مطالب توسط مریم کاشانکی

, ,

نطفه‌ی عشق

پدر من از آن پدرهایی نیست که شلوار جین می‌پوشند و اهل مسافرت و معاشرت‌اند. پدرم روزهای متمادی در اتاقش می‌ماند و «گنج غزل» می‌خواند، در حالیکه لغت‌نامه‌ای کنار دستش دارد و معنی تک‌تک کلماتی که نمی‌داند را در لغت‌نامه پیدا می‌کند، بعد غزل‌‌های مورد علاقه‌اش را رونویسی می‌کند و بارها و بارها با صدای […]

, ,

آگاهی‌ها در دل کلمات آبستن درد می‌شوند

واقعی‌ترین چیزی که دریافته‌ام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم». من، با تمام حس‌‌ها و اندیشه‌ها و امیدها و رویاها و داشته و نداشته‌هایم، همچنان هیچ چیز نیستم. اما وقتی این جمله در درونم طنین می‌اندازد که «تو در زندگی‌ات به هیچ‌ کجا نرسیده‌ای» هنوز […]

,

خودتان را در نایلون نگذارید

مادرم همه چیز را در نایلون نگه می‌دارد؛ از اسناد و مدارک گرفته تا قابلمه و کاسه و بشقاب. سپس برای اینکه نایلون خراب نشود آن را در یک نایلون دیگر می‌گذارد. هر چه ارزش و اهمیت وسیله‌ای در نظرش بیشتر باشد تعداد نایلون‌های مورد استفاده بیشتر می‌شود. گاهی باید از چهار یا پنج نایلون […]

,

نظر دیگران دقیقن کجای دیگران است؟

آدم‌ها جملات و کلمات تو را دقیقن همانطوری می‌شنوند که می‌خواهند بشنوند نه آن طوری که تو گفته‌ای. آدم ها در ذهنشان سیستمی مانند سیستم مترجم گوگل دارند که  در آن سیستم، به ازای هر فردی که در زندگی می‌شناسند یک زبان  تعریف شده است. افراد جملاتی را که می‌شنوند به این سیستم می‌دهند، سیستم […]

همگی به ریسمان خدا چنگ زنید

گردش پروانه‌ها به دور گل‌ها هرگز قدیمی نمی‌شود، هرگز از مد نمی‌افتد، هرگز تکراری نمی‌شود. آیا تا به حال پیش آمده فکر کنی که بارش برف تکراری شده است؟ یا غروب آفتاب از مد افتاده است؟ یا ابرها در آسمان قدیمی شده‌اند؟ کدام آوا در طبیعت است که احساس کنی دیگر قابل شنیدن نیست؟ تا […]

از چتر نجات خبری نیست

داشتم فکر می‌کردم به اینکه هر موقعیتی در زندگی، هرقدر هم سخت و پیچیده، مثل این است که خلبان یک هواپیمای جنگنده باشی و در محاصره‌ی هوایی دشمن گیر افتاده باشی، به فرض که دشمن روی تو به عنوان یک هدف قفل کرده باشد و الان است که منهدمت کند، هنوز هم برای تو راه […]

اسم بچه‌های مردم

تازگی‌ها جرأت نداری اسم بچه‌های مردم را بپرسی، چون به احتمال خیلی زیاد نمی‌توانی درست تلفظشان کنی. انگار به پدر و مادرها گفته‌اند که رابطه‌ی مستقیمی وجود دارد میان میزانِ سخت بودن اسم بچه با میزان موفقیت او. حالا ما هیچ، دل من برای پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی می‌سوزد که سر پیری، بعد از تحمل بار […]

آرامش در سایه‌ی تمرکز

خیلی اوقات صحنه‌ای را که بیست سال قبل دیده‌ام به خاطر می‌آورم؛ در صف تاکسی ایستاده بودم، پسربچه‌ای را دیدم که آمد روبروی ایستگاه، یک گونی را روی زمین پهن کرد، از یک گونی دیگر دانه‌های یاقوتی زرشک را خالی کرد روی گونیِ پهن‌شده، یک ترازوی دستی سنتی را هم گذاشت کنار دستش. یک دقیقه […]

عُقده‌هایمان ما را زندگی می‌کنند

دو سال قبل این فکر در سرم چرخید که «هر فردی که تا کنون با من برخورد داشته است، هر چند برخوردی بسیار کوچک، حتمن و قطعن خیری را از طرف من دریافت کرده است؛ حتی اگر این خیر در حد یک لبخند یا یک نگران نباش درست می‌شود ساده بوده باشد.» درون من این […]

, , ,

فکر می‌کردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر می‌کند

آن روزها دلت می‌خواست به این سن که رسیدی دکتری مهندسی چیزی شده باشی. رویاهایت مثل رویاهای همه بود، مثل رویاهایی که دیگران برایت تعریف کرده بودند. فکر می‌کردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر می‌کند؛ فکر می‌کردی دیگر نمی‌ترسی، فکر می‌کردی بزرگ شدن چیز عجیب و غریبیست، فکر می‌کردی بزرگ شدن دردها را کوچک […]