– چرا به این جهان آمدهایم؟
– ما تنها در پی یک کار به این جهان آمدهایم؛ آمدهایم تا از یک چیز مراقبت کنیم، حواسمان پی یک چیز باشد، چشممان را از یک چیز برنداریم.
– چه چیزی است آن یک چیز؟
– «اعتماد»، ما آمدهایم تا از اعتماد مراقبت کنیم.
– اعتماد به چه؟
– اعتماد به خداوند. ما آمدهایم تا به او اعتماد کرده و تمام عمر از این اعتماد مراقبت کنیم.
– منظورت چیست که باید از اعتماد به او مراقبت کنیم؟
– یعنی نباید آن را از دست بدهیم، باید همواره چراغ این اعتماد را روشن نگهداریم.
– چرا باید از این اعتماد مراقبت کنیم؟
– چون دیر یا زود خواهیم فهمید که بدون این اعتماد زندگی تبدیل به کارزاری دائمی میان ما و جهان خواهد شد، میان ما و هر چیز دیگری از جمله تمام خواستههایمان.
– اگر از آن مراقبت کنیم چه چیزی نصیبمان میشود؟
– مراقبت خداوند از باقی چیزها. ما از اعتمادمان به او مراقبت میکنیم و او از باقی چیزها.
– چه چیزهایی؟
– تجربهها، عواطف، احساسات، نیازها، خواستهها، نعمتها،… هر چیزی و هر چیزی از جمله پول، سلامتی، رابطه.
– چرا برای اعتماد به این جهان آمدهایم؟
– چون وقتی میکوشیم از اعتمادمان مراقبت کنیم او را جور دیگری میشناسیم، جوری که به جز از مسیر اعتماد نمیتوانستیم بشناسیم. او هم از دریچهی این اعتماد خودش را جور دیگری تجربه میکند، جوری که اگر این اعتماد نبود نمیشد آن را جلوهگر کرد و همهی اینها در این جهان معنا مییابد؛ در جهانی که در آن فاصله هست میان ما و او و این فاصله اعتمادکردن را دشوار میسازد.
الهی ما از اعتمادمان به تو مراقبت میکنیم، تو هم از باقی چیزها (از جمله از اعتماد ما به خودت) مراقبت کن.
الهی شکرت…
الهی،
اینجا
برای
بوییدن
و
بخشیدن
و
برخاستن
و
بالیدن
و
بوسیدن
و
بردن
و
باختن
و
.
.
.
و
برای
«بودن»
بسیار
بکر
و
بیبدیل
است.
الهی شکرت…
دلم میسوزد برای
منی که دم غروب سنگ گذاشت روی مزار مادرش،
منی که به نگهبان بیمارستان گفت «ترخیص نشدن، فوت شدن.»،
منی که صداها و بوها و لحظهها را از یاد نمیبرد،
منی که اعلامیه درست کرد،
منی که ناامید شد،
منی که گریه نکرد.
دلم میسوزد برای این منی که همیشه مانده است نه فقط چون چارهای جز ماندن نداشته بلکه چون نمیخواسته کنار بکشد، نمیخواسته نباشد، نمیخواسته بیاعتماد کند دیگران را به بودن و ماندنش.
حالا این من باید پای همین من بایستد، نباید بیاعتمادش کند به بودن و ماندن که این من به حز این من کس دیگری را ندارد.
الهی شکرت…
آنقدر در چای دادن به مردم ممارست کردیم تا هوا رو به خنک شدن رفت. در چلهی تابستان هم دست برنداشتیم از چای دادن، اولن اینکه همت نداشتیم شربت درست کنیم، دومن مادر عاشق چای بود. هرچند که ایرانیجماعت دست رد به سینهی چای دمی آن هم ساعت ۷:۳۰ صبح که حتمن خودش چای نخورده به مزار آمده است نمیزند.
به لطف روحیهی ارتشی پدر ساعت ۷:۱۵ سر مزار اعلام آمادهباش میکنیم؛ یکی با جارو، دیگری با دستکش درحال جمع کردن زبالهها و یکی دیگر هم در حال آماده کردن بساط صبحانه. بعد از صبحانه هم مثل یک ارتش تعلیمدیده در چند دقیقه آن همه درخت را سیراب میکنیم، ساعت ۹ هم میرسیم خانه.
