ملاقات با کسی که نقش عجیبی را بازی می‌کرد

در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. هم‌کلاسی و هم‌محلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل از او بی‌خبر بودم تا اینکه در یک امتحان جامع (چیزی شبیه به المپیاد. جلوتر خواهید دید که جای نخبه‌ای همچون من فقط در المپیادهای علمی است) شرکت کردم.

دست بر قضا یکی دو صندلی جلوتر از من نشسته بود.

وقتی مرا دید سراپا ذوق شد و بی‌وقفه شروع به تعریف کردنِ ماجراهای آن دو سال کرد، درحالیکه هر از گاهی هم اسمم را می‌گفت.

من هم خوشحال بودم و صادقانه تلاش می‌کردم همراهی‌اش کنم. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت آن هم اینکه نامش را به خاطر نمی‌آوردم.

هرچه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد. دو سالْ دوری صمیمیت را در من به صفر رسانده بود، اما تلاش می‌کردم نقشِ یک دوست صمیمی را بازی کنم. دلم می‌خواست بگویم «چیز جان» یا «چیزِ عزیزم»، اما نمی‌دانستم به جای چیز چه باید بگویم.

زیر فشارِ فراموشی در حال له شدن بودم که فکری به ذهنم رسید؛ گفتم کارتت را بده ببینم عکست چطور شده.

کارت را گرفتم و نامش را خواندم. از ذوقِ به خاطر آوردن، با صدای بلند گفتم: «آهان، آره، همین بود.»

این تنها باری در زندگی‌ام بود که نقشی را «تقریبن» بدون خرابکاری بازی کردم. پس از آن، حتی در بازی کردن نقشِ کسی که واقعن بودم هم چندان موفق نبودم، چه رسد به کسی که نبودم.

سالها از آن ماجرا گذشته است و هنوز بر این باورم که بازیگری از سخت‌ترین مشاغلِ موجود است؛ به ویژه اگر قرار باشد نقشی در صحنه‌ی زندگی واقعی بازی شود.

چندی قبل در دوره‌ای شرکت کردم (خیالتان راحت، دوره‌ی آمادگی برای المپیاد نبود. دیگر نبوغم را پذیرفته‌ام و نیازی به ارائه دادنش حس نمی‌کنم.)

در اولین روز دوره، ناخنِ استاد شکسته بود اما کاملن جدا نشده بود و این تمرکزش را به هم می‌زد.

شرکت‌کنندگان با کمی تأخیر از راه می‌رسیدند. هر کدام که وارد می‌شدند استاد می‌پرسید: «ناخن‌گیر همراهت داری؟» و افراد با تعجب می‌گفتند نه. استاد می‌گفت: «مگر شرح دوره را نخواندی؟»

اغلب آنها هم با عجله به سراغ اطلاعات دوره می‌رفتند که با خنده‌ی جمع مواجه می‌شدند.

مرد جوان آخرین نفری بود که وارد شد؛ درشت‌اندام بود و ظاهری خاص داشت؛ ریش انبوه و بلند با سرِ تراشیده. لباس رسمی اما مدرن به تن داشت؛ پالتوی کوتاه، چکمه‌ی چرمی، کلاه و گردنبندی بلند.

استاد همان سوال تکراری را از او هم پرسید: «ناخن‌گیر داری؟»

مرد جوان پاسخ داد: «نه استاد، اما شیاف دارم اگر به کار میاد.»

صدای خنده بلند شد و او توضیح داد که به علت سنگ‌ کلیه همیشه شیافِ مسکّن همراه دارد.

از همان بدو ورود مشخص بود که شوخ‌طبع است.

دقیقن کنار من نشست و اولین مکالمه‌ی ما بر سرِ بستنِ پنجره‌ای که بسته نمی‌شد شکل گرفت.

بعدها گفت دلش می‌خواسته به من بگوید که خط قشنگی دارم اما مرا آدمی خشک و غیرصمیمی حس کرده است و از گفتن پشیمان شده.

جلسه‌ی معارفه بود و افراد از خودشان می‌گفتند. مرد جوان آخرین نفر بود‌.

در معرفی خودش گفت که چهل سال دارد و تا ۱۸ سالگی لکنتِ زبان حاد داشته به‌طوریکه اصلا حرف نمی‌زده است و حالا بازیگر و هنرمند بود.

کمی بیشتر که از خودش گفت متوجه شدیم که ازدواج ناموفقی داشته است و فرزند شش ماهه‌اش را هم وقتی در کشور دیگری زندگی می‌کرده از دست داده است.

اما این تمام ماجرا نبود. بخش عجیب و غریب قصه‌ی زندگی‌اش بخشی بود که در آن برادر بزرگ‌ترش در انگلستان پزشک موفقی بود و زندگیِ ظاهراً بی‌نقصی داشت. سه سال پیش بی‌خبر از همه به ایران آمد و با خودکشی به زندگی خود پایان داد، بی‌آنکه هرگز دلیلش مشخص شود.

مرد جوان به کمک دو نفر از دوستانش، برادر را به خاک سپرد و اجازه نداد پدر و مادر یا سایر اقوام از این ماجرا باخبر شوند. حالا سه سال بود که خودش را به جای برادر جا می‌زد و با مادر تماس می‌گرفت و یا پیغام می‌داد. پدر هم گرفتار فراموشی بود و آنها هنوز تصور می‌کردند پسرشان همان پزشک موفق است و زندگی خوبی دارد.

خودش می‌گفت نمی‌داند تا کجا می‌خواهد به بازی کردن این نقش در زندگیِ واقعی‌اش ادامه دهد اما فعلن ترجیح می‌داد پدر و مادر را از این رنج دور نگه دارد.

نمی‌دانم اگر «واقعن» به جایش بودم چه تصمیمی می‌گرفتم، اما این را می‌دانم که پذیرفتنِ هر نقش تازه در واقع پذیرفتن باری است که باید آن را به تنهایی به دوش بکشیم.

گاهی اوقات تصور می‌کنیم که بازی کردن نقش‌های سخت و پیچیده باعث می‌شود بازیگرِ موفق‌تری به حساب بیاییم. شاید هم اینطور باشد اما آیا این واقعن ما را راضی می‌کند؟

بهترین نقش‌ها آنهایی هستند که بازی کردنشان برایمان ساده است، چون آنها با درون ما هماهنگ‌ترند.

 

6 پاسخ
  1. ساناز
    ساناز گفته:

    خیلی زیبا نوشتی،
    نوشته هات من رو مجذوب خودش می کنه،
    هر کدوم رو شروع می کنم دوست دارم تا آخرش بخونم😍

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *