قزوین که میآیم میتوانم ماجراهای چند روز را با هم یکی کنم از بس که هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. البته که خودم هم کارهای زیادی پای کامپیوتر داشتم و نیاز به یک روز زمان داشتم تا همه را سر و سامان بدهم. اینجا هم که اینترنت بود و راحتتر میشد کار کرد. تمام دیروز را تا شب پای کامپیوتر بودم.
دیشب من برای اولین بار دختر کوچکمان را بغل کردم. الان در ماه هشتم زندگیاش به سر میبرد و من تا به حال بغلش نکرده بودم به دلایل متعدد. اما دیشب بغلش کردم.
هر روز که میگذرد شیرینتر میشود. نوع خجالت کشیدنش از من و داییاش هم آنقدر دوستداشتنی است که دل آدم برایش ضعف میرود. آن یکی دخترمان اصلا با کسی غریبی نمیکرد و خجالت نمیکشید. اما این یکی شخصیتی کاملا متفاوت دارد.
جالب است که وقتی بغلش کردم فکر میکردم که ناراحتی کند اما اصلا اینطور نبود. در بغلم کاملا راحت و آرام بود. حتی سرش را به صورتم چسبانده بود. کلن خیلی قشنگ سرش را به کسی که او را بغل کرده میچسباند. آدم دوست دارد محکم فشارش بدهد.
چشمان بسیار درشت، مژههای بسیار بلند، چانه و لبهای ظریفش به او چهرهای کاملا دخترانه داده و رفتارهایش هم کاملا دخترانهاند. موهایش هنوز نازک و نرم و روشناند.
اگر یادتان باشد دو نفر از دوستانمان زمانی که من مشغول شستن دستشویی خانهی جدیدمان بودم صاحب فرزند شدند که پسر است اما به اندازهی دو تا دختر موی مشکی روی سرش دارد. دو روز پیش یک سری عکس جدید از او به دستمان رسید. آنقدر شیرین شده است که خدا میداند.
امروز هم با مسافر کوچک تماس تصویری داشتیم. اولین دندانش را از دست داده بود و حسابی بابتش ذوقزده بود و به همه نشان میداد. از ظهر اینترنت به شدت مختل بود و به سختی حرف میزدیم. مادرش میگفت دلش برای داییاش بیشتر از همه تنگ شده است. تازگی هم یک بچه گربه گرفتهاند که نامش را «رُزی» گذاشته است. آنقدر بچه گربهی شیک و باکلاس و شیرینی است که خدا میداند.
بچهها هر کدام به نحوی دوستداشتنیاند. اما ارتباط من با آنها باید همینطور دورادور باشد یا نهایتا در حد یک بغل کردن کوتاه. آنقدر ذهن و درون من از بچه دور است که حتی در تاریکترین نقاط ذهنم هم به آن فکر نمیکنم. گاهی هم که پدر و مادری را درگیر مسائل بچههایشان میبینم هزار بار خدا را شکر میکنم که فرزندی ندارم.
میدانم که وقتی بچهای میآید عشق و دلباختگیِ فزاینده را هم با خودش میآورد. میدانم که اگر بچهای میداشتم شیفته و دلباختهاش میشدم و تمام زندگیام را برایش میگذاشتم. یعنی هرگز ادعا نمیکنم که اگر بچهای بود من هنوز همین آدم میبودم. اما واقعا و عمیقا خوشحالم از اینکه فرزندی ندارم. بعضی از آدمها برای بعضی از نقشها ساخته نشدهاند. چه خوب است اگر آدم خودش را بهتر بشناسد و وارد شرایطی که با درونش هماهنگ نیست نشود.
خیلی هم خوشحالم از اینکه احسان هم با من در این مورد همراه است. البته که آنقدر این موضوع برای من مهم است که اگر احسان هم همراه من نمیبود من مسیر زندگیام را از او جدا میکردم اما عقیدهام را تغییر نمیدادم. یعنی هرگز و هرگز به خاطر خوشایند کسی چنین تصمیمی نمیگرفتم. فقط و فقط زمانی این تصمیم را میگرفتم که از صمیم قلبم آن را میخواستم که هیچوقت نخواستم.
ذهن من در مورد ایدئولوژی زندگیام کاملا روشن و شفاف است؛ از زمانی که سن کمی داشتم به خوبی میدانستم برای زندگی شخصیام چه برنامهای دارم و از آنها کوتاه نیامدم و نخواهم آمد مگر اینکه آگاهی جدیدی در مسیر زندگی پیدا کنم که احساس درونیام با آن هماهنگ شود. دلیل اینکه انقدر ذهنم روشن است احساس عمیق درونیام است.
در مورد مسیرهای اصلی زندگی همیشه به احساسم رجوع میکردم و اگر احساس خوبی نداشتم وارد آن مسیر نمیشدم. مثلا میدانستم که یک جشن عروسی بزرگ آن هم به شکلی که دیگران برگزار میکنند با درون من کیلومترها فاصله دارد. آنقدر بر سر عقیدهام ماندم که خانوادهای که یک پسر داشتند و عدهی زیادی هم منتظر بودند که در عروسی او دعوت شوند به یک مهمانی خودمانی و ساده در خانه رضایت دادند. همیشه میدانستم که مهریهی زیاد و این رسم و رسومات با من هماهنگ نیست، این حرفهایی که ما جهیزیه میگیریم و شما هم عروسی و خانه را مهیا کنید در کَت من نمیرود.
زندگی مشترک اسمش را یدک میکشد؛ همه چیزش باید مشترک باشد. دو نفری که با هم همراه میشوند باید خودشان مسئولیت تمام بخشهای زندگیشان را به عهده بگیرند. به اندازهی جیبشان خرج کنند تا نیاز به کمک کسی پیدا نکنند و همهی کارها را با هم انجام دهند. از آن زمان تا امروز هم هر قدمی که برداشتیم با هم برداشتیم، هر تصمیمی را با هم گرفتیم و با هم همراه شدیم.
من هرگز نخواستم و اجازه ندادم که احسان روی کمک پدرش حساب باز کند و همیشه دوست داشتم ما مستقل باشیم. هر کسی که میشنود ما مستاجر شدهایم تعجب میکند اما من واقعا راضیام.
امروز نهار خیلی خوشمزهای خوردیم؛ کوفتهی قزوینی که کاملا با کوفتهای که ما درست میکردیم متفاوت است و واقعا هم خوشمزه است. این کوفته از گوشت چرخکرده، گردوی چرخکرده، پیاز رنده شده و سبزیجات خشک معطر تشکیل شده است. با اینکه تا خرخره خوردهام اما هنوز هم که دربارهاش مینویسم دلم میخواهد.
بعد از نهار به «نان سحر» رفتم و چندین بسته نان گرفتم. شعبهی نان سحر در کرج به خوبی شعبهی قزوین نیست. یعنی نان انقدر سرحال و تازه نیست که اینجا هست. بنابراین هر هفته که میآیم از اینجا نان میگیرم و میبرم.
امروز بعد از مدتها عصر خوابیدم، خیلی کم پیش میآید که من در طی روز بخوابم. خوابِ روز چندان به من نمیسازد مگر اینکه چرت بسیار کوتاهی باشد. امروز هم خوابهای درهم و برهمی میدیدم اما در کل خواب امروز بد نبود. انگار که بدنم بعد از مدتها به این خواب نیاز داشت.
احسان هم امروز فرصت کرد و ماشین را حسابی تمیز کرد. ما برنگشتیم چون احسان فردا باید برای انجام کاری در قزوین باشد. بقیهی روز هم با خوردن چای و انار و این چیزها گذشت. من برای خودم شیرقهوه مهیا کردم.
اینجا تمام مدت تلویزیون روشن است. میز کار هم ندارم، بنابراین تمام مدت در حالیکه لپتاپ روی پاهایم است جایی نزدیک به تلویزیون نشستهام و سعی میکنم به تلویزیون توجه نکنم و روی کارم تمرکز کنم که البته خیلی هم سخت است. گاهی هم لپ تاپ را روی میز آشپزخانه میگذارم و کار میکنم.
خلاصه که زندگی اینجا روی یک خط مستقیم در جریان است اما در کرج روی یک موج سینوسی و من هر دوی اینها را دوست دارم. به نظرم هر شکلی از زندگی زیباست چون زندگی فی نفسه برای من بسیار جذاب و دوستداشتنی است.
الهی شکرت…
زن بودن عجب چیز قشنگی است؛ من همیشه عاشق زن بودن بوده و هستم. همیشه میگویم که اگر هزار بار دیگر زاده شوم دوست دارم زن باشم و دقیقا همین زنی باشم که اکنون هستم.
زن بودن ترکیبی جادویی از قدرت و ظرافت است که آن را تبدیل به چیزی بسیار منحصر به فرد میکند. یک زن در خانه راه میرود و نرم و روان دهها کار را انجام میدهد. خانه با حضور زن رنگ و بوی تازهای میگیرد، همه چیز سر جای خودش میرود، امور روی روال قرار میگیرند، انرژیِ زندگی در فضا جاری میشود… انرژیِ روشن و درخشانی که خداوند در زن قرار داده شگفتانگیز است؛ زن هم بهار است هم خزان، هم روز است هم شب، هم سرد است هم گرم، هم لطیف است هم قوی… مجموع اضداد است او و همین است که زیباییاش را صد چندان میکند. خلاصه که واقعا قشنگ است این زن بودن. نعمت بسیار بزرگی است که من همیشه بابت آن سپاسگزارم.
ساعت ۶ صبح دوش گرفتم، قهوه را گذاشتم، موهایم را خشک کردم، چایی را گذاشتم، نان را از فریزر بیرون آوردم و تخممرغ و گوجه را از یخچال، به سمانه پیغام دادم، ظرفهای مانده از شب قبل را شستم، قهوه خوردم، تخممرغها را برای آبپز شدن روی حرارت گذاشتم، آرایش کردم، گردو شکستم و وسایل صبحانه را از یخچال بیرون گذاشتم، وسایل باقیمانده را برای بردن جمعآوری کردم و تازه احسان را برای خوردن صبحانه صدا زدم.
وقتی به این روند فکر کردم ناخواسته لبخند زدم و با خودم فکر کردم که زن بودن چقدر چیز قشنگی است.
این را هم بگویم که برای خشک کردن موهایم سشوآر را به «اتاق فکر» بردم. من خانهی خودمان را طوری طراحی کرده بودم که میز آرایش در اتاق خواب نباشد. چون میدانستم که خیلی وقتها زمانی که احسان هنوز خواب است من حوالی میز آرایش کار دارم و به این شکل مزاحم احسان نمیشوم. اما اینجا مجبور شدهام که میز آرایش را در اتاق خواب بگذارم و کاملا میفهمم که چقدر فکر خوبی کرده بودم. حالا برای اینکه احسان کمتر اذیت شود سشوآر را به اتاق دیگری میبرم.
بالاخره به کارگاه رسیدیم. قرار بود من به ادارهی پست بروم که سمانه تماس گرفت و گفت لازم نیست بروی. پای کامپیوتر رفتم و با مشکلی جدی روی وبسایت مشتری مواجه شدم که باید در اسرع وقت آن را برطرف میکردم. وسط اوضاع شلوغ و به هم ریختهی کارگاه در حالیکه مهمان هم داشتیم من باید تمام تمرکزم را جمع میکردم و این مشکل را رفع میکردم.
