خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


در میان ده‌ها تعمیرگاه گیربکس و صافکاری و تنظیم باد و چه و چه یک «قرمه‌سبزی» هم هست؛ رستورانی که تابلوی قرمه‌سبزی‌اش چشمک می‌زند، بعد هم عبارت «همراه با برنج ایرانی» آهسته آهسته از آن رد می‌شود.

آیا دلم قرمه‌سبزی می‌خواهد؟ نه، برنج نمی‌خورم، پس هیچ خورشی برایم جذاب نیست. سه سال بیشتر شده است که برنج نمی‌خورم و آب از آب تکان نخورده است. یک زمانی همین قرمه‌سبزی در صدر لیست غذاهای مورد علاقه‌ام بود، حالا بخشی از خاطراتم شده است.

چیزهای زیادی هستند که یک زمانی فکر می‌کردم بدون آن‌ها نمی‌توانم ادامه دهم یا حداقل دلم نمی‌خواست بدون آن‌ها ادامه دهم اما حالا می‌بینم که زنده‌ام و ادامه می‌دهم. چیزهایی هم بوده‌اند که نمی‌خواستم با آن‌ها ادامه دهم اما بعدن جزء علائقم شدند.

اغلب می‌اندیشم که خودم را هیچ نمی‌شناسم؛ نمی‌دانم مرزهایم کجا هستند، خواسته و ناخواسته‌‌هایم کدامند، تا کجا می‌توانم پیش بروم و از کدام خط نمی‌توانم پا را فراتر بگذارم. حتی بسیاری چیزها که در تجربه‌ی عینی‌ام حضور دارند هنوز انگار حضور من در آن‌ چیزها روشن و عینی نیست یا حداقل خودم ادراک درستی از چند و چون این حضور ندارم.

آنقدر همه چیز برایم نسبی شده است که دیگر به قیدهایی همچون حتمن و قطعن و مطمئنن و هم‌خانواده‌هایشان احساس نیاز ندارم. تنها چیزی که از آن مطمئنم این است که خواهم مرد، هر اطمینانی به جز این در نظرم ساده‌لوحانه و حتی ترسناک شده است. آری، قطعیت ترسناک است؛ چون شگفتی را از زندگی می‌گیرد. وقتی می‌گویی قطعن این‌طور است یعنی اجازه نمی‌دهی هیچ طور دیگری باشد و اگر یک طور دیگری بشود با آن می‌ستیزی.

معنایش سرگردانی در صحرای زندگی نیست، بلکه معنایش دست کشیدن از اقتدا کردن به استدلال‌های ناقص یک ذهن ناکامل است. جهان‌بینی امروزم هیچ بهتر از آنچه در نوجوانی باورش داشتم نیست، آن زمان می‌جنگیدم تا به همه ثابت کنم که نگاه من به جهان درست‌ترین نگاه است، امروز می‌فهمم که آنچه مشکل دارد یک جهان‌بینی ناقص نیست، بلکه باور به کامل بودنش و سپس تقلا برای اثبات این کمال به خودت و دیگران است که مشکل‌زاست.

ذهن به دنبال قطعیت است اما ذات شگفت‌انگیز زندگی قائم به نسبیت است؛ همان‌طور که بسته به زاویه‌ی دوربین می‌توان از یک سوژه‌ی ثابت ده‌ها عکس متفاوت گرفت.

«ممکن بودن» چیزیست که به زندگی روح می‌بخشد و کاش قلبم باز باشد به روی هر امکانی.

الهی شکرت‌…

چشم دوخته بود به منظره‌‌ای که می‌رفت تا در تاریکی شب کاملن از نظر پنهان شود. پلک هم نمی‌زد، نمی‌خواست آخرین لحظه‌هایش را از دست بدهد؛ درختان نارنج که سنگین شده بودند از وزن بچه‌نارنج‌ها‌، چند کاج بلند که فقط بالای سرشان شاخ و برگ داشت و باقی را زده بودند، درختان لُخت تبریزی، مه غلیظ روی کوه‌های روبرو، گرمای مطبوع بخاری از زیر پا و صدای اذان از همین حوالی.

