• آیا من آدم خلاقی هستم؟
  • چرا من مثل دیگران خلاق نیستم؟
  • چگونه می‌توانم خلاق باشم؟
  • ایده‌های خلاقانه کجا هستند که من پیدایشان نمی‌کنم؟
  • چرا دیگران انقدر خلاقند و من انقدر کلیشه‌ای و تکراری و بی‌هنر هستم؟
  • چه تمرین‌هایی باید انجام دهم تا خلاقیتم شکوفا شود؟

 

آیا این سوالات در ذهن شما هم می‌چرخند؟

آیا درگیر مساله‌ی خلاقیت هستید و تصور می‌کنید هیچ ایده‌‌ی خلاقانه‌ای ندارید؟

آیا دوست دارید فردی خلاق باشید؟

 

بیایید یک‌ بار برای همیشه تکلیفمان را با موضوع خلاقیت روشن کنیم و از آن به بعد به جای پرسیدن این سوالات،‌ به تولید ایده‌های خلاقانه بپردازیم.

 

چگونه می‌تواند به ایده‌های خلاقانه دست یافت؟

گروهی از افراد (که تعدادشان هم چندان زیاد نیست) خودشان را انسان‌هایی خلاق می‌دانند؛ بعضی‌ها در زمینه‌ای تخصصی و برخی هم در زمینه‌های عمومی. آن‌ها باور دارند که خلاقند، ما هم که از بیرون آن‌ها را می‌بینیم غالبن می‌پذیریم که در زمینه‌هایی که ادعا دارند واقعن خلاقند.

گروهی دیگر از افراد (که تعدادشان هم بسیار زیاد است) به خلاق بودن خودشان کمترین باوری ندارند. آن‌ها در هیچ زمینه‌ای خودشان را خلاق نمی‌دانند. حتی اگر دیگران از بیرون به آن‌ها نگاه کنند و قسم بخورند که تو خلاق هستی آن‌ها همچنان به  خلاق‌نبودن خود اصرار دارند. این افراد دائم از خودشان می‌پرسند که چرا من خلاق نیستم؟ چگونه می‌شود خلاق بود؟ ایده‌های خلاقانه چگونه به ذهن دیگران می‌رسند؟

این افراد به هر طرف که نگاه می‌کنند با افراد بسیار خلاق مواجه می‌شوند؛ طراحان گرافیکی که پوسترهای خلاقانه طراحی می‌کنند، عکاسانی که عکس‌های خلاقانه می‌گیرند، افرادی که در لباس پوشیدن بسیار خلاقند، حتی آدم‌های ظاهرن معمولی که خانه‌هایشان را بسیار خلاقانه چیدمان می‌کنند، افرادی که غذاهای خلاقانه می‌پزند یا آن‌ها را به شیوه‌هایی خلاقانه تزئین می‌کنند، انواع و اقسام هنرها را در افراد دیگر می‌بینند و تحت‌تاثیر خلاقیت آن‌ها قرار می‌گیرند، اما هر بار که به خودشان و زندگی‌شان نگاه می‌کنند در هیچ گوشه‌ای از آن اثری از آثار بروز خلاقیت را نمی‌بینند.

بنابراین شروع می‌کنند به گشتن به دنبال خلاقیت در میان کتاب‌ها و آموزش‌ها. کتاب‌ها می‌گویند اگر تو می‌توانی مساله‌ای را در زندگی‌ات حل کنی پس حتمن خلاقی، چرا که حل مساله بدون خلاقیت امکان‌پذیر نیست. قاعدتن این افراد باید قانع شوند و بگویند بله، به هر حال من خیلی اوقات مسائلی را در زندگی‌ام حل کرده و می‌کنم، بنابراین من خلاقم. خیالم راحت شد و حالا می‌توانم به سراغ باقی زندگی‌ام بروم، اما این اتفاق نمی‌افتد.

ذهن این افراد می‌گوید آن‌هایی که خانه‌های جذاب دارند هم مساله حل می‌کنند، این که نشد دلیل؛ من همچنان نمی‌توانم یک میز را خلاقانه بچینم، یا یک استایل خلاقانه داشته باشم، یا یک دسته‌‌گل شیک و خلاقانه درست کنم. پس از نظر این افراد چنین تعریف‌هایی از خلاقیت ناکارآمد و نادرست هستند.

معنای خلاقیت چیست؟

خلاقیت به معنای توانایی خلق‌کردن چیزی نو و تازه است؛ چیزی که قبل از آن مشابهش نبوده باشد، چیزی شبیه به اختراع کردن که برای نخستین بار اتفاق می‌افتد.

با در نظر گرفتن این تعریف بسیاری از ایده‌هایی که در اطرافمان می‌بینم در واقع خلاقانه نیستند بلکه اغلب چیزهایی هستند که به چشم ما زیبا می‌آیند یا شاید بتوان گفت همراستا با سلیقه‌ی روز هستند؛ به عنوان مثال لباس پوشیدن اکثر افراد چیزی نیست که مشابهش قبلن وجود نداشته باشد، آنهایی که خلاقانه به نظر می‌آیند در واقع دارای تناسب و هماهنگی  هستند و  زیبا دیده می‌شوند.

خانم شَنل برای اولین بار کت و دامن زنانه را عرضه کرد، چیزی که تا قبل از آن وجود نداشت، یا شرکت مایکروسافت برای اولین بار کامپیوتر‌ را به شکل امروزی آن وارد زندگی انسان کرد، یا «ریچارد اَوِدون» برای نخستین بار عکاسی مد و فشن را از فضای استودیو خارج و وارد فضای کوچه و خیابان کرد. این‌ موارد را می‌شود خلاقیت دانست. اما اینکه کسی شیک‌پوش است لزومن به معنای خلاق بودن او نیست.

پس قبل از هر چیز باید بدانیم که یک ایده‌ی خلاقانه ممکن است لزومن کاربردی یا زیبا نباشد، پس خلاقیت به معنای واقعی آن نیاز بسیاری از ما به عنوان انسان‌هایی معمولی نیست؛ ما نیاز نداریم که دائمن در حال تولید ایده‌های خلاقانه باشیم، ما قرار نیست مخترع باشیم، بلکه نیاز اصلی ما دست یافتن به ملاک و معیار سنجشِ خوب و بد است و همین ملاک (که در زمینه‌های مختلف زندگی، متفاوت هم هست) می‌تواند تا حد بسیار زیادی اغناءکننده‌ی نیاز ما به خلاق‌بودن باشد.

در واقع چیزی که ما از آن به عنوان خلاقیت در زندگی روزمره یاد می‌کنیم و آن را در دیگران می‌بینیم، «نوع نگاه متفاوت» دیگران به زمینه‌های مختلف زندگی است، نگاهی که تصور می‌کنیم از درون دیگران می‌جوشد و ما از آن بی‌نصیب هستیم، درحالیکه آن‌ها صرفن به ملاک و معیار مورد نیاز مجهز هستند، چیزی که برای همه‌ی ما قابل دستیابی است.

در ادامه با چند مثال موضوع را روشن می‌کنم، اما قبل از آن اجازه دهید که تا اینجا تعریف جدیدی از خلاقیت داشته باشیم که نیاز ما را به صورت جامع‌تری برآورده می‌کند؛

تعریف تازه‌ی خلاقیت

«خلاقیت به معنای مجهز بودن به معیارهایی جهت سنجش خوب یا بد بودن چیزی است.»

این یک تعریف بسیار ساده و کلی است اما کار ما را به خوبی راه می‌اندازد. در ذهن داشته باشید که وقتی ما خوب و بد را تشخیص بدهیم از قسمت‌های بد اجتناب خواهیم کرد و خوب‌های بیشتری انجام خواهیم داد، و چون این کار را تکرار می‌کنیم در  آن به مهارت می‌رسیم و در نتیجه از نگاه بیرونی خلاق‌تر به نظر خواهیم رسید.

این تعریف تازه‌ به سادگی ما را به این نکته‌ی کلیدی می‌رساند که

«خلاقیت نتیجه‌ی بیرونی مهارت است.»

بگذارید چند مثال بزنم؛ مثلن تصور کنید که شما فردی هستید که تشخیص می‌دهید چه رنگ‌هایی در کنار هم تناسب دارند و زیبا به نظر می‌رسند و چه رنگ‌هایی با هم همخوانی ندارند. همین معیار سبب می‌شود در هنگام لباس پوشیدن رنگ‌های ناهمخوان را کنار هم قرار ندهید، یا وقتی می‌خواهید دسته‌گلی تهیه کنید  گل‌های متناسب را کنار هم بگذارید. تا همین‌جا شما از عده‌ی زیادی از افراد جدا شده‌اید و از دید آن‌هایی که این مهارت را ندارند خلاق‌ دانسته می‌شوید.

تعریف تازه‌ی خلاقیت؛ خلاقیت نتیجه‌ی بیرونی مهارت استحال تصور کنید که فردی می‌داند چه طعم‌هایی در کنار هم بهتر می‌شوند و کدام طعم‌ها با هم همخوانی ندارند، این فرد می‌تواند غذاهای خوشمزه‌تری تهیه کند و در نتیجه از بسیاری از افراد در زمینه‌ی آشپزی خلاق‌تر خواهد بود.

همین قضیه قابل تعمیم به هر زمینه‌ی دیگری در زندگی است؛ کسی که جهت شمال و جنوب را به درستی تشخیص می‌دهد در مسیریابی ماهرانه‌تر از دیگران عمل می‌کند و آن‌هایی که این مهارت را ندارند آن فرد را در این زمینه بسیار خلاق‌تر از خودشان می‌دانند.

کسی که به کامپیوتر تسلط دارد جهت رفع مشکلات، ایده‌های بهتری خواهد داشت و از نظر فردی که این تسلط را ندارد در زمینه‌ی حل مشکلاتِ کامپیوتری خلاق‌تر دیده خواهد شد.

عکاسی که فرق عکس خوب و بد را می‌داند قاعدتن به ایده‌های بد نه می‌گوید و ایده‌های خوب را مدنظر قرار می‌دهد و آنقدر این کار را تکرار می‌کند تا در آن به مهارت می‌رسد، بنابراین عکس‌هایش از سایرین خلاقانه‌تر خواهند بود.

بنابراین کسب مهارت در یک زمینه، ذهن شما را در آن زمینه ورزیده می‌کند و سبب می‌شود ایده‌های شما پخته‌تر و متناسب‌تر به نظر آیند و از این رو شما به عنوان فردی خلاق‌ دیده شوید.

ایده‌یابی چگونه انجام می‌شود؟

ممکن است فردی تعریف ما را زیر سوال ببرد و بگوید: من عکس خوب و بد را تشخیص می‌دهم، اما وقتی خودم می‌خواهم عکسی بگیرم نمی‌دانم که چه عناصری را باید وارد تصویر کنم تا به چیدمان بهتری دست یابم، یا اینکه من فرق غذای خوب و بد را می‌دانم اما خودم نمی‌توانم غذایی جدید و خوشمزه بپزم. تکلیف این موارد چه می‌شود؟

این افراد مساله‌ی ایده‌یابی دارند و این مساله فقط و فقط از آنجایی ناشی می‌شود که این افراد خودشان را در آن موضوع غرق نکرده‌اند. در واقع امکان ندارد که شما خوب و بد را تشخیص بدهید بی‌آنکه زمان زیادی را در آن حوزه صرف کرده باشید؛ اگر هزاران شات عکس نگرفته باشید، ده‌ها بار غذایی بدمزه نپخته و دور نریخته باشید، ده‌ها پوستر مزخرف طراحی نکرده باشید شما قادر به تشخیص خوب و بد نخواهید بود و این صرفن یک تصور غلط است.

ایده‌یابی خلاقانه چگونه انجام می‌شود؟کسی که خوب و بدِ چیزی را به معنای واقعی تشخیص می‌دهد کسی است که در آن زمینه مهارت بالایی دارد و این مهارت بدون حضور مداوم در جهان آن کار حاصل نمی‌شود. افراد ایده‌های مزخرفشان را نمایش نمی‌دهند تا من و شما بفهمیم که آن‌ها صد ایده را به کار بسته‌اند تا یکی از آن میان خوب دربیاید.

من به عنوان عکاس در پس‌زمینه‌ی یک پروژه‌ی عکاسی ده‌ها عکس مزخرف می‌گیرم تا به عکسی خلاقانه دست یابم. کم‌کم که مهارت‌هایم ارتقاء می‌یابند تعداد عکس‌های مزخرفم کمتر می‌شوند و این مسیر را تا رسیدن به ایده‌ی خلاقانه سریع‌تر طی می‌کنم. اما به هر حال این مسیری اجتناب‌ناپذیر است. اما من عکس‌های مزخرفم را فقط پیش خودم نگه می‌دارم و در نتیجه شما کار مرا (من نوعی را) با دیدن بهترین نمونه کارهایم که آن‌ها را منتشر می‌کنم قضاوت می‌نمایید و کار خودتان را بر اساس مزخرف‌ترین عکس‌هایی که می‌گیرید.

این سندروم تازه‌کارهاست؛ وقتی در زمینه‌ای تازه‌کار هستید به جای اینکه ابزار را به دست بگیرید و کار را انجام دهید بیرون می‌نشینید و می‌گویید ایده‌های دیگران چقدر خلاقانه هستند و ایده‌های من چقدر مزخرف.

ایده‌یابی مسیری است که در دل کار شکل می‌گیرد. اگر شما داوینچی هم باشید اما خارج از جهان یک کار بایستید هرگز به هیچ ایده‌ای دست نخواهید یافت، ایده‌ی خلاقانه که بسیار بلندپروازانه است.

خلاق‌بودن در همه چیز یک توهم است

افرادی که خودشان را خلاق نمی‌دانند این تصور غلط را دارند که انسان می‌تواند در تمام زمینه‌ها عملکردی خلاقانه داشته باشد. این یک توهم است؛ حتی داوینچی که او را می‌توان خلاق‌ترین فرد در تاریخ بشر دانست، اولن در تمام زمینه‌های ممکن خلاق نبوده است و دومن مگر چند داوینچی در تاریخ بشریت وجود دارد؟

ما در یک زمینه هم اگر خلاق باشیم بارمان را بسته‌ایم.

یادمان نرود که:

«خلاقیت نتیجه‌ی بیرونی مهارت است.»  و کسب مهارت در تمام زمینه‌ها ممکن نیست، به ویژه در دنیای امروزی که همه چیز تا حد زیادی تخصصی و جزئی شده است.

اما چیزی که می‌توان در نظر داشت این است که  نوع نگاهی که در اثر دست‌یافتن به یک مهارت در انسان ایجاد می‌شود قابل تعمیم دادن به برخی زمینه‌های دیگر است؛ به عنوان مثال فردی که نوع نگاهش به یک هنر شکل گرفته است و در آن به مهارت رسیده می‌تواند آن را به برخی هنرهای دیگر هم تعمیم دهد و به همین ترتیب در مورد برخی از زمینه‌های علمی.

باز هم برگردیم به سندروم تازه‌کارها؛ بیشتر افرادی که تصور می‌کنند باید در همه‌ی زمینه‌ها خلاق باشند در واقع آن‌هایی هستند که هنوز در هیچ زمینه‌ای خلاق نیستند.

به هر حال بهتر است که ما خودمان را از این بازی «همه‌چیز‌خواهی» بیرون نگه داریم و به خلاق بودن در یک زمینه بسنده کنیم. «یا همه یا هیچ» در اینجا اصلن به دردمان نمی‌خورد.

خلاقیت از درون بعضی‌ها می‌جوشد

 

خلاقیت از درون بعضی‌ها می‌جوشد

شاید ما خواهر یا دوستمان را می‌بینیم که زمان زیادی را صرف کاری نکرده است اما در آن زمینه ایده‌های خلاقانه دارد؛ مثلن بسیار بهتر از ما لباس می‌پوشد بدون آنکه این مهارت را جایی یاد گرفته باشد.

بله، احتمالن پای چیز دیگری هم در میان است. اما قبل از پرداختن به آن چیز اجازه دهید بگویم شما نمی‌دانید خواهر یا دوستتان چه تعداد عکس را با چه دقتی در آن زمینه مشاهده نموده است یا چه میزان مطالعه داشته است که سبب ایجاد دیدی تازه در او شده است. اما به هر حال موضوع خلاقیت جنبه‌ی دیگری هم دارد.

اجازه دهید از خودم به عنوان مثال استفاده کنم تا بهتر بتوانم موضوع را بسط دهم.

با عدم باور قلبی چه کنیم؟

من از جمله افرادی بودم که مدت زمان بسیار طولانی با موضوع خلاقیت دست‌به‌گریبان بودم؛ با اینکه در طراحی و دکوراسیون فضاهای داخلی ایده‌های خلاقانه‌ای داشتم، با اینکه می‌توانستم دسته‌گل‌های شیکی درست کنم، با اینکه عکس‌های خلاقانه‌ای گرفته بودم، با اینکه در حل کردن مسائل مربوط به وب‌سایت‌ها همیشه به ایده‌های خلاقانه‌ای دست می‌یافتم، با اینکه می‌توانستم دستور تهیه‌ی یک غذا یا کیک یا دسر را مطابق سلیقه‌ی خودم تغییر دهم و به نتایج خوبی دست یابم، اما هرگز خودم را فردی خلاق نمی‌دانستم.

حتی با وجودیکه بازخوردهای زیادی از بیرون دریافت می‌کردم باز هم این موضوع هرگز تبدیل به باور قلبیِ من در مورد خودم نمی‌شد.

برای برخی از این موارد (مانند عکاسی و کامپیوتر) زمان و انرژی زیادی صرف کرده بودم و در آن‌ها مهارت کسب کرده بودم، در مورد برخی از آن‌ها هم (مثل طراحی دکوراسیون) نمونه‌های بسیار بسیار زیادی را دیده بودم و نگاه تازه‌‌ای در من شکل گرفته بود، در مورد برخی هم (مانند پختن کیک) سعی و خطاهایی کرده بودم.

عدم باور قلبی نسبت به خلاق بودن

بنابراین تا اینجا کسب مهارت، واقعن سبب ایجاد ایده‌های خلاقانه شده بود که دیگران به خلاقانه بودن آن‌ها باور داشتند و این بدین معنی است که شما برای خلاق‌بودن نیازی به باور قلبی ندارید، بدون این باور هم اگر مهارت‌ لازم را کسب نمایید بروز ایده‌های خلاقانه در شما به صورت ناخودآگاه اتفاق می‌افتد؛ خواه به آن باور داشته باشید یا نه.

