اسنپ برای تبلیغ سرویس وانت نوشته بود «تو بفروش، اسنپ میاد میبره.»
من با خودم گفتم « نمیشه تو بفروشی من خودم کول کنم ببرم؟»
از این فکر خندهام گرفت، اما واقعن فروختنِ چیزی به دیگران کار سادهای نیست، حداقل برای من که هرگز نبوده. تنها چیزی که بلدم بفروشم «نظراتم» است. من میتوانم نظراتم را به دیگران بفروشم اما به این نتیجه رسیدهام که بهتر است آنها را برای خودم نگه دارم، چون دنیا پر شده است از نظر، نظرات زیر دست و پا ریختهاند از بس که زیادند.
من هم که قربان خودم بروم کارخانهی تولید نظر هستم، احساس میکنم اگر در مورد پشکل گوسفند نظری نداشته باشم کمکاری کردهام و در حق گوسفند اجحاف شده است.
(باور کنید همین الان از گوگل جان پرسیدم پشکل درست است یا پشگل. یکی از دعاهای ثابتم به درگاه خداوند این است که هر وقت من مُردم حافظهی مرورگرم هم با من بمیرد، وگرنه در هر دو دنیا یک ریال آبرو برایم نمیماند از بس که جستجوهای جفنگ کردهام. نه اینکه فکر کنید مثلن به دنبال پ.و.ر.ن گشتهام، ایکاش آدم این چیزها را جستجو کند، حداقل یک توجیهاتی دارند. شما ببینید منی که به همه چیز اعتراف میکنم چه چیزهایی جستجو کردهام که نمیتوانم به آنها اعتراف کنم.)
داشتیم در مورد نظرات پایانناپذیر من صحبت میکردیم.
یک زمانی فکر میکردم چقدر فرهیخته هستم که در مورد هر چیزی نظری دارم، بعدها فهمیدم نظراتم از دنیایی شبیه به یک چای کیسهای میآیند؛ انگار که من و تمام دنیای من به اندازهی یک چای کیسهای باشیم ساخته شده از بلااستفادهترین چیزها در کارخانهی چایسازی، محبوس در یک لایهی نازک که وقتی آن را در آب جوش میگذارند اندکی رنگ پس میدهد اما با خودش فکر میکند که چقدر موثر بوده است. این چای کیسهای اصلن خبر از چای دمکردهی اعلایی که خستگی از تن به در میبرد ندارد و نمیداند که چنین چیزی چگونه میتواند باشد، چون فقط داخل همان کیسه را دیده است و فکر میکند که دنیا برای همه همین است.
نظرات من مثل رنگ مصنوعیِ یک چای کیسهای پخش میشوند در آب داغ زندگی یک نفر دیگر و شاید برای مدت کوتاهی باعث شوند آن فرد تصور کند دارد چای واقعی میخورد، اما من دیگر میدانم که این اثری حقیقی نیست پس بهتر است آن را به خورد فرد دیگری ندهم.
پینوشت اول: تمام اینهایی که گفتم خودش یک نوع فرهیختهبازی مدرن در من است که توصیه میکنم گول آن را نخورید، در واقع این استراتژی جدیدم برای فروش است.
پینوشت دوم: اگر یک روز تصویری از حافظهی مرورگرم منتشر کردم بدانید که یا واقعن شجاع شدهام یا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
مرد ته ماندههای كاهو را با احتياط درون كارتن میريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه میرسد، مرد كمک میكند تا ته ماندهها را درون گونیاش بريزد، نمیدانم چه معاملهای با هم كردهاند. دستان پيرمرد میلرزد، گونی را به روی سرشانهاش میكشد و آهسته آهسته آنقدر دور میشود كه ديگر نمیبينمش.
نشستهام در ماشین زیر درختی که برگهایش یکی یکی چرخ میخورند و جايی روی ماشين جا خوش میكنند.
منتظرم….
انتظار هیچگاه موقعيت دلخواهم نبوده است، سعی میكنم حواسم را از انتظار پرت كنم.
هر بار كه در زندگی از موقعیتِ انتظاری به ظاهر تمام نشدنی بیرون آمدهام خود را آرامتر، منعطفتر، قویتر و مطمئنتر یافتهام. خود را جور ديگری شناختهام که تصور نمیکردم بتوانم باشم.
میدانم که صبر همیشه موهبتی در درون خود دارد و همین آگاهی، انتظار را برایم قابل تحملتر میکند.
