سرطانِ درايت گرفتهام گویا… سلولهای سرطانی تمام درایتم را فرا گرفتهاند. باید جراحی شوم تا این تودهی بدخیم را از درایتم خارج کنند. دکترها میگویند زندگی کردن بدون درایت بهتر از زندگی کردن با یک درایت سرطانی است. نمیدانم درست میگویند یا نه. وقتی میگویم «نمیدانم درست میگویند یا نه» معنیاش این است که فکر […]
متاسفانه یا خوشبختانه من آدم بسیار لهجهپذیری هستم، کافیست یک نفر با لهجهای متفاوت یک هفته اطراف من باشد تا به خوبی بتوان رگههای لهجهی او را در لحن و گفتار من دید. این ویژگی، همانقدری که در یادگیری لهجهی انگلیسی برایم مفید بوده است در مورد سایر لهجهها به ضررم تمام شده است. چند […]
وقتی زنش از دنیا رفت تبدیل شد به آنچه از معنای مستأصل به ذهن متبادر میشود؛ از بچه خسته بود، از نوه خسته بود، از دوست خسته بود، از زندگیاش که حس میکرد آن را نزیسته، از پولی که فکر میکرد ندارد، از زمانهای از دست رفته، از زمانهای باقیمانده، او به واقعیترین شکل ممکن […]
بعضی استعارهها به طرز عجیب و غریبی در ذهن آدم شکل میگیرند و جا میافتند؛ مثلن پردهی پلاستیکی آویزان در حمامها همیشه آدم را به یاد قتل و تجاوز میاندازد، از بس که در فیلمها هر بار پردهی پلاستیکی کنار رفته است بعدش یک قتل یا تجاوز صورت گرفته است. البته خیلی از قتلها هم […]
اسنپ برای تبلیغ سرویس وانت نوشته بود «تو بفروش، اسنپ میاد میبره.» من با خودم گفتم « نمیشه تو بفروشی من خودم کول کنم ببرم؟» از این فکر خندهام گرفت، اما واقعن فروختنِ چیزی به دیگران کار سادهای نیست، حداقل برای من که هرگز نبوده. تنها چیزی که بلدم بفروشم «نظراتم» است. من میتوانم نظراتم […]
مرد ته ماندههای كاهو را با احتياط درون كارتن میريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه میرسد، مرد كمک میكند تا ته ماندهها را درون گونیاش بريزد، نمیدانم چه معاملهای با هم كردهاند. دستان پيرمرد میلرزد، گونی را به روی سرشانهاش میكشد و آهسته آهسته آنقدر دور میشود كه ديگر نمیبينمش. نشستهام […]
شبها آدمها امیدوارترند، این را از نانی که خریدهاند میشود فهمید، نانی که شب خریده میشود قرار است به خانهای برود و خانوادهای را دور هم جمع کند. شبها مقصد همهی آدمها خانههایشان است، حتی اگر خانهشان اتاقک کوچکی باشد باز هم میروند که به آن برسند. شبها همه چیز بیشتر به آدمها میچسبد؛ غذا، […]
پدر من از آن پدرهایی نیست که شلوار جین میپوشند و اهل مسافرت و معاشرتاند. پدرم روزهای متمادی در اتاقش میماند و «گنج غزل» میخواند، در حالیکه لغتنامهای کنار دستش دارد و معنی تکتک کلماتی که نمیداند را در لغتنامه پیدا میکند، بعد غزلهای مورد علاقهاش را رونویسی میکند و بارها و بارها با صدای […]
واقعیترین چیزی که دریافتهام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم». من، با تمام حسها و اندیشهها و امیدها و رویاها و داشته و نداشتههایم، همچنان هیچ چیز نیستم. اما وقتی این جمله در درونم طنین میاندازد که «تو در زندگیات به هیچ کجا نرسیدهای» هنوز […]
مادرم همه چیز را در نایلون نگه میدارد؛ از اسناد و مدارک گرفته تا قابلمه و کاسه و بشقاب. سپس برای اینکه نایلون خراب نشود آن را در یک نایلون دیگر میگذارد. هر چه ارزش و اهمیت وسیلهای در نظرش بیشتر باشد تعداد نایلونهای مورد استفاده بیشتر میشود. گاهی باید از چهار یا پنج نایلون […]
آدمها جملات و کلمات تو را دقیقن همانطوری میشنوند که میخواهند بشنوند نه آن طوری که تو گفتهای. آدم ها در ذهنشان سیستمی مانند سیستم مترجم گوگل دارند که در آن سیستم، به ازای هر فردی که در زندگی میشناسند یک زبان تعریف شده است. افراد جملاتی را که میشنوند به این سیستم میدهند، سیستم […]
گردش پروانهها به دور گلها هرگز قدیمی نمیشود، هرگز از مد نمیافتد، هرگز تکراری نمیشود. آیا تا به حال پیش آمده فکر کنی که بارش برف تکراری شده است؟ یا غروب آفتاب از مد افتاده است؟ یا ابرها در آسمان قدیمی شدهاند؟ کدام آوا در طبیعت است که احساس کنی دیگر قابل شنیدن نیست؟ تا […]