اما به هر حال ممکن است شما هم مثل من بخواهید مشکلتان را با باور قلبی حل کنید. من هر قدر تلاش می‌کردم آثار خلاقیت خودم را ببینم و باور کنم اما همچنان جایی در قلبم این عقیده را باور نداشت. من باور نداشتم که آدم خلاقی هستم؛ نه در هیچ‌کدام از این زمینه‌ها و نه به طور کلی به عنوان یک ویژگی فردی.

یعنی من حتی خلاقیت‌های تخصصی خودم را هم که در اثر کوشش و مهارت کسب کرده بودم باور نداشتم، چه رسد به اینکه در لیست ویژگی‌های فردی‌ام خود را به عنوان فردی خلاق بشناسم.

در عین حال موضوع خلاقیت همواره برای من یک چالش ذهنی بود و دلم می‌خواست آدم خلاقی باشم. وقتی کتاب «راه هنرمند» از «جولیا کامرون» را خواندم نوشتن صفحات صبحگاهی را شروع کردم و تا کنون بیشتر از نه سال است که تقریبن هر روز می‌نویسم، ایده‌هایی مانند قرار ملاقات با هنرمند درون، پیاده‌روی به عنوان ابزاری برای رشد خلاقیت و مدیتیشن را با استمرار انجام داده‌ام.

بعضی‌ها می‌گویند برای رشد خلاقیت از دست غیراصلی‌تان استفاده کنید؛ مثلن اگر راست‌دست هستید با دست چپ‌تان کار کنید. برخی دیگر می‌گویند اگر از هنری اصلن سردرنمی‌آورید به آن هنر بپردازید. برای من نقاشی هنری است که اصلن از آن سردرنمی‌آورم، کمی هم به نقاشی پرداختم اما هنوز هیچ اثری از باور قلبی به خلاق‌بودنم در من نبود.

تا اینکه متوجه‌ی موضوع مهمی شدم؛ اینکه:

انسان در زمینه‌‌‌ی علاقمندیِ واقعی خود حتمن خلاق است.

من متوجه شدم که هیچ‌کدام از این زمینه‌ها، زمینه‌ی واقعن موردعلاقه‌ی من نبودند. نه اینکه به آن‌ها بی‌علاقه باشم، اتفاقن تا حد زیادی دوستشان داشتم، حداقل در زمان انجام دادنشان با علاقه به آن‌ها می‌پرداختم. اما به هر حال خودم می‌دانستم که علاقمندی واقعی من هیچ‌کدام از این زمینه‌ها نیست.

«نوشتن»؛ همان کاری که سال‌ها پیش چشمم بود اما به آن بی‌توجه بودم کاری بود که من با علاقمندی واقعی به آن می‌پرداختم. کاری که برای انجام دادنش هیچ‌ پولی دریافت نمی‌کردم اما نمی‌توانستم انجامش ندهم.

اینجا نقطه‌ای بود که من برای نخستین بار به این باور قلبی رسیدم که خلاق هستم؛ «من در زمینه‌ی مورد علاقه‌ام که نوشتن است آدم خلاقی هستم.»

شاید حتی دیگران که از بیرون به کار من می‌نگرند هیچ خلاقیتی در آن نبینند، به هر حال من هنوز به مهارت لازم دست نیافته‌ام، اما با این‌حال من خودم را در این زمینه فردی خلاق می‌دانم. درست است که برای دست‌یافتن به ایده‌ای خلاقانه برای نوشتن نیاز به انجام تمرین‌هایی دارم اما من این کار را در سایر زمینه‌‌ها (مثل عکاسی) هم انجام می‌دادم، اما آنجا خودم را فردی خلاق نمی‌دانستم حتی اگر خروجی خلاقانه می‌نمود.

می‌‌خواهم بگویم افراد در زمینه‌ای که علاقمندی واقعی آن‌ها در آن است به طور ناخودآگاه خلاق هستند و خودشان نیز به آن باور دارند. حتی اگر بازخوردهای بیرونی این را تایید نکند درونشان تایید می‌کند؛ یک‌جور خوشبینی افراطی یا یک جور باورمندی نسبت به خودشان در آن زمینه دارند.

بنابراین اگر فردی را می‌بینیم که در زمینه‌ای به سادگی به ایده‌های خلاقانه دست می‌یابد (یا حداقل از بیرون اینطور به نظر می‌رسد) باید این را در نظر داشت که شاید آن زمینه، علاقمندی واقعی آن فرد است.

حتی همین موضوع می‌تواند معیاری باشد برای یافتنِ مسیر مورد علاقه در زندگی.


از این پس خلاقیت را جایگزین کنید با…

خلاصه‌ی حرف‌هایمان تا اینجا:

  • ما قرار نیست مخترع باشیم.
  • خلاق‌بودن در یک زمینه کافی است.
  • خلاقیت نتیجه‌ی بیرونی مهارت است.
  • شما در زمینه‌‌‌ی علاقمندیِ واقعی خودتان حتمن خلاق هستید.

از این به بعد خلاقیت را جایگزین کنید با مهارت

از این بازی فکری که «چرا دیگران خلاقند و من خلاق نیستم» بیرون بیایید.

از این به بعد هر جا کلمه‌ی خلاقیت را دیدید آن را با کلمه‌ی «مهارت» جایگزین کنید. حالا جمله اینطور می‌شود:

«چرا دیگران مهارت دارند و من مهارت ندارم؟»

جواب واضح است؛ دیگران کار بیشتری در آن زمینه انجام داده‌اند و شما هنوز به قدر کافی روی آن کار نکرده‌اید.

در مورد خلاقیتِ جوششی که در زمینه‌ی علاقمندی واقعی افراد اتفاق می‌افتد نیز سخت‌گیر نباشید. خیلی طبیعی است که ما بخواهیم بدانیم به چه کاری واقعن علاقمند هستیم، یعنی قرار نیست به دنبال پاسخ این سوال نباشیم، اما ندانستن این موضوع نباید تمام زمینه‌های زندگی ما را تحت‌تاثیر قرار دهد؛ اینکه فکر کنیم کل عمرمان به بیهودگی گذشته است چون نمی‌دانیم واقعن به چه کاری علاقمند هستیم تفکری ناقص و ناکارآمد است که هیچ کمکی به ما نمی‌کند.

فعلن کار خوبِ خودمان را در این مقطع انجام دهیم تا نشانه‌ها و هدایت‌ها از راه برسند، چون هیچ سوالی در این جهان بی‌پاسخ نخواهد ماند.

الهی شکرت…

 

پی‌نوشت: عکس‌ها را با هوش مصنوعی ساخته‌ام، چون خودم عکس مناسب نداشتم.

آدم‌ها جملات و کلمات تو را دقیقن همانطوری می‌شنوند که می‌خواهند بشنوند نه آن طوری که تو گفته‌ای.

آدم ها در ذهنشان سیستمی مانند سیستم مترجم گوگل دارند که  در آن سیستم، به ازای هر فردی که در زندگی می‌شناسند یک زبان  تعریف شده است. افراد جملاتی را که می‌شنوند به این سیستم می‌دهند، سیستم زبان مرتبط با آن آدم را تشخیص داده و آن جملات را ترجمه می‌کند. در واقع فرد متن ترجمه شده را می‌خواند و آن را درک و دریافت می‌کند.

حالا این مترجم، زبان هر فرد را چگونه می‌سازد؟

مترجم با توجه به سابقه‌ای که میان صاحبش و فرد مقابل وجود دارد،‌ همچنین جملاتی که قبلن با هم رد و بدل کرده‌اند، شناختی که نسبت به یکدیگر دارند، احساسی که به هم دارند و خیلی عوامل دیگر  زبان فرد مورد نظر را تشکیل می‌دهد. در تعاملات بعدی سیستم به‌روزسانی‌ شده و چیزهایی به آن اضافه می‌شود.

پُرواضح است که این سیستم همیشه ناقص است چون خیلی از فاکتورها در آن لحاظ نشده‌اند؛ مثلن تجربه‌ی زیسته‌ی طرف مقابل، ماجراهایی که پشت سر گذاشته است، احساساتش، تمام آنچه که دیده و شنیده و خیلی چیزهای دیگر.

بنابراین یک سیستم ناقص همیشه ترجمه‌ای ناقص ارائه می‌دهد. ما در واقع آن چیزی که گفته شده است را نشنیده‌ام، بلکه چیزی را که مترجم درونی ما ترجمه کرده است شنیده‌ایم  که این دو ممکن است بسیار متفاوت باشند. اما من و شما این سیستم ناقص را ملاک قرار می‌دهیم و بر اساس ترجمه‌ی ارائه شده، رفتار خودمان را با آن آدم تنظیم می‌کنیم.

آیا می‌توان با کسی دقیقن و کاملن همراستا شد؟

در زبان انگلیسی برای نشان دادن همراستا بودن با طرف مقابل اصطلاحی وجود دارد به این صورت که «ما در یک صفحه هستیم».

تصور کنید که یک کتاب واحد در دست دو نفر است و  هر دو یک صفحه‌ی مشخص از آن کتاب را پیش روی خود دارند و مشغول خواندنش هستند.

این اصطلاح می‌گوید که ما در فضای فکری یکسانی هستیم و درک متقابلی از یک موضوع مشترک داریم.

اما به نظر من حتی اگر یک صفحه از کتاب پیش چشم همه‌ی ما باشد باز هم ما جملات آن کتاب را بر اساس درک و سواد خودمان می‌خوانیم و تحلیل می‌کنیم. بنابراین برداشت‌های ما از یک صفحه‌ی مشترک به احتمال زیاد متفاوت است.

حالا من فکر می‌کنم که سیستم ترجمه‌ای که در درون هر کدام از ما قرار دارد سیستمی کاملن منحصر‌به‌فرد است که عوامل زیادی در شکل‌گیری آن دخیل بوده‌اند، شاید حتی ما قوه‌ی شنوایی کاملی نداشته باشیم و جملات را ناقص شنیده باشیم و همان‌ها را به سیستم داده باشیم و مترجم ما هم بر اساس همان نقص‌ها شکل گرفته باشد.

پس در وهله‌ی اول هر چیزی که می‌شنویم توسط یک سیستم ناقص ترجمه می‌شود و به سمع و نظر ما می‌رسد، به همین نسبت حرف‌های ما نیز به صورت ناقص به گوش دیگران رسیده و برای آن‌ها ترجمه می‌شود.

بنابراین باید بپذیریم که این یک روند دو طرفه است.

چرا به یک سیستم ناقص اهمیت می‌دهیم؟

اگر این را بپذیریم که سیستمِ مترجم درون ما و همینطور درون سایر آدم‌ها، یک سیستم ناقص است که در حال طی کردن روند رشد خود و در واقع در حال تکامل است، این سوال پیش می‌آید که چرا به قضاوت‌ها و نظرات این سیستم ناقص اهمیت می‌دهیم؟

چرا یک ترجمه‌ی ناقص را می‌شنویم و باور می‌کنیم و اجازه می‌دهیم احوال ما را تعیین کند؟

چرا با خودمان نمی‌گوییم که شاید من اشتباه متوجه شدم؟

اصلن به فرض هم که مترجم درونی من خیلی هم دقیق و کامل است، فرض کنیم طرف مقابل واقعن به من گفته است احمق و من هم آن را درست و کامل درک و دریافت کرده‌ام.

حالا اگر بروم مقابلش بایستم و بگویم «احمق خودتی» فقط سیستم مترجم او را با اطلاعات به دردنخور  بروزرسانی کرده‌ام.

اینکه در مقابلش بایستم و بگویم که هیچ، خیلی از ما کیلومترها دورتر از آن آدم‌ها هستیم اما در ذهنمان مقابل آن آدم‌ها می‌ایستیم و همین حرف‌ها را در درون ذهنمان به آن آدم‌ها می‌زنیم. این دیگر واقعن بی‌فایده که نه بلکه کاملن بیماری‌زا است.

خیلی وقت‌ها ما نگران هستیم که حرف یا عمل ما در سیستم مترجم طرف مقابل چگونه ترجمه می‌شود، ما نگران روند ترجمه هستیم، به همین دلیل خیلی وقت‌ها خودمان را سانسور می‌کنیم، یا حرفمان را جور دیگری می‌زنیم، یا بعد از گفتنش بارها و بارها به آن حرف فکر می‌کنیم و آن را بالا و پایین می‌کنیم.

ما تلاش می‌کنیم سیستم مترجم را دستکاری کنیم چون نمی‌خواهیم تصوری که از ما در ذهن دیگران وجود دارد خدشه‌دار شود، اما جالب اینجاست که این تصور چیزی است که ما «تصور می‌کنیم» در مورد ما وجود دارد، یعنی خود این تصور از تصورات ما سرچشمه می‌گیرد.

این تصور چیزی است که ما خواسته‌ایم در مورد ما وجود داشته باشد؛ ما دلمان می‌خواهد آدم‌ها ما را به آن شکل ببینند و درک کنند، دلمان می‌خواهد مترجمْ جملات ما را مطابق با ارزش‌های درونی ما برای دیگران ترجمه کند، غافل از اینکه این مترجم‌ در درون آنهاست و بنابراین تمام ترجمه‌هایش در واقع مطابق با ارزش‌های درونی آن آدم‌ها است. این مترجم کارمند آن آدم‌ها و حقوق‌بگیر آن‌ها است بنابراین در خدمت ارزش‌های آنها است و نه ما.

انگار که ما می‌خواهیم باج بدهیم به مترجم درون آدم‌های دیگر که ما را جور دیگری نمایش دهد درحالیکه این مترجم هم از توبره می‌خورد هم از آخور؛ از تو پول می‌گیرد و به تو قول می‌دهد که تصویری که می‌خواهی از تو نمایش خواهد داد اما در نهایت برای صاحبش دم تکان می‌دهد.

یادمان نرود که عین همین سیستم در درون ما هم هست که در مقابل دیگران همین رفتارها را دارد.

ما آدم‌ها را همانطوری می‌بینم که قابلیت دیدنشان را داریم نه آنطوری که واقعن هستند. اصلن آدم‌ها خودشان هم نمی‌دانند آنطوری که هستند طور واقعی آنها است یا خیر، اصلن طور واقعی چطوری است؟

تو مگر خودت را در تمام موقعیت‌ها یا در تک تک روزهای زندگی‌ات تجربه کرده‌ای که بدانی واقعن چطور آدمی هستی؟

چند شب پیش مردی را دیدم که به زانو درآمده بود از بیماری مادرش، مردی که خودش صاحب خانواده است، همیشه تصویر و تصورم از او تصویر یک آدم قوی بوده است، خودش هم همین نظر را در مورد خودش داشت، می‌گفت من سخت‌ترین روزها و شرایط را پشت سر گذاشته‌ام، هیچ کجا آخ نگفته‌ام، من هم این را تصدیق می‌کردم و او ادامه داد که الان تمام زندگی‌ام در ابهام فرو رفته است، در شک و ندانستن، حتی می‌خواهم یک لیوان آب بخورم نمی‌دانم بخورم یا نه، نمی‌دانم نیازم واقعی است یا نه.

شمارش کرده بود که مادرش ۷۳ روز است که در کما به سر می‌برد، نه زنده است نه مرده، درست مثل مرد که دیگر نه زنده بود نه مرده، تکلیف خودش را با زندگی‌اش نمی‌دانست. همین آدم مگر ۷۳ روز قبل خودش را اینگونه شناخته بود که امروز می‌شناسد؟

پس حتی خود ما نمی‌دانیم که واقعن چه کسی هستیم، چطور انتظار داریم که دیگران به درک درست و واضحی از ما برسند؟

پس اینکه نگران نظر دیگران در مورد خودمان باشیم در واقع  وا دادن است، وا دادن به یک سیستم ناقص.

 

اهمیت دادن یا ندادن به چه معناست؟

اهمیت دادن به نظر دیگران چه شکل و شمایلی دارد؟

از کجا می‌فهمیم که در حال اهمیت دادن به نظر دیگران هستیم؟

اهمیت بدهیم یا ندهیم؟

اصلن چه معنی دارد اهمیت دادن یا ندادن؟

اصلن چه اهمیتی دارد که اهمیت بدهیم یا ندهیم؟

انگار که دو سیستمِ ترجمه در مقابل هم قرار گرفته‌اند و دارند یکدیگر را زیر سوال می‌برند. یکی می‌گوید من بهتر فهمیدم صاحب تو چه گفت، آن یکی می‌گوید نه تو هیچی نمی‌فهمی، وقتی صاحب تو فلان حرف را زد منظورش این بود، آن یکی می‌گوید من اینجا نشسته‌‌ام آن‌وقت تو داری منظور صاحب مرا تحویل من می‌دهی؟ یعنی می‌گویی تو بهتر از من می‌فهمی چه گفته است؟

و این مشاجره بالا می‌گیرد. این وسط نه تو دخیل هستی و نه آن طرف مقابل، در واقع تقابل سیستم‌ها است. حالا سوال را دوباره بپرس:

اهمیت دادن یا ندادن به این سیستم‌ها چه اهمیتی دارد؟

حتی اینکه به سیستم ترجمه‌ی درونی خودت اهمیت بدهی یا ندهی چه اهمیتی دارد؟

شاید فکر کنی این نشانه‌ی اهمیت دادن به خودت است، شاید فکر کنی این سیستم در واقع سیستم شناختی تو است که اگر به آن اهمیت ندهی ممکن است به شناخت درستی از پدیده‌‌ها و آدم‌ها نرسی و در نتیجه در خطر باشی. شاید این ترس و نگرانی از نیاکان ما به ما رسیده‌ است، شاید آنها نیاز داشتند مرتب سیستم ترجمه‌ی طرف مقابل را بررسی کنند و به حرف‌‌های این سیستم اهمیت بدهند برای اینکه منظور طرف مقابل را بهتر متوجه شوند و خودشان را از خطرِ حمله و مرگ محافظت نمایند، اما ما اکنون چنین نیازی نداریم.

مثل این است که تو کامپیوتری داشته باشی که با آن کارهایت را انجام می‌دهی، با خودت بگویی اگر من به این کامپیوتر اهمیت بدهم او کارهای مرا بهتر انجام خواهد داد، اما متوجه نیستی که در واقع تو هستی که داری آن کارها را انجام می‌دهی، حالا از طریق این کامپیوتر یا هر ابزار دیگری،‌ در نهایت این تو هستی که باید تمام آن کارها را به سرانجام برسانی، هر چقدر هم که به کامپیوترت اهمیت بدهی او به جای تو کاری انجام نمی‌دهد.

بنابراین اگر تو به سیستم مترجم درونی‌ات اهمیت بدهی او بهتر کار نمی‌کند و بهتر منظورها را درک نمی‌کند، به همین نسبت اگر به سیستم فرد دیگری اهمیت بدهی و نگران نوع عملکرد سیستم دیگران باشی آنها در مقابل تو کارها را بهتر انجام نمی‌دهند.