هر راه حلی که به ذهنم میرسید را امتحان میکردم اما مشکل همچنان آنجا بود. فکر میکنم یک ساعت و نیم با استرس زیاد درگیر بودم تا اینکه بالاخره متوجه شدم مشکل از کجا آب میخورد. وقتی یک وبسایت از دسترس خارج میشود شرایط برای مدیر آن وبسایت بسیار استرسزا میشود چون مشکل باید در اسرع وقت رفع شود و وبسایت نباید در وضعیت خارج از دسترس باقی بماند. البته این روزها به خاطر مشکل اینترنت مشتریها حساسیت کمتری دارند اما خود من به عادت قدیم نگران و مضطرب میشوم و تا مشکل حل نشود نمیتوانم چشم از کامپیوتر بردارم.
اما به خوبی به خاطر دارم که وقتی شاغل بودم و مشتریهای ما همگی خارجی بودند زمانی که مشکلی برای یک وبسایت ایجاد میشد استرس بسیار زیادی جریان پیدا میکرد. چون خارجیها روی وبسایتهایشان بسیار حساساند. مخصوصا اینکه فاصلهی زمانی ما با آنها زیاد بود و آنها روز بیدار میشدند و با مشکل مواجه میشدند اما ما خواب بودیم. بعضی وقتها میشد که همکاران تماس میگرفتند و مشکل را گزارش میکردند. تو باید بیدار میشدی و پای کامپیوتر میرفتی و تا وقتی مشکل حل نشده بود نمیتوانستی به خوابیدن فکر کنی.
بقیهی روز به چک کردن لباسهای آماده که همگی پالتو و بلوزهای زمستانی بودند گذشت. برای نهار بچهها فلافل داشتیم که من آن را با روغن بسیار بسیار کم سرخ کردم و خودم هم تخممرغ آبپز خوردم. شب دوباره مهمان داشتیم. ساعت از ۸ گذشته بود که راهی قزوین شدیم.
حسابی خسته و گرسنه بودم. در ماشین سیب و موز خوردیم و تقریبا تمام مسیر را در سکوت گذراندیم. فکر میکنم ساعت ۱۰:۳۰ بود که رسیدیم.
دختر کوچکمان ما را نمیشناسد و با ما غریبی میکند اما خیلی شیرین است؛ خجالت میکشد و صورتش را به کسی که او را بغل کرده است میچسباند و یواشکی لبخند میزند.
نمیخواستم شام بخورم اما چون برای من جدا غذا درست شده بود خوردم. خیلی خیلی هم خستهام. خوشبختانه اینجا هم شوفاژها روشن شدهاند و خانه هوا گرفته است. هر چند که من لباس گرم و جوراب پشمی پوشیدهام.
روز معمولی و کشداری بود اما از روزهای خوب خدا.
الهی شکرت…
امروز صبح با نشستن پای کامپیوتر شروع شد. در حین کار یادم افتاد که یک سری ظرف داخل ماشین هستند که باید قبل از رفتن من شسته شوند اما ماشین هنوز پر نشده است. بنابراین بخشی از سرویس چینی که هنوز در صفِ شسته شدن ایستاده بود و من فرصت نکرده بودم به آن بپردازم را داخل ماشین گذاشتم و ماشین را روشن کردم.
ماشین لباسشویی هم با حولهها پر شده بود و منتظر بود تا من دوش بگیرم و آخرین حوله را هم به آن اضافه کنم. با آقای وکیل ساعت ۴ قرار داشتیم. بنابراین دوش گرفتم و آماده شدم. تصمیم داشتم کمی زودتر حرکت کنم تا بتوانم قبل از رفتن خرما تهیه کنم. جدیدا یک مدل خرمایی کشف کردهام که دوستش دارم، اما برای خریدنش باید یک جای خاصی بروم. البته من کلن آدم خرماخوری هستم. خرما یکی از چیزهایی است که بسیار به آن علاقه دارم و واقعا فرقی ندارد که چه مدلی باشد. اما این یکی چیز خوبی است.
به موقع حاضر شدم و بدون خوردن نهار راهی شدم. قبل از رفتن، سری دوم سرویس چینی را داخل ماشین گذاشتم و هر دو ماشین را تنظیم کردم که تا برگشتن من کارشان را تمام کنند.
امروز وانت جلوتر بود و باید آن را جابهجا میکردم. عجیب است که احساس کردم بیرون آمدنش از در پارکینگ راحتتر از ماشین خودمان بود. وانت را بیرون گذاشتم، ماشین خودمان را خارج کردم و وانت را جای آن گذاشتم. در وانت با کلید باز و بسته میشود، نمیدانم چه مشکلی پیدا کرده بود که کلید در قفل نمیچرخید. در حالیکه چند دقیقهی قبلش مشکلی نداشت. خلاصه زمان زیادی با آن درگیر بودم تا درست شد.
به سراغ خرما رفتم. با اینکه در آن منطقه معمولا جای پارک پیدا نمیشود اما خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار میگذارد.
دو مدل خرما خریدم و به دنبال مادر رفتم. چند دقیقه به چهار مانده بود که ما در دفتر آقای وکیل بودیم. حرف های لازم را زدیم و قرارداد جدید را بستیم .
بعد با مادر به میوهفروشی بزرگی در مسیر خانه رفتیم و میوه و آبلیموی تازه خریدیم و برگشتیم. ساناز خانهی پدر بود. با هم به طبقهی پایین رفتیم و در مورد بعضی مسائل حرف زدیم و حال هر دویمان بهتر شد.
ساناز رفت و من منتظر تماس احسان که قرار بود یک جایی دنبالش بروم ماندم. احسان سفارش کرده بود که پولهای شرکت را که در خانهی پدر و مادر بود بردارم. من هم نایلونی را که شامل پاکت پول بود برداشتم و به دنبال احسان رفتم. میخواست برای کارگاه خرید کند، با هم چند جا رفتیم برای خرید کردن و من همه جا پاکت پول را با خودم حمل میکردم. وقتی وارد پارکینگ شدیم و در را بستیم و میخواستیم وسایل را بالا ببریم احسان به پاکت نگاه کرد و گفت: «هیچی پول توی این پاکت نیست که!!» پول بود اما مبلغ آن بسیار کم بود.
راستش من موقع برداشتن پول خیلی با عجله این کار را انجام داده بودم، بنابراین احتمال داشت که مابقی پول را جا گذاشته باشم. چون همیشه پولها را داخل همین پاکت میگذاشت آن را برداشته بودم و رفته بودم.
مجبور شدیم دوباره برگردیم . مابقی پولها کنار پاکت روی زمین بودند و من آنها را ندیده بودم. نیم ساعتی آنجا ماندیم،نارنگی خوردیم و برگشتیم. احسان مشغول انجام دادن کارهای فنی شد.
من هم یک بار دیگر کابینتی که چینیها در آن بودند را تمیز کردم و سرویس چینی شسته شده را سر جایش برگرداندم. شوخی شوخی چینیها هم شسته شدند آن هم در خلال یک روز شلوغ.
حولههای شسته شده را روی بند رخت انداختم و وسایلم را برای فردا آماده کردم، صبح میرویم کارگاه و بعد از کارگاه مستقیم به قزوین میرویم.
خانه حسابی گرم شده است، با اینکه فقط بعضی از شوفاژها را باز کردهایم اما من شبها بدون نیاز به پتوی ضخیم میخوابم و این کاملا برایم تازگی دارد. چون خانهی خودمان واقعا برای من سرد بود. این هم یکی دیگر از نکات مثبت این خانه است.
یک موضوع خیلی جالب دیگر این است که در طول دو هفتهی گذشته که از چایساز استفاده کردهایم هیچ رسوبی در آن تشکیل نشده است. من قبلا هفتهای یک بار چایساز را با سرکه میشستم چون میزان زیادی رسوب آب در آن تشکیل میشد. اما اینجا هنوز هیچ رسوبی ایجاد نشده است.
من و این همه خوشبختی؟؟ ☺️
البته حالا باید زمان بیشتری بگذرد تا ببینم که واقعا شرایط در این مورد چطور است. اگر به همین شکل ادامه پیدا کند که فوقالعاده است.
این روزها یک چیزی توجهام را جلب کرده است؛ امسال که شروع میشد من شعار «زنانگی» را برای خودم انتخاب کردم. از طرف دیگر یک سمت دیگر ذهنم درگیر موضوع «رهایی» بود. کاملا احساس نیاز میکردم که زندگیام به سمت رهایی بیشتر حرکت کند. نه اینکه قبل از آن آزادی نداشتیم اما به هر حال وقتی که نزدیک خانوادهها زندگی میکنی محدودیتهایی وجود دارد. به خصوص اینکه خانوادهی احسان کاملا با خانوادهی من متفاوت هستند؛ چیزهایی که از نظر آنها کاملا عادی است با معیارهای ذهنی من در مورد آزادی کاملا منافات دارد.
میدانستم که اگر میخواهم زندگیام به سمت آزادی بیشتر حرکت کند باید این رهایی و آزادی را در درونم ایجاد نمایم. من در درون آدم رهایی نیستم؛ خیلی چیزها را سخت میگیرم و حتی خیلی وقتها به خودم میآیم و میبینم که عضلاتم را منقبض کردهام.
به نظر من «رهایی» پایهی اصلی برای رسیدن به هر موفقیتی است چرا که باعث میشود احساس آدم خوب باقی بماند. آدمهایی که سختگیر نیستند بسیار راحتتر از کنار مسائل عبور میکنند و این باعث میشود که حالشان خوب باشد و به تبع آن هدایتهای خداوند را بهتر دریافت کنند و تصمیمات بهتری بگیرند که نتیجهی همهی اینها میشود رخ دادن اتفاقات بهتر.
به قول حافظ:
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع / سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش
این بیت سالهای بسیار زیادی است که در ذهن من میچرخد اما هیچوقت نتوانستم واقعا آن را عملی کنم.
خلاصه که امسال این دو ویژگی برای من بسیار مهم شده بودند؛ «زنانگی» و «رهایی»
حالا اتفاقی که در کل کشور افتاده است تمرکز روی زن و آزادی است. انگار که هدف امسال من به کل کشور سرایت کرده است
نتیجهی امسالِ من تا به اینجا این بوده است که زندگی شخصیام وارد فاز کاملا جدیدی شده است. با اینکه من هنوز در درون آن احساس رهایی که دلم میخواهد داشته باشم را ندارم اما نتیجهی بیرونیام کاملا به سمت آزادی بوده است. ابعاد کاملا تازهای از آزادی در زندگی شخصیام نمایان شده است و از این بابت بسیار راضی و خشنودم.
درست است که هنوز به توفیقی که مدنظر دارم در مورد اهداف امسالم دست پیدا نکردهام اما به هر حال نتایج بیرونیام تا حد زیادی راضی کنندهاند. در واقع باید مرتب به خودم بگویم که حرکت و اقدام ما برای شرایط و موقعیت ما حرکت بزرگی بوده است که نباید از طرف ما نادیده گرفته شود یا کوچک شمرده شود.
چون این مدت گاهی وارد فاز سردرگمی میشوم و این احساس به من دست میدهد که هیچ کاری در زندگیام نکردهام. اما باز به خودم یادآوری میکنم که باید خودم را با خودم مقایسه کنم. باید این قدمها را ببینم و بابت هدایتها و یاری خداوند و بابت بودن در یک شرایط جدید خوشحال و سپاسگزار باشم.
الهی شکرت…
امروز از صبح آسمان ابری است، از آن هواهایی که من خیلی دوست دارم. ساناز صبح پیغام داد که هوا عالی است بیا عصر به پیادهروی برویم و من هم موافقت کردم.