هنوز اذان تمام نشده بود که تمام این صحنه در تاریکی فرو رفت؛ تاریکی فروبرنده‌ی هر چیزی در درون خود است، کافیست چند لحظه به او فرصت دهی تا همه چیز را ببلعد، تاریکی هجوم‌آورنده است، اگر به سمت تاریکی بروی او هم به سمت تو می‌آید. تاریکی منفعل و ساکن نیست؛ راه می‌رود، حرف می‌زند، چیزها را جابه‌جا می‌کند، گاهی خوشحالت می‌کند و گاهی می‌ترساندت، گاهی قلدر است و گاهی آرام. گاهی نوجوانی شلخته و خودسر است و گاهی میانسالی صبور و الهام‌بخش و گاهی هم جوانی پر شور و شهوت.

اما بیش از همه‌ی این‌ها شوخ است؛ شوخ‌طبعیِ تاریکی همواره آدم را به خنده می‌اندازد؛ شیر آب را باز کرده بودم که ناگهان تاریکی محض شد، حالا آب را پیدا نمی‌کردم، آب کجا می‌توانست رفته باشد؟ دستم در تاریکی به دنبال مسیر آب می‌گشت، انگار که تاریکی آب را قایم کرده بود تا سر‌به‌سرم بگذارد. تاریکی همیشه سرِ شوخی را با آدم باز می‌کند؛ مثل مرگ، مثل زمان، مثل خدا و مثل هر چیز دیگری در این جهان. همه می‌کوشند انسان را از جدیت مسخره‌اش جدا کنند، می‌کوشند که او دست از کوشیدنِ بی‌ثمر بردارد. اما انسان به سرعت چیزی می‌افروزد تا تاریکی را از خود براند. انسان حوصله‌ی طنّازی تاریکی را ندارد و ترجیح می‌دهد به دنیای جدی و کسل‌کننده‌ی خود بازگردد.

واقعن از کی انسان در حضور تاریکی این اندازه معذب شد ‌و نتوانست به شوخی‌هایش بخندد و به صرافتِ انکار کردنش افتاد و گفت تاریکی در ذات وجود ندارد و معنایش نبودنِ نور است؟ نیازی به این همه آسمان و ریسمان نبود، کافی بود فقط یک لبخند بزند.

الهی شکرت…

(دلتنگ‌ترینم برای تو که چهل‌سالگی‌ام را ندیدی و غمگین‌ترینم برای خودم که تصور می‌کردم چهل سالگی باید چیز خوشایندی باشد که باور کن می‌شد اگر می‌ماندی و حالا خدا می‌داند که شمع چند اردیبهشت دیگر را باید با حسرتِ «بی تو چهل ساله شدن» فوت کنم.)

الهی تو را شکر برای چهل سال بودن و تجربه کردن، من این تجربه‌ی بکر را درست همانطور که تو برایم خواستی می‌خواهم؛ بی کم و کاست. می‌دانم که «چگونه زیستنم» هرگز نشانگر قدرشناسی‌ام بر این موهبت نبوده است و شاید هرگز هم نتواند باشد، اما قلبم بر آن عمیقن قدردان است. زندگی همواره برایم بی‌اندازه ارزشمند بوده است؛ می‌دانم که می‌شد مشتی خاک باشم گوشه‌ی زمینی لم‌یزرع، اما امکانِ ادراکِ این حضور به طریقی چنین حیرت‌انگیز به من عطا شده است.

حالا چهل‌شدگی و چهل‌بودگی را به فال نیک می‌گیرم، می‌دانم که «لطف تو همواره ناگفته‌ی مرا شنوده است*»، پس می‌توانم باقی این شگفتی را هرقدر که باشد به تو واگذار نمایم و خاطرآسوده به تماشای اعجاز تو بنشینم.

*ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود
(مولانا)

الهی شکرت…

بچه‌ای که می‌خواست چنگال را در کون یک نفر فرو کند به خاطر دارید؟ اگر یادتان رفته یا نخوانده‌اید اینجا بخوانید.

این بچه متاسفانه اسم خاصی دارد که اگر بگویم تا هفت آبادی این طرف و آن طرف همه می‌فهمند در مورد چه کسی می‌گویم، و چون ممکن است یک زمانی پای خانواده به اینجا باز شود اجازه دهید اسمش را بگذارم سمیرا (اسم دوم خودم که به کسی هم برنخورد).

به خواهرم گفتم هر سال که بزرگتر می‌شوی بی‌ادب‌تر می‌شوی به لطف خدا، گفت از الگوی معنوی‌ام «سمیرا» یاد گرفته‌ام. گفتم واقعن سمیرا باید الگوی معنوی همه‌ی ما باشد.

نمی‌دانم چرا یک جور‌هایی خودم را در این بچه می‌بینم، انگار که او «من» را زندگی می‌کند؛ منی که من جرأت زیستنش را نداشته‌ام.

سمیرایی که من بودم با سمیرایی که او هست فرق زیادی دارد، نه اینکه سمیرای خودم را دوست نداشته باشم، چرا، خیلی هم دوستش دارم؛ او کم‌حرف و زودرنج بود، موهای لَخت و پوست روشن مظلوم‌ترش نشان می‌داد، بدغذا بود و از خیلی چیزها می‌ترسید، تا روزی که به مدرسه رفت نمی‌دانست که در شناسنامه اسم دیگری دارد و هاج و واج و با بغضی در گلو به معلمی که غرغرکنان می‌گفت چرا هر چه صدایت می‌زنم جواب نمی‌دهی نگاه می‌کرد. پدر از همان روز اول کلید خانه را به او داده بود و او انگار مسئولیت مهمی بر عهده‌اش گذاشته باشند هرگز کلیدش را فراموش نکرد.

اما این نسخه هم سمیرای جذابی است؛ او می‌تواند چک‌های پدرش را که دست مردم دارد نقد کند، حرف‌ها و رفتارهای آدم‌ها را به یک طرفش حواله دهد، بلندبلند بخندد، هزار هزار سفر برود و سوار ماشین هر غریبه‌ای بشود، عاشق غذا باشد و هفت شکم بزاید که شاید حتی پدر بعضی‌هاشان را به درستی به خاطر نیاورد و این قصه را با قهقهه تعریف کند.

وقتی به او گفتم «قشنگم، بیا چاقو رو بده به من، خطرناکه.» مستقیم آمد پیشم و چاقو را داد و گفت «چقدر دوست دارم وقتی بهم میگی قشنگم.»

این سمیرا می‌تواند جماعتی را ببرد لب چشمه و تشنه برگرداند.

او همان است که سعدی درباره‌اش گفته است:

ای بر در سرایتْ غوغای عشقبازان
همچون بر آبِ شیرینْ آشوبِ کاروانی

تو فارغی و عشقتْ بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

الهی شکرت…

لاک‌پشت و حلزون از کُند‌ترین حیواناتی هستند که می‌شناسیم، به نظرم دلیلش این است که خانه‌شان روی دوششان است، هر کجا احساس ناامنی می‌کنند سریع به خانه می‌روند، هر جا هم خسته می‌شوند باز به خانه می‌روند. ارزشمند‌ترین دارایی آن‌ها همیشه همراهشان است، جایِ امنِ جهان برای آن‌ها خانه‌ایست که پتششان قرار داد. پس آن‌ها نگران چیزی نیستند و عجله‌ای برای رفتن ندارند.

نگرانی‌ها و شتاب‌زدگی‌های ما عمومن برای رسیدن به جایی امن و آرام است، ما به دنبال احساس امنیت هستیم، اما نمی‌توانیم خانه‌مان را بر دوشمان بگذاریم و همه جا با خود ببریم، بنابراین سرگردان و مضطربیم، انگار هیچ کجا آرام و قرار نداریم.

اما ما که لاک‌پشت و حلزون نیستیم، اگر هم واقعن می‌توانستیم خانه‌مان را پشتمان بگذاریم باز هم آرام نبودیم.

ما نه با خانه‌ی همراهمان بلکه با همراهی دلمان آرام می‌گیریم، ما قرار نداریم چون دلمان را با خود نمی‌بریم، معلوم نیست آن را کجا جا گذاشته‌ایم و حالا ناگزیریم به تحمل اضطراب و شتاب و عتاب و عذاب.

برویم دلمان را بیابیم و پس از آن همه جا با خود ببریمش، آن‌وقت خواهیم دیدی که نیازی به تعجیل نداریم چون ارزشمندترین دارایی‌مان حالا دیگر همراهمان است.

الهی شکرت…

نام محله‌ای در شمال «دافچاه» است؛

«حتما آنجا چاهی هست که داف‌ها را داخلش می‌اندازند،
چاهی پر از در و داف،
پس هیچ زیبارویی آنجا نیست،
احتمالن همه معمولی هستند،
اگر خودتان را داف می‌دانید آنجا نروید،
احتمالن حاکمین این محله خانم‌ها هستند،
چاهی پر از در و داف به مراتب بهتر از چاهی پر از عن و گه است،
اگر یک سطل در این چاه بیندازی حتمن چیز خوبی نصیبت می‌شود،
.
.
»

مغزم این اراجیف را پشت سر هم می‌بافد و من فقط تماشایش می‌کنم. هیچ حرفی نمی‌زنم چون هر چه بگویم بر علیه خودم استفاده می‌کند. کافیست یک کلمه بگویم می‌گوید تو با خیال راحت برو به این محله، کسی کاری به کار تو ندارد. البته من هم بلدم جوابش را بدهم، می‌توانم بگویم باشد قبول، خدا را شکر که من داف نیستم، اما اتفاقن محله‌ای هم هست به نام «مغزچاه» که فرقی نمی‌کند چگونه مغزی باشی، پایت که به آنجا برسد جایت می‌شود ته چاه کنار سایر مغزهای بی‌خاصیت، پس تو قطعن شانس نمی‌آوری.

مغزم هم که ترسو است، باور می‌کند و لااقل تا مدتی ساکت می‌شود. اما جوابش را نمی‌دهم، چون ممکن است کار بالا بگیرد، آنوقت یا دستم به خونش آلوده می‌شود یا مجبور می‌شوم واقعن یک چاه بکنم و اسمش را بگذارم مغزچاه و بیندازمش آنجا.

به نظرم مغزها به خودی خود داف هستند؛ گردویی‌شکل، خوش‌ترکیب، پُربار، سنگین و گرم، اما متاسفانه بسیار پرحرف. تصور کنید از دور یک داف را می‌بینید که همه چیزش بی‌نقص است، آرزویتان این است که نزدیکش شوید و اگر بخت یارتان باشد خلوتی با او داشته باشید. بالاخره هم نزدیک می‌شوید اما او را بسیار پرحرف می‌یابید، طوری که فرصت نفس کشیدن به شما و خودش نمی‌دهد، یکریز و بی‌وقفه حرف می‌زند. در این‌صورت تمام محسناتش در نظرتان تبدیل به ذمائم می‌شوند، چیزی شبیه به «سبزه‌ی مزبله» که در کتاب‌های دینی می‌گفتند. خلاصه که سبب می‌شود با تمام قوا بگریزید. مغز هم دقیقن همین است؛ دافِ خوش بر و رویی‌ست اما بسیار پرحرف.

به هر حال به دور از عدالت است که همه‌ی نیکی‌ها از آن یک نفر باشد،‌ اگر داف بود و «کم‌گوی و گزیده‌گوی» هم بود که دیگر در حق یارش زیادی لطف شده بود. (اینجا منظور از یار تنی است که مغز در آن قرار دارد. پس مغزِ پرحرفتان را مدیریت کند که جای دیگری نرود.)

