این مکان مجهز به هیچ کوفتی نیست… خودت آدم باش

نخندی هم می‌گذره، اما اگه بخندی خوش می‌گذره

شاید بگویید این چه حرفی است که مرگ بدترین روش برای مردن است، مگر غیر از مرگ، روشهای دیگری هم برای مردن وجود دارد؟

باید بگویم که بله، معلوم است که وجود دارد. مردن که یک چیز دم‌دستی و سطحی نیست که تنها مسیر رسیدن به آن جاده‌ی مرگ باشد.

شما الان باید قانع شده باشید و بگویید «پس چه روشهای دیگری برای مردن وجود دارد؟»

من هم خواهم گفت که:

  • مثلن می‌توانی صبح که بیدار می‌شوی خودت را تکه تکه بخوری تا شب. این خودخوری قطعن یکی از همان روزها منجر به مردنت می‌شود، قبول که داری؟
  • یا مثلن می‌توانی روزی سه کیلوگرم غم در درونت بریزی، بعد از یک هفته از حجم غم، باد می‌کنی و در اثر غم‌باد می‌میری. البته این زمان تخمینی است، ممکن است پوست تو قابلیت ارتجاعی بیشتری داشته باشد و یکی دو روز هم بیشتر بتوانی غم‌ها را جا بدهی داخل خودت اما به هر حال پُر می‌شوی و مردنت قطعی است.
  • یا مثلن می‌توانی آنقدر به عالم و آدم حسادت کنی که بترکی‌.
  • یا می‌توانی آنقدر به دنبال این هدف یا آن هدف بدوی که خون بالا بیاوری.
  • یا می‌توانی آنقدر حرص بخوری که اسهال و استفراغ حاد بگیری.

حالا چرا مرگ بدترین روش برای مردن است؟

چون مرگ، مردن را تنزل می‌دهد به یک اتفاق پیش‌پا‌افتاده که انگار در دسترس همه است. انگار که مردن یک چیز راحت و بی‌دردسر است.

آنوقت مردم را هوای مردن با مرگ برمی‌دارد. از فردا همه می‌خواهند مرگ را در آغوش بگیرند. درحالیکه خیلی‌ها برای این مردن دارند جان می‌کنند. سال‌هاست که پیوسته تلاش و ممارست می‌کنند که بمیرند، آنوقت پیش چشمشان می‌بینند که یک نفر با یک مرگ ساده؛ مثلن تصادفی، شب خوابیدن و صبح بیدار نشدنی، کهولت سنی یا همچین چیزهایی می‌میرد و تمام.

دیگر مگر کسی حریفِ توقعات مردم می‌شود؟ خیر.

به نظر من مرگ‌های ساده باید قدغن شوند. کسی نباید مجاز باشد که راحت و بی‌دردسر بمیرد چون در اینصورت حق آن‌هایی که برای مردن جان می‌کنند ضایع می‌شود. اگر هم قرار است کسی با مرگ بمیرد حداقل چیزی به سبک هاراکیری باشد تا شأن و منزلت مردن حفظ شده باشد.

از قدیم گفته‌اند:

«نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
مرگ آن گرفت جانِ برادر که جان بِکَند»

یک بار دیگر با علی قرار گذاشتم تا با هم به کارگاه برویم. اگر قسمت قبلی را نخوانده‌اید اینجا بخوانید:

ماشینی که می‌خواست پرواز کند

این بار درِ ماشین بسته می‌شد.

وقتی حرکت کردیم ظاهراً همه چیز عادی بود. پانزده دقیقه‌ای می‌شد که با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حرکت بودیم که علی دست در جیبش کرد و یک چیزی را بیرون آورد.

حدس می‌زنید چه چیزی بود؟

لطفاً کمی فکر کنید…

اجازه دهید چند پرسش و پاسخ را مطرح کنم، شاید کمک کند:

پول؟… نه…

نخودچی کشمکش؟ … پتانسیلش را دارد اما نه…

تیغ جراحی؟… معمولا یکی همراهش هست، اما این‌ بار نه…

دستمال کاغذی؟… عمراً نه…

کاندوم؟… خوشبختانه نه…

اگر یک درصد احتمال می‌دادم که بتوانید حدس بزنید، این لیست را ادامه می‌دادم اما چون حتی یک درصد هم ممکن نیست، پس اجازه بدهید زحمتِ حدس زدن را از دوش شما بردارم.

