خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


خیلی از بزرگان گفته‌اند «بمیرید پیش از آنکه بمیرید». راستش من هنوز کاملن منظور بزرگان را در این مورد متوجه نشده‌ام؛ مثلن اینکه نَفْس‌تان را بکشید، یا از خودتان بیرون بیایید یا چیزهایی از این قبیل. بزرگان‌اند دیگر، حق دارند هر حرفی بزنند و اگر نقصی هست در گیرنده‌های ماست.

از آنجاییکه خوشبختانه من از بزرگان نیستم، ناچارم حرفی بزنم یا حرفم را طوری بزنم که فهمیده شود.

من می‌خواهم بگویم «پیش از آنکه بمیرید، نمیرید.» (گُنگ‌تر شد؟ 🙄)

ما مرده‌‌ایم پیش از آنکه واقعن مرده باشیم،
ما قبل از مردن به استقبال مردن رفته‌ایم،
ما در حالیکه هنوز نمرده‌ایم مرده‌ایم.
(امیدوارم به قدر کافی تاکید کرده باشم).

منظورم این است که ما دست از زندگی‌کردن کشیده‌ایم؛ درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، روابطی داریم، مهمانی، مسافرت، دوست، خانواده و هزار چیز دیگر اما هیچ‌کدام را زندگی نمی‌کنیم. به همه‌ی این‌ها به چشم وظایف و مسئولیت‌هایی نگاه می‌کنیم که باید انجام شوند. به سرعت از یکی به سراغ دیگری می‌رویم یا حتی چند مورد را توأمان انجام می‌دهیم.

همه چیز برایمان انجام دادنی است نه زندگی کردنی؛ در رشته‌هایی درس می‌خوانیم که دوستشان نداریم، شغل‌‌هایی داریم که مال ما نیستند، در روابطمان صادق نیستیم، از مسافرت‌ها و مهمانی‌ها لذت نمی‌بریم، خانواده را آزار می‌دهیم یا به آنها بی‌اعتناییم.

طلوع و غروب خورشید ما را به تماشا وانمی‌دارد، جوانه‌ای نورس در گلدانی کوچک برایمان بی‌اهمیت است، چشم‌های عزیزانمان را به یاد نمی‌آوریم، هر جا که هستیم می‌خواهیم جای دیگری باشیم، امشب‌مان به فکر فردا آغشته است و فردایمان هنوز نیامده بوی کهنگی می‌دهد.

ما درحالیکه نمرده‌ایم کاملن مرده‌ایم. هیچ بخشی از ما زنده نیست،‌ مثل کسی هستیم که عوامل حیاتی‌اش وابسته به دستگاه است، انگار ما را با دستگاه زنده نگه‌داشته‌اند و اگر دستگاه‌ها را جدا کنند می‌میریم. زنده بودنی که به خودی‌‌خود زنده نیست،‌ فقط زنده بودن است اما اثری از زندگی در آن نیست.

دوره‌هایی در زندگی‌ام بوده‌اند که کاملن زنده بودم؛ از پارکبان شاخه‌ای شکوفه می‌گرفتم برای گلدان، گیلاسْ وعده‌‌ام می‌داد به تابستانی پر‌شور، خرمالو سر شوقم می‌آورد، کیک سیب و دارچین می‌پختم و شهر را وجب به وجب پیاده می‌رفتم.

اما وقتی خودم را مرور می‌کنم می‌بینم بیشترعمرم مرده بوده‌ام‌،‌ بیش از آنکه زنده بوده باشم مرده بوده‌ام. دو سوم عمرم را بدهکار خودم هستم. مثل بازیکن ذخیره‌ای که مربی به او اعتماد کرده و بازی‌اش داده است اما او این فرصت طلایی را صرف حواشی‌ می‌کند.

همه‌ی آنچه تاکنون «انجام داده‌ام» برایم خالی از معنا شده است،‌ تنها چیزهایی معنا دارند که «زندگی کرده‌ام».

دلم نمی‌خواهد بمیرم پیش از آنکه بمیرم، حتی اگر تمام بزرگان عالم این را بگویند. وقتی مُردم به قدر کافی وقت دارم برای مرده بودن، حالا می‌خواهم زنده باشم.

الهی شکرت…

نمی‌دانم چرا اسم کارتون «پِرین» را گذاشته بودند «باخانمان»، درحالیکه دخترک بیچاره عملن بی‌خانمان‌ترین بود. یادم می‌آید که با قوطی خالی کنسرو برای خودش قابلمه درست می‌کرد و از این کارها.

بله درست است؛ خلاق بود و امیدوار، جسور بود و مهربان، اما به هر حال باخانمان نبود. حداقل تا جایی که من یادم می‌آید یا تا جایی که من معنی باخانمان را می‌دانم.

کلمه‌ی باخانمان را جستجو کردم اما چیزی پیدا نشد. بی‌خانمان وجود دارد اما با‌خانمان نه. عجیب نیست که کلمه‌‌اش هم وجود ندارد؟ یعنی نه تنها پرین بلکه هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند باخانمان باشد. می‌توانی بی‌خانمان باشی اما باخانمان نه.

نمی‌خواهم ایراد بگیرم از کار تهیه‌کننده‌های تلویزیونی، فقط می‌خواهم بگویم که پرین با این تغییر نامِ خلاقانه، باخانمان نشد. تصویری که از پرین در ذهن ما مانده همان دختر بی‌خانمان است، حتی اگر در آخر کار واقعن هم باخانمان شده باشد (من که یادم نمی‌آید).

همان «داستان‌های پرین» صادقانه‌تر نبود؟

مثل این است که روی یک بیماری اسم مثبتی بگذاری و انتظار داشته باشی ماهیتش تغییر کند؛ شاید اگر به مرض قند نمی‌گفتیم دیابت، آدم‌ها آن را جدی‌تر می‌گرفتند.

اگر فردا نامت را از مریم به ویکتوریا تغییر دهی، ملکه‌ی انگلستان نخواهی شد.

نام‌ها به خودی خود نمی‌توانند خالق چیزی باشند، یا اثرگذار و یا تغییر‌دهنده؛ «دروغ مصلحتی» نمی‌تواند کاری کند که دروغ به صلاحت تمام شود، «طلاق عاطفی» خیانت را مجاز نمی‌کند، «کهولت سن» مساوی با فشار خون نیست.

کلمات قدرتشان را از انرژی‌ای می‌گیرند که آن‌ها را به حرکت وامی‌دارد، وگرنه لغت‌نامه‌ها پُراند از کلمات فراموش‌شده.

اگر می‌خواهی چیزی عوض شود انرژی‌اش را تغییر بده نه اسمش را.

الهی شکرت…

پروفسور جان نَش، ریاضیدان بزرگ و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل اقتصاد، جایی در اواسط زندگی‌اش گرفتار نوعی اسکیزوفرنی شد. او شخصیت‌هایی توهمی را می‌دید که به وضوح با او در ارتباط بودند و او را تحریک به انجام کارهایی می‌کردند که شاید نباید انجام می‌داد.

این توهمات، زندگی شخصی و حرفه‌ایش را دستخوش فروپاشی کرد به طوریکه مقام استادی‌اش در دانشگاه و همین‌طور همسر و فرزندش را از دست داد.

تا جایی که متوجه شد شخصیت‌هایی که در توهماتش می‌بیند تغییر نمی‌کنند و پس از گذشت سال‌ها هنوز به همان شکلی هستند که از ابتدا بودند. توجه به این موضوع باعث شد باور کند که آنها شخصیت‌هایی واقعی نیستند و از آن زمان شروع کرد به نادیده گرفتن آگاهانه‌ی آنها.

در ابتدا شخصیت‌ها تمام مدت در نزدیکی‌اش بودند و او را ترغیب می‌کردند که به آنها توجه کند، سعی می‌‌کردند او را بترسانند یا تهدید کنند. به هر وسیله‌ای متوسل می‌شدند تا دوباره توجه او را به دست آورند. اما جان نش سرسختانه آنها را نادیده می‌گرفت. هیچ پاسخی نمی‌ داد و هیچ نوع توجهی را خرج آنها نمی‌کرد.

کم کم شخصیت‌های خیالی بدون حرف زدن فقط او را دنبال می‌کردند اما همچنان در نزدیکی او بودند. هر جا که سر می‌چرخاند آنها را می‌دید که در یک قدمی‌اش راه می‌روند یا پشت سر او می‌آیند. او همچنان آنها را نادیده می‌گرفت.

سپس شخصیت‌ها کمی از او فاصله گرفتند، آنها در سمت دیگر خیابان او را دنبال می‌کردند و به مرور این فاصله‌ بیشتر و بیشتر شد. آنها تا پایانِ عمرِ او حضور داشتند و همراهی‌اش می‌کردند، اما دیگر حرفی نمی‌زدند و جان‌ نش همچنان آگاهانه به آنها بی‌توجهی می‌کرد.

همین بی‌توجهی سبب شد نیازش به دارو از بین برود و خانواده و شغلش را بار دیگر به دست آورد. موفقیت‌های حرفه‌ای نیز یکی پس از دیگری به سراغش آمدند.

اگر به خودمان توجه کنیم می‌بینیم که همه‌ی ما دچار همین وضعیت هستیم؛ در درونِ ما شخصیت‌هایی توهمی هستند که تمام مدت در یک قدمی ما راه می‌روند و ما را می‌ترسانند، یا وادار به انجام کارهایی می‌کنند که نباید.

آنها می‌گویند: سن‌ات دارد بالا می‌رود، هنوز یک رابطه‌ی درست و حسابی نداری، هنوز خانه نخریده‌ای، هنوز به هیچ موفقیتی نرسیده‌ای، فلان مسیر را برو، با فلانی وارد رابطه شو، فلان تصمیم را بگیر، فلان حرف را بزن، از صبح تا شب کار کن، زود باش، بجنب، بدو، دیدی عرضه نداشتی، دیدی به هیچ کجا نرسیدی، دیدی دیگران از تو جلو زدند…

همه چیز را از دست داده‌ایم؛ سلامتی، خانواده، شور و شوق، اما هنوز به این شخصیت‌های خیالی گوش می‌دهیم.

باید همان کاری را بکنیم که جان نش کرد؛ بی‌توجهی آگاهانه.

اوایل یک‌ریز حرف می‌زنند و تلاش می‌کنند تا دوباره توجه ما را به دست آورند. اما بعد کم‌کم ساکت می‌شوند، بعد می‌روند آن طرف خیابان می‌ایستند. احتمالن تا‌ پایان عمر همراهمان باشند اما این بی‌توجهی باعث می‌شود تمام چیزهایی را که از دست داده‌ایم دوباره به دست آوریم.

فقط امیدوارم یک‌ روزی متوجه نشویم که این زندگی توهم و خیال بوده و آن شخصیت‌ها واقعی.

(این قسمت آخر را به منظور گند زدن به کل پیام اخلاقی داستان نوشتم تا خیالتان را راحت کنم که از همین دیوانگی رنج می‌برم.)

 

الهی شکرت…

یک طوری وِلو شده‌‌ایم و پاهایمان را دراز کرده‌ایم وسط زندگی که انگار قرار است هزار سال اینجا بمانیم.

حواسمان نیست که جمع و جورتر بنشینیم و آماده‌تر باشیم.

همه‌ی آنهایی که رفته‌اند، یک روزی فکر می‌کردند عزیزکرده‌‌ی دنیا هستند و قرار است اتفاقات خاصی برایشان بیفتد.

فکر می‌کردند اهل برنامه‌ریزی و حساب و کتاب‌اند و قطعن گوشه‌ی مهمی از دنیا را خواهند گرفت.

فکر می‌کردند مرگ مال دیگران است.

فکر می‌کردند دنیا، رفتنشان را طاقت نخواهد آورد.