شبها آدمها امیدوارترند، این را از نانی که خریدهاند میشود فهمید، نانی که شب خریده میشود قرار است به خانهای برود و خانوادهای را دور هم جمع کند.
شبها مقصد همهی آدمها خانههایشان است، حتی اگر خانهشان اتاقک کوچکی باشد باز هم میروند که به آن برسند.
شبها همه چیز بیشتر به آدمها میچسبد؛ غذا، تفریح، پیادهروی، کتاب، فیلم، معاشقه، بیدار ماندن، خوابیدن.
شبها آدمها صبور و آرامند، انگار به خودشان میگویند فردا یک فکری به حالش میکنیم و با این حرف آرام میگیرند.
شبها آدمها با قلبشان زندگی میکنند.
پدر من از آن پدرهایی نیست که شلوار جین میپوشند و اهل مسافرت و معاشرتاند. پدرم روزهای متمادی در اتاقش میماند و «گنج غزل» میخواند، در حالیکه لغتنامهای کنار دستش دارد و معنی تکتک کلماتی که نمیداند را در لغتنامه پیدا میکند، بعد غزلهای مورد علاقهاش را رونویسی میکند و بارها و بارها با صدای بلند میخواند تا زمانی که از بر میشود.
سپس خودش غزلی میگوید، غزلهایی که فقط برای بچههایش میخواند.
عصرها به درختان نارنگی و پرتقالش سر میزند؛ درختانی که همین سر زدنهای مداومش آنها را با آبوهوای غریب اینجا آشتی داده است.
پدرم خجالتی است و همیشه معذب، فقط در اتاقش احساس راحتی میکند. او در چشمانش آبی اقیانوسها* را دارد و در قلبش سبزی جنگلها را.
پدرم هرگز این یادداشت را نخواهد خواند، اما من مینویسم تا یادم بماند که نطفهی عشق را او در دل ما کاشت؛ عشقِ به بودن و زیستن.
*این یک استعاره نیست، چشمان پدرم به رنگ آبی اقیانوسی است.
واقعیترین چیزی که دریافتهام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم».
من، با تمام حسها و اندیشهها و امیدها و رویاها و داشته و نداشتههایم، همچنان هیچ چیز نیستم.
اما وقتی این جمله در درونم طنین میاندازد که «تو در زندگیات به هیچ کجا نرسیدهای» هنوز به اندازهی همان زمان که شنیدمش غمگین میشوم.
چرا با وجودیکه خودم این را میدانم، هنوز طاقت شنیدنش را ندارم؟
چرا بعضی از آگاهیها وقتی در دل کلمات قرار میگیرند آبستنِ درد میشوند؟
فکر میکنم فاصلهای هست میان دانستن و «واقعن» دانستن.
مینشینم و چشم میدوزم به زندگیام که هیچ چیز نیست و غم هیچ چیز نبودنش دامنم را میگیرد.
مادرم همه چیز را در نایلون نگه میدارد؛ از اسناد و مدارک گرفته تا قابلمه و کاسه و بشقاب. سپس برای اینکه نایلون خراب نشود آن را در یک نایلون دیگر میگذارد.
هر چه ارزش و اهمیت وسیلهای در نظرش بیشتر باشد تعداد نایلونهای مورد استفاده بیشتر میشود. گاهی باید از چهار یا پنج نایلون عبور کنی تا به وسیلهی مورد نظر دست پیدا کنی.
میگوید نایلون از خراب شدن آن وسیله جلوگیری میکند.
آنقدر باورش به نایلون قوی است که فکر میکنم بچه که بودیم ما را در نایلون میپیچیده که از خراب شدنمان جلوگیری کند، اما راهکارش در مورد ما خیلی کارآمد نبوده، چون دستکم بیشتر از نصفمان خراب شده است.
یک زمانی فکر میکردیم مادرمان باعث شده است ما خراب شویم، بعد به نایلونها شک کردیم که شاید نایلونها خراباند، از نایلونها بیزار شدیم و آنها را دور انداختیم، بعد گفتیم شاید خدا ما را خراب آفریده بوده، در نهایت هم احساس کردیم که خودمان مشکل داشتیم که خراب شدیم و چون دستمان به جای دیگری بند نبوده این فرض آخری را پذیرفتیم و با آن زندگی کردیم.