احسان هم از صبح که چشم باز کرد چند کلید و پریز را درست کرد. احسان مانند پدرش آدمی فنی است؛ ابزارها را میشناسد و کاربردهای آنها را به خوبی بلد است و تقریبا از پس انجام دادن هر کاری به خوبی برمیآید. اگر هم کاری را بلد نباشد یاد میگیرد و انجام میدهد. خیلی هم به ابزارها علاقمند است. یک سال پیش دو تا ابزار خیلی باکلاس (😎) هم خریداری کرد که در این اسبابکشی عصای دست ما بودند و واقعا کمک کردند.
حالا هم که احسان و مهدی با هم کار میکنند احسان هر روز فنیتر هم میشود؛ چون مهدی مهارت فنی فوقالعاده بالایی دارد، به راحتی میتواند یک دستگاه مکانیکی غولپیکر را بسازد یا هر دستگاهی را به کار بیندازد. احسان هم که به کارهای فنی علاقه دارد در کنار مهدی هر روز بیشتر یاد میگیرد. من هم خیلی خوشحالم که برای انجام دادن کارهای خانه نیازی نیست منتظر کسی باشیم.
احسان بعد از صبحانه، بند و بساط فنیاش را جمع کرد و حتی نردبان را هم برداشت و رفت. این اولین باری است که من اینجا پشت میز کار نشستهام و دارم مینویسم. البته یک بار قبلا اینجا کامپیوترم را روشن کردهام اما خیلی با عجله کاری را انجام دادم و رفتم. امروز با خیال راحت نشستهام و هر از گاهی به منظرهی بیرون نگاه میکنم و گاهی هم به منظرهی آشپزخانه. باید چراغ را برای خانم «لیندا» روشن کنم. حس میکنم نور برایش کم است.
پاییز پایین پنجرهی اتاق در جریان است. همین الان که خورشید خانم موفق شد از لابهلای ابرها خودی نشان بدهد رگههای ملایم نورش دقیقا روی من افتاده است. یعنی صندلی من دقیقا در معرض تابش آفتاب کم رمق پاییز است. چه لذتی دارد خدای من این گرمای ملایم.
من روزانههایم را در نت موبایلم مینویسم. اما فهمیدم که با توجه به شرایط فعلی نباید این کار را بکنم. باید راه دیگری پیدا کنم، چون چند روز است که Keep Note به خوبی کار نمیکند و باعث شده است من به روزانههای قبلیام که نوشته بودم اما منتشر نشده بودند دسترسی نداشته باشم.
خیلی وقت پیش (شاید بیشتر از پنج سال) بعد از یک پیادهروی صبحگاهی و وقتی که شاهد حرکت آب در کانال بودم این متن را نوشته بودم و هر بار که به آن فکر میکردم در تصورم این بود که جابهجا شدهایم و برای زندگی به جای دیگری رفتهایم.
در واقع این متن را نوشته بودم و در تمام این سالها آن را در ذهنم مرور میکردم و تصور میکردم که به جای دیگری رفتهایم و من این نوشته را برای خودم میخوانم و خوشحال میشوم از حرکت کردن. با مرور کردن دوباره و دوبارهی آن به خودم انگیزهی حرکت کردن میدادم و حالا واقعا میتوانم آن را بخوانم و به خودم بگویم که بالاخره روزی که فکرش را میکردی و منتظرش بودی از راه رسید. به خودم بگویم ما تصمیم گرفتیم و حرکت کردن را انتخاب کردیم.
« آفتاب حوالی شش و بیست دقیقهی صبح سر بر آورد و خودش را پهن کرد بر روی آبی که از کانال میگذشت. من جایی در وسط پل ایستاده بودم و رقص اولین رگههای نور را بر جریان ملایم آب تماشا میکردم. سر که برگردانم موجهای کوچک از سمت دیگر ِ پل به مسیر خود ادامه میدادند و من با خود اندیشیدم؛ آب ِ باریکی هم که باشی در ناپیداترین نقطهی این سرزمین، اگر رفتن و بازنایستادن را بلد باشی عاقبت یک روز به دریا میرسی. رفتن و رسیدن جداییناپذیرند، همانگونه که ایستادن و مردن. اگر بایستی میمیری؛ مرگی با بوی تند تعفن.
تصمیم بگیر….»
کباب تابهای را روی حرارت بسیار ملایم گذاشتم. لباسها را در ماشین ریختم. دوش گرفتم و حاضر شدم و بعد اجاق گاز را درحالیکه کباب هنوز نیمهکاره بود خاموش کردم و راه افتادم.
ماشین را مقابل خانهی پدر و مادر پارک کردم، سری به آنها زدم و پیاده به سمت محل قرارم با ساناز رفتم. طبق قرار ساعت ۴:۳۰ آنجا بودم. من وقتی با کسی قراری میگذارم تقریبا همیشه به موقع به محل قرار میرسم، در واقع تمام تلاشم را میکنم که طبق قرارم حاضر باشم؛ فرقی نمیکند که با خواهرم قرار داشته باشم یا با وکیل.
هر چه فکر میکنم میبینم تا به حال شاید فقط یک بار پیش آمده باشد که من دیر رسیده باشم آن هم به این دلیل بوده که مترو خراب شده بوده. آن روز من با همکارانم برای خوردن نهار قرار داشتم اما دیر رسیدم چون خراب شدن مترو جزء پیشبینیهایم نبود که در مسیر به آنها اطلاع دادم. اگر هم به هر دلیلی نتوانم به موقع خودم را برسانم به کسی که منتظر است خبر میدهم. شاید پیش آمده باشد که چند دقیقهای دیرتر برسم اما کلن به خاطر ندارم که خیلی دیرتر از وقت قرارم به محل قرار رسیده باشم.
به نظرم شخصی که به زمان قرارش اهمیت نمیدهد آدم قابل اطمینانی نیست چون در واقع برای حرف خودش ارزش قائل نیست چه برسد برای وقت من. حس میکنم آدم مسئولیتپذیری نیست که نمیتواند برنامهریزی درستی داشته باشد تا به موقع برسد. من واقعا دوست ندارم منتظر کسی باشم. منتظر کسی یا چیزی بودن برای من عذاب الیم است.
خواهرم سمانه واقعا بدقول است، در خانواده لقب چوپان دروغگو را گرفته است از بس که میگوید دارم میرسم ولی نمیرسد. البته اگر قرار کاری داشته باشد همیشه به موقع میرسد اما وقتی پای خانواده و دوستان به میان میآید فکر نمیکند که منتظر ماندن آنها اهمیتی داشته باشد (یا حداقل برداشت من این است)
یک بار که در تهران با او قرار داشتم شاید دو یا سه ساعت مرا معطل کرد. آنقدر خونم به جوش آمد که وقتی دیگر واقعا نزدیک بود و داشت میرسید من محل را ترک کردم و به کرج برگشتم.
چند سال است که یاد گرفتهام اهمیتی به قول و قرارهایش ندم. هر وقت خودم حاضر باشم حرکت میکنم و او را به حال خودش میگذارم که هر وقت خواست بیاید. طفلک مهدی همهی حرصها را به جای ما میخورد.
(فکر کن که از یک قرار ساده با ساناز حرفم به کجا کشید)
هوا عالی بود. باران میبارید درست مثل باران بهاری. من و ساناز دو ساعت پیادهروی کردیم و در تمام مسیر با هم حرف زدیم. چقدر روز خوبی بود. راستش چند روز است که با خودم هماهنگ نیستم. این پیادهروی و صحبت کردن با ساناز حسابی حالم را جا آورد.
بخشی از مسیر را با تاکسی به خانهی پدر برگشتم و سلامی کردم و به خانهی خودمان آمدم. به محض رسیدن کباب را مهیا کردم. ده ساعت میشد که چیزی نخورده بودم و دو ساعت هم پیادهروی کرده بودم.
فراموش کرده بودم لباسها را از ماشین خارج کنم که انجامش دادم. کباب هم خوردم و یک قهوهی تلخ فوری هم بعد از کباب به بدن زدم که بسیار هم مزه داد.
الان که مینویسم زیر پایم بخاری برقی روشن است. شوفاژها هنوز به راه نیفتادهاند و خانه برای من سرد است. البته که این خانه به مراتب از خانهی خودمان گرمتر است و من از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.
احسان آمد و خبر داد که شوفاژها راهاندازی شدهاند.
الهی شکرت…
هنوز نتوانستهام تمام نورهایی که در ساعات مختلف روز مهمان خانهی ما میشوند را رصد کنم. نور کم رمق و مورب پاییز از هر پنجرهای به نحوی داخل میشود و یک جایی جا خوش میکند. اما من هنوز یک روز کامل را در خانه نگذراندهام که به نورها خوشامد بگویم و مسیرشان را دنبال کنم. فقط هر از گاهی شاهد حضور آنها در گوشهای از خانه بودهام و لبخندی زدهام و رفتهام.
امروز هم دوباره باید بیرون میرفتم. این بار تنها به ادارهی آب که یک جورهایی در سمت دیگر شهر قرار دارد رفتم و بالاخره پروندهی مادر را گرفتم. در مسیر دو سری کپی از آن تهیه کردم و دو بسته قرص سرماخوردگی و استامینوفن هم گرفتم و برگشتم خانه و به مادر گزارش کار دادم. متوجه شدم که چند صفحهی دیگر هم هستند که باید کپی کنم. واقعا چه کاری در این جهان آزاردهندهتر از دوبارهکاری است؟! به نظر من هیچ کاری. حاضرم صد هزار کار را انجام دهم اما یک کار واحد را دوباره انجام ندهم. برای کپی گرفتن بیرون رفتم و در مسیر با وکیل تماس گرفتم و برای ساعت ۴ قرار گذاشتم و مادر را هم مطلع کردم.
به خانه که رسیدم دوش گرفتم و حدود بیست دقیقه استراحت کردم و بعد مجددا آماده شدم. نیم ساعت زودتر به خانهی پدر رفتم تا از اینترنت آنجا سوءاستفاده کنم و فایلی را دانلود کنم.
دقیقا سر وقت به دفتر وکیل رسیدیم که خودش آنجا تنها بود. دفتر خوبی دارند؛ تمیز و زیباست و دید بسیار خوبی به منظرهی شهر و البته به صحنهی شگفتانگیز غروب دارد. تمام مدت که آقای وکیل صحبت میکرد من محو نور خیرهکنندهای بودم که روی صورتش افتاده بود و چشمان قهوهای تقریبا روشن او را روشنتر کرده بود.
آقای وکیل مرد جوانی است کمی بلندتر از من، خوشرو، مأخوذ به حیا، منصف، متین، صبور و همیشه آراسته. حدس میزنم که هم سن و سال خودم باشد. از آن آدمهایی است که معاشرت کردن با آنها را دوست دارم. او باعث شده است تصویرم از وکلا تبدیل به تصویری دلپذیر و کاملا بدون تشویش شود.
وقتی به خداوند توکل میکنی او بهترینها را در مسیرت قرار میدهد. در تمام زندگیام لطف خداوند شامل حالم بوده و همیشه از هر قشری از افراد بهترینِ آنها در مسیرم قرار گرفتهاند.
شاید یک ساعتی آنجا بودیم و من تمام مدت میخندیدم. نمیدانم چرا از همه چیز خندهام میگرفت، از شرایطی که در آن قرار داریم و تصمیماتی که باید بگیریم و از حرفهای آقای وکیل. البته آقای وکیل از آن آدمهایی نیست که تمام مدت حرفهای بانمک میزنند و باعث میشوند آدم بخندد، بلکه کاملا برعکس مرد بسیار آرامی است اما من اغلب اوقات در حال خندیدنم. کلن نیش من اغلب تا بناگوش باز است، مخصوصا در معاشرت با آدمها. اما در خانه که هستم معمولا غرق در افکار خودم هستم، حتی خیلی هم کم حرف میزنم.
