چه خوشبختیم ما که شما فرمانروای جهانی.
چه خوشبختیم ما که شما یگانهای.
چه خوشبختیم ما که شما مالک آسمانها و زمینی.
چه خوشبختیم ما که عزت از آن شماست.
چه خوشبختیم ما که شما بخشنده و مهربانی.
چه خوشبختیم ما که وعدهی شما حق است.
چه خوشبختیم ما که روزیرسان ما شمایی.
چه خوشبختیم ما که شما بینیازی.
چه خوشبختیم ما که هیچکس همتای شما نیست.
چه خوشبختیم ما که نزاده و زاییده نشدهای.
چه خوشبختیم ما که تبدیلی در سنت شما نیست.
چه خوشبختیم ما که شما میگویی بشو و میشود.
چه خوشبختیم ما که معبودی جز شما نیست.
چه خوشبختیم ما که شما صاحباختیار روز جزائی.
چه خوشبختیم ما اگر تنها شما را بپرستیم و تنها از شما یاری بجوئیم.
الهی شکرت…
یک روز در هفته با دوستان و همکاران عزیز جلسهی حضوری داریم، باقی را دورکاری میکنیم. (آزادی رهاورد فناوری است و من همواره قدردان فناوری و آزادیام.)
یکی از عزیزان از سفری طولانی بازگشته، دوستان گفتند به یمن آمدنش صبحانه را یک جای باصفایی بخوریم و بعد برویم برای جلسه. از من پرسیدند تو موافقی؟
صحنهای از فیلمی را به خاطر آوردم که خیلی سال قبل دیده بودم؛ زن به شوهرش گفت: «با هم بریم حمام؟» مرد گفت: «عزیزم، اگر هر زمانی توی زندگی، من به هر دلیلی این پیشنهاد رو رد کردم تو بزن منو بکش.»
من هم اگر هر زمانی به هر دلیلی پیشنهاد صبحانه را رد کردم یکی مرا بکشد که لایق زندگی نیستم.
صبحانه وعدهی مورد علاقهام است؛ هیچ چیز به قدر یک صبحانهی خوب دلم را نمیبرد. به نهار و شام جهت رفع تکلیف تن میدهم، جذابیتی برایم ندارند؛ به نظرم نه بوی خوبی دارند و نه آنقدرها لذیذند.
اما فقط یک لحظه به صبحانه فکر کنید، تصور کنید که میتواند شامل چه چیزهایی باشد؛ قهوه، تخممرغ به دهها شکل مختلف، لوبیا، عدس، سوسیس، نان تست، سبزیجات تازه و چیز جذابی مثل آووکادو (به خدا دو تا آووکادوی دیگر خوردهام و همین حالا که مینویسم شش هستهی آووکادو در شش فنجان گذاشتهام به این امید که ریشه دهند. حتی میتوانم بگویم که دیگر در مورد طعمش صاحبنظر به حساب میآیم.) پنیرهای دلربا، چیزکیک یا کیکهای صبحانه، خامه، کره بادامزمینی یا کرهی فندق و پسته، انواع آجیل، خرما. (در پرانتز بگویم که گاهی حتی خانوادهی کلهپاچه هم میتواند شاملش باشد.)
انصافن چنین میزی را تصور کنید و حالا آن را با میز نهار یا شام مقایسه کنید، من که جز سالاد و زیتون چیز جذاب دیگری در آنها سراغ ندارم، فقط همه جا بوی پیاز هست؛ آنقدر که نه فقط به تنات میچسبد بلکه اشتهایت را هم به کل کور میکند.
اما حوالی میز صبحانه بوی قهوه هست و عطر یک کیک تازه از فر بیرون آمده.
باوجودیکه طوری صبحانه خورده بودم که تا حوالی هشت شب هیچگونه احساس گرسنگی نداشتم اما میتوانم هر روز همین برنامه را داشته باشم و هیچ جزء عمرم به حساب نیاید.
الهی شکرت…
میریزد آبروی مترسک پیش مزرعه وقتی نمیتواند از محصولش مراقبت کند. پرندهها بیتفاوت از کنارش میگذرند؛ انگارنهانگار که آنجاست، که عمرش را صادقانه و وفادارانه صرف این کار کرده است، که برای خودش کسی است.
هر دانه که نصیب پرندهای میشود، مترسک را خمودتر و مأیوستر و واخوردهتر میکند.
«پرندههای امروزی گول نمیخورن. ما مترسکها دیگه اون حرمت سابقُ نداریم. یه زمانی دُور، دورِ ما بود. کسی بودیم واسه خودمون. چی شد که کارمون به اینجا کشید؟ شاید باید ریخت و لباسمون رو امروزی میکردیم، شاید نباید دستهامونُ انقدر باز نگه میداشتیم، نکنه این خودش مثل یه دعوت باشه از پرندهها که یعنی بیاید این طرفی، بیاید بغل من؟ آدمها که همیشه دستهاشون باز نیست. شاید نباید انقدر بیحرکت یه جا میموندیم، باید یه تکونی به خودمون میدادیم. نسل جدید باهوشن، سریع میفهمن میخوای گولشون بزنی. شاید هم ایراد از نگاهمونه، آخه ما نگاه نداریم، کلاه صورتمونُ پوشونده. نگاه که نکنی انگار داری دروغ میگی، دیگه الان همه این چیزها رو میدونن، زبان بدن مهمه. شاید هم اینها همه فکر و خیاله، یا از تنهائیه، راحت نیست این همه سال بیهمصحبت یه جا وایستی. این مزرعه حال منُ نمیفهمه، خودش سالی هزار شکم میزاد، بزرگ میکنه، به ثمر میرسونه، میفرسته دنبال زندگیشون، اصلن چرا من نگهبانی بچههاشو بدم؟ حالا چهار تا بچه هم کمتر، خوشون عرضه کنن زودتر سبز شن. اصلن بدم نیست که پرندهها میان، همصحبتهای خوبیان، حیف که کمطاقتن، وقت ندارن وایستن چند کلمه با یه پیرمرد حرف بزنن، شاید هم فکر میکنن من دچار زوال عقلم، حالا نیست خودشون خیلی عاقلن یا دانشگاه رفتن، اگه پای من اینجا بند نبود بهشون میگفتم، آرزشون میشد همنشینی با من. میگم نکنه اسممون خوب نیست؟ مترسک… شاید تازگیها تو مدرسه یه جور دیگه به پرندهها یاد دادن، بهشون گفتن «مَتَرس کِ»، اینها هم فکر کردن لازم نیست بترسن. نمیدونم، عقلم به جایی قد نمیده… تو هم که سه روزه راه افتادی، مگه من چند مترم؟ اصلن شنیدی چی گفتم یا دارم واسه خودم حرف میزنم؟….. چی شد؟ چرا وایستادی؟ خواهشن تو یکی مَتَرس کِ….»

