غروب جمعه
هرگز اینگونه به فهمِ دلگیری غروبِ جمعه نرسیده بودم که حالا میفهمم. همهی آنهایی که غروبِ جمعه برایشان دلگیر است حتمن عزیزی در دل خاک دارند و باور کنید که خاک اصلن آنطور که میگویند سرد نیست.
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم. سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف ساده گرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل، کشف خود را دوست داشتن و خلاصه کشف هر چیزی که می توانست از من آدم بهتری بسازد.
هرگز اینگونه به فهمِ دلگیری غروبِ جمعه نرسیده بودم که حالا میفهمم. همهی آنهایی که غروبِ جمعه برایشان دلگیر است حتمن عزیزی در دل خاک دارند و باور کنید که خاک اصلن آنطور که میگویند سرد نیست.
– مگه بچهای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش میگی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم. – خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمیشی؟ – میشم، ولی […]
(ملافهها دیگر بوی تو را نمیدهند، و این یعنی خیلی وقت است که رفتهای.) کاش آدمها این همه چیز از خودشان به جا نمیگذاشتند تا بعد از رفتنشان آن چیزها دندان دربیاورند و جگر آدم را دندانگزیده کنند. ای آدمها، پیش از رفتنتان هر چه دارید بسوزانید، یا دور بریزید یا ببخشید. چیزی را برای […]
بعضیها طوری با شوخیها مواجه میشوند که آدم فکر میکند خانوادههایشان احتمالن از دل کتابهای تعلیمات اجتماعی بیرون آمدهاند؛ همانقدر اتوکشیده و منظم و داخل کادربندی به طوریکه همگی در یک کیف سامسونت جا میشوند. انگار که هرگز کسی سربهسر کسی نگذاشته است و حرف مسخره یا خندهداری به دیگری نزده است. شاید هم واقعن […]
رفته بودم عطاری، قبل از من آقایی در حال خرید کردن بود، وقتی او از جلوی پیشخوان کنار رفت متوجهی مرد میانسالی (حدودن ۷۰ ساله) شدم که روی صندلی کنار فروشندهی جوان نشسته بود و منتظر بود تا اقلام مورد نظرش فراهم شوند. مرد میانسال از فروشندهی جوان پرسید «اون آقا چی گرفت؟» فروشنده گفت […]
هنوز بیهوا دستم میرود سمت گوشی که زنگ بزنم و حالت را بپرسم اما یادم میآید که گوشیِ خاموشت ماههاست که در کشوی میزم است و شمارهات در میان مخاطبان محبوبم دیگر هرگز صدای تو را به گوشم نخواهد رساند. شاید باور نکنی اما چیزی که دمار از روزگار آدم درمیآورد همین «هرگز» لعنتی است؛ […]
آدمهایی را میشناسم که بههیچعنوان حاضر نیستند غذای سرد را در دهانشان بگذارند و در هر شرایطی، حتی در بیمارستان و قطار هم به دنبال وسیلهای برای گرم کردن غذا میگردند. اما به چشم دیدهام که وقتی مجبور شدند، ساندویچی که دو سه ساعت قبل از فریزر درآمده بود و محتویاتش هنوز کاملن یخزده بود […]
آدمیزاد قوههای زیادی دارد؛ قوهی بینایی، شنوایی، ادراک، تخیل، تجسم، … اما به نظرم مهمترین و البته کمتر دیدهشدهترین قوهاش قوهی «گیرایی» است. بیشتر آدمها مثل تفلون نگیرند؛ شوخیها را نمیگیرند، نکتهها و درسها را نمیگیرند، رابطه را نمیگیرند، موقعیتها را نمیگیرند (خودم جزء همین بیشتر آدمها هستم.) به نظرم اگر دانشمندان همهی کارها را […]
من واقعن از غافلگیری خوشم نمیآید؛ نه دوست دارم کسی را غافلگیر کنم و نه دلم میخواهد کسی مرا غافلگیر کند. اصلن چه بلاهتی که تصور میکنیم میشود کسی را برای روز تولدش غافلگیر کرد، مگر اینکه دچار آلزایمر موقتی شده باشد. اینکه آدمها اصرار دارند یکدیگر را برای تولدشان یا هر مناسبتی غافلگیر کنند […]
حوالی بیست سالگی موسیقی معشوقهام بود، حاضر بودم همهی زندگی را بگذارم و آن را بردارم؛ ملالِ شهرِ غریب را با نواختن ساز از دلم میتکاندم و شور جوانی را با همنوازی در گروهی کوچک و اجرای کنسرتهای محلی ارضاء میکردم. بعد از یک اجرا، دم غروب درحالیکه در ماشین پدرم به سمت خانه میرفتیم […]
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم؛ سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف سادهگرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل و خلاصه کشف هر چیزی که میتوانست از من آدم بهتری بسازد.
الهی شکرت...