به سرعت لباس پوشیدم و در تاریکی مطلقِ شهر از خانه بیرون زدم. تاریکی نعمت بزرگیست؛ وقتی تاریک است چروک بودن لباست مهم نیست، اینکه سوتین بستهای یا نه اهمیتی ندارد، قیافهی کجوکوله و بیروحت دیده نمیشود. فقط باید از زمانبندی ادارهی برق مطمئن باشی تا در میانهی راه غافلگیر نشوی که خدا را شکر […]
ویدئوی خندهداری دیدهام که ظاهرن بخشی از یک سریال قدیمی است (من آنقدر پرتم که تازه دیدم)، در آن آقای نصرالله رادش با آقای نادر سلیمانی در نقشی که داشتند صحبت میکردند. مکالمه اینطور بود (از آقا فاکتور میگیرم): رادش: «میتونم یه نخ سیگار بکشم؟» سلیمانی: «مگه شما سیگار میکشین؟» رادش: «اینکه همیشه بکشم؟ نه […]
دوست دارم از پدر بنویسم؛ از اقیانوسی که در چشمهای آبیاش موج میزند، از دستهای سبزش، از تنهایی عمیقی که بر قلبش نشسته است و میگوید که هر یک ساعتش یک سال میگذرد، از اینکه هر روز شعر میخواند و من شعر خواندن را از او آموختهام. شعر شاید تنها بارقهی نور در این دورهی […]
وقتی قرار باشد آزادنویسی کنم واقعن آزادانه انجامش میدهم؛ جملاتی که سر و ته ندارند و هیچ هدفی را دنبال نمیکنند. نمیگذارم دستم از کاغذ فاصله بگیرد چون ذهن به دنبال همان یک فاصلهی کوچک است تا خودش را میان تو و قلم جای دهد و ردپای خودش را آنجا بگذارد. ذهن نمیگذارد تو به […]
چو نشناسد انگشتریْ طفلِ خُرد / به شیرینی از وی توانند بُرد تو هم قیمتِ عمر نشناختی / که در عیش شیرین برانداختی کاش آن را در عیش شیرین برانداخته بودیم، لااقل دلمان نمیسوخت، هم برانداختیم هم در تلخی و ناکامی، ما دیگر واقعن قیمت عمر نشناختیم. انگشتر گرانبهای عمر را به هیچ از دستمان […]
خوابدارویی از خیالِ خوش تو خوردهام و حالا بیخوابتر شدهام. چگونه گمان میبردم که خواهم خوابید؟ مگر میشود خیال تو جایی باشد و آنجا خوابْ مجالِ ماندن بیابد؟ در سرم یا جای خواب است یا خیال تو، چه کسی این خوابدارو را تجویز کرده است؟ خیالِ تو که خیال توست، خیال تو که شامل توست، […]
اینجا انگار بیپرواترم، شاید هم بیوسواستر. به گمانم میپندارم که کسی اینجا را نمیخواند. چه کسی در این زمانه به وبسایتها سر میزند؟ وبسایتها متروک شدهاند. (متروک یعنی ترک شده، نه لزومن تخریب شده. البته اگر جایی را ترک کنی به زودی تخریب میشود، برای همین است که آدم پشت آدم به این جهان میآید […]
در یخچالش فقط سس پیدا میشد و یخ. میگفت به کوفت هم اگر یک سس خوب بزنی قابل خوردن میشود. حاضر بود کوفتِ سسدار بخورد اما آشپزی نکند. واقعن چه کاری در جهان سختتر از آشپزی کردن است؟ «دوباره آشپزی کردن.» اینکه میگویند فقط مرگ چاره ندارد از اساس بیپایه است، شکم هم چاره ندارد، […]
«آسایشگاه جایی است که آدم در آنجا به آسایش میرسد؛ پس چرا اسم خانههایمان آسایشگاه نیست؟ چرا آدم برای رسیدن به جایی که در آنجا آسایش داشته باشد مجبور است خودش را به دیوانگی بزند یا واقعن دیوانه شود؟ چرا نمیشود قبل از دیوانهشدن به آسایشگاه رسید؟ آیا میشود دیوانه نبود اما آسایش داشت؟ کجا؟» […]
انگشتهایش ریختند زمین و وقتی خواست برشان دارد دید که هیچ انگشتی ندارد و بدون انگشت نمیتوانست انگشتها را بردارد. بدون انگشت نمیشود هیچ چیزی را برداشت. اگر انگشتهایت بریزند دیگر باید قیدشان را بزنی. – اصلن چه شد که انگشتهایش ریختند؟ – شل شده بودند. – نمیشد سفتشان کند که نریزند؟ – زیادی کار […]
تکلیفم را با خیلی چیزها به وضوح روشن کردهام، چون میدانم که ظرفیتی برای کشوقوسهای حاصل از بلاتکلیفی ندارم؛ مثلن سالهاست که پایم را در اینستاگرام نگذاشتهام، نه به این دلیل که آدم فرهیختهای هستم، بلکه دقیقن به این دلیل که اصلن فرهیخته نیستم و میدانم که نمیتوانم آنجا باشم و ذهن و عواطفم را […]
«رفیق کسی است که بدون سوال و جواب بیل را بردارد و جسد را خاک کند.» به نظرم این دقیقترین و کاملترین تعریف از رفاقت است. این تعریف را از یک خانم خانهدار شنیدهام که میگفت در زندگیاش دو رفیق دارد؛ دو نفری که بدون سوال و جواب بیل را برمیدارند و جسد را خاک […]