الهی شکرت…
ماشین روی پل بود، همان لحظه که نشستم داخل، دیدم یک ماشینِ شاسیبلندِ حسابی (ماشینها را در همین حد میشناسم) صاف آمد پشت سرم ایستاد. با خودم گفتم عجب آدم بیملاحظهای، مگر ندیدی من سوار شدم، پس حتمن میخواهم حرکت کنم. همان موقع در آینه دیدم پیرمرد همسایه که بسیار رنجور است و در عینحال بسیار باملاحظه و خوشبرخورد و فهمیده به سختی از ماشین پیاده میشود.
من هم پیاده شدم تا در را برایش باز کنم. زن و مرد همسایه غالب اوقات تنها هستند؛ هر چند ماه یکبار پسرشان سری به آنها میزند اما تمام کارها را مرد خانه خودش انجام میدهد؛ از خریدکردن تا هر کار دیگری. همسرش به مراتب از او سرحالتر است اما هرگز ندیدهام پا را از خانه بیرون بگذارد با اینکه بسیار خوشمشرب و خوشانرژی است.
فکر میکردم ماشینی که او را رسانده حتمن آشنایشان است، اما مرد جوان گفت او را یک جایی دیده که منتظر ماشین بوده و سوارش کرده. گفتم من هر چقدر اصرار میکنم که برای جایی رفتن مرا خبر کنند آنقدر ملاحظهکارند که نمیخواهند زحمتی برای کسی داشته باشند. مرد جوان گفت ممنون که به فکر هستید، خیرش را یک جایی میبینید و خداحافظی کردیم.
راستش برایم واقعن عجیب بود؛ خیلی وقتها میشود که خانمها را به ویژه اگر بار سنگینی دستشان باشد یا در سربالایی باشند برسانم اما حقیقتن فکر نمیکردم مردها هم ممکن است چنین کاری کنند، آن هم یک مرد جوان، مخصوصن اگر ظاهرن اوضاع مالی مناسبی هم داشته باشد. همیشه تصورم این بوده که آنها به چنین موقعیتهایی اهمیت چندانی نمیدهند یا دنبال کارهای خودشان هستند. واقعن این مزخرفات از کجا چنین پررنگ در ذهن ما نقش میبندند؟ چه میشود که این تصورات را پیدا میکنیم؟ چرا مردها نباید چنین دغدغههایی داشته باشند؟
به نظرم این حتی نشاندهندهی پول سالمی است که در زندگی آنها جریان دارد، چون پول سالم انسان را گرفتار دغدغهها و مشغلههای بیهوده نمیکند و به او فرصت میدهد تا اطرافش را ببیند.
دریافتهام که احساسات آدمها برایم مهم است؛ هرقدر هم که بخواهم ادای چیز دیگری را دربیاورم اما نمیتوانم از کنار احساسات آدمها بیتفاوت عبور کنم.
جلوی یک مغازه پارک کردم، در ذهنم بود که از صاحب مغازه بپرسم بودن ماشینم آنجا مزاحمشان هست یا نه، هنوز در ماشین بودم که صدایی گنگ نظرم را جلب کرد، انگار که همان لحظه یکی از همکارانشان از راه رسیده و ناراحت بود از اینکه جای پارکش را حفظ نکرده بودند. من پیاده شدم و از آن آقا که جلوتر توقف کرده بود عذرخواهی کردم و گفتم اگر بخواهد جابهجا میشوم که او قبول نکرد و گفت اشکالی ندارد.
خیلی زیاد میبینم یا میشنوم که در چنین موقعیتهایی آدمها حق را به خودشان میدهند و در درون و بیرون با افراد درگیر میشوند یا تصور میکنند کار آنها درست و رفتار طرف مقابل نادرست است. من هم گاهی چنین آدمی بودهام اما انصافن اغلب اوقات حس و حال آدمها را در نظر دارم و میدانم که ناراحتکردن دیگران یا اهمیتندادن به احساس آنها هیچ خیری در پی ندارد. ناسلامتی آدم هستیم، چرا نمیتوانیم هوای همدیگر را داشته باشیم یا چرا به غرورمان برمیخورد اگر حق را به فرد دیگری بدهیم یا دستکم او را هم در نظر بگیریم؟
تجربه کردهام که همیشه برد با کسی است که به فکر برندهشدن در آن لحظه نیست.
الهی شکرت…
تازگیها به موسیقی کانتری علاقمند شدهام؛ صداقت و صمیمیتی در آن هست؛ هم در کلام و هم در موزیک. راستش نه اینکه از سبک به شنیدن رسیده باشم، در واقع از شنیدن به سبک رسیدهام. یعنی چندتایی آهنگ شنیدم و دیدم که دوباره و دوباره به آنها گوش میدهم، گویی مرا دعوت میکردند به دوباره شنیدنشان، آن هم با صدای بلند (کلن موزیک مورد علاقهام را دوست دارم با صدای بلند و در تنهایی بشنوم؛ جاده همیشه فرصت خوبی برای این قرارهای عاطفی است.)
سپس در مورد آن چند آهنگ تحقیق کردم و دیدم که سبک همهشان کانتری محسوب میشود. ویژگی تقریبن مشترک ملودی آنها، صدای تمیز و شفاف گیتارالکتریک در کنار صدای موقر و پختهی گیتار آکوستیک است که وقتی در ترکیب با صدای خواننده و فحوای ترانه و اتمسفر کلی آهنگ قرار میگیرد، احساس صداقت را به گوش میرساند، درحالیکه شاید در موارد دیگر، صدای گیتارالکتریک بیشتر تداعیکنندهی هیجان، حرکت یا حتی شهوت باشد.