کسی از خودش سوال نکرد که اصلن تعریفت از درست و خراب چیست؟ چطوری باید باشد که فکر کنی درست است؟ چه کسی گفته که باید حتمن یک طور خاصی باشد تا درست باشد؟
زیر سوال بردن خودت و دیگران، مقصر دانستن خودت و دیگران، بهانهتراشی کردن، تعریفهای اشتباهی و بیفایده، اینها نایلونهایی هستند که ما خودمان را در آنها پیچیدهایم؛ نایلونهای بازیافتیِ به دردنخور.
آدمها جملات و کلمات تو را دقیقن همانطوری میشنوند که میخواهند بشنوند نه آن طوری که تو گفتهای.
آدم ها در ذهنشان سیستمی مانند سیستم مترجم گوگل دارند که در آن سیستم، به ازای هر فردی که در زندگی میشناسند یک زبان تعریف شده است. افراد جملاتی را که میشنوند به این سیستم میدهند، سیستم زبان مرتبط با آن آدم را تشخیص داده و آن جملات را ترجمه میکند. در واقع فرد متن ترجمه شده را میخواند و آن را درک و دریافت میکند.
حالا این مترجم، زبان هر فرد را چگونه میسازد؟
مترجم با توجه به سابقهای که میان صاحبش و فرد مقابل وجود دارد، همچنین جملاتی که قبلن با هم رد و بدل کردهاند، شناختی که نسبت به یکدیگر دارند، احساسی که به هم دارند و خیلی عوامل دیگر زبان فرد مورد نظر را تشکیل میدهد. در تعاملات بعدی سیستم بهروزسانی شده و چیزهایی به آن اضافه میشود.
پُرواضح است که این سیستم همیشه ناقص است چون خیلی از فاکتورها در آن لحاظ نشدهاند؛ مثلن تجربهی زیستهی طرف مقابل، ماجراهایی که پشت سر گذاشته است، احساساتش، تمام آنچه که دیده و شنیده و خیلی چیزهای دیگر.
بنابراین یک سیستم ناقص همیشه ترجمهای ناقص ارائه میدهد. ما در واقع آن چیزی که گفته شده است را نشنیدهام، بلکه چیزی را که مترجم درونی ما ترجمه کرده است شنیدهایم که این دو ممکن است بسیار متفاوت باشند. اما من و شما این سیستم ناقص را ملاک قرار میدهیم و بر اساس ترجمهی ارائه شده، رفتار خودمان را با آن آدم تنظیم میکنیم.
آیا میتوان با کسی دقیقن و کاملن همراستا شد؟
در زبان انگلیسی برای نشان دادن همراستا بودن با طرف مقابل اصطلاحی وجود دارد به این صورت که «ما در یک صفحه هستیم».
تصور کنید که یک کتاب واحد در دست دو نفر است و هر دو یک صفحهی مشخص از آن کتاب را پیش روی خود دارند و مشغول خواندنش هستند.
این اصطلاح میگوید که ما در فضای فکری یکسانی هستیم و درک متقابلی از یک موضوع مشترک داریم.
اما به نظر من حتی اگر یک صفحه از کتاب پیش چشم همهی ما باشد باز هم ما جملات آن کتاب را بر اساس درک و سواد خودمان میخوانیم و تحلیل میکنیم. بنابراین برداشتهای ما از یک صفحهی مشترک به احتمال زیاد متفاوت است.
حالا من فکر میکنم که سیستم ترجمهای که در درون هر کدام از ما قرار دارد سیستمی کاملن منحصربهفرد است که عوامل زیادی در شکلگیری آن دخیل بودهاند، شاید حتی ما قوهی شنوایی کاملی نداشته باشیم و جملات را ناقص شنیده باشیم و همانها را به سیستم داده باشیم و مترجم ما هم بر اساس همان نقصها شکل گرفته باشد.
پس در وهلهی اول هر چیزی که میشنویم توسط یک سیستم ناقص ترجمه میشود و به سمع و نظر ما میرسد، به همین نسبت حرفهای ما نیز به صورت ناقص به گوش دیگران رسیده و برای آنها ترجمه میشود.
بنابراین باید بپذیریم که این یک روند دو طرفه است.
چرا به یک سیستم ناقص اهمیت میدهیم؟
اگر این را بپذیریم که سیستمِ مترجم درون ما و همینطور درون سایر آدمها، یک سیستم ناقص است که در حال طی کردن روند رشد خود و در واقع در حال تکامل است، این سوال پیش میآید که چرا به قضاوتها و نظرات این سیستم ناقص اهمیت میدهیم؟
چرا یک ترجمهی ناقص را میشنویم و باور میکنیم و اجازه میدهیم احوال ما را تعیین کند؟
چرا با خودمان نمیگوییم که شاید من اشتباه متوجه شدم؟
اصلن به فرض هم که مترجم درونی من خیلی هم دقیق و کامل است، فرض کنیم طرف مقابل واقعن به من گفته است احمق و من هم آن را درست و کامل درک و دریافت کردهام.
