یک روز با علی قرار گذاشتم که با هم تا کارگاه برویم. وقتی به محل قرار رسیدم وسایلم را روی صندلی عقب گذاشتم و خواستم در ماشین را ببندم اما دیدم در بسته نمیشود. دو بار دیگر هم تلاش کردم اما بسته نشد.
بیخیال شدم و نشستم. علی گفت فلان روز سُر خوردم و ماشین دو بار دور خودش چرخید و رفتم خوردم به فلان جا و از آن روز درِ ماشین خوب بسته نمیشود. و ادامه داد البته اگر طوری محکم ببندی که ستونهای ماشین تکان بخورد بالاخره بسته میشود.
حرکت که کردیم دیدم صدایی شبیه به یک زوزهی ممتد از عقب ماشین شنیده میشود. گفتم لابد صدای باد است که از در نیمه باز داخل میشود. احساس میکردم که همین الان است که ماشین Takeoff کُند و از زمین بلند شود و به پرواز دربیاید.
به علی گفتم صدای باد است؟ گفت نه، صدای بلبرینگهای چرخ عقب است.
کمی دیگر که رفتیم گفتم علی، یک صداهایی هم از جلوی ماشین شنیده میشود، باور کن از این حوالی صداهایی میآید.
علی گفت: «هر صدای دیگهای که میشنوی از موتوره.»
گفتم: «آهان، پس چیز مهمی نیست. خیالم راحت شد.»
کمی جلوتر چشمم به کیلومتر ماشین افتاد و دیدم داریم با سرعت ۱۴۰ کیلومتر بر ساعت میرویم آن هم در جادهای که حداکثر سرعتش ۹۰ کیلومتر بر ساعت است.
گفتم «علی چه خبره؟»
گفت «تو که هستی دارم ملاحظه میکنم. وگرنه خودم باشم ۱۷۰ تا میرم»
گفتم با این اوصاف این ماشین خیلی صبور و تودار است که فقط همینقدر سر و صدا دارد. من اگر به جایش بودم فریاد میزدم.
«ندا»ی بازیگوش و خندانم میگوید خوابم را دیده است. خواب دیده که صاحب یک پسر شدهام به غایت زیبا و درحالیکه او را در آغوش گرفتهام به طوریکه سرش روی شانهام قرار دارد و پتو یا لباس قرمز دارد از در کارگاه داخل میشوم.
(کاش یوسف پیامبر بود و خوابش را تعبیر میکرد.)
«سعدیه»ی باهوشم مرا صدا میزند و میگوید «دیروز نبودید، حالتون خوب بود؟» قربان مهربانیاش و این همه حواس جمعیاش بروم.
«شیرین» مغرور و مهربانم از اینکه بعضی از بچهها برنامهی صبحگاهی را جدی نمیگیرند دلخور شده است و میگوید ما قدر زحمتهای شما را میدانیم.
«لیدا»ی صاف و سادهام هر روز بعد از کار آهنگ شاد میگذارد و از من میخواهد برقصم، میگوید «خیلی قشنگ میرقصی» و دل من ضعف میرود برای سادگی و مهربانیاش.
محبت بیدریغ بچهها به من، مرا لبریز از انرژی و شور زندگی میکند.
از اینکه در این مقطع از زندگیام فرصتی برای عشق دادن و عشق گرفتن به من عطا شده است بینهایت سپاسگزار خداوندم چون در درون میدانم که زندگی چیزی به جز به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان نیست.
عشق مُسریترین و واگیردارترین پدیدهی عالم است که با سرعت نور تسری پیدا میکند.
چه خوب میشود اگر ما هم در معرضش باشیم و مبتلایش شویم.
الهی شکرت…
در تمام زندگی من (بعد از تولد خودم) فقط یک تاریخ مهم وجود دارد، آن هم بیست و دوم بهمن ماه است. بیست و دوم بهمن روز تولد احسان و تاریخی است که ما در آن ازدواج کردیم.
ما یک تاریخ برای عقد و یک تاریخ برای عروسی نداریم، در زندگی ما فقط یک تاریخ وجود دارد. ما در همان روزی که جشن عروسیمان را گرفتیم همان روز هم عقد کردیم.
من بیزارم از اینکه درگیر تاریخها باشم. همیشه حیرت میکنم از اینکه خانمها چگونه میتوانند چندین تاریخ را به خاطر بسپارند که مثلا چه روزی خواستگاری انجام شد، چه روزی بله بران بود، کی عقد اتفاق افتاد و چه تاریخی عروسی بود.
حتی فکرش هم باعث آزار من است.
وقتی میخواستیم ازدواج کنیم گفتم من فقط یک تاریخ میخواهم که آن هم باید تاریخی باشد که برای من مهم باشد تا بتوانم آن را به خاطر بسپارم. بنابراین تولد احسان را انتخاب کردم.
خوب به خاطر دارم که خیلی از کارهای خانه انجام نشده بودند و از آنجاییکه ما قصد نداشتیم جشن عروسی در سالن بگیریم همه میگفتند چرا عروسی را عقب نمیاندازید تا کارها انجام شوند؟ آنها نمیدانستند که من وقتی میگویم فقط یک تاریخ آن هم یک تاریخ مهم تا چه اندازه در موردش جدی هستم.
آنقدر مصر بودم که همه بسیج شدند و ما بالاخره به آن تاریخ رسیدیم. حالا هر سال تولد احسان و سالگرد ازدواجمان را با هم جشن میگیریم.
امسال اما اولین سالی بود که در این تاریخ هر دو خانواده با هم حضور داشتند. همیشه در سالگرد ازدواجمان فقط خانوادهی احسان بودند. اما امسال که کرج بودیم هر دو خانواده را دعوت کردیم و چقدر هم همه چیز عالی بود.
امسال از احسان خواستم که تمام مسئولیت مهمانی به عهدهی من باشد و او دخالت نکند. همه چیز را از قبل برنامهریزی کردم و طبق برنامه پیش رفتم.
روز چهارشنبه نوزدهم بهمن برای سفارش دادن غذا به رستورانی که در نظر گرفته بودم رفتم اما به طرز عجیبی با در بسته مواجه شدم. سابقه نداشت که بسته باشد. به خانهی پدر و مادر رفتم و یک ساعت بعد دوباره رجوع کردم.
آقایی که مسئول رستوران است روی مبلهایی که در سالن انتظار قرار داشتند خوابیده بود. تلویزیون روشن بود و مسابقهی فوتبال با صدای بسیار بلند در حال پخش شدن بود. چندین بار با صدای بلند سلام کردم، به در زدم، آن حوالی چرخیدم اما انگار نه انگار. در خوابی چنان عمیق غوطهور بود که به بیدار شدن حتی نزدیک هم نشد.
یک لحظه با خودم گفتم: «نکند که نباید امروز سفارش بدهم؟ نکند این یک نشانه است که باید بروم و فردا سفارش بدهم؟»
از آنجاییکه تصمیم گرفتهام نشانهها را جدی بگیرم همینکه این حس به دلم افتاد سریع خارج شدم، سوار ماشین شدم و به خانه برگشتم. فردای آن روز پنجشنبه (بیستم بهمن ماه) برف آنقدر شدید باریدن گرفته بود که گویی هرگز قرار نیست متوقف شود. عجب روز زیبایی بود؛ بینظیر، رویایی، جادویی… فقط مشکل اینجا بود که من هنوز نه غذا را سفارش داده بودم و نه کیک و شیرینی را گرفته بودم.
ساناز که نگران بیرون آمدن من در آن هوا بود مرا قانع کرد که غذا را تلفنی سفارش بدهم و کیک و شیرینی را فردا صبح بگیرم. من هم قبول کردم. با رستوران تماس گرفتم و گفتم میخواهم تلفنی سفارش بدهم. دو روز قبل قیمت غذاها را پرسیده بودم و میدانستم که هر سیخ کباب کوبیده پنجاه هزار تومان است. اما جهت اطمینان دوباره پرسیدم:
«میبخشید، فرمودید کباب کوبیدهتون سیخی چنده؟»
«امروز ۴۵ هزار تومان»
امروز ۴۵ هزار تومان؟ یعنی دقیقا امروز که من دارم سفارش میدهم؟ (اینها را در دلم گفتم)
شاید به خاطر بارش بیوقفهی برف قیمتها پایینتر آمده بود. نمیدانم. فقط میدانم که آن روزی که من سفارش دادم قیمت کباب پایینتر آمده بود. تازه یک مقدار هم خودش تخفیف داد روی قیمت گوجهها و در مجموع یک مبلغ خوبی به نفع من شد.
یعنی من اگر روز قبل در رستوران میماندم و با اصرار آقا را از خواب بیدار میکردم تا غذایم را سفارش بدهم باید مبلغ بالاتری پرداخت میکردم.
آنقدر این ماجرا مرا ذوقزده کرده بود که حد نداشت؛ ترکیب یک روز برفی جادویی با دیدن نتیجهی جدی گرفتنِ یک نشانه شاید بهترین هدیه برای سالگرد ازدواجمان بود. چقدر زندگی چیز زیباییست و چقدر جهان کارش را خوب بلد است فقط اگر تو مقاومت نکنی، اگر دست از عقل کل بودن برداری، اگر جاری باشی و اجازه دهی که جهان کارش را انجام دهد.
بعد از ظهر ساناز تماس گرفت و گفت که دندان بابا مشکل پیدا کرده. من سریع حاضر شدم و دنبالشان رفتم. متاسفانه دندان بابا درست نشد، چون باید یک دورهی درمانی کامل با ایمپلنت و سایر متعلقاتش انجام شود. این چیزی است که هم خودش میداند و هم ما و حالا پدر خیلی جدی قصد دارد درمانش را شروع کند که این هم خودش اتفاق خیلی خوبی بود.
اما بیرون آمدن من سبب خیر شد؛ با ساناز به شیرینیفروشی رفتیم و کیک و شیرینی را گرفتیم. مادر گفته بود برای خودم گل بگیرم از طرف او که این کار را هم انجام دادیم. آنقدر خیالم راحت شد که خدا میداند. دندان بابا باعث خیر شد، چون اگر این کارها مانده بود برای فردا من اصلا نمیرسیدم که انجامشان بدهم.
از مهمانی هم این را بگویم که همه چیز عالی بود.
کفشی که در مهمانی پوشیده بودم پایم را اذیت کرده بود. نیمه شب از خواب بیدار شدم و دیدم نورِ زلالِ یک مهتاب افسانهای مهمان خانهمان شده است.
من بودم و مهتاب و کِرِمِ کف پا… ترکیبی بهتر از این هم مگر ممکن است؟!
امروز بیست و دوم بهمن ماه ۱۴۰۱ است و باید این را بگویم که زندگی مشترکم در این سالها چیزی بسیار فراتر از حد انتظارم از یک زندگی مشترک بوده است.
رابطهی عاطفی ما برای من ترکیبی از شیفتگی، احترام و رشد است که این به نظر من جادوییترین ترکیب برای داشتن رابطهای عمیق و پایدار است.
هفت سال گذشته است و من هر روز عاشقتر از روز قبلم و هر روز بیشتر از روز قبل او را باور دارم.
الهی شکرت…
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم
یعنی باحالتر از سعدی در این دنیا فقط خودش است.
به خدا که من ندیدهام کسی را باحالتر از سعدی و هرگز هم نخواهم دید.
آنقدر با خودش هماهنگ است، آنقدر خودش را قبول دارد، آنقدر نظر دیگران برایش مهم نیست و آنقدر باحال است که میگوید: آقا من همین هستم که هستم. چه کار کنم؟ نمیتوانم آنچه که هستم را کتمان کنم یا سعی کنم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان بدهم.
سعدی اهل سانسور کردن خودش نیست. جانماز آب نمیکشد و اصلا تلاش نمیکند خودش را مطابق معیارهای عموم جامعه کند تا از این طریق مطلوب دیگران شود. یعنی اصلا برایش مهم نیست که مطلوب کسی هست یا نیست، بلکه آنچه مهم است حس و حال خودش است.
سالها از دوران سعدی میگذرد اما او در همان زمان طوری که میخواسته زیسته است. اما عدهی زیادی او را، سبک زندگیاش را و مَنِشاش را زیر سوال میبرند چون خودشان بلد نیستند مثل او در هماهنگی باشند.
کلن متوجه شدهام که آدمها در مقابل سعدی دو گروه هستند؛ یک گروه عاشق و دلباختهی او، یک گروه متنفر از او. یعنی حد وسطی وجود ندارد.
اما مثلا در مورد حافظ اوضاع اینطور نیست؛ خیلیها در مقابل حافظ در حد وسط هستند و در واقع احساس خیلی خاصی ندارند. شاید به این دلیل که درک کردن شعر حافظ بسیار سختتر از سعدی است.
سعدی رک و پوست کنده و صاف و روشن حرف میزند. حرفش را در زرورقی زیبا نمیپیچد، از چاشنی ایهام یا مواد افزودنی دیگر استفاده نمیکند تا حرفش به مذاق همه خوش بیاید. بلکه نظرش را همانطور که هست مستقیم به طرف آدم پرتاب میکند؛ چه اگر مثبت باشد چه منفی.
مثلا میگوید:
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
«کوتاه بیا، انقدر از خودت تعریف نکن، فکر نکن خبریه، فکر نکن فقط تو خوبی، ما هم اندازهی خودمون خوبیم»
اما جالبترین قسمتش این است که حتی اینجا که میخواهد حال طرف مقابل را بگیرد و او را سر جای خودش بنشاند یک جوری میگوید که طرف نمیتواند از او بیزار شود. یعنی هنوز گوشهی چشمی به غرور و شخصیت طرف مقابل دارد و در واقع یکی به نعل میزند و یکی به میخ.
الحق که سعدی کارش را بهتر از هر کس دیگری در این جهان بلد است و اگر به فرض هم توانسته معشوق پشت معشوق داشته باشد نوش جانش باشد.
امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدتها شبیه «عَلَمتاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمیدانستم عکسالعمل بچهها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود.
از در که وارد شدم بچههای من (بچههای من یعنی بچههای اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار به سمتم دویدند و یکی یکی بغلم کردند. هر کدام سعی میکردند از دیگری پیشی بگیرند.
یکی میگفت دلمان تنگ شده بود، یکی میپرسید چرا انقدر طولانی نبودید و هر کدام به طریقی سعی میکردند محبتشان را ابراز کنند. چقدر دلم برایشان رفت خدای من…
راستش را بگویم اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. احساس کردم مدال جهانی بردهام.
حتی دخترم «سعدیه» که تا ظهر مدرسه بود و این صحنهها را ندیده بود وقتی آمد گفت: «خانوم کاشانکی اجازه بدید بغلتون کنم، دلم خیلی براتون تنگ شده بود.»
قربان مهربانی تکتکشان بروم.
برایم آهنگهای مورد علاقهام را گذاشتند و هر دقیقه یکیشان مرا صدا میزد و یکی دو کلمهای حرف میزد. مثل بچههایی که برای مدتی مادرشان را ندیده باشند و حالا نتوانند از او دل بکنند.
خدای من… چقدر سپاسگزار داشتن تکتکشان هستم.
چقدر انرژی آنها مرا لبریز از شور زندگی میکند و چقدر زندگی هدیهی ارزشمندی است.
کلاس درسمان به «ط» و «ظ» و «ع» و «غ» رسیده است.
نگران «ندا»ی بازیگوشم هستم که خواندن برایش سخت است و من نمیدانم چطور میتوانم خواندن را سادهتر یادش بدهم. اما نوشتنش عالی است.
من به ندا افتخار میکنم چون در زندگیاش به مدرسه نرفته است، در خانه هم شرایطش اصلا خوب نیست (وقتی میگویم اصلا منظورم یک اصلا واقعی است) اما دارد تمام تلاشش را میکند. واقعا تلاش میکند تا یاد بگیرد. وقتی الفبا را از حفظ تا اینجا که یاد گرفته است برایم میگوید انگار دنیا را به من دادهاند.
در افغانسان الفبای عربی را یاد میدهند نه الفبای فارسی را. بنابراین یاد گرفتن و به خاطر سپردن «گ» و «چ» و «پ» و «ژ» برایشان سخت است. اما همگیشان دارند تلاششان را میکنند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت آموزش دادن آن هم در این سطح به من داده شده است. چون اگر فقط یکی از آنها بتواند خواندن و نوشتن را بیاموزد شاید مسیر زندگیاش کاملا تغییر کند و این میتواند بزرگترین موهبت زندگی من باشد.
