,

جایی که کلمه نبود

مریم کاشانکی

پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشک‌های زن که واقعی بودند.

زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظه‌ای که بازویش را گرفت و گفت به من نگاه کن و همزمان اشک‌هایش جاری شدند.

پسر در بحرانی‌ترین لحظه‌ی زندگی‌اش عاشق شد؛ در آن لحظه‌ای که گیر افتاده بود میان یک غیرت چندین هزار ساله و یک دل تازه متولد شده.

زن حس می‌کرد قبلا هم پیش آمده که پسری در سن و سال او عاشقش شود، هر چند که به خاطر نمی‌آورد کی و کجا اما احساس زنانه اشتباه نمی‌کند.

زن از پسر جدا شد و دیگر به او فکر نکرد، اما حس کرد که پسر به او فکر خواهد کرد.

و زن برای اولین بار دلش برای عاشق دیرآشنایش تنگ شد. خواست در آغوش او جا بگیرد، آغوشی که فکر می‌کرد همواره به رویش باز خواهد بود

و زن از عشق چه کم می‌دانست و از آغوش چه کمتر.

پسر و زن هر کدام با رویاهای خودشان به خواب رفتند و بار دیگر یکدیگر را در خواب ملاقات کردند.

پسر دیگر پسر نبود و زن دیگر بی‌تفاوت نبود.

خونِ ریخته نشده بهای عشق بود.

این را نگاه پسر می‌گفت.

زن نگاهش را دنبال کرد.

نگاه سرگردان بود.

آنقدر چرخید تا بالاخره یک جا قرار گرفت.

جایی که کلمه نبود، صدا نبود، فکر نبود.

فقط نگاه بود.

نگاه بود که کلمه شد، صدا شد، فکر شد:

“به‌سانِ زن، در دردِ هم‌آغوشی با خودش
به‌سانِ مرگ که بی‌خبر می‌آید
به‌سانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده می‌شود
و به‌سانِ زمین، زمانی که تنگ می‌شود برای بودنت
تو درد می‌شوی در روزهایی که نبوده‌ای
تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری
و من آن روز آنجا خواهم بود، «برای تو»
و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند
باشد که آغوشت آن روز باز باشد، «برای من»”

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *