ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم. تا قبل از این ما بچههای کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایهی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمیگذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند. حالا انگار ناچار شدهایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر […]
من بالاخره نفهمیدم «فردوسیپور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش میکرد که کسی نمیفهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در […]
اگر این درد نبود معلوم نبود تا کجای زندگی به تاخت میرفتم یا اجازه میدادم که دیگران مرا چهارنعل بتازانند. اگر این درد نبود هیچگاه از خودم نمیپرسیدم: «این بود چیزی که از زندگی میخواستی دوست من؟» اگر این درد نبود نمیفهمیدم که کارد به استخوانِ روحم رسیده است و آنقدر چاقو را آنجا نگه […]
بعضی آدمها در مهمانیها فقط با موزیک مخصوصِ خودشان میرقصند. هر بار که به رقصیدن دعوتشان میکنی میگویند من با آهنگ خودم میرقصم. احتمالن مدتها با آن آهنگ تمرین رقص کردهاند و حالا میخواهند بهترینِ خودشان را به نمایش بگذارند. واقعیت این است که آنها با آهنگ خودشان هم آنچنان شاهکاری در عرصهی حرکات موزون […]
از دکتر پرسیدم چه اتفاقی دارد میافتد؟ توضیح داد که وقتی زخمی در بدن ایجاد میشود تمام توجه سیستم ایمنی به آن زخم معطوف میشود تا به سرعت آن را بهبود دهد. زخم برای بدن یک زنگ خطر به حساب میآید، چرا که سبب ایجاد عفونت میشود و عفونت وارد خون شده و بدن را […]
بهار تنها برای آنهایی که منتظرش هستند شکوفه نمیدهد، کارِ بهار شکوفه دادن است. کار تو چیست؟ اگر هیچکس کار تو را نبیند، هیچکس تشویقت نکند، هیچکس پولی به تو ندهد، هیچکس تا پایان عمرت نفهمد که چه کاری انجام دادی، آیا هنوز هم کاری هست که بخواهی انجامش دهی؟ کاری هست که آنقدر مال […]
نمیدانم کدامیک غیرمنصفانهتر است؛ اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر نشد؟ یا اینکه بتوان مادری مثل تو بود و مادر شد؟ غروب در مزار مادر
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغِ جَنان این همه نیست نه اینکه تفأل زده باشم به حافظ، واقعیت این است که حافظ خودش به خودش تفأل زد و این بیت را درست همین امروز به گوشم رساند. چه خوب میدانست که پاسخم چیست؛ «دولت […]
رشد موهایم کاملن متوقف شده است، یا بهتر است بگویم عجیب شده است؛ موهایم از ریشه رشد میکنند اما از ساقه نه. رنگ متفاوتِ ریشهها خبر از بلند شدن موها میدهد اما قد مو چیز دیگری میگوید. انگار موهایم جایی در وسط راه گم میشوند. شاید در میان موهایم موجودی مخفی شده است که آنها […]
چندی قبل نوشته بودم: «در پاییز آب از سرِ درماندگیها میگذرد.» فکرش را هم نمیکردم که در همین پاییز آب از سر درماندگیهایم بگذرد. چقدر جهان شبیه چیزهایی میشود که میگوییم. حالا میهراسم که بگویم ناامید و خستهام. میهراسم که بگویم ما این شهر را بدون تو چگونه طاقت بیاوریم؟ شهری که در آن به […]
هر وقت دلم میخواست کلید میانداختم و داخل میشدم. مادر همیشه گرم و دلگشا استقبال میکرد؛ هم با لبخند و آرامشش و هم با قوری چای همیشه آماده روی سماورش. امروز هم کلید انداختم و داخل شدم، عکس مادر درست جلوی در به استقبالم آمد. پدر گفت: «بالاخره شعری که برای مامان مینوشتم رو کامل […]
تو که هر طور میرفتی ما در غم میسوختیم چه رسد به اینکه اینطور بروی چه رسد به اینکه حتی موهای قشنگت سوخته باشند لابد باید اینطور میرفتی لابد این معاملهی تو با خدای خودت بوده است امیدوارم نگران ما نباشی امیدوارم قلبت آرام باشد امیدوارم گذر کرده باشی امیدوارم در جهانی که تو هستی […]