واقعا امیدوارم زنده باشم و آن روز را ببینم.
الهی شکرت…
دو ماهی میشد که با خانواده برای یک سفر کوتاه به شمال گفتگو میکردیم. در واقع دلمان میخواست همراه پدر و مادر به مسافرت برویم. آخرین باری که خانوادگی مسافرت رفته بودیم مربوط به خیلی خیلی سال پیش میشد، شاید زمانی که ما دانشجو بودیم. پدر من آدم اهل سفری نیست، کاملا برعکس مادرم که از هر مسافرتی استقبال میکند.
هر هفته که دور هم جمع میشدیم میگفتیم چهارم بهمن ماه برویم مسافرت. پدرم یک روز میگفت میآیم و هفتهی بعد پشیمان میشد. اما ما همچنان به سفر فکر میکردیم بدون اینکه هیچ برنامهی مشخصی برای آن داشته باشیم. تا اینکه یک روز در کارگاه ساناز تماس گرفت و گفت شرکتشان ویلای خوبی در شهرک ساحلی انزلی دارد که برای یکم تا چهارم بهمن ماه آزاد است و میتوانیم به آنجا برویم.
با خودمان فکر کردیم بیدلیل نیست که دقیقا حوالی همان تاریخی که ما مدنظر داشتیم میشود به انزلی سفر کرد. من سریعا با بقیه مشورت کردم و ویلا را رزرو کردیم.
من داوطلب شدم که در این سفر نقش «تصمیمگیرنده» را داشته باشم؛ به این معنی که هر حرفی من بزنم همه باید قبول کنند و کسی مخالفت نکند. اصولا در سفرهای دستهجمعی هر کس یک حرفی میزند و به نتیجه رسیدن مانند رسیدن به قلهی قاف سخت است. در نهایت هم خیلیها ناراضی هستند.
به همین دلیل من گفتم سفر باید یک تصمیمگیرنده داشته باشد و بقیه تعهد میدهند که تصمیمات او را بپذیرند.
همان موقع یک کارت خالی را به عنوان کارت تنخواه سفر به بچهها دادم و مبلغ یکسانی را از آنها به عنوان مبلغ اولیه برای مخارج گرفتم.
از قبل لیستم را آماده کردم و به مرور همهی وسیلهها، از یک جوجه کباب مفصل گرفته تا نان و سوسیس و میوه و سبزیجات و روغن و خوراکیهای مورد نیاز را تهیه کردم. این را هم بگویم که تقریبا همهی خوراکیها را تا حد ممکن سالم تهیه کردم. (جوجه کباب را هم خودم پاک کردم و شستم و مواد زدم)
مابقی وسایل غیرخوراکی را هم طبق لیست آماده کردم. چند روز قبل از سفر به زور پدر را به دندانپزشکی بردم تا قبل از سفر اوضاع دندانهایش بهتر باشد. روز قبل از سفر که جمعه بود به خانهی پدر و مادر رفتم و همه چیز را مهیا کردم و سفارشهای لازم را به آنها کردم و برای جمع کردن وسایلم به خانه برگشتم.
قرار بود من و احسان با وانت به قزوین برویم و بعد با ماشین ساناز و حمید به سفر ادامه دهیم. پدر و مادر هم در ماشین سمانه و مهدی بودند. تصمیم گرفتم که صبحانهی روز اولمان حلیم باشد. در قزوین حلیم بسیار خوبی سراغ داشتم. در مسیر با احسان حلیم را گرفتیم و اتفاقا مادر احسان هم نان تازه گرفته بود که سهم ما هم شد. با تدابیری که اندیشیده بودم حلیم داغ داغ باقی مانده بود. یک جایی در اتوبان قزوین-رشت در یک استراحتگاه خوب توقف کردیم و حلیم داغ را با نان تازه بر بدن زدیم.
فکر همه چیز را کرده بودم؛ از کاسه و قاشق یکبار مصرف گرفته تا شکر و چای داغ. حلیم واقعا مزه داد.
از قبل تصمیم گرفته بودم که نهار روز اول را باید بیرون بخوریم چون ویلا را ساعت ۳ به ما تحویل میدادند. در رشت به رستوران جهانگیری رفتیم و کباب را نوش جان کردیم و راهی انزلی شدیم.
(همینجا پرانتز باز کنم و بگویم که به نظر من در شمال تمام رستورانها معمولی هستند. با اینکه مردمان شمال به غذا اهمیت زیادی میدهند و گوشت تازه و خوب در شمال فراوان است اما نمیشود گفت که واو… عجب غذایی بود. من رستورانهای زیادی را در اغلب شهرهای شمال امتحان کردهام اما هیچکدام آنقدری خاص نبودند که در ذهنم باقی بمانند. اما مثلا در کرمانشاه میتوانی بگویی واو… عجب کبابی بود (دنده کباب را میگویم) یا مثلا در اصفهان این را تجربه میکنی، حتی در روستاهای دورافتاده حوالی کرمان بزقورمه خوردم که هنوز در خاطرم هست. اما در شمال چنین تجربهای نداشتهام و همچنین در یزد عزیزم هیچوقت غذای فوقالعادهای را تجربه نکردم. اگر شما تجربهی متفاوتی در شمال دارید بنویسید تا من دفعهی دیگر امتحان کنم)
به موقع رسیدیم. شهرک ساحلی انزلی شهرک زیبا و تمیزی بود. نسبت به شهرکی که قبلا در خزرشهر اقامت کرده بودیم اینجا را بیشتر دوست داشتم. مخصوصا اینکه ویلای ما آخرین ویلا بود و بعد از آن ساحل زیبا. اول هفته بود و وقت سفر نبود. شهرک آنقدر دنج و آرام بود که زیباییاش صدچندان شده بود.
ویلای تمیزی بود که از قبل گرم و مرتب شده بود. طبقهی پایین یک اتاق داشت و طبقهی بالا دو اتاق و دو سرویس بهداشتی. حیاط بسیار تمیز و زیبایی داشت و دو دوچرخه هم در حیاط بود که میشد استفاده کرد.
هوا عالی و فضا بینهایت دلنشین بود. تصور میکردیم که خیلی روزها باران ببارد اما خداوند بالای سرمان بود و هوا هر روز بهتر از دیروز بود. برعکس قزوین که امسال بینهایت سرد شده است و ظاهرا در چند روز گذشته یکی از سردترین شهرهای کشور بوده است و هنوز همه جا یخ و برف بود و ما در همان نیم ساعتی که در شهر بودیم مثل بید میلرزیدیم، در انزلی آب و هوا یار ما بود. هر روز خورشید خانم در نهایت ظرافت و زیبایی طلوع میکرد و جان شهر را گرم میکرد. باران هم اگر میبارید شب که ما خواب بودیم میآمد تا صبح هوا لطیفتر باشد.
روز اول را با پیادهروی چهار نفره (مادر و سه دختر) در شهرک شروع کردیم. آنقدر خندیدیم و عکس گرفتیم و راه رفتیم تا دیگر مادر اعلام خستگی کرد. قربانش بروم که پایهی هر کاری هست. اگر راه رفتن برایش سخت نبود دنیا را فتح میکرد.
دو روز بعدی در منطقهی آزاد انزلی به خرید کردن گذشت. بیشتر به هوای پدر و مادر دوست داشتیم خرید کنیم. خرید کردن برای پدر من آن هم به تنهایی کار واقعا سختی است. خوشبختانه در این سفر به دلیل همراهی ما توانست خریدهای خوبی بکند. مادر هم هر چه دوست داشت خرید. سمانه هم خوب خرید کرد. ساناز و حمید و سمانه و مهدی هر کدام یک یا دو جفت کفش کتانی هم خریدند. کتانیها خوب بودند؛ بارکدهایشان و ظاهرشان که این را میگفتند. حالا باید استفاده شوند تا معلوم شود. از کنار کتانیهایی که بچهها خریدند یک عدد توری شستشوی کفش به من رسید که برای من بهترین چیز بود، چون بسیار به آن نیاز داشتم و مدتها بود که دنبال چنین چیزی میگشتم. امکان ندارد شما چیزی را بخواهید و جهان آن را برای شما مهیا نکند.
احسان هم فقط سه عدد تیشرت خرید. من هیچ چیزی نخریدم. در فضای خرید کردن نبودم. فقط احسان دوست داشت برای مادرش یک چیزی بخرد. هر چیزی که به من نشان میداد من تایید نمیکردم. میگفتم اینها به درد مادرت نمیخورند. او از این چیزها استفاده نمیکند.
تا اینکه ناگهان چشمم به یک پیراهن نخی خوشگل خورد. در همان دم گفتم این همان چیزیست که باید برای مادرت بگیریم. مطمئنم که دوستش خواهد داشت و برایش کاربرد دارد. پیراهن راه راه سرمهای و سفید با قد متوسط، دو جیب، دکمههایی که با نخ صورتی دوخته شده بودند، آستینهای کوتاهِ برگردان که در قسمت کمرش کش داشت و جنس پارچهاش بسیار لطیف و نرم بود. همان موقع خریدمش.
شب دوم وقتی هوا تاریک بود من و ساناز در ساحل قدم زدیم و کلی حرف زدیم و بعد هم قدم زدن را در داخل شهرک ادامه دادیم. پدر نازنینم که مثل همیشه نگران بود چندین بار زنگ زد. واقعا برایم جالب است که آدمها در هر وضعیتی که باشند آن چیزی که اصل و اساس درونشان است به قوت خودش باقی خواهد ماند. پدرم آن شب کاملا شنگول و سرحال بود اما نگرانی بابت دخترهایش چیزی نبود که حتی در آن وضعیت فراموشش شود. خلاصه که بالاخره طاقت نیاورده بود و آمده بود بیرون تا ما را پیدا کند و وقتی که به ما رسید و خیالش راحت شد با هم نیم ساعتی در شهرک قدم زدیم و به خانه برگشتیم.
روز سوم که از منطقهی آزاد برمیگشتیم سمانه و مهدی را همراه پدر و مادر به خانه فرستادیم و خودمان رفتیم تا برای شب خرید کنیم. شهر را زیر پا گذاشتیم تا شیرینی پیدا کنیم. در نهایت به شیرینی فروشی «یلدا» رفتیم و چند مدل شیرینی گرفتیم. آب معدنی و ذغال و چیزهای دیگر هم تهیه کردیم و با دست پر به خانه برگشتیم. خیلی طول کشید تا غذا حاضر شود اما در نهایت شام مفصل و خوبی بود که به همه مزه داد.
به نظرم اوضاع شیرینی هم در شمال مثل غذا است؛ هیچوقت آنطور که انتظار داری نیست. شاید به خاطر آب و هوا است که خمیرها خوب عمل نمیآیند. نمیدانم. به هر حال چای و شیرینی خوردیم و شُکر کردیم.
روز آخر من صبح اول وقت بیدار شدم و خودم را حسابی پوشاندم و با دوچرخه بیرون زدم. زین دوچرخه برای من خیلی بالا بود اما دیگر مهم نبود. میخواستم چند دور بزنم. من اصلا دوچرخهسوار خوبی نیستم و دوچرخهسواری هم تفریحی نیست که دل من را ببرد. پیادهروی برایم بسیار جذابتر از دوچرخهسواری است. اما به هر حال نمیشد که تا آنجا برویم و دوچرخه باشد و ما در شهرکی به آن دنجی و زیبایی دوچرخهسواری نکنیم. هوا آن وقت صبح بینهایت سرد بود. اشک از چشمانم جاری میشد و در نیمهی راه یخ میزد. نیم ساعتی دوچرخه سواری کردم و به خانه برگشتم. حمید را دم در خانه دیدم که میرفت قدم بزند.
به محض رسیدن شروع کردم به آماده کردن صبحانه و جمع کردن وسایل. بعد از صبحانه باید عازم رفتن میشدیم. صبحانهی مفصلی خوردیم. پدر و مهدی و احسان و سمانه برای قدم زدن به ساحل رفتند و من و ساناز مثل برق همه چیز را جمع کردیم و همه جا را کاملا مرتب کردیم. به طوریکه اصلا انگار نه انگار کسی در این خانه ساکن بوده است.
من به عنوان گردانندهی سفر در طول این مسافرت حواسم به همه چیز بود. همهی کارها را مدیریت کردم و همه چیز را مهیا کردم و واقعا هم از این کار لذت بردم.
من به هیچ وجه دوست ندارم که در طول سفر کار کنم، به ویژه مهیا کردن غذا برایم مثل مرگ است. اما در این سفر به طرز عجیب و غریبی در هماهنگی با خودم و با تمام کارها بودم. شاید به خاطر حضور پدر و مادر بود و به این دلیل که دوست داشتم آنها تجربهای عالی از سفر داشته باشند. ساناز هم تمام مدت کنارم بود و کمک میکرد. سمانه هم که فقط پای تلفن بود. بعید میدانم چیزی از سفر فهمیده باشد.
در این چند روز از تلویزیون و اینترنت خبری نبود. فقط جمع خانوادگی بود و معاشرت و هوای عالی و روزگار خوش.
آنجا یک دفتر گذاشته بودند که هر کسی که در این ویلا اقامت میکند چند خطی از تجربهاش بنویسد. من هم موقع حرکت کردن اینها را در دفتر نوشتم:
ما که آمدیم هوا دلانگیز و بهشتی بود و طلوع خورشید لطیف و بینظیر
ما که آمدیم دریا سرشار و آرام بود و شهر صبور و پربرکت
ما که آمدیم همه چیز رویایی بود، امیدواریم برای شما بهتر باشد.
«به امید سفر مجدد به انزلی دوست داشتنی»
نامم را نوشتم و تاریخ زدم.
ساعت حوالی ۱۲ بود که خانه را تحویل دادیم و حرکت کردیم. مهدی عاشق اکبرجوجه است. مخصوصا این یکی اکبرجوجه که در جادهی رشت-سراوان نرسیده به پلیس راه رشت است. با اینکه باید دور میزدیم اما تصمیم گرفتم که نهار به آنجا برویم تا خاطرهی خوب این سفر برای مهدی هم کامل شود. آنقدر ترافیک نبود و همه جا خلوت بود که دور زدن اصلا آزاردهنده نبود. بعد از نهار هم اعلام کردم که در استراحتگاه بعد از عوارضی میایستیم برای چای و کلوچه داغ فومن.
از قبل فلاسک را مهیا کرده بودم. در هوای سرد جاده با چای داغ و کلوچهی فومن تازه از جمع پذیرایی کردم. برای پدر هم کلوچه خریدیم و همانجا از هم خداحافظی کردیم.
همه راضی بودند، لپهای گل انداخته و حال خوبشان خبر از رضایتشان داشت. مهمتر از همه اینکه من خودم راضی بودم و کاملا حس میکردم که تمام بخشهای سفر به بهترین شکل پیش رفته است.
قبل از سفر در دفترم نوشته بودم و از خداوند خواسته بودم که یک سفر عالی داشته باشیم که همینطور هم شد. وقتی برگشتیم دوباره نوشتم و سپاسگزار هر لحظه از سفر شدم.
من و احسان در قزوین از بقیه جدا شدیم. سفر بقیه به پایان رسید و سفر ما تا آخر هفته ادامه داشت.
پینوشت: مادر احسان پیراهنش را خیلی دوست داشت. اولین باری بود که میدیدم از یک چیزی که برایش خریده شده تا این حد خوشش آمده است.
الهی شکرت…
بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم.
آمده بود کارگاه که سرنخزناش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد.
برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه تنبل بشیها» (اصلا نمیدانستم امروز میآید برای خداحافظی. فقط تمام دیروز به یادش بودم)
درحالیکه همان لبخند همیشگی، صورت قشنگش را درخشانتر کرده بود مرا بغل کرد…. آخ خدای من… قربانش بروم…
من هم محکم بغلش کردم و گفتم «قربونت برم دختر قشنگم… خیلی دوستت دارم، میدونی که؟!» و بعد بوسیدمش و او را تا دم در همراهی کردم و به خدا سپردمش.
الهی شکرت…
حالا که پروژهی روزانهنگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفتهام که روند نوشتنِ روزانهنگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعهنگاری»، نمیدانم.
