زمستان شاید ایدهآلترین زمان برای یک شروع تازه نباشد، آن هم هنگامی که دلت سرمازدهی حجمِ غریبی از احساساتِ بیفروغ است. شاید بهتر باشد رنجِ این درنگِ بیموقع را به […]
هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بیحسی عجیب و غریبی بود که درکش نمیکرد و نمیتوانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف […]
در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. همکلاسی و هممحلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل […]
وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمیترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محلهای که در آن به دنیا آمده و بزرگ […]
نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک […]
سه سالی میشد که فکر انجام دادنش در سرم میچرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازهی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به تودهای بدخیم شود و […]
پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشکهای زن که واقعی بودند. زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظهای که بازویش را […]
یک سال و نیم است که برای دومین بار زندایی شدهام (به قول قزوینیها «خانم دایی جان») به نظرم زندایی بودن بلااستفادهترین نقش در این جهان است. هر چه فکر […]
امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم. امروز […]
هرگز آن بعد از ظهر را فراموش نخواهم کرد؛ همان بعدازظهر ساده و معمولی را که دمِ غروب در کوچههای باریک بازار قدیم قزوین به دنبال وسیلهای برای خانهی جدید […]
“تحقق خواستهها به شکلی بسیار دقیق و سریع” در این ویدئو، در مورد تکنیکی صحبت کردم که بسیار سریع و با دقت بسیار بالایی من رو به خواستههام میرسونه به […]
“به جا گذاشتن ردپایی از عشق در این جهان” هدف ما از زیستن، عشق دادن و عشق گرفتن و به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این […]