من و احسان هر دو اینطور هستیم. بیشتر وقتها در تمام طول مسیر از کرج به قزوین یا برعکس یک کلمه هم حرف نمیزنیم چون در دنیای خودمان هستیم. هر دوی ما آدمهایی به شدت درونگرا هستیم. احسان در جمعهایی که در آنها احساس راحتی میکند کاملا میتواند جمع را به دست بگیرد، اغلب هم همه را میخنداند. جای خالیاش در جمعهای خانوادگی همیشه حس میشود. البته اینهایی که میگویم بیشتر در مورد خانوادهی خودم صادق است تا خانوادهی خود احسان.
احسان در خانوادهی خودش شخصیتی کاملا متفاوت دارد؛ بسیار آرام و کم حرف و جدی است. هیچکس باور نمیکند که احسان بتواند جمع را در دست بگیرد و شلوغ و پر سر و صدا باشد و بقیه را بخنداند. اما در خانوادهی ما همهی افراد به این جهت هستند، همه شلوغ و پرهیاهو، بنابراین احسان هم آن یکی وجه شخصیتش را در خانوادهی ما رو میکند و من این ترکیب دوگانهی او را دوست دارم؛ گاهی جدی و گاهی خودمانی، گاهی کم حرف و گاهی شلوغ.
دقت کردید که از یک جایی حرکت میکنم و سر از یک جای دیگری در میآورم؟!
داشتم میگفتم که تمام مدت نیشم باز بود. آقای وکیل تعریف کرد که موکلی داشته که برای دریافت کردن حقوق بازنشستگی پدرش که از دنیا رفته است از همسرش طلاق صوری گرفته است و در نهایت موفق شدند حقوق پدرِ آن خانم را بگیرند. الان هم با یک صیغهی ۹۹ ساله با هم زندگی میکنند تا حقوق قطع نشود.
روی سرم دو تا شاخ به اندازهی شاخهای «گاو آنکل» سبز شد!!! واقعا چرا باید کسی حاضر باشد این کار را بکند؟ پرسیدم مگر حقوق پدرش خیلی زیاد بود؟ آقای وکیل گفت که نه آنقدرها هم زیاد نبود اما به هر حال بعضیها نمیتوانند دخل و خرجشان را به هم برسانند و این برایشان کمک است.
از آنجاییکه «قضاوت کردن از رگ گردن به آدم نزدیکتر است» من هم وارد فاز قضاوت شدم و گفتم احساس میکنم بعضیها به دنبال پول راحت هستند، حاضرند چنین کاری در حق زندگیشان بکنند برای اینکه پول راحت وارد شود و لازم نباشد برای آن کار کنند. وگرنه به اندازهی حقوق بازنشستگی میشود از طریق کار کردن پول به دست آورد.
همینجا به خودم نهیب زدم و گفتم که من وارد فاز قضاوت شدم بدون اینکه بدانم واقعا آنها در چه شرایطی بودند که تن به این کار دادند.
هزاران هزار بار مچ خودم را در حال قضاوت کردن دیگران گرفتهام اما هنوز هم آدم نمیشوم. خداوند ما را از شر قضاوت کردن دیگران در امان نگه دارد. (الهی آمین 🤭)
قرار شد آقای وکیل پروندهی جدید ما را بررسی کند و اطلاع دهد. هزار ماشالله از هر چیزی کم داشته باشیم از پروندههای قانونی کم نداریم!!!
یکی از آسانسورهای ساختمان خراب بود، حدود بیست دقیقه ایستادیم و هر بار آسانسور تا خرخره پر آمد و رفت. آخر سر به زود مادر را در یکی از آنها جا دادم و خودم سریع از پلهها پایین رفتم. مادر همانجا دم در روی سکو نشسته بود. من رفتم ماشین را که دورتر پارک کرده بودیم آوردم پایین و مادر را سوار کردم و برگشتیم خانه. من نیم ساعت دیگر آنجا ماندم تا فایلی که نصفه دانلود شده بود کامل دانلود شود و بعد به خانه برگشتم.
این خانه آنقدر نکات مثبت دارد که خدا میداند؛ مثلا اینکه فشار آب واقعا زیاد است به طوریکه فلاش تانکها در عرض چند ثانیه پر میشوند. ما در خانهی خودمان واقعا آب نداشتیم. با اینکه پمپ وجود داشت اما زمانی که ما آب را باز میکردیم چون فشار آب کم بود پمپ روشن نمیشد و عملا آب همیشه به صورت یک نوار باریک بود مگر اینکه کسی از طبقات پایین همزمان با ما آب را باز کرده بود. شاید یک ربع طول میکشید تا فلاش تانک پر شود.
زمانی که ما داشتیم اسبابکشی میکردیم پمپ دیگری اضافه کرده بودند و فشار آب عالی شده بود. البته من به همان هم راضی بودم، همینکه موقع اسبابکشی با آن همه کار لازم نبود منتظر آب باشیم جای شکر داشت.
نکتهی مثبت دیگر این است که آب داغ واقعاااا داغ است و آب سرد کاملا سرد که هر دوی آنها در عرض چند ثانیه وارد لوله میشوند. اصلا لازم نیست برای داغ شدن آب منتظر بمانیم و این واقعا عالی است.
راهپلهها و پارکینگ همیشه تمیز هستند. با اینکه اینجا هم یک جورهایی یک ساختمان فامیلی به حساب میآید (دو خواهر در آن ساکن هستند) اما همیشه تمیز است و این هم پاسخ خداوند به درخواستهای مکرر من است. آنقدر پیلوت و حیاط و راهپلههای خانهی خودمان شلوغ و به هم ریخته و نامرتب و کثیف بود که من هر روز از خداوند میخواستم من را به جای تمیزی هدایت نماید. همیشه اطراف خودم را تمیز نگه میداشتم. منتظر نمیشدم تا کسی برای تمیز کردن راهپلهها بیاید. تمام مسیر راهپلههای خودمان را همیشه جارو میزدم تا تمیز باشند. اما اینجا هیچ وسیلهای بیرون نیست و همه جا مرتب است. واقعا خدا را شکر میکنم.
با اینکه کابینتها کمتر شدهاند اما همه چیز قابل استفادهتر شده است. انگار همه چیز نزدیکتر و دم دستتر است. اجاق گاز من اینجا خیلی بیشتر قابل استفاده است چون در آن خانه اجاق گاز خیلی نزدیک به کابینتها و ادویهها بود و من عملا از خیلی از شعلهها استفاده نمیکردم. اما اینجا اطراف گاز باز است و من از تمام شعلهها به راحتی استفاده میکنم.
کتابخانه هم جزئی از خانه شده است. انگار آنجا کتابخانه از قسمت اصلی خانه جدا بود اما الان دقیقا وسط خانه است. هر گوشهی این خانه کاملا قابل استفاده است و من شخصا از تمام قسمتهای آن استفاده میکنم. واقعا اینجا را دوست دارم. میایستم و از دور به خانه نگاه میکنم و لذت میبرم.
از صبح که صبحانه خورده بودم دیگر چیزی نخوردم. ساعت ۷ تخممرغ آبپز خوردم و یک لیوان شیرقهوه، بعد به اتاق فکر رفتم و شروع به نوشتن روی تخته وایتبردی کردم که هنوز روی زمین بود. بخاری برقی هم مرا همراهی میکرد.
احسان زودتر آمد و بلافاصله مشغول انجام دادن چند پروژهی باقیمانده شد. دو چراغ نصب کرد و بعد هم نوبت تخته بود که نصب کردنش واقعا سخت بود اما به هر زحمتی بود انجامش دادیم. لامپ بالکن و اتاق خواب را هم با لامپهای پرنورتری تعویض کرد. اتاق خوابمان هنوز چراغ مخصوص ندارد و فعلا یک لامپ آنجا متصل است. اما بقیهی بخشهای خانه صاحب چراغ شدهاند. بعد احسان برق ماشین ظرفشویی و لباسشویی را هم به ترانس یخچال متصل کرد و من همزمان جارو زدم و کار تمام شد.
بالاخره میتوانم شلوغکاریها را جمعآوری کنم که از این بابت بسیار خوشحالم.
الهی شکرت…
صبح به دنبال مادر رفتم و یک بار دیگر به ادارهی آب رفتیم. آقایی که مسئول بود و باید پروندهی مادر را به ما میداد (که البته بگویم که آدم خوبی هم هست و قصدش کمک رساندن به ارباب رجوع است) امروز در دفتر مدیرعامل بود و گفت که مجبور است آنجا باشد و نمیتواند به اتاق خودش برگردد بنابراین به پروندهها دسترسی ندارد. به من گفت خودت فردا بیا و بگیر. نیازی نیست مادرت را بیاوری.
خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم. در مسیر همراه مادر به بانک ملی سر زدیم تا کارت بانکی پدر را بررسی کنیم و ببینیم میتوانیم کارت جدید بدون حضور پدر (با کارت ملی او و فرمی که قبلا پر کرده بود) بگیریم یا نه که نشد. من نوبت گرفتم و مادر را به خانه رساندم و به جایش پدر را سوار کردم و برگشتیم.
خیلی با عجله برگشتم و تمام مدت با خودم فکر میکردم الان که برسم از نوبت ما گذشته است. باور نمیکنید که وقتی برگشتیم عددی که روی تابلو بود هنوز همان عدد قبل از رفتنمان بود. یعنی حتی یک نفر هم کارش انجام نشده بود که برود. واقعا تعجب کردم. البته که بانک ملی شرایطش را به لحاظ خدمات اینترنتی واقعا ارتقا داده است و میشود گفت که در حال حاضر یکی از بهترینها در این زمینه است اما از نظر خدمات حضوری هنوز یک افتضاح کامل است. حداقل این شعبه که به ما نزدیک است اینطور است. ساعتها باید منتظر انجام شدن یک کار کوچک باشی. یادم آمد که حتی شعبهی مرکزی در قزوین هم همینطور بود و یک شعبهی دیگری هم که من سر زده بودم.
نمیدانم چرا بررسی نمیکنند که چه کاری را اشتباه یا ناکارآمد انجام میدهند که نمیتوانند مثل بانکهای خصوصی سریعتر کارها را انجام دهند!
حالا خوشبختانه خیلی از کسانی که نوبت گرفته بودند ظاهرا به ستوه آمده و بانک را ترک کرده بودند. بنابراین زودتر از آنچه فکرش را میکردم نوبت ما شد اما کارمان انجام نشد چون حساب پدر مشکلی داشت که باید از جای دیگری رفع میشد. خلاصه بیرون آمدیم و همراه پدر برای خرید نان جو رفتیم. نان را گرفتیم و برگشتیم.
پدر را به خانه رساندم، یک سری وسیله از آنجا برداشتم و به خانه برگشتم. به ذهنم رسید که میتوانم بخشی از کابینتها را بهبود بدهم تا وسایل کاربردیتر بیشتر در دسترس باشند. هر چقدر بگویم از اینکه تا چه اندازه عاشق نظم دادن به یک فضا هستم نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم. میتوانم ساعتها سرگرم این کار باشم و خسته نشوم.
امروز به جان ادویهها و دمنوشها افتادم، هر چیز به دردنخوری را بیرون ریختم، آنهایی که در نایلون بودند را به شیشه و قوطی منتقل کردم، بعضیها را یکی کردم، شیشهها را کلن به محل دیگری منتقل کردم و جا را برای تابهها و قابلمههای ضروری و پر استفاده باز کردم. در نهایت به اندازهی یک کیسهی بزرگ زبالهی بازیافتی تولید کردم و بسیار هم راضی و خوشحال بودم. کلن من متخصص تولید زبالهی بازیافتی هستم از بس که از پلاستیک و این چیزها بیزارم. دوست دارم هر چیزی در شیشهها و قوطیهای مخصوص خود باشند. البته که هنوز خیلی چیزها دارم که در نایلون هستند اما تمام نایلونها با هم داخل باکس هستند که جلوی چشم من نباشند.