حالا اگر بروم مقابلش بایستم و بگویم «احمق خودتی» فقط سیستم مترجم او را با اطلاعات به دردنخور بروزرسانی کردهام.
اینکه در مقابلش بایستم و بگویم که هیچ، خیلی از ما کیلومترها دورتر از آن آدمها هستیم اما در ذهنمان مقابل آن آدمها میایستیم و همین حرفها را در درون ذهنمان به آن آدمها میزنیم. این دیگر واقعن بیفایده که نه بلکه کاملن بیماریزا است.
خیلی وقتها ما نگران هستیم که حرف یا عمل ما در سیستم مترجم طرف مقابل چگونه ترجمه میشود، ما نگران روند ترجمه هستیم، به همین دلیل خیلی وقتها خودمان را سانسور میکنیم، یا حرفمان را جور دیگری میزنیم، یا بعد از گفتنش بارها و بارها به آن حرف فکر میکنیم و آن را بالا و پایین میکنیم.
ما تلاش میکنیم سیستم مترجم را دستکاری کنیم چون نمیخواهیم تصوری که از ما در ذهن دیگران وجود دارد خدشهدار شود، اما جالب اینجاست که این تصور چیزی است که ما «تصور میکنیم» در مورد ما وجود دارد، یعنی خود این تصور از تصورات ما سرچشمه میگیرد.
این تصور چیزی است که ما خواستهایم در مورد ما وجود داشته باشد؛ ما دلمان میخواهد آدمها ما را به آن شکل ببینند و درک کنند، دلمان میخواهد مترجمْ جملات ما را مطابق با ارزشهای درونی ما برای دیگران ترجمه کند، غافل از اینکه این مترجم در درون آنهاست و بنابراین تمام ترجمههایش در واقع مطابق با ارزشهای درونی آن آدمها است. این مترجم کارمند آن آدمها و حقوقبگیر آنها است بنابراین در خدمت ارزشهای آنها است و نه ما.
انگار که ما میخواهیم باج بدهیم به مترجم درون آدمهای دیگر که ما را جور دیگری نمایش دهد درحالیکه این مترجم هم از توبره میخورد هم از آخور؛ از تو پول میگیرد و به تو قول میدهد که تصویری که میخواهی از تو نمایش خواهد داد اما در نهایت برای صاحبش دم تکان میدهد.
یادمان نرود که عین همین سیستم در درون ما هم هست که در مقابل دیگران همین رفتارها را دارد.
ما آدمها را همانطوری میبینم که قابلیت دیدنشان را داریم نه آنطوری که واقعن هستند. اصلن آدمها خودشان هم نمیدانند آنطوری که هستند طور واقعی آنها است یا خیر، اصلن طور واقعی چطوری است؟
تو مگر خودت را در تمام موقعیتها یا در تک تک روزهای زندگیات تجربه کردهای که بدانی واقعن چطور آدمی هستی؟
چند شب پیش مردی را دیدم که به زانو درآمده بود از بیماری مادرش، مردی که خودش صاحب خانواده است، همیشه تصویر و تصورم از او تصویر یک آدم قوی بوده است، خودش هم همین نظر را در مورد خودش داشت، میگفت من سختترین روزها و شرایط را پشت سر گذاشتهام، هیچ کجا آخ نگفتهام، من هم این را تصدیق میکردم و او ادامه داد که الان تمام زندگیام در ابهام فرو رفته است، در شک و ندانستن، حتی میخواهم یک لیوان آب بخورم نمیدانم بخورم یا نه، نمیدانم نیازم واقعی است یا نه.
شمارش کرده بود که مادرش ۷۳ روز است که در کما به سر میبرد، نه زنده است نه مرده، درست مثل مرد که دیگر نه زنده بود نه مرده، تکلیف خودش را با زندگیاش نمیدانست. همین آدم مگر ۷۳ روز قبل خودش را اینگونه شناخته بود که امروز میشناسد؟
پس حتی خود ما نمیدانیم که واقعن چه کسی هستیم، چطور انتظار داریم که دیگران به درک درست و واضحی از ما برسند؟
پس اینکه نگران نظر دیگران در مورد خودمان باشیم در واقع وا دادن است، وا دادن به یک سیستم ناقص.