شاید نخواهیم بپذیریم، اما آنقدر زندگیْ شبیه زندگی‌ ما هست که مال ما اصلن به چشم دنیا نمی‌آید.

حتی اگر مخترع و مکتشف و هنرمند و این‌ها هم بودیم باز حضور یا عدم حضورمان هیچ فرقی به حال دنیا نداشت؛ جهان نه نیازی به علم و دانش ما دارد و نه به فن و هنرمان. خودش به قدر کفایت همه‌ی این‌ها را دارد. تازه حالا که ما آدم‌هایی بسیار معمولی هستیم، یکی هستیم از میلیارد.

نعمت هم که زیاد باشد کسی قدر نمی‌داند؛ اگر فقط یک موجود زنده در جهان وجود داشت قدرش دانسته می‌شد، اما میلیارد میلیارد موجود زنده هست، از هر قماش و با هر شکل و شمایلی. این تنوع در آفرینش هم بدجوری قدر و منزلت آفریده‌ها را کاسته است (البته در عوض قدر و منزلت آفریننده را افزوده، او توانش را به نمایش گذاشته است و نوش جانش هم باشد.)

به هر حال از مدل ما اشرف مخلوقات هم به لطف خدا میلیاردها تن هستند، پس من و تو باشیم یا نباشیم به حال هیچ‌کس فرقی ندارد، ما عزیز‌کرده‌ی هیچ‌کس نیستیم، قرار هم نیست اتفاق خاصی برایمان بیفتد.

تصور کنیم که عمرمان چیزی بی‌نهایت معمولی باشد؛ بی‌هیچ تاثیری، بی‌هیچ رد و نشانه‌ای، بی‌هیچ اتفاق خاصی و فراتر از همه‌ی این‌ها به قدر یک پلک زدن هم فرصت داریم، آیا باز هم اینطور گشاد می‌نشینیم وسط زندگی یا خودمان را جمع و جور‌تر می‌کنیم؟

آیا زور می‌زنیم یا رها می‌کنیم؟

آیا شبیه کسی رفتار می‌کنیم که هزار سال فرصت دارد یا شبیه کسی که نمی‌داند یک لحظه هم فرصت دارد یا نه؟

وقتی جایی زلزله می‌آید آدم‌ها کل نیازشان را در ساکی جمع می‌کنند و تا مدتی آن‌ را جلوی در آماده می‌گذارند تا هر زمان خبر از پس‌لرزه شد آن ساک را بردارند و بیرون بزنند.

برایشان مهم نیست اگر کل وسایل زندگی‌شان زیر آوار بماند، فقط می‌خواهند خودشان را نجات دهند.

چطور است که ما لرزه‌ها و پس‌لرزه‌های مرگ را کاملن نادیده می‌گیریم و ساکی جمع نمی‌کنیم و آماده‌ی بیرون زدن نمی‌شویم؟

شاید فکر می‌کنیم زلزله مال دیگران است، یا فکر می‌‌کنیم خانه‌هایمان مستحکم‌اند.

جمع‌تر بنشین عزیزم، به زودی قرار است جایت را به نفر بعدی بدهی.

پ.ن: دور از جان شما باشد، هر چه می‌گویم به خودم می‌گویم.

الهی شکرت…

گربه‌ی اُلگا هم از دنیا رفت. چه خبر شده است؟ لطفن همگی خودتان را سفت نگه دارید. تا اطلاع ثانوی هیچ‌کس حقِ مردن ندارد، حتی اگر گربه باشد.

گربه‌ها دست‌کم ده سال عمر می‌کنند،‌ چرا عمر این بچه باید پنج سال باشد آن هم در نقطه‌ی حساس کنونی که دیگر کسی رمقِ از دست دادن ندارد؟

چند سال قبل سریالی ساخته بودند به نام «روزی روزگاری مریخ» که از ایده تا اجرا خلاقیت‌های زیادی در آن به کار رفته بود. در قسمتی از سریال موجوداتی را معرفی کردند به نام «لِپیدوپِدرا» که از هر نظر شبیه انسان بودند به جز اینکه عمرشان هفت روز بود، بنابراین زندگی برای آنها روی دور تند می‌گذشت. اگر کسی را از دست می‌دادند به جای چهل روز چهل دقیقه عزاداری می‌کردند و بعد به دنبال باقی زندگیشان می‌رفتند.

