اعتراف میکنم که چالش کمرشکنی بود (سی روز سی عنوان را میگویم) اما جان تازهای به من بخشید، مثل احساسِ بدن بعد از ورزشی سنگین. بعضی شبها آنقدر مستاصل بودم از اینکه چگونه عنوانی را که پرانده بودم بسط و گسترش دهم که کم مانده بود بزنم زیر گریه. تمام مدت چشمم به ساعت بود […]
بیماریهای خود-ایمنی برایم بسیار عجیباند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل میزند، خودش را دشمن فرض میکند و یک جنگِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه میاندازد. در این حالت، عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی میکند و سیستم از درون دچار فروپاشی میشود. چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام […]
من معنای هیچکدام از ایسمها را نمیدانم؛ دلایل پیدایششان، باورهایی که آنها را پشتیبانی میکنند، علت زوالشان، شخصیتهایش شاخصشان و هیچچیز دیگر را. واقعیت این است که دلم هم نمیخواهد که بدانم، وقتی هنوز در مورد خودیسمِ خودم هیچ چیز نمیدانم چرا باید دلم بخواهد دربارهی ایسمهای دیگر چیزی بدانم؟ وقتی هنوز خودم را از […]
بازیگری شغل عجیب و غریبی است؛ در تمام مشاغل پُرکار بودن نقطهی قوت به حساب میآید و سبب پیشرفت در آن کار میشود، اما در بازیگری پرکار بودن مساوی میشود با از چشم افتادن و تبدیل شدن به بازیگری که دستِ رد به سینهی هیچ پیشنهادی نمیزند و سختگیری در انتخاب نقش ندارد. در هر […]
چه کسی گفته است که درِ گفتگو باید باز باشد؟ یا تمدنها باید با هم گفتگو کنند؟ یا مشکلات آدمها با گفتگو حل میشود؟ درِ گفتگو را باید محکم بست و قفل کرد و پشت در هم یک چیزی گذاشت که بههیچوجه باز نشود چون کسی جنبهی گفتگو ندارد؛ تمدنها جنبهاش را ندارند، از ما […]
دال: خوب است که این روزها کسی حوصلهی خواندن ندارد. صاد: چطور؟ دال: میخواهم چیزهایی بنویسم که دلم نمیخواهد کسی آنها بخواند. صاد: بهتر نیست ننویسی؟ دال: نمیتوانم، دلم میخواهد یک جایی آن را نوشته باشم. صاد: خب بهتر نیست اینجا منتشر نکنی؟ دال: دلم میخواهد بنویسم و رها کنم، مثل نامهای به مقصدی نامعلوم. […]
بعضی مفاهیم را آنقدر دستمالی کردهایم که رمقی برایشان نمانده است؛ مفاهیمی مانند موفقیت، خوشبختی، عشق، آزادی،… وقتی بهشان میرسیم انگار به دستمالی کهنه رسیدهایم که دیگر حتی به درد گردگیری هم نمیخورد. هر چه خودم را مرور میکنم میبینم بعد از این همه دستفرسود کردن آنها در هر دوره از زندگی، دست آخر هیچ […]
به شکل و قیافه و قد و قواره و خانوادهات دلخوش نباش، حسابی دستهایت را بکش تا بلند شوند، چرا که دستِ کوتاهت را پیشانیِ بلندت جبران نمیکند، همین. پ.ن: آیا در حال آب بستن به عناوین باقیمانده هستم؟ نیتاش را کردهام اگر خدا قبول کند، فقط عذاب وجدان دارم، میترسم «مشغولذمه»ی این عنوانها شوم […]
خیلی به این سوال فکر کردم، دیدم الان هم چندان تفاوتی با یک اسب وحشی ندارم، پس احتمالن زندگیام توفیر چندانی با امروز نداشت. اما اگر بخواهم دقیقتر به این سوال جواب دهم باید بگویم که اگر اسبی وحشی بودم از آن مشکیهای با ابهت نبودم یا از آن سفیدهای چشمنواز، حتی قهوهای خوشایندی هم […]
کاش میشد با جهانهای دیگر تماس تصویری گرفت تا تحمل دلتنگیها سادهتر شود. کاش میشد هر از گاهی تماسی با آن طرف گرفت، جبرانِ بوس و بغل را نمیکرد اما دور بودنها را سادهتر میکرد؛ مثل وقتی که کسی مهاجرت کرده است. مرگ هم یک جور مهاجرت است از سرزمینی به سرزمینی دیگر؛ تا همین […]
آرزوهایی که سالهاست روی زمین ماندهاند و از جایشان بلند نمیشوند، آرزوهایی که توان حرکت کردن را از دست دادهاند. نه اینکه از ابتدا نمیتوانستند حرکت کنند، میتوانستند، خوب و راحت هم حرکت میکردند، اما از یک جایی به بعد دیگر نتوانستند، انگار که ترس به جانشان افتاد و از آن زمان به بعد زمینگیر […]
اصلن یقین میکنی که چه بشود؟ مگر تا به حال از یقین کردن چه خیری نصیبت شده است؟ هر بار که میگویی مطمئنم که فلان، یا شک ندارم که بهمان، سدی ساختهای جلوی چیزهایی بهتر از آن. اگر به درستیِ باورهایت یقین داری از همیشه بیشتر بترس، چون کافی است که زندگی کمی سرِ دوربینش […]