این اولین تجربهی آووکادویی من است که ظاهرن با موفقیت پیش میرود. در عمرم یک عدد آووکادو خوردم آن را هم مجبور کردم که جوانه بزند و خودش را گسترش دهد که خدایی نکرده ضرر نکرده باشیم.
تازه همان یک عدد را هم خودم نخریده بودم، اگر خودم برایش هزینه کرده بودم حتمن مجبورش میکردم هر روز برایم قهوه دم کند.
الهی شکرت…
یکی از همین روزهای سرد زمستانی، پسر همسایه فقط با یک شورت در بالکن ایستاده بود، درحالیکه من در خانه جوراب پشمی پوشیده بودم و لباس بافتنی به تن داشتم.
البته میزان چربی بدنش خیلی بیشتر از من بود اما به هر حال جسارتش هم قابل تحسین بود؛ هم برای لخت بودن در سرما، هم برای لخت بودن در بالکن، هم برای لخت بودن با چربی فراوان، هم برای لخت بودن به طور کلی.
لخت بودن از آن مواردی است که همیشه وِلوله به پا میکند و همه را به جان هم میاندازد، یا جنگ به پا میکند و خونریزی راه میاندازد. در کمترین حد ممکن هم مغز آدم را تحریک میکند به نوشتن.
کمتر اتفاقی در زندگی چنین خاصیتی دارد که به هر حال واکنشی را در پی داشته باشد؛ در هر حالتی و از طرف هر کسی.
اگر کسی پیش چشمت زمین بخورد آنقدر به هم نمیریزی که اگر لخت باشد؛ در حالت دوم یا دست و پایت را گم میکنی، یا خجالت میکشی، یا تحریک میشوی، یا فرار میکنی، یا دنبال میکنی… به هر حال یک کاری میکنی در همان لحظه.
اما وقتی کسی زمین میخورد مدتی طول میکشد تا مغزت فرمان دهد که این یک اتفاق عادی نبوده است و نمیشود از کنارش راحت گذشت و باید عکسالعملی نشان داد، اگر به خودت بود احتمالن سرت را هم نمیچرخاندی، رد میشدی و میرفتی.
آرنجهایش را روی نردههای سرد گذاشته بود، وزن بدنش را روی آنها انداخته بود و خیابان را نگاه میکرد. آنقدرها برایم صحنهی جذابی نبود، از کجا میفهمم؟ از آنجاییکه متوجهی رفتنش نشدم، قهوهای که روی حرارت داشتم برایم جذابتر بود.
این را نمیگویم که ادای آدمهای محجوب را دربیاورم که اصلن نیستم، اما شیفتهی تنانگی هم نیستم، جایی هستم وسط اینها، بنابراین اگر کسی پیش چشمم زمین بخورد و دیگری لخت شود، بعد از نگاهی تقریبن گذرا به فرد لختشده و حصول اطمینان از اینکه چیزی را از دست نخواهم داد به سراغ فرد زمین خورده میروم.
قاعدتن این دو را برعکس انجام نخواهم داد، چرا؟ چون آن کسی که زمین خورده فعلن همانجا هست، اما آن کسی که لخت شده ممکن است یک لحظهی دیگر آنجا نباشد. بالاخره عقل را به آدمیزاد دادهاند که همینجور وقتها به کار بیاید دیگر.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم خیلی جاها از دستم برمیآمده که کاری انجام دهم، اما خودم را به ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن زدهام تا از زیر بارش شانه خالی کنم.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم مغزم مثل بچهی بیتربیتی است که با فحشهای آبدار و حرفهای رکیک در هر جمعی آبروی پدر و مادر را میبرد.
باید شش دانگ حواست پی او باشد که چه چیزی از دهانش بیرون میآید و دائم خجالت بکشی و توضیح بدهی که به خدا من خیلی حواسم هست، نمیدانم این حرفها را از کجا یاد گرفته.
