بایگانی برچسب برای: زن

پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشک‌های زن که واقعی بودند.

زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظه‌ای که بازویش را گرفت و گفت به من نگاه کن و همزمان اشک‌هایش جاری شدند.

پسر در بحرانی‌ترین لحظه‌ی زندگی‌اش عاشق شد؛ در آن لحظه‌ای که گیر افتاده بود میان یک غیرت چندین هزار ساله و یک دل تازه متولد شده.

زن حس می‌کرد قبلا هم پیش آمده که پسری در سن و سال او عاشقش شود، هر چند که به خاطر نمی‌آورد کی و کجا اما احساس زنانه اشتباه نمی‌کند.

زن از پسر جدا شد و دیگر به او فکر نکرد، اما حس کرد که پسر به او فکر خواهد کرد.

و زن برای اولین بار دلش برای عاشق دیرآشنایش تنگ شد. خواست در آغوش او جا بگیرد، آغوشی که فکر می‌کرد همواره به رویش باز خواهد بود

و زن از عشق چه کم می‌دانست و از آغوش چه کمتر.

پسر و زن هر کدام با رویاهای خودشان به خواب رفتند و بار دیگر یکدیگر را در خواب ملاقات کردند.

پسر دیگر پسر نبود و زن دیگر بی‌تفاوت نبود.

خونِ ریخته نشده بهای عشق بود.

این را نگاه پسر می‌گفت.

زن نگاهش را دنبال کرد.

نگاه سرگردان بود.

آنقدر چرخید تا بالاخره یک جا قرار گرفت.

جایی که کلمه نبود، صدا نبود، فکر نبود.

فقط نگاه بود.

نگاه بود که کلمه شد، صدا شد، فکر شد:

“به‌سانِ زن، در دردِ هم‌آغوشی با خودش
به‌سانِ مرگ که بی‌خبر می‌آید
به‌سانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده می‌شود
و به‌سانِ زمین، زمانی که تنگ می‌شود برای بودنت
تو درد می‌شوی در روزهایی که نبوده‌ای
تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری
و من آن روز آنجا خواهم بود، «برای تو»
و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند
باشد که آغوشت آن روز باز باشد، «برای من»”

به‌سانِ زن، در دردِ هم آغوشی با خودش

به‌سانِ مرگ که بی‌خبر می‌آید

به‌سانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده می‌شود

و به‌سانِ زمین، زمانی که تنگ می‌شود برای بودنت

تو درد می‌شوی در روزهایی که نبوده‌ای

تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری

و من آن روز آنجا خواهم بود «برای تو»

و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند

باشد که آغوشت آن روز باز باشد «برای من»

زن است دیگر؛

گاهی بی هوا می خندد به خاطره ای از اعماق ذهنش

گاهی دلش می خواهد بزند زیر گریه ای بی دلیل

گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق می شود

گاهی دوست دارد در خیابان بدود

گاهی روی نگرانی هایش لاک قرمز می زند

گاهی می رقصد و گاهی در خودش فرو می رود

زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شور انگيز… 

زن همان نقطه ي ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادل ها به هم می خورد.

زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدي «دلستان» مي نامدش و حافظ «مه عاشق کش عیار» خطابش مي كند 

زن همان مجموعِ شگفت انگيزِ اضداد است و عشق عصاي جادويي اش براي يگانه كردن تمام ضد ها

زن همان رنگين كمان پس از باران است

همان شبنم روي تن برگ در يك صبح جادويي

همان نور و گرماي خورشيد بعد از يك شب طولاني

زن همان شورِ زندگي ست، همان آرامِ جانها

زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم مي خواهم باشم.

براي هر زنی فقط و فقط يك مرد وجود دارد كه اگر ديكته‌ی تمامِ كلمات را اشتباه بنويسد و يا تمامِ ضرب‌المثل‌ها را غلط به كار ببرد و يا تمامِ ترانه‌ها را وارونه بخواند، نه تنها ناراحت نمی‌شود و حرص نمی‌خورد و دلش نمی‌خواهد با پا به صورت طرف حمله كند، بلكه هر بار بيشتر و عميق‌تر می‌خندد. (البته با فرضِ اينكه زنِ مذكور خودش ديكته بلد است.)

اگر چنين مردی در زندگی‌ات سراغ داری مطمئن باش كه نمی‌توانی بدونِ او باشي و زندگی كني و خوش باشی. پس به سادگی از او نگذر.