فقط میدانم که به مرحلهای رسیدهام که باید فشار را تا حد ممکن از روی خودم بردارم تا بتوانم روی پروژههای دیگری که در دست دارم تمرکز کنم؛ مثلا پروژهی سوادآموزی به دختران کارگاه، جلسات متعددی که برای آنها در نظر دارم، برنامهی فروش کارگاه، کارهای شخصی خودم و سایر پروژهها. ناچارم که بعضی از بخشها را سبکتر کنم تا فشار ذهنیام کمتر شود. (احساس میکنم که اینها را فقط دارم برای خودم مینویسم. فکر نمیکنم برای کسی مهم باشد که من چه تغییری در روند روزانهنگاریام ایجاد میکنم. اما به هر حال باید مینوشتم).
این شش ماه برای من یک دورهی بینظیر و فوقالعاده بود و نوشتن آن را بسیار شگفتانگیزتر کرد. واقعا فکرش را هم نمیکردم که این مسیر تا این اندازه برایم مملو از لذت و یادگیری باشد. حالا بیشتر از همیشه یقین پیدا کردهام که «نوشتن» تنها راه من برای درک کردن خودم، دنیای اطرافم، احساسات و عواطفم و هر آنچه که به زیستن مربوط میشود است.
نوشتن آن مسیری است که مرا به دنیای درون و بیرونم متصل میکند و باعث میشود تجربهی من از زیستن برایم تبدیل به تجربهای ملموس و عمیق و شورانگیز شود. زندگیِ من تا قبل از اینکه شروع به نوشتنِ مستمر کنم در ذهنم تصویری گنگ و مبهم است. انگار که عمق آن را درک نکردهام، انگار که به احساساتم دسترسی نداشتهام و همه چیز را در سطح آن تجربه کردهام و وارد عمق هر لحظه نشدهام.
اما از وقتی که به طور مستمر مینویسم میتوانم بگویم که زندگی را زیستهام. حتی باید بگویم که من احساس عاشقی را از طریق نوشتن درک و دریافت کردم.
از اینکه خداوند مرا در این مسیر قرار داد بینهایت خوشحال و سپاسگزارم.
چراغ را خاموش کردم و برای اولین بار از وقتی که به این خانه آمدهایم به تماشای غروب رویایی خورشید از منظر این خانه و این اتاق ایستادم.
غروب آن هم چه غروبی؛ غروبی که سرخی مه گرفتهی شعاعهای کمرمق زمستان و سردی کوههای برفگرفتهی البرز را همزمان در خود دارد.
غروبِ صبور و آرام زمستان که دیگر مانند روزهای داغ تابستان وحشی و پرحرارت نیست.
غروب در بهار کودکی بازیگوش و سرشار است، در تابستان نوجوانی پر شَر و شور و پرهیاهو، در پاییز جوانی متین و با وقار و در زمستان میانسالی جاافتاده و صبور.
غروب همیشه مرا مسحور میکند؛ دوست دارم جایی زندگی کنم که مابین من و غروب هیچ مانعی نباشد؛ فقط من باشم و او و من بنشینم به نظارهی این شگفتی همیشه ناب، همیشه تازه، همیشه جادویی که هر بار به اندازهی روز اول مرا مجذوب میکند.
الهی شکرت…
شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژهی روزانهنگاری».
در عرض فقط چند ماه زندگیام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمیکردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم.
در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده میشدم. ظرف وجودم داشت بزرگتر میشد.
شش ماه گذشت اما من به اندازهی تمام سالهای قبل از آن بزرگ شدم.
هنوز به رسم چند سال گذشته یک تکه کاغذ به در یخچال چسباندهام و روی آن نوشتهام «امسال بهترین سال زندگی من است» و به چشم دیدهام که هر سال بهتر از تمام سالهای قبل از آن شده است.
نه اینکه سالها بیچالش شده باشند، نه… اما ظرف وجود من بزرگتر شده است و من توانستهام موهبتهای درون چالشها را درک و دریافت نمایم. به همین دلیل رشد کردهام، آن هم رشدی بدون درد.
تمام اینها از زمانی اتفاق افتادند که من ایمانِ فراموش شدهام را از نو در درونم زنده کردم. خداوند که به زندگیام برگشت همه چیز جور دیگری شد؛ همه چیز آنقدر ساده شد که در رویا هم نمیدیدم.
خاصیت خداوند این است که همه چیز را ساده میکند؛ در حضور او همه چیز آنقدر نرم و روان و راحت پیش میرود که اصلا نمیفهمی چطور شش ماه میگذرد و این همه تغییر بزرگ اتفاق میافتند.
خداوند استاد ساده کردن کارهاست. استادِ «آسان کردن آدم برای آسانیها» (فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَىٰ)
امروز در کارگاه روزی بسیار شلوغ و پُر کار بود. کاری در دست بود که باید حداکثر تا فردا جمع میشد و هنوز بخش اعظمی از کار انجام نشده بود و خرابی هم زیاد در آن وجود داشت. دو روز است که من نزدیک به ده ساعت سرپا میایستم و ایستاده کار میکنم. چهارسرهایم درد گرفتهاند. آنقدر بین دو بخش دوخت و بستهبندی رفت و آمد کردهام که دیگر توان ندارم.
کوچکترین خرابیها برمیگردند برای اصلاح شدن چون کار برای یک برند خوب انجام میشود که خرابی در آن قابل قبول نیست.
آنقدر دقیق لباسها را بررسی میکنیم که خدا میداند. به جرأت میگویم که هیچ خطایی از زیر دست ما در نمیرود مگر اینکه خودمان آگاهانه آن را ندیده بگیریم.
امروز جلسهی اصلی کارگاه هم بود که من باید برای آن آماده میبودم. همیشه در طول هفته به مفاد جلسهی بعدی فکر میکنم و دو روز آخر آنها را در ذهنم نظم میدهم و نهایی میکنم. حتی روند جلسه را در ذهنم مرور میکنم تا کاملا مسلط باشم و جلساتمان همیشه خوب پیش میروند.
امروز هم به لطف خدا جلسهای عالی داشتیم. در پایان جلسه هم چهار نفر از بچهها خاطره تعریف کردند و یک نفر شعر خواند.
بچهها را مجبور میکنم که بایستند و خاطره بگویند. میخواهم عزت نفس صحبت کردن در جمع را پیدا کنند تا در جلسات بعدی که تمرینات سختتری برایشان دارم بتوانند از پس آن بربیایند.
از آنها خواستهام که برای انجام کارها داوطلب شوند و واقعا تشویق شدهاند. هر روز یک نفر از آنها داوطلب میشود تا مراسم صبحگاهی را انجام دهد و احساس میکنم که از این کار لذت میبرند.
امروز هانیه شعر خواند. اول یک غزل از حافظ برایمان خواند (بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم…) بعد هم یک شعر از خودش.
راستش را بگویم هانیه کاملا مرا غافلگیر کرده است؛ دو بار برای مراسم صبحگاهی داوطلب شده است و حالا هم فهمیدم که خودش شعر میگوید و داوطلب شد که شعرش را بخواند.
همیشه فکر میکردم هانیه دختری خجالتی و حتی ترسو است. اما با این حرکات اخیرش مرا کاملا غافلگیر کرد. این را در جلسه هم گفتم و گفتم که این نشان میدهد که چقدر درک ما از آدمها محدود است و در موقعیتهای مختلف وجوه مختلفی از افراد نمایان میشود که شاید ما حتی فکرش را هم نمیکردیم.
شعرش را بسیار دوست داشتم. او را محکم بغل کردم و گفتم: «تو کی به این قشنگی شعر گفتی که ما نفهمیدیم. از این به بعد همیشه از شعرهای خودت برامون بخون».
شیرین خاطره تعریف کرد و حسابی خندیدیم. لیلای خجالتی هم بعد از کلی خجالت کشیدن خاطرهاش را گفت. حتی نجلای حساس هم خاطرهای بسیار احساسی تعریف کرد. سحر بازیگوش و پرانرژی هم خاطره گفت از روزهای اولش در کارگاه که بسیار به همهی ما چسبید.
خلاصه که جلسه عالی بود.