علی در میانه‌ی راه از جیبش «سوئیچ ماشین» را بیرون آورد و آن را در محل سوئیچ قرار داد.

آیا ماشین علی Keyless Starter است؟

شاید تا صد سال آینده این گزینه به «تیبا» اضافه شود، اما نسخه‌های فعلی آن قطعا با سوئیچ روشن و خاموش می‌شوند.

تنها زمانی که ممکن است یک راننده در حین رانندگی و درحالیکه با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حال لایی کشیدن است سوئیچ را از جیبش بیرون بیاورد و آن را در محل سوئیچ قرار دهد وقتی است که وسط یک فیلم بالیوودی باشید.

در غیر اینصورت احتمال اینکه «برد پیت» یک روز عاشق من شود به مراتب بیشتر از واقعی بودن چنین موقعیتی است.

آنقدر خندیده بودم که کم مانده بود فک‌ام قفل کند.

در ماشینِ علی تمام فاکتورهای امنیتی در بالاترین سطح خود برقرار هستند و آدم به هیچ وجه هیچ سطحی از نگرانی را تجربه نمی‌کند.

فقط یک حسی به آدم می‌گوید «راحت بنشین و از سفرت لذت ببر چون احتمال دارد که این آخرین سفر زندگی‌‌ات باشد.»

ماشین علی یک کلاس درس کامل برای مفاهیمی مثل «بودن در لحظه‌‌ی اکنون»، «راحت گرفتن و رها بودن» و «مواجه شدن با ترس‌ها» است.

به هر حال به سلامت به مقصد رسیدیم.

الهی شکرت….

عکاسی تبلیغاتی و صنعتی - عکاسی از محصولات - مریم کاشانکی

یک روز با علی قرار گذاشتم که با هم تا کارگاه برویم. احسان قزوین بود و من ماشین نداشتم.

وقتی به محل قرار رسیدم وسایلم را روی صندلی عقب گذاشتم و خواستم در ماشین را ببندم اما دیدم در بسته نمی‌شود. دو بار دیگر هم تلاش کردم اما در بسته نشد.

بی‌خیال شدم و نشستم. علی گفت فلان روز سُر خوردم و ماشین دو بار دور خودش چرخید و رفتم خوردم به فلان جا و از آن روز درِ ماشین خوب بسته نمی‌شود. و ادامه داد البته اگر طوری محکم ببندی که ستون‌های ماشین تکان بخورد بالاخره بسته می‌شود.

حرکت که کردیم دیدم صدایی شبیه به یک زوزه‌ی ممتد از عقب ماشین شنیده می‌شود. گفتم لابد صدای باد است که از در نیمه باز داخل می‌شود. احساس می‌کردم که همین الان است که ماشین Takeoff کُند و از زمین بلند شود و به پرواز دربیاید.

به علی گفتم صدای باد است؟ گفت نه، صدای بلبرینگ‌های چرخ عقب است.

کمی دیگر که رفتیم گفتم علی، یک صداهایی هم از جلوی ماشین شنیده می‌شود. باور کن از این حوالی صداهایی می‌آید.

علی گفت: «هر صدای دیگه‌ای که می‌شنوی از موتوره.»

گفتم: «آهان، پس چیز مهمی نیست. خیالم راحت شد.»

کمی جلوتر چشمم به کیلومتر ماشین افتاد و دیدم داریم با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت می‌رویم آن هم در جاده‌ای که حداکثر سرعتش ۹۰ کیلومتر بر ساعت است.

گفتم «علی چه خبره؟»

گفت «تو که هستی دارم ملاحظه می‌کنم. وگرنه خودم باشم ۱۷۰ تا میرم»

گفتم با این اوصاف این ماشین خیلی صبور و تودار است که فقط همینقدر سر و صدا دارد. من اگر به جایش بودم فریاد می‌زدم.

دیدید توی فیلم‌ها وقتی کسی میره توی کُما یا یه همچین موقعیت‌هایی،‌ دکترها از همراه می‌پرسن اسمش چیه و اسم طرف رو صدا می‌زنن چون آدم نسبت به اسمش یه حساسیت ویژه‌ای داره و در واقع مغز آدم نسبت به شنیدن اسمش واکنش نشون میده.

