نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک به خوبی دیده میشد.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر میکردم مریم مقدس شدهام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری نشد فهمیدم همان مریم معمولی هستم.
هنوز هم بعضی وقتها آن نبض را احساس میکنم و با خود میگویم «ترس عجیبترین حسیست که میتوان تجربه کرد» و این عجیب بودن از دو جنبه است؛
اول اینکه با وجودیکه ترس یک حس است، اما عقل و منطق سرش میشود. یعنی میتوان با منطق او را قانع کرد که درحالیکه در صحنه حضور دارد کنار بایستد و اجازه دهد آدم کارش را انجام دهد.
اما حسهای دیگر اینگونه نیستند؛ مثلا غم و شادی وقتی میآیند تمام زندگی آدم را تحتالشعاع خودشان قرار میدهند و آدم ناگزیر است که فقط آنها را زندگی کند، آنها منطق سرشان نمیشود.
اما به ترس میتوانی بگویی: «ببین عزیزم، میدانم که دوست داری اینجا باشی، قبول، اما بیا منطقی باشیم؛ به فرض که این بچه در شکمِ من واقعیست، مگر مال مریم نبود؟ چه شد؟ تازه پیغمبر هم شد. به فرض که اخراج میشوم، یا تصادف میکنم، یا این حیوان مرا گاز میگیرد. به فرض که فلانی رابطه را یکطرفه تمام میکند و برای همیشه میرود، یا اینکه بیمار میشوم… اصلا فوق فوقش این است که میمیرم. همه بالاخره یک روز میمیرند، مگر نه؟! پس لطفاً یا برو یا اگر میخواهی بمانی یک گوشه بایست و اجازه بده من کارم را بکنم.»
و ترس این منطقها را درک میکند، باور کنید که درک میکند. ترس خودخواه و غیرمنطقی نیست بلکه اجازه میدهد در عین حضور داشتنش، «جسارت» هم اندکی پیشروی کند و بخت خود را بیازماید.
جنبهی دیگر تفاوتش در این است که ترس تنها حسی است که وقتی با آن مواجه میشوی دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهی بود. تنها حسی که وقتی میرود تو را تبدیل به چیز جدیدی کرده است که شاید هرگز فکر نمیکردی بتوانی باشی.
ترس میآید، تو را به حرکت وامیدارد و بعد میرود و در این آمدن و رفتن تو را تبدیل به خودِ بهترت میکند؛ خودِ قویتر، آرامتر، مطمئنتر.
ترس بازدارنده نیست، بلکه پیشبرنده است. ترس مانعِ حرکت نیست بلکه سوختِ حرکت است.
ترس «تغییردهنده» است هر چند که شاید در وهلهی اول این گونه به نظر نرسد.
آن هنگام که به ترسهایمان میاندیشیم و فائق آمدن بر آنها را بسیار دور از دسترس میبینیم نمیتوانیم آنها را از منظری دیگر ببینیم.
ترسهایی همچون:
- صحبت کردن در جمع
- تصادف
- غرق شدن
- ارتفاع
- هر نوع امتحان یا رقابتی
- سوسک (یا هر نوع حشره و حیوانی)
- تجاوز
- از دست دادن عزیزان
- آدمهای عقدهای
- تنهایی برای تمام عمر
- اسارت
- جنگ
- جدایی
- درد
- بیماری
- مشاجره
- مسئولیت یک انسان را داشتن
- شکست
- …
و البته مرگ.
مگر ممکن است اینها بتوانند جایی در زندگی ما پیشبرنده باشند وقتی در حضورشان نفسمان هم بند میآید؟!
گاهی ترسی را سالها با خودمان حمل میكنیم و تمامِ مدت تصور میكنیم ما تنها کسی هستیم كه گرفتارِ اين ترس است. هر بار كه به آدمهای اطرافمان نگاه میكنیم حس میکنیم كه چقدر شادند و چقدر دورند از ترس و دلهره و ما چقدر احساسِ ناتوانی میكنیم.
همهی اين فكرها هر لحظه همراهمان هستند تا وقتی که «تصميم میگيریم» با ترس خود روبهرو شویم. ناگهان چهرهی آدمها تغيير میكند؛ كسانی را گرفتارِ همان ترس میبینیم كه اصلا فكرش را هم نمیكردیم. تمامِ آن چهرههای شاد یک مرتبه در هم میشكنند.