الهی شکرت برای حمیرای مهربون، برای سحر بامزه و پرانرژی، برای لیلای نجیب، برای هانیهی جسور، برای نازنین آراسته، برای «بانو»ی خوشخنده و شیرین، برای سونیای مظلوم، برای جلال باهوش، برای سمینای آرام و خندهرو و برای تک تک بچههایی که حضورشان گرمی و برکت کار است.
امروز «پ» و «ت» را درس دادم و همینطور «آب» و «بابا» را.
یکی از شاگردان کلاس درسم «لیدا» است. لیدا هفده ساله است و همیشه غمگین و اغلب بیمار. لیدا خواهر لیلا است و من او را به زور سر کلاس آوردم. میگفت من از درس بیزارم. نمیخواهم درس بخوانم و اصلا هم یاد نمیگیرم. گفتم تو بیا، اگر دوست نداشتی ادامه نمیدهی.
در همین دو روز حال و هوای لیدا کاملا عوض شده است. مشقهایش را بهتر از همه نوشته است و برای شروع کلاس از همه بیشتر ذوق دارد. حضورش در کارگاه پررنگ و محسوس شده است. ماسکش را برمیدارد و میخندد. هر جا من باشم میآید آنجا و کمک میکند.
امروز گفت «اگر معلم من شما باشی یاد میگیرم»
میگفت در افغانستان اگر ما درس را یاد نمیگرفتیم ما را کتک میزدند. به همین دلیل دوست نداشت درس بخواند. فکرش را هم نمیکرد که کلاسش خوب باشد. گفت فکر میکردم شما درس را میدهید و میروید، فکر نمیکردم که اینجا سر کلاس بنویسیم و یاد بگیریم.
هر کلمهای که مینویسند تشویقشان میکنم و غلطهایشان را با ملایمت گوشزد میکنم. صبوری میکنم تا بنویسند و یاد بگیرند.
از خداوند میخواهم که در این مسیر یار و همراه من باشد تا بتوانم از عهدهی این کار بربیایم و این بچهها را به ثمر برسانم.
امروز یک اتفاق خندهداری افتاد؛ موقع چای عصر که شد من به علی که در قسمت برش بود زنگ زدم و گفتم بیا چای بخور. همان موقع زری هم که نمیدانست من زنگ زدهام دوباره به علی زنگ زد و گفت بیا چای بخور. از آن طرف انوشه رفته بود آنجا و به علی گفته بود که چای را ریخته. از این طرف هم طاها رفت علی را صدا زد که بیا چای بخور.
حالا چای که برای علی مانده بود یک استکان به اندازهی استکانهای کمر باریک قدیمی بود که کلن دو قُلُپ چای هم در آن جا نگرفته بود.
برای دو قلپ چای، چهار نفر علی را خبر کردند. من که از ابتدای موضوع در جریان بودم و بعد قیافهی علی در مواجه با چای را دیدم آنقدر خندیده بودم که نمیتوانستم حرف بزنم.
امشب مه شبانگاهی فوقالعادهای شهر را در بر گرفته بود و هر چه به خانهمان نزدیکتر میشدیم غلیظتر میشد. خانهی ما به کوه بسیار نزدیک است. وقتی از ماشین پیاده شدم خودم را غوطهور در مهی اسرارآمیز و در عین حال باوقار دیدم.
آنقدر زیبا بود که در کوچه ایستادم به تماشا. واقعا دلم میخواست پیاده تا کوه بروم و این نمایش جادویی را تا آخرین سکانسش ببینم اما خیلی دیر بود و ما خسته بودیم و البته که یک دنیا هم کار داشتم برای فردا.
بنابراین عکس گرفتم و به این عنصر جادویی شببخیر گفتم.
الهی شکرت…
هفتهی گذشته ننوشتم؛ نه اینجا نوشتم و نه حتی در دفترم.
هفتهی گذشته هیچکدام از کارهایی که همیشه میکردم را نکردم؛ ننوشتم، ورزش نکردم، شعر نخواندم، حتی تا جایی که میشد صبح زود بیدار نشدم.
میخواستم بدانم رها کردن چگونه است و چه حسی دارد (شاید یک زمانی مفصل دربارهاش بنویسم).
(و البته کنجکاو بودم که بدانم دوستانی که تنها از طریق خواندن وبلاگم از حال من باخبر میشوند اگر یک هفته بیخبر بمانند آیا خبر میگیرند یا نه که دیدم الحمدلله اصلا برایشان مهم نبود 😑)
هیچ کجا ننوشتم که در کارگاه مراسم یلدا برگزار کردیم که چقدر هم خوش گذشت، چقدر هم همه چیز خوب و عالی بود؛ اسم هر نفر را روی یک برگه نوشتم و تمام برگهها را به دیوار چسباندم. به بچهها کاغذهای چسبان رنگی و خودکار دادم و از آنها خواستم هر کدامشان یک ویژگی مثبت همکارانشان را بنویسند و آن را روی برگهی مربوط به هر کدام از آنها بچسبانند.
غوغایی شده بود، همه جلوی دیوار جمع شده بودند و از روی سرهای یکدیگر کاغذهای رنگی را به برگهها میچسباندند. هر لحظه یکی از آن وسط صدا میزد «خانم کاشانکی من باز هم برچسب میخوام»
آنهایی که بهتر میتوانستند بنویسند به آنهایی که نوشتنشان ضعیف بود کمک میکردند. موزیک هم با صدای بلند بچهها را همراهی میکرد.
شور و غوغایی بود که بیا و ببین. بعد هم پذیرایی را با چای تازه دم و شیرینی شروع کردیم. وقتی بچهها مشغول خوردن بودند گفتم «اونهایی که داوطلب شده بودند خاطره تعریف کنن یکی یکی بیان بایستن و تعریف کنن» (این را هفتهی پیش اعلام کرده بودم و چند نفری داوطلب شده بودند)
بچهها یکی یکی ایستادند و خاطرات بامزه و خندهدار و جذاب و احساسبرانگیزی را تعریف کردند و دل ما را بردند. از قبل گفته بودم که به داوطلبان جایزه میدهم که دادم.
بعد از خاطره بازی، مراسم به خاموش کردن چراغها و بزن و برقص بیوقفه و پشمک و تخمه و لواشک و انار دانشده رسید. انارها را خودم و احسان تا دیروقت دان کرده بودیم که چقدر هم سرخ و آبدار و شیرین بودند. آبروداری کردند انارها از منی که با عشق برای این مراسم برنامهریزی کرده بودم.
حتی ننوشتم که خواهرزادهی یکی از خانمها که دختربچهای بسیار ظریف و حدودا هفت-هشت ماهه بود خودش دستهایش را برایم باز کرد و صاف در بغلم قرار گرفت و سرش را روی شانهام گذاشت و درحالیکه با دستهای کوچکش مرا محکم بغل کرده بود به خواب عمیقی فرو رفت، آن هم وسط آن هیاهو.
از امروز شروع کردهام به چند نفر از دخترانمان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهم. در افغانستان به آنها فرصت درس خواندن داده نشده است، در ایران هم که فقط کار کردهاند. بعضیهایشان حتی الفبا به چشمشان نخورده است، بعضیها هم بلدند آب و بابا را بنویسند اما نه بیشتر، بعضیهای دیگر هم میتوانند کلمات را هجّی کنند اما نمیتوانند حروف را در قالب یک کلمه و در کنار هم بخوانند و معنی کلمه را درک کنند. بنابراین از صفر شروع کردم به درس دادن.
این هفته که قزوین بودم برایشان دفتر و خودکار گرفتم. حتی در کتابخانه عضو شدم و چند کتاب آموزشی برای نوسوادان و بزرگسالانی که به تازگی سوادآموزی را شروع کردهاند امانت گرفتم.
یک تخته وایتبرد کوچک هم برای خودم گرفتم که درس دادن را برایم سادهتر کند.
امروز فقط توانستم «الف» و «ب» را درس بدهم که خودش بیشتر از یک ساعت زمان برد و در نهایت دخترها خوشحال و راضی نایلون روی سرشان گرفتند و به دلِ بارشِ بیامان و توأمانِ برف و باران زمستانی زدند.
