غریب بوده که تو پیداش نمیکردی. بابات هم میگه: اوووههههه…. حالا دیگه خارجی شدی، زبان مادریت رو یادت رفته؟
زبان کامپیوتر یه زبان مشترک بین تمام کامپیوتریهاست. وقتی کد میزنن همه از یه زبان استفاده میکنن. اگر قرار بود هر کس به زبان خودش کد بزنه که نمیشد از نرمافزارها یا از پلتفرمها در همه جای جهان استفاده کرد یا اونها رو توسعه داد. مثل زبان موسیقی که مهم نیست آهنگساز مال کدوم کشور باشه؛ موسیقیدانها یه زبان مشترک دارن، نتهای موسیقی که بومیسازی نمیشن، اینطوری هر جای دنیا که باشی میتونی موسیقی رو به عنوان یک مفهوم مستقل درک کنی.
از دستاندرکاران خواهشمندیم بی خیال ِ این داستان بشن و ماجرا رو از اینی که هست پیچیدهتر نکنن. باور کنید قرار نیست خدشهای به فرهنگ کشور وارد بشه وقتی که خاستگاه این علم اصلا کشور ما نبوده. حالا باز خوبه که یه عده نمیان بگن: «میدونستید که کامپیوتر اولین بار در ایران اختراع شده بوده و برمیگرده به زمان کوروش کبیر؟!» 😕
زنگ زد گفت: «یه نسخه از پایاننامهی فوق لیسانست رو بده به من.» من خیلی خوشحال شدم گفتم: «واقعا میخوای پایاننامهی منو داشته باشی؟!»
گفت: «آره، حجمش زیاده، میخوام پشت برگههاش چرکنویس کنم که ورق سفید حروم نشه»
به نظرم این یکی از ضایعترین انواع شکست ِ عشقی بود. ☹️
یه بار از یه کلینیک وقت ِ چشم پزشکی گرفتم. از کرج رفتم تهران و توی اوج شلوغی ِ تهران به سختی خودمو رسوندم به کلینیک. وارد شدم و حضورم رو به منشی دکتر اعلام کردم. منشی گفت دکتر عمل داره و با یک ساعت تاخیر میاد. منم از فرصت استفاده کردم و پیش دو تا دکتر ِ دیگه توی همون کلینیک رفتم، داروهامو از داروخانهی کلینیک گرفتم، از در اومدم بیرون، از خیابون رد شدم رفتم اون طرف و سوار اتوبوس شدم.
یه مدت که گذشت در حالیکه میلهی وسط اتوبوس رو گرفته بودم و به مناظری که از روبروم رد میشدن نگاه می کردم با خودم گفتم: «خدارو شکر که دکتر نگفت چشمات ضعیف شده. خداروشکر که چشمام سالمن.»
هان؟!!! دکتر چی نگفت؟ اصلا دکتر کیه؟ کجاست؟
خدای من!!!! من اصلا دکتری رو که به خاطرش این همه راه رو رفته بودم ندیدم. مگه میشه؟!!!!!
همگی میدونید که جبرانِ چنین اشتباهی توی تهران اون هم در ساعت اوج شلوغی مساوی است با دست کم دو ساعت زمان تا بتونی برگردی سر ِ همون نقطهی اولی که بودی. با هر بدبختیای بود خودم رو رسوندم به کلینیک و نفسنفس زنون رفتم پیش منشی. منشی گفت: “خانم شما کجایی؟ من که دویست بار اسم شمارو صدا زدم.”
گفتم: “ببخشید، یه کار واجبی پیش اومده بود، مجبور شدم برم بیرون.”
خیلی واجب بودها، خیییلی، اصلا واجبترین کار زندگیم تا اون لحظه بود. انتظار نداشتید که حدّ اعلای بلاهتم رو برای منشی توضیح بدم؟
فکر کنم بهترین کاری که میتونستم برای خودم بکنم این بود که برم طبقهی بالا و از یه روانپزشک وقت بگیرم!!!