اهمیت دادن یا ندادن به چه معناست؟
اهمیت دادن به نظر دیگران چه شکل و شمایلی دارد؟
از کجا میفهمیم که در حال اهمیت دادن به نظر دیگران هستیم؟
اهمیت بدهیم یا ندهیم؟
اصلن چه معنی دارد اهمیت دادن یا ندادن؟
اصلن چه اهمیتی دارد که اهمیت بدهیم یا ندهیم؟
انگار که دو سیستمِ ترجمه در مقابل هم قرار گرفتهاند و دارند یکدیگر را زیر سوال میبرند. یکی میگوید من بهتر فهمیدم صاحب تو چه گفت، آن یکی میگوید نه تو هیچی نمیفهمی، وقتی صاحب تو فلان حرف را زد منظورش این بود، آن یکی میگوید من اینجا نشستهام آنوقت تو داری منظور صاحب مرا تحویل من میدهی؟ یعنی میگویی تو بهتر از من میفهمی چه گفته است؟
و این مشاجره بالا میگیرد. این وسط نه تو دخیل هستی و نه آن طرف مقابل، در واقع تقابل سیستمها است. حالا سوال را دوباره بپرس:
اهمیت دادن یا ندادن به این سیستمها چه اهمیتی دارد؟
حتی اینکه به سیستم ترجمهی درونی خودت اهمیت بدهی یا ندهی چه اهمیتی دارد؟
شاید فکر کنی این نشانهی اهمیت دادن به خودت است، شاید فکر کنی این سیستم در واقع سیستم شناختی تو است که اگر به آن اهمیت ندهی ممکن است به شناخت درستی از پدیدهها و آدمها نرسی و در نتیجه در خطر باشی. شاید این ترس و نگرانی از نیاکان ما به ما رسیده است، شاید آنها نیاز داشتند مرتب سیستم ترجمهی طرف مقابل را بررسی کنند و به حرفهای این سیستم اهمیت بدهند برای اینکه منظور طرف مقابل را بهتر متوجه شوند و خودشان را از خطرِ حمله و مرگ محافظت نمایند، اما ما اکنون چنین نیازی نداریم.
مثل این است که تو کامپیوتری داشته باشی که با آن کارهایت را انجام میدهی، با خودت بگویی اگر من به این کامپیوتر اهمیت بدهم او کارهای مرا بهتر انجام خواهد داد، اما متوجه نیستی که در واقع تو هستی که داری آن کارها را انجام میدهی، حالا از طریق این کامپیوتر یا هر ابزار دیگری، در نهایت این تو هستی که باید تمام آن کارها را به سرانجام برسانی، هر چقدر هم که به کامپیوترت اهمیت بدهی او به جای تو کاری انجام نمیدهد.
بنابراین اگر تو به سیستم مترجم درونیات اهمیت بدهی او بهتر کار نمیکند و بهتر منظورها را درک نمیکند، به همین نسبت اگر به سیستم فرد دیگری اهمیت بدهی و نگران نوع عملکرد سیستم دیگران باشی آنها در مقابل تو کارها را بهتر انجام نمیدهند.
بنابراین اهمیت دادن یا ندادن از اساس بیمعنی است، ما به کامپیوتر یک نفر دیگر اهمیت نمیدهیم، ما نگران عملکرد کامپیوتر فرد دیگری نیستیم، حتی نگران کامیپوتر خودمان هم نیستیم.
پس چرا کنترل حال خوب و بدمان را به دست این سیستمهای ناقص سپردهایم؟
از بیرون به تمام اینها نگاه کنیم
بهترین راهکار این است که از تمام این ماجراها بیرون بیاییم، انگار که ربات ما در حال جنگیدن با ربات طرف مقابل است، از بیرون به ماجرا نگاه کنیم، آن کسی که نظر میدهد و قضاوت میکند و تحلیل میکند ما نیستم، بلکه سیستم مترجم درون ماست، ناراحتی او ناراحتی ما نیست.
حالا سوال اصلی این مقاله را میپرسم؛
نظر دیگران دقیقن کجای دیگران است؟
نظرات دیگران درون سیستم مترجم آنها قرار دارد، حالا که کل این سیستم ناقص و بیاعتبار است پس نظرات آنها در مورد ما هم ناقص و بیاعتبار است و به همان نسبت نظرات ما دربارهی دیگران.