به اين میگویند «ترس از ترسيدن» كه از خودِ آن ترس هم ترسناکتر است.
همه چيز دقيقاً در لحظهای كه تصميم به این مواجه میگیریم و اولين قدمهای کوچک را برمیداریم تغییر میکند یا بهتر است بگویم درست میشود؛ فارغ از اينكه آيا میتوانیم کاملاً بر آنها غلبه كنیم يا نه.
همه چيز بستگی به يک تصميم دارد؛ اينكه تا پایان عمر گرفتارِ يک رنجِ بيهوده باشیم، يا اينكه به ترسهایمان با دید تازهای بنگریم؛ این دید که آنها آمدهاند تا ما را به حرکت وادارند، تا توانمندیهای بالقوهمان را بیرون بکشند و پیش چشممان قرار دهند، تا ما را تغییر دهند.
«ترس» پیشرانهای مثبت است که مواجه با آن میتواند ما را به ورای محدودیتهایمان ببرد و از این رو حسی عمیقاً قابل احترام است.
سه سالی میشد که فکر انجام دادنش در سرم میچرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازهی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به تودهای بدخیم شود و از یک گوشهای بیرون بزند. هر بار که این فکر از راه میرسید ملغمهای از غم و ترس بر جانم مینشاند؛ این حس که نمیتوانم، که در حد و اندازهی من نیست، که لباسی گشاد و بیقواره است بر تن نحیفِ عزتنفس من، که از قد و قوارهی من بزرگتر است این کار.
دلم چنان آشوب میشد که زردآب تهوعی قریب را در معدهام احساس میکردم.
هر بار سازوکاری تازه دستوپا میکردم که انجام دادنش را به تعویق بیندازم یا حتی به کل منتفی کنم؛ یک بار میگفتم من این همه کارِ دیگر انجام دادهام که همهشان به همین اندازه مهم بودهاند، پس دیگر لزومی ندارد این یکی را هم انجام دهم. بار دیگر میگفتم مگر من چقدر قرار است عمر کنم که خودم را تحت چنین فشار و استرسی قرار دهم، گاهی هم میگفتم حالا بگذار مسیرهای دیگر را هم امتحان کنم، اگر آنها جواب ندادند به سراغ این یکی میروم. اغلب اوقات هم بهانه میآوردم که نمیدانم کجا و چطور انجامش دهم.
این ارّهدادنها و تیشهگرفتنهای درونی ادامه داشتند درحالیکه میدانستم که اینها همه حرفهای توخالیاند و این کار باید انجام شود تا اینکه در یکشنبهای کاملا معمولی در تیرماه ۱۴۰۱ کلمهای تکراری را با طنینی تازه شنیدم: «مترو».
بله، مترو. همان وسیلهای که صدها بار با آن سفر کرده بودم اما این بار میدانستم که یک سفر معمولی نخواهد بود. میدانستم که این سفر، سفر تغییر است. دیگر هیچ بهانهای نداشتم، مکان هم برایم مشخص شده بود.
دیگر میدانستم که به آخر این کشوقوس درونی رسیدهام. میدانستم که باید تصمیم بگیرم؛ یا کار را یکسره میکردم و این پرونده را برای همیشه میبستم و یا تا همیشه در دادگاه درونم بازنده و محکوم به حبس ابد بودم.
همان لحظه تصمیم گرفتم؛ مرگ یک بار، شیون یک بار. برو و تمامش کن.
در ذهنم نقشه را کشیدم و بارها آن را مرور کردم. گفتم از کرج حرکت میکنم و مسیرم را به سمت تجریش ادامه میدهم. در شش ایستگاه از قطار پیاده میشوم و سوار قطار بعدی میشوم و هر بار دیالوگی را که آماده کردهام در مقابل جمعیت حاضر در قطار اجرا خواهم کرد. هنوز که مینویسم ترس به اندازهی همان روز در وجودم قبراق و سرحال میشود، اصلا انگارنهانگار که تمام شده است و یک سال و اندی هم از آن گذشته است.
قرارم را با خودم برای دو روز بعد یعنی سهشنبه گذاشتم. فقط خدا میداند که فاصلهی میان یکشنبه تا سهشنبه را چگونه طی کردم؛ انگار که فضاپیمایی میخواست فاصلهی چندین میلیون کیلومتری میان زمین تا مریخ را طی کند.
صبح سهشنبه که بیدار شدم با تبخالی بزرگتر از ابعاد کلهام (باید بگویم که کلهام به طرز قابلاعتنایی بزرگ است. در واقع نصف هیکلم کله است و مابقی پایهای که به زحمت کله را حمل میکند) بر روی لبم مواجه شدم.
بدنم مقاومت را شروع کرده بود. میخواست کاری کند که نتوانم از جایم بلند شوم. اما به بدنم گفتم: «ببین عزیزم، اگر شده باشد روی برانکارد ببرمت ما به این سفر میرویم. حتی اگر لازم باشد بدون تو هم میروم. پس بچهبازی را کنار بگذار.»
روسری کوتاه مشکی با خالهای سفید سر کردم و آن را زیر چانه گره زدم، مانتوی مشکی، شلوار مشکی، کفش مشکی. پیشپیش برای خودم مراسم عزاداری گرفته بودم. شاید هم برای آن خودی که قرار بود در من بمیرد.
وارد ایستگاه شدم، هر قدمی که برمیداشتم انگار که داشتم یک قدم به مرگ نزدیکتر میشدم. به محل تمام واگنها نگاه کردم. از قبل واگن خانمها را برای خودم ممنوع کرده بودم. واگن خانمها منطقهی امن من بود و فایدهای نداشت. نگاه کردم تا ببینم کجا جمعیت بیشتری هست تا همانجا بروم. این جنگِ من بود با من. اگر قرار بود برنده باشم دوست داشتم از حریفی قدر برده باشم، اگر هم قرار بود ببازم دلم نمیخواست مفت باخته باشم.
وارد قطار شدم و در همان پاگرد اول ایستادم. قطارِ کرج به تهران دو طبقه است، من در طبقهی همکف بودم، نه پایین بودم نه بالا. قطار حرکت کرد. شاید ده دقیقهای همانجا ایستاده بودم و با خودم کلنجار میرفتم. صدایی در درونم میگفت: «برو انجام بده و تمومش کن.»
در پاهایم نیرویی حس نمیکردم. به خودم میگفتم چند دقیقهی دیگر تمام میشود، پیاده میشوی و دیگر هرگز این آدمها را نمیبینی. موبایلم را آمادهی ضبط صدا کردم، تمام توانم را جمع کردم و در یک لحظه از جا کندم. پلهها را بالا رفتم و درست در وسط واگن مقابل جمعیت ایستادم.
با گفتن «لطفن چند لحظه به من توجه کنید» حواس جمعیت را به خودم معطوف کردم، سپس گفتم: «من مریم کاشانکی هستم» و شروع کردم به تعریف کردن از خودم؛ گفتم فلان مهارت را بلد هستم، فلان کار را به خوبی انجام میدهم، فلان ویژگی مثبت را دارم و همینطور خودم را تبلیغ کردم. در آخر هم گفتم که اگر کسی میخواهد در مورد خودش چیز مثبتی بگوید من دوست دارم بشنوم.
در تمام مدتی که حرف میزدم از شدت اضطراب صدای خودم را نمیشنیدم. اگر صدایم را ضبط نکرده بودم باور نمیکردم که این کار را انجام دادهام.
همه فقط گوش کردند، هیچکس کلمهای نگفت. من برگشتم سر جای قبلیام ایستادم، این در حالی بود که صدای بندبندِ بدنم را که انگار میرفت تا از هم گسسته شود میشنیدم. گویی سازهای بود در شرف تخریب.
درحالیکه این سازه را به زحمت سرپا نگه داشته بودم دیدم که مرد جوانی در حال نواختن گیتار از درِ میان دو واگن داخل شد و مسیرش را به سمت واگن بعدی ادامه داد. همان لحظه جرقهای در ذهنم زده شد که از این مسیر به واگن بعدی بروم و آنجا هم یک بار دیگر همین سناریو را تکرار کنم.
دل و جرأتم را که حالا کمی بیشتر شده بود یکپارچه کردم و به واگن بعدی رفتم و دوباره درحالیکه صدایم را ضبط میکردم همان حرفها را زدم، بعد واگن بعدی و واگن بعدی. شش بار انجامش دادم تا قطار به تهران رسید.