از آنجاییکه جمعیت در گورستان‌ها از جمعیتِ موجود در شهرها پیشی گرفته است احتمالن به زودی ما هم به روزگار لپیدوپدراها دچار خواهیم شد.

به اُلگا سر زدم تا دلداری‌اش دهم، دیدم در بالکن نشسته، سیگار می‌کشد و ریز ریز اشک می‌ریزد.

به او گفتم گربه‌ی تو یکی از بهترین معلمانِ درس زندگی برای من بود، پس می‌توانم بگویم زندگی‌اش از زندگی خود من مفید‌تر بوده است.

او از زمانی که اندازه‌ی یک کف دست بود تا زمانی که تبدیل به یک جَگوارِ درست و حسابی شد برای همه‌ی ما جذاب و خواستنی بود. اصلن «مغرورِ جذاب» توصیفِ کاملن دقیقی از او بود و آنقدر باهوش که همواره ما را متحیر می‌کرد. چه خوب که این فرصت به ما داده شد تا بودنش را تجربه کنیم.

نامش «تول» بود، مخفف آناتولیا که اسم پدربزرگ اُلگا بود. حالا اینکه چرا الگا اسم پدربزرگش را روی گربه‌اش گذاشته بود سوالی است که هیچوقت نپرسیدم، شاید می‌خواسته یک بار دیگر بودن با پدربزرگش را تجربه کند یا شاید می‌خواسته بهانه‌ای داشته باشد تا با او به زبان مادری‌اش حرف بزند.

تن‌های رنجور در دل خاک آرام می‌گیرند و دل‌های رنجور در تنِ صبر.

 

الهی شکرت…

ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم.

تا قبل از این ما بچه‌های کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایه‌ی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمی‌گذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند.

حالا انگار ناچار شده‌ایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر بیرون آمده باشیم و با دنیایی عجیب و غریب مواجه شده باشیم. ترس‌های کوچک و بزرگ از این طرف و آن طرف به سراغمان می‌آیند.

اغلب خودمان را کز کرده گوشه‌ی حیاط زندگی می‌یابم، مثل جوجه‌هایی که خیس شده باشند زیر بارانی که یک‌ریز باریده است تمامِ طول شب.

مادر به طرز عجیب و غریبی مستقل بود و ما را به معنای واقعی کلمه مستقل بار آورد؛ اجازه نداد به هیچ چیز و هیچ‌کس، به ویژه به خودش، وابسته باشیم. همواره با رفتاری کاملن طبیعی و بی‌اغراق ما را به سمت استقلال هدایت می‌کرد. او بود که در ما دل و جرأت مواجهه با هر موقعیتی را به وجود می‌آورد.

مادر به تنهایی از عهده‌ی مسائلی برآمده بود که یکیشان کافی بود تا کمر هر کسی را خم کند اما او خم به ابرو نیاورده بود. ما به او نگاه کرده بودیم و یاد گرفته بودیم. جوجه‌هایی بودیم که سینه سپر می‌کردند و با اطمینان راه می‌رفتند. اما نمی‌دانستیم که تمام این اعتماد‌به‌نفس را به واسطه‌ی حضور او داشتیم.

در مراسمِ خاله، سه نفری یک گوشه نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به جمعیت. خیس و ترسیده به نظر می‌آمدیم، انگار که بچه‌ای مادرش را گم کرده باشد و ما واقعن گم کرده بودیم. نه اشکی می‌ریختیم و نه حرفی می‌زدیم، فقط نگاه می‌کردیم. شاید به دنبال ردّی از او در میان جمعیت بودیم تا دوباره خیالمان راحت شود، تا دوباره اعتماد‌به‌نفس پیدا کنیم.