بنابراین اهمیت دادن یا ندادن از اساس بی‌معنی است، ما به کامپیوتر یک نفر دیگر اهمیت نمی‌دهیم، ما نگران عملکرد کامپیوتر فرد دیگری نیستیم، حتی نگران کامیپوتر خودمان هم نیستیم.

پس چرا کنترل حال خوب و بدمان را به دست این سیستم‌های ناقص سپرده‌ایم؟

از بیرون به تمام این‌ها نگاه کنیم

بهترین راهکار این است که از تمام این ماجراها بیرون بیاییم، انگار که ربات ما در حال جنگیدن با ربات طرف مقابل است، از بیرون به ماجرا نگاه کنیم، آن کسی که نظر می‌دهد و قضاوت می‌کند و تحلیل می‌کند ما نیستم، بلکه سیستم مترجم درون ماست، ناراحتی او ناراحتی ما نیست.

حالا سوال اصلی این مقاله را می‌پرسم؛

نظر دیگران دقیقن کجای دیگران است؟

نظرات دیگران درون سیستم مترجم آن‌ها قرار دارد، حالا که کل این سیستم ناقص و بی‌اعتبار است پس نظرات آن‌ها در مورد ما هم ناقص و بی‌اعتبار است و به همان نسبت نظرات ما درباره‌ی دیگران.

ساعت از ۳ گذشته است. یک لحظه فرصت می‌کنم در آیینه‌ی دستشویی نگاهی به خودم بیندازم. روی لب بالا و پایینم دو لکه‌ی قهوه‌ای رنگ می‌بینم. یک لحظه مات و مبهوت می‌شوم. چه چیزی می‌توانست باشد؟ دندان‌هایم را محکم روی لب پایینم می‌کشم، طعم تلخش در دهان و ذهنم تازه می‌شود، آخ آخ… شکلات است.

من کی شکلات خوردم؟ ساعت ۱. طبق عادت هر روز، ساعت یکِ بعد از ظهر قهوه را با شکلات خورده بودم.

به سرعت دو ساعت گذشته را در ذهنم مرور می‌کنم؛ کجا‌ها رفته بودم؟ با چه کسانی حرف زده بودم؟

بله، به لطف خدا جایی نبود که نرفته باشم و کسی نمانده بود که در این دو ساعت با او حرف نزده باشم.

چرا هیچ‌کس به دو لکه‌ی قهوه‌ای روی صورتم اشاره نکرد؟ همه احترامم را نگه داشته‌ بودند که چیزی نگفتند.

کدام آدم عاقلی بعد از خوردن قهوه و شکلات یک نظر به خودش در آیینه نمی‌اندازد و همین‌طور بی‌محابا راه می‌افتد وسط کارگاه؟

به هر حال اتفاقی ‌است که افتاده. بی‌خیال می‌شوم و برمی‌گردم سر کار.

«کسی که دو ساعت با دو لکه‌ی قهوه‌ای روی صورتش این طرف و آن طرف رفته است و با هر کسی هم‌صحبت شده است، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.»

از این فکر خنده‌ام می‌گیرد. در واقع کار دیگری هم به جز خندیدن از دستم برنمی‌آید.

این جور وقت‌ها ذهنْ آدم را تحریک می‌کند تا برود به تک‌تک آدم‌هایی که دیده توضیح بدهد که «باور کنید شکلات بود»، یا مثلن بگوید «نمی‌دانم چرا کسی چیزی به من نگفت».

ذهن دلش می‌خواهد همه چیز را توجیه کند یا توضیح بدهد و اگر هم واقعن کاری را که ذهن از تو خواسته انجام بدهی به حرف زدن ادامه می‌دهد و می‌گوید «این همه روی خودت کار می‌کنی اما هنوز هیچ عزت‌نفسی نداری و درگیر مسائل بی‌اهمیت هستی.»

ذهن می‌تواند تو را مجاب کند که زندگی چیز وحشتناک و غیرقابل‌تحملی است و بهتر است به آن ادامه ندهی، اما درست زمانیکه دست به خودکشی می‌زنی ذهن همچنان آنجاست و می‌گوید «دیدی لیاقت زندگی کردن را نداشتی، دیدی بی‌عرضه بودی و نتوانستی برای خودت یک زندگی به دردبخور بسازی.»

ذهن وجدان ندارد، رحم و مروت سرش نمی‌شود.

ذهن آدم را هزارپاره می‌کند و هر تکه را به جایی در دوردست‌ها پرتاب می‌کند. یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی عمری‌ست که در حال دویدن پی اوامر ذهنت هستی؛ به خاطر او درس خوانده‌ای، کار کرده‌ای، مهاجرت کرده‌ای، اما ذهن هنوز می‌گوید چه فایده، به فلان هدف که نرسیده‌ای. ذهن هرگز راضی و خشنود نخواهد بود.

قلب اما می‌داند که هدف از آمدنِ تو به این جهان، رسیدن به هیچکدام از این‌ها نیست. قلب می‌داند که هر قدمی که تاکنون برداشته‌ای یا نتوانسته‌ای برداری بخشی از سفر زیستن تو بوده و قرار بر این است که تمامش برایت لذتبخش باشد نه عذاب‌آور، قرار است که تجربه کنی و شاد باشی.

نمی‌خواهیم با ذهنمان وارد میدان نبرد شویم که در جنگ، هر دو طرف بازنده‌اند.

ذهن وظیفه‌اش را انجام می‌دهد؛ فکر می‌کند، دلیل می‌آورد، راهنمایی می‌کند. درست مثل هر عضو دیگری که وظیفه‌اش را انجام می‌دهد؛ مثل چشم که می‌بیند یا گوش که می‌شنود. فکر کردن وظیفه‌ی ذهن است.

اما «تو ذهنت نیستی، تو ناظر بر ذهنت هستی.» اولین بار با این جمله در کتاب «نیروی حال» از «اکهارت تُله» مواجه شدم و همان لحظه آن را باور کردم و از آن لحظه دنیایم عوض شد.

بله، درست است. من مساوی با ذهنم نیستم. قطعن من چیزی فراتر از ذهنم هستم که اگر اینگونه نبود من نمی‌توانستم به افکارم جهت بدهم. نمی‌توانستم بگویم می‌خواهم مثبت فکر کنم، یا می‌خواهم به فلان موضوع فکر نکنم. اگر من مساوی با ذهنم بودم این ذهن بود که تصمیم می‌گرفت چطور و به چه چیزی فکر کند.

این «من» که تصمیم می‌گیرد جور دیگری فکر کند کیست؟ مطمئنن این «من» ذهن نیست. ذهن که بر علیه خودش اقدام نمی‌کند یا روی حرف خودش حرف نمی‌زند.

این «من» همان است که ناظر بر ذهن است و این یعنی رئیس منم، نه او.

تا قبل از آن من پرنده‌ای بودم که در اتاقک ذهن گیر افتاده بودم و دائم خودم را به پنجره می‌کوبیدم تا راه نجاتی به سمت آزادی و شادی بیابم. اما چون خودم را مساوی با ذهنم می‌دانستم فکر می‌کردم همین است دیگر، باید زخمی و پاره‌پاره شد و همچنان ادامه داد. اما از زمانی که فهمیده‌ام چیزی فراتر از ذهنم هستم و قدرت را از او باز پس گرفته‌ام، ذهنم می‌داند که باید یک قدم عقب‌تر از من بایستد، یک پله پایین‌تر. ‌همچنان حضور دارد و وظایفش را انجام می‌دهد اما تصمیم‌گیرنده من هستم نه او.

 

ذهن همان سیستم عامل است

نام «سیستم عامل» در ذهن افراد نامی سنگین و پرطمطراق و در عین حال ترسناک است. برای من که این‌طور بود.

درس «سیستم‌های عامل» را با استادی گذراندیم که در حوزه‌ی کاری خودش جزء برترین‌های کشور بود.

اولین جلسه‌ی کلاس را با تعریفِ سیستم عامل شروع کرد و اینگونه گفت:

«سیستم‌عامل خودش یک نرم‌افزار است، یک نرم‌افزار بزرگ.»

چطور ممکن بود سیستم‌عامل چنین چیز ساده‌ای باشد؟ یعنی سیستم‌عامل هم خودش یک نرم‌افزار است مثل سایر نرم‌افزارها؟ مثلن چیزی شبیه فتوشاپ، مایکروسافت آفیس، ویدئو پلیر و همچین چیزهایی؟

ما تصور می‌کردیم که قاعدتن سیستم‌عامل باید چیز بسیار پیچیده‌تری باشد. اما وقتی آن استاد بزرگوار فرمودند سیستم‌عامل خودش یک نرم‌افزار است چه کسی می‌توانست قبول نکند؟

بنابراین دربست پذیرفتیم که سیستم‌عامل یک نرم‌افزارِ بزرگ است که بستری را فراهم می‌کند تا سایر نرم‌افزارها بتوانند کارشان را انجام دهند.

وقتی این مفهوم را درک و دریافت کردیم دیگر گول نمی‌خوردیم؛ مثلن اگر دکمه‌ی روشن کردن (پاور) کامپیوتر را می‌زدیم و کامپیوتر بالا نمی‌آمد و یک نفر می‌گفت حتما ویروس داری ما باد در غبغب می‌انداختیم و می‌گفتیم ویروس که یک نرم‌افزار است و برای اجرا شدن نیاز به حضور سیستم‌عامل دارد، در مرحله‌ی بایوس هم که سیستم‌عامل حضور ندارد. بنابراین اینجا ویروس نمی‌تواند وجود داشته باشد (مگر اینکه ویروس سخت‌افزاری باشد که عملن پیش نمی‌آید.)

همین درک به ظاهر ساده می‌توانست پاسخگوی بسیاری از سوالاتمان باشد.

حالا جریان ذهن هم دقیقن همین‌طور است؛ ذهن خودش یک عضو است، یک عضو بزرگ با نقش‌های زیاد که بستری را فراهم می‌کند تا سایر اعضاء بتوانند کارشان را انجام دهند.

اما آن کسی که واقعن کامپیوتر را به راه می‌اندازد و با آن کار می‌کند و خروجی می‌گیرد، کاربری است که پای کامپیوتر نشسته است. اگر او نباشد بهترین کامپیوترها هم هیچ خاصیتی ندارند.

اگر تو نباشی ذهنت کارایی ندارد. وقتی که می‌میری ذهن از کار می‌افتد، اگر قدرت دست ذهن بود مردن تو نباید روی عملکرد ذهن اثر می‌گذاشت. اما با مردن تو ذهن خاموش می‌شود، مثل هر عضو دیگری.

اصلن آن کسی که می‌میرد چه کسی است؟

 

باز پس گرفتن قدرت از ذهن

اگر تا این مرحله پذیرفته باشیم که ما چیزی جدا از ذهنمان هستیم، حالا این سوال پیش می‌آید که چطور قدرتی را که تمام عمر به دست ذهن داده بودیم از او پس بگیریم؟

اگر به دنبال جواب ساده و زود‌بازده هستید پاسخ یک کلمه است: مراقبه.

مراقبه به معنای «بی‌ذهنی» است، جایی که ذهن حضور ندارد، جایی که ذهن خاموش می‌شود.

می‌بینی ذهن تا چه اندازه ضعیف است؟ تا حدی که می‌توان به خاموش کردنش فکر کرد.

دور از جان تمام منشی‌ها باشد، اما دقت کرده‌اید که منشی برخی از پزشکان از خود پزشکان پرمدعا‌تر هستند طوری‌که آدم فکر می‌کند خود آنها پزشک هستند؟

آنقدر به ذهن بها داده‌ایم که خودش را به جای ما جا زده است و به خود ما دستور می‌دهد. انگار که او دکتر‌تر از ماست.

مثل کسی که سال‌ها نگهبان مکانی بوده است و حالا آنجا را صاحب شده است. ذهن آنقدر در اتاق فرمانروایی نشسته است و به همه دستور داده است که حالا دچار توهم ریاست شده است.

اما هنوز آنقدر ضعیف است که با اندکی آگاهی می‌توان او را از مدار خارج کرد، در حدی که به وظایف روزمره‌اش برسد و کاری با تصمیم‌گیری‌های کلان نداشته باشد.

مراقبه، ساده‌ترین و کوتاه‌ترین مسیر برای باز ‌پس گرفتن قدرت از ذهن است.

«نوشتن» مسیر دیگری است که همین کار را انجام می‌دهد اما نیاز به صبوری بیشتری دارد.

وقتی در مورد نوشتن صحبت می‌کنیم منظورمان نوع خاصی از نوشتن است. نوشتنی که در آن به عمق وجودت سفر می‌کنی و به تاریک‌ترین و مخفی‌ترین اتاق‌های درونت سر می‌زنی و از تمام آنچه در درونت جریان دارد آگاه می‌شوی.

نوشتنی که خودآگاهی در پی دارد.

به عنوان مثال وقتی کسی حرفی به تو می‌زند که برایت دردناک است باید شروع به نوشتن کنی و از خودت سوال کنی که چه چیزی در این حرف بود که مرا ناراحت کرد؟ چرا ناراحت شدم؟ در مورد افکار و احساساتت با خود وارد صحبت شوی و آنقدر پیش بروی تا به پاسخ برسی.

گاهی ممکن است مساله‌ای ماه‌ها تو را درگیر کند. دست از نوشتن برندار. پاسخ‌ها از راه می‌رسند. حتی اگر در حال حاضر درگیر هیچ موضوع خاصی نیستی باز هم هر روز بنویس.

نیازی به گفتن نیست که ترکیب مراقبه و نوشتن آن هم به طور مستمر چه معجزه‌ای خواهد کرد.

 

(اگر دوست دارید در مورد نوشتن روزانه بیشتر بدانید در بخش نظرات بنویسید تا بیشتر توضیح بدهم.)

 

هر زمان که به دلیلی آقای گلزار توجه مردم را به خود جلب می‌کند (مثلا اتفاقی در رنگی شخصی‌اش می‌افتد یا برنامه‌ای از او پخش می‌شود) موج تازه‌ای از «چقدر لوس و بی‌مزه است» یا «نمی‌تواند اجرا کند» یا «بازی بلد نیست» یا «خشک و خشن است» به راه می‌افتد.

این ایام هم که «پانتولیگ» پخش می‌شود همین حرف‌ها به گوش می‌رسد و من هر بار مثل کسی که آقای گلزار به او پول داده است تا در محافل و مجالس طرفداری‌اش را بکند در جبهه‌ی مخالف می‌ایستم و اگر هم نتوانم افراد را قانع کنم رو به آسمان می‌گویم «رضا جان، من تمام تلاشم رو کردم که پولی که به من داده بودی حلال باشه، منتها اینا کوتاه نمیان.»

نه اینکه آدم فرهیخته‌ای باشم یا اینکه بخواهم خودم را متفاوت از دیگران جلوه دهم، بلکه به این دلیل که دریافته‌ام هر نوع مخالفت با هر فرد، هر ایده، هر موقعیت، هر باور، هر حس، هر فکر و هر چیز دیگری در واقع از نوعی مقاومت در درون من سرچشمه می‌گیرد و نشان‌دهنده‌ی نپذیرفتن بخشی از وجود خودم است.

هر چند که در این مورد خاص آنچه می‌گویم ادا و اصول روشن‌فکرانه نیست، بلکه قلبن معتقدم که آقای گلزار آدم تأثیرگذاری بوده است و برای آن دلایل زیادی دارم:

اول اینکه قرار نیست همه‌ی آدم‌ها شوخ و شنگ و راحت و خودمانی باشند. برخی از آدم‌ها آرام و جدی و کم‌حرف هستند و این ویژگی‌ها به شخصیت آقای گلزار می‌نشیند. لباسی است که به تن شخصیت او کاملن اندازه است و در واقع آن را به زور به تن نکرده است. در یک کلمه به این شخصیت می‌آید که این منش را داشته باشد.

دوم اینکه تا قبل از آقای گلزار چیزی به اسم تیپ و استایل در میان مردان سینمای ما وجود نداشت. تعداد اندکی مردِ خوش‌قیافه یا جذاب داشتیم که همان‌ها هم تیپ و استایل خاصی نداشتند و پیرو چهارچوب‌های معمول روز بودند. با ورود آقای گلزار، استایل مردانه هم وارد سینما و به تبع وارد دنیای مردها در بیرون از سینما شد.

از طرف دیگر آقای گلزار اولین فرد معروف و شناخته شده‌ای بود که یک مسابقه (برنده باش) را در تلویزیون مجری‌گری کرد. شاید «مسابقه‌ی هفته» آخرین مسابقه‌ای بود که دوست داشتیم دنبال کنیم. بعد از آن یا مسابقه‌ای وجود نداشت یا اگر بود به غایت بی‌مزه و کسل‌کننده بود. من که مسابقه‌ای را به خاطر نمی‌آورم، اگر شما خاطرتان هست یادآوری کنید.

بعد از «برنده باش» ما شاهد مسابقات زیادی بودیم و هستیم که توسط افرادی که خودشان از قبل شناخته‌شده و معروف هستند اجرا می‌شود که هر کدام به نحوی جذاب‌اند و قابل دیدن.

اما از تمام این دلایل که بگذریم، اگر نکته‌ای در فردی برای ما خوشایند نیست آنجا جایی است که باید متوقف شویم و از خودمان سوال کنیم «چرا؟»

چه چیزی در این فرد برای من آزاردهنده است؟
چرا قبولش ندارم؟
چرا احساس خوبی نسبت به او یا به این بخش از شخصیت او ندارم؟

آقای گلزار که یک مورد انتزاعی و دور از دسترس به شمار می‌رود، بنابراین شاید برای خیلی‌ها مهم نباشد که گوشه‌های پنهان و تاریک خود را در مقابل او پیدا کنند. اما ما این قبیل احساسات را اغلب نسبت به همکاران خود یا افرادی نزدیک‌تر داریم و هر روز با این فکرها و حس‌ها دست به گریبانیم بی‌آنکه قدمی در جهت ایجاد هماهنگی درونی برداریم.

شما را نمی‌دانم، اما من بارها با چنین بخش‌هایی در درون خود مواجه شده‌ام. گاهی که از فردی تعریف شده است، یا فردی مورد تایید قرار گرفته است یا فکر کرده‌ام که ظاهرش از من بهتر است چیزی در درون من دستکاری شده است که اغلب ریشه در خود‌کم‌بینی‌های من دارد. بارها در این موقعیت‌ها قرار گرفته‌ام و آنها را نادیده گرفته‌ام و آسیب خورده‌ام تا اینکه ناچار شده‌ام با خود به گفتگو بنشینم و با ضعیف‌ترین بخش‌های درون خود مواجه شوم.

اگر نتوانم «رضا گلزار» را به عنوان مردی خوش‌استایل و خوش‌فکر قبول داشته باشم و یا نتوانم او را لایق جایگاهی که در آن قرار دارد بدانم، داشتن چنین افکار و احساساتی در مورد همکاران و دوستان و اعضای فامیل نشدنی خواهد بود.

این عملکرد نشان می‌دهد که من اساسن خود را مبرّا از هر ایرادی می‌بینم و انگشت اشاره‌‌ام را به سمت جایی بیرون از خود می‌‌گیرم. خود را محق می‌دانم که بگویم رضا گلزار سرد و بی‌نمک است بی‌ آنکه فکر کنم منشِ او چه بخشی از من را دستکاری می‌کند (بخشی که قاعدتن دوستش ندارم و تکذیبش می‌کنم).

من چه بخشی از خودم را تایید نمی‌کنم و حالا آن بخش را در فرد دیگری فرافکنی می‌کنم و آن فرد را زیر سوال می‌برم تا بخش ناخواستنیِ درونم را توجیه کنم و یا از آن فرار کنم؟

ایجاد هماهنگی درونی

وقتی فردی ظاهر بهتری نسبت به من دارد، من احساس می‌کنم که او بیشتر از من دیده می‌شود و به چشم می‌آید و وقتی صادقانه با خود مواجه می‌شوم درمی‌یابم که نیاز به دیده شدن دارم.

اولین قدم این است که این نیاز درونی را به رسمیت بشناسنم و آن را تایید کنم. هر رفتاری که نشان دهنده‌ی تکذیب یا نپذیرفتن آن باشد مرا از برطرف شدن این نیاز دورتر می‌کند و برطرف نشدن نیازهای درونی می‌توانند ما را تا ابد در جایی که هستیم نگه دارند و اجازه ندهند حتی یک قدم به سمت جلو برداریم.

اگر سال‌هاست که در یک وضعیت گیر افتاده‌ایم و حس می‌کنیم که چیزی تغییر نمی‌کند لازم است که خود را واکاوی نموده و ببینیم چه بخش‌هایی از خود را طرد کرده‌ایم.

آیا من بخش حسود درون خود را پذیرفته‌ام؟

بخش ترسو را چطور؟

آیا آن بخش دروغگوی درونم را به رسمیت می‌شناسم؟ یعنی آیا می‌پذیرم که یک منِ دروغگو در من هست که هر از گاهی سر و کله‌اش پیدا می‌شود و اصولن هدفش این است که از من مراقبت و حمایت نماید؟

تمام بخش‌های ناخواستنی درون ما به نحوی قصد حمایت کردن از ما را دارند. هدف آنها هم، مانند بخش‌های خواستنی، رشد و پیشرفت ما است، فقط این کار را به شیوه‌ی خودشان انجام می‌دهند که قاعدتن هم باید همینطور باشد.

اما ما آنها را دشمن خود یا مایه‌ی ننگ و خجالت خود می‌دانیم، مثل عیب و ایرادی که آدم در بدنش داشته باشد و تلاش کند به نحوی آن را بپوشاند و از دید دور نگه دارد.

سوال این است که این مواجه نشدن و نپذیرفتن چه کمکی به ما می‌کند؟

اگر قرار بود کمک‌کننده باشد باید تا امروز می‌بود. باید حال ما خوب می‌بود. باید لبریز از شوق می‌بودیم و عاشق زندگی.

اگر نیستیم پس یعنی این روشِ تکذیب یا فرارْ کمکی به ما نکرده است و بهتر است که به دنبال راه تازه‌ای باشیم.

وقتی پذیرش اتفاق می‌افتد می‌توان موهبت‌های موجود در بخش‌های ناخواستنی را دید و آن‌ها را صمیمانه در آغوش کشید و از آن نقطه به بعد یکپارچگی در درون ما ایجاد می‌شود و تمام بخش‌های درونی ما در خدمت ما خواهند بود و نه بر علیه ما.

اگر به این موضوع علاقمند هستید و دوست دارید در این مورد بیشتر بدانید مقاله‌ی اهمیت شفای درون و راهکارهای دست یافتن به آن را بخوانید.

بسیاری از افراد از مواجه شدن با خودشان می‌ترسند، به همین دلیل به طور ناخودآگاه از خودشان فرار می‌کنند و در واقع اجازه نمی‌دهند هیچ ملاقاتی میان آنها و خود درونی‌شان اتفاق بیفتد.

این فرار کردن را می‌توان در سبک زندگی افراد مشاهده نمود، به عنوان مثال:

  1. خودشان را در کار غرق می‌کنند.
  2. دائمن موبایل در دست دارند.
  3. ساعت‌ها در شبکه‌های اجتماعی پرسه می‌زنند.
  4. در اوقات بیکاری حتما به پادکست‌ها یا فایل‌های صوتی گوش‌ می‌کنند و یا کتاب می‌خوانند.
  5. وقت زیادی را با دوستان یا اعضای خانواده می‌گذارنند.
  6. تمام زمان و انرژی خود را صرف فرزندان یا کارهای خانه می‌کنند.
  7. تمام مدت درگیر ظاهر خود هستند و به طرق مختلف آن را دستکاری می‌کنند.
  8. به مواد مخدر یا الکل روی می‌آورند.

خلاصه اینکه بی‌وقفه در حال فعالیت هستند تا به هر ترتیبی از این مواجه‌ی درونی اجتناب نمایند.

شاید این سوال پیش بیاید که خلوت کردن با خودمان و پی بردن به بخش‌های تاریک درون چه اهمیتی دارد و اساسن چه لزومی دارد که به دنبال این مواجه‌ی سخت درونی باشیم وقتی که از زندگی‌مان راضی هستیم؟

موضوع اینجاست که قبل از این مواجه، هر نوع احساس رضایت از زندگی کاملن در سطح زندگی است و رضایتی عمیق و درونی نیست. در واقع امکان ندارد که ما با موجودیت خود به طور کامل مواجه نشویم اما احساس رضایت کاملی داشته باشیم. امکان ندارد که خودمان را به طور کامل نشناسیم اما لذت کاملی را از زیستن به عنوان این خودی که هستیم تجربه نماییم.

اگر دائم عصبانی می‌شویم، اگر در روابط عاطفی شکست می‌خوریم، اگر با شغل یا همکاران خود دچار مشکل هستیم، اگر نسبت به پدر و مادر خود احساس خشم و نفرت داریم، اگر همواره به در بسته می‌خوریم، اگر تصور می‌کنیم در حق ما اجحاف شده است، اگر از دیدن طلوع و غروب هیجان‌زده نمی‌شویم، اگر دل و دماغ زندگی کردن نداریم، اگر دچار استرس و اضطراب هستیم، اگر احساس اسارت و گیر افتادن داریم و یا احساس سرگردانی و گیج بودن، اگر از ظاهر خود ناراضی هستیم و دست به عمل‌های زیبایی می‌زنیم، اگر اعتماد به نفس کافی نداریم، اگر کمالگرا هستیم و یا احساسِ ناکافی بودن داریم، اگر در تصمیم‌گیری دچار مشکل می‌شویم، اگر خواب خوبی نداریم، اگر شهر یا کشوری که در آن زندگی می‌کنیم را دوست نداریم و بسیاری موارد دیگر، همه‌ی این‌ها به این معنی هستند که ما احساس رضایت عمیق دورنی نداریم.

در این حالت زندگی ما مانند دندانی است که روکش سفید و قشنگی روی آن قرار دارد، اما از درون پوسیده است و چیزی نمانده که خرابی به عصب برسد که در آن‌صورت درد ما را از پا درخواهد آورد.

ما درس می‌خوانیم و کار می‌کنیم و ازدواج می‌کنیم و صاحب فرزند می‌شویم و سفر می‌کنیم و خرید می‌کنیم و صدها کار دیگر و تصور می‌کنیم که همه چیز سر جای درستش است. این‌ها همگی همان روکش سفید و سالم روی دندان هستند. هر از گاهی دندان تیر می‌کشد ولی چون دائمی نیست به آن اهمیت نمی‌دهیم. یک مهمانی برگزار می‌کنیم یا به یک سفر می‌رویم و برای مدتی دردِ پنهانِ دندان را فراموش می‌کنیم.

بهتر است قبل از اینکه دندانْ کاملن از بین برود به آن توجه کنیم.

 

شفا چطور آغاز می‌شود؟

نمی‌توان هیچ فردی را وادار به این ملاقات درونی نمود. افراد باید خودشان به نقطه‌ای برسند که بگویند «من به شفا نیاز دارم» و همچنین باید به آن متعهد باشند.

تفاوت زیادی وجود دارد میان کسی که «به دنبال شفای دورن است» و کسی که «واقعن به دنبال شفای درون است».

فرد دوم به مسیر شفا متعهد است، اقدامات و سبک زندگی‌اش دستخوش تغییر می‌شود، تصمیماتش متفاوت می‌شوند، شخصیت‌اش تغییر می‌کند. ممکن است فردی سالها به درمانگر مراجعه نماید، ده‌ها کتاب بخواند و دوره‌‌های آموزشی بگذراند اما تا زمانی که قدم‌های عملی ملموس برنداشته باشد شفا اتفاق نخواهد افتاد.

فرض کنید که می‌خواهیم از شهری به شهر دیگر برویم، می‌توانیم سال‌ها در مورد شهر مقصد مطالعه کنیم و همه چیز را در موردش بدانیم، می‌توانیم روزی صد بار نقشه را نگاه کنیم و مسیر رسیدن به آنجا را مرور کنیم، می‌توانیم گویش مردمان آن شهر را یاد بگیریم و در مورد فرهنگ و رسوم آنجا هر اندازه که لازم باشد اطلاعات جمع‌آوری کنیم، اما در نهایت هیچ‌کدام از این‌ها ما را به آن شهر نمی‌رسانند. چیزی که ما را به مقصد می‌رساند این است که از خانه بیرون برویم، وسیله‌ی نقلیه‌ی مناسب را سوار شویم و به سمت آن شهر پیش برویم.

اگر کسی می‌خواهد به «شهر شفا» برسد باید واقعن راه بیفتد و به سمت آنجا برود. چنین فردی می‌تواند ادعا کند که به دنبال شفا است.

هیچ فردی در این جهان نیست که بگوید من به شفا نیاز ندارم، همه‌ی ما زخم‌های کهنه و نویی داریم که نیاز به شفا دارند و فقط در این صورت است که می‌توانیم لذت و رضایت واقعی را تجربه نماییم.

 

پیدا کردن زخم‌های درون

هیچ‌کس بهتر از ما نمی‌تواند محل زخم‌ها را در درون ما پیدا کند. تنها کسی که می‌داند درد واقعن در کدام قسمت است ما هستیم. در واقع ما بهترین درمانگرِ خودمان هستیم.

اما اگر هرگز به خودمان سر نزده‌ایم قاعدتن این کار برایمان راحت نیست. احتمالن در اوایل مسیرْ خودمان هم به درستی با دردهایمان آشنا نیستیم. مثل این است که سرِ آدم گیچ می‌رود و دکتر می‌گوید گوش مشکل دارد.

پس صبور بودن در این مسیر اهمیت ویژه‌ای دارد. خودِ درون ما باید در کنار ما احساس امنیت داشته باشد. باید بداند که به دردهایش اهمیت داده می‌شود، حرف‌هایش شنیده می‌شود و اینکه هر زمان که بخواهد ما در کنارش هستیم.

برای پیدا کردن محل دقیق زخم‌ها باید آماده باشیم که دائمن با خودمان خلوت کنیم و به حرف‌های خودمان گوش دهیم.

مؤثرترین راه برای گوش کردن به حرف‌های خودمان «نوشتن» است؛ نوشتن به صورت کاملن آزادانه و رها، بدون هیچ قید و بندی. نیازی به رعایت کردن هیچ نوع اصول و قاعده‌ای وجود ندارد؛ می‌توان از یک جایی شروع کرد و سر از جای دیگری درآورد، می‌توان جملات و کلمات کاملن بی‌معنی را استفاده کرد، می‌توان جمله‌ای را نیمه‌کاره رها کرد و به سراغ جملات دیگر رفت و هیچکدام از علائم نگارشی مثل نقطه و ویرگول را رعایت نکرد.

در واقع آزادانه نوشتن است که ما را به شفای درون می‌رساند.

مثلن می‌توان نوشتن را به این شکل آغاز نمود:

«حالم بده اما نمی‌دونم چرا بده تنها چیزی که می‌دونم اینه که هیچی حالم رو خوب نمی‌کنه دلم می‌خواد همه چی رو ول کنم و بزنم برم یه جایی که دست هیچکس بهم نرسه کِی این عوضی‌ها گورشون رو گم می‌کنن از زندگی ما می‌رن که یه نفس راحتی بکشیم یه بار نشد به کسی اعتماد کنم عوضی از کار درنیاد حالم از همه به هم میخوره…»

 می‌توان تا هر زمان که لازم است (حتی ماه‌ها) به نوشتن در مورد خشم‌ها و نفرت‌ها و تمام احساسات منفی ادامه داد. اما خواهید دید که وقتی این حس‌ها به روی کاغذ می‌آیند آهسته آهسته روی دیگر اتفاقات برای ما نمایان می‌شوند و موهبت‌های نهفته در پشت اتفاقات ناخوشایند برای ما آشکار می‌شوند.

وقتی که به اندازه‌ی کافی خودمان را تخلیه کردیم می‌توانیم نوشتن را به سمت پرسش و پاسخ سوق دهیم. به عنوان مثال:

– از چی ناراحتی؟

– از اینکه هر کاری که انجام می‌دم یه ایرادی می‌گیره. هیچوقت نشده که قدردان باشه. همیشه طلبکاره.

– چرا انتظار داری که قدردان باشه؟

– برای اینکه حس می‌کنم لطف من براش تبدیل به وظیفه شده.

– چرا از این حس ناراحتی؟

– برای اینکه من همه‌اش دارم وقت و انرژیم رو صرف دیگران می‌کنم اما بقیه عین خیالشون نیست، پی زندگی خودشونن. نوبت من که میشه هیچ‌کس نیست که کمک کنه.

– اگه انقدر اذیت می‌شی چرا دوباره انجامش میدی؟

– نمی‌دونم، انگار که می‌ترسم.

– از چی می‌ترسی؟

– از اینکه ناراحت بشه.

– خب اگه ناراحت بشه چی میشه؟

– خب ممکنه تنهام بذاره

– پس تو از تنها موندن می‌ترسی.

– آره حس می‌کنم می‌ترسم.

– ممکنه همه‌ی این کارها رو انجام بدی اما باز هم تنها بمونی، چه تضمینی هست؟

– هیچی، حداقل می‌گم کاری که می‌تونستم رو انجام دادم.

– اصلن چرا فکر می‌کنی که تنها می‌مونی؟

….

می‌توانیم تمام ورق‌ها را بعد از نوشتن پاره کنیم و دور بریزیم تا خیالمان راحت باشد که کسی آن‌ها را نمی‌خواند.

چیزی که اهمیت دارد این است که باید دائمن خودمان را واکاوی کنیم و به دنبال پیدا کردن دلیل رفتارها و حرف‌ها و عادت‌هایمان باشیم. نباید بی‌تفاوت از کنار رفتارها و تصمیماتمان عبور کنیم. نوشتن راهی است که مسیر رسیدن به پاسخ‌ها را برایمان بسیار کوتاه می‌کند. نوشتن ما را به جایی در درونمان متصل می‌کند که قبلن به آن دسترسی نداشته‌ایم. در واقع نوشتن قفلِ درِ ناخودآگاه را باز می‌کند و به ما امکان ورود به فضای ناخودآگاه را می‌دهد.

من هفت سال است که هر روز صبح می‌نویسم و تمام احساسات و افکارم را به روی کاغذ می‌آورم. گاهی هم در وسط روز در مورد موضوع خاصی آزادانه می‌نویسم. گاهی نوشته‌ها را دور می‌ریزم و گاهی هم آن‌ها را نگه می‌دارم. گاهی روی ورق‌های کلاسوری جدا از هم می‌نویسم درحالیکه از تخته شاسی به عنوان زیردستی استفاده می‌کنم، گاهی هم در دفترهای سیمی، گاهی از روان‌نویس استفاده می‌کنم و گاهی هم از خودکارهای ضخیم. دیده‌ام که برخی افراد تایپ می‌کنند و با آن راحت هستند.

هیچ درست و غلطی وجود ندارد، تنها چیزی که اهمیت دارد استمرار است. نوشتن به هر شکلی که انجام شود روشنگر خواهد بود.

 

چه راه ساده‌تری وجود دارد؟

تصور کنید که ما چیزی به عنوان حافظه نداشتیم، در آنصورت آیا دردهای درونی در ما ریشه می‌دواندند و زنده می‌ماندند؟

مسلماً نه. چیزی که درد را در درون ما زنده نگه می‌دارد حافظه است. ذهنِ ما برای محافظت کردن از ما خاطره‌ی رنج‌ها و دردها را  حفظ می‌کند تا بار دیگر از آن ناحیه ضربه نخوریم، اما این عملکردِ ذهن برای ما کارآمد نیست که اگر بود باید موجب می‌شد حال ما خوب شود.

اگر حالمان خوب نیست و احساس رضایت قلبی از زندگی خود نداریم یعنی این عملکرد کمکی به ما نکرده است. درست مثل کاری که پدر و مادرهایمان در بچگی با ما می‌کردند و مثلن می‌گفتند بیرون نرو، با غریبه‌ها حرف نزن، بچه‌ها را می‌دزدند و اعضای بدنشان را می‌فروشند،…

نیت پدر و مادرهایمان این بود که با این هشدارها ما را از آسیب دور نگه دارند اما در واقع باعث می‌شدند که نگرش منفی در ما ایجاد و تثبیت شود و این نگرش منفی اتفاقات منفی را مهمان زندگی ما می‌کرد (یا می‌کند).

ذهنْ مانند یک پدر پیر عمل می‌کند که نصیحت‌های قدیمی می‌کند و حرف‌های تکراری و خسته‌کننده می‌زند. نیت‌اش خیر است اما نتیجه‌‌‌ی نصیحت‌هایش برای ما خیر نیست.

ما آمده‌ایم که شور زندگی را تجربه کنیم، آمده‌ایم که به زندگی عشق بورزیم، نه اینکه محتاط و ترسو و خشمگین باشیم.

پس اگر ذهن ساکت شود خاطره‌ی زخم‌ها پاک می‌شود و وقتی خاطره‌ای نباشد نیازی به طی کردن مسیر شفا نخواهد بود. در واقع شفا اتفاق می‌افتد بدون اینکه ما کار خاصی در آن جهت انجام داده باشیم.