همزمان با نوشتن این یادداشت دارم به یکیشان گوش میکنم، تجربهی جالبی است. یکی از زمانهایی که موتور نوشتنم روشن میشود وقتی است که یک نفر در جاده به طور تقریبن یکنواخت رانندگی کند و من با صدای بلند به موزیک گوش دهم.
برایم عجیب است که حتی شیفتگیام نسبت به موسیقی را از طریق نوشتن دوباره زیست میکنم، دیگر انگار جای هیچ چیز خالی نیست؛ اینجا، زیر سقف نوشتن، همه چیز فراهم است.
الهی شکرت…
نقطه ضعف من داستانهای پلیسی است؛ واقعن کنجکاوم که بدانم چه میشود. حتی آبکیترین سناریوهای پلیسیْ ذهن مرا به دنبال خود میکشانند. تازگی چند قسمت از یک سریال پلیسی ایرانی را دنبال کردهام (البته از اواسط). تا اینجا، سریال کاملن پیکربندی یک سریال ترکیهای را دارد که فقط لباس پلیسی-جنایی به آن پوشاندهاند؛ از آن سریالهایی که هر بلای ممکن و ناممکنی بر سر شخصیت میآید، طوریکه فقط کم مانده سروکلهی آدم فضاییها وسط زندگی شخصیت پیدا شود. دیگر کارد به استخوان او و مخاطب میرسد و آن وقت به شکلی غیرمنتظره و غالبن در یک شب همه چیز زیر و زبر میشود. یعنی سیصد قسمت عذاب و شکنجه را در یک قسمت پایانبندی میکنند.
این سریال هم دقیقن به همین شکل پیش میرود. ما که دیدهایم فلانی بیگناه است و قاعدتن سر بیگناه نباید بالای دار برود، حالا باید ناخنهایمان را بجویم و صبر کنیم تا معلوم شود بالاخره این کلاف از کدام گوشه قرار است باز شود. یک حدسهایی هم داریم البته، اما تا نبینیم نمیتوانیم مطمئن باشیم.
بگذریم از اینکه شخصیتپردازی و روند کلی قصه حرصم را درمیآورد، اما بیش از همه ذهنم درگیر گاف بزرگ فیلمنامه است؛ کسی که متهم به قتل است و اتفاقن خودش هم به آن اعتراف کرده، یک جایی اعلام میکند که آلت قتاله را که یک چاقو با دستهی سفید است جایی دفن کرده (قاعدتن پلیس آن را پیدا نکرده بوده)، آدرسش را هم به پلیس میدهد و از قضا در همان آدرس پیدا هم میشود.
بعد از بازسازی مجدد صحنهی جرم، بازپرس در اتاقش مشغول بازنگری فیلمها است درحالیکه پشت سرش تصاویر متعددی از مقتول به تابلو چسبیده، حدس بزنید که چه چیزی در تمام تصاویر وجود دارد؟
بله، درست گفتید؛ یک چاقو که تا دستهی سفیدش در شکم مقتول فرو رفته است.
مگر قاتلِ مذکور آلت قتاله را یک جایی چال نکرده بود؟ مگر همین دیروز نگشتید و آن را پیدا نکردید؟ یعنی یک کپی از آن چاقو در شکم مقتول بوده و پلیس به صحنهی جرم رسیده و دهها عکس ثبت کرده و کپی دیگر چاقو را قاتل قبل از رسیدن پلیس دفن کرده است؟
یا یک چیزی هست که من نمیفهمم یا… نه حقیقتن یک چیزی هست که من نمیفهمم و آن هم این است که چطور میخواهند این حفره که نه، گودالِ منطقی را پر کنند؟ البته اگر قصد پرکردنش را داشتند ایجادش نمیکردند.
اما قشنگی جریان این است که همین فیلمنامه با همین جای برخورد شهابسنگ درست در وسط آن را میشود حتی به شیفتگان ماجراهای پلیسی هم فروخت. جهان انقدر جای سادهای برای زیستن است و ما بیهوده آن را پیچیده فرض میکنیم.
الهی شکرت…
پودر کیک وانیل-کاکائو در خانهی پدر مانده بود، آوردم درستش کردم تا خراب نشود. یادم آمد که هر هفته یک کیک جدید درست میکردم؛ یک بار کیک اسفنجی با خامهکشی حرفهای، یکبار کیکی با بافت و طعمی کاملن جدید، یک بار بدون شکر،… کیکهای اسفنجیام مثل ابر سبک بودند، کیکهای آلبالو شهوتانگیز و کیکهای هویج محجوب و خودمانی. کاپکیکها خوشبافت و شیک بودند مثل قشنگترین دختر فامیل که همه خواستگارش هستند، کوکیها هم که سرکش و جسور.
میدانستم تخممرغ را چقدر باید بزنی، شکر چه بافتی به کیک میدهد و کموزیاد کردنش چه تاثیری دارد، چه وقت پخت کامل شده است، خامهی همزدهای که رد همزن روی آن میماند چه کیفیتی دارد و کدام پودر کاکائو آنقدری که من میخواهم تلخ است. گاهی خطکش را کنار کیک میگذاشتم و از قد و بالایش کیف میکردم.
حالا مدتهاست که فقط فر را تمیز میکنم تا تارعنکبوت نبندد. کافه را رسمن تعطیل کردهام، آن همه وسیله را اینطرف و آنطرف چپاندهام و هیچ اهمیتی برایم ندارند.
این کیک را هم در دستگاه چندکاره درست کردم نه در فر، حتی همان هم خوب شد. کلن کیک پختن حتی از کیک خریدن برایم سادهتر است و هیچوقت پیش نیامده که قابلقبول از کار درنیاید.
اما دیگر آن شوقی که مرا به این کار ترغیب میکرد زنده نیست. الان اوج هنر و خلاقیتم درستکردن نیمرو با شوید و پنیر است.