برق که رفت با یک ذره نور موبایل افتادم به جان یک دنیا کار که مدتها با چشم بسته از کنارشان میگذشتم تا نبینم که آنجا هستند و من نمیتوانم انجامشان دهم. حتی با همان موبایل حمام هم رفتم، میپرسید چطور؟ خیلی ساده است، گوشی را داخل نایلون بگذارید و یک جایی دورتر از آب آویزان کنید یا بگذارید. هیچ چیزی به جز نبودن آب مانع دوشگرفتن یک حمامروندهی واقعی نمیشود. تا دیگران فکر کنند و تصمیم بگیرند حمامرونده سه بار رفته و بیرون آمده است.
خانهای در این نزدیکی هست که هر بار برق میرود و میآید دزدگیرش تا چهل و پنج دقیقهی بعد صدا میدهد، شرایط برای دزدی کاملن مهیاست، حتی میتوان یک گاوصندوق را وسط خانه ترکاند، صدا به صدا نمیرسد. واقعن دلیل برخی از صداها را نمیفهمم، اینکه چرا قطع نمیشوند، چرا صاحبخانه به میزان آزاردهنده بودن چنین صدایی نمیاندیشد و فکری برایش نمیکند؟
به نظرم موفق شدم آب ببندم در یادداشت امروزم. حرف خاصی برای گفتن ندارم، در خوابیدن ثواب بیشتری هست.
الهی شکرت…
بعضی برنامههای روی گوشی پیامهای عجیبوغریبی میدهند؛ مثلن چیزهایی شبیه به این: «کتابهایی که باید قبل از مردن بشنوید.» قبلن که کتابهای صوتی نبودند میگفتند کتابهایی که باید قبل از مرگ بخوانید، حالا میگویند بشنوید.
بیزارم از لیستهایی که میگویند قبل از مردن باید آنها را انجام داده باشیم. تازه بعضی لیستها که برای قبل از سیسالگیاند؛ طوریکه انگار اگر تا سیسالگی انجام نشوند باید بیخیال باقی عمر شد. زندگی را به قبل و بعد از سی سالگی تقسیم میکنند با این پیام که اگر سیساله شوی و آن کارها را انجام نداده باشی نه تنها آن سی سال را حرام کردهای بلکه باقی عمرت را هم باختهای.
به من اگر چنین لیستی بدهند آن را میزنم جلوی چشمم تا هرگز انجامش ندهم. فقط یک عده شلمغز میتوانند چنین لیستی فراهم کنند؛ یک نفر باید کتابی را در شصت سالگی بخواند چون برای او آن زمان وقت مناسب خواندن آن کتاب است، یا سعادت یک نفر در سفر کردن نیست، یک نفر ممکن است تمام عمر در روستایی زندگی کند و هرگز نه کتابی بخواند و نه فیلمی ببیند اما تجربهی زیستهاش رضایتبخش و پربار باشد، یک نفر ممکن است در تمام عمر بیشتر از دو سه کتاب نخوانده باشد اما آنقدر آنها را خوب خوانده باشد که برای یک عمر کفایت کنند.
فقط یک لحظه زمان مرگ را تصور کن و ببین اگر در بستر مرگ باشی واقعن به کتابهایی که نخواندهای میاندیشی؟
انسان خودش کتابیست که در طول زندگی فصل به فصل نوشته میشود؛ قصهای که ذرهذره کامل میشود، شخصیتی که در طول قصه شکل میگیرد، روایتها و قصههایی که نه تنها تجربه بلکه حس میشوند. انسان در زمان مرگ فقط کتاب زندگی خودش را مرور میکند و این تنها قصهایست که برایش معنا دارد.
اهمیتدادن به چنین لیستهایی تنها سبب میشود قصهی زندگی آدم که قرار بود چیزی اصیل و منحصربهفرد باشد، تبدیل به آش شلهقلمکاری از قصههای دیگران شود و به جز اضطراب و پریشانحالی چیزی دست آدم را نگیرد.