هر بار به خودم میگفتم چرا این مردم باید دلشان بخواهد به تعریف و تمجیدهای من از خودم گوش کنند؟ مردم قطعا مرا دیوانه خواهند پنداشت، مردم فلان، مردم بهمان. اما در کمال ناباوری، به نظرِ هیچکس مسخره نیامد.
واکنشها اما جالب بودند؛ بعضیها لبخند کمرنگی میزدند و سرشان را پایین میانداختند. انگار که آنها به جای من خجالت میکشیدند، با خودشان میگفتند این آدم دارد خودش را تخریب میکند، دارد با آبروی خودش بازی میکند. بعضیها هم آمدند پیشنهاد کار دادند. دو نفر هم از قطار پیاده شدند و به طور خصوصی نزد من از خودشان تعریف کردند. همان هم خوب بود.
نمایش و حواشیاش که تمام شد خودم را خالی از توش و توان دیدم، کاملا تهی.
نقشهام تا رسیدن به تهران عملی شده بود. شش بار انجامش داده بودم و حالا خلاء مرا دربرگرفته بود.
مطلقا هیچ احساسی به جز خستگی نداشتم. نه خبری از شور و شوق بود و نه ترس و اضطراب. فقط خستگی محض بود. دیگر به مسیر ادامه ندادم، به ایستگاه مقابل رفتم و از همانجا سوار قطار کرج شدم.
سه روز بعدی را هم در خلاء مطلق سپری کردم بدون اینکه بدانم چه بر من گذشته است. انگار که سه روز در کما بوده باشم. سپس چشم باز کردم و خودم را در دنیایی کاملا تازه پیدا کردم.
اولین حس این بود که گویی بار بزرگی از دوشم برداشته شده است. آنقدر سبک شده بودم که اگر باد ملایمی میوزید میتوانست مرا با خودش ببرد. حس بعدی این بود که عزتنفسِ لاغر و شکنندهام جان تازهای گرفته بود. آب زیر پوستش افتاده بود: «توانسته بودم و انجامش داده بودم.»
این دیگر یک ایده یا یک نظریه روی کاغذ نبود یا یک رؤیا در سر، این یک حقیقت بود. شاید هم تمام زندگی قبل از آن یک نظریه یا یک رؤیا بوده باشد، نمیدانم، فقط میدانم که لبخند از صورتم محو نمیشد. حس میکردم دیگر کاری در این زندگی نخواهد بود که من نتوانم انجامش دهم.
توقعم هم از جهان بالا رفته بود، میگفتم «ببین، من انجامش دادم، حالا نوبت توست.»
جهان هم از خجالتم درآمد و با پاداشهایی عجیب و غریب مرا تطمیع کرد.
الهی شکرت…
پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشکهای زن که واقعی بودند.
زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظهای که بازویش را گرفت و گفت «به من نگاه کن» و همزمان اشکهایش جاری شدند.
پسر در بحرانیترین لحظهی زندگیاش عاشق شد؛ در آن لحظهای که گیر افتاده بود میان یک غیرت چندین هزار ساله و یک دل تازه متولد شده.
زن حس کرد قبلن هم پیش آمده که پسری در سن و سال او عاشقش شود، هر چند که به خاطر نمیآورد کی و کجا اما احساس زنانه اشتباه نمیکند.
زن از پسر جدا شد و دیگر به او فکر نکرد، اما حس کرد که پسر به او فکر خواهد کرد.
و زن برای اولین بار دلش برای عاشق دیرآشنایش تنگ شد. خواست در آغوش او جا بگیرد، آغوشی که فکر میکرد همواره به رویش باز خواهد بود
و زن از عشق چه کم میدانست و از آغوش چه کمتر.
پسر و زن هر کدام با رویاهای خودشان به خواب رفتند و بار دیگر یکدیگر را در خواب ملاقات کردند.
پسر دیگر پسر نبود و زن دیگر بیتفاوت نبود.
خونِ ریخته نشده بهای عشق بود.
این را نگاه پسر میگفت.
زن نگاهش را دنبال کرد.
نگاه سرگردان بود.
آنقدر چرخید تا بالاخره یک جا قرار گرفت.
جایی که کلمه نبود، صدا نبود، فکر نبود.
فقط نگاه بود.