حالا انگار کیکپختن و هر کار دیگری را اینجا تجربه میکنم؛ کلمات را جابهجا میکنم، یکی را آن وسطها اضافه یا یکی را کم میکنم. میکوشم چموخم کار مثل پختن کیک دستم بیاید. شاید کیکی که اینجا میپزم خیلی اوقات قابلقبول نباشد اما حقیقت این است که از مراحل پخت این یکی و حتی از نتیجهی ناقصاش لذتی میبرم که در هیچ کار دیگری نظیرش را تجربه نکردهام.
این بیشوق بودن هم شکل تازهای از زندگیام است که اولن مثل تمام اشکال دیگرش برایم عزیز است و دومن فرصتی میسازد برای خرجکردن تمام شوقم اینجا و برای نوشتن.
الهی شکرت…
گلهای خشکیدهی مراسم را جمع کردیم و تهماندهها را جارو زدیم. همیشه همه چیز برمیگردد به حالت عادی، انگارنهانگار که اتفاقی افتاده است؛ آدمها، سفرها، خریدها، جشن و سرورها، زندگی برمیگردد به عادیترین حالت ممکن. زندگی گرایش عجیبی به برگشتن به مسیر خود دارد، به پشت سر گذاشتن هر کس و هر چیزی که رفته است. اگر یک لحظه حواست نباشد و دست زندگی را رها کنی حتی برنمیگردد که نگاهت کند، اصلن انگار متوجهی بود و نبودت نمیشود، تو یکی هستی از میلیاردها، به چشم زندگی نمیآیی، به هیچ کجای زندگی برنمیخورد بودن و نبودنت.
پدر میگوید تا وقتی این چراغهای چشمکزن نسوختهاند این عکسها را برندارید، بگذارید همینطور بمانند. هر روز صبح که بیدار میشود چراغ چشمکزن را روشن میکند. هر وقت از در وارد میشوی مادر را میان نور و شمع و گل میبینی، همانجایی که آرزو میکنم باشد.
از چرتزدنهای کوتاه عاجزم، از خواب بلند شب هم عاجزم، اضطرابی نه چندان پنهان سایهبهسایهام میآید.
همه میروند، همه رفتهاند، همه خواهند رفت. من این را میدانم، همه میدانند، چه کسی هست که نداند که همه میروند، اما اگر کسی هست که رفتن را مثل قصهای از پیش نوشتهشده میخواند و میداند که این فقط یک قصه است و قصه هم که غصه ندارد، من به حالش غبطه میخورم.
الهی شکرت…
وقتی چیزی میخرم یا به هر نحوی به کسی پولی میدهم میکوشم یادم بماند که بگویم: «انشالله براتون پربرکت باشه.»
واقعن دلم میخواهد پولی که از من دریافت میشود تبدیل به برکت در زندگی گیرنده شود. این ایده را از کتاب «پول شاد» گرفتهام. اینکه پول را با شادی و قلب باز خرج کنم تا پولِ شاد به جریان بیفتد.
وقتی به پولهای خودم فکر میکنم میبینم شاید غمگین نباشند اما به نظرم بسیار میترسند. کیف پولم را که باز میکنم حس میکنم پولها خوف میکنند و هر کدام خودشان را گوشهای قایم میکنند تا از نظر ناپیدا بمانند. گویی قرار است حکم اعدامشان اجرا شود یا در بهترین حالت انگار معلم میخواهد از آنها سوال کند.
من خودم را به عنوان آدمی ترسو میشناسم؛ درست است که آگاهانه به دل تمام ترسهایم رفتهام و هنوز هم هر جا احساس کنم که به خاطر ترس از کاری اجتناب میکنم هر طور باشد به سراغش میروم و از سد آن ترس میگذرم، اما هنوز هم ترس از ویژگیهای غالب من است.
ترسیدن از ایمانی ناقص ناشی میشود؛ وقتی عمیقن باور نداری که دست خداوند ورای تمام دستهاست، هر چیز بزرگ و کوچکی میتواند تو را بترساند. من در همین جایگاه هستم.
به نظرم پولهای آدم به ویژگیهای غالب او دچار میشوند؛ اگر کسی جسور و بیپروا باشد، یا آزاد و رها پولهایش همین ویژگیها را میگیرند، اگر هم حسود یا ترسو یا اهمالکار یا کینهای باشد همینها به پولش هم سرایت میکند.
شاید اینها که میگویم از تب این دو روز ناشی شود، شاید هم واقعی باشد. به هر حال به قول کتاب پول شاد، ما باید روی احساساتمان کار کنیم به جای کار کردن روی بازار بورس و طلا و املاک و غیره.
الهی شکرت…
روز نازنینم را با شلغم و دمنوش شروع کردم. روزهایی که با کروسان و قهوه شروع میشدند اوضاعشان آن بود، وای به حال روزهایی که با شلغم و دمنوش شروع میشوند.
(خدای خوبم، شوخی میکنم، من راضیام به هر دو تایشان و به هر چیزی که از شما برسد.)
من از ذات درونیام فرسنگها فاصله گرفتم، تصور کردم خودم میتوانم بدون همراهی شما از عهدهی امور برآیم. شما هم فرصت دادی که این نگرش را تجربه کنم. مثل والدینی بیهوده دلسوز نیستی که فرزند را مجبور میکنند مسیر دلخواه آنها را برود با استناد به این برهان که من بهتر از تو میدانم. شما همه چیز را میدانی اما کسی را مجبور نمیکنی. فرصت میدهی به تجربهکردن.
آنقدر از ذاتم فاصله گرفتم که کاملن کج شدم، از درون و بیرون؛ کجوکوله و ناموزون و بیقواره. این تعریفی از زندگیام بود؛ زندگی کجوکوله و بدترکیب و ناهماهنگ.
