مطالب توسط مریم کاشانکی

,

حبابِ زندگی ترکیده است

در وضعیت «باداکون» نشسته‌ام و یک چیزی را به یک چیزی می‌دوزم‌، درحالیکه زانوهایم کاملن روی زمین هستند و هیچ فشاری را احساس نمی‌کنم. نشستن در این آسانا برایم بسیار ساده است؛ نه به این دلیل که چند سال در هاتا و آشتانگا عرق ریخته‌ام، بلکه از همان اولین جلسه‌ای که یوگا را شروع کردم […]

,

آرامشِ زندگی

دختر پنج ساله کنارم می‌نشیند و می‌گوید برایم خیار پوست بکن، می‌کنم. یک نمکدان نمک روی آن خالی می‌کند و با چنگال مشغول خوردنش می‌شود. لپ‌های گردش بیشتر باد می‌کنند و لب‌های کوچکش بیشتر پنهان می‌شوند. مثلن من رفته‌ام خانه‌ی او مهمانی و قرار است با هم میوه بخوریم، می‌گوید تو هم بخور. وسط مهمانیِ […]

,

سال نو رسمی است

در فیلم‌ها قاضی چکشی را روی میز می‌کوبد و اعلام می‌کند که «جلسه رسمی است.» یعنی دیگر رسمن جلسه‌ی رسیدگی شروع شده است، حرف اضافه نزنید تا کارمان را انجام دهیم. از امروزْ سال نو هم رسمی است، ۱۴۰۴ رسمن و واقعن شروع شد، بهتر است حرف اضافه نزنیم تا جهان کارش را انجام دهد. […]

,

یکی بود که مادر بود و دیگر هرگز نخواهد بود

به مادر گفتم «امسال تولدت یک تاریخ خاص است؛ ۱۴۰۳/۰۳/۰۳، این تاریخ دیگر هرگز تکرار نمی‌شود.» خوشحال شد، خاص بودن را دوست داشت. رفتنش هم خاص بود، آنقدر خاص که فیلم‌هایش دست به دست میان مردم می‌گشت و همه درباره‌اش حرف می‌زدند. این را هم گفتم؛ گفتم مادر معروف شده‌اید، فیلم‌هایتان همه جا هست. باز […]

تجربه‌ی آووکادویی

  این اولین تجربه‌ی آووکادویی من است که ظاهرن با موفقیت پیش می‌رود. در عمرم یک عدد آووکادو‌ خوردم آن را هم مجبور کردم که جوانه بزند و خودش را گسترش دهد که خدایی نکرده ضرر نکرده باشیم. تازه همان یک عدد را هم خودم نخریده بودم، اگر خودم برایش هزینه کرده بودم حتمن مجبورش […]

,

لخت بودن

یکی از همین روزهای سرد زمستانی، پسر همسایه فقط با یک شورت در بالکن ایستاده بود، درحالیکه من در خانه جوراب پشمی پوشیده بودم و لباس بافتنی به تن داشتم. البته میزان چربی بدنش خیلی بیشتر از من بود اما به هر حال جسارتش هم قابل تحسین بود؛ هم برای لخت بودن در سرما، هم […]

,

ما وسطِ آن‌ها یا آن‌ها وسطِ ما

یک بابایی در تلویزیون، تبلیغ وسیله‌ای برای دفع حشرات را می‌کند که با ایجاد صداهایی خارج از محدوده‌ی شنوایی انسان آن‌ها را می‌تاراند. آن وسط‌ها خوشمزه‌بازی هم درمی‌آورد و اسمی هم از موش‌ها می‌برد و بعد می‌گوید البته موش‌ حشره نیست، ولی این اختراعِ ما مثل چوب در ماتحت او هم فرو می‌رود و جان […]

,

اعتراف شبانه: مغز بی‌آبرو

اعتراف می‌کنم مغزم مثل بچه‌ی بی‌تربیتی است که با فحش‌های آبدار و حرف‌های رکیک در هر جمعی آبروی پدر و مادر را می‌برد. باید شش دانگ حواست پی او باشد که چه چیزی از دهانش بیرون می‌آید و دائم خجالت بکشی و توضیح بدهی که به خدا من خیلی حواسم هست، نمی‌دانم این حرف‌ها را […]