خیلی از بزرگان گفتهاند «بمیرید پیش از آنکه بمیرید». راستش من هنوز کاملن منظور بزرگان را در این مورد متوجه نشدهام؛ مثلن اینکه نَفْستان را بکشید، یا از خودتان بیرون بیایید یا چیزهایی از این قبیل. بزرگاناند دیگر، حق دارند هر حرفی بزنند و اگر نقصی هست در گیرندههای ماست. از آنجاییکه خوشبختانه من از […]
نمیدانم چرا اسم کارتون «پِرین» را گذاشته بودند «باخانمان»، درحالیکه دخترک بیچاره عملن بیخانمانترین بود. یادم میآید که با قوطی خالی کنسرو برای خودش قابلمه درست میکرد و از این کارها. بله درست است؛ خلاق بود و امیدوار، جسور بود و مهربان، اما به هر حال باخانمان نبود. حداقل تا جایی که من یادم میآید […]
نوشتن مثل بخیه زدنِ زخمْ بدون بیحسی است، درد دارد اما زخم را میبندد، ولی در کنارش نیاز به دارو هم هست تا عفونت در بدن پخش نشود. اما بعضی زخمها زخمِ بازند، نمیتوان آنها را بخیه زد، یعنی نباید آنها را بخیه زد؛ مثلن زمانی که سوراخی در بدن ایجاد میشود نمیتوان محل سوراخ […]
پروفسور جان نَش، ریاضیدان بزرگ و برندهی جایزهی نوبل اقتصاد، جایی در اواسط زندگیاش گرفتار نوعی اسکیزوفرنی شد. او شخصیتهایی توهمی را میدید که به وضوح با او در ارتباط بودند و او را تحریک به انجام کارهایی میکردند که شاید نباید انجام میداد. این توهمات، زندگی شخصی و حرفهایش را دستخوش فروپاشی کرد به […]
یک طوری وِلو شدهایم و پاهایمان را دراز کردهایم وسط زندگی که انگار قرار است هزار سال اینجا بمانیم. حواسمان نیست که جمع و جورتر بنشینیم و آمادهتر باشیم. همهی آنهایی که رفتهاند، یک روزی فکر میکردند عزیزکردهی دنیا هستند و قرار است اتفاقات خاصی برایشان بیفتد. فکر میکردند اهل برنامهریزی و حساب و کتاباند […]
مادر مثل یخ بود؛ وقتی به بیمارستان رفت او را محکم در مُشتمان نگه داشتیم تا حفظش کنیم، اما نیمی از او آب شد و نیمی دیگر از میان انگشتانمان سُر خورد و رفت. مُشتمان را که باز کردیم خیس و سرد بود اما خالی. (سه ماه گذشت)
گربهی اُلگا هم از دنیا رفت. چه خبر شده است؟ لطفن همگی خودتان را سفت نگه دارید. تا اطلاع ثانوی هیچکس حقِ مردن ندارد، حتی اگر گربه باشد. گربهها دستکم ده سال عمر میکنند، چرا عمر این بچه باید پنج سال باشد آن هم در نقطهی حساس کنونی که دیگر کسی رمقِ از دست دادن […]
ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم. تا قبل از این ما بچههای کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایهی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمیگذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند. حالا انگار ناچار شدهایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر […]
من بالاخره نفهمیدم «فردوسیپور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش میکرد که کسی نمیفهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در […]
اگر این درد نبود معلوم نبود تا کجای زندگی به تاخت میرفتم یا اجازه میدادم که دیگران مرا چهارنعل بتازانند. اگر این درد نبود هیچگاه از خودم نمیپرسیدم: «این بود چیزی که از زندگی میخواستی دوست من؟» اگر این درد نبود نمیفهمیدم که کارد به استخوانِ روحم رسیده است و آنقدر چاقو را آنجا نگه […]
بعضی آدمها در مهمانیها فقط با موزیک مخصوصِ خودشان میرقصند. هر بار که به رقصیدن دعوتشان میکنی میگویند من با آهنگ خودم میرقصم. احتمالن مدتها با آن آهنگ تمرین رقص کردهاند و حالا میخواهند بهترینِ خودشان را به نمایش بگذارند. واقعیت این است که آنها با آهنگ خودشان هم آنچنان شاهکاری در عرصهی حرکات موزون […]
از دکتر پرسیدم چه اتفاقی دارد میافتد؟ توضیح داد که وقتی زخمی در بدن ایجاد میشود تمام توجه سیستم ایمنی به آن زخم معطوف میشود تا به سرعت آن را بهبود دهد. زخم برای بدن یک زنگ خطر به حساب میآید، چرا که سبب ایجاد عفونت میشود و عفونت وارد خون شده و بدن را […]