امروز با خودم فکر کردم که تا زمانی که ما در این خانه هستیم نیاز به هیچ نوع دمنوشی نداریم، حتی به جز ادویههای ضروری مثل زردچوبه و پودر سیر و پیاز نیاز به هیچ ادویهای هم نداریم از بس که از این چیزها داریم. حالا هم که هوا رو به سرما میرود باید هر روز یک نوع دمنوش درست کنم تا اینهایی که هستند مصرف شوند.
وقتی یک چیزی مورد استفاده قرار نمیگیرد کلافه و دیوانه میشوم. هر چیزی که وجود دارد باید استفاده شود یا اصلا نباید وجود داشته باشد. به همین دلیل خانههایی که در آنها ویترین بزرگی از کریستالها و ظروف دکوری به چشم میخورد که فقط سالی یکی دو بار تمیز میشوند بدون اینکه از آنها استفاده شود را اصلا درک نمیکنم!!
ساعتها بیوقفه و بدون احساس خستگی کار کردم. همزمان چندین سری ظرف هم داخل ماشین گذاشتم چون هنوز فرصت نکرده بودم ظرفهایی که آورده بودیم را بشویم. حالا این همه هم که شستهام هنوز سرویس چینی کامل مانده است و باید شسته شود. اما از کار امروزم بسیار راضی بودم.
من امروز نهار نخوردم و تصمیم گرفتم احسان که آمد با هم شام بخوریم. برنج را گذاشته بودم و جوجه کباب هم که فقط باید داخل دستگاه میرفت. خدا پدر و مادر مخترعین بعضی از دستگاهها را بیامرزد؛ ما قبلا در خانهی خودمان کبابپز گازی در بالکن داشتیم. اما از یک جایی به بعد کبابپز را منتقل کردیم به شمال و از آن زمان در دستگاه هواپز (سرخکن بدون روغن) کباب درست میکردیم که هم بسیار راحتتر است و هم تر و تمیزتر. هر غذایی را حداکثر در عرض ۲۰ دقیقه بدون نیاز به روغن آماده میکند. یک جورهایی شبیه فر است اما راحتتر.
احسان که آمد شام خوردیم اما راستش هر دوی ما سنگین شده بودیم و بیخواب. چون ما عادت به غذا خوردن دیروقت نداریم.
چقدر خوشحالم از اینکه ما ماهواره نداریم. یکی از بهترین تصمیماتی که در زندگیام گرفتم حذف کردن تلویزیون بوده؛ این کار را از زمانی که دانشجو شدم انجام دادم. آنجا تلویزیون قراضهای داشتیم که کانالهای ایران را هم نمیگرفت. من از همان موقع تلویزیون را حذف کردم. وقتی به خانه برمیگشتم طبقهی پایین زندگی میکردم که آنجا هم تلویزیون نبود. وقتی هم که به خانهی خودمان رفتم به احسان گفتم که ماهواره خط قرمز من است و ما نباید در خانه ماهواره داشته باشیم. خوشبختانه احسان هم موافقت کرد. سال اول، خانوادهی احسان اصرار داشتند که برای ما ماهواره بگیرند که ما قبول نکردیم. کم کم همه پذیرفتند که وقتی به خانهی ما میآیند خبری از تلویزیون نیست. خودمان هم که از هفتاد دولت آزاد بودیم.
وقتی به خانهی پدر و مادرها میرویم (مخصوصا اگر چند روز آنجا باشیم) با اخبار منفی بمباران میشویم و بیشتر و بیشتر میفهمیم که چقدر بیزاریم از دیدن برنامههای تلویزیون. چرا انسان باید نشخوار فکری دیگران را قورت بدهد؟ نمیدانم… وقتی به خانه میآییم دوباره آرامش در درونمان و در زندگیمان برقرار میشود.
الهی شکرت…
امروز صبح نه قهوه خوردم و نه نوشتم. از وقتی چشم باز کردم مشغول آماده شدن و جمع کردن وسایلم شدم تا راهی قزوین شویم. این روزها با خودم فکر میکنم که «دقیقا دارم چی کار میکنم؟»
دوباره وسیلههایم را جمع میکنم و حالا در مسیر برعکس میروم. عملا فقط جهت رفت و برگشت تغییر کرده است و در هفتههای آتی احتمالا روزهای رفت و برگشتمان تغییر خواهد کرد اما نفس موضوع همان است که بود.
میدانم که بالاخره این روند تغییر شکل خواهد داد و این رفت و آمدها کم خواهند شد، میدانم که واقعا نفس موضوع همان نیست که بود، اما گاهی اوقات از بالا که به موضوع نگاه میکنم ذهنم درگیر میشود. میدانم فعلا جریان به همین شکل است و من هم بخشی از آن هستم. فعلا باید همراه این جریان باشم. وقتی میپذیری که در مسیر زندگی با شخص دیگری همراه شوی در واقع داری تمام اینها را میپذیری. خیلی وقتها اصلا نمیدانی که چه چیزهایی را پذیرفتهای چون هنوز در دل ماجرا قرار نگرفتهای و هنوز حتی از خیلی از چیزهایی که باید بپذیری آگاه نیستی چون در طول مسیر با آنها مواجه میشوی.
مسیری که راه برگشت ندارد و فقط به سمت جلو است. به نظر من هیچ مسیری در زندگی راه برگشت ندارد. هر مسیری یک مسیر یکطرفه و رو به جلو است. ما همواره در حال پیش رفتن به سمت جلو هستیم و انتخابها و تصمیمهایمان باید در همین جهت باشند؛ یعنی همواره باید فکر کنیم که چه تصمیم یا چه انتخابی مرا یک قدم به سمت جلو میبرد و این یعنی به دنبال راه حل بودن، یعنی بهتر شدن، بزرگ شدن.
تلاش میکنم که مقاومتی نداشته باشم، چه در ذهنم و چه در رفتارم. در رفتارم که ندارم، فقط وسیلهها را برمیدارم و راهی میشوم. نه توانی برای مقاومت کردن دارم و نه دلیلی. میدانم در هر قدمی که برمیداریم خداوند یار و همراهمان است و در هر قدم خیر بزرگی نهفته است. بنابراین فقط همراه میشوم.
اما ذهن چموش است دیگر، اغلب اوقات دلش میخواهد جفتک بیندازد. در دست گرفتن افسار ذهن و هدایت کردنش به مسیر درست کاری بس دشوار است. به همین دلیل است که عدهی بسیار کمی در جهان هستند که از نعمتهای بیشمار خداوند بهرهمندند. کسانی که میتوانند افسار ذهن چموششان را در دست بگیرند.
وقتی به موضوعِ ذهن از این بعد نگاه میکنی متوجه میشوی که تو ذهنت نیستی، بلکه تو چیزی فراتر و بالاتر از ذهنت هستی. ذهنت هم ابزاری در دست توست که کمک میکند به مسیر دلخواهت بروی و اگر اجازه دهی این ابزار فرمانروای وجودت باشد آن وقت میتواند تو را ناآگاهانه به هر کجا که دلش میخواهد ببرد.
از بالا که به خودت نگاه کنی متوجه میشوی که تو چیزی فراتر از ذهنت و افکارت و حتی روحت هستی. تو هیچ کدامِ اینها نیستی بلکه تو ناظر بر اینها هستی. بنابراین نباید خودت را به افکارت گره بزنی و نباید اجازه دهی که افکارت کنترل زندگی تو را در دست داشته باشند.
گفتنش البته خیلی ساده است، من شخصا به سادگی کنترل امور را به ذهنم میسپارم و اجازه میدهم که تا هر کجا که میخواهد مرا همراه خودش بکشاند. ذهن من هم از آن قاطرهای بیاندازه چموش است که تمام مدت در حال جفتک انداختن است.
همهی اینها را گفتم فقط برای اینکه بگویم راهی قزوین شدیم؛ صبح زود آن هم با وانت. در تمام طول مسیر حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد. چون من هنوز کاملا خواب بودم. حالت سرماخوردگی و قرصهایی که میخورم باعث شدند سرحال نباشم.
صبحانه را همراه پدر و مادر خوردیم. احسان و پدر به بازار رفتند، مادر هم مشغول درست کردن باقالی پلو با مرغ معروف خودش شد که عطرش هوش از سر آدم میبرد. راستش من یک ساعتی خوابیدم چون دیگر واقعا نمیتوانستم بیدار بمانم. سیستم دفاعی بدنم فعال شده بود و حتما باید استراحت میکردم که خیلی هم به موقع و به جا بود.
ظهر همه از خوردن باقالیپلوی خوش عطر و طعم لذت بردند اما من فقط مرغ خوردم. آن هم خوب بود.
احسان با دو کیسه مرغ به خانه آمد، یکی برای کارگاه و یکی برای خودمان. بعد از نهار دو نفری مشغول پاک کردن شدیم و بعد من مرغها را شستم. کار تا عصر طول کشید.
من به قزوین به چشم فرصتی برای استراحت نگاه میکنم. اینجا تمام اتفاقات در دل یک جور روزمرگی خاصی اتفاق میافتند. البته در خانهی پدر و مادرها اصولا زندگی به همین شکل است اما اینجا نسبت به خانهی پدر و مادر خودم یک جور دیگری است؛ آرامتر، بدون هیاهو و استرس و بیشتر حوالیِ «چه بخوریم».
خانهی پدر و مادر من از معدود خانههایی است که در آن هیچ باید و نبایدی وجود ندارد، هیچ قانونی حاکم نیست، هیچ چهارچوب و قاعدهای وجود ندارد. تا به حال هیچ کجا را ندیدهام که مانند خانهی پدر و مادرم آزادی در آن جریان داشته باشد؛ هیچ ساعت مشخصی برای بیدار شدن و غذا خوردن و حمام کردن و خوابیدن و بیرون رفتن و به خانه آمدن و هیچ چیز دیگری وجود ندارد. هر کس هر زمانی که برای خودش مناسب باشد تمام این کارها را انجام میدهد. من از این آزادی بینهایت لذت میبرم.
سالها در چنین فضایی زندگی کردهام که هیچکس ما را مجبور نمیکرد در ساعت مشخصی با بقیهی اعضای خانواده غذا بخوریم. با اینکه مثلا من خانه بودم اما میگفتم که الان میل به غذا ندارم، شما بخورید. مابقیِ غذا روی اجاق گاز میماند و هر کسی که از راه میرسید هر زمان که میخواست غذایش را میکشید و میخورد. واقعا هیچ قید و بندی وجود ندارد.
بنابراین وقتی به خانهی سایر پدر و مادرها میروم اوضاع برایم عجیب به نظر میرسد.
بقیهی روز هم با چای خوردن و دوش گرفتن و کنار هم بودن گذشت. من عادت دارم که هر روز دوش بگیرم. این را همه در مورد من میدانند. پدر و مادر احسان دو سه سال قبل خانهشان را بازسازی کردند و در این بازسازی فقط یک حمام به جا گذاشتند که آن هم در اتاق خودشان است. این خانه پتانسیل داشتن سه حمام را دارد اما الان فقط یک حمام دارد.
راستش از مدتها قبل ذهنم درگیر این موضوع بود که چطور میخواهم با حمام رفتن کنار بیایم. اما وقتی در شرایط قرار گرفتم دیدم نمیتوانم معذب باشم، چون ماجرای یک روز و دو روز نیست. باید این شرایط را بپذیرم و بدون ناراحتی از حمام استفاده کنم.