تنها کاری که باید قبل از مردن انجام دهی نگاه کردن به شکوه موجود در این لحظه است؛ به اصالت این لحظه، به اینکه چقدر یگانه است، چقدر دقیق است، چقدر همان است که باید باشد، همانی که نیاز داری؛ همانقدر دردناک یا همانقدر دلنواز که باید میبود. همهی کتابهای جهان در این لحظه خلاصه شدهاند، چیزی که شاید کمی بعد دیگر در اختیارت نباشد.
این لحظه همان کتابیست که ارزش خواندن دارد.
الهی شکرت…
بعد از مدتها بوی پیاز راه انداختم، من و این بدبوی پرخاصیت هیچگاه میانهی خوبی با هم نداشتهایم. همیشه با دستکش به سراغش میروم و آنقدر میسوزم و اشک میریزم که از غذا خوردن پشیمان میشوم.
یک زمانی میگفتم من برایش احترام قائلم چون حضورش تمام بوهای نامطبوع دیگر را از بین میبرد و اگر نباشد طعم غذا قابلقبول نخواهد بود، اما به هر حال نمیتوانیم دوستان خوبی باشیم، قرار نیست که چون کارش را خوب بلد است دوست خوبی هم باشد.
اما بعد فکر کردم که این طرز فکر من درست مثل این است که با کسی به خاطر ظاهرش دوست نشوی. هر چه خودم را میکاوم چنین چیزی را در خودم نمییابم، به خاطر نمیآورم که ظاهر کسی برایم تعیینکنندهی چیزی بوده باشد. مگر ظاهر آدمها دست خودشان است؟ هر کس با چهرهای به این جهان آمده است.
بعدتر که عکاس شدم پیبردم که هر فرد، با هر چهره و هر اندامی که دارد، به طرز شگفتانگیزی زیباست و این باید باور قلبی من به عنوان یک عکاس باشد، نه اینکه ادایش را دربیاورم. عمیقن معتقدم که اگر کسی این باور قلبی را نداشته باشد هرگز نمیتواند تصویری را ثبت نماید که حرفی برای گفتن داشته باشد.
کیفیت پیاز که دست خودش نبوده است؛ او با این کیفیت به این جهان آمده است، من اگر نمیتوانم به پیاز عشق بورزم مشکل از من است نه از پیاز. اما ما اغلب طوری رفتار میکنیم که سبب میشویم طرف مقابل ایراد را در خودش ببیند و این غصه در دلش بنشیند که مطلوب دل ما نیست. ما چه کسی هستیم که به خودمان چنین اجازهای میدهیم؟
«روی زمین با تکبر راه مرو…»
الهی شکرت…
بعضی چیزها مثل استخوان گیرکرده در گلوی آدم هستند؛ نه میتوانی قورتشان دهی و نه بیرونشان بیاوری.
گیر کردهاند درست بیخ گلویت؛ نه میگذارند چیزی بخوری، نه راحت بخوابی، نه راحت حرف بزنی.
راهِ نفست را حتی بستهاند و راهی برای خلاصی از شرشان نمییابی.
تابهحال شده است استخوانی در گلویت گیر کند؟ چیزی که در هر صورت مجبور باشی همانجا که هست نگهش داری و در نهایت حس کنی که داری خفه میشوی؟
مشکلاتی که با آدمهای نزدیک اطرافت پیدا میکنی از همین استخوانهای گیرکرده در گلوی آدم هستند، برخی از مسئولیتهایی که میپذیری هم همینطورند.
من مکرر استخوان گیرکرده در گلو داشتهام، چون به هنگام خوردن دقت نکردهام چه میخورم تا استخوان در گلویم گیر نکند.
حالا یا باید خفه شوم یا ریسک قورت دادن استخوان را بپذیرم. امیدوارم این رنج سبب شود حواسم به آنچه میخورم باشد.
الهی شکرت…
در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که میگفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجهی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه از بدنش بیرون بوده است (عکسهایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدمها را از یک قدمی مرگ برمیگرداند اگر زمان رفتنشان نرسیده باشد و اگر زمان رفتن کسی رسیده باشد هیچ نیرویی نمیتواند مانع آن شود.
هزارهزار بار اندیشیدهام که نتوانستم کاری برای مادر انجام دهم؛ نه تنها نتوانستم حفظش کنم بلکه حتی نتوانستم از دردش بکاهم یا به طریقی آن روزها را برایش سادهتر کنم.