اما هر شب با این حقیقت به خواب می‌رویم که دیگر نمی‌توانیم ادای قوی بودن را دربیاوریم مثل وقتی که دستمان توی دست او بود.

حالا تنها چیزی که ادا نیست این است که ما خیس و ترسیده‌ایم و هرچه می‌گوییم و می‌نویسیم و انجام می‌دهیم جیک‌جیک‌های بی‌رمقِ ماست از سر درماندگی، به دنبال ردّی از او که نمی‌دانم چرا و چطور انقدر ساده گم‌اش کردیم.

من بالاخره نفهمیدم «فردوسی‌پور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش می‌کرد که کسی نمی‌فهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.

این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در بیمارستان طوری آرام بود که روی مبل، جلوی تلویزیون.

هرگز نمی‌شنیدی که بگوید چیزی را دوست ندارد، چیزی را به چیزی ترجیح نمی‌داد، فرقی نمی‌کرد کجا باشد یا چطور باشد، او بودن را به «چگونه بودن» آغشته نمی‌کرد.

با اینکه طرفدارِ زندگی کردن بود، اما مطمئنم که حتی زندگی را ارجح‌تر از مرگ نمی‌دانست که اگر می‌دانست چند روز قبل از حادثه برای خودش قبر نمی‌خرید.

ترجیح نداشتن یعنی تسلیم بودن؛ پس می‌توانم بگویم او تنها مسلمانی بود که تا کنون به چشم دیده‌ام.


الهی شکرت…

اگر این درد نبود معلوم نبود تا کجای زندگی به تاخت می‌رفتم یا اجازه می‌دادم که دیگران مرا چهارنعل بتازانند.

اگر این درد نبود هیچ‌گاه از خودم نمی‌پرسیدم: «این بود چیزی که از زندگی می‌خواستی دوست من؟»

اگر این درد نبود نمی‌فهمیدم که کارد به استخوانِ روحم رسیده است و آنقدر چاقو را آنجا نگه می‌داشتم تا از خونریزی می‌مردم.

دردهای بزرگ، التیام‌هایی بزرگ‌تر از خودشان ایجاد می‌کنند.

حالا من شکرگزار این درد و این درمانم.

(امروز دو ماه از رفتن مادر گذشت. سه نفری به خانه‌اش رفتیم. جمعه‌ها صبحانه را با مادر می‌خوریم، مهمان هم زیاد هست آن طرف‌ها، به خیلی‌ها چای می‌دهیم چون مادر عاشق چای بود. سماورش هرگز خاموش نمی‌شد و قوری چایش هرگز خالی نبود. وقتی خسته بود دو تا چای همزمان برای خودش می‌ریخت. مهمان‌هایش هم از چای استقبال می‌کنند.

در آرامستان هیچ‌کس به هیچ‌کس نگاه نمی‌کند، کسی کاری به کار کسی ندارد، می‌توانی خود واقعی‌ات باشی. دردِ مشترک آدم‌ها را نسبت به هم مهربان‌تر و قابل‌احترام‌تر می‌کند.)

 

الهی شکرت…

بعضی آدم‌ها در مهمانی‌ها فقط با موزیک مخصوصِ خودشان می‌رقصند. هر بار که به رقصیدن دعوتشان می‌کنی می‌گویند من با آهنگ خودم می‌رقصم. احتمالن مدت‌ها با آن آهنگ تمرین رقص کرده‌اند و حالا می‌خواهند بهترینِ خودشان را به نمایش بگذارند.

واقعیت این است که آنها با آهنگ خودشان هم آنچنان شاهکاری در عرصه‌ی حرکات موزون خلق نمی‌کنند که اگر هم خلق کنند چندان در ذهن کسی باقی نمی‌ماند. نهایتن برای همان چند ساعت است و بعد فراموش می‌شود.

آنها لذتِ ساعت‌ها مهمانی را از خودشان دریغ می‌کنند و منتظر می‌مانند تا آهنگ مخصوصشان پخش شود. درحالیکه می‌توانستند با هر آهنگی دست و پایی تکان دهند، اما در دل مهمانی باشند و لذت ببرند.