من خودم را معلم خوبی نمیدانم. تنها تجربهام در این حوزه دو ترم تدریس در یک دانشگاه غیرانتفاعی بوده است و با اینکه شاگردانم از کلاسشان بسیار راضی بودند (هنوز بعضیهایشان ایمیل میزنند و احوالپرسی میکنند) اما من خودم را معلمی معمولی میدانستم که اگر هم نتیجهای حاصل شده باشد مرهون انرژیام است نه قدرت انتقالم.
اما به هر حال چه خوب و چه بد فعلا من تنها گزینه هستم. شاید در آینده برایشان معلم بگیریم و این کار را به صورت تخصصیتری ادامه دهیم. اما در حال حاضر من برای انجامش داوطلب شدهام و تلاشم را خواهم کرد.
اگر کسی طالب رشد باشد، جهان امکانات لازم را برایش فراهم میکند. در این میان من واسطهای هستم تا نعمتی که پروردگار برایشان لحاظ کرده است را به دستشان برسانم.
در زندگیام بارها و بارها مورد چنین الطافی از طرف خداوند واقع شدهام؛ اینکه بتوانم خیری را به کسی برسانم و از این بابت بینهایت سپاسگزارش هستم.
ساعت از ده شب گذشته بود که به خانه رسیدیم. شیر را روی حرارت گذاشتم و مستقیم به حمام رفتم.
اجاق گازمان تار عنکبوت بسته است. از آن فقط برای گرم کردن شیر استفاده میکنیم.
اجاق گازی که آن همه عزت و احترام داشت و روزی دو وعده غذا با آن درست میشد و هر هفته یک مدل کیک یا غذای جدید در فر آن آماده میشد حالا بیکارترین عضو خانواده شده است. او را به یک مرخصی با حقوق و مزایا فرستادهام و کاملا هم راضی هستم.
الهی شکرت…
دیروز صبح خسته بیدار شدم و تمام روز خسته بودم. دلیلش به سرماخوردگیام برمیگشت.
خواهر احسان «آزمایشگاه همکار» دارد. آزمایشگاه همکار به آزمایشگاهی گفته میشود که با ادارهی استاندارد برای بررسی استاندارد بودن کالاهای تولید شده همکاری میکند. ادارهی استاندارد نمونهای از هر کالایی که تولید میشود را برای آزمایشگاه همکارش ارسال میکند و بر اساس نتایج آزمایشهایی که انجام میشوند آن کالا را تایید یا رد میکند.
جمعه صبح بعد از چند سال، سری به آزمایشگاه زدیم که برای من یک جورهایی تجدید خاطره بود. آزمایشگاه تغییرات زیادی کرده بود و تعداد بسیار زیادی دستگاه به آن اضافه شده بود.
یک ساعت بعد دستِ پر با تعداد زیادی کنسرو تن ماهی و ذرت و رب و خیارشور و چیزهای دیگر از آزمایشگاه بیرون آمدیم و راهی کرج شدیم.
وقتی رسیدیم همه بودند. من واقعا به زحمت میتوانستم بنشینم. دست آخر روی مبل دراز کشیدم و در عالمی میان خواب و بیداری سیر میکردم. یادم میآید که پدر از خاطراتش در کافههای حوالی منطقهی گمرک تهران صحبت میکرد؛ از اینکه در این کافهها شکستن لوسترها و به هم ریختن کافه یک جور قانون نانوشته بوده که هر شب اتفاق میافتاده. ا
گر عامل اصلی گیر میافتاده باید خسارت را پرداخت میکرده. در غیراینصورت تمام میزها با مبلغ اندکی جریمه میشدند تا مخارج ایجاد شده برای صاحب کافه جبران شود. فردا صبح هم تا پیش از ظهر گروهی میآمدند و دوباره کافه را به شکل اول درمیآوردند.
پدر من ته تمام کافههای تهران را درآورده است و به اندازهی تمام سالهای جوانیاش خاطره دارد برای تعریف کردن و ما میتوانیم هزار بار دیگر خاطراتش را از نو بشنویم و سیر نشویم.
خوشحالم از اینکه جوانیاش را آنطور که میخواسته گذرانده است.
پدرم آدم خاصی است؛ او بعد از ۲۲ سال سابقهی کار در ارتش خودش را بازنشسته کرد چون احساس میکرد که دیگر این شغل را دوست ندارد، محیطش را دوست ندارد، آدمهایش را دوست ندارد و در آنجا آزادی مدنظرش را ندارد.
پدرم وقتی این تصمیم را میگرفت به این فکر نکرد که سه تا بچه دارد که در مقابل آنها مسئول است و باید به خاطر آنها به کارش ادامه دهد. او تصمیمی را گرفت که در آن زمان برای خودش مناسب میدید و احساس میکرد حالش را بهتر میکند و من از این بابت تحسینش میکنم.
از این بابت که هرگز زندگیاش را وقف کسی نکرد و هرگز هم از کسی متوقع نشد. پدرم با تمام تصمیمات ما همراه است و همیشه میگوید «هر طور که دوست دارید و لذت میبرید، هر طور که خوش هستید همانطور زندگی کنید و هر تصمیمی که دوست دارید بگیرید»
این طرز فکر از آزادانه زیستن خودش نشات میگیرد. شاید خیلیها از چنین طرز فکر و روشی در زندگی انتقاد کنند ولی من سالهاست که او را به خاطر تصمیماتش تحسین میکنم. مهم این است که به ندای دلش گوش داده است. برای کسی از خودگذشتگی نکرده است و حالا هم افسوس هیچ چیزی را نمیخورد.
زندگی پدرم مانند یک رودِ خروشانْ پرتلاطم و پرماجرا بوده است. ماجراهای زندگیاش در زندگی یک نفر آدم نمیگنجد. انگار که به جای چندین نفر زندگی کرده است. اما در تمام مسیرها مطابق ندای درونش زیسته است و باز هم میگویم که من واقعا تحسینش میکنم.
این هفته طولانیتر از همیشه دور هم نشستیم و بدون مزاحمت تلویزیون از معاشرت با هم لذت بردیم. طبق معمول برای امور شرکت از ساناز راهنمایی خواستیم و او هم ایدههای بسیار خوبی داد. کلن ساناز استاد ایدههای عالی است. من از بچگی نامش را گذاشته بودم: Sanaz Suggestion
چون استاد پیشنهاد دادن بود.
امکان ندارد که من ناخواسته به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند را نبینم؛ مثل همین الان که ساعت 00:00 را نشان میدهد. تا به حال این ساعت را ندیده بودم. رأس نیمهشب است. جایی که نه روز قبل است و نه روز بعد. چقدر زیبا بود ناخواسته دیدنش.
هر بار که یک ساعت خاص مثل این را میبینم لبخند میزنم و میگویم: «خدا حواسش به ما هست».
هر بار یک عدد خاص را دیدن اصلا تصادفی نیست. به نظر من خداوند از هزاران طریق به آدم میگوید که هوایش را دارد و مراقبش است، این هم یکی از آن راههاست. مثل یک چشمک زدن میماند یا یک لبخند از سوی کسی که میدانی دوستت دارد.
اگر در طول روز نگاهت با نگاه یارت تلاقی کند ناخودآگاه لبخند میزنید یا حرکتی میکنید که نشان میدهد حواستان به هم هست. این اتفاق هم برای من دقیقا مثل همان است.
از امروز برای بچهها در کارگاه یک برنامهی صبحگاهی ترتیب دادهام. چند دقیقه نرمش و بعد هم ذهن-آرامی و سپاسگزاری تا روزشان را پرانرژی و با احساس خوب شروع کنند.
سرم درد میکند برای این کارهایی که «نشاط سازمانی» ایجاد میکنند. (این اصطلاح باکلاس را از ساناز یاد گرفتهام. فکر نکنید که از خودم تراوش کردهام)
صبح درحالیکه موزیک مرا همراهی می کرد پیش بچهها رفتم و پرانرژی و سرحال آنها را به صف کردم و نرمش کوتاهی همراه با موزیک انجام دادیم. بعد هم موسیقی ملایمی گذاشتم و چند لحظهای آنها را دعوت به سکوت و سکون و سپاسگزاری کردم.
وقتی تمام شد همه میگفتند که خیلی خوب بود.
انرژی زندگی در من جاری است و دوست دارم این انرژی را به دیگران هم منتقل کنم. اصلا هم برایم مهم نیست که آیا آنها این انرژی را دریافت میکنند یا برایشان علی السویه است. به هر حال من کار خودم را انجام میدهم.