گردش پروانهها به دور گلها هرگز قدیمی نمیشود، هرگز از مد نمیافتد، هرگز تکراری نمیشود.
آیا تا به حال پیش آمده فکر کنی که بارش برف تکراری شده است؟ یا غروب آفتاب از مد افتاده است؟ یا ابرها در آسمان قدیمی شدهاند؟
کدام آوا در طبیعت است که احساس کنی دیگر قابل شنیدن نیست؟ تا ابد میتوانی حتی به صدای جیرجیرکها گوش دهی و هرگز خسته نشوی.
چه اعجازی در طبیعت هست که باعث میشود هیچ چیزی در آن رنگ و بوی تکرار نگیرد؟ چرا هیچ چیزی در طبیعت قدیمی و کسلکننده نمیشود؟
به نظر من دلیلش اتصال است؛ عناصر موجود در طبیعت اتصالشان را با سرمنشاء خلقت از دست ندادهاند، آنها همواره متصلاند و همین اتصال زیبایی آنها را اعجابانگیز میکند.
در میان انسانها نیز آنها که اتصالشان را حفظ کردهاند آثاری جاودانه خلق کردهاند.
اتصال برقرار بوده که وحشی بافقی را واداشته است تا بگوید:
ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را
شاید هم بتوان گفت که طبیعت خودش همان اثر جاودانه است که در اثر اتصالِ زمین به پروردگارش خلق شده است.
هر چه که هست، این شعلهی شوق را فقط اتصال به او در آتشکدهی دل ما روشن نگه میدارد. من این شوق را زندگی کردهام و در مقابلش سردی و خاموشی نبودن آن را هم زیستهام.
چه کسی گفته است که جهنم داغ است؟ به نظر من جهنم بینهایت سرد است، چگونه ممکن است که شعلهی شوق او در جایی روشن نباشد و آنجا داغ باشد؟ نه، نمیشود.
من بارها «ریسمان الهی» را رها کردهام و هر بار با سَر زمین خوردهام، حالا دیگر میدانم سوختی که شعلهی شوق را روشن نگه میدارد «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ» است، پس تلاش میکنم تا از غافلان نباشم.
تازگیها جرأت نداری اسم بچههای مردم را بپرسی، چون به احتمال خیلی زیاد نمیتوانی درست تلفظشان کنی.
انگار به پدر و مادرها گفتهاند که رابطهی مستقیمی وجود دارد میان میزانِ سخت بودن اسم بچه با میزان موفقیت او.
حالا ما هیچ، دل من برای پدربزرگها و مادربزرگهایی میسوزد که سر پیری، بعد از تحمل بار سنگین یک عمر زندگی، حالا باید با مصیبتِ تلفظ کردن اسم نوههایشان کلنجار بروند.
باور کنید که کلمهی «اینشتین» در زبان آلمانی کلمهی سادهایست و باور کنید که اگر نیم نگاهی به خودمان در آینه بیندازیم متوجه میشویم که هیچ میزانی از جهش ژنتیکی نمیتواند فرزند من و شما را تبدیل به اینشتین کند، پس دیگر شرایط را از آنچه که هست بغرنجتر نکنیم.
خیلی اوقات صحنهای را که بیست سال قبل دیدهام به خاطر میآورم؛ در صف تاکسی ایستاده بودم، پسربچهای را دیدم که آمد روبروی ایستگاه، یک گونی را روی زمین پهن کرد، از یک گونی دیگر دانههای یاقوتی زرشک را خالی کرد روی گونیِ پهنشده، یک ترازوی دستی سنتی را هم گذاشت کنار دستش.
یک دقیقه نگذشته بود که سر و کلهی اولین مشتری پیدا شد، پسر زرشک را با همان ترازوی غیردقیق وزن کرد و پولش را گرفت، سپس نفر بعدی آمد و بعد از آن نفرات بعدی. در همان چند دقیقهای که من منتظر تاکسی بودم نصف جنسی را که داشت فروخت و پولش را گذاشت جیبش.
او فقط یک محصول داشت و تمام وسایلش دو گونی و یک ترازو و چند عدد نایلون بودند.
همان موقع با خودم فکر کردم که من روی یک محصول متمرکز نیستم. حالا منظورم از یک محصول دقیقن یک محصول نیست، بلکه یک نوع محصول است، یعنی محصولی در یک زمینهی مشخص، مثلن یک نفر تمرکزش روی زبان انگلیسی است و هر کاری که انجام میدهد در همین زمینه است.
من به کارهای مختلفی پرداختهام و علائق متنوعی داشتهام؛ از خوشنویسی و موسیقی گرفته تا عکاسی و یوگا و شاخههای مختلف IT و حالا هم که تولید پوشاک. از این بابت پشیمان و ناراحت نیستم، تمام آن مسیرها در یک نقاطی جمع شدهاند و به یاری من آمدهاند.
اما همیشه فکر میکنم به متمرکز بودن؛ به ورزشکاران پاراالمپین نگاه میکنم که با وجود ضعفهای مختلفی که دارند هر کدامشان روی یک نقطهی قوت خود متمرکز شدهاند و همان را تقویت کردهاند، حالا همان نقطهی قوت آنها را به میدان پاراالمپیک رسانده است.
شاید بزرگترین خیر و برکتی که در متمرکز بودن وجود دارد این باشد که بار استرسهای بیهوده را از دوش آدم برمیدارد؛ وقتی انرژیات را چندین جا پخش میکنی به طور ناخودآگاه از خودت توقع داری که در تمام آنها به یک جایی برسی، و در ضمن هر مسیر تازه نیاز به یادگیریهای تازه و اقدامات تازهای دارد که تمام اینها مساوی خواهد بود با فشارهای مضاعف.
در مقابلش متمرکز بودن تمام انرژیها را یکپارچه میکند، نظم ذهنی ایجاد میکند و فشارهای غیرضروری را از میان برمیدارد.
میدانم که سفر زندگی برای همهی آدمها یکسان نیست و هر کس به طریقی در این سفر پیش میرود که این طریق هر چه که باشد در نهایت نیکوست، اما بخشی از من بیقرارِ این یکپارچگی و تجمیع انرژی است و از همه مهمتر بیقرارِ آرامش.
دو سال قبل این فکر در سرم چرخید که «هر فردی که تا کنون با من برخورد داشته است، هر چند برخوردی بسیار کوچک، حتمن و قطعن خیری را از طرف من دریافت کرده است؛ حتی اگر این خیر در حد یک لبخند یا یک نگران نباش درست میشود ساده بوده باشد.»
درون من این فکر را باور داشت و حتی لحظهای به آن شک نکرد. حتم دارم که اگر کسی مرا بشناسد و این جملات را بخواند سری به علامت تصدیق تکان خواهد داد.
و بعد این عبارت به ذهنم آمد که «چند نفر در این هستیِ پهناور هستند که بتوانند با این قطعیت این حرف را در مورد خودشان و نحوهی زندگی کردنشان بزنند؟»
این فکر زمانی به سرم افتاد که درونم متلاطم شده بود از رفتارهای عجیب و غریب آدمها، من به این فکر اجازه دادم که دو سال مرا تغذیه کند تا اینکه به ادراک تازهای رسیدم؛ این درک که در واقع خیرخواهی من در تمام عمرم از منیّت بزرگ من سرچشمه میگرفته، من تمام این مسیرها را رفتهام که یک روزی همین حرف را به خودم بزنم و اجازه دهم منیّت من باد در غبغب بیندازد.
من تمام عمر تلاش کردم؛ تلاش کردم خودم را بهتر کنم، تلاش کردم عادتهای خوب ایجاد کنم، عادتهای بد را ترک کنم، تغذیهی سالم داشته باشم، ورزش کنم، مراقبه کنم، بخوانم، بنویسم، خیرخواه دیگران باشم، دیگران را به مسیرهایی که فکر میکردم مناسباند هدایت کنم، آگاهتر زندگی کنم و غیره و غیره، اما در واقع تمام عمر تلاش کردم تا منیّت سیریناپذیرم را ارضاء کنم، منیّتی که ظاهری مثبت داشته و همین ظاهر مثبتش بیشتر آسیبزننده بوده.
اگر در خیابان آدمی را ببینیم که رفتاری مبتنی بر عُقدههای درونی اما در جهت منفی دارد به سادگی آن را تشخیص میدهیم و میگوییم فلانی عقدهای است، باید از او فاصله گرفت. اما زمانی که با عقدههای به ظاهر مثبت مواجه میشویم به این سادگیها متوجهی خطرات آنها نمیشویم.
من تمام این راهها را رفتهام که یک روز به خودم و به دیگران بگویم که ببینید من چقدر آگاه هستم، چقدر به فکر ساختن نسخهی بهتری از خودم هستم، چقدر استمرار دارم، چقدر فلان و بهمان که به این وسیله یا دیگران را زیر سوال ببرم یا خودم را ارضاء کنم.
