هر زمان که به دلیلی آقای گلزار توجه مردم را به خود جلب میکند (مثلا اتفاقی در رنگی شخصیاش میافتد یا برنامهای از او پخش میشود) موج تازهای از «چقدر […]
بسیاری از افراد از مواجه شدن با خودشان میترسند، به همین دلیل به طور ناخودآگاه از خودشان فرار میکنند و در واقع اجازه نمیدهند هیچ ملاقاتی میان آنها و خود […]
همین ابتدا بگویم که اگر از نتایج خود در حوزهی رابطه رضایت کامل دارید و احساس میکنید که همه چیز سر جای درستش است، وقتتان را صرف خواندن این مقاله […]
زمستان شاید ایدهآلترین زمان برای یک شروع تازه نباشد، آن هم هنگامی که دلت سرمازدهی حجمِ غریبی از احساساتِ بیفروغ است. شاید بهتر باشد رنجِ این درنگِ بیموقع را به […]
هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بیحسی عجیب و غریبی بود که درکش نمیکرد و نمیتوانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف […]
در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. همکلاسی و هممحلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل […]
وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمیترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محلهای که در آن به دنیا آمده و بزرگ […]
نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک […]
سه سالی میشد که فکر انجام دادنش در سرم میچرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازهی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به تودهای بدخیم شود و […]
پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشکهای زن که واقعی بودند. زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظهای که بازویش را […]
یک سال و نیم است که برای دومین بار زندایی شدهام (به قول قزوینیها «خانم دایی جان») به نظرم زندایی بودن بلااستفادهترین نقش در این جهان است. هر چه فکر […]
امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم. امروز […]