زندگی بر انسان حادث می‌شود، همانگونه که مرگ...

و به حد فاصل میان این دو حادثه، تنها عشق است که معنا می‌دهد

یک جایی خواندم: «ما نمی‌نویسیم تا فهمیده شویم، می‌نویسیم تا بفهمیم» و من این را با تمام وجود درک می‌کنم.

من تنها با نوشتن است که جهانِ درون و بیرونم را می‌فهمم و این اولین بار است که با عشق در یک کلاس درس حضور دارم.

در سفری که می‌روم همراهی ِ تک تک آدم‌ها، چیزها، حس‌ها و فکر‌ها را قدر می شمارم و ایمان دارم که هر کدام به دلیل ارزشمندی در مسیر من قرار دارند.

امیدوارم همه‌ی ما فرصت کافی برای تمام و کمال درک کردنِ این معنیِ شگفت‌انگیز را در اختیار داشته باشیم.

مریم کاشانکی

آخرین نوشته

ماجراهای ماشین عجیب و غریب علی

یک بار دیگر با علی قرار گذاشتم تا با هم به کارگاه برویم. اگر قسمت قبلی را نخوانده‌اید اینجا بخوانید: ماشینی که می‌خواست پرواز کند این بار درِ ماشین بسته می‌شد. وقتی حرکت کردیم ظاهراً همه چیز عادی بود. پانزده دقیقه‌ای می‌شد که با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حرکت بودیم که علی دست در جیبش کرد و یک چیزی را بیرون آورد. حدس می‌زنید چه چیزی بود؟ لطفاً کمی فکر کنید... اجازه دهید چند پرسش و پاسخ را مطرح کنم، شاید کمک کند: پول؟... نه... نخودچی کشمکش؟ ... پتانسیلش را دارد اما نه... تیغ جراحی؟... معمولا یکی همراهش هست، اما این‌ بار نه... دستمال کاغذی؟... عمراً نه... کاندوم؟... خوشبختانه نه... اگر یک درصد احتمال می‌دادم که بتوانید حدس بزنید، این لیست را ادامه می‌دادم اما چون حتی یک درصد هم ممکن نیست، پس اجازه بدهید زحمتِ حدس زدن را از دوش شما بردارم. علی در میانه‌ی راه از جیبش «سوئیچ ماشین» را بیرون آورد و آن را در محل سوئیچ قرار داد. آیا ماشین علی Keyless Starter است؟ شاید تا صد سال آینده این گزینه به «تیبا» اضافه شود، اما نسخه‌های فعلی آن قطعا با سوئیچ روشن و خاموش می‌شوند. تنها زمانی که ممکن است یک راننده در حین رانندگی و درحالیکه با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حال لایی کشیدن است سوئیچ...

ادامه مطلب

نوشته‌ها
ویدئوها

آنچه در اندیشه‌هایم شروع و در قلبم پایان می‌یابد

۱۴۰۱, اسفند, روزانه‌نگاری, محض خنده, واقعه‌نگاری

ماجراهای ماشین عجیب و غریب علی

یک بار دیگر با علی قرار گذاشتم تا با هم به کارگاه برویم. اگر قسمت قبلی را نخوانده‌اید اینجا بخوانید: ماشینی که می‌خواست پرواز کند این بار درِ ماشین بسته می‌شد. وقتی حرکت کردیم ظاهراً همه چیز عادی بود. پانزده دقیقه‌ای می‌شد که با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حرکت بودیم که علی دست در جیبش کرد و یک چیزی را بیرون آورد. حدس می‌زنید چه چیزی بود؟ لطفاً کمی فکر کنید... اجازه دهید چند پرسش و پاسخ را مطرح کنم، شاید کمک کند: پول؟... نه... نخودچی کشمکش؟ ... پتانسیلش را دارد اما نه... تیغ جراحی؟... معمولا یکی همراهش هست، اما این‌ بار نه... دستمال کاغذی؟... عمراً نه... کاندوم؟... خوشبختانه نه... اگر یک درصد احتمال می‌دادم که بتوانید حدس بزنید، این لیست را ادامه می‌دادم اما چون حتی یک درصد هم ممکن نیست، پس اجازه بدهید زحمتِ حدس زدن را از دوش شما بردارم. علی در میانه‌ی راه از جیبش «سوئیچ ماشین» را بیرون آورد و آن را در محل سوئیچ قرار داد. آیا ماشین علی Keyless Starter است؟ شاید تا صد سال آینده این گزینه به «تیبا» اضافه شود، اما نسخه‌های فعلی آن قطعا با سوئیچ روشن و خاموش می‌شوند. تنها زمانی که ممکن است یک راننده در حین رانندگی و درحالیکه با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حال لایی کشیدن است سوئیچ...