امروز چهارم آبان بود، چهارشنبه چهارم آبان؛ چهارمین ماهی که از شروع پروژهی روزانهنگاری میگذرد. در این مدت تلاش کردم تا به قدر توانم به پروژه متعهد بمانم. بعضی روزها برای نوشتن روزانهام از جان مایه گذاشتم، خیلی وقتها واقعا خسته و ناتوان بودم و فکر میکنم اسبابکشی ، آن هم با این وسعت از یک شهر به شهر دیگر، میتواند بهانهای به اندازهی کافی بزرگ باشد که آدم پروژه را نیمهکاره رها کند. اما با وجود تمام مشغلهها تلاش کردم به قدر وسعم در مسیر باقی بمانم.
البته که از این کار لذت میبردم نه اینکه احساس کنم ناچار به انجام دادنش هستم. اما به هر حال خیلی وقتها کار سادهای نبود اما به لطف خدا توانستم تا حد ممکن انجامش دهم و از این به بعد هم تا جایی که بتوانم به مسیر ادامه میدهم.
الهی شکرت…
بعضی روزها انگار که معادل یک هفتهاند. انگار که به اندازهی یک هفته کش میآیند. امروز یکی از آن روزها بود.
صبح زود بیدار شدم و به کلینیکی که مادر همیشه از آنجا داروهای ماهیانهاش را تهیه میکند رفتم و داروها را گرفتم. کلینیک در همان صبح اول وقت بسیار شلوغ بود اما چون من دیروز وقت گرفته بودم کارم سریع انجام شد. مادر داروهایی برای فشار خون و چربی و این چیزها را به طور مستمر مصرف میکند.
برای همهی ما جا افتاده است که در این سن و سال قاعدتا همه فشار خون بالا و چربی و از این قبیل مشکلات دارند و در واقع فکر میکنیم که این امری طبیعی است. اما اینها واقعیت ندارند بلکه از باورهای ما نشات گرفتهاند. بدن انسان یک سیستم فوقالعاده قدرتمند است که توانایی بهبود دادن خودش را دارد. طبیعی نیست که بدن بیمار باشد، بلکه طبیعی این است که بدن انسان تا هر زمانی که در این جهان حضور دارد از سلامت کامل برخوردار باشد.
به نظر من حتی پیر شدن هم از باورهای ما ناشی میشود. ما پذیرفتهایم که همه پیر میشوند. این چیزی است که همیشه به چشم دیدهایم. بنابراین هیچوقت فکر نمیکنیم که میشود پیر نشد. فکر میکنم ذهن آنقدر قدرتمند است که اگر باور کند که نباید پیر شود پیر هم نمیشود چه برسد به بیمار آن هم مثلا بیماریهایی در حد فشار خون و این حرفها.
داروها را که گرفتم به خانهی مادر رفتم تا با هم به یک ادارهای برویم. هر بار که با نقشه به یک مکانی میروم خدا را شکر میکنم که چنین امکاناتی وجود دارند. از اینکه در این وقت و زمانه زندگی میکنم بسیار راضی هستم چون زمانهای است که تکنولوژی در خدمت ماست و به ما کمک میکند تا کارها سادهتر شوند و خوشحالم که میتوانم از این امکانات بهره ببرم.
بعد از آن اداره مستقیما به فروشگاه ارتش رفتیم تا مادر یک سری خرید انجام دهد. فروشگاه مثل همیشه شلوغ بود. یک لحظه یک جرمگیر از روی قفسه پایین افتاد و مقداری از آن به کفش و لباس من پاشیده شد. خانمی که مسئول بود خیلی ناراحت شد هر چند که او مقصر این اتفاق نبود. اگر من کمی زودتر به آن نقطه رسیده بودم جرمگیر حتما روی سر و صورتم میریخت، چون قبل از اینکه بیفتد درش باز بود. در واقع مسئول میخواست آن را بردارد که افتاد. من ناراحت نشدم. به دستشویی رفتم و لباس و کفشم را شستم. آن بندهی خدا دوباره از من عذرخواهی کرد اما من لبخند زدم و گفتم تقصیر شما نبود، چیزی هم که نشد.
امروز پارکینگ فروشگاه تعطیل بود و من توانسته بودم جای خوبی در نزدیکی فروشگاه در یک کوچه پیدا کنم. با چرخ دستی تا دم ماشین رفتم، در این مسیر یک آقا و یک خانم هم به من کمک کردند که چرخدستی را ببرم. وسایل را که در صندوق گذاشتم یک آقایی آمد پشت سر من ایستاد و گفت: «شما داری میری؟» گفتم: «میرم اما باید چرخم رو تحویل بدم.» که گفت من هم دارم به فروشگاه میروم. چرخ را همین جا بگذار من میبرم. این هم کار خدا بود. چون بردن دوبارهی چرخ برایم سخت بود.
مامان را به خانه رساندم و خریدها را هم گذاشتم و به خانهی خودمان رفتم. ساعت به ساعت سرماخوردگیام شدت میگرفت. واقعا نیاز داشتم که کمی بخوابم. وقتی به خانه رسیدم بدون فوت وقت روی تخت رفتم تا شده یک ساعت بخوابم ولی درست خوابم نبرد.
وقتی بیدار شدم سریع دوش گرفتم و حاضر شدم و یک لقمه نان جو در دهان گذاشتم و دوباره به سراغ مادر رفتم. واقعا خسته و بیحال بودم به طوریکه تا آماده شدن مادر همان جا روی مبل چرت زدم.
با مادر به شلوغترین شیرینیفروشی محل رفتیم اما به لطف خدا من جای پارک بسیار خوبی پیدا کردم و به کمک مادر رفتم. با یک جعبه شیرینی به دفتر وکلا رفتیم، وقتی در سالن منتظر بودیم غروب زیبایی در حال رخ دادن بود. هم از آنها تشکر کردیم و هم موضوعات دیگری را مطرح کردیم و مشاوره گرفتیم. فکر میکنم یک ساعتی آنجا بودیم و من در بیحالی کامل بودم.
وقتی به در خانه رسیدیم مادر گفت که خاله گفته است سمیرا بیاید با هم برویم نقل و انتقالات بانکی انجام دهیم. دیدم اگر امشب نروم دیگر نمیرسم چون قرار است فردا برای چند روز به قزوین بروم.
دنبال خاله رفتم و کارهایش را انجام دادیم. من مثل همیشه صبورانه یکی یکی درخواستهای خاله را انجام دادم و بعد هم صبورانه ایستادم تا خاله با مسئولین دستگاهها گپ و گفت داشته باشد و او را به خانه رساندم و از همانجا به خانهی خودمان برگشتم.
شیر قهوه را که گذاشتم احسان هم از راه رسید و ما دو چراغ دیگر هم نصب کردیم. احسانِ با مزه هر بار که مثلا پرده کرکره را نصب کرد یا یک چراغی را نصب کرد بعد از کلی سوراخکاری میآمد و میگفت «خانوم کاشانکی پروژه شکست خورد» و من میفهمیدم که یک جایی را اشتباه سوراخ کردهایم و باید جای دیگری را سوراخ کنیم. امشب هم همین اتفاق افتاد. منِ خستهی بیحال بعد از یک روز طولانی حالا جاروبرقی به دست به احسان کمک میکردم. آخر سر هم اتاق را جارو زدم و بخشی از وسایلم را برای فردا آماده کردم. حالا هم دارم با مشایعتِ بخاری برقی به رختخواب میروم.
الهی شکرت…
امروز قرار بود ساناز بیاید و این به من انگیزه میداد تا کارها را سریعتر انجام دهم. موفق شدم خانه را آمادهی پذیرایی از مهمان کنم. حتی میوه و خوراکی هم روی میز گذاشتم و غذا را هم تا یک مرحلهای آماده کردم و بعد به دنبال ساناز رفتم که از صبح داشت خانهی پنبه خانم را تمیز می کرد.
وقتی به خانه رسیدیم (یعنی دقیقا جلوی در) وقتی پیاده شدم که در پارکینگ را باز کنم دیدم لاستیک جلو سمت راننده پنچر شده است؛ دقیقا جلوی در خانه. این اتفاق میتوانست هر جای دیگری و در هر زمان دیگری بیفتد، اما دقیقا در مکان و زمان درست اتفاق افتاد. چون احسان تصمیم داشت امروز با این ماشین تهران برود که خدا را شکر نظرش تغییر کرده بود. من هم قرار است فردا چندین جا بروم و نیاز شدیدی به ماشین دارم، ممکن بود این اتفاق فردا بیفتد. اما از آنجاییکه خداوند همیشه بالای سر ما ایستاده است دقیقا در مکان و زمان درست این اتفاق افتاد. بارها خداوند را شکر کردم.
ساناز از دیدن خانه ذوق کرده بود، همه جا را با دقت نگاه کرد. به من میگفت ساکت باش میخواهم همه جا را ببینم. هر بار میگوید این خانه انرژی بسیار خوبی دارد.
به قول احسان وسایل ما یک جوری در این خانه جا گرفتهاند که انگار از ابتدا برای اینجا ساخته شده بودند و ما اشتباهی آنها را در آن خانه جا داده بودیم. من هم عاشق انرژیِ جاری در این خانه هستم. هر قسمتش حال و هوای خاصی دارد که آدم را جذب میکند. تمام قسمتهایش قابل استفاده هستند و همینطور دوست داشتنی.
من و ساناز ساعتها حرف زدیم، شیر-قهوه، میوه، تخمه، لواشک و از این چیزها خوردیم. سیبها مزهی عید میدهند.
حتی روی تخته وایتبردی که هنوز روی زمین است نوشتیم. هوا ناگهان سرد شده بود. بخاری برقی کوچک من را همه جا با خودمان میبردیم و لذت هوای گرم را تجربه میکردیم. این بخاری در چند سال گذشته یار و همراه من بوده است. خانهی خودمان هم خیلی وقتها برای من واقعا سرد بود و من با این بخاری از سرما نجات پیدا میکردم.
طفلک احسان وقتی از راه رسید دست به کار پنچرگیری شد. لاستیک پاره شده بود و نمیشد درستش کرد، بنابراین همان لاستیک زاپاس را زیر ماشین گذاشت تا بعدا فکری به حال لاستیکهای اصلی بکند. ظاهرا نیاز است که لاستیک نو برای ماشین تهیه شود. در این بین ساناز رفت و من و احسان مجددا چند دریلکاری دیگر هم انجام دادیم.
من امروز احساس سرماخوردگی داشتم و بیحال بودم. واقعا نیاز داشتم فردا را بخوابم اما فردا روز بسیار شلوغی است.
من هنوز خودم را پیدا نکردهام. این چند وقت هیچ روزی نهار نخوردم به جز امروز که ساناز آمده بود. عملا نه نهار میخوردم نه شام. اصلا نمیدانم چه خوردهام این چند روز و چه کار کردهام. کاملا گیج و سردرگم بودهام. فقط صبحانه خوردهام و بعدش دیگر نمیدانم روز چطور گذشته است. حتی هنوز غروب آفتاب را ندیدهام. هر بار که به خودم آمدهام دیدم که شب شده است و من غروب را از دست دادهام.
فقط این را میدانم که هر روز نوشتهام. دو روز است که در «اتاق فکر» مینویسم. بارها این صحنه را مجسم کرده بودم که در این اتاق نشستهام و صفحات صبحگاهیام را مینویسم و حالا این اتفاق افتاده است. ذهن واقعا قوی است.
الهی شکرت….
