آفتاب حوالی شش و بیست دقیقه‌ی صبح سر بر آورد و خودش را پهن کرد بر روی آبی که از کانال می‌گذشت. من جایی در وسط پل ایستاده بودم و رقص اولین رگه‌های نور را بر جریان ملایم آب تماشا می‌کردم. سر که برگردانم موج‌های کوچک از سمت دیگر ِ پل به مسیر خود ادامه می‌دادند و من با خود اندیشیدم؛ رفتن تنها راه ِ زنده ماندن است.

آب ِ باریکی هم که باشی در ناپیداترین نقطه‌ی این سرزمین، اگر رفتن و بازنایستادن را بلد باشی عاقبت یک روز به دریا می‌رسی. رفتن و رسیدن جدایی‌ناپذیرند، همانگونه که ایستادن و مردن. اگر بایستی می‌میری؛ مرگی با بوی تند تعفن.

تصمیم بگیر….

حالِ خوبِ مرد هيچ ربطي به اوضاعِ خوبِ بازار ندارد، يا به اينكه رفقا چقدر رفيقند، يا كدام تيم فوتبال را برده است، يا قيمت دلار چقدر است، يا سريِ جديدِ فلان ماشين چه آپشن هايي دارد.

كافيست حالِ زن خوب نباشد، آنوقت هيچ كدام از اينها نمي توانندواقعاحالِ مرد را خوب كنند. تمرينِ حالِ خوب كنيم تا حالِ مرد خوب باشد و حالِ زندگي خوب.

سلیقه در واقع یعنی گرایش دورنی هر کس نسبت به ترکیب های مختلفی از رنگ، شکل، فرم و غیره که مثل هر گرایش دیگه ای در طول زمان و بر اثر عوامل مختلف ممکنه تغییر کنه.

برای اینکه بتونیم گرایش درونی خودمون رو به درستی بشناسیم اول باید تمامِ ترکیب های موجود رو اونقدر ببینیم تا بفهمیم واقعا کدوم یکی از اونها ما رو به سمت خوش جذب می کنه و بعد با الهام گرفتن از اون و اضافه کردن جزئیاتِ خاصِ خودمون به ترکیبِ منحصر به فرد خودمون برسیم.

رنگ هایی که در فضاهای داخلی استفاده می کنیم به شدت بر روی روحیه و رفتارهای ما تاثیرگذار هستند. بنابراین نباید بدون فکر و یا با توجه به افکارِ دیگران انتخاب بشن.


 

گرایش شما در طراحی داخلی به سمت چه سبک ها و چه رنگ هاییه؟ برام بنویسید، خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم. 🙂 

 

خیلی وقت بود (شاید بعد از سی سالگی) که ذهنم به طور جدی درگیر موضوعی بود؛ اینکه رسالت من در این جهان چیست؟ دلیل به دنیا آمدنم چیست؟ چه کاری هست که باید در این جهان انجام دهم و چه درس‌هایی هست که باید یاد بگیرم. همیشه این را شنیده‌ایم که هر فردی رسالتی در این جهان دارد که باید آن را درک کرده و انجامش دهد و فقط در این‌صورت است که روح او به آرامش می‌رسد.

در خیلی از فرهنگ‌ها این باور وجود دارد که روح ما تا وقتی که درس‌های لازم را یاد نگرفته باشد مرتب از جسمی به جسم دیگر منتقل می‌شود تا وقتی که همه‌ی آن چیزهایی که باید را بیاموزد و به کمال خویش برسد و فقط آن موقع است که آرام می‌گیرد.

کنجکاو بودن در مورد دلیل به دنیا آمدن یا همان رسالتی که داریم از درون ما سرچشمه می‌گیرد. نیرویی در درون ما دائمن ما را با این موضوع مواجه و درگیر می‌کند تا دنبال پاسخ باشیم و راه‌حل‌های لازم را پیدا کنیم.

چند سالی می‌شود که بسیار زیاد به این سوال فکر کرده‌ام و جواب‌های زیادی هم به خود داده‌ام که اغلب آنها شامل کمک کردن به دیگران، شاد کردن دیگران و چیزهایی از این قبیل بوده‌اند. اما این پاسخ‌ها هیچ‌گاه رضایت قلبی مرا به دنبال نداشتند. اما چند روزی هست که گشایشی در قلبم ایجاد شده است و فکر می‌کنم که در این مقطع به جوابی رسیده‌ام که البته شاید جواب قطعی برای تمام عمر من نباشد اما پیش‌نیاز هر کمال دیگری است که ممکن است به دنبالش باشم.

