این همه درد ریختوپاش شدهاند روی فرش دلم. هزار بار گفتهام انقدر ریختوپاش نکنید، حداقل کارتان که تمام شد همه چیز را جمع کنید، من چقدر دست و کمر دارم برای جمع کردن… درد هم که سبک نیست که راحت خم شوی و برش داری، سفت و سِقِر و سنگین است، یکیش کافی است تا […]
فکر میکنم «حاشیه» جای خوش آبوهوایی باشد چون آدمیزاد خیلی علاقه دارد به حاشیه برود. صحبت از هر جایی که شروع شود همیشه سر از حاشیه درمیآورد، بعضیها که در همان حاشیه زیرانداز میاندازند و چادر میزنند و بساط کباب را پهن میکنند، طوریکه دیگر امیدی به برگشتنشان نیست. من هم مشکلی با حاشیه ندارم، […]
فیلم و سریالهای قدیمی ایرانی پیامهای اخلاقی را مثل تُف به صورت آدم پرتاب میکنند؛ در این حد که بنیآدم اعضای فلانند و اگر یکی دردش بیاید بقیه فیسار میشوند و این بیت را با چنان سوز و گدازی میگویند که انگار اولین بار است به گوش مخاطب میرسد و حالا او از هیبت این […]
مخلوق از خالق پرسید فرق من و تو چیست؟ خالق گفت «تو اول یک چیزی بزا، خودت فرقش را میفهمی.» فکر میکنم خالق آن روز اعصاب نداشت، یا زیادی درگیر بود. نه اینکه جواب بیراهی داده باشد، حق گفت، اما به این نکته توجه نکرد که مخلوق اگر زاییدن میدانست این سوال برایش پیش نمیآمد. […]
دقت کردهاید که بچهقورباغهها شبیه اسپرم هستند؟ البته من شخصن با جناب اسپرم ملاقات حضوری نداشتهام فقط تصاویرش را این طرف و آن طرف دیدهام، اصولن هم تصاویرش خوشحال و خنداناند، فکر میکنم احساس مهمبودنِ خاصی در وجودش است یا فکر میکند خیلی هنرمند است. (واقعن احساسات اسپرم به ما مربوط است؟ شاید هم باشد.) […]
هر محله مثل یک جهان کوچک است؛ فروشگاهها، رستورانها، بانکها، تعمیرگاهها و پزشکان خودش را دارد. آدمهای هر محله میدانند که بهترین شیرینیفروشیها کدامها هستند یا از کجا میشود لباسهای بهتر و ارزانتر را خرید. دکترهای محلهی خودشان را میشناسند، میدانند کتابفروشیها کجا هستند و رستورانهای خوب کدامند. در محلهی کناری دقیقن همهی این جریانات […]
من اصلن گزینهی مناسبی برای همدردی نیستم چون هرگز نمیتوانم به کسی بگویم «الهی بمیرم برات، چقدر اذیت شدی، حق با توئه»، چون میدانم که حتی اگر به قدر یک عمر حق را به او بدهم کمکی به او نمیشود. مثل این است که کسی مسموم شده باشد و به من بگوید تقصیر مادرم است […]
کفشم بیهوا دهان باز کرد؛ هنوز ده دقیقه از پیادهروی نگذشته بود که دهانِ گشاد کفشم باز شد، حالا برای یک ساعت و نیم بعدی قرار بود وراجی کند و من هم مجبور بودم که گوش دهم. مرا باش که صابونِ یک پیادهروی آرام و دلنشین را به دلم زده بودم. کفشها هیچوقت حرفهای درست […]
فرض کنید که میخواهم یک لیوان نسکافه بخورم؛ اول لیوان را با آبجوش داغ داغ میکنم، بعد قاشقی که قرار است محتویات لیوان را هم بزند را هم داغ میکنم، آب را در حال غُل زدن از روی حرارت برمیدارم و بلافاصله بعد از ریختن آن در لیوان شروع به خوردن میکنم، اما باز هم […]
وقتی میخواستم شنا یاد بگیرم چون میدانستم که در این حوزه بسیار مستعد و توانمند هستم مربی خصوصی گرفتم که خدایی نکرده استعدادهایم زیر دست و پای گروهی از افراد کماستعداد و دستوپاچلفتی له نشوند. مربیام دختری هجده ساله بود؛ بسیار قوی و تنومند، قهرمان شنا و صاحب چندین مدال. ده سال جوانتر از آن […]
نورهای رنگی از پنجرههای اُرسی داخل آمده بودند، سه سال قبل. خیال داشتم بزنم زیر کاسه کوزهی دنیا که زدم هم اندکی بعد از همین نورهای رنگی زیر کاسهی آن روزها، اما جهان که بیکار نمیماند، زیر هر کاسهای که بزنی کاسهی تازهای به دستت میدهد، که داد، که زیر آن یکی هم […]
فهمیدهام که من تا به حال غم را تجربه نکرده بودم؛ آنچه تجربه کرده بودم تنها لایهی نازکی از حسی نزدیک به غم بوده است؛ چیزی شبیه به لایهی برشتهی روی یک قرص نان، حالا اما کل آن قرص نان را خوردهام انگار. نانی که برای قلب من زیادی بزرگ است و هضم نمیشود. صدای […]