وقتی بدون شما نفس نمیتوانم بکشم چگونه تصور کردم که خودم میتوانم؟ این خودْ چه کسی است؟ مگر کسی غیر از این بدن و ذهن و روح است و مگر اینها از آن من بودهاند؟ مگر اینها را من خودم ساختهام و مالکشان هستم؟
از لحظهای که به درگاهت آمدم و گفتم که من نتوانستم، اشتباه کردم که تصور کردم میتوانم، مرا در آغوش گرفتی. شما بندهنوازی کردی و من همواره کمام از بندگی کردن.
هر روز یادآوری میکنم تمام آن چیزهایی را که بدون اعجازت ممکن نبودند. عصای موسی چیز عجیبی نبوده است، شما هر روز برای من رود نیل را گشودهای. شما مرا به معجزه باورمند کردهای. سرانگشت لطفت میتواند رود نیل را بشکافد و مردهها را زنده کند و من میتوانم مصادیق سرانگشت لطفت را تبدیل به آلبومی از لحظههای زندگیام کنم و هر روز با عشق ورق بزنم.
الهی شکرت…
پدر و مادری را میشناسم که دغدغهی حال حاضر زندگیشان نریدن بچه است (کلمهی بهتری برایش سراغ ندارم، اگر از نریدن خوشتان نیاید باید بگویم عن نمیکند که به نظرم همان اولی بهتر است.)
بچه نمیریند، نه اینکه یبوست داشته باشد یا عنی در کار نباشد، در واقع بچه از عمل ریدن میترسد و جلوی آن را میگیرد. خودش هم اذعان میکند که من میترسم.
مشاور میگوید: «طبیعی است، خیلی از بچهها میترسند.»
نمیدانم ملاک مشاوران چیست برای طبیعی دانستن یک چیزی؟
طبیعی به چیزی اطلاق میشود که برخاسته از ذات و فطرت آن موجودیت و در طبیعت آن باشد و انسان دخل و تصرفی در آن نداشته باشد. در مقابل طبیعی، مصنوعی را داریم که به چیزی ساختهشده توسط بشر گفته میشود، چیزی که در ذات موجود نبوده و انسان طی فرآیندی به آن موجودیت داده است.
حالا یک نفر بگوید کجای نریدن طبیعی است؟
اینکه بچهها به سمتوسویی رفتهاند که با طبیعیترین نیاز بدنشان در تقابل قرار گرفتهاند و نمیتوانند آن را بپذیرند با چه تعریفی طبیعی است؟
اینکه چیزی گرفتار تعدد و تکرار شده است چطور میتواند مساوی با طبیعیبودن آن چیز باشد؟
من یک زمانی تصور میکردم فشار خون در سنین بالا طبیعی است، اما حالا میدانم که تعداد زیاد افرادی که گرفتار نوسان در فشار خون هستند دلیلی بر طبیعیبودن این عارضه نیست، بلکه نشاندهندهی تسرییافتن سبک زندگی غلط در میان عموم مردم است. همانطور که تعداد بچههای مبتلا به دیابت رو به فزونی است و این کاملن دلیل بر غیرطبیعی بودن اوضاع است.
هیچچیز غیرطبیعیتر از این نیست که آدمیزاد از ریدن بترسد و بخواهد مانع آن شود.
وقتی به چیزی برچسب «طبیعی» میچسبانی دیگر به آن شک نمیکنی و اصل و اساس آن را زیر سوال نمیبری، بنابراین به سادگی به آن تن میدهی، درحالیکه اگر از ابتدا آن را طبیعی نمیدانستی حالا زندگیات را تعریف نمیکرد.
الهی شکرت…
یک دکان واقعی؛ هم الکتریکی است و هم فتوکپی. ملغمهای از بههمریختگی و ترویج عقیده. روی شیشهاش کاغذی چسبانده:
«خدمات کپی برای دختران دانشآموز با حجاب چادر رایگان است.»
این روزها احتمال اینکه کسی هم دانشآموز باشد و هم چادری چند درصد است؟
ریسک زیادی نکرده، البته به قدر امکاناتش کوشیده مروج عقیدهاش باشد.
چقدر من همان دکان بودهام؛ ملغمهای از بههمریختگی و ترویج عقیده، بیهیچ ریسکی. گویی وجدانم آرام میگرفت از این تصور که مفید بودهام یا اثری گذاشتهام.
دکان را بستهام، وجدانم را نمیدانم، اما خودم آرام گرفتهام.
الهی شکرت…
همواره تصور میکردم که نگرشام تعیینکنندهی احساساتم است و در صورت لزوم تغییردهندهی آنها، بنابراین میکوشیدم نگرشام را مدیریت کنم.
تلاش میکردم نگاهم به هر اتفاق یا هر فکر بهگونهای باشد که احساس دلخواهم را ایجاد نماید، یا دستکم احساسات نامطلوبم را بهبود دهد.
حالا اما دریافتهام احساساتی هستند که سمتوسوی نگرشهایت را تعیین میکنند و هیچ نگرشی نمیتواند مچ آنها را بخواباند. نگرش در مقابلشان مثل کودکی پنج ساله است که بخواهد برای قاضی دلایل محکمهپسند بیاورد و او را مجاب کند.
در میان آرزوهایم به مادر گفتم: «مامان اگه تو لوبیاپلو درست کنی من برنج میخورم.»
مادر هر بار که مرا میدید میگفت: «مامان این چه وضعیه، چرا همهی استخونهات زده بیرون، بازوهات چرا انقدر لاغره؟»
خودش کپل و پنبهای بود و من از بچگی در نظرش دو پاره استخوان بودم. من میگفتم: «من فقط اینجا خوب غذا میخورم.»
حالا دیگر جمعهها هم خوب غذا نمیخورم. کدام جمعه خواهد بود که من در آن حسرت غذای مادر را نداشته باشم؟
تمام نگرشهایم پیش احساس دلتنگی از پیش باختهاند و بیهوده میکوشند هیأتمنصفهای را قانع کنند که نظرشان را اعلام کردهاند. نگرشهایم در این دادرسی شکست خوردهاند و حالا ناگزیرند به حکم احساساتم تن دهند.
الهی شکرت…
یک وقتی یک جایی پیادهروی میکردم. آقایی مسافت زیادی را دور زد و از ماشیناش پیاده شد تا پیشنهادش را مطرح کند، پس از رد پیشنهاد، بهزعم خودم مسافت زیادی را پیادهروی کردم و به نظرم سر از جای دیگری از شهر درآوردم.
