لباس‌های تیره را در ماشین لباس‌شویی می‌ریزم، مخزن آن را با ژل ماشین ظرفشویی پر می‌کنم، می‌فهمم که اشتباه کرده‌ام، می‌گویم «آخ، آخ.. این که مال لباس‌های رنگی بود.» می‌فهمم که اشتباه مضاعف کرده‌ام «نه، اینکه مال ماشین ظرفشویی بود.» اشتباهم را رفع و رجوع می‌کنم و برمی‌گردم پای کامپیوتر. یادم می‌آید که روشنش نکرده‌ام، […]

نام محله‌ای در شمال «دافچاه» است؛ «حتما آنجا چاهی هست که داف‌ها را داخلش می‌اندازند، چاهی پر از در و داف، پس هیچ زیبارویی آنجا نیست، احتمالن همه معمولی هستند، اگر خودتان را داف می‌دانید آنجا نروید، احتمالن حاکمین این محله خانم‌ها هستند، چاهی پر از در و داف به مراتب بهتر از چاهی پر […]

سال نو برای من همواره نه از فروردین بلکه از اردیبهشت شروع می‌شد که از اولین روزش تا رسیدن به روز تولدم هزار بار به همه یادآوری می‌کردم که چه نشسته‌‌اید که اردیبهشتی دیگر از راه رسیده است. حالا می‌بینم که نه اردیبهشت برایم معنای شروعی تازه را دارد و نه نزدیک شدن به تولدم […]

تازگی‌ فیلم سوراخ کردن گوش دختری هشت‌ساله را دیدم؛ مادرش دستش را گرفته بود و سعی می‌کرد به او آرامش بدهد، خانمی که قرار بود کار را انجام دهد می‌گفت هر وقت که تو بخواهی انجامش می‌دهیم، به من اعتماد کن، اول آرام شروع می‌کنم و بعد سریع تمامش می‌کنم و توضیح می‌داد که بسته‌بندی […]

به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم مثلن به جای اینکه شخصیتم را در رانندگی ارتقاء دهم، محل دوربین‌ها را شناسایی می‌کنم. مدت‌هاست که می‌دانم هیچ و هیچ بهتر از دیگران نیستم. از آن مهم‌تر می‌دانم که بی‌فایده‌ترین کار جهان این است که سعی کنم خودم را بهتر از آنچه هستم نشان دهم، نه به این […]

زن میانسالِ زیبا و جذاب روبرویم نشسته است و از ناکامی در تحقق رویاهای جوانی‌اش می‌گوید؛ از اینکه به هر کاری علاقه داشته به دلیل مخالفت خانواده و شرایط نتوانسته است به آن بپردازد و اینکه تنها کاری که با سماجت به سرانجام رسانده شغل معلمی بوده که بالاخره در آن بازنشست شده است. گفتم […]

شعار تبلیغاتی یکی از تولید‌کنندگان ابزارآلات صنعتی این است: «آخرین ابزاری که می‌خرید.» هر بار این پیام را می‌شنوم گفت‌و‌گویی که در ذهنم شکل می‌گیرد این است: «این ابزار رو می‌خرن و استفاده می‌کنن و در اثر استفاده از اون می‌میرن و این میشه آخرین ابزاری که در عمرشون خریدن.» هرگز آن طرف جریان که […]

– سرانجام‌هایی نافرجام در فرجام‌هایی بی‌سرانجام گم می‌شوند و ما را با خود به دنیاهایی بی‌فرجام می‌برند. – باز چی زدی؟ – زده‌ام رنگ زرد به زندگی زیروروشده‌ام که حالا شده است زردآبه‌ای تلخ که هر دم می‌زند زیر حلقم و می‌ریزد بر زمین زیست‌گاهم. – ظاهرن هر روز داری مجنون‌تر میشی… – جنونی که […]

قدیمی‌ها زندگی را به مراتب ساده‌تر می‌گرفتند؛ مثلن خانم فروهر یک جایی می‌گوید «ای خدا، بازم… دلمُ دارم می‌بازم، حس می‌‌کنم دوباره عاشقِ عاشق هستم.» آنها مکرر عاشق و فارغ می‌شدند، درحالیکه ما برای یک بار عاشق شدن آنقدر همه چیز را می‌سنجیم که حوصله‌ی عشق از ما سر می‌رود. قدیمی‌ها آنقدر گشاده‌دل بودند که […]

پاتوق پیتزاخوری‌های جوانی‌ام تبدیل به یک خرابه شده است. حالا نه اینکه من آدم پاتوق‌داری بوده باشم، در کل دوران دانشجویی‌ مثلن پنج بار پیتزا خورده‌ام که چهار بارش آنجا بوده، در سطح من پاتوق به حساب می‌آید. متاسفانه بی‌عرضه‌تر از آن بودم که یک پاتوق واقعی داشته باشم، حتی نتوانستم خانه‌ام را تبدیل به […]

مادرم متخصص روایت به سبک «جریان سیال ذهن» بود؛ برای گم نکردن خط روایتش باید شش‌دانگ حواست آنجا می‌بود. کافی بود چند لحظه‌ای دور شوی، وقتی برمی‌گشتی دیگر نمی‌دانستی داستان در مورد یک زن است یا یک مرد، در گذشته رخ داده است یا در آینده قرار است رخ دهد، خیال است یا حقیقت یا […]

تازگی‌ها به ذخیره کردن یادداشت برای روز مبادا می‌اندیشم، روزی که شاید نتوانم یادداشت تازه‌ای بنویسم، حداقل چیزی ته انبار داشته باشم که به وقت ضرورت بی‌یادداشت نمانم. مغزم می‌‌گوید همین یک دغدغه را کم داشتی، اما من از این دغدغه‌مندی ناراحت نیستم، یک درد شیرین است، مثل درد جای آمپول که خودت تمایل داری […]