ساعت چهار و چهل هفت دقیقه‌ی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهی‌ام رسیدم. امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. می‌گفت: دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست من هم به او گفتم که عاشق این […]

به خاطر حضور مهمان‌ها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون می‌رویم و یکی را روبروی خانه‌ی پدر می‌گذاریم و شب آن را برمی‌داریم تا آنها مجبور به جابه‌جا کردن ماشین‌ها نشوند. روبروی کارگاه یک سگ مادر زندگی می‌کند که چندین توله دارد. در داخل زمین […]

امروز قرار بود با پدر چند جا برویم و به چند کار رسیدگی کنیم. اول به بانک ملی رفتیم تا کارت بانکی پدر را که منقضی شده بود بگیریم که بالاخره انجام شد. بعد هم من رمز دوم پدر را از دستگاه فعال کردم. هرچند که چشمم آب نمی‌خورد که این کار به درستی انجام […]

رخشا تصمیم داشت بعد از صبحانه برود. موقع رفتن یکی دو تا از وسایلش را برداشتم که با هم پایین برویم. رخشا اصرار می‌کرد که وسیله‌هایش سنگین هستند و من آنها را برندارم. گفتم وقتی کسی در مورد سنگینی وسیله‌ها صحبت می‌کند خنده‌ام می‌گیرد. فقط خدا می‌داند که در طول اسباب‌کشی چه وسایل سنگینی را […]

بالاخره دیروز من و رخشا موفق شدیم قرارمان را برای امروز نهایی کنیم. این هفته احسان به تنهایی قزوین رفت چون خانواده رفته بودند شمال. من هم از این فرصت استفاده کردم و با رخشا قرار گذاشتم.  احسان صبح خیلی زود خانه را ترک کرد. من هم مهیای آمدن رخشا شدم. از آخرین باری که […]

آخرین ماه پاییز هم نرم و بی‌صدا از راه رسید. حالا که پاییز آماده‌ی رفتن می‌شود تازه شهر رنگ و بوی پاییزی به خود گرفته است؛ زرد و نارنجی‌ها تازه دارند دلبری می‌کنند. باغ‌های شهریار یک دست زرد و نارنجی شده‌اند.  احساس می‌کنم خیلی چیزها ناگهان اتفاق می‌افتند؛ مثلا ناگهان پاییز می‌شود، یک شب می‌خوابی […]

شنبه صبح اول وقت آقای وکیل تماس گرفت و خواست که مدرکی را برایش ببرم. شنبه روز بسیار شلوغ و پرکاری بود. طبق عادت، لیست کارها را روی تخته نوشته بودم. لذت می‌برم وقتی که به خانه برمی‌گردم و کارهای انجام شده را از روی تخته پاک می‌کنم.  از همان صبح برای یک روز طولانی […]

دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه را از صبح تا دیروقت کارگاه بودیم و من مثل همیشه سرنخ‌زن در دست و هدفون در گوش به سراغ لباس‌ها می‌رفتم. هر لباسی که دوخته می‌شود (فارغ از مدل و پارچه و فاکتورهای دیگر) دست کم یک نقطه‌ی گلوگاه دارد؛ نقطه‌ی حساسی که دوختن و چک کردن آن را […]

امروز یک کوه لباس شسته شده را تا زدم و سر جاهایشان گذاشتم. این کار از نظر من واقعا کار سختی است؛ جمع کردن لباس‌های شسته شده و گذاشتن هر کدام سر جایشان. از آنجاییکه مرتب بودن داخل کشوها و کمدها برای من اهمیت زیادی دارد به همین دلیل از سالها قبل برای تا زدن […]

(امروز را می‌نویسم که یادم بماند. روزانه‌نگاری حکم حافظه‌ام را پیدا کرده و خیلی وقت‌ها به دادم رسیده است؛ تاریخ ابلاغ فلان حکم کی بود، چه روزی بود که فلان جا رفتیم یا فلان کار را انجام دادیم… خلاصه این هم یکی از مزایای نوشتن به صورت روزانه است) یکی از مسائل اخیرمان این بود […]

خبر خوب این است که واقعا در چایساز رسوب آب ایجاد نمی‌شود. دیگر کاملا مطمئن شدم. آنقدر آب اینجا خوب است که فقط خدا می‌داند. یعنی من روزی هزار بار بابت آب در این منطقه سپاسگزارم. جالب اینجاست که خانه‌ی پدر و مادرم بسیار به اینجا نزدیک است اما آب آنجا فرق دارد. ما در […]

امروز از صبح آنقدر خوشحال و سپاسگزارم که فقط خدا می‌داند. انگار تازه دارم درک می‌‌کنم که زندگی‌ام وارد چه مرحله‌ای شده است. آنچه که امروز به لطف خداوند به دست آورده‌ام تا همین چند وقت پیش به نظرم نشدنی می‌آمد و فقط یک آرزوی بزرگ بود. خیلی خوب به خاطر می‌آورم که از همان […]