الهی شکرت…

به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم مثلن به جای اینکه شخصیتم را در رانندگی ارتقاء دهم، محل دوربین‌ها را شناسایی می‌کنم. مدت‌هاست که می‌دانم هیچ و هیچ بهتر از دیگران نیستم. از آن مهم‌تر می‌دانم که بی‌فایده‌ترین کار جهان این است که سعی کنم خودم را بهتر از آنچه هستم نشان دهم، نه به این دلیل که ممکن است نسخه‌ای غیرواقعی از من را به دیگران نشان دهد، بلکه بیشتر به این دلیل که ممکن است خودم این نسخه را باور کنم. اگر در این یک زندگی که می‌گذرانم به قدرِ صادق بودن با خودم جسور نبوده باشم عمر را حیف کرده‌ام.

نتیجه‌ی این صادق بودن باید پرهیز از توصیه و نظر باشد، چرا که وقتی کم و کسریهای خودت را می‌بینی دیگر نمی‌توانی حرف قابل قبولی به دیگری بزنی.

می‌گویند پدری فرزندش را پیش علی برد و از او خواست نصیحتش کند به کمتر خرما خوردن، علی گفت من امروز خیلی خرما خورده‌ام، فردا بچه را بیاور.

من همان خرماخورده‌ای هستم که نمی‌توانم به کسی بگویم خرما نخورد. نه اینکه نگفته باشم، به قدر یک نخلستان خرمانِکوهی و خرماسِتایی کرده‌‌ام و برای دیگران نسخه‌ی خرماخوری و خرماپرهیزی پیچیده‌ام. حالا اما هر روز به خودم یادآوری می‌کنم که دست از خرماستیزی و خرمادوستی بردار و دهانت را به روی هر نصیحت و نظری بسته نگاه دار که تو نه خرماشناسی و نه از مزاجِ دیگران باخبر.

هرچند که خرماورزی هنوز کامل از سرم نیفتاده است اما می‌کوشم بپرهیزم از این خرمابازیِ بی‌‌ثمر.

الهی شکرت…

زن میانسالِ زیبا و جذاب روبرویم نشسته است و از ناکامی در تحقق رویاهای جوانی‌اش می‌گوید؛ از اینکه به هر کاری علاقه داشته به دلیل مخالفت خانواده و شرایط نتوانسته است به آن بپردازد و اینکه تنها کاری که با سماجت به سرانجام رسانده شغل معلمی بوده که بالاخره در آن بازنشست شده است.

گفتم همین‌که شما دست از رویا ساختن برنداشته‌اید سبب شده است که تبدیل به شخصی پیش‌رو شوید که بقیه به دنبال شما می‌آیند؛ وقتی هیچ‌کس یوگا را نمی‌شناخت شما یوگا می‌کردید، کلاس زبان می‌رفتید و حالا هم همیشه سفر می‌روید و دوستانتان به هوای شما جرأت پیدا می‌کنند پا به سفر بگذارند… احساس کردم کمی دلش قرص شد.

امروز می‌دانم که تنها مانع در مسیر من خودم هستم و نه چیزی دیگر، اما در عین حال می‌دانم که حسرتْ بار سنگینی بر قلب آدمی می‌گذارد. قرار نیست نگرش آدم‌های اطرافم تغییر کند، آن‌ها را با هر نگرشی که دارند دوست دارم و می‌دانم که چند جمله‌ی ساده می‌تواند قدری از بار سنگینِ حسرت را از قلب آن‌ها بردارد.

به خودم هم می‌گویم که اگر انجام ندادی توانت همین بود یا خواسته‌ات همین بود، شاید هم اصلن تنبلی کردی اما اشکالی ندارد، هر کاری در هر سنی که انجام شود حال و هوای تازه‌ای می‌آفریند؛ اگر در هجده سالگی ساز زدن را شروع کنی یک جوری لذت می‌بری و در چهل سالگی جور دیگری. به هر حال لذت‌بردن همواره امکان‌پذیر است و فقط شکل و صورتش تغییر می‌کند.