ادامه مطلب

۱۴۰۱, بهمن, روزانه‌نگاری, محض خنده, واقعه‌نگاری

ماشینی که می‌خواست پرواز کند

یک روز با علی قرار گذاشتم که با هم تا کارگاه برویم. احسان قزوین بود و من ماشین نداشتم. وقتی به محل قرار رسیدم وسایلم را روی صندلی عقب گذاشتم و خواستم در ماشین را ببندم اما دیدم در بسته نمی‌شود. دو بار دیگر هم تلاش کردم اما در بسته نشد. بی‌خیال شدم و نشستم. علی گفت فلان روز سُر خوردم و ماشین دو بار دور خودش چرخید و رفتم خوردم به فلان جا و از آن روز درِ ماشین خوب بسته نمی‌شود. و ادامه داد البته اگر طوری محکم ببندی که ستون‌های ماشین تکان بخورد بالاخره بسته می‌شود. حرکت که کردیم دیدم صدایی شبیه به یک زوزه‌ی ممتد از عقب ماشین شنیده می‌شود. گفتم لابد صدای باد است که از در نیمه باز داخل می‌شود. احساس می‌کردم که همین الان است که ماشین Takeoff کُند و از زمین بلند شود و به پرواز دربیاید. به علی گفتم صدای باد است؟ گفت نه، صدای بلبرینگ‌های چرخ عقب است. کمی دیگر که رفتیم گفتم علی، یک صداهایی هم از جلوی ماشین شنیده می‌شود. باور کن از این حوالی صداهایی می‌آید. علی گفت: «هر صدای دیگه‌ای که می‌شنوی از موتوره.» گفتم: «آهان، پس چیز مهمی نیست. خیالم راحت شد.» کمی جلوتر چشمم به کیلومتر ماشین افتاد و دیدم داریم با...

ادامه مطلب

۱۴۰۱, بهمن, روزانه‌نگاری, واقعه‌نگاری

مبتلای عشق

«ندا»ی بازیگوش و خندانم می‌گوید خوابم را دیده است. خواب دیده که صاحب یک پسر شده‌ام به غایت زیبا و درحالیکه او را در آغوش گرفته‌ام به طوریکه سرش روی شانه‌ام قرار دارد و پتو یا لباس قرمز دارد از در کارگاه داخل می‌شوم. (کاش یوسف پیامبر بود و خوابش را تعبیر می‌کرد.) «سعدیه»ی باهوشم مرا صدا می‌زند و می‌گوید «دیروز نبودید، حالتون خوب بود؟» قربان مهربانی‌اش و این همه حواس جمعی‌اش بروم. «شیرین» مغرور و مهربانم از اینکه بعضی از بچه‌ها برنامه‌ی صبحگاهی را جدی نمی‌گیرند دلخور شده است و می‌گوید ما قدر زحمت‌های شما را می‌دانیم. «لیدا»ی صاف و ساده‌ام هر روز بعد از کار آهنگ شاد می‌گذارد و از من می‌خواهد برقصم، می‌گوید «خیلی قشنگ می‌رقصی» و دل من ضعف می‌رود برای سادگی و مهربانی‌اش. محبت بی‌دریغ بچه‌ها به من، مرا لبریز از انرژی و شور زندگی می‌کند. از اینکه در این مقطع از زندگی‌ام فرصتی برای عشق دادن و عشق گرفتن به من عطا شده است بی‌نهایت سپاسگزار خداوندم چون در درون می‌دانم که زندگی چیزی به جز به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان نیست. عشق مُسری‌ترین و واگیردارترین پدیده‌ی عالم است که با سرعت نور تسری پیدا می‌کند. چه خوب می‌شود اگر ما هم در معرضش باشیم و...

ادامه مطلب

۱۴۰۱, بهمن, روزانه‌نگاری, واقعه‌نگاری

توجه کردن به نشانه‌ها

در تمام زندگی من (بعد از تولد خودم) فقط یک تاریخ مهم وجود دارد، آن هم بیست و دوم بهمن ماه است. بیست و دوم بهمن روز تولد احسان و تاریخی است که ما در آن ازدواج کردیم. ما یک تاریخ برای عقد و یک تاریخ برای عروسی نداریم، در زندگی ما فقط یک تاریخ وجود دارد. ما در همان روزی که جشن عروسی‌مان را گرفتیم همان روز هم عقد کردیم. من بیزارم از اینکه درگیر تاریخ‌ها باشم. همیشه حیرت می‌کنم از اینکه خانم‌ها چگونه می‌توانند چندین تاریخ را به خاطر بسپارند که مثلا چه روزی خواستگاری انجام شد، چه روزی بله بران بود، کی عقد اتفاق افتاد و چه تاریخی عروسی بود. حتی فکرش هم باعث آزار من است. وقتی می‌خواستیم ازدواج کنیم گفتم من فقط یک تاریخ می‌خواهم که آن هم باید تاریخی باشد که برای من مهم باشد تا بتوانم آن را به خاطر بسپارم. بنابراین تولد احسان را انتخاب کردم. خوب به خاطر دارم که خیلی از کارهای خانه انجام نشده بودند و از آنجاییکه ما قصد نداشتیم جشن عروسی در سالن بگیریم همه می‌گفتند چرا عروسی را عقب نمی‌اندازید تا کارها انجام شوند؟ آنها نمی‌دانستند که من وقتی می‌گویم فقط یک تاریخ آن هم یک تاریخ مهم تا چه اندازه...

ادامه مطلب



    مریم کاشانکی

    آنچه می‌بینم و آنگونه که می‌اندیشم

    زندگی شگفت‌انگیزترین اتفاقی‌ست که می‌توانی تجربه کنی؛

    همین زندگی که گاهی آنقدر سخت می‌شود که استخوان‌هایت از درد تیر می‌کشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خنده‌ات به آسمان هفتم می‌رسد.

    همین زندگی که در آن گاهی دردِ تنهایی امانت را می‌بُرد و گاهی لذتِ همراهی دلت را به شوق می‌آورد.

    همین زندگی که گاهی به غایت لذتبخش است و گاهی تا نهایت دردناک.

    اصلا شگفت‌انگیزی ِ زندگی به همین گاهی اینطور و گاهی آنطور بودن است.

    این معجونِ شگفت‌انگیز را یکجا سر بکش و نخواه که همه‌اش شیرین باشد که شیرینی زیاد دل آدم را می‌زند.