همیشه و همه جا در حال حرف زدن است، تمام مدت حرف میزند، در مورد همه چیز و همه کس: «طرف با آن قیافهاش… با آن هیکلش… با آن تیپش… با آن ماشینش…. با آن سطح سوادش… با آن لهجهاش… چرا این شکلی است، این چه لباسی است، چرا آن کار کرد، چرا آن کار را نکرد، مگر عقل ندارد، چرا حرف زد، چرا حرف نزد، این چه تصمیمی بود، این چه رفتاری است….»
اگر مغز شما از این حرفها نمیزند حتمن در خانوادهای اصیل بزرگ شده است، مغز من مال کوچه و خیابان است و هر حرفی به دهانش بیاید میگوید.
من دائم اصلاحش میکنم که مادر جان مگر به تحصیلات است؟ مگر به پول است؟ مگر به قیافه است؟ مگر ما خودمان چه شکلی هستیم یا چه کاره هستیم؟
در همان حال که او گستاخ و پرخاشگر و حقبهجانب و پرمدعاست، بدن من درختها را بغل میکند، غذای گربهها را کنار میگذارد و شعر کهن میخواند.
با خود میاندیشم من کی نان حرام سر سفره آوردهام که این بچه اینطور وقیح شده است؟
گاهی به این فکر میافتم که اسمش را از شناسنامهام بیرون بیاورم، یا حداقل بفرستمش کانون اصلاح و تربیت، اما میترسم آنجا هم کار دستم بدهد، او همیشه قفل فرمان به دست آمادهی یورش بردن به هر کسی است.
مغزم آبرو نمیشناسد و آبروداری برایش بیمعنی است.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم اغلب اوقات مدعی شدهام که اثری از حسادت در وجود من نیست و من به چیزی یا کسی حسادت نمیورزم اما به خودم آمدم و دیدم که یک سال تمام درگیر حسادت به یک نفر بودم آن هم فقط به خاطر ظاهرش تا اینکه بالاخره از آن حس خلاص شدم.
چقدر چیز گندی است این حسادت، نورزید، ارزش ورزیدن ندارد.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم وقتی میشنوم که پدرم را در بچگی فلک کردهاند آن هم به خاطر کاری که نکرده بوده، میتوانم بروم مدیر و ناظم الدنگشان را پیدا کنم و دق دلی همهی بچه مدرسهایها را از تمام مدیرها و ناظمهای الدنگ بر سر آنها خالی کنم.
اینجور وقتها تمام چیزهایی که یاد گرفتهام تبدیل به ادا و اصولی کلیشهای و آبکی در سطح کتابهای تعلیمات اجتماعی میشوند، من قابلیتش را دارم که گردن کسی که پدرم را در بچگی آزار داده است بشکنم، میتوانم نوههایشان را گروگان بگیرم و زندگیشان را آسفالت کنم آن هم از نوع بسیار نامرغوبش.
پدر من شعر میگوید، مگر میشود کسی که شعر میگوید را بیدلیل یا حتی با دلیل فلک کرد؟
الدنگهای دوزاری.
الهی این مسائل تقصیر شما نیست، شما را شُکر…
اعتراف میکنم که خیلی وقتها فکر کردهام (یا بهتر است بگویم توهم زدهام) که آدم متفاوت و مهمی هستم. برایم پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است.
همیشه هم این حقیقت محکم توی صورتم خورده است که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتاب زیستن که با یا بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه میدهد.
خیلی سال پیش جایی کار میکردم که مثلن مهرهی مهمی بودم، فکر میکردم من که بروم شرکت متلاشی میشود (خداییش هم شد اما نه به خاطر رفتن من 🤭)، اما رفتم و دیدم که کار ادامه پیدا کرد.
سپس از زندگی نزدیکانم حذف شدم و دیدم که زندگی آنها هم ادامه پیدا کرد.
حالا دیگر میدانم که داستانِ من هر چه که باشد در مقیاس کلی جهان یک داستان بسیار معمولی است، همیشه داستانهایی هستند که از داستان من غمانگیزتر، متفاوتتر، شورانگیزتر، جذابتر، قابلتوجهتر و در یک کلمه شنیدنیتر هستند.