رسالت من در این جهان این است که خودم را دوست داشته باشم و برای خود ارزش قائل باشم. شاید به نظر خنده‌دار بیاید اما من هرگز این کا را نکرده‌ام، هرگز نفهمیدم که دوست داشتن خود واقعن چه حسی است و چه نتایجی دارد. هرگز نتوانستم برای خود ارزش قائل باشم. نمی‌دانم روح من قبل از این چند بار به این جهان آمده و این هدف را دنبال کرده است اما من این زخم عمیق را که انگار هرگز مرهمی بر آن گذاشته نشده است بر پیکر روحم حس می‌کنم.

این بار روح من یک جسم قوی و سالم و زیبا را انتخاب کرده است و همین‌طور تمام شرایط لازم را و می‌خواهد ببیند که آیا بالاخره می‌تواند خودش را عمیقن دوست داشته باشد و برای خودش ارزش قائل باشد یا باز هم هیچکدام از این نعمت‌ها نمی‌توانند باعث شوند که این مساله‌ی به ظاهر ساده را درک کند. این درسی است که من باید یاد بگیرم و اگر یاد نگیرم محکوم هستم که هزاران بار دیگر به این جهان بیایم و آن را دنبال کنم. پس هر چه زودتر این درس را یاد بگیرم زودتر می‌توانم از آن عبور نمایم و به نقاط کمال بالاتری برسم.

وقتی سال گذشته برای اولین بار، کتاب شفای زندگی را خواندم واقعن انگار نخستین باری بود که با مساله‌ی «دوست داشتن خود» مواجه می‌شدم و تازه داشتم درکش می‌کردم. تا قبل از آن هزاران بار شنیده بودم که آدم باید خودش را دوست داشته باشد اما من هیچ  درکی از این حرف نداشتم چون فکر می‌کردم قاعدتن خودم را دوست دارم و اساسن چه نیازی است که آدم به این موضوع فکر کند. اما با خواندن کتاب آهسته آهسته برایم روشن شد که من اصلن معنای دوست داشتن را نمی‌دانم. همانقدر که بلد نیستم خودم را دوست داشته باشم بلد نیستم دیگران را هم دوست داشته باشم.

من همیشه فکر می‌کردم که عزیزانم را دوست دارم اما آن موقع بود که فهمیدم روح من به هیچ عنوان معنای دوست داشتن و لذت بردن از این دوست داشتن را نمی‌داند. من فقط سعی می‌کردم هر کاری که از دستم بر می‌آید برای اطرافیانم انجام دهم اما منشاء این موضوع به هیچ وجه دوست داشتن نبود چون هیچ لذتی همراهش نبود. منشاء این رفتار من صرفن حس انسان‌دوستی یا وظیفه‌شناسی یا مسئولیت‌پذیری و چیزهایی از این قبیل بود. هر چیزی بود به جز دوست داشتن، چون من اصلن این مهارت را بلد نبودم که بخواهم از آن استفاده نمایم. چون من نمی‌دانستم آدم چطور می‌تواند خودش را دوست داشته باشد و تا وقتی خودت را دوست نداشته باشی نمی‌توانی هیچ کس دیگری را هم عمیقن و واقعن دوست داشته باشی.

من برای احساس خوب دادن به دیگران، برای راضی نگه داشتن آنها از خود، برای اینکه دل آنها نشکند، برای نشان دادن تصویر مثبتی از خودم، برای اینکه خدا از من راضی باشد و برای هزاران چیز پوچ دیگر بسیار بسیار بیشتر از توان و انرژی‌ خود برای دیگران خرج کردم و هرگز به این فکر نکردم که روح من به چه چیزی نیاز دارد. روح من مثل بچه‌ای سرخورده و افسرده شد که هیچ کدام از نیازهایش دیده نشدند و مورد توجه قرار نگرفتند.

امروز و اینجایی که هستم باید یاد بگیرم که برای روح خود ارزش قائل باشم. باید یاد بگیرم که خود را عمیقن دوست داشته باشم و برای جسم، روح، احساسات و هر چیز دیگری که متعلق به من است ارزش و احترام قائل باشم. باید خودم را دوست داشته باشم. این دوست نداشتن همان چیزی است که مرا از شادی واقعی و همین‌طور از نعمت و فراوانی محروم کرده است.

من در مقابل این شاد نبودن روح خود مسئولم. کائنات روزی به من خواهند گفت که تو تمام نعمت‌های لازم را در اختیار داشتی،‌ چطور نتوانستی شاد باشی و من هیچ جوابی نخواهم داشت. من باید این بچه‌ی افسرده و سرخورده را دوباره زنده کنم و به او انرژی بدهم. این بچه باید بفهمد که دیده می‌شود، که درک می‌شود، که ارزشمند است. این روح دست من امانت است و من و فقط من در مقابل این امانت مسئولم.