سرم پایین بود و به سرعت ایدهای که در ذهنم شکل گرفته بود را به گوشی منتقل میکردم تا مثل ماهی از دستم سُر نخورد. سرم را که بالا آوردم او را دیدم که از روبرو میآمد. این فقط یک اتفاق بود و از آنجاییکه نیش من همیشه به اتفاقات باز است غلطی کردم و لبخندی نثار اتفاق پیشآمده کردم.
چند لحظهی بعد او را کنارم دیدم با یک پیشنهاد تازه: «نمیشود فقط دوست اجتماعی باشیم؟»
خارجیها میگویند: ?What the fuck
البته من آنقدر مودب هستم که بگویم: ?What the heck
(هرچند بار معناییاش چندان تفاوتی ندارد و فقط کمی زهرش گرفته میشود.)
به قول عزیزی، «کات به کلوزآپ» هر بنیبشری که در طول تاریخ با پیشنهادیهای وزین مواجه شده است.
ماجرا برای من دو سمت داشت؛ یک سمتش این بود که وقتی بیشتر فکر کردم دیدم این «بهزعم خودم» متر درستی برای سنجش بُعد مسافت نیست، درست است که زمان زیادی گذشته بود اما من هنوز خیلی هم دور نشده بودم از مکان اولیه، چرا که بارها متوقف شده و چیزهایی را در گوشی نوشته بودم، بنابراین احتمال چنین اتفاقی خیلی هم دور از ذهن نبود و لازم نبود لبخندی را خرج این اتفاق باورپذیر کنم که باید حدس میزدم سبب ادامهی ماجرا خواهد شد.
سمت دیگرش مسالهی «دوست اجتماعی» بود، من نمیدانم دوست اجتماعی چهجور دوستی است (مگر با هر کسی دوست هستیم از اجتماع نیست؟ یا مگر روابط ما به طور کلی غیراجتماعی است که این وسط بعضیها را اجتماعی بدانیم؟ چطور میشود که مثلن «صمیمی» متضاد شده است با اجتماعی؟ یعنی یا یک نفر صمیمی و نزدیک است یا اجتماعی).
در هر صورت من دوست اجتماعی ندارم اما میتوانم حدس بزنم که بلاتکلیفترین نوع مراودهی آدمهاست؛ تکلیف من هم که با بلاتکلیفی روشن است، اینجا نوشتهام:
چرا از رویارویی با پایان میترسیم؟
حالا برای اینکه این یادداشت از بلاتکلیفی دربیاید یک نصیحتی عرض کنم؛ پیادهروی کنید، امکان ندارد از پیادهروی دست خالی برگردید. این را دقیقن ده سال پیش در شرایطی خاص کشف کردم، آن زمان هر روز ساعت ۶ صبح بیرون از خانه بودم، بعد از نزدیک به دو سال استمرار، شکل و زمان پیادهروی را تغییر دادم و اتفاقن ایدهها بیشتر هم شدند. هنوز هم هر بار که پیادهروی میکنم حتمن با تعدادی ایده برمیگردم؛ حالا چه برای نوشتن چه برای بهبود سبکزندگی. بعضیها به کارهایی مثل پیادهروی میگویند «مراقبهی فعال»، یعنی بدنت در سکون نیست اما تاثیری مانند مراقبه دارد. برای من چنین تاثیری دارد.
الهی شکرت…
نمیدانم چه شد که زندگیام را تبدیل به کلافی پیچیده کردم؟
هر چه میاندیشم میبینم من آدم این پیچیدگی نبودم هرگز، پس چه شد که کارم به بازکردن این کلاف سردرگم رسید که حالا هر طرف سر میچرخانم چیزی هست که باید درستش کنم تا برگردد به حالت قبل. آدمیزاد خیلی اوقات با زندگیاش کاری میکند که آرزویش برگشتن به وضعیت قبلی میشود.
میدانم که کلنجار رفتن با این کلافْ مرا صبورتر، آرامتر، مطمئنتر، باایمانتر و منعطفتر کرده است، میدانم که اگر از طریق چالشها نمیآموختم خام و کمظرفیت میماندم یا دستکم ظرفیتهایم را نمیشناختم، خودم را باور نمیکردم، و از همه مهمتر احساس عمیقی از تنآسایی و کاهلی مرا در برمیگرفت.
(اشارهی نامحسوس به سعدی جانم و مابقی کسانی که این مفاهیم را اشاعه دادهاند:
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست)
من با انگیزهی بهبود فردیام به هیچ چالشی نه نگفتم، آغوشم را سخاوتمندانه گشودم به روی هر چالشی. اما حالا احساس کسی را دارم که توسط چالشها مورد تعرض قرار گرفته است. انگار که تنفروشی کردهام به هر چالشی که از راه رسیده است. (چرا یاد فیلم Belle de Jour افتادم؟)
من نسخهی دیگری را زندگی نکردهام که بتوانم مطمئن باشم، اما حس میکنم که بدون این پیچیدگی هم میشد یاد گرفت یا ظرفیتها را افزایش داد اما از آن مهمتر، اصلن چرا باید این دغدغه را میداشتم؟ چرا فکر کردم بهبود فردی چیز مهمی است یا آمدهام به این جهان که خودم را بهبود بدهم و چرا فکر کردم تنها راهش مواجهشدن با چالشهاست؟
چرا طریق مواجههام را تغییر ندادم؟ مثلن میتوانستم با آن بخش از وجودم که مرا تنبل و ترسو و بیعرضه میدانست مواجه شوم و اصلن تسلیم آن بخش شوم و بگویم آری، تو راست میگویی. من همهی اینها هستم.
مگر مولانا را نخوانده بودم؟
اگر گویند زرّاقی و خالی / بگو هستم دو صد چندان و میرو
استادی داشتیم که میگفت فوقلیسانس فقط چند سکه میگذارد روی مهریهتان، وگرنه خاصیت دیگری ندارد. این قبیل بهبودهای فردی هم فقط چند سکه میگذارند روی عزتنفست که اگر آنها را با پارگی ایجادشده روی ترازو قرار دهی خواهی دید که تا گردن سرت کلاه رفته است.