دیگر به خودم اجازه دادهام که بار متفاوت بودن را زمین بگذارم. رنجها، دغدغهها و حتی دستاوردهایم را بزرگتر از آنچه هستند ندانم و بپذیرم که زندگی برای یک آدم معمولی با توقعات منطقی از خودش و دیگران سادهتر پیش خواهد رفت.
الهی شکرت…
اعتراف میکنم در خانه وقتی سبزیخوردن میخورم سبزی را با مشت برمیدارم و یک مرتبه در دهان میگذارم، درحالیکه لِنگ شاهی و ریحان تا مدتی بیرون دهانم آویزان است و ذره ذره آن را به داخل میکشم، اما وقتی پیش دیگران سبزی میخورم یکی یکی برمیدارم و ساقهی اضافی را هم جدا میکنم که خدایی نکرده چیزی آویزان نشود.
وقتی جایی میروم ترجیح میدهم کلن میوه نخورم، چون میوه خوردنِ شایسته و متمدنانه با آنچه من هستم فرسنگها فاصله دارد؛ من دوست دارم آن سیب جذاب را گاز بزنم نه اینکه پوستش را دور تا دور صاف و مرتب بگیرم.
وقتی پرتقال پوست میکنم آب از کنار دستم راه میافتد و تا آرنجم پیش میرود.
کیوی را مگر پوست میکنند؟ (انصافن در خانه هم بیشتر وقتها پوستش را میکنم، فقط روی بیشتر وقتها تاکید میکنم که دروغ نگفته باشم.)
این مثالها را میتوانم تا فردا ادامه دهم.
آنطور که پیش خودم هستم با آنطوری که پیش دیگران هستم گاهی آنقدر تفاوت دارد که مغزم یکی بودن این دو شخصیت را باور نمیکند، باید مدارک شناسایی نشانش دهم که باور کند این همان قبلی است. (متاسفانه عکس روی کارت ملی هم که کلن یک شخصیت سوم است، بیچاره مغزم.)
الهی شکرت…
اعتراف میکنم که چالش کمرشکنی بود (سی روز سی عنوان را میگویم) اما جان تازهای به من بخشید، مثل احساسِ بدن بعد از ورزشی سنگین. بعضی شبها آنقدر مستاصل بودم از اینکه چگونه عنوانی را که پرانده بودم بسط و گسترش دهم که کم مانده بود بزنم زیر گریه. تمام مدت چشمم به ساعت بود که نکند از ۱۲ بگذرد، انگار که اگر تا قبل از ۱۲ منتشر نمیکردم جوخهی اعدام در انتظارم بود.
استاد نازنینی داشتیم (خدا به ایشان عمر طولانی عطا کند) که ما را وادار به انجام تمرینی بسیار سخت اما بسیار اثربخش کردند.
اسم تمرین «اعتراف شب» بود، به این صورت که باید برای مدت یک هفته در پایان روز به چیزی در مورد خودمان اعتراف میکردیم و آن را در گروه به اشتراک میگذاشتیم که همه ببینند، جمله هم باید با «اعتراف میکنم» شروع میشد؛ انگار که کشیش پشت شیشه و ما هم جلوی پنجرهی اعتراف نشسته بودیم و مثلن باید میگفتیم «اعتراف میکنم که حالم از فلانی به هم میخورد»، «اعتراف میکنم از اینکه فلانی با سر زمین خورد دلم خنک شد»، «اعتراف میکنم که دلم میخواهد با فلانی که از قضا زن هم دارد بخوابم»، «اعتراف میکنم که دروغ گفتن برایم راحتتر از گلاویز شدن با آدمها است»، «اعتراف میکنم که هر وقت فرصت پیدا کنم دست توی دماغم میکنم».
میتوانستیم به اعترافات پر و بال هم بدهیم و هر قدر لازم بود جزئیتر معترف شویم.
(نیازی به توضیح نیست که اعتراف قاعدتن به چیزی منفی تعلق میگیرد، اینکه بگویی اعتراف میکنم خودم را خیلی زیبا میدانم فقط دل مادر نازنینت را شاد میکند و به کار این تمرین نمیآید.)