 

ذهن چگونه ساکت می‌شود؟

جواب فقط یک چیز است؛ از طریق مراقبه یا همان مدیتیشن.

مراقبه سریع‌ترین و کوتاه‌ترین مسیر و در واقع تنها مسیر برای ساکت کردن ذهن است. به همین دلیل است که همواره به مراقبه توصیه شده است.

در واقع کاری که مراقبه می‌کند این است که با حذف کردن ذهن از مدار درونی ما، مشکل را برطرف می‌نماید. نه اینکه مشکل حل شود، در واقع مشکل ناپدید می‌شود. انگار که از ابتدا مشکلی نبوده است.

بعد از فقط یک ماه مراقبه‌ی مستمر، بدون آنکه بفهمیم چه اتفاقی افتاده مشاهده می‌کنیم که مشکلات قبلی دیگر وجود ندارند. مثلن سلامتی به بدنمان برگشته است، همسرمان رفتارهای قدیمی‌اش را انجام نمی‌دهد، افراد مزاحم از زندگی‌مان حذف شده‌اند، مشتری‌هایمان تغییر کرده‌اند، نعمت و برکت از مسیرهای تازه وارد زندگی‌مان می‌شود، کارهایمان راحت و روان انجام می‌شوند…

اگر کسی از ما سوال کند که چه کار کردی جوابی نداریم که بدهیم چون هیچ اقدام مستقیمی در جهت رفع مشکلات انجام نداده‌ایم.

مثل این است که یک رژیم غذایی مناسب را رعایت کرده باشیم و چندین بیماری خودبه‌خود در بدن ما از بین رفته باشند، بدون اینکه داروی خاصی برای هر کدام از آنها مصرف کرده باشیم یا عمل جراحی موضعی انجام داده باشیم.

 

شروع مراقبه

مراقبه کردن می‌تواند از مسیری بسیار ساده مانند تمرکز کردن روی تنفس آغاز شود؛ اینکه در جایی ساکت و آرام بنشینیم، بدن خود را عضو به عضو کاملن رها کنیم و برای مدتی روی دم و بازدم خود متمرکز باشیم. هر زمان هم که تمرکزمان از روی تنفس برداشته شد و به جای دیگری رفت دوباره به تنفس برگردیم.

هیچگونه قضاوت و شماتتی نباید در مسیر مراقبه وجود داشته باشد. طبیعی است که ما به راحتی نتوانیم ذهن را خاموش کنیم، کار ساده‌ای نیست. چرا که کارِ ذهن فکر کردن است، مثل چشم که کارش دیدن است یا قلب که کارش تپیدن است. نمی‌شود انتظار داشت که ذهن کارش را انجام ندهد به ویژه اینکه ما هیچوقت به ذهن یاد نداده‌ایم که برای مدتی استراحت کند و خاموش باشد.

بنابراین نباید خودمان را سرزنش یا قضاوت کنیم. فقط هر بار آگاه می‌شویم که از مسیر خارج شده‌ایم و دوباره به آنجا برمی‌گردیم.

 

این مسیر ما را به کجا می‌رساند؟

کسی که در هر لحظه از زندگی ما در کنار ما قرار دارد فقط و فقط خود ما هستیم؛ کسی که با ما به مدرسه و دانشگاه می‌رود، کسی که هر روز با ما به سر کار می‌رود، کسی که در هنگام ازدواج کردن در کنار ماست، آن زمان که بیمار می‌شویم یا غمگینیم، آن هنگامی که شادیم و می‌رقصیم و در تمام موقعیت‌ها کسی که واقعن در کنار ما و همراه ماست خود ما هستیم.

اگر واقعن متوجه‌ی این همراهی باشیم درک می‌کنیم که تنها شریک عاطفی ما در واقع خودمان هستیم نه دیگران پس باید رابطه‌ی صمیمانه‌ای با خودمان داشته باشیم در غیراینصورت زندگی برایمان تبدیل به جهنم می‌شود. تصور کنید که با فرد دیگری در یک خانه زندگی می‌کنید و همیشه با هم قهر هستید، هرگز با هم حرف نمی‌زنید و به یکدیگر احترام نمی‌گذارید اما در عین حال مجبورید که در یک خانه با هم زندگی کنید. تصور کنید که چه جهنمی ممکن است باشد.

وقتی به دنبال شناخت خود هستیم، وقتی نسبت به خودمان آگاه می‌شویم، وقتی با خودمان خلوت می‌کنیم و به حرف‌های خودمان گوش می دهیم، وقتی با خودمان مهرورزانه رفتار می‌کنیم و از خودمان فرار نمی‌کنیم، وقتی برای خودمان احترام قائل هستیم در واقع رابطه‌ی عاطفی سالمی با خودمان داریم که نتیجه‌ی آن تنها و تنها خیر است و بس.

نتیجه‌ی تمام این خلوت‌ کردن‌ها و ملاقات‌های خصوصی در نهایت خیر مطلق است، آرامش است، لذت است.

کسانی که این مسیر را طی کرده‌اند همگی متفق‌القول هستند که زندگی به طرز عجیب و غریبی ساده و روان شده است به طوریکه انگار هر چیزی که می‌خواهیم به سادگی انجام می‌شود، تمام درها به رویمان باز است، معجزه پشت معجزه اتفاق می‌افتد، از تلاش و تقلا و نگرانی خبری نیست.

بزرگترین موهبتِ پیمودن این مسیر این است که باعث می‌شود خودمان را دوست داشته باشیم و این دوست داشتن سبب می‌شود که عشق به زیستن در ما بیدار شود و فقط در این صورت است که می‌توان حد غایی لذت را تجربه نمود.

 

همین ابتدا بگویم که اگر از نتایج خود در حوزه‌ی رابطه رضایت کامل دارید و احساس می‌کنید که همه چیز سر جای درستش است، وقتتان را صرف خواندن این مقاله نکنید. اما اگر مدتی است که رابطه‌ی شما مثل قبل نیست، و یا چندین بار شکست عاطفی را تجربه کرده‌اید و یا رابطه‌ی خوبی دارید و می‌خواهید برای باقی عمر آن را حفظ نمایید جای درستی هستید. مقاله را تا انتها بخوانید، درغیراینصورت مجبور می‌شوم بگویم که اگر به اندازه‌ی خواندن یک مقاله‌ی ساده برای هدفتان قدم برنمی‌دارید، نتایجْ عاشقِ چشم و ابروی شما نیستند.

 


رابطه شاید پیچیده‌ترین و بعضن تنش‌زا‌ترین موضوعی باشد که انسان با آن درگیر است. اصلی‌ترین دلیل این پیچیدگی «ذات پویای رابطه» است.

در روابط، ما با انسان‌های دیگری در تماس هستیم که همگی در مسیر رشد و تکامل خود قرار دارند، نیازها و خواسته‌‌های منحصر به فردی دارند، با عواطف و افکار و نظرات خود وارد رابطه می‌شوند، روحیاتشان مرتب در حال تغییر است، ارزش‌های متفاوتی دارند و همین‌طور گذشته‌ و سبک زندگی متفاوت.

همین پویایی است که هر لحظه ما را وارد دنیای کاملن جدیدی می‌کند که ممکن است اصلن ندانیم چگونه باید با آن مواجه شویم.

به یاد داشته باشیم که ما نیز همین میزان پویایی را برای دیگران ایجاد می‌نماییم. دوست دارم روی این جمله تاکید کنم تا از یاد نبریم که همان‌قدر که ما در طول یک رابطه سردرگم می‌شویم، طرف مقابل ما هم در همین وضعیت قرار می‌گیرد. ما اغلب فکر می‌کنیم خودمان صاف و ساده و به دور از پیچیدگی هستیم و این طرف مقابل است که شرایط را بغرنج می‌کند.

یا تصور می‌کنیم که فرد مقابل به تنهایی و بدون در نظر گرفتن عواطف و روحیات ما تصمیم‌گیری می‌کند و زندگی ما را دستخوش تغییر می‌نماید. اما این واقعیت ندارد.

در واقع قبل از هر چیز باید بدانیم که رابطه‌ چیزی دو سویه است و این مهم است که ما نقش خود را در رابطه بپذیریم.

 

رابطه مانند یک سفر

رابطه مثل یک سفر دو نفره است؛ اگر قرار است که سفر برای هر دو نفر لذت‌بخش باشد و به آنها خوش بگذرد، قبل از هر چیز لازم است که با یکدیگر و همین‌طور با نفْس سفر هماهنگ باشند و این هماهنگی چیزی است که در طول مسیر به دست می‌آید. یعنی موضوعی نیست که بخواهیم قبل از سفر در موردش فکر کنیم و حساب و کتاب نماییم. بلکه هماهنگی در طول یک روند حاصل می‌شود.

قاعدتن قبل از شروع سفر، نیت ما این است که سفری خوشایند و به‌یاد‌ماندنی برای هر دوی ما باشد. پس هیچ‌کدام در شروع، مشکلِ نیت نداریم، پس چه می‌شود که برخی از ما وقتی برمی‌گردیم آنقدرها که باید لذت نبرده‌ایم؟

ما نتوانسته‌ایم در طول مسیر با هم و با سفر هماهنگ شویم.

اصلی‌ترین مشکل اینجاست که ما معمولن در طول سفر، نیت اولیه را فراموش می‌کنیم. یادمان می‌رود که این سفر باید برای هر دوی ما خوشایند باشد و قرار بر این نیست که هر کس خوشایند خودش را لحاظ کند.

 

رابطه با سرعت مطمئنه

شاید اصلی‌ترین موضوعی که باعث می‌شود رابطه به سر منزل مقصود برسد همین راندن با سرعت مطمئنه باشد. اگر خیلی یواش برانیم یا خیلی تند در هر دو صورت خطر در کمین رابطه است و احتمالِ رسیدن به مقصد کم.

بار اصلی حفظ کردنِ سرعت مطمئنه در طول یک رابطه بر دوش خانم‌ها است. یک خانم باید در درون خود یک «کروز کنترل» یا کنترل‌کننده‌ی سرعت‌ِ قابل اعتماد داشته باشد تا اجازه ندهد که رابطه از سرعت مطمئنه فاصله بگیرد.

اغلب خانم‌ها در اواسط رابطه یادشان می‌رود که کنترل‌کننده را بر روی سرعت مطمئنه تنظیم کنند، بنابراین رابطه کند‌تر یا تندتر از آن چیزی می‌شود که نیاز دارد باشد. در نتیجه یا ماشین از جاده خارج می‌شود یا تصادفی اتفاق می‌افتد یا اینکه حوصله‌ی سرنشینِ دیگر سر می‌رود و به سفر ادامه نمی‌‌دهد.

هر چقدر از اهمیت سرعت مطمئنه بگویم نتوانسته‌ام حق مطلب را ادا کنم.

اما باید این را در ذهن داشت که برای هر رابطه‌ای سرعت مطمئنه با سایر روابط متفاوت است. قرار نیست که تمام روابط با سرعت مشابهی پیش بروند، همان‌طور که در جاده هر ماشینی بر اساس شرایط خود با سرعت خاصی پیش می‌رود اما حدود پایین و بالای سرعت را قوانین مشخص می‌کنند.

(البته بزرگ‌راه‌‌هایی هم داریم که در آنها سرعت آزاد است اما آنها بزرگراه‌هایی نیستند که افراد دائمن در آنها در حال رانندگی باشند. شاید یکی دو بار در طول عمرشان برای داشتن تجربه‌ای متفاوت در آن بزرگراه‌ها رانندگی کنند اما در نهایت به جاده‌های معمولی باز می‌گردند.)

داشتم می‌گفتم که حدود پایین و بالای سرعت، توسط قوانین مشخص می‌شوند. یعنی درست است که هر رابطه‌ای شرایط منحصر‌به‌فرد خود را دارد و قرار نیست شبیه سایر روابط باشد، اما برخی اصول در مورد تمام روابط صادق هستند، قوانینی وجود دارند که نباید از آنها سرپیچی کرد. اگر قرار است ماشینِ رابطه‌ی شما در بزرگراه معمول زندگی در حرکت باشد باید قوانین جاده را بشناسید.

 

تجاوز از سرعت مطمئنه

مواردی که به مثابه تجاوز از سرعت مطمئنه هستند را می‌توان در فهرست زیر دید:

  • رابطه‌ی جنسی زودهنگام
  • تعامل زودهنگام با خانواده‌ی طرف مقابل
  • محبت کلامی و رفتاری بیش از حد
  • بی‌مهری بیش از حد
  • خودبزرگ‌بینی بیش از حد یا خود‌کم‌بینی بیش از حد
  • ترسِ از دست دادن (در ظاهر یا در فکر که منجر به شتاب‌زدگی می‌شود)
  • فضا و زمانِ تنهایی به طرف مقابل ندادن
  • احترام قائل نشدن برای او و متعلقاتش (خانواده، شغل، دوستان)
  • بیش از اندازه حرف زدن
  • خارج شدن از ظرافت‌های زنانه با اعمالی مانند جیغ و دادن کردن و خشن و عصبی بودن
  • صاحب‌نظر نبودن
  • وابسته بودن
  • جسارت نداشتن
  • قدردانی نکردن
  • صبور نبودن
  • رها نبودن (درگیر مسائل شدن و ادامه دادن به موضوع)
  • غر زدن
  • مطابق نبودن حرف با عمل
  • درگیر مادیات بودن (سنجیدن طرف مقابل بر اساس دستاوردهای مالی و توان مالی او، خرج تراشیدن بیش از حد برای او)
  • مقایسه کردن
  • صادق نبودن
  • اعتماد نداشتن (دائمن پیگیر بودن)
  • قبول نداشتن طرف مقابل
  • انتخاب کردن او به خاطر موقعیت و شرایطش
  • گذشته‌ی طرف را شخم زدن
  • کنجکاوی کردن در مورد خانواده، شغل و دوستان طرف مقابل

در این فهرست تمام موارد اهمیتی مشابه دارند و هیچکدام مهم‌تر یا کم‌اهمیت‌تر از دیگری نیستند. اما لازم است به کلمه‌ی «قدردانی» با توجه بسیار ویژه‌تری بنگریم. در واقع قدردانی کردن تا حد بسیار زیادی می‌تواند تجاوز از سرعت مطمئنه را جبران نماید.

لازم است یک بار دیگر تاکید کنم که کنترل سرعت مطمئنه در طول یک رابطه بر عهده‌ی خانم است. تصور کنید دو نفر در یک مسابقه‌ی اتومبیل‌رانی شرکت کرده‌اند، خانم در واقع کمک‌راننده است که نقشه را می‌خواند و ناظر بر شرایط و موقعیت است و آقا پشت فرمان در حال رانندگی است.

 

نقش مهم زن در رابطه

زن نقش ترموستات را در رابطه دارد که نباید اجازه دهد دما از حد مشخصی پایین‌تر یا بالاتر برود.

تمام روابط موفقی که در اطراف خود می‌بینید (بدون استثناء) ترموستاتی حواس‌جمع و آگاه دارند که متوجه‌ی کم و زیاد شدن دمای رابطه است و آن را کنترل می‌کند.

شما به عنوان یک خانم می‌توانید این وظیفه را سخت بدانید و یا از پذیرفتن آن سر باز بزنید، می‌توانید فکر کنید مگر چقدر قرار است عمر کنیم که درگیر این مسائل باشیم و حرف‌های کلیشه‌ای و تکراری نظیر این.

تصمیم با شماست، کسی شما را مجبور به انجام کاری نمی‌کند. اما مسأله اینجاست که ما برای هر موضوعی در زندگی‌مان آماده‌ی یادگیری هستیم. برای موضوعی مانند آشپزی، چندین کلاس و دوره می‌گذارنیم و کتاب تهیه می‌کنیم. در زمان پخت یک غذا دستور تهیه را پیش رویمان قرار می‌دهیم و مو به مو مطابق آن پیش می‌رویم؛ از تهیه کردن مواد اولیه گرفته تا تمام مراحل کار. حتی ترتیب موارد را کاملن رعایت می‌کنیم چون معتقدیم به این شیوه می‌توان به نتیجه‌ی مدنظر رسید.

همین‌طور در مورد تمام مسائل دیگر مانند حسابداری، فرزند‌پروری، پرورش گل و گیاه، خودآرایی، سفره‌آرایی، بازاریابی، فروش و صدها مورد دیگر. اما وقتی موضوع رابطه به میان می‌آید خودمان را صاحب‌نظر، توانمند و در یک کلمه عقل‌کل و بی‌نیاز از هر آموزشی می‌بینیم.

تصور می‌کنیم رابطه چیزی است که از درون ما می‌جوشد و خودبه‌خود پیش می‌رود.

حتی ممکن است که آموزش هم ببینیم اما در عمل با این آموزش‌ها مانند آموزش شیرینی‌پزی برخورد نمی‌کنیم. یعنی تصور نمی‌کنیم که باید مو به مو آنها را اجرا کنیم، و وقتی در پایان کار، شیرینی یا غذای ما آن طعمی که باید را ندارد تصور می‌کنیم که دستور تهیه ایراد داشته است و به سراغ دستورهای دیگر می‌رویم، به جای اینکه نیم‌نگاهی به روش کار خود داشته باشیم.

در واقع گوش می‌کنیم اما نمی‌شنویم، می‌خوانیم اما درک نمی‌کنیم. تصور می‌کنیم آموزش‌دیده و ورزیده شده‌ایم اما نتایج چیز دیگری می‌گویند. بعد تصور می‌کنیم آموزش‌ها مشکل دارند و یا رابطه اصلن آموزش‌پذیر نیست بلکه چیزی کاملن دِلی و درونی است.

در یک کلمه، در حوزه‌ی رابطه کاری را انجام می‌دهیم که در آن لحظه دلمان می‌خواهد انجام دهیم نه آن کاری را که باید انجام دهیم. مثل کسی که رابطه‌ی مناسبی با پول ندارد و هر چه پول دارد بدون فکر برای چیزهای بی‌‌فایده خرج می‌کند و در آن لحظه به این فکر نمی‌کند که کار درست چیست، بلکه کاری را که دلش می‌خواهد انجام می‌دهد. واضح است که نتیجه چه خواهد بود.

 

پس نقش مرد چیست؟

شاید بگویید تمام وظایف که افتاد بر دوش زن، پس مرد این وسط چه کاره است؟

وظیفه‌ی مرد این است که سفر را به پایان برساند و یقین داشته باشید که هیچ مردی سفر را نیمه‌تمام رها نمی‌کند، چرا که ثباتْ اصلی‌ترین ویژگی مردانه در رابطه است. هیچ مردی نمی‌خواهد و نمی‌تواند کاری کند که ثبات فکر و زندگی‌اش متلاطم شده و برهم بخورد. بنابراین بدون شک سفر را تا انتها ادامه خواهد داد.