یکشنبه یکم آبان… از آن شروعهای قشنگ است وقتی که هماهنگی میان تاریخ و روز اتفاق میافتد؛ یکشنبه – یکم… دوشنبه – دوم … سهشنبه – سوم…
امروز صبح با شنیدن یک خبر خیلی خوب شروع شد. خبری که شاید خوبتر از آن چیزی بود که ما انتظار شنیدنش را داشتیم. من لیستی از کارهایی دارم که آنها را کاملا به خداوند سپردهام چون میدانم که هیچ کاری از ما برنمیآید و فقط خداوند است که میتواند امور مربوط به آنها را مدیریت نماید. بنابراین من خودم را کاملا کنار کشیدهام و تلاش کردهام که تسلیم تصمیم خداوند باشم و خداوند هم به طرز معجزهواری آنها را مدیریت کرده است. هر بار که مسیرهای طی شده را مرور میکنم حیرت میکنم از اینکه خداوند چگونه تمام عوامل را در کنار هم قرار داد تا این نتیجه حاصل شود.
به خوبی به خاطر میآورم که یک سال پیش مادر را بردم به یک ادارهای تا کارها را پیگیری نماییم. آنجا متوجه حضور دو نفر شدم که دادخواستی را جهت ارائه آورده بودند. من خیلی اتفاقی از یکی از آنها پرسیدم که این دادخواست را خودتان نوشتهاید؟ که آن آقا گفتند که خودشان وکیل هستند. من شماره تماسشان را گرفتم و متوجه شدم که دفتر کارشان نزدیک خانهی مادر است. من و مادر قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا و کار را به آنها سپردیم.
راستش آن زمان من تحت فشار و استرس زیادی بودم، مانده بودم که کار را به چه کسی بسپارم. سه انتخاب داشتیم؛ من خیلی زیاد فکر کردم و از خداوند هدایت طلبیدم و به این نتیجه رسیدم که حتما دلیلی داشته که من این افراد را آن روز آنجا به آن شکل ملاقات کردهام و اینکه بعدا فهمیدیم که نزدیک هستند و آدمهای محترم و منصفی هستند. بنابراین به خداوند توکل کردم و کار را به آنها سپردم که به لطف خداوند نتیجه هم عالی بود. فکرش را هم نمیکردیم که کار به این خوبی انجام شود که این فقط و فقط لطف خداوند بود.
داشتیم با ساناز صحبت میکردیم که از بس که مادر دل بزرگی دارد خداوند هم کارهایش را به بهترین شکل پیش میبرد. مادر من از جریانات بسیار بسیار بزرگی در زندگیاش عبور کرده است که شرط میبندم هیچ زنی (حداقل زنی در شرایط و وضعیت او) امکان نداشت که بتواند از آنها عبور کند. مادر زنی است که با هر اتفاقی صبورانه مواجه میشود و بدون اینکه به هم بریزد و دچار اضطراب و نگرانی شود به دنبال راه حل میرود. ایکاش که ما هم بتوانیم از او یاد بگیریم.
بعد از شنیدن این خبر با انرژی بسیار بیشتری کارهای خانه را پیش بردم. دیروز بالاخره برای درست کردن ناخنهایم از آرایشگاه وقت گرفتم. آنقدر اوضاع دستهایم خراب شده است که خجالت میکشیدم به آرایشگاه بروم اما دیگر دیدم که حال روحیام خراب شده است و حتما باید ناخنهایم را درست کنم.
بنابراین کارهایم را انجام دادم و دوش گرفتم و بیرون رفتم. قرار بود امروز پردهها را تحویل بگیرم اما وقتی سر زدم خیاطی بسته بود. به جایش به یک گلخانه رفتم و سم خریدم، چون متوجه شدم که در خانه مورچههای بسیار ریزی داریم که تعدادشان روز به روز بیشتر میشود. بعد از خرید سم به پدر که تنها بود سر زدم و چای خوردم و همزمان به غزلخوانی پدر گوش دادم.
بالاخره برای درست کردن ناخنهایم رفتم و احساسم خیلی بهتر شد. وقتی از آرایشگاه بیرون آمدم با یک طوفان مواجه شدم؛ باد و باران شدید. اگر چند ثانیه دیرتر ماشین را عقب برده بودم یک تابلوی تبلیغاتی که جلوی در مغازه بود روی ماشین افتاده بود.
آسمان کاملا تیره و تار شده بود. من عاشق طوفانم، به نظرم هیچ پدیدهای در طبیعت تا این اندازه قدرتمند نیست؛ طوفان مجموعهای از چندین پدیدهی طبیعی همزمان است که احساس قدرت را منتقل مینماید. البته که منظورم همین طوفانهای کوچک است که دوست داری آنها را تجربه کنی، قاعدتا در مورد طوفانهای خانمان برانداز صحبت نمیکنم.
اما این طوفانهای محلی کوچک که در آنها آسمان تیره و تار میشود و باد و باران و رعد و برق با هم همراه میشوند مرا ذوق زده میکنند. ناگهان احساس میکنم انگیزه دارم که هر کاری را انجام دهم. البته که دوست دارم سرد نباشد، سرد نباشد اما طوفانی باشد.
با ساناز قرار داشتم، به موقع به محل قرار رسیدم. باران شدید بود، ما در ماشین نشسته بودیم تا من چند زنگ بزنم و نقل و انتقالات بانکی انجام دهم. به پدر زنگ زدم که به جای من پردهها را بگیرد. من و ساناز به دو فروشگاه رفتیم و خریدهایی کردیم. ساناز میخواست یک باشگاه یوگا را ببیند و دوست داشت من هم باشم و نظر بدهم. باشگاه قشنگی بود اما ساعتهایش با ساناز جور در نمیآمد. ساناز دوست داشت وارد سبک «آشتانگا» شود اما آشتانگا ورزش صبح است. ما که صبح خیلی زود آشتانگا میکردیم (از ساعت ۷:۳۰ تا ۹) بنابراین به در بسته خوردیم.
ساناز گفت دوست دارد بقیهی مسیر را تا خانه پیاده برود چون هوا عالی بود. من به خانهی پدر رفتم و پردهها را گرفتم و برگشتم. به محض رسیدنم شیر-قهوه را مهیا کردم و شروع به نصب کردن پردهها کردم.
این چند وقت هر شب با احسان پروژهی دریل کاری و نصب یک چیزی را داشتیم. کارها دارند آهسته آهسته پیش میروند. امروز به جاهای خوبی رسیدم. تقریبا اکثر کارها انجام شدند. سمانه و ساناز قبلا وسایل را داخل کمدها قرار داده بودند اما باید آنها را مطابق استفادهی خودمان مرتب میکردم که بالاخره موفق شدم همهی کمدها و کشوها را نظمدهی کنم.
من در تمیز کردن آدمی بسیار معمولی هستم، هیچگونه ادعایی در مورد تمیز کردن ندارم. مثلا خواهرم سمانه در تمیز کردن شمارهی یک است. هیچکس نمیتواند به خوبی او جایی را برق بیندازد. اما در نظم دادن به فضاها خودم را شماره یک میدانم. من استاد نظم دادن به فضاها هستم به نحوی که هم کاربردی باشند، هم مرتب و هم قشنگ. وقتی میخواهی به فضایی نظم بدهی باید استفادههای بعدی را در نظر بگیری، به نحوی که برداشتن یک وسیله منجر به بر هم خوردن مجدد نظم نشود. یعنی باید به نحوی چیده شوند که اگر نیاز به وسیلهای داری بتوانی به راحتی آن را برداری و لازم نباشد سایر وسیلهها را بیرون بیاوری. همینطور وسایلی که بیشتر استفاده میشوند قاعدتا باید دم دستتر باشند.
من از نظم دادن به فضاها لذت میبرم اما از تمیز کردن اصلا؛ دوست دارم وسایل اضافه را دور بریزم، باکس و جعبه و این چیزها تهیه کنم، طبقهبندی کنم و هر وسیلهای را در محل مناسب خودش قرار دهم. وقتی کار تمام میشود بارها درِ آن کشو یا کمد را باز میکنم و از دیدن نتیجهی کار لذت میبرم.
ساناز شب تصمیم گرفت مرخصی بگیرد و فردا خانهی مادر را تمیز کند و بعد از آنجا پیش من بیاید و من از این بابت بسیار خوشحال شدم.
الهی شکرت….
(قبل از اینکه ماجراهای شنبه را بنویسم خلاصهای از دو روز قبل را هم مینویسم)
پنجشنبه روز قشنگی بود. نه برای اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد. اصولا در زندگی آدمی مثل من آن هم در دوران اسبابکشی هیچ اتفاق خاصی رخ نمیدهد. اما باز هم برای من خیلی قشنگ بود، چون بعد از چندین سال برای اولین بار تجربههای خاصی داشتم. مثلا اینکه وسط انجام دادن کارها سری به خانهی پدر زدم، پدر تنها بود. مادر از روزی که برای مراسم پسرخالهام رفته بود هنوز برنگشته بود و پدر اصلا انتظار نداشت که ما این پنجشنبه را آنجا برویم.
حوصلهاش سر رفته بود و کلافه بود و وقتی فهمید که ما همگی قرار است آنجا جمع بشویم خوشحال شد. جوجه کباب را از فریزر بیرون گذاشتم و برنج را هم خیس کردم.
تمام وسایل فریزری خودم را از حدود دو هفتهی قبل آورده بودم و در فریزر مادر گذاشته بودم. همه را با خودم برداشتم، یک میز کوچک هم آنجا داشتم آن را هم داخل ماشین گذاشتم و به پدر گفتم که من و ساناز عصر برای درست کردن برنج و انجام دادن کارها میآییم. گفتم شما نگران چیزی نباش و به کارهای خودت برس. میخواست حمام برود. حمام رفتن پدر هم مراسم خاص خودش را دارد. این کار را بسیار با حوصله و با صرف زمان زیادی انجام میدهد.
میدانم که پدرم همهی کارها را در حد فرستادن فضاپیما به فضا پیچیده میکند اما در عین حال میدانم که از این دقت و وسواسی که به خرج میدهد لذت میبرد. بنابراین من هم تشویقش میکنم که کارها را آنطوری که دوست دارد انجام دهد.
بردن وسایل فریزری کار واقعا سختی بود؛ چندین بار پلهها را بالا و پایین رفتم اما چون انگیزه داشتم که کارها انجام شوند خسته نشدم.
تا عصر هر کاری که از دستم برمیآمد را انجام دادم. قرار بود ساناز از کلاسش که برگشت مستقیم به خانهی ما بیاید و با هم به خانهی پدر برویم. ساناز آمد و چقدر لذت بردیم. این اولین باری بود که خواهرم میتوانست یک عصر را در خانهی ما بگذراند، با هم چیزی بخوریم و حرف بزنیم. راستش همیشه فقدان چنین تجربهای را حس میکردم؛ اینکه یکی از عزیزانم به خانهی من بیاید و چند ساعتی را با هم باشیم.
در این چند سالی که قزوین بودیم خانوادهی من کمتر از تعداد انگشتان یک دست به خانهی ما آمده بودند که آن هم قاعدتا با یک قرار قبلی و تدارک و اینها اتفاق میافتاد. حتی هیچوقت بالکن من را ندیدند. همیشه دلم میخواست چنین تجربهای داشته باشم و وقتی برای اولین بار اتفاق افتاد بسیار ذوقزده بودم. زندگی از همین اتفاقات کوچک تشکیل شده است، همین دلخوشیها هستند که زندگی را معنادار میکنند. درست است که به هر حال در هر شرایطی میشود دلخوشیهای متفاوتی را تجربه نمود اما شخصا دوست داشتم که این نوع دلخوشی را تجربه نمایم.