من هم که خدا نکند برای آموزشی هزینه کرده باشم، تا ریق آن را درنیاورم بیخیالش نمیشوم، طوریکه روزی یک ریال برایم آب میخورد (اعتراف میکنم که دارم سعی میکنم خودم را مسئول و متعهد جلوه دهم، آنقدر آموزش نصفه و نیمه دارم که خدا میداند.)
به هر حال کلاس ملیلهدوزی نرفته بودم که بتوانم تمرینهایم را نادیده بگیرم، رفته بودم به دنبال شفا پس باید انجامش میدادم. (یادم باشد در این مورد مفصل افاضات کنم.)
انجام دادنش برای منی که همیشه تلاش کرده بودم تصویری بیعیب و نقص از خودم بسازم و به نمایش بگذارم واقعن سخت بود اما هر روز انجامش دادم.
از آن زمان تا کنون این تمرین همراه من است، آنقدر به همه چیز اعتراف کردهام که «اعترافات ژان ژاک روسو» بچهبازی به نظر میآید اما هنوز هم خیلی چیزها هستند که جرأت اعتراف کردن بهشان را ندارم (انصافن اعتراف دیگر یک چیز کردنی به نظر نمیآید، از هر زاویهای هم که بخواهی نگاه کنی. من هم همیشه بیادب نیستم، فقط در برخی زوایا هستم.)
به سرم زده است که حالا که استخوانهایم در این چالش نرم شدهاند در این چند شب باقیمانده تا سال نو به اعترافات شبانه بپردازم. هر کس هم که دلش میخواهد خونین و مالین به استقبال سال جدید برود میتواند به این دورهمی بپوندد.
اگر دوست داشتید اعترافتان را کامنت کنید (اعتماد به نفسم برای خودم هم عجیب است، انگار که دو میلیون دنبالکننده دارم).
به هر حال یک جایی اعتراف کنید که دو نفر بخوانند. همین.
الهی شکرت…
بیماریهای خود-ایمنی برایم بسیار عجیباند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل میزند، خودش را دشمن فرض میکند و یک جنگِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه میاندازد.
در این حالت، عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی میکند و سیستم از درون دچار فروپاشی میشود.
چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانهی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام میدهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ میدهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی میشود؟
شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه میاندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار میخواهد عزت نفساش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی میشود و آنقدر ادامه میدهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ آن میجنگید، جز خرابهای باقی نماند.
انگار که سیستم ایمنی میخواهد دلیل وجودیاش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید میترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی میزند چون نمیتواند فراموششدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست میشود و در افسردگی فرو میرود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان میدانند و سعی میکنند مانع آن شوند.
نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام میدهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید میکند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف میکند و بعد میایستد به تمیز کردن.
شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت میبندد، جنگجویی که نمیتواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.
وقتی خوب نگاه کنیم میبینیم که تمام جنگهای عالم جنگهای داخلیاند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدمها با خودشان میجنگند، با آن بخش از خودشان که نمیخواهند بپذیرند بخشی از آنهاست و جنگها تنها زمانی پایان مییابند که آدمها تا سنگرهای «پذیرش» عقبنشینی کنند.
بیماریهای خود-ایمنی برایم بسیار عجیباند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل میزند، خودش را دشمن فرض میکند و یک جنگِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه میاندازد.
در این حالت عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی میکند و سیستم از درون دچار فروپاشی میشود.
چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانهی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام میدهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ میدهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی میشود؟
شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه میاندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار میخواهد عزت نفساش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی میشود و آنقدر ادامه میدهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ آن میجنگید جز خرابهای باقی نماند.
انگار که سیستم ایمنی میخواهد دلیل وجودیاش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید میترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی میزند چون نمیتواند فراموششدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست میشود و در افسردگی فرو میرود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان میدانند و سعی میکنند مانع آن شوند.
نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام میدهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید میکند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف میکند و بعد میایستد به تمیز کردن.
شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت میبندد، جنگجویی که نمیتواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.
وقتی خوب نگاه کنیم میبینیم که تمام جنگهای عالم جنگهای داخلیاند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدمها بر علیه خودشان میجنگند، بر علیه آن بخش از خودشان که نمیخواهند بپذیرند بخشی از آنهاست و جنگها تنها زمانی پایان مییابند که آدمها تا سنگرهای «پذیرش» عقبنشینی کنند.
الهی شکرت…
من معنای هیچکدام از ایسمها را نمیدانم؛ دلایل پیدایششان، باورهایی که آنها را پشتیبانی میکنند، علت زوالشان، شخصیتهایش شاخصشان و هیچچیز دیگر را.
واقعیت این است که دلم هم نمیخواهد که بدانم، وقتی هنوز در مورد خودیسمِ خودم هیچ چیز نمیدانم چرا باید دلم بخواهد دربارهی ایسمهای دیگر چیزی بدانم؟
وقتی هنوز خودم را از بسیاری از لذتهای ساده منع میکنم، وقتی درونم را سانسور میکنم، وقتی تلاش میکنم کنترل کنم یا خودم را ثابت کنم، چرا باید فاشیسم درونیام را رها کنم و به دنبال معنای آن جایی بیرون از خودم باشم.
هنوز مطمئن نیستم چای را ترجیح میدهم یا قهوه را، هنوز میتوانم بیش از حد اهمالکار شوم و هیچ کاری را به سرانجام نرسانم، هنوز نمیدانم چه زمانی عمیقن شاد هستم یا شاد بودهام، هنوز ترسْ بسیار قویتر از من است، … وقتی هنوز یک ایدئولوژی درونی ندارم چرا باید به دنبال شناختن ایدئولوژیهای بیرونی باشم؟
آری، من معنای فاشیسم را نمیدانم و اصلن هم حیف نیست که نمیدانم.
الهی شکرت…
بازیگری شغل عجیب و غریبی است؛ در تمام مشاغل پُرکار بودن نقطهی قوت به حساب میآید و سبب پیشرفت در آن کار میشود، اما در بازیگری پرکار بودن مساوی میشود با از چشم افتادن و تبدیل شدن به بازیگری که دستِ رد به سینهی هیچ پیشنهادی نمیزند و سختگیری در انتخاب نقش ندارد.
در هر شغلی اگر پرکار باشی به عنوان فردی کوشا شناخته میشوی که رسیدن به موفقیت را حق تو میدانند، اما در بازیگری برداشتها جور دیگری است؛ هیچکس نمیگوید که بازی کردنْ شغل این فرد است و محل گذران زندگیاش، بازیگر را مساوی میدانند با نقشهایی که میپذیرد. انتظار میرود که آنها را با دقت انتخاب کند و به بازی کردن در هر نقشی تن ندهد.
این در حالی است که هیچ فردی را در هیچ شغلی مساوی با مشتریهایش نمیدانند؛ شما میتوانید جنس خودتان را به هر کسی که میخواهید بفروشید، اما بازیگر نمیتواند مهارتش را به هر کسی بفروشد.
از آن طرف کمکار بودن هم مساوی میشود با فراموش شدن؛ اگر به طور منظم دیده نشوی فراموش میشوی.
بالاخره پُربازی باشند یا کمبازی؟
واقعن ربطش به من چیست که بخواهم به آن بیندیشم؟ شاید از این منظر باشد که مثل زندگی است؛ در نمایش زندگی هم نه میشود پربازی بود و نه کمبازی، باید جایی در وسط اینها باشی؛ روی خط تعادل که لزومن یک خط صاف نیست اما مرز مشخصی دارد.
شاید برای همین است که در نمایش زندگی نمیتوانی بازیگر باشی، نقشی برای بازی کردن نیست، فقط حضور است؛ یک حضور دائمی و حضور چیزی نیست که از اندازه خارج شود.
الهی شکرت…