خیلی از ما در مهمانیِ زندگی منتظر پخش شدن آهنگ خودمان هستیم، می‌گوییم تا آهنگ ما پخش نشود نمی‌توانیم برقصیم.

تصور می‌کنیم با آهنگ خودمان قرار است عالی برقصیم؛ فکر می‌کنیم اگر پولدار شویم واقعن زیبا خواهیم رقصید، اگر وارد رابطه با فرد خاصی شویم حتمن رقص قشنگی خواهیم داشت، اگر عزیزانمان سلامت باشند آنوقت ما می‌توانیم زیبا برقصیم، اگر فلان شغل را داشته باشیم، در فلان کشور زندگی کنیم، اگر بیمار نباشیم….

هر کدام از این‌ها برای ما موزیک مخصوص خودمان هستند، تمام مهمانی منتظر می‌مانیم تا این موزیک پخش شود، غافل از اینکه دی‌جی هر آهنگی که برای مهمانی مناسب ببیند را پخش می‌کند.

به فرض هم که یک بار آهنگ ما را پخش کند، واقعن فکر می‌کنیم رقصنده‌ی ماهری هستیم؟ واقعن فکر می‌کنیم رقص ما در خاطر کسی می‌ماند؟ واقعن حاضریم یک عمر مهمانی را به هدر دهیم و منتظر بمانیم؟ واقعن یک بار رقصیدن ارزش یک عمر منتظر ماندن را دارد؟ واقعن بهتر نیست هر موزیکی که پخش می‌شود تکانی به خودمان بدهیم و همراه شویم با فضای مهمانی؟

مگر رقصنده‌ی ماهر آن کسی نیست که هر ریتمی را تشخیص می‌دهد و می‌تواند آن را دنبال کند؟

من نمی‌خواهم منتظر هیچ آهنگی باشم، مهمانی در جریان است؛ با من یا بدون من. ترجیح می‌دهم وسط مهمانی باشم، حتی اگر بدترین رقص را داشته باشم.

از دکتر پرسیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد؟

توضیح داد که وقتی زخمی در بدن ایجاد می‌شود تمام توجه سیستم ایمنی به آن زخم معطوف می‌شود تا به سرعت آن را بهبود دهد. زخم برای بدن یک زنگ خطر به حساب می‌آید، چرا که سبب ایجاد عفونت می‌شود و عفونت وارد خون شده و بدن را در وضعیت خطرناکی قرار می‌دهد.

در بدنِ مادر زخم‌های عمیقی ایجاد شده بود که سبب تمرکز کامل سیستم ایمنی بر آنها شد. بدن تمام توجه‌اش را متمرکز کرد تا زخم‌ها را بهبود دهد و همین تمرکز بیش از حد موجب حواس‌پرتی‌اش از سایر اندام‌ها شد.

بدن نفهمید که ریه‌ها از کار افتاده‌اند، کلیه‌ها کار نمی‌کنند، سیستم گوارشی کاملن مختل شده است، آنقدر نفهمید تا اینکه قلب از کار افتاد.

بدنْ تمام اندام‌ها را از دست داد اما هنوز فکر می‌کرد که باید زخم‌ها را ترمیم کند. درحالیکه اگر کمی از توجه‌اش را برای باقی اعضا خرج می‌کرد و آنها را حفظ می‌کرد شاید زخم‌ها به مرور ترمیم می‌شدند و پوست از نو ساخته می‌شد.

تمرکز بیش از حد روی هر بخشی از زندگی سبب از دست رفتن سایر بخش‌ها می‌شود؛ اگر بیش از حد روی کار تمرکز کنی، خانواده و سلامتی و تفریح و باقی چیزها را از دست می‌دهی.

و شاید آنقدر دیر متوجه‌ی از دست رفتنشان شوی که دیگر قلب تپنده‌ی زندگی‌ات از کار بیفتد.