مسئولیت من این نیست که مراقب حال خوب دیگران باشم، نه اینکه بخواهم حال بد برایشان ایجاد کنم اما مسئول خوب بودن حال آنها هم نیستم. من فقط و فقط در مقابل خودم مسئولم. باید بار مسئولیت تمام عالم و آدم را که سالها به دوش کشیده‌ام زمین بگذازم و یاد بگیرم که فقط بار خودم را حمل کنم.

هنوز نمی‌دانم همه‌ی این‌ها دقیقن چگونه ممکن می‌شوند اما مطمئنم راه آن به من گفته خواهد شد فقط کافیست گوش کنم و نگاه کنم.

خدای من، از تو سپاسگزارم که به من فرصت ِ بودن و یاد گرفتن دادی و سپاسگزارم که در این بودن و یاد گرفتن تنهایم نمی‌گذاری.


رسالت شما در این جهان چیست؟

خدای مهربانم به خاطر تک تک نعمت هایی که دارم و ندارم از تو سپاسگزارم.

به خاطر تک تک چیزهایی که به من دادی و یا به خاطر خیر و صلاحم به من ندادی از تو سپاسگزارم.

سپاسگزارم برای عشقی عمیق که در دلهایمان قرار دادی. سپاسگزارم به خاطر نعمت بی همتای سلامتی که به جسم ما بخشیدی. سپاسگزارم به خاطر آرامشی که هر لحظه وارد زندگیمان کردی. سپاسگزارم به خاطر شادی ای که در هر لحظه از این سال تجربه کردیم. سپاسگزارم به خاطر تمام مسیرهای فوق العاده ای که پیش روی ما قرار دادی و به خاطر تمام آدم های فوق العاده ای که با آنها آشنا شدیم.

سپاسگزارم به خاطر تک تک ایده هایی که به ذهنمان رسید. به خاطر هر کلمه ای که به دانش مان و هر ذره ای که به آگاهی مان افزوده شد.

سپاسگزارم به خاطر دلهایی که به لطف تو به دست آوردیم و دل هایی که از گزند ما در امان بودند. سپاسگزارم به خاطر تمام احساسات خوبی که به دل ما وارد کردی و کمک کردی تا ما هم به دل دیگران وارد کنیم.

خدای رزاق، بی نهایت از تو سپاسگزارم به خاطر هر لقمه غذایی که در سفره ی ما قرار دادی و هر چیزی که به لطف رزاقیت تو توانستیم داشته باشیم.

خدای مهربانم سپاسگزارم که هر روز به صورت معجزه ای جدید وارد زندگیمان شدی و هر روز و هر لحظه ما را شگفت زده کردی. خدایا بی نهایت از تو سپاسگزارم که هر چیز را در جای درست آن قرار دادی. سپاسگزارم که در تمام نبردهای زندگی به جای ما مبارزه کردی و ما همواره پیروز بودیم.

سپاسگزارم که ما را قدم به قدم به خواسته هایمان نزدیکتر کردی و در این مسیر تمام بارهای سنگین را حمل کردی. خدایا بی نهایت از تو سپاسگزارم به خاطر تمام درهای رزق و روزی که به روی زندگی ما باز کردی و نعمت هایی که هرگز از ما دریغ نکردی.

خدایا از تو سپاسگزارم به خاطر تک تک سختی هایی که تجربه کردیم که اگر نبودند رشد نمی کردیم.

خدایا از تو سپاسگزارم که عشق شدی در دلهایمان، نور شدی در چشمانمان، شادی شدی در لحظه هایمان، سلامتی شدی در بدنمان، برکت شدی در سفره مان، اطمینان شدی در قلبمان، فکر شدی در ذهنمان، توان شدی در جسممان و مسیر شدی در زندگیمان.

و خدایا از تو سپاسگزارم که ما را لایق ِ تمام این داشته ها دانستی و ایمان دارم که در سال جدید نیز مثل تمام سال های گذشته در لحظه به لحظه ی زندگیمان حضور خواهی داشت.

مرد به حمایت عاطفی نیاز دارد و هر چه سنش بیشتر می شود به حمایت بیشتری نیاز دارد. مرد بر خلاف چیزی که به ما یاد داده اند یک چوب خشک نیست که نیازی به مراقبت و نگهداری نداشته باشد بلکه گیاهی حساس است که باید دائما از آن مراقبت کرد. باید همیشه مراقب غرورش و احساساتش بود. باید هر روز به او گفت که چقدر توانمند است، که چقدر هر کاری که میکند مفید است، که چقدر هر کاری را خوب انجام میدهد. مردها مثل زنها نیستند که بتوانند بدون همراه به مسیر ادامه دهند و خودشان بتوانند حال خودشان را خوب کنند. باید مراقب حال مرد بود.