به لحظاتی میاندیشم که رفتنش برایم محرز شده بود، به آخرین کلماتش که آنها را پای تلفن به من گفت؛ گفتم مادر نگران نباش ما اینجا هستیم پشت در، گفت «نگران نیستم، بدنم خشک شده، بیا من رو تکون بده.» و من نتوانستم، به تمام نتوانستنهایم، به ناامیدیهایم، به دست کوتاهم.
هزارهزار بار درد به استخوانم رسیده است، اما در پس همهی اینها میدانم که اگر وقت رفتن مادر نبود خداوند او را از یک قدمی مرگ برمیگرداند، چه من آنجا بودم یا نه. مادر رفت چون وقت رفتنش رسیده بود.
هنوز هیچ فکری نتوانسته فشار سنگین روی سینهام را کم کند، هنوز زور هیچ فکری به قلبم نرسیده است، حیرت میکنم از زور زیاد این جثهی کوچک، هیچ فکرش را نمیکردم که یک کفدست قلب اینقدر پر زور باشد اما هست.
قلبم به تسخیر غم درآمده است و در این میان تنها حسی که زورش به غم میرسد و نمیگذارد که مرا ببلعد احساس «اعتماد» است؛ اعتماد به اینکه برگی بدون اذن خداوند از درخت نمیافتد.
این اعتمادیست که ساخته میشود؛ خداوند برای رابطهای که با بندهاش دارد ارزش قائل است، برای آن وقت میگذارد و قدم به قدم اعتماد را در قلب او میسازد تا انسان به جایی میرسد که نمیتواند به این اعتماد بیباور باشد. آنوقت حتی در تاریکترین روزها هم نور این اعتماد چراغ راهش میشود.
الهی شکرت…
به سرعت لباس پوشیدم و در تاریکی مطلقِ شهر از خانه بیرون زدم. تاریکی نعمت بزرگیست؛ وقتی تاریک است چروک بودن لباست مهم نیست، اینکه سوتین بستهای یا نه اهمیتی ندارد، قیافهی کجوکوله و بیروحت دیده نمیشود.
فقط باید از زمانبندی ادارهی برق مطمئن باشی تا در میانهی راه غافلگیر نشوی که خدا را شکر این یکی قابلاعتماد بودنش را ثابت کرده است.
یکمرتبه به سرم زد که یک چیزی بخورم، در تاریکی آدم هوس خوراکی میکند. همان چند قدم در تاریکی رفتن کافی بود تا به یاد آورم که زندگی چه معجون شگفتانگیزیست؛ همین زندگی که گاهی آنقدر سخت میشود که استخوانهای آدم از درد تیر میکشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خندهی آدم به آسمان هفتم میرسد.
نمیدانم فقط من تا این اندازه شیفتهی تاریکیام یا تاریکی دیگران را نیز به وجد میآورد؟ تاریک که میشود یک جور سرخوشی که علتش را نمیدانم در وجودم جان میگیرد، حتی غصهها هم برایم شیرین میشوند، بیخیال و سرزنده و جسور میشوم، چیزی ناراحتم نمیکند، یک جور رهایی و بیقیدی که در روشنایی هرگز ندارم به سراغم میآید.
در تاریکی انگار لولوها میروند، لولوهای من از تاریکی میترسند و مرا به حال خودم میگذارند.
خداوند تاریکی را وسیلهی آرامش جهان قرار داده است؛ انگار که زندگی در روشنایی اصرار دارد خودش را با هزار لباس بپوشاند اما در تاریکی عریان میشود بیآنکه این عریانی آزارش دهد. زندگی آنطوری میشود که واقعن دوست دارد باشد و من هم همینطورش را دوست دارم.
الهی شکرت…
ویدئوی خندهداری دیدهام که ظاهرن بخشی از یک سریال قدیمی است (من آنقدر پرتم که تازه دیدم)، در آن آقای نصرالله رادش با آقای نادر سلیمانی در نقشی که داشتند صحبت میکردند. مکالمه اینطور بود (از آقا فاکتور میگیرم):
رادش: «میتونم یه نخ سیگار بکشم؟»
سلیمانی: «مگه شما سیگار میکشین؟»
رادش: «اینکه همیشه بکشم؟ نه اصلن، از بوش هم بدم میاد. اما وقتی تریاک میکشم بعدش میچسبه.»