الهی شکرت…
چشمچرانی میکنم میان کتابها به دنبال کلمات خوبمنظری که دلم بخواهد خلوتی با آنها داشته باشم و شبی را با آنها سر کنم.
کلماتی که هوسم را برانگیخته کنند و مرا وادارند که دست ببرم به قلم.
کلمات شهوتانگیزی که انگیزههای خفتهام را بیدار کنند.
کلماتی که عشق پیری را در درونم بجنبانند و کاری کنند که سر به رسوایی زند.
چیزهایی هم در نظرم میآیند:
- آغشتگی
- زایایی
- مردمافسای
- رازناک
- جنونآسا
- کوهوار
- خردهبینی
- فارغبال
- حریصانه
- ابد و بعد
- جسارتانگیز
- ننگخانه
- تنگگوشه
- نازکانه
- کمدوام
- خیالبافانه
- آشوبگر
- پیشانگاشته
- دیدارگاه
- نیالوده
چیزهایی هم مینویسم:
«زمانْ چروکانداز است، به همان اندازه که غمزداست.
طنازی نازکانهی عشق بر وجود عظیم او همچون حباب کوچکی که هنوز نترکیده است منشوری شده بود از رنگهای نابی که جایی دیگر قابل رؤیت نبودند و این رنگهای دل او بود.
وقتی به تنگنای خیال رسیدم دستم را خالی یافتم.
در تنگگوشهی قلبم که حالا تنگتر از همیشه است حسی کز کرده که نامش را نمیدانم اما بدجوری بر قلبم سنگینی میکند.
اغتشاش به پا شده است در شهر آشوبگرانِ بیشب که شبها تا صبح شک میکنند به آمدن نور و صبحها خوابشان میبرد و نور را نمیبینند.»
انصافن اغلب کلماتمان هم «حُسن خداداد» دارند و آنها را «حاجت مشاطه» نیست، اما دلبهنشاط باید باشی تا خلوت به مذاقت خوش بیاید، مرا که دلودماغ نیست این هوای خلوتْ هوسی زودگذر است.
الهی شکرت…
یکی از «تنبلان سرخوش» قرار است به زودی برگردد ایران. داشتیم با آن یکی تنبل که مثل من در ایران است (البته فعلن، اینطور که پهن شده است روی زبان انگلیسی به نظرم به زودی باید برای بدرقهاش بروم فرودگاه.) در مورد زمان ملاقاتمان گفتوگو میکردیم. تنبل گفت من از الان نمیتوانم برای دو ماه بعدم برنامهریزی کنم، من گفتم ولی من میتوانم از الان برای دو سال بعدم هم برنامه بریزم و بگویم که هر روزی که اراده کنید من خودم را میرسانم.
بر طبق مکاتب هندوئی، انسان هفت چاکرای اصلی و بیش از صد چاکرای فرعی دارد، من همهی اینها را جر دادهام تا برسم به جایی که بتوانم از الان بگویم که بیست سال بعد هم هر روزی که باشد میتوانم در دورهمی تنبلان سرخوش شرکت کنم، چون بنای زندگیام را بر این گذاشتهام که مانعی بر سر راهم نباشد.
چرا انسان نباید آنقدری آزاد باشد که برای ملاقات با نزدیکترین دوستانش نیازی به برنامهریزی نداشته باشد و فقط اراده کند و آنجا حاضر شود؟
من تقریبن تمام عمر تن به اسارت دادم؛ چه به لحاظ ذهنی و چه فیزیکی؛ آنقدر مسئولیتهای جورواجور پذیرفتم، آنقدر تن به هر کاری دادم، وارد هر مسیری که از راه رسید شدم، به همه چیز و همه کس اهمیت دادم، تلاش کردم، رفتم، آمدم تا سرانجام فهیدم که هیچ فایدهای در هیچکدامشان نیست. فهمیدم برای یک آدم بردهمسلک همیشه اربابی از راه میرسد؛ حالا یک زمانی نامش کار است، یا خانواده است، یا پول است یا هر چیز دیگری.
آنقدر یادآوری میکنم تا سلول به سلولم این پیام را دریافت کند که دیگر هرگز تن به مسیری که با درونم همراستا نباشد نخواهم داد، دیگر گول ذهنم را نخواهم خورد.
اگر این مسیرهای عافیتطلبانه میخواستند خیری در پی داشته باشند تا امروز باید مشخص میشد، اگر نشده است پس خیری از آنها نخواهد رسید، شرشان را چرا بپذیرم؟ شاید آزادیطلبی فعلیام هم خیری نداشته باشد اما دستکم پاره نشدهام.
یادم نخواهد رفت روزهایی را که شانزده ساعت سرپا بودم، نه چیزی میخوردم، نه حرف میزدم، ذهن و تنم درگیر کاری تمامنشدنی بود؛ کیسههایی را جابهجا میکردم که مردهای قوی نمیتوانستند، نیروهایی را مدیریت میکردم که کسی از عهدهشان برنمیآمد، به کسانی پاسخگو بودم و از کسانی پول و کار بیرون میکشیدم که همین حالا در پندارم نمیگنجند.
یادم نخواهد رفت روز و شبهایی را که پای کامپیوتر کارم به عجز و ناتوانی مطلق میکشید.
یادم نخواهد رفت تکتک ترسهایی را به دلشان رفتم و بارهایی که داوطلبانه به دوش کشیدم.
یادم نخواهد رفت نادیدهگرفتنهای خودم را، ردشدنهای مکرر از خودم را.
در میان تمام این ناهمسوییهای درونی، تنها سنگری که مصرانه حفظ کردم نوشتن بود و همان نجاتم داد. همان یک سنگر نگذاشت یادم برود که ذات درونیام چیست و از من چه میخواهد. نگذاشت یادم برود که نیامدهام به این جهان که یک روز دنبال این بدوم و فردا دنبال آن. نگذاشت یادم برود که من آدم این «هیاهوی بسیار برای هیچ» نیستم.