نگاه بود که کلمه شد، صدا شد، فکر شد:
“بهسانِ زن، در دردِ همآغوشی با خودش
بهسانِ مرگ که بیخبر میآید
بهسانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده میشود
و بهسانِ زمین، زمانی که تنگ میشود برای بودنت
تو درد میشوی در روزهایی که نبودهای
تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری
و من آن روز آنجا خواهم بود، «برای تو»
و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند
باشد که آغوشت آن روز باز باشد، «برای من»”
“تحقق خواستهها به شکلی بسیار دقیق و سریع”
در این ویدئو، در مورد تکنیکی صحبت کردم که بسیار سریع و با دقت بسیار بالایی من رو به خواستههام میرسونه به طوریکه همه چیز دقیقا طوری پیش میره که من از قبل خواستم.
من برای هر خواستهای، چه خواستههای کوچک و چه خواستههای بسیار بزرگ از این تکنیک استفاده میکنم و مطمئنم که هر کسی استفاده کنه بدون شک از نتایجش شگفتزده میشه.
“به جا گذاشتن ردپایی از عشق در این جهان”
هدف ما از زیستن، عشق دادن و عشق گرفتن و به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان است.
فرصتِ آموزش دادن چیزی به کسانی که دوست دارند یاد بگیرند اما امکانش را ندارند موهبت بسیار بزرگی است که این موهبت نصیب من شد و از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم
یعنی باحالتر از سعدی در این دنیا فقط خودش است.
به خدا که من ندیدهام کسی را باحالتر از سعدی و هرگز هم نخواهم دید.
آنقدر با خودش هماهنگ است، آنقدر خودش را قبول دارد، آنقدر نظر دیگران برایش مهم نیست و آنقدر باحال است که میگوید: آقا من همین هستم که هستم. چه کار کنم؟ نمیتوانم آنچه که هستم را کتمان کنم یا سعی کنم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان بدهم.
سعدی اهل سانسور کردن خودش نیست. جانماز آب نمیکشد و اصلا تلاش نمیکند خودش را مطابق معیارهای عموم جامعه کند تا از این طریق مطلوب دیگران شود. یعنی اصلا برایش مهم نیست که مطلوب کسی هست یا نیست، بلکه آنچه مهم است حس و حال خودش است.
سالها از دوران سعدی میگذرد اما او در همان زمان طوری که میخواسته زیسته است. اما عدهی زیادی او را، سبک زندگیاش را و مَنِشاش را زیر سوال میبرند چون خودشان بلد نیستند مثل او در هماهنگی باشند.
کلن متوجه شدهام که آدمها در مقابل سعدی دو گروه هستند؛ یک گروه عاشق و دلباختهی او، یک گروه متنفر از او. یعنی حد وسطی وجود ندارد.
اما مثلا در مورد حافظ اوضاع اینطور نیست؛ خیلیها در مقابل حافظ در حد وسط هستند و در واقع احساس خیلی خاصی ندارند. شاید به این دلیل که درک کردن شعر حافظ بسیار سختتر از سعدی است.
سعدی رک و پوست کنده و صاف و روشن حرف میزند. حرفش را در زرورقی زیبا نمیپیچد، از چاشنی ایهام یا مواد افزودنی دیگر استفاده نمیکند تا حرفش به مذاق همه خوش بیاید. بلکه نظرش را همانطور که هست مستقیم به طرف آدم پرتاب میکند؛ چه اگر مثبت باشد چه منفی.
مثلا میگوید:
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
«کوتاه بیا، انقدر از خودت تعریف نکن، فکر نکن خبریه، فکر نکن فقط تو خوبی، ما هم اندازهی خودمون خوبیم»
اما جالبترین قسمتش این است که حتی اینجا که میخواهد حال طرف مقابل را بگیرد و او را سر جای خودش بنشاند یک جوری میگوید که طرف نمیتواند از او بیزار شود. یعنی هنوز گوشهی چشمی به غرور و شخصیت طرف مقابل دارد و در واقع یکی به نعل میزند و یکی به میخ.
الحق که سعدی کارش را بهتر از هر کس دیگری در این جهان بلد است و اگر به فرض هم توانسته معشوق پشت معشوق داشته باشد نوش جانش باشد.
سخنِ لطیفِ سعدی نه سخنْ که قندِ مصری / خجل است از این حلاوتْ که تو در کلام داری
آقا من چطوری، به چه زبانی و با چه کلامی بگم که چقدر عاشق سعدی هستم؟ اصلا در مقابل چنین آدمی که اینطوری سخن گفته مگه جایی برای سخن گفتن هم باقی میمونه؟
به خدا که کلامی نمیشه گفت که گویاتر و شیرینتر از کلامی باشه که او استفاده کرده.