من از کائنات انرژی میگیرم و به کائنات انرژی میدهم. اگر در وسط این نقل و انتقالات کسی هم خواست همراه شود قدمش به روی چشم. اگر هم نه فرقی برای من ندارد.
بعد از برنامهی صبحگاهی تا پاسی از شب مشغول جمع کردن یک سری از کارها بودم؛ نظم دادن به لباسها، برنامهی کاری دادن به هر کدام از بچهها که چه بخشی از کار را انجام دهند تا کار سریعتر و راحتتر تمام شود، رساندن کارها به اتو و بستهبندی، سرنخ زدن و تا کردن و بستهبندی کردن از کارهای من در کارگاه هستند که میتوانم بگویم اغلب آنها جزء سخیفترین کارهای ما به حساب میآیند که هیچکس حاضر نیست انجام بدهد. در واقع من و مهدی مسئولیت جمع کردن نهایی کارها را به عهده داریم. بقیه هم اگر برسند به ما کمک میکنند.
من مثل یک راهزن راه هر کسی که از کنارم رد میشود را میبندم و میگویم: «میخوای کمک کنی؟» و آنقدر به طرق مختلف روی مخ طرف میروم که بیاید و کمک کند. صد نفر نیرو هم اگر بیایند من کار دارم که به آنها بسپارم.
در راه برگشت سری به خانهی پدر و مادر زدیم. باید یک سری وسیله را آنجا میگذاشتیم. نیم ساعتی نشستیم و به خانه برگشتیم.
به خانه که میآییم فقط به اندازهی یک دوش گرفتن فرصت هست و بعد از آن من رسما تمام میشوم.
واقعا شبها هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. نمیدانم توان من کم است یا خستگی بیش از حد امانم را میبرد.
امشب سه مدل نوشیدنی خوردیم. خدا به داد من برسد تا صبح. احتمالا باید جلوی در دستشویی رختخواب پهن کنم.
الهی شکرت…
جوگیری دیروزم کار دستم داد. از صبح احساس سرماخوردگی داشتم که در طول روز تشدید میشد.
من و احسان صبح زود حرکت کردیم و رفتیم بازار شوش تا احسان یک سری وسیله را تحویل بگیرد. هوا ابری و جذاب بود.
پشت نیسان آبی نوشته شده بود:
«قسمت این است که در فاصلهها پیر شویم»
هیچوقت به قسمت اعتقاد نداشته و ندارم. حتی آن زمان که سنم کم بود و از قوانین جهان چیزی نمیدانستم باز هم نمیتوانستم بپذیریم که چیزی از قبل تعیین شده باشد و قابل تغییر نباشد. حتی فکرش هم مرا خشمگین میکند و این چیزی نیست که من باورش کنم. کلن این فکر که کنترل چیزی که مربوط به من است در دست من نباشد برای من قابل قبول نیست و نخواهد بود.
عمو حسن میخواند:
تو اگه با من قهری من که آشتیام
گل گل هر شهری عمری کاشتیام (واقعا یعنی چه؟ من هزار بار این را با خودم تکرار کردم اما معنیاش را نفهمیدم. اگر کسی میفهمد به ما هم بگوید)
۵ نفر نیروی جدید از دیروز سر کار آمدهاند که ظاهرا همهشان خوبند. از شنبه که من اقدام کردم تا سهشنبه نیروها جذب شدند که این فقط لطف خداوند بود.
امروز من به سختی کار میکردم. واقعا نیاز داشتم که بخوابم. احساس میکردم که کشان کشان کار میکنم. دائم کار را رها میکردم چون اصلا انرژی نداشتم. اما هر طور که بود کار را تمام کردم و تحویل دادم.
عصر در کارگاه دور هم نشستیم و قهوه خوردیم. بچهها به یک چیزهایی خیلی خندیدند که من اصلا نفهمیدم موضوع خندهشان چه بود چون غرق شده بودم در یک جستجو در گوگل. کلن من نمیتوانم بیشتر از یک کار را در آن واحد انجام دهم و هیچوقت هم این کار را نمیکنم. اینکه میگویند خانمها میتوانند همزمان چند کار را انجام دهند در مورد من که هیچوقت صادق نبوده. من در یک لحظه فقط و فقط یک کار را میتوانم انجام دهم.
تنها کارهایی که میتوانم همزمان انجام دهم و عصبی نشوم گوش دادن به موزیک یا یک فایل صوتی و کار کردن با کامپیوتر است. حتی موقع رانندگی اغلب به چیزهایی گوش میکنم که نیازی به تمرکز کردن نداشته باشند. اگر مجبور شوم دو یا چند کار را همزمان انجام دهم کاملا به هم میریزم و انرژی بسیار زیادی را از دست میدهم. حتی زمانی که با تلفن حرف میزنم فقط با تلفن حرف میزنم. یعنی کاملا توقف میکنم، تمام کارها را کنار میگذارم و تماس تلفنیام را تمام میکنم و بعد به سراغ ادامهی کارها میروم.
به نظر من وقتی که همزمان چند کار را انجام میدهی انرژیات به میزان چند برابرِ زمانی که هر کدام از آنها را جداگانه انجام میدهی تحلیل میرود. شاید من اینطور هستم. اما به نظرم وقتی که تمرکزت را روی یک کار میگذاری کاراییات به مراتب بیشتر میشود.
حالا یک چیز دیگر را هم بگویم که این اواخر به آن دقت کردهام؛ اینکه قیافهی من موقع رانندگی خندهدار و عجیب و غریب میشود. یک بار از خودم فیلم گرفتم که ببینم چه شکلی هستم، دیدم واقعا مضحکم. گوشههای لبم را از داخل گاز میگیرم و گاهی دهانم را کج و معوج میکنم چون تمام تمرکزم معطوف به رانندگی است.
من از آنهایی نیستم که هنگام رانندگی شیک و پیک هستند و حتی دابسمش اجرا میکنند.
من دقیقا جزء آن دستهای هستم که موقع ریمل زدن دهانشان را به شکل دهانهی غار باز میکنند و یک «O» بزرگ میسازند و آنقدر در این حالت میمانند که یک عنکبوت آنجا تار میتند و یک مگس هم در تارش گرفتار میشود.
خیلی تلاش کردم قیافهام را در زمان متمرکز شدن کنترل کنم و نتیجه این بود که کلن قید ریمل زدن را زدهام و به مژههای طبیعی خودم رضایت دادهام.
این هفته کمی زودتر از همیشه حرکت کردیم و همین کمی زودتر حرکت کردن باعث شد در مجموع خیلی زودتر از همیشه برسیم و من کمتر خسته شدم.
به عنوان کسی که نصف عمرش را در رفت و آمد طی کرده است باید این را بگویم که مسیر هیچوقت ساده نمیشود. یعنی اینطور نیست که آدم به رفت و آمد کردنهای دائمی عادت کند و طی کردن مسیر برایش ساده شود، بلکه کاملا برعکس، در طول زمان طی کردن مسیر سختتر و سختتر هم میشود.
من هر بار که به یک مقصد میرسم احساس میکنم کتککاری مفصلی با کسی داشتهام و خُرد و خمیر شدهام.
البته که به یاد ندارم که برای پیمودن مسیر غر زده باشم، هیچوقت غر نمیزنم چون کاری است که باید انجام شود و من آن را پذیرفتهام. بنابراین جایی برای غر زدن باقی نمیماند. اما در دنیای درونم خیلی وقتها احساس میکنم چیزی از من باقی نمانده است. واقعا شوخی نیست نوزده سال هر هفته در جاده بودن و گاهی هفتهای چند بار. طوری شده است که حتی پیمودن مسیری در حد کرج تا تهران یا مسیر خانه تا کارگاه برایم سخت و گاهی طاقتفرسا میشود.
شیر خریدیم و به خانه رفتیم. من شیر خوردم و احسان کتلت خوشمزهای که عطر و بویش هوش از سر آدم میبُرد.
فوتبال فرانسه و مراکش هم بود که من فقط تا گل اول فرانسه توانستم طاقت بیاورم و بعد از آن واقعا غش کردم.
الهی شکرت…