کلی حرف زدیم. ساناز برایم جایزه گرفته بود. از قبل گفته بود به خاطر تلاشهایی که در این مدت کردی یک جایزه پیش من داری. جایزهام چندین قلم برای رسیدگی به خود بود؛ کاری که ساناز خودش عاشق انجام دادنش است و من هم بسیار زیاد به آن نیاز داشتم. کِرِم برای دست و پا، آبرسان برای صورت و برای دور چشم، ویتامین سی برای صورت و رزماری برای تقویت موها. خلاصه که هر محصولی برای سر و صورت لازم بود با خودش آورده بود و من هم خیلی خوشحال شدم.
بعد با هم از خانه بیرون رفتیم، میوه و شیرینی خریدیم و به خانهی پدر رفتیم و وقتی رسیدیم دیدیم که مادر هم خودش را به این دورهمی رسانده است و این خوشحالی ما را دو چندان کرد. روز بسیار خوبی بود.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]جمعه را در کلافگی کامل گذراندم، احسان به نمایشگاه پوشاک رفت و من قصد داشتم خانه را سر و سامان بدهم اما کاملا مستاصل شده بودم. چون هر چه کار میکردم اصلا انگار نه انگار، خانه هیچ تغییری نمیکرد. اما برای اینکه حال خودم را خوب کنم آن وسطها به خودم هم رسیدگی میکردم؛ به موهایم رزماری و روغن نارگیل زدم و ابروهایم را رنگ کردم.
بالکن را شستم و میز و صندلیاش را گذاشتم. دستشویی را شستم، چندین سری ظرف در ماشین گذاشتم و خودم هم تعداد زیادی ظرف شستم. دهها کار دیگر هم انجام دادم که اصلا نمود بیرونی نداشتند 😕
یک جایی دیگر کار را رها کردم و به حمام رفتم.
احسان که آمد بلافاصله شروع کرد به نصب کردن پردهی سالن که هیچ پردهای نداشت. کار واقعا سختی بود، چون میل پردهها باید تغییر میکردند. کلن سر و کله زدن با پردهها از نظر من جزء کارهای بسیار سخت است. با هر سختیای که بود پردهی سالن را نصب کردیم. اما انصافا وقتی که پرده نصب میشود تازه خانه معنای خانه پیدا میکند. به نظر من فرش و پرده دو رکن اصلی برای تبدیل کردن یک فضای معمولی به یک خانهی واقعی هستند.
تصمیم داشتم پردههای موقت سالن را که باز کردم آنها را در آشپزخانه نصب کنم که متوجه شدم نوار پردهها برعکس دوخته شدهاند. وقتی قزوین بودم از این پردهها برای عکاسی استفاده میکردم و خودم خواسته بودم که پردهها برعکس دوخته شوند تا از انعکاس نور جلوگیری شود. اما حالا که میخواستم در خانه استفاده کنم قاعدتا باید درست میشدند. بنابراین کار عقبتر افتاد. به هر حال همین است دیگر، جابهجا شدن این داستانها را هم دارد.
سعی کردم از هر پردهای که از قبل دارم به نحوی در این خانه استفاده نمایم تا مجبور نشوم پردهی جدید تهیه کنم و خوشبختانه موفق هم شدم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]امروز از صبح زود شروع به کار کردم و حوالی ظهر پردهها را برای اصلاح به خیاطیای که دقیقا سر کوچهی پدر و مادر است بردم و بعد از آنجا سری به خانهی پدر زدم. مادر در حال آماده شدن برای رفتن به مراسم هفتم بود. راستش مراسم هفتم را کاملا از یاد برده بودم. مادر میخواست شیرینی تهیه کند. من گفتم با هم برویم شیرینی بگیریم و بعد من برای شما اسنپ بگیرم. چون خودم نمیخواستم به مراسم بروم و مسیر هم تا خانهی خالهام زیاد است. اما وقتی مادر و خاله را برای تهیهی شیرینی بردم دیدم دیرشان شده است و یک جورهایی مضطرباند. بنابراین شوخی شوخی تا آن سر شهر رفتم. وقتی رسیدیم همهی خانوادهی صاحب عزا خانهی خاله جمع بودند. همه را دیدم و مجددا تسلیت گفتم، چند دقیقهای نشستم و قصد برگشتن کردم. راستش مادر هم همکاری کرد که من بتوانم زودتر برگردم. عاشق پنبه خانم هستم.
در مسیر برگشت بنزین زدم و خریدهایی هم برای خانه کردم.
الهی شکرت…
در چند روز گذشته مرتب به این موضوع فکر میکنم که خداوند چقدر کارش را خوب بلد است. حیرت میکنم از اینکه چگونه خداوند از کوچکترین امور این جهان گرفته تا بزرگترین امورات آن را تا این اندازه دقیق مدیریت میکند و از هیچ چیزی غافل نمیشود؛ از عواطف و احساسات ما گرفته تا امورات کهکشانها همگی توسط قدرت بینهایت او به بهترین شکل مدیریت میشوند.
من در این مدت اخیر ماجرایی را تجربه کردم که وقتی آن را در ذهن مرور میکنم میبینم که چقدر همه چیز دقیق و درست و در زمان مناسب اتفاق افتاد تا من تجربههای خاصی داشته باشم و با درونم تا حد بسیار زیادی هماهنگ شوم و زندگیام شکل و روی کاملا جدیدی به خود بگیرد که قبلا هرگز آن را به این شکل تجربه نکرده بودم و دقیقا در این مدتی که این سلسله اتفاقات در کنار هم قرار گرفتند تا من به این نقطه برسم همزمان خداوند حواسش به آدمهای اطراف من هم بود و آنها را هم دقیقا از همین مسیر مشمول خیر و برکت کرد. یعنی یک بار برنامهریزی کرد اما برای چند نفر.
هر چه فکر میکنم میبینم اگر خبرهترین مدیران جهان را جمع کنی نمیتوانند با این دقت برنامهریزی کنند به طوریکه همه از آن سود ببرند و راضی باشند.
واقعا جهان هر لحظه در حال گسترش خودش است و این روند هرگز متوقف نمیشود. گسترش از هر نظر و به هر طریق و این اتفاقات همگی باعث گسترش جهان میشوند.
خلاصه که من متحیرم از این برنامهریزی خداوند و هر بار بیشتر و بیشتر میفهمم که واقعا «خداوند بزرگتر از آن است که به وصف درآید»
به این موضوع هم اشاره کنم که همین چند روز دور بودن ما باعث شده که خانواده کاملا با این روند جدید هماهنگ شوند و من از این بابت بسیار راضیام. نه به این دلیل که هماهنگ شدن یا نشدنشان تاثیری در زندگی ما داشته باشد اما به این دلیل که دلم میخواست آنها هم حالشان خوب باشد که به لطف خدا اینطور شده است.
چقدر این قانون درست است که نباید به ناخواستهها پرداخت و به آنها دامن زد. بلکه باید از کنارشان عبور کرد و بر روی آنها تمرکز نکرد. من با تمام توانم تلاش کردم که به ناخواستهها نپردازم و حالا دارم نتیجهاش را میبینم که چقدر همه چیز عادی و روان و عالی پیش میرود.
مطمئنم که زمان همه چیز را بهتر و بهتر هم خواهد کرد و چه بسا حتی این تصمیم ما از هر نظر برای همه مناسبتر هم باشد. الان کاری که ما باید انجام دهیم این است که تمام تمرکزمان را روی خواستههایمان و مسیر پیش رویمان بگذاریم و پیش برویم.
امروز رفتم به انباری سر زدم تا ببینم که چه چیزی آنجا مانده که برنداشتیم و یاد یک ماجرایی افتادم؛ من خیلی قبلتر از اینکه هیچ ایدهای برای جابهجایی داشته باشیم به خودم گفتم اگر قرار باشد ما از اینجا برویم چه کاری هست که باید انجام دهیم تا آمادهی رفتن باشیم؟
اولین ایدهای که به ذهنم رسید این بود که باید انباری را مرتب کنیم و به وسیلههای آنجا سر و سامان بدهیم. چون میدانستم که در خانه وسیلهی اضافی که تکلیفش مشخص نباشد نداریم اما در مورد انباری میدانستم خیلی چیزها هستند که باید تکلیفشان مشخص شود.
به احسان هم گفتم و یک روز که خانه بودیم دست به کار شدیم و به سراغ انباری رفتیم؛ هر چیزی که به درد نمیخورد را دور ریختیم و همه چیز را سر و سامان دادیم. در نهایت کمتر از یک کارتن وسیله باقی ماند به علاوهی کارتنهای خالی لوازم خودمان که برای جابهجایی به آنها نیاز داشتیم. من احساس بسیار خوبی از این کار داشتم و حس میکردم که بارمان سبک شده است.
امروز که به سراغ انباری رفتم دیدم هیچ کار خاصی آنجا ندارم و همه چیز آماده است. فقط یک کارتن است که باید برداریم و ببریم.
ما با این کار به جهان اعلام کردیم که آمادهی حرکت کردنیم آن هم زمانی که هیچ نشانهای از جابهجایی نبود. وقتی سهم خودت را انجام میدهی و خودت را مهیا میکنی به سمت چیزی که برایش آماده شدهای هدایت میشوی.
ساعت دیواری در خانهی قدیم جا مانده و این چند روز جای خالیاش واقعا حس میشد. جالبش این است که ساعت دیواری اولین وسیلهای بود که من برای خانه خریدم و حالا آخرین وسیلهای است که دارد از خانه میرود. اصولا همه ساعت دیواری را در آخرین مرحله میخرند. وقتی همهی وسیلهها را خریدند تازه به دنبال ساعتی میروند که با وسایلشان هماهنگ باشد. اما من وقتی این ساعت را دیدم از همان لحظهی اول فهمیدم که این دقیقا همان چیزی است که من میخواهم و بدون معطلی آن را خریدم. هنوز هم عاشقش هستم و از خریدم بسیار راضیام.
الان تنها چیزی که ناراحتم میکند وضعیت دستهایم است. دستهایم در اثر شستشوهای مکرر دچار اگزمای شدید شدهاند و ناخنهایم کاملا خراب شدهاند. در این مدت خودم را کاملا رها کردهام چون دیگر جان و زمانی برای رسیدگی به خودم نداشتم. اما خاصیت آدمیزاد این است که روزهای سخت را فراموش میکند. باید یک هفته را به خودم اختصاص بدهم و به اوضاع شخصیام رسیدگی کنم تا دوباره حالم روبراه شود.
راستش را بگویم در شرایطی هستم که باید دائما به خودم بگویم «لَا تَخَفْ وَلَا تَحْزَنْ». نیاز دارم به خودم یادآوری کنم که پروردگاری که ما را در این مسیر قرار داده و تا این مرحله قدم به قدم ما را هدایت کرده و همراه ما بوده است قطعا ما را به حال خودمان رها نخواهد کرد. خداوند ما را تا اینجا نیاورده است که حالا رها کند. قطعا نقشههای فوقالعادهای برای ادامهی این مسیر برایمان در نظر گرفته است.
ایمان اگر ایمان است باید در چنین روزهایی خودش را نشان دهد وگرنه ایمان داشتن زمانی که همه چیز روشن و مشخص و روبراه است که دیگر نامش ایمان نیست. ایمان یعنی زمانی که نمیدانی قرار است چه پیش بیاید همچنان با حال خوب پیش بروی و مطمئن باشی که در طول مسیر هدایت خواهی شد.
امروز گلدانهایی که میخواهم با خودم ببرم را شستم تا تمیز و مرتب وارد خانهی جدید شوند. فردا هم در مراسم سوم پسرخالهام شرکت خواهیم کرد و دیگر خدا میداند که روز چطور پیش خواهد رفت.
الهی شکرت…