شاید بگویید این همه رابطه دیده‌اید یا خودتان تجربه کرده‌اید که بعضن از سوی مرد تمام شده‌اند درحالیکه زن هنوز تمایل به ادامه‌ی رابطه داشته است. این را چطور می‌توان توضیح داد؟

با یقین و اطمینان به شما می‌گویم که زن از سرعت مطمئنه تجاوز کرده‌ است.

حتی ممکن است بگویید مرد خیانت کرده است، اینجا که دیگر زن نقشی نداشته است. من باز هم با اطمینان می‌گویم که زن از سرعت مطمئنه تجاوز کرده است که منجر به خروج ماشین از جاده (خیانت) شده است.

اگر توجه کنید «خیانت» را در لیست بالا نیاورده‌ام، در واقع خیانت یکی از مظاهر تجاوز از سرعت مطمئنه نیست، بلکه خیانت، مثل تصادف، در واقع خروج از جاده است، و پیش‌‌نیاز خروج از جاده تجاوز از سرعت مطمئنه است.

در واقع خیانت نتیجه‌ی این تجاوز است.

اگر این خروج اتفاق افتاد به عنوان یک خانم رفتارتان را مرور کنید و ببینید کدام یک از مصادیق تجاوز از سرعت مطمئنه در مورد شما صادق بوده است:

آیا بیش از حد بی‌مهری کرده‌اید یا بیش از حد حضور داشته‌اید؟

آیا وضعیت مالی او را زیر سوال برده‌اید؟

آیا دائمن عصبی شده‌اید؟

آیا برای او احترام قائل نبوده‌اید؟

آیا روزی صد بار او را چک کرده‌اید؟

آیا هرگز قدردان بوده‌اید؟

 

آیا تضمینی وجود دارد؟

شاید پویایی بیش از حد رابطه این فکر را به ذهن بیاورد که تضمینی برای موفق شدن در آن وجود ندارد. شاید فکر کنید تیری است در تاریکی که ممکن است به هدف نخورد. اما این‌طور نیست.

چطور می‌شود رسیدن به مقصد را تضمین نمود؟

حالا که به این قسمت از مقاله رسیده‌اید حتما جواب را می‌دانید:

رعایت کردن سرعت مطمئنه، رسیدن به مقصد را تضمین می‌نماید.

شاید هنوز یک ماه از آشنایی شما نگذشته است اما شما همین الان دوست دارید با این آدم رابطه‌ی جنسی داشته باشید. (بیب… تجاوز از سرعت)

شاید ماشینی معمولی دارد یا اصلن ماشین ندارد. سوال شما: بالاخره کی می‌تونی ماشین بخری؟ (بیب… تجاوز از سرعت)

هنوز یک ماه از آشنایی شما نگذشته است که با خانواده‌ی او ملاقات می‌کنید (بیب… تجاوز از سرعت)

هنوز یک ماه از آشنایی شما نگذشته است که این سوال را می‌پرسید: برنامه‌ات برای زندگی چیه؟ (بیب… تجاوز از سرعت)

هر یک ساعت زنگ می‌زنید و پیغام می‌دهید (بیب… تجاوز از سرعت)

خیلی زیاد حرف می‌زنید و فرصت سکوت و خلوت و تنهایی به طرف مقابل نمی‌دهید (بیب… تجاوز از سرعت)

دائم از خودتان تعریف می‌کنید و به دستاوردهای خود اشاره می‌کنید (بیب… تجاوز از سرعت)

این مثال‌ها را می‌توان تا صدها مورد ادامه داد.

 

آیا راه ساده‌تری هم وجود دارد؟

پاسخ این است که بله، نه تنها یکی، بلکه چند راه ساده‌تر هم وجود دارد:

  1. مراجعه به پارمیدا جون و درخواست فال
  2. مراجعه به دعانویس و دعا را به خورد طرف دادن
  3. راهبه شدن
  4. از مردها (یا زن‌ها) و از رابطه بیزار شدن و این نفرت را تا گور حمل کردن
  5. پیدا کردن راهی برای تحمل شکست‌های عاطفی پی در پی
  6. قرص آرامبخش
  7. تعریف کردن اهداف متعالی‌تری برای خود مانند ادامه‌ی تحصیل و موفقیت در کسب‌و‌کار

هر کدام که برای شما ساده‌تر است انتخاب نمایید.

آیا دیگران هم همین مسیر را طی کرده‌اند؟

شاید با خودتان فکر کنید که این روند، بسیار پیچیده و خسته‌کننده است و در طاقت و توان شما نیست که همواره آگاه و مراقب باشید.

مسأله اینجاست که برای کسی که می‌خواهد رابطه‌‌اش را حفظ نماید، مراقب و آگاه بودن اصلن کار دشوار و پیچیده‌ای نیست، بلکه آن را روندی طبیعی می‌داند. به این سوالات فکر کنید:

آیا کسی که تا مقطع دکترا ادامه‌ی تحصیل می‌دهد، عمری را صرف خواندن درس‌های دشوار و گذراندن امتحانات سخت برای دریافت مدرک نمی‌کند؟

آیا شما حاضر نیستید عمرتان را صرف مراقبت و تربیت فرزندتان کنید؟

آیا کسی که تا پایان عمر تناسب اندام خود را حفظ می‌کند تا سلامتش تداوم داشته باشد کاری عبث انجام داده است؟

آیا شما شغل خود را حفظ نمی‌کنید تا منبع درآمد مطمئنی داشته باشید؟ آیا در این حوزه خودتان را رشد نمی‌دهید تا درآمد خود را افزایش دهید؟

موضوع اینجاست که ما در تمام حوزه‌های زندگی معتقد به روند تکامل هستیم و مراحل را پله پله طی می‌نماییم تا به نتیجه‌ی مدنظر خود برسیم. هرگز فکر نمی‌کنیم که وقتمان تلف می‌شود یا فکر نمی‌کنیم که مسیرِ دشوار و پیچیده‌ای پیش رو داریم. بلکه همه چیز را بخشی طبیعی از روند آن حوزه از زندگی می‌دانیم.

اما وقتی موضوع رابطه به میان می‌آید نگاهمان کاملن متفاوت می‌شود و به دنبال نتایج زودهنگام، آن هم بدون صرف زمان و انرژی لازم هستیم.

برمی‌گردم به جمله‌ی دومِ این بخش که در واقع طی کردن یک روند تکاملی برای به نتیجه رساندن و حفظ کردن یک رابطه‌ی عاطفی به هیچ وجه کار سخت و پیچیده‌ای نیست. نه اینکه چالشی در کار نباشد اما چالش‌ها از توانِ هیچ‌کس فراتر نیستند بلکه سبب رشد فرد می‌شوند و در عین حال پویا، هیجان‌انگیز و لذت‌بخش هم هستند.

به این موضوع فکر کنید که اگر یک کنترل‌کننده‌ی سرعت که روی ماشین نصب شده است از کارش خسته شود و در نیمه‌ی راه تصمیم بگیرد که دست از کنترل کردن بردارد چه اتفاقی می‌افتد؟

اگر از سرعت مطمئنه تجاوز کردیم چه کنیم؟

احتمال اینکه یک ماشین با یکی دو بار تجاوز از سرعت مطمئنه دچار تصادف یا اتفاق ناخوشایند دیگری شود بسیار کم است. قطعن ماشینِ رابطه‌ی شما هم با یکی دو مورد به این روز نیفتاده است. به طور قطع شما مدت زمان زیادی را با سرعت غیرمطمئنه رانده‌اید. بنابراین اگر چند بار هم کنترل از دستتان خارج شد نگران نباشید، کافیست که تصمیم بگیرید و به سرعت مطمئنه بازگردید. همه چیز دوباره به حالت طبیعی برخواهد گشت.

اگر ماشین شما یک ازدواج رسمی است، هر کجای آن که هستید می‌توانید با برگشتن به سرعت مطمئنه آن را نجات دهید. کافیست ببینید در چه مواردی سرعت را رعایت نکرده‌اید و حالا برعکس آن کارها را (با حفظ تعادل)‌ انجام دهید. شروع کنید به قدردانی کردن از مرد (حتی شده در خلوت خودتان و بدون اینکه به او چیزی بگویید). همین یک مورد به طور قطع زندگی شما را نجات خواهد داد. کافیست در درون و بیرون قدردانِ هر کار کوچک و بزرگی که انجام می‌دهد باشید، این ماشین قطعن به مقصد می‌رسد.

موارد دیگر می‌توانند این‌ها باشند: نرم و ملایم شوید، احترام گذاشتن را یاد بگیرید، به او فضای تنهایی بدهید، رها بودن را یاد بگیرید و به هر چیزی گیر ندهید و ….

اما اگر ماشین شما یک رابطه‌ی دوستی و یا موارد دیگر است و مرد شما را ترک کرده است، اصرار شما برای برگشت به رابطه، تجاوزِ کامل از سرعت مطمئنه است. این کار را نکنید. بُکسُل کردن ماشین و رساندن آن به تعمیرگاه کار شما نیست.

مرد است که باید ماشین را به تعمیرگاه ببرد و یا آن را دوباره به جاده برگرداند. اگر مرد با شما تماس نگرفت و نخواست که ماشین رابطه‌‌تان را دوباره راه بیندازید، این سفر را تمام شده بدانید و اصراری برای برگشت نداشته باشید، که در اینصورت با شکست بسیار بزرگتری مواجه خواهید شد.

اما اگر مرد با شما تماس گرفت و شما هم هنوز تمایل به این سفر دو نفره داشتید با رعایت سرعت مطمئنه تضمین می‌کنم که این‌بار سفر را به خیر و خوشی به پایان خواهید رساند.

آیا چیزی نگفته باقی مانده است؟

شاید این‌طور به نظر بیاید که این مقاله درباره‌ی آیین‌نامه‌ی رانندگی است و به درد آموزشگاه‌های تعلیم رانندگی می‌خورد، یا شاید احساس شود که ساده‌لوحانه است، اما این مقاله دربرگیرنده‌ی تمام چیزی است که نیاز دارید در حوزه‌ی رابطه‌ی عاطفی بدانید. اگر آن را ساده‌لوحانه می‌دانید شما هنوز از اصل و اساس موضوع دور هستید و احتمالن لازم است که چند بار دیگر شکست عاطفی را تجربه نمایید و دوباره به آن برگردید.

حفظ یک رابطه‌ی عاطفی کاری سخت و پیچیده نیست، بلکه مسیری کاملن طبیعی و پیش‌رونده است، همانند هر روند دیگری در سایر بخش‌های زندگی. آن را در ذهنتان تبدیل به کاری دشوار نکنید بلکه آن را روند رشد خود بدانید و از آن لذت ببرید.

هر جا که احساس کردید سرعت ماشین زیاد شده است کمی پایتان را از روی گاز بردارید و هر جا که احساس کردید کمتر از سرعت مجاز می‌رانید کمی پدال گاز را فشار دهید. اگر واقعن در حال رانندگی باشید و قرار باشد که سرعت متوسطی را به طور ثابت حفظ نمایید به تنها چیزی که نیاز دارید «آگاه بودن» است. کافی است همواره نیم‌نگاهی به سرعت‌سنج داشته باشید، بقیه‌‌ی کار روندی راحت و بدون چالش است. شاید چند دقیقه‌ای هم حواستان را از روی سرعت‌سنج بردارید و به موزیک گوش دهید یا با سرنشین دیگر سرگرم صحبت شوید، یا چیزی بخورید، اشکالی ندارد، کافی است دوباره نگاهی به آن بیندازید و سرعتتان را تنظیم کنید.

در واقع لازم نیست نگران باشید، نگران بودن فقط شما را دست‌پاچه می‌کند و منجر به واکنشی شتاب‌زده می‌شود. قرار است از طی کردن این مسیر لذت ببرید،‌ پس نه وسواس داشته باشید و نه بی‌خیال باشید.

مادامی که در پس ذهن خود نسبت به عملکرد خود آگاه باشید لازم نیست نگران چیزی باشید. اگر می‌بینید رابطه‌ای بر هم خورده است مطمئن باشید که برای مدت زمان طولانی حواسشان به سرعت‌سنج نبوده است.

لازم است دوباره تاکید نمایم که بار اصلی حفظ کردن رابطه و تداوم بخشیدن به آن بر دوش خانم است و به همین نسبت ابتکار عمل نیز در دست اوست.

حالا که تا اینجا آمده‌اید اجازه دهید راز مهمی را با شما در میان بگذارم؛

شما می‌توانید هر فردی با هر موقعیت اجتماعی، هر شکل و قیافه و هیکلی، هر میزان درآمد و تحصیلاتی، دارای هر گذشته و هر خانواده‌ای، هر قدر عزت‌نفس و اعتماد به نفسی و خلاصه هر متعلقاتی که شما را تعریف می‌کند باشید، اما رابطه‌ی عاطفی فوق‌العاده‌ای را تجربه نمایید. حتما در اطراف خود افرادی از گروه‌های مختلف را دیده‌اید که رابطه‌ی عاطفی موفقی دارند و از آن راضی هستند (اصلن مهم نیست که از نظر ما رابطه‌ی آنها موفق است یا نه، مهم نظر خودشان است. یعنی با ملاک‌های خودشان رابطه‌ی موفقی دارند که نشانه‌اش احساس رضایت عمیق درونی است.)

بنابراین متعلقات ما دلیل موفقیت یا عدم موفقیت ما در روابط نیستند. با خودتان نگویید که من «همه‌چیز‌تمام» هستم پس موفقیتم در رابطه تضمین‌شده است و همین‌طور نگویید من خیلی از ملاک‌های لازم را ندارم پس نمی‌توانم رابطه‌ی خوبی را تجربه نمایم. این‌ها همه فرعیات هستند.

اصلِ موضوع خیلی ساده‌تر از این‌هاست؛ اگر تنها وظیفه‌ی شما این باشد که مراقب باشید سرعت ماشین از یک محدوده‌ی مشخص خارج نشود قطعا می‌توانید این کار را انجام دهید. فقط کافیست کمی حواس‌جمع باشید. شما هر کسی که باشید می‌توانید رانندگی خوبی در جاده داشته باشید و به سلامت به مقصد برسید و در عین حال هر کسی که باشید ممکن است تصادف کنید یا از جاده خارج شوید.

به خودتان نگویید من تحصیل‌کرده نیستم، یا زیبا و خوش‌هیکل نیستم بنابراین نمی‌توانم رابطه‌ی موفقی داشته باشم. در عین حال به خودتان نگویید من پولدار هستم یا من زیبا هستم پس حتما موفق می‌شم. در هر دو حال چیزی که موفقیت شما را تضمین می‌کند رعایت کردن سرعت مطمئنه است.

نه روی خودتان عیب و ایراد بگذارید و نه زیادی خودتان را دست بالا بگیرید. به جای تمام این‌ها تمرکزتان روی جاده و تنظیم سرعت باشد و با حفظ کردن این آگاهی رسیدن خود به مقصد را تضمین نمایید.

در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. هم‌کلاسی و هم‌محلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل از او بی‌خبر بودم تا اینکه در یک امتحان جامع (چیزی شبیه به المپیاد. جلوتر خواهید دید که جای نخبه‌ای همچون من فقط در المپیادهای علمی است) شرکت کردم.

دست بر قضا یکی دو صندلی جلوتر از من نشسته بود.

وقتی مرا دید سراپا ذوق شد و بی‌وقفه شروع به تعریف کردنِ ماجراهای آن دو سال کرد، درحالیکه هر از گاهی هم اسمم را می‌گفت.

من هم خوشحال بودم و صادقانه تلاش می‌کردم همراهی‌اش کنم. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت آن هم اینکه نامش را به خاطر نمی‌آوردم.

هرچه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد. دو سالْ دوری صمیمیت را در من به صفر رسانده بود، اما تلاش می‌کردم نقشِ یک دوست صمیمی را بازی کنم. دلم می‌خواست بگویم «چیز جان» یا «چیزِ عزیزم»، اما نمی‌دانستم به جای چیز چه باید بگویم.

زیر فشارِ فراموشی در حال له شدن بودم که فکری به ذهنم رسید؛ گفتم کارتت را بده ببینم عکست چطور شده.

کارت را گرفتم و نامش را خواندم. از ذوقِ به خاطر آوردن، با صدای بلند گفتم: «آهان، آره، همین بود.»

این تنها باری در زندگی‌ام بود که نقشی را «تقریبن» بدون خرابکاری بازی کردم. پس از آن، حتی در بازی کردن نقشِ کسی که واقعن بودم هم چندان موفق نبودم، چه رسد به کسی که نبودم.

سالها از آن ماجرا گذشته است و هنوز بر این باورم که بازیگری از سخت‌ترین مشاغلِ موجود است؛ به ویژه اگر قرار باشد نقشی در صحنه‌ی زندگی واقعی بازی شود.

چندی قبل در دوره‌ای شرکت کردم (خیالتان راحت، دوره‌ی آمادگی برای المپیاد نبود. دیگر نبوغم را پذیرفته‌ام و نیازی به ارائه دادنش حس نمی‌کنم.)

در اولین روز دوره، ناخنِ استاد شکسته بود اما کاملن جدا نشده بود و این تمرکزش را به هم می‌زد.

شرکت‌کنندگان با کمی تأخیر از راه می‌رسیدند. هر کدام که وارد می‌شدند استاد می‌پرسید: «ناخن‌گیر همراهت داری؟» و افراد با تعجب می‌گفتند نه. استاد می‌گفت: «مگر شرح دوره را نخواندی؟»

اغلب آنها هم با عجله به سراغ اطلاعات دوره می‌رفتند که با خنده‌ی جمع مواجه می‌شدند.

مرد جوان آخرین نفری بود که وارد شد؛ درشت‌اندام بود و ظاهری خاص داشت؛ ریش انبوه و بلند با سرِ تراشیده. لباس رسمی اما مدرن به تن داشت؛ پالتوی کوتاه، چکمه‌ی چرمی، کلاه و گردنبندی بلند.

استاد همان سوال تکراری را از او هم پرسید: «ناخن‌گیر داری؟»

مرد جوان پاسخ داد: «نه استاد، اما شیاف دارم اگر به کار میاد.»

صدای خنده بلند شد و او توضیح داد که به علت سنگ‌ کلیه همیشه شیافِ مسکّن همراه دارد.

از همان بدو ورود مشخص بود که شوخ‌طبع است.

دقیقن کنار من نشست و اولین مکالمه‌ی ما بر سرِ بستنِ پنجره‌ای که بسته نمی‌شد شکل گرفت.

بعدها گفت دلش می‌خواسته به من بگوید که خط قشنگی دارم اما مرا آدمی خشک و غیرصمیمی حس کرده است و از گفتن پشیمان شده.

جلسه‌ی معارفه بود و افراد از خودشان می‌گفتند. مرد جوان آخرین نفر بود‌.

در معرفی خودش گفت که چهل سال دارد و تا ۱۸ سالگی لکنتِ زبان حاد داشته به‌طوریکه اصلا حرف نمی‌زده است و حالا بازیگر و هنرمند بود.

کمی بیشتر که از خودش گفت متوجه شدیم که ازدواج ناموفقی داشته است و فرزند شش ماهه‌اش را هم وقتی در کشور دیگری زندگی می‌کرده از دست داده است.

اما این تمام ماجرا نبود. بخش عجیب و غریب قصه‌ی زندگی‌اش بخشی بود که در آن برادر بزرگ‌ترش در انگلستان پزشک موفقی بود و زندگیِ ظاهراً بی‌نقصی داشت. سه سال پیش بی‌خبر از همه به ایران آمد و با خودکشی به زندگی خود پایان داد، بی‌آنکه هرگز دلیلش مشخص شود.

مرد جوان به کمک دو نفر از دوستانش، برادر را به خاک سپرد و اجازه نداد پدر و مادر یا سایر اقوام از این ماجرا باخبر شوند. حالا سه سال بود که خودش را به جای برادر جا می‌زد و با مادر تماس می‌گرفت و یا پیغام می‌داد. پدر هم گرفتار فراموشی بود و آنها هنوز تصور می‌کردند پسرشان همان پزشک موفق است و زندگی خوبی دارد.

خودش می‌گفت نمی‌داند تا کجا می‌خواهد به بازی کردن این نقش در زندگیِ واقعی‌اش ادامه دهد اما فعلن ترجیح می‌داد پدر و مادر را از این رنج دور نگه دارد.

نمی‌دانم اگر «واقعن» به جایش بودم چه تصمیمی می‌گرفتم، اما این را می‌دانم که پذیرفتنِ هر نقش تازه در واقع پذیرفتن باری است که باید آن را به تنهایی به دوش بکشیم.

گاهی اوقات تصور می‌کنیم که بازی کردن نقش‌های سخت و پیچیده باعث می‌شود بازیگرِ موفق‌تری به حساب بیاییم. شاید هم اینطور باشد اما آیا این واقعن ما را راضی می‌کند؟

بهترین نقش‌ها آنهایی هستند که بازی کردنشان برایمان ساده است، چون آنها با درون ما هماهنگ‌ترند.

 

وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمی‌ترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محله‌ای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌ای نمی‌ترسی؛ هر چقدر هم که کوچه‌هایش شب‌ها تاریک و خلوت باشند یا ساکنینش خطرناک.

به همین ترتیب تو از فکرها، باورها و عادت‌هایت نمی‌ترسی چون با آنها آشنا هستی. سالهاست که درون تو و همراه تو هستند. هر قدر هم که خطرناک یا آسیب‌زننده باشند تو را نمی‌ترسانند.

باید از آن محله خارج شویم و مکان‌های امن و زیبا را تجربه کنیم تا بفهمیم جایی که در آن زندگی می‌کردیم مناسب نبوده است. باید از خودمان خارج شویم و از بیرون به خودمان نگاه کنیم. باید فکرها و عادت‌های خوب را تجربه کرده و نتایج آنها را حس کنیم تا بفهمیم که افکار و باورهای قبلی‌مان تا چه اندازه نامناسب بوده‌اند.

زمانی که خودم را از دید ناظر بیرونی مشاهده کردم با لیست بلند بالایی از افکار و باورها و عادت‌هایی مواجه شدم که نیاز به تغییر داشتند. البته که این نیاز را یک مرتبه و در یک بار خلوت کردن با خودم درک نکردم، بلکه در طی یک سفر درونی چند ساله به آنها رسیدم و هر بار با تغییر دادن یکی به سمت بعدی هدایت شدم.

برای اینکه بفهمم کدام باورها و عادیت‌‌هایم نیاز به تغییر دارند به نتایج زندگی‌ام در آن حوزه نگاه کردم؛ اگر از نتایجم راضی نبودم معنی‌‌اش این بود که یک جای کار ایراد دارد.

البته باید بگویم آنقدرها فرهیخته نبودم که همیشه با زبان خوش و خودخواسته دست‌ به تغییر بزنم، بلکه بسیاری از اوقات پس از خوردن چندین سیلی محکم از زندگی می‌فهمیدم که چیزی در من نیاز به تغییر دارد. در واقع «تغییر» خودش را به من تحمیل می‌کرد.

کدام باورهای من متحول شدند؟

 

۱- من آدم کاملن متفاوت و مهمی هستم

‌تقریبا در تمام زندگی‌ام گرفتار «خود‌متفاوت‌پنداری» بوده‌ام. برایم پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است. همیشه هم با این حقیقت مواجه شده‌ام که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتابِ زیستن و بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه می‌دهد.

چند سال قبل جایی کار می‌کردم که مثلن مهره‌ی مهمی بودم. تصور می‌کردم اگر کار را رها کنم شرکت نابود می‌شود. اما بیرون آمدم و دیدم که آب از آب تکان نخورد.

چند سال بعد، از زندگی نزدیکترین کسانم حذف شدم و دیدم که زندگی آنها هم ادامه پیدا کرد.

حالا دیگر باور کرده‌ام که داستان من در مقیاس کلی جهان یک داستان کاملن معمولی است که به سادگی می‌تواند با داستان‌های دیگری جایگزین شود. بنابراین بارِ سنگین «متفاوت‌بودن» را زمین گذاشتم و معمولی بودنم را صمیمانه در آغوش کشیدم. حالا بسیار سبک‌ترم.

۲- کار باید کامل و بی‌نقص باشد

مانند بسیاری از هم‌سن و سال‌های خود از بیماری کمالگرایی رنج می‌بردم. بسیاری از ایده‌ها را هرگز عملی نمی‌کردم و یا در نیمه‌ی راه رها می‌کردم چون تصور می‌کردم که به قدر کافی خوب نیستند. تا اینکه از استادی این جمله را شنیدم که «کاری که تمام شده است بهتر از کاری‌ است که کامل و بی‌نقص باشد.»

در واقع پاداش‌ها به کارهایی داده می‌شوند که به اتمام رسیده‌اند نه به ایده‌های درخشانی که در حد یک ایده‌ باقی مانده‌اند.

حالا دیگر منتظر بهترین نسخه نمی‌مانم چون می‌دانم که همیشه فرصت برای بهبود دادن وجود دارد و این یک روند تدریجی است. تمام کارهای بزرگی که تا کنون انجام شده‌اند در ابتدا نسخه‌ای کاملن خام بوده‌اند. باید این حقیقت را بپذیریم که هیچ‌کس پشت در نایستاده است تا ما از ایده‌ی خود رونمایی کنیم و این‌گونه نیست که ما را با اولین نسخه از کارمان بسنجند. وقتی نسخه‌ی بهتری ارائه می‌شود نسخه‌های قبلی کاملن به فراموشی سپرده می‌شوند و برای هیچکس اهمیتی نخواهند داشت.

پس مهم این است که کار از یک نقطه‌ آغاز شود، در طول مسیر می‌توانیم همه چیز را بهبود دهیم.

 

۳- پول بی‌ارزش است

این باور در طول سال‌های بسیار زیادی از زندگی‌ام به طور خودآگاه یا ناخودآگاه همراه من بود و باعث می‌شد همواره دافعه‌ای میان من و پول وجود داشته باشد. مثلن به این شکل که پول در کیف من یا در حساب بانکی من باقی نمی‌ماند و با سرعت هرچه تمامتر خرج می‌شد. یک ماه بی‌وقفه تلاش می‌کردم تا پولی را به دست آورم و بعد در عرض یک هفته تا آخرین ریال آن را خرج می‌کردم.

می‌ترسیدم پولی را همراه خود داشته باشم چون مطمئن بودم که با من به خانه برنمی‌گردد. حتی اگر به زحمت پولی را پس‌انداز می‌کردم اتفاقِ بعضن غیرمترقبه‌ای می‌افتاد و من مجبور می‌شدم عین آن مبلغ را صرف رتق و فتق آن اتفاق نمایم.

سال‌ها وقت صرف کنکاش درونی خود کردم و به موضوع رابطه‌ام با پول از جوانب مختلف پرداختم. دیدم من هم از بودنِ پول می‌ترسم و هم از نبودنش و در عین حال در درون هیچ ارزشی برای آن قائل نیستم چون همواره شنیده بودم که پول چرک کف دست است و هیچ ارزشی ندارد.

یک روز این سوال را خطاب به پول در دفترم نوشتم و منتظرِ پاسخِ پول باقی ماندم:

«پول، چه چیزی هست که می‌خواهی به من بگویی؟»

سپس قلم را روی کاغذ گذاشتم و اجازه دادم که هرچه قرار است بدانم از زبان خودِ پول به من گفته شود. پول به من گفت که تو برای من ارزش قائل نیستی و به من احترام نمی‌گذاری.

زندگی‌ام را مرور کردم و دیدم در سخت‌ترین روزهای آن تنها همراه واقعی من پول بوده است.

پول برای من خوراک و لباس و دارو شده است، پول برای من تفریح و سرگرمی شده است، پول برای من آموزش و یادگیری شده است. هر زمان که به او نیاز داشتم از جایی که تصورش را نمی‌کردم خودش را به من رسانده است، پول چهره‌ی آدم‌ها را به من نشان داده است، پول آبروی مرا حفظ کرده است…

در واقع اگر بخواهم از یک دوست صادق و صمیمی و وفادار در زندگی‌ام یاد کنم قطعن پول همان دوست است.

 

۴- نظر دیگران در زندگی ما اثرگذار است

در طول هفت سال گذشته هر ایده‌ای که به ذهنم رسیده است را روی موهایم اجرا کرده‌ام و آنها را به هر مدل و رنگی که می‌خواستم و می‌توانستم درآورده‌ام. در تمام این مدت مشاهده کرده‌ام که هر کدام از اطرافیانم یکی از این مدل‌ها و رنگ‌ها را بیشتر پسندیدند و شاید حتی از چند مدل کاملن بیزار بودند، به طوریکه نظراتشان را صراحتن و در غالب جملاتی مانند «چقدر موهات بد شده، اصلا بهت نمیاد» ارائه کرده‌اند.

در تمام این مدت حتی یک بار پیش نیامد که همگی روی یک مدل توافق‌ نظر داشته باشند. مشاهداتم این پیغام را به من می‌دهند که امکان ندارد بتوان رضایت همه‌ی افراد را به دست آورد. حقیقت این است که نظر دیگران موهای مرا زیباتر یا زشت‌تر نمی‌کند، بلکه احساسِ درونی من نسبت به خودم است که آنها را در نظرم زیبا یا زشت‌ جلوه می‌دهد.

به همین ترتیب نظر دیگران در هیچ بخش دیگری از زندگی ما اثرگذار نیست بلکه «واکنش ما» نسبت به نظرات دیگران است که نتیجه را تعیین می‌کند.

 

۵- آدم‌ها می‌توانند به یکدیگر دروغ بگویند

دانشجو که بودم یک شب خیلی دیروقت در سالن انتظار درمانگاه نشسته بودم. دختری کنارم نشست و خیلی بی‌هوا پرسید: «احساسِت آره است یا نه؟»

انگار می‌خواست پیغامی بدهد و به دنبال تایید یا نشانه‌ای بود که این کار را بکند یا نه. احساسِ من چه بود؟ یک «نه» خیلی خیلی بزرگ، اما نمی‌دانم چرا با لبخند نگاهش کردم و گفتم «آره».

بلافاصله که «آره» از دهانم درآمد دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم دروغ گفتم، نه نه نه… احساسم نه است. اما نمی‌دانم چرا باز هم چیزی نگفتم.

من به او دروغ گفتم. او هم یک «نه» خیلی بزرگ در چهره‌اش بود اما به خودش دروغ گفت و پیغامی که نباید فرستاده می‌شد را فرستاد. هنوز هم گاهی به او فکر می‌کنم و به تاثیری که شاید در آن برهه از زندگی‌اش داشته‌ام، آن هم با گفتن چیزی که حقیقتِ درونم نبود.

اما همیشه به این نقطه می‌رسم که من در واقع به او دروغ نگفتم بلکه به خودم گفتم، همانگونه که او جواب را داشت اما به خودش دروغ گفت.

من حالِ خرابم را از خودم پنهان می‌کردم تا شاید خود را سرپا نگه دارم، او هم احساس منفی‌اش را از خودش پنهان می‌کرد تا شاید هنوز امیدوار باقی بماند.

ما به هیچ‌کس جز خودمان نمی‌توانیم دروغ بگوییم و هیچکس جز خودمان نمی‌تواند به ما دروغ بگوید.

 

۶- برای رسیدن به اهداف، رؤیاها و خواسته‌ها باید تلاش کرد، پیگیر بود و جنگید

تلاش کردن و جنگیدن برای به‌ دست آوردن آنچه که می‌خواهیم همیشه به عنوان راهکارهای اصلی و اساسی در مسیر رسیدن به اهداف و رؤیاها معرفی شده‌اند. من هم به این اصل پایبند بودم و هر زمان که به مانعی بر‌می‌خوردم تصور می‌کردم که باید میزان تلاشم را دو برابر کنم. قاعدتن خیلی وقت‌ها هم کم می‌آوردم و خسته و فرسوده از رفتن باز‌می‌ماندم تا اینکه یک جایی این ایده را شنیدم که:

«قوی‌ترین عنصر در طبیعت آب است چون هیچ مقاومتی ندارد. آب به هر مانعی که برخورد می‌کند به جای مقاومت کردن صرفن راهی برای عبور کردن پیدا کرده و به مسیرش ادامه می‌دهد. به همین دلیل است که در طول میلیون‌ها سال آب راه خود را از میان سخت‌ترین صخره‌ها پیدا کرده است.»

یک چیزی در درونم گفت که راه رسیدن به اهداف و خواسته‌ها از مسیر تلاش کردن نمی‌گذرد بلکه باید مقاومت‌ها را برداشت. برآورده شدن اهداف و رؤیاهای ما نتیجه‌ی طبیعیِ دست برداشتن از همین مقاومت‌هاست.

از آن زمان تصمیم گرفتم آب باشم؛ جاری در مسیر زندگی. صد البته که خیلی وقت‌ها موفق نبوده‌ام اما میزان کامیابی‌امْ بستگی مستقیم به میزان موفقیتم در کنار گذاشتن مقاومت‌ها داشته است.

 

من بر این باور هستم که هر جای دنیا که برویم خودمان را با خودمان می‌بریم؛ خودمان را با تمام افکار، باورها و عادت‌هایمان.

دنیای جدیدی که می‌خواهیم تجربه کنیم باید اول در درون ما شکل بگیرد.

 

پ.ن: این لیست به همین جا ختم نمی‌شود و با تغییرات دیگری که در آینده شکل بگیرند بروزرسانی خواهد شد.

 

من این مقاله را قبلا برای وب سایت دیگری نوشته بودم، اما تصمیم گرفتم که آن را بازنویسی کرده و در وب سایت خودم هم منتشر نمایم. چون فکر می کنم که برای افراد زیادی مفید خواهد بود. لطفا توجه کنید که در اینجا منظور از دورکاری،‌ کارمند تمام وقت بودن است و نه کار کردن به صورت پروژه ای. این دو مورد کاملا با هم متفاوت هستند.

این مقاله در واقع تجربه ی شخصی من از کار کردن به روش دورکاری است و امیدوارم که بتواند مفید باشد.


 

این روزها راهکارهای مجازی ِ بسیار زیادی برای برقراری ارتباط با سایرین و انجام کارها به صورت اینترنتی به وجود آمده است و همین مساله باعث شده است که افراد زیادی جذب ایده ی دورکاری (یا کار کردن از راه دور) شوند، به خصوص در مورد مشاغلی که ارتباط مستقیم با کامپیوتر دارند و در واقع از طریق کامپیوتر انجام می شوند؛ به عنوان مثال طراحی و ساخت وب سایت، ساخت اپلیکیشن،‌ نرم افزار نویسی، طراحی گرافیکی و بسیاری کارهای دیگر.

شرکت ها هم اصولا از این ایده استقبال می نمایند چون اولا تصور می کنند که در هزینه هایشان صرفه جویی خواهد شد و به علاوه فکر می کنند که به این ترتیب از تمام پتانسیل افراد استفاده می شود، به این دلیل که افراد زمان زیادی را در مسیر رفت و آمد و یا به دلایل دیگر به هدر نمی دهند و در واقع می توانند تمام تمرکزشان را روی کار بگذارند.

قبل از اینکه بخواهم در مورد دورکاری توضیح بدهم اول در مورد خودم بگویم که من به مدت پنج سال با یک شرکت چند ملیتی (کارمندان شرکت از کشورهای مختلف به ویژه آمریکای شمالی و ایران بودند) به صورت دورکاری همکاری داشتم. در سه سال اول کار، من و همکارانی که در ایران حضور داشتند فقط به صورت ماهیانه در یک جلسه حاضر می شدیم و در مورد مسائل مختلف از جمله کارهایی که در آن مدت انجام شده بود، مسئولیت های فعلی و آتی خودمان و سایرین، پیشرفت ها،‌ مشکلات و خلاصه هر مساله ی دیگری که وجود داشت صحبت می کردیم. ارتباطمان با همکاران خارجی هم که به صورت آنلاین و یا از طریق ایمیل بود.

در دو سال آخر، هر کدام از همکاران ایرانی باید دو روز در هفته را در دفتر تهران حاضر می شدند و در واقع از آنجا کار می کردند. جلسات هم از ماهیانه به هفتگی یا دو هفته یک بار تغییر کرده بود. هر تیم با افراد خودش جلسه ی حضوری برگزار می کرد و کل گروه هم با هم به صورت آنلاین جلسه داشتیم.

روزهایی که از خانه کار می کردیم،‌ از طریق نرم افزاهای Instant Messaging مثل اسکایپ و ooVoo و همین طور از طریق تلفن و ایمیل با هم در ارتباط بودیم. ایمیل ها بخش بسیار مهمی از چرخه ی کار ما بودند. بیشترین ارتباط ما با همکاران خارجی و همینطور تمام ارتباطاتمان با مشتریان از طریق ایمیل بود. خارجی ها بسیار به ایمیل اهمیت می دهند و تقریبا نود درصد کارهایشان را از طریق ایمیل انجام می دهند. بنابراین ایمیل ها باید ظرف حداکثر ۲۴ ساعت پاسخ داده می شدند.