سلیمانی: «مگه شما تریاک میکشین؟»
رادش: «اینکه معتاد باشم نه به هیچوجه، متنفرم از اعتیاد، معتاد نیستم، منتها چون شیشه طبعش گرمه به خاطر اون بدنم داغ میشه، بعدش بلافاصله باید تریاک رو بکشم که بدنم سرد شه، بالانس شم.»
سلیمانی با حیرت: «یعنی شیشه میکشین؟»
رادش: «اینکه معتاد باشم؟ احمقم؟ یه احمق فقط به شیشه معتاد میشه وقتی کوکائین هست؟ کوکائین خیلی بهتره.»
سلیمانی: «یعنی کوکائین میکشین؟»
رادش: «همیشه؟ همیشه که آدم میافته از زندگیش، نه نه، گاهگاهی یکی دو خط میریزم مثلن روی همین میز، دماغی میرم.»
سلیمانی: «دماغی میرین؟»
رادش: «پشت سرهم نه، مثلن الان میکشم میره میره میره دیگه زودِ زود یه ساعت دیگه، پشت سر هم مضره.»
سلیمانی: «هر ساعتی کوکائین میکشین؟»
رادش: «آره، ولی نگران نباشین، به تنهایی نه، چون به تنهایی که بکشی سیری میاره دیگه نمیتونی غذا بخوری، صورتت میافته داغون میشی، لابهلاش هروئین تزریق میکنم…. میدونم دارم چی کار میکنم!!! چون هروئین کرهخوری داره، اشتهای آدم باز میشه، اینها رو بالانس میکنم با هم، تهش هم کراک یه مقداری میزنم که یبوست نشم.»
سلیمانی: «کراک میکشین؟»
رادش: «یبوست بگیرم؟ چی کار کنم؟»
من اگر میخواستم این سناریو را بنویسم این مدلی میشد؛ قهوه را با خامه میزنم، بعد چایی را میزنم که چربی آن را بشوید و ببرد اما چون کافئینش شکسته میشود لابهلای آن قهوهی تلخ میزنم، چون قهوه سرد است چای ماسالا میزنم که بدنم گرم شود، اما چون بیاشتهایی میآورد یک آبنبات قهوه میاندازم گوشهی لپم، دهانم تلخ میشود، چای کرک میزنم که طعمش عوض شود اما خوابآور میشود، چای گس ایرانی میزنم که بیدارم کند، آخرش هم یک نسکافه میزنم که خوشحال شوم. چه کار کنم، خوشحال نشوم؟
تنها چیزی که نمیزنم قرص کافئین است.
اینکه معتاد باشم به کافئین؟ نه اصلن، متنفرم از اعتیاد، معتاد نیستم، فقط میخواهم بالانس بشوم.
الهی شکرت…
دوست دارم از پدر بنویسم؛ از اقیانوسی که در چشمهای آبیاش موج میزند، از دستهای سبزش، از تنهایی عمیقی که بر قلبش نشسته است و میگوید که هر یک ساعتش یک سال میگذرد، از اینکه هر روز شعر میخواند و من شعر خواندن را از او آموختهام.
شعر شاید تنها بارقهی نور در این دورهی تاریک زندگی پدر باشد. شعرهایی که برای مادر گفته است را با خط زیبایش نوشته و به دیوار چسبانده است، چند تایی هم از شعرهایی که دوست داشته کنار آنها زده است.
کم پیش میآید از اتاقش بیرون بیاید، آنجا میزی دارد که پشتش مینشیند و شعر میخواند با یک چراغ مطالعهی قرمز، تلویزیون، یخچال، کمد، آینه، جالباسی آن هم دو عدد، کشوهایی که به دستگیرهی هر کدام کاغذی آویزان کرده و محتویات آن کشو را رویش نوشته است، حمام، کولر گازی، پنکه، تخت یکنفره، حتی بخاری هم دارد.