و از همه مهمتر یادم نخواهد رفت که این خداوند بود که مرا هدایت کرد و نگذاشت سنگرم را رها کنم، خداوند بود که درها را یکی پس از دیگری برایم گشود و راه را از بیراه نشانم داد که اگر او رهایم میکرد من در آن بیابان آنقدر سرگردانی میکشیدم که پیش از رسیدن از رمق میافتادم.
الهی شکرت…
آدمها سوال میکنند؛ بیمزهترین و بیپاسخترین سوالها را؛ مثلن میپرسند شما چند تا بچه هستید؟ یا شغلت چیست؟
واقعن هنوز زمانهی این سوالهاست؟ هنوز این سوالها آدمها را با هم آشناتر میکند؟
آدمها سوالهایشان را مثل گردوی فالی از قبل خیساندهاند و هنوز پاسخ تو را نشنیده مشغولِ کندن پوست سوال بعدی میشوند. گردوهایی که از باغ دیگران دزدیدهاند و یادشان رفته در آبش نمک بریزند.
آدمها به قدر یک معاشرت کوتاه تاب نمیآورند که قید پرسشهای میانمایهی مغزشان را بزنند، پرسشهایی که آنها را به گفتن «آهان» وامیدارد که یعنی تیک خورده است یکی از لیست بلندبالایشان و حالا میتوانند به سراغ مابقی بروند.
نه اینکه من خاطرآزرده شوم از سوالات بیثمر یا از معاشرت با این قبیل سوالکنندهها، در واقع اصلن نمیشنوم، اما تعجب هم نمیکنم از مشاهدهی گرفتاری آدمها در تنگنای روابط مهمل، از بهسرانجام نرسیدن آنچه از رابطه توقع دارند، از مهیا نشدنِ رضایتخاطر یا از انرژی ملالتبارشان.
هر چیز نتیجهی چیزیست؛ وقتی هنوز طاقت نپرسیدن نداری یا اگر هم کنجکاو پرسیدنی دستکم چند سوال خوشسرووضع در چنته نداری، نباید تعجب کنی از نتابیدن نور درخشان روابطی سالم و شفاف بر گسترهی زندگیات که البته این هیچ ارتباطی به رابطه با جنس مخالف ندارد؛ بلکه تسری دارد به هر چیزی از نوع رابطه؛ حتی رابطه با گلدان یا حیوان خانگیات.
شاید بپرسی سوال خوب چه سوالیست؟
از دید من سوال خوب سوالِ متولدنشده است؛ چرا باید کنجکاو دانستن چیزی پیش از زمان مناسبش باشیم؟ مگر غیر از این است که بالاخره همه چیز را خواهیم فهمید؟ همهی اطلاعات دمدستی و حتی همهی اطلاعات بهدردبخور دیر یا زود از راه خواهند رسید، پس چرا شتاب کنیم برای دانستن؟
اگر دوست داریم کاری کنیم که موتور معاشرت گرم شود میتوانیم به اینها بیندیشیم: شنیدن، لبخند زدن، فرصت دادن، نترسیدن، حضور داشتن، قدردان بودن.
الهی شکرت…
به دوستم گفتم در وبسایت جفتک میاندازم، هر کاری دلم بخواهد اینجا میکنم، اگر جای دیگری بودم آنقدر همه چیز را بالا و پایین میکردم که نوشته از دهان میافتاد. اینجا اما نگران هیچ نگاهی نیستم، احتمالن هیچکس نمیخواند اما به هر حال یک جای عمومی است، شهر اگر خالی هم باشد من وسط خیابان نمیشاشم و این تمام چیزیست که به آن نیاز دارم؛ اینکه بکوشم نوشتههایم از حد شاشیدن در خیابان بهتر باشند. همین کوشش برای عاقبتبهخیری من کفایت میکند.
مدتهاست تنها اندیشهام این است که خداوند به قدر یک عمر برای من بهانهی شکرگزاری تراشیده است، الحق که استاد این کار است؛ طوری شرمندهات میکند که تا ابد در سجده بمانی و باز شرمندهی کمکاریات باشی، من یکی که هستم.
در عین حال که دائم به او میگویم: «الهی، کفایتِ آزمونهای الهی.» میگویم: «من یکی دیگر توان آزمونی حتی به قدر داغبودن یک چای را هم ندارم.» اما تا همین جای زندگی، جز شکرگزاری چیزی برایم نمانده.
به نظرم حالا در نقطهی اوج هستم و میتوانیم در اوج خداحافظی کنیم. شاید اگر معطل کنیم باز برسیم به نقاطی که ناچار شویم پای مقدسات را وسط بکشیم و پروردگار را به زمین و آسمان قسم دهیم. خداوند پیغام میدهد که اگر میخواهی باز به آن نقاط نرسی فراموش نکن چه جاهایی ناتوان بودی و من توانت شدم، چه زمانهایی که درمانده بودی و من درمانت شدم، چه روزهایی که پناهی نداشتی و پناهت شدم، نوری نمیدیدی و نورت شدم، نانی نداشتی و نانات شدم و من میکوشم دست برندارم از یادآوری.
الهی شکرت…
لغزیدن خندهای شهوتبار بر روی لبهای بیرنگش، رنگی تازه به آن تاریکی بیرمق داد که نمیشد نادیدهاش گرفت.
اتاق بوی مرد گرفته بود.
مردی که شبهای زیادی تنها خوابیده بود.
حالا هم بعید بود این خندهی شهوتبار بخواهد تبدیل به یک همخوابگی زودهنگام شود.
اما بیهوده خندهای شهوتبار نمیلغزد بر لبهای بیرنگ زنی.
او به قصد خندهای شهوتبار پا نمیگذارد به اتاقی که بوی مرد گرفته است.
او آمده است تا حجت را بر مرد تمام کند.
پس چه چیزی دلیل لغزیدن خندهای شهوتبار بر لبهای بیرنگش میشود؟
شاید همینکه اتاق بوی مرد گرفته است.
و این نشان میدهد که پای زنی دیگر به آن اتاق باز نشده است.
الهی شکرت…