حالا این سوال برای من پیش اومده که اگه من توی همچین موقعیتی باشم باید من رو چی صدا بزنن تا واکنش نشون بدم؟

کلن بستگی داره که کی اون موقع اونجا باشه و ازش سوال شده باشه. اما واکنش من نسبت به شنیدن کدوم اسمم بیشتره؟ این سوال فلسفی چند روزه ذهنم رو مشغول کرده و خودمم جوابش رو نمی‌دونم واقعا!!! 🤨

(اندر مصائبِ دو اسمی بودن 🙄)

هر چیزی که روش نوشته

«از اینجا باز شود»

معنیش اینه که

«به هیچ وجه از اینجا باز نمی‌شود. زور زیادی نزنید. این را فقط قرار داده‌ایم که شما را سر کار بگذاریم و به ریش شما بخندیم. حالا بروید قیچی را بیاورید و از یک جای دیگری جر بدهید»

به خدا همه‌ی اینها توی همین جمله مستتره

بعضی وقت‌ها حس می‌کنم مغزم انقدر نو مونده که می‌تونم مرجوع کنم، بدن یه نفر دیگه استفاده کنه.

حروم نشه حداقل، حیفه…

جاده‌هایی در ایران هستند که در اونها اگر عاقلانه رانندگی کنید احتمالِ تصادف کردنتون به مراتب بیشتر از وقتیه که دیوانه‌وار رانندگی می‌کنید. این نشون میده که همیشه عاقل بودن هم جواب نمیده.

یه بار از یه کلینیک وقت ِ چشم پزشکی گرفتماز کرج رفتم تهران و توی اوج شلوغی ِ تهران به سختی خودمو رسوندم به کلینیکوارد شدم و حضورم رو به منشی دکتر اعلام کردممنشی گفت دکتر عمل داره و با یک ساعت تاخیر میادمنم از فرصت استفاده کردم و پیش دو تا دکتر  ِ دیگه توی همون کلینیک رفتم، داروهامو از داروخانه‌ی کلینیک گرفتم، از در اومدم بیرون، از خیابون رد شدم رفتم اون طرف و سوار اتوبوس شدم.

یه مدت که گذشت در حالیکه میله‌ی وسط اتوبوس رو گرفته بودم و به مناظری که از روبروم رد می‌شدن نگاه می کردم با خودم گفتم: «خدا رو شکر که دکتر نگفت چشمات ضعیف شدهخدا رو شکر که چشمام سالمن

هان؟!!!  دکتر چی نگفت؟ اصلا دکتر کیه؟ کجاست؟

خدای من!!!! من اصلا دکتری رو که به خاطرش این همه راه رو رفته بودم ندیدممگه میشه؟!!!!!

همگی می‌دونید که جبرانِ چنین اشتباهی توی تهران اون هم در ساعت اوج شلوغی مساوی است با دست کم دو ساعت زمان تا بتونی برگردی سر ِ همون نقطه‌ی اولی که بودیبا هر بدبختی‌ای بود خودم رو رسوندم به کلینیک و نفس‌نفس زنون رفتم پیش منشیمنشی گفت: “خانم شما کجایی؟ من که دویست بار اسم شمارو صدا زدم.”

گفتم: “ببخشید، یه کار واجبی پیش اومده بود، مجبور شدم برم بیرون.”

خیلی واجب بودها، خیییلی،…. اصلا واجب‌ترین کار زندگیم تا اون لحظه بود

انتظار نداشتید که حدّ اعلای بلاهتم رو برای منشی توضیح بدم؟

فکر کنم بهترین کاری که می‌تونستم برای خودم بکنم این بود که برم طبقه‌ی بالا و از یه روانپزشک وقت بگیرم‌!!!

حدود سیزده سال پیش ناگهان با خواهرهام تصمیم گرفتیم که همگی بریم موهامون رو که تا کمرمون بلند بود کوتاهِ کوتاه کنیم. فاصله ی تصمیم‌گیری تا اجرامون هم که طبق معمول بیشتر از چند ساعت طول نکشید، چند ساعت بعد ردیف زیر دست آرایشگر نشسته بودیم.

موهای من خیلی خوب شده بود، بهم می‌اومد. (یه پرانتز باز کنم که متاسفانه دوستم رخشا اون موقع هنوز آرایشگر نشده بود اما خواهرم خیر سرش دیپلم آرایشگری داشت) وقتی برگشتیم خونه یه خبطی کردم بهش گفتم که سمانه موهای من اونقدری که می‌خواستم کوتاه نشده، من دوست داشتم یک سانتی بشه. اونم گفت نگران نباش، بیا بشین الان برات درستش می‌کنم.