به فرض که امروز شروع کنی و عمرت قد ندهد که کاملش کنی، اگر ده سال قبل هم شروع می‌کردی مطمئن نبودی که عمرت قد می‌دهد یا نه. پس چرا باید حتی ذره‌ای نگران دیر شدن باشی؟

بار حسرت را زمین بگذار تا بتوانی قدری نفس بکشی، این بارِ سنگین نمی‌گذارد حتی یک متر جلوتر بروی. کیسه‌‌ای سنگین از سنگ و کلوخ پشتت انداخته‌ای و به قدر یک عمر باری کاملن بی‌ثمر را حمل می‌کنی. کیسه را باز کن و ببین که در آن هیچ چیز ارزشمندی نیست. حالا آن را بینداز و سبک پیش برو.

الهی شکرت…

شعار تبلیغاتی یکی از تولید‌کنندگان ابزارآلات صنعتی این است: «آخرین ابزاری که می‌خرید.»

هر بار این پیام را می‌شنوم گفت‌و‌گویی که در ذهنم شکل می‌گیرد این است: «این ابزار رو می‌خرن و استفاده می‌کنن و در اثر استفاده از اون می‌میرن و این میشه آخرین ابزاری که در عمرشون خریدن.»

هرگز آن طرف جریان که اشاره به دوام این ابزارها دارد از ذهنم گذر نمی‌کند. نمی‌دانم ذهن من اهل آن طرف جریان نیست یا این شعار یک ایرادی دارد.

کلن مغزم وسواس‌ خاصی در مورد پیام‌ها دارد؛ مثلن یکی از همکارانم پرتره‌‌ای حرفه‌‌ای اما دوستانه برای سایتش انداخته بود، پرتره تصویر مردی بود که دهنه‌ی یک اسب را نگه داشته و در مزرعه‌ای به غایت زیبا ایستاده بود. به لحاظ هنر و علم عکاسی همه چیز بی‌نقص اجرا شده بود؛ کادربندی، جداسازی سوژه از پس‌زمینه، برش مناسب تصویر،‌ وضوح و شفافیت، رنگ‌‌ها و نورها همگی عالی بودند، اما چیزی که مغز من در میان آن همه زیبایی می‌دید مردی بود که پیراهن مردانه‌ی آستین‌بلند را روی شلوار پارچه‌ای انداخته و انگشترعقیق در دست دارد. مغزم می‌گفت این مرد نمی‌تواند اهل اسب‌سواری باشد، پس این یک پیام صادقانه نیست.

حتی یادم می‌آید که دوستم برای یک پروژه‌ی شخصی از من عکاسی می‌کرد،‌ یک جایی خواست سیگاری دست بگیرم، گفتم چون من هیچوقت سیگار نکشیده‌‌ام این یک پیام واقعی نخواهد بود و این واقعی نبودن را همه می‌فهمند، حتی اگر در نگاه اول از لحاظ بصری جذابیت داشته باشد.

حقیقتِ هر پیامی که ارسال می‌کنیم به سادگی درک و دریافت می‌شود حتی اگر در ظاهر چیز دیگری بگوییم. اغلب حتی واقف نیستیم که ظاهر و باطن پیاممان یکی نیستند، اما به هر حال آنچه باید ارسال شود می‌شود، مثل یک دستور ساده‌ی کامپیوتری است؛ مثلن می‌خواهی صفحه را ببندی اما روی آیکون بزرگ‌نمایی کلیک می‌کنی، هر قدر هم که خواسته‌ات بستنِ صفحه باشد باز آن صفحه بزرگ می‌شود چون دستوری که می‌دهی با چیزی که به ظاهر می‌خواهی یکی نیستند و همیشه آن دستوری که می‌دهی اجرا می‌شود.

قبل از «الهی شکرت» در راستای همین اشتباه پیام دادن یا پیامِ اشتباهی دادن یک خاطره هم بگویم.