من از این عاشقتر دیگه نمیتونم بشم. دیوانه کرده من رو.
یعنی اونقدر من لذت میبرم از این طرز صحبت کردنش که میخوام برم توی کوه و بیابان فریاد بزنم از شدت ذوقمرگی. بابا آخه تو چطوری میتونی توی یک بیت و فقط یک بیت، تا این حد عزت بدی هم به خودت و هم به طرف مقابلت. کلام در دست تو مثل موم بوده واقعا.
بیا بگو ساقیت کی بوده جان من؟ بیا بگو چطوری متصل بودی به کجا متصل بودی که اینطوری تونستی ما رو انگشت به دهان کنی!!!!
فقط یک بیت؛ توی مصرع اول گفته سخن سعدی لطیف و بسیاااار شیرینه، شیرین در حد قند مصری. سخن سعدی فقط سخن نیست، سعدی فقط حرف نزده، بلکه قند مصری تراوش کرده، شیرین و لطیف حرف زده. بعد در مصرع دوم گفته اما همین سخن سعدی که انقدر شیرین و لطیفه در مقابل حلاوتی که تو در کلامت داری خجالت زده است، هیچی نیست در مقابل کلام تو.
مگه داریم انقدر کار بلد؟ هیچوقت ندیدم که سعدی خودش رو دست پایین بگیره، هر جا که اومده از طرف تعریف کنه حتما یک چیزی گفته که به خودش هم عزت و بزرگی داده. اونقدر سعدی عزت نفس بالایی داره که من واقعا متحیرم.
سعدی هیچوقت حرص نمیخوره، غیرتی نمیشه، دست و پای طرف رو نمیبنده، زور نمیزنه که خودش رو به کسی ثابت کنه، نمیترسه، خجالت نمیکشه، و به هیچ کس وابسته نیست.
انگار که فقط میگه و رد میشه میره. با اینکه انقدر شیرین حرف میزنه اما نمیدونم چرا احساس میکنم هیچ کجا دلش واقعا گیر نیست. یعنی کلام رو به خاطر کلام به کار میبره، در واقع قدرت کلامش رو به نمایش میگذاره تا اینکه واقعا عاشق باشه.
او یک کاربلدِ واقعیه. نمیتونم بگم که مثلا سیاست به خرج میده و اینطوری با کلام شیرین سعی میکنه طرف رو اغوا کنه. نه او یک توانایی در درونش داره و از به کار بستن این توانایی و استفاده کردن ازش داره لذت میبره. در واقع به این طریق، سپاسگزارِ داشتن این تواناییه. طوریکه یک جای دیگه میگه:
زمینْ به تیغِ بلاغتْ گرفتهای سعدی / سپاس دار که جزْ فیضِ آسمانی نیست
میگه تو تمام زمین رو با بلاغت خودت در بر گرفتی. سپاسگزارش باش که این توانمندی در واقع فیض آسمانی و هدیهی خداوندی است.
و من کاملا احساس میکنم که او لذت میبرده از به کار بردن کلام اون هم به این شیوایی و فصاحت و شیرینی و از ابزار کلام هر جایی که توانسته و به هر شکلی که میشده بهره برده تا انرژی خوبی که در درونش بوده رو پراکنده کنه.
در واقع دل او گیرِ خودِ کلام بوده نه کسانی که این کلام رو در مقابلشون به کار میبرده. او عاشق کلام بوده.
و همونقدر که او عاشق کلام بوده من هم عاشق او هستم❤️❤️
آرامش بدون ایمان همانقدر ناممکن است که حیات بدون آب.
فطرتِ انسان بر پایهی آزادی بنا نهاده شده است و انسان حد غایی ذاتِ درونی خویش را تنها در حضور آزادی است که میتواند تجربه نماید.
دیدید توی فیلمها وقتی کسی میره توی کُما یا یه همچین موقعیتهایی، دکترها از همراه میپرسن اسمش چیه و اسم طرف رو صدا میزنن چون آدم نسبت به اسمش یه حساسیت ویژهای داره و در واقع مغز آدم نسبت به شنیدن اسمش واکنش نشون میده.