نشستن همانا و وقتی بلند شدم «با ضریب خطای صفر درصد» شبیه این ایموجی شده بودم که رویت می‌کنید. لامصب زاویه‌ها رو یه جوری تنظیم کرده بود که موهای من تا یک سال ِ بعد هم همینطوری مثل کوه ثابت و استوار بالا مونده بود و پایین نمی‌اومد. یعنی اگه پشم بز رو می‌خواستن بزنن یه کم بیشتر دقت میکردن که بزِ بیچاره تا یک سال گَر باقی نمونه.

اگه الان بود احتمالا خون گریه می‌کردم اما اون موقع مثل همین ایموجی می‌خندیدم. فکر می‌کنم اولین بار در زندگیم بود که در یه موقعیت بحرانی مثل یک انسانِ باشعور برخورد می‌کردم (و باید بگم که آخرین بار هم بود)

حالا دارم فکر می‌کنم که اگه اون روز توی اون موقعیت من از خنده نمرده بودم و به جاش گریه و زاری کرده بودم یا عصبانی شده بودم آیا امکان داشت که بعد از این همه سال خاطره‌ی اون روز برام انقدر باحال باشه که هزار بار واسه همه تعریفش کرده باشم؟ یعنی اگه سخت گرفته بودم آیا یه نقطه ی تاریک نمی‌شد توی ذهنم که باعث میشد بارها عذاب بکشم بابتش؟

چرا صد درصد می‌شد، پس نکن این کار رو، هر وقت داشتی سخت می‌گرفتی یاد این ایموجی بیفت و بخند.

ایموجی خندان

به خواهرم میگم: زکات آگاهی‌ای که دریافت می‌کنی اینه که اونو به منصه‌ی ظهور برسونی (خودم از قصار بودن جمله به وجد میام و میگم صلواااات).

بعد بهش میگم ببین اگر این جمله‌ی قصار رو یه نفر دیگه گفته بود همه جا دست به دست می‌چرخید و طرف کلی معروف میشد. ولی ما که میگیم میره تو دیوار و برمی‌گرده میاد می‌خوره تو صورتمون.

این چه وضعیه واقعا؟؟؟!!!

حداقل صلواتش رو بفرست 😒

شخصیت دیوی توی کلاه‌ قرمزی رو از روی من ساختن. اگر کسی به من بگه یه کاری رو نکن، من صد در صد میرم انجامش می‌دم.

اگر کسی بگه مثلا این مدل مو بهت نمیاد دیگه اینطوری درست نکن، قشنگ دو سال روی سرم نگهش می‌دارم تا مطمئن بشم که به اندازه‌ی کافی بر خلاف حرف طرف عمل کردم😜

فکر می‌کنم همه‌مون یه دیوی در درونمون داریم که با لجبازی می‌خواد ثابت کنه که تنها فرمانروای دنیای خودشه و من این دیوی ساده و لجباز رو دوست دارم 🥰❤️

من تا وقتی که سمیرا بودم (یعنی تا قبل از اینکه برم مدرسه و بفهمم که یه مریمی هم هست) یه بچه‌ی خیلی آروم و حرف گوش‌کن و ساکت و …. در یک کلمه خانوم بودم.

از وقتی که مریم در من حلول کرد نمی‌دونم چی شد که تبدیل شدم به یه یاغی ِ کله‌شقِ لجبازِ حرف گوش نکنِ …. در یک کلمه یه دیوانه‌ی تمام عیار

هنوزم که هنوزه رگ خواب سمیرا رو خیلی راحت میشه داشت؛ یه کم محبت و یه کم نوازش خیلی راحت سمیرا رو خام می‌کنه و به راه میاره. اما خودِ من بعد از این همه سال زیستن در این کالبد و ناظرِ این دو تا شخصیت بودن، هنوز نتونستم رگ خواب مریم رو داشته باشم. دیگه به یه جایی رسیدم که گفتم ولش کن بابا، این آدم بشو نیست

الان چند وقته که دست سمیرا رو گرفتم رفتیم یه گوشه‌ای داریم زندگیمون رو می‌کنیم

منتظرم ببینم این کی از رو میره…. فکر نمی‌کنم به عمر من قد بده