من بلد شدهام که به ضعفها و کمبودهایم معترف باشم و از آنها نترسم، اما خودِ همین نترسیدن و معترف بودن هم بخش تازهای از منیَت من است که تلاش میکند بگوید «ببینید من چقدر شجاع هستم و چقدر صادق و ببینید که شما چقدر میترسید.»
میل به آگاهی در واقع تمایل من به پر کردن عقدههای درونیام است و من به روشنی میبینم که عقدههای من مرا زندگی کردهاند.
این روزها منیّت شفا نیافتهی آدمهای دیگر هم پیش چشمم عریان شدهاند؛ منیّتهایی که تا کنون با لباسهای فاخر در میان عموم ظاهر میشدند حالا مثل دیوانهای لُخت این طرف و آن طرف میروند و هنوز سعی میکنند عزت و بزرگی سابقشان را حفظ کنند، اما آب ریخته را چگونه میتوان به درون ظرف برگرداند؟
این روزها برایم روشن شده است که عُقدههایمان ما را زندگی میکنند و شاید بزرگترین چالش ما این باشد که فاصلهی قابل قبولی را میان منیّت و خودمان ایجاد کنیم، چون منیّت عادت دارد بیش از حد به ما نزدیک شود و خودش را با ما یکی بداند.
دراز كشيدهام روی تختی كه با زمين بيشتر از پانزده سانتیمتر فاصله ندارد. گچهای تبله كردهی سقف هر آن ممكن است بريزند پايين كه در اينصورت مستقيم روی سرم میريزند.
لامپ كم مصرف، پيچ و تاب خورده است و با سيمی كه به طرز مسخرهای كوتاه است از سقف آویزان است.
روی كاغذ ديواریِ كهنه و رنگ و رو رفته که احتمالن بيست سالی میشود آنجا وصل است، لكههای چسب به چشم میخورد كه خبر از وصل شدن و دوباره كنده شدن چيزهايی را به ديوار میدهد.
محل تيرچهها در سقف كاملن پيداست و بين اين اتاق و اتاق كناری به طرز عجيبی يک پنجره وجود دارد كه اگر اين پنجره نبود اتاق كناری در تاريكی محض فرو میرفت.
اين اتاق خسته است، به زحمت سرِ پا ايستاده، ديوارهايش اگر زبان داشتند چه داستانها كه تعريف نمیكردند، خوب است كه زبان ندارند.
من هم خستهام، اما من زبان دارم. نه تنها در دهانم بلکه در مغزم زبان بسیار درازتری دارم که حتی یک لحظه هم بیکار نمیماند. مغزم عادت عجیبی به پرحرفی دارد؛ یک بار همهی حرفهایش را میزند و بعد هزار بار همانها را نشخوار میکند و به خوردم میدهد. حیا و آبرو هم که هیچ ندارد.
اگر مغزم موجودیتی خارج از من بود، مثلن یک آدمی که در کنارم نشسته بود و بعد همین حرفهای همیشگیاش را میزد، قطعن وحشتزده میشدم و پا به فرار میگذاشتم. اما حالا که در درونم است ساعتها به چرندیاتش گوش میکنم و نشخوارهایش را با میل و رغبت قورت میدهم.
مغزم زن حاملهایست که ویارش حرفهای تکراری و بیسروته است.
من اما سالهاست که خستهام از این همهمهی پوچ. راهش را هم یاد گرفتهام. زن حامله هورمونهایش به هم ریخته است، نمیشود او را قانع کرد که از ویارش بگذرد. راهش این است که به او فرصت وراجی کردن بدهی. نیازش هم یک کاغذ و قلم است. به او میگویم «عزیزم نه تنها به حرفهایت گوش میدهم بلکه آنها را ثبت هم میکنم که فراموش نکنم.»
خوشبختانه آنقدرها باهوش نیست و گول میخورد. پیش میآید که پانزده صفحه پرحرفی میکند اما بالاخره ساکت میشود.
هشت سال است که هر روز کارم همین است تا ببینم بالاخره کی فارغ میشود. ۹ ماه که هیچ، ۹ سال هم که هیچ، فکر میکنم بعد از ۹۰ سال بالاخره بچهاش به دنیا بیاید. فقط امیدوارم افسردگی بعد از زایمان نگیرد.