طوری شرایط را مهیا کرده است که لازم نباشد زیاد از اتاق بیرون بیاید هر چند که در باقی خانه هم کسی نیست. هر جایی که متعلق به پدر باشد همیشه منظم است. نظمْ وسواس ذهن اوست، دوست دارد همه چیز منظم باشد.
تازگیها به میوه خوردن روی آورده، چیزی که در تمام عمر از آن دوری کرده است. هر از گاهی برای خودش خرید میکند؛ میوه، حبهی خرما، تن ماهی، پنیر، آبلیمو. پدر آدم مستقلی است، میگوید زیاد برای من غذا نیاورید.
فقط خدا میداند که در دلش چه میگذرد. ما اهل حرف زدن از احساساتمان نیستیم که کاش بودیم. تنها تفریحش روزهای جمعه و مزار و رسیدگی به درختهاییست که آنجا کاشته.
داروهایش را منظم کردهام و روی هر کدام برچسب زدهام. میگوید مطمئن باش که همه را دقیق میخورم. به خاطر ما حواسش به خودش هست. میگوید من باید باشم، نمیخواهد ما تنها شویم.
خوشحالم که انگیزهی محکمی برای ماندن دارد و خوشحالم که از دوران بیمارستان چیز زیادی ندیده است. رفتن مادر مرا با بزرگترین ترسهایم مواجه کرد؛ تصادف، بیمارستان، از دست دادن عزیز، همهی اینها برایم ترسناک بودند. تکتک لحظات بیمارستان پیش چشمم هستند و باید اعتراف کنم که نمیتوانم از عهدهی دور کردن آن لحظات از ذهنم بربیایم. هرچند خدا میداند که چقدر قدردان همان روزها هستم؛ ممکن بود ما حتی یک مزار نداشته باشیم برای جمعشدن، خداوند به ما یک بدن داد و ده روز فرصت برای پذیرفتن.
تقریبن دو ماه قبل از رفتن مادر یک گوشهای نوشته بودم: «مادر؛ کسی که یکی از همین روزها دستت را برای داشتنش دراز میکنی.» واقعن نمیدانم چرا این را نوشته بودم و وقتی بعد از رفتن مادر دیدمش حیرت کردم. پیش از این، مرگ برایم واقعی نبود، حالا اما به شکلی واقعی میدانم که یا من دستم را برای داشتن تکتک عزیزانم دراز خواهم کرد یا آنها دستشان را برای داشتن من.
نه اینکه پذیرفتنش برای ذهن سخت باشد، سختی آنجاست که پای قلب به میان میآید، قانع کردن قلب کار سادهای نیست.
پدر امروز سر مزار دائم به گریه میافتاد، میگفت خدا مامان را زود از من گرفت، برای من سخت شد.
تا وقتی آنجا هستیم قلبمان آرام است، همینکه دور میشویم قلبهایمان سرد و سنگین میشوند؛ مثل غروب جمعه.
الهی شکرت…
وقتی قرار باشد آزادنویسی کنم واقعن آزادانه انجامش میدهم؛ جملاتی که سر و ته ندارند و هیچ هدفی را دنبال نمیکنند. نمیگذارم دستم از کاغذ فاصله بگیرد چون ذهن به دنبال همان یک فاصلهی کوچک است تا خودش را میان تو و قلم جای دهد و ردپای خودش را آنجا بگذارد. ذهن نمیگذارد تو به سراغ اتاقهای تاریک درونت بروی، دلش میخواهد همان حوالیِ روشن همیشگی پرسه بزنی.
بنابراین آنچه ذهن مینویسد عاقل و موجه است اما راهگشا نیست، یا بهتر است بگویم فرصت کشورگشایی به تو نمیدهد، نمیگذارد قلمروی درونت را وسیعتر کنی.
مثلن در آزادنویسی چیزهایی شبیه این نوشته میشوند:
«ماتم زده بر صورت حیران این لحظههای پوشیده از نگاه غمبار و حسرتزدهی او که دیگر در روزهای واپسین عمرش به سر میبَرَد و حسرتی ندارد به جز لحظههایی که فرسوده شدند بیآنکه زیسته شوند و خودش در میان آنها با نگاهی مغموم و سری کاملن سپرده به باد.»