حالا این سوال برای من پیش اومده که اگه من توی همچین موقعیتی باشم باید من رو چی صدا بزنن تا واکنش نشون بدم؟
کلن بستگی داره که کی اون موقع اونجا باشه و ازش سوال شده باشه. اما واکنش من نسبت به شنیدن کدوم اسمم بیشتره؟ این سوال فلسفی چند روزه ذهنم رو مشغول کرده و خودمم جوابش رو نمیدونم واقعا!!! 🤨
(اندر مصائبِ دو اسمی بودن 🙄)
ای یارِ ناسامانِ منْ از من چرا رنجیدهای؟
وی درد و ای درمانِ منْ از من چرا رنجیدهای؟
ای سروِ خوش بالای منْ ای دلبرِ رعنایِ من
لعلِ لبتْ حلوایِ منْ از من چرا رنجیدهای؟
به نظر من هیچ مردی در این جهان بهتر از سعدی عاشقی کردن رو بلد نیست. همهی مردها باید برن در مکتب سعدی عاشقی کردن رو یاد بگیرن که بتونن انقدر شیرین دلجویی کنن از دلبری که او رو رنجیده خاطر کردن (این رو که شوخی میکنم؛ اینجا اصلا نَقلِ زن و مرد نیست. به طور کلی دارم میگم)
سعدی درحالیکه همیشه جایگاه خودش رو حفظ میکنه اما در عین حال خیلی ظریف و دلنشین عاشقی میکنه و به معشوق پر و بال میده. کم نمیذاره در حال خوب دادن به طرف مقابل، فکر نمیکنه که داره او رو پررو میکنه، چون خودش خودش رو میشناسه و ارزشهای خودش رو میدونه و میدونه که معشوق هم تمام اینها رو میدونه.
اگر معشوق رو عزیز و بزرگ میکنه، طرف میفهمه که این از جایگاه بزرگمنشی و شیرین سخنیِ او هست نه از جایگاه ضعف و ناتوانی. انگار که سعدی بی قید و شرط عاشقی میکنه و طرف رو کاملا رها و آزاد میذاره. در عین حال که اصلا وابسته نیست به معشوق اما یه حال خوبی رو در طرف ایجاد میکنه که طرف دیگه خودش حاضر نباشه بره جای دیگه.
من همیشه فکر میکنم به اینکه ما باید در روابطمون بهترینِ خودمون رو بذاریم و به هیچ چیزی کمتر از بهترینِ خودمون رضایت ندیم. چون بهترینِ یک نفر رو داشتن (حالا اون آدم هر کسی و در هر سطحی که باشه) اصلا ساده نیست. بهترینِ هر آدمیْ یک چیز خیلی منحصر به فرد و بسیار کمیابه و این رو هر آدمی درک میکنه. یعنی کسی که طعمِ بهترینِ یک نفر رو چشیده باشه دیگه هرگز نمیتونه به چیزی غیر از اون رضایت بده و این باعث میشه که طرف خودش بخواهد که در اون رابطه بماند و در عین حال ما خودمونْ در پایانِ کار بسیار راضی و خشنود خواهیم بود چون بهترینِ خودمون رو زندگی کردیم.
پس به جای اینکه دائما تلاش کنیم و اضافه کاری کنیم باید تمرکزمون رو روی خودمون بذاریم. از هر نقطهای که الان هستیم سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم؛ چه در رابطهی عاطفی، چه در مقابل خانواده و دوست، در مقابل کار یا حتی در مقابل بدن و سلامتیمون… در هر موقعیتی و در مقابل هر کس و هر چیزی سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم. در اینصورت همه ارزش ما رو درک خواهند کرد و محبوب دلها خواهیم شد.
این رو سعدی خیلی خوب درک کرده به نظر من. سعدی کسی بوده که باورهای قدرتمندی نسبت به خودش و توانمندیهاش و ارزشهاش داشته. من ندیدم کسی رو که مثل او خودش رو قبول داشته باشه و همین احساس ارزشمندیِ درونی باعث شده که سعدی بهترینِ خودش رو بذاره در عاشقی کردن و از هیچ چیزی نترسه؛ ترس از دست دادن نداشته باشه. چون میدونه که هیچ احمقی حاضر نیست او رو از دست بده. کجا پیدا کنه بهتر از او رو؟!