برای مدیریت کردن وظایف و پروژه ها هم از نرم افزارهای تحت وب استفاده می کردیم. (مثلا اینکه چه کسی مسئول چه کاریست، کار تا کدام مرحله انجام شده است، آخرین مهلت انجامش چه زمانی است و مسائلی از این قبیل). برای مدیریت کردن ساعت های کاری هم از یک نرم افزار دیگر استفاده می کردیم تا بفهمیم هر فرد در روز چند ساعت کار کرده است.

از آنجاییکه اساس کار شرکت بر دورکاری بود بنابراین همه  چیز واقعا از راه دور انجام می شد،‌ یعنی یک دورکاری ِ واقعی.

 

چهره ی زیبای دورکاری

اوایل اینطور به نظر می رسد که دورکاری یک روش بسیار جذاب برای کار کردن است. آدم می تواند در خانه ی خودش با یک لباس خیلی راحت بنشیند، لیوان چایش را کنارش بگذارد، در ایده آل ترین شرایط کار کند و پول بسازد در حالیکه هیچ هزینه ای را صرف رفت و آمد و یا غذا خوردن بیرون از خانه نکرده است.

تازه مجبور نیست چند ساعت زودتر از خواب بیدار شود و در سرما و گرما بیرون برود، با هر نوع آدمی در خیابان یا مترو سر و کله بزند، ‌اوضاع وخیم مترو و تاکسی و اتوبوس و ترافیک را تحمل کند. حتی لازم نیست لباس خاصی بپوشد و یا هزینه ی زیادی را برای لباس و چیزهایی از این قبیل صرف کند. بلکه می تواند لباس راحتی را که دوست دارد بپوشد و دستپخت مادر یا همسرش را میل کند. تازه می تواند ساعت های بسیار بیشتری را هم در کنار خانواده اش بگذراند.

همه ی اینها در وهله ی اول درست به نظر می رسند. انگار که نمی شود هیچ ایرادی به این روش کاری گرفت، واقعا چه چیزی بهتر از این. در واقع در یکی دو سال اول هیچ کدام از معایب دورکاری به چشم افراد نمی آید اما با گذشت زمان اوضاع تغییر می کند.

 

معایب  دورکاری

۱- برای افرادی که بیرون از خانه کار می کنند، خانه محل آسایش و امنیت است. جایی که فرد برای مدتی از استرس های فضای بیرون و محیط کار دور می شود. در خانه بودن باعث می شود انسان آرامش یافته و انرژی کافی برای برگشتن به محیط کار را به دست بیاورد. اما برای افرادی که به صورت دورکاری کار می کنند، خانه در واقع به همان منبع اصلی استرس و عدم آسایش تبدیل می شود. جایی که فرد در آن تمام تنش های یک روز کاری را تجربه می کند. جایی که با همکاران، مدیران و مشتریان سر و کله می زند.

زمانی که یک روز کاری تمام می شود هیچ امیدی برای رفتن به خانه و آرامش گرفتن وجود ندارد. یک «دورکار» محکوم است که در محیط  استرس زا باقی بماند و تنش های یک روز کاری را در تمام طول شبانه روز با خودش حمل کند.

خانه دیگر برای چنین فردی یک محل دوست داشتنی نخواهد بود، بلکه تبدیل به فضایی می شود که به تدریج از آن متنفر خواهد شد و همیشه سعی می کند که راهی برای فرار کردن از خانه پیدا کند، اما در عین حال مجبور به تحمل کردن است. در ضمن بعد از یک روز کاری آدم آنقدر خسته است که حتی نمی تواند برای چند ساعت از خانه بیرون برود تا روحیه اش عوض شود.

آخر هفته ها هم آنقدر کوتاه است که نمی شود یک وقت گذرانی کامل را بیرون از خانه داشت، یعنی بسیاری از اوقات آخر هفته ها هم اغلب در خانه می گذرد و همین موضوع باعث می شود که رفته رفته حالت های روحی بسیار نامناسبی در درون فرد شکل بگیرد،‌ در واقع اضطراب و استرس در عمق وجود انسان پا می گیرد و آهسته آهسته کل وجود انسان را در برمی گیرد.

۲- از طرف دیگر، برای یک دورکار تعاملات اجتماعی کامل از بین می روند، درست است که شما با همکاران در ارتباط هستید اما این ارتباطات واقعی نیستند. کم کم فرد از نظر مناسبات اجتماعی دچار کمبود می شود. مثل این است که انسان چند سال وارد اجتماع واقعی نشده باشد و فقط با افراد بسیار نزدیک خانواده اش در ارتباط بوده باشد. به طور قطع از نظر روحی آسیب می بیند.

۳- عیب بسیار بزرگ دیگر این روش کاری،‌ این است که درست است که خانه محل کار شماست،‌ اما برای سایر اعضای خانواده خانه هنوز همان خانه است. جایی که می خواهند در آن آسایش و راحتی داشته باشند. دوست دارند موزیک گوش کنند، با تلفن صحبت کنند، مهمان دعوت کنند. بنابراین اصلا درک نمی کنند که چرا خانه باید ساکت باشد.

اینجا دو حالت پیش می آید؛ یا شما باید آنها را درک کنید و با صرف انرژی بسیار زیاد سعی کنید که بر روی کارتان تمرکز کنید در حالیکه افراد خانواده دائما رفت و آمد میکنند و انواع و اقسام اصوات را تولید می کنند، حتی دائم با شما صحبت می کنند که در اینصورت بعد از یک مدت از نظر فیزیکی و روحی بسیار فرسوده خواهید شد، یا اینکه باید دائما با افراد خانواده کلنجار بروید و آنها را مجبور کنید که خودشان را با شرایط شما هماهنگ کنند که در اینصورت همواره جنگ اعصاب خواهید داشت. (ابدا فکر نکنید که اتاق جدا داشتن می تواند کمک زیادی به شما نماید).

همین عدم تمرکز باعث می شود که شما نتوانید در مدت هشت ساعت کاری به طور مفید کار کنید و همیشه مجبور خواهید شد که بیشتر از زمان تعیین شده به کار کردن ادامه دهید تا کم کاری خود را جبران نمایید.

۴- یکی دیگر از ایرادهای اصلی این روش این است که مرز بین ساعات کاری و غیر کاری به تدریج بسیار باریک شده و برای اکثر افراد تقریبا این مرز از بین می رود. به این معنی که مدیران وظایف زیادی را در ساعات غیر کاری به افراد محول می کنند، یکی از دلایلش این است که افراد تمام دیتاهای مورد نیاز را در خانه همراه خودشان دارند در حالیکه در روش سنتی وقتی که افراد محل کار خود را ترک می کنند عملا ساعت کاری به پایان می رسد و هیچ کدام از مدیران توقع ندارند که افراد بخشی از کار را در خانه انجام دهند. در ضمن در روش دورکاری چیزی به اسم خانه و محل کار وجود ندارد، اینها در واقع یکی هستند. اما در روش سنتی بسیار کم پیش می آید که کسی خارج از ساعت کاری با شما تماس بگیرد چون در روش سنتی خانه حرمت خاص خودش را دارد.

۵- ایراد دیگر این روش این است که حل کردن مشکلات به خاطر دور بودن از همکاران،‌ مشمول صرف زمان بسیار بیشتری خواهد شد. وقتی شما با سایر همکاران خود در یک اتاق نشسته اید، پاسخ ِ بسیاری از سوالات خود را می توانید به سرعت و به طور کاملا مفهوم دریافت نمایید،‌ در حالیکه وقتی می خواهید مشکلات را از طریق ایمیل، چت و یا حتی تلفن برطرف نمایید نیاز به صرف زمان بسیار بیشتری دارید. در این میان سوءتفاهم های بسیار زیادی نیز به وجود می آید که باعث می شود کارها به درستی و به موقع انجام نشوند.

۶- در ضمن مدیریت کردن افراد و وظایف بسیار مشکل خواهد بود. درست است که نرم افزاهای زیادی وجود دارند که به مدیران در این رابطه کمک می نمایند اما مشکلات مدیریتی در این روش بسیار بیشتر از چیزی خواهد بود که می توانید تصور نمایید.

۷- «مشکلات بیمه ای» به دلیل عدم حضور افراد در محل و همینطور مشکل «هزینه های مخفی» از مشکلات دیگر این روش کاری به شمار می آید. اصولا در این روش شرکت ها نمی توانند شما را بیمه کنند و با اینکه شرکت ها ادعا می کنند که هزینه های تلفن و اینترنت شما را پرداخت می نمایند و یا اینکه کامپیوتر در اختیار شما قرار می دهند، اما در واقع این پرداخت ها هرگز با هزینه های واقعی شما هماهنگی نخواهند داشت.

 

اگه هنوز هم می خواهید دورکاری کنید چگونه می توانید شرایط را برای خودتان بهتر نمایید؟

اگر با وجود تمام معایبی که من شخصا با تمام وجود حسشان کرده ام و در اینجا ذکر کردم هنوز هم می خواهید که به صورت دورکاری کار کنید به این موارد توجه نمایید:

۱- حتما در همان ابتدای کار تمام قواعد و مقررات را در نظر بگیرید و حد و مزرها را مشخص کنید.

۲- قرارداد محکمی ببندید.

۳- مطمئن شوید که شرکت، کامپیوتر و تمام لوازم مورد نیاز را در اختیار شما قرار می دهد، نه اینکه شما از کامپیوتر شخصی خودتان استفاده کنید.

۴- از پرداخت هزینه های تلفن و اینترنت مطمئن شوید.

۵- در مورد شرایط بیمه ای به توافق درست برسید.

۶- از همان روز اول مرز بین ساعات کاری و غیر کاری را برای همکارانتان مشخص نمایید.

۷- سعی کنید در منزل اتاق جداگانه ای داشته باشید و از همان ابتدا به همه نشان دهید که مشغول کار کردن هستید و این کار جدی است. حتی به نظر من در اتاق را قفل نمایید.

۸- حتما حداقل یک روز در هفته را بیرون از خانه بگذرانید و اجازه ندهید که خانه مفهوم واقعی خودش را برای شما از دست بدهد.

توجه کنید که کارمند تمام وقت بودن به روش دورکاری با کار کردن به صورت پروژه ای بسیار متفاوت است. کار پروژه ای شامل هیچ نوع قوانین و مقرراتی نمی شود و صرفا هدف این است که پروژه در زمان تعیین شده و به درستی انجام شود. بنابراین بخش بسیار زیادی از مشکلات ِ یک دورکاری واقعی را نخواهد داشت.

 

حرف آخر

در نهایت به عنوان فردی که سالهای زیادی را به روش دورکاری واقعی کار کرده است، توصیه ی اکید می کنم که تا حد ممکن این روش کاری را انتخاب نکرده و سعی کنید به روش سنتی کار کنید. مطمئن باشید که بیرون رفتن از خانه در سرما و گرما با صرف هزینه بیشتر و با احتمالِ سر و کله زدن با افراد مختلف به معایب این روش می ارزد. دورکاری روح و جسم شما را دچار فرسایش های جبران ناپذیر و یا بسیار سخت جبران پذیر خواهد کرد.

امیدوارم که همه ی افراد کار مورد علاقه ی خود را داشته باشند که به آن عشق بورزند و بیشترین بهره ی مادی و معنوی را از آن کار ببرند.

 

اگر در این مورد سوالی دارید حتما بپرسید.

 

خیلی وقت بود (شاید بعد از سی سالگی) که ذهنم به طور جدی درگیر موضوعی بود؛ اینکه رسالت من در این جهان چیست؟ دلیل به دنیا آمدنم چیست؟ چه کاری هست که باید در این جهان انجام دهم و چه درس‌هایی هست که باید یاد بگیرم. همیشه این را شنیده‌ایم که هر فردی رسالتی در این جهان دارد که باید آن را درک کرده و انجامش دهد و فقط در این‌صورت است که روح او به آرامش می‌رسد.

در خیلی از فرهنگ‌ها این باور وجود دارد که روح ما تا وقتی که درس‌های لازم را یاد نگرفته باشد مرتب از جسمی به جسم دیگر منتقل می‌شود تا وقتی که همه‌ی آن چیزهایی که باید را بیاموزد و به کمال خویش برسد و فقط آن موقع است که آرام می‌گیرد.

کنجکاو بودن در مورد دلیل به دنیا آمدن یا همان رسالتی که داریم از درون ما سرچشمه می‌گیرد. نیرویی در درون ما دائمن ما را با این موضوع مواجه و درگیر می‌کند تا دنبال پاسخ باشیم و راه‌حل‌های لازم را پیدا کنیم.

چند سالی می‌شود که بسیار زیاد به این سوال فکر کرده‌ام و جواب‌های زیادی هم به خود داده‌ام که اغلب آنها شامل کمک کردن به دیگران، شاد کردن دیگران و چیزهایی از این قبیل بوده‌اند. اما این پاسخ‌ها هیچ‌گاه رضایت قلبی مرا به دنبال نداشتند. اما چند روزی هست که گشایشی در قلبم ایجاد شده است و فکر می‌کنم که در این مقطع به جوابی رسیده‌ام که البته شاید جواب قطعی برای تمام عمر من نباشد اما پیش‌نیاز هر کمال دیگری است که ممکن است به دنبالش باشم.

رسالت من در این جهان این است که خودم را دوست داشته باشم و برای خود ارزش قائل باشم. شاید به نظر خنده‌دار بیاید اما من هرگز این کا را نکرده‌ام، هرگز نفهمیدم که دوست داشتن خود واقعن چه حسی است و چه نتایجی دارد. هرگز نتوانستم برای خود ارزش قائل باشم. نمی‌دانم روح من قبل از این چند بار به این جهان آمده و این هدف را دنبال کرده است اما من این زخم عمیق را که انگار هرگز مرهمی بر آن گذاشته نشده است بر پیکر روحم حس می‌کنم.

این بار روح من یک جسم قوی و سالم و زیبا را انتخاب کرده است و همین‌طور تمام شرایط لازم را و می‌خواهد ببیند که آیا بالاخره می‌تواند خودش را عمیقن دوست داشته باشد و برای خودش ارزش قائل باشد یا باز هم هیچکدام از این نعمت‌ها نمی‌توانند باعث شوند که این مساله‌ی به ظاهر ساده را درک کند. این درسی است که من باید یاد بگیرم و اگر یاد نگیرم محکوم هستم که هزاران بار دیگر به این جهان بیایم و آن را دنبال کنم. پس هر چه زودتر این درس را یاد بگیرم زودتر می‌توانم از آن عبور نمایم و به نقاط کمال بالاتری برسم.

وقتی سال گذشته برای اولین بار، کتاب شفای زندگی را خواندم واقعن انگار نخستین باری بود که با مساله‌ی «دوست داشتن خود» مواجه می‌شدم و تازه داشتم درکش می‌کردم. تا قبل از آن هزاران بار شنیده بودم که آدم باید خودش را دوست داشته باشد اما من هیچ  درکی از این حرف نداشتم چون فکر می‌کردم قاعدتن خودم را دوست دارم و اساسن چه نیازی است که آدم به این موضوع فکر کند. اما با خواندن کتاب آهسته آهسته برایم روشن شد که من اصلن معنای دوست داشتن را نمی‌دانم. همانقدر که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم بلد نیستم دیگران را هم دوست داشته باشم.

من همیشه فکر می‌کردم که عزیزانم را دوست دارم اما آن موقع بود که فهمیدم روح من به هیچ عنوان معنای دوست داشتن و لذت بردن از این دوست داشتن را نمی‌داند. من فقط سعی می‌کردم هر کاری که از دستم بر می‌آید برای اطرافیانم انجام دهم اما منشاء این موضوع به هیچ وجه دوست داشتن نبود چون هیچ لذتی همراهش نبود. منشاء این رفتار من صرفن حس انسان‌دوستی یا وظیفه‌شناسی یا مسئولیت‌پذیری و چیزهایی از این قبیل بود. هر چیزی بود به جز دوست داشتن، چون من اصلن این مهارت را بلد نبودم که بخواهم از آن استفاده نمایم. چون من نمی‌دانستم آدم چطور می‌تواند خودش را دوست داشته باشد و تا وقتی خودت را دوست نداشته باشی نمی‌توانی هیچ کس دیگری را هم عمیقن و واقعن دوست داشته باشی.

من برای احساس خوب دادن به دیگران، برای راضی نگه داشتن آنها از خود، برای اینکه دل آنها نشکند، برای نشان دادن تصویر مثبتی از خودم، برای اینکه خدا از من راضی باشد و برای هزاران چیز پوچ دیگر بسیار بسیار بیشتر از توان و انرژی‌ خود برای دیگران خرج کردم و هرگز به این فکر نکردم که روح من به چه چیزی نیاز دارد. روح من مثل بچه‌ای سرخورده و افسرده شد که هیچ کدام از نیازهایش دیده نشدند و مورد توجه قرار نگرفتند.

امروز و اینجایی که هستم باید یاد بگیرم که برای روح خود ارزش قائل باشم. باید یاد بگیرم که خود را عمیقن دوست داشته باشم و برای جسم، روح، احساسات و هر چیز دیگری که متعلق به من است ارزش و احترام قائل باشم. باید خودم را دوست داشته باشم. این دوست نداشتن همان چیزی است که مرا از شادی واقعی و همین‌طور از نعمت و فراوانی محروم کرده است.

من در مقابل این شاد نبودن روح خود مسئولم. کائنات روزی به من خواهند گفت که تو تمام نعمت‌های لازم را در اختیار داشتی،‌ چطور نتوانستی شاد باشی و من هیچ جوابی نخواهم داشت. من باید این بچه‌ی افسرده و سرخورده را دوباره زنده کنم و به او انرژی بدهم. این بچه باید بفهمد که دیده می‌شود، که درک می‌شود، که ارزشمند است. این روح دست من امانت است و من و فقط من در مقابل این امانت مسئولم.

مسئولیت من این نیست که مراقب حال خوب دیگران باشم، نه اینکه بخواهم حال بد برایشان ایجاد کنم اما مسئول خوب بودن حال آنها هم نیستم. من فقط و فقط در مقابل خودم مسئولم. باید بار مسئولیت تمام عالم و آدم را که سالها به دوش کشیده‌ام زمین بگذازم و یاد بگیرم که فقط بار خودم را حمل کنم.

هنوز نمی‌دانم همه‌ی این‌ها دقیقن چگونه ممکن می‌شوند اما مطمئنم راه آن به من گفته خواهد شد فقط کافیست گوش کنم و نگاه کنم.

خدای من، از تو سپاسگزارم که به من فرصت ِ بودن و یاد گرفتن دادی و سپاسگزارم که در این بودن و یاد گرفتن تنهایم نمی‌گذاری.


رسالت شما در این جهان چیست؟