من هرگز پیامی را برای کسی اشتباه نفرستادم، حتی وقتی که جوان بودم و دست‌کم شش پنجره‌ی چت همزمان باز داشتم هیچوقت بین این پنجره‌ها پیامی را اشتباهی رد‌وبدل نکردم، مگر اینکه عمدن اشتباه کرده باشم و بعد خودم را زده باشم به آن راه که ای وای، اشتباه شد و از این خزبازی‌های دوران جوانی. اما یک بار پیامی به کسی داده بودم، او به جای جوابِ من یک پیغام مسخره مثلن در حد یک جوک بی‌مزه فرستاده بود که هیچ ربطی به جریان مکالمه‌ی ما نداشت، من همین را برای دوستم نوشتم؛ اینکه فلانی به جای اینکه جواب من را بدهد پیام چرت و پرت فرستاده است و فلان و بهمان، بعد این نوشته را عینن و به اشتباه برای خود همان طرف فرستادم. اینکه به او بد و بیراه گفته بودم اصلن مهم نبود، اما اینکه بد و بیراه درباره‌ی او را به شخص دیگری گفته بودم واقعن ضایع بود. فکر می‌‌کنم این کارمای تمام دفعاتی بود که به عمد اشتباه کرده بودم. (پیام اخلاقی این داستان برای خودم این بود که به چشم‌های طرف نگاه کن و هر بد و بیراهی در ذهن داری مستقیم به خودش بگو.)

پیام اشتباه مساوی است با نتیجه‌ی اشتباه حالا به عمد یا به سهو. نیت در واقع همان دستوری است که صادر می‌کنی نه آن چیزی که می‌گویی.

الهی شکرت…

– سرانجام‌هایی نافرجام در فرجام‌هایی بی‌سرانجام گم می‌شوند و ما را با خود به دنیاهایی بی‌فرجام می‌برند.

– باز چی زدی؟

– زده‌ام رنگ زرد به زندگی زیروروشده‌ام که حالا شده است زردآبه‌ای تلخ که هر دم می‌زند زیر حلقم و می‌ریزد بر زمین زیست‌گاهم.

– ظاهرن هر روز داری مجنون‌تر میشی…

– جنونی که جمع شده است گوشه‌ی جمجمه‌ام و جرأت ندارم جاری‌‌‌اش کنم در جمله‌هایم مبادا جراحت را جَری‌تر کند.

– این بازی جدیدته؟

– بازی را باخته‌ام به بی‌بندبارترین بدنی که باور ندارد به اینکه بدن‌ها برمی‌گردند و به بی‌برگ‌و‌بارترین بهاری که باور دارد بی‌ تو دیگر بهار بهانه‌ی خوبی برای بودن نیست.

– نکنه زدی تو کار شعر و شاعری؟

– شعر را شبیه شربتی یافته‌ام شامل مستی شراب و شیرینی شروع یک شور عاشقانه اما بی‌شباهت به شمشیر تیز شب‌‌هایی که شامل‌ات نبوده‌اند.

– چرا چرت می‌گی؟

– چرایی چروک‌های زیر چشمم همان چراییِ نبودن چراغِ روشنِ چهره‌ات در چهاردیواری قلبم است و چادرت که چتری بود بر سر چلچله‌های کوچک این کوچه که بی تو چله نشسته‌اند بی چای و بی شب‌چره.

– خسته‌م کردی….

– خسته از خیال‌های خام و خواهش‌‌های مدام و این خوگرفتن‌های خُرافی به خواب‌های بی‌کلام و خیس‌ شدن‌ از خونی که ریخته شده است در خلوتگاه دختری خفته در خاطره‌هام.

– دست از سرم بردار، روانیم کردی…

– دست‌های درد که حلقه شده‌اند دورم و با اینکه دخمه‌‌ای ساخته‌اند در دورترین دالان دلم اما من هنوز دارم از دلهره‌ی درخت‌های دزیده‌‌شده در آنجا دیوانه‌وار درد می‌کشم.

– باشه، تو خوبی.

الهی شکرت…