«صیادهای شیاد که صیدهایشان را به دور از چشمهای مراقب میفروشند به اندک چیزی که هیچ چیز نیست و آنها روزی در همین حوالی صید خواهند شد توسط شیادترین صیادها.»
«طنازی نازکانهی عشق بر وجود عظیم او همچون حباب کوچکی که هنوز نترکیده است منشوری شده بود از رنگهای نابی که جای دیگری قابل رویت نبودند و این رنگهای دل او بود.»
«شانههای فراخ شاهین در پروازی شبانه و پر شرر بر سرزمین شاهینهای دلیر که شاید دیر زمانی دیگر شاپرکها هم به آن هجرت نکنند این چنین شرورانه و شبیخون زده است به دل شاد ما.»
گاهی هم میبینی که سر و ته دارند اما نه سر و ته معمول و شاید بشود گفت بهدردبخور:
«بگذار این غم مرا ببلعد و تفالهام را تف کند روی موزائیکهای بیوقارِ این پیادهروهایی که پیادهای نمیتواند از آنها برود از بس که باریکند.»
«میچرخیدند آن حلقههای سُربی در هوای دلگیر این باغهای تا گلو در خواب فرورفته و من هیچ قصد بیدارشدن نداشتم.»
گاهی هم این مدلی که مثلن منطقی به نظر میرسد اما منطقی در حوزهی خودش دارد:
«چاقوی ضامندار تضمین میکند که بیهوده و بیدلیل کسی را نمیکشد اما تضمین نمیکند که نمیکشد، چون در آنصورت باید قبول کند که چاقو نیست.»
چیزی که بسیار کمک میکند نگاه کردن به کلمات است. اگر بخواهی به ذهنت متکی باشی کلمه کم خواهی آورد و در آنصورت چیز دندانگیری نوشته نمیشود؛ یک چیزی که خودت را سر ذوق بیاورد و چندی بعد که میخوانی بگویی «یعنی این را من نوشتم؟»
بنابراین کلمات لازمند، کلمات مثل مواد اولیهی پخت غذا هستند که بدون آنها غذایی در کار نخواهد بود. هر قدر هم که آشپز توانمندی باشی نیاز به مواد اولیه داری تا غذایی فراهم کنی، هر چه این مواد متنوعتر و تازهتر باشند غذای بهتری خواهی داشت. اگر مواد اولیه کهنه شده باشند (یعنی کلمات دستفرسود و تکراری) یا تنوع کمتری داشته باشند غذایی که پخته میشود کیفیت پایینتری خواهد داشت.
من اگر بخواهم بنشینم به آزادانه نوشتن حتمن دو نفر را با خودم به جلسه خواهم برد، منظورم دو نویسنده است که تصادفی از میان کتابها انتخابشان میکنم. جالب اینجاست که وقتی در یک جلسهی آزادنویسی با کتابی همراه میشوی و آن را ورق میزنی در پایان جلسه کاملن میفهمی که آن نویسنده چقدر کلمه در بساط دارد؛ بعضیها کلمات محدود و سادهای دارند و برخی دیگر دستشان پر است از انواع کلمات جاندار و تر و تازه.
اگر بخواهم صادق باشم دقیقن نمیدانم که از آزادنویسی چه چیزی نصیبم خواهد شد، فقط فکر میکنم چیزی شبیه به یادگیری یک زبان جدید است؛ وقتی میخواهی زبان تازهای بیاموزی باید هدفت فکر کردن به آن زبان تازه باشد، اگر قرار باشد به زبان مبدأ فکر کنی و به زبان مقصد صحبت کنی خواهی دید که هرگز به روانبودن نخواهی رسید چون همواره فاصلهای خواهد بود میان ذهن تو و کلامت که در آن فاصله ذهن در حال ترجمه کردن از زبان مبدأ به زبان مقصد است. در نوشتن هم همینطور است؛ اگر بتوانی آنچه در ناخودآگاهت میگذرد را با همان سرعت و همانقدر بیواسطه بنویسی آنوقت انگار که زبان درونت را یادگرفتهای، در آنصورت برای نوشتن باقی چیزها هم معطل نخواهی ماند.
اگر علاقمند هستید امتحان کنید و تجربهتان را آزادانه همینجا بنویسید.
الهی شکرت…