مردهای اطرافتان را حمایت عاطفی کنید. هر روز به آنها بگویید که چقدر دوست داشتنی هستند، که چقدر حضورشان ارزشمند است،‌ هر روز بهانه ای پیدا کنید برای تعریف کردن از آنها، برای تشویق کردنشان، برای ارزش دادن به آنها و برای خوب کردن حالشان. مرد را نباید تنها رها کرد. من مردی را می شناسم که سالهاست رها شده و هرگز از طرف همسر و فرزندانش حمایت عاطفی دریافت نکرده است و امروز او تبدیل به آدمی شده است که فقط زنده است اما هرگز زندگی نکرده است. امروز او افسرده و بیمار است و هیچ کس نمی داند علتش چیست اما من میدانم. علتش این است که از احساسات و غرور این مرد هرگز مراقبت و نگهداری نشده است.

وقتی شما مرد را مورد حمایت عاطفی قرار می دهید، وقتی از او قدردانی میکنید، وقتی برای هر کار کوچک و بزرگش ارزش قائل می شوید، وقتی غرورش را حفظ میکنید، مرد شاید اصلا نداند که چرا، اما کنار شما حالش خوب است. کنار شما خودش است، از خودش راضی ست، کنار شما سرش بالاست، کنار شما آرامش دارد و به خوبی میداند که این حس ها را فقط در کنار شما تجربه می کند پس هر کاری می کند تا هر چه بیشتر مورد تحسین شما قرار بگیرد و دقیقا از همینجاست که عشق متولد می شود و این عشق زندگیتان را هر روز شیرین تر خواهد کرد. خودتان را از آن محروم نکنید. مرد را ببینید. مرد نیاز دارد که دیده شود شاید حتی بسیار بیشتر از ما.

علم کامپیوتر از خیلی از جهات یک علم انتزاعیه که اصولا در جهان بیرون نمود مشخصی نداره. به عنوان مثال وقتی از شما میخوان که یک شبکه رو شبیه سازی کنید تا مثلا کارکرد یک الگوریتم مسیریابی رو در اون شبکه بررسی و نتیجه گیری کنید، انگار که از شما میخوان برید احضار روح کنید و با این ارواح ارتباط گرفته و نتیجه رو برگردونید.

حتی تمام وب سایت هایی که ساخته میشن و تمام نرم افزارهایی که نوشته میشن انگار که در یک بعد دیگه ای از فضا قرار دارن. با اینکه شما نتیجه ی اونها رو مشاهده می کنید و باهاشون کار میکنید اما باز هم به معنای واقعی ملموس نیستند.

شبکه احتمالا غیرملموس ترین بخش علم کامپیوتره چون ارتباط مستقیم با بسته های دیتا داره که عملا کل این مفهوم یه چیزیه رو هوا.

برای آدمی مثل من که تمایل زیادی به کارهای عملی و فیزیکی داره، کار کردن در حوزه ی کامپیوتر میتونه شبیه به یک مرگ تدریجی باشه.

من با وجود علاقه ی شدیدی که به هنر داشتم رفتم و یه لیسانس آی تی گرفتم. این همه احترام به علائق قابل تحسینه، میدونم، ولی تشویق نکنید چون هنوز مونده. به همین قانع نشدم و بعدش رفتم یه فوق لیسانس در گرایش شبکه های کامپیوتری گرفتم و تازه اون موقع بود که فهمیدم تا چه اندازه دور شدم از علائقم 🙁

وقتی چالش های این مسیر رو گذروندم، تصمیم دیگه ای گرفتم که تا مدت ها باعث شده بود احساس ِ قربانی بودن داشته باشم چون همیشه با خودم میگفتم من به خاطر فلانی مجبور شدم فلان تصمیم رو بگیرم در حالیکه خودم چندان رضایت نداشتم. تا مدت ها این توالی ِ تصمیم های اشتباه باعث شده بود احساس خیلی بدی نسبت به خودم و همینطور نسبت به اطرافیانم داشته باشم.

اما الان به خوبی می فهمم که اگر این انتخاب هارو نکرده بودم و این مسیرهارو نرفته بودم هیچوقت موهبت هایی که امروز دارم رو نداشتم و هیچوقت مهارت تغییر کردن رو کسب نمیکردم چون وقتی شرایط بر وفق مرادت نیست با چالش های بسیار بیشتری مواجه میشی و مجبوری از سد این چالش ها بگذری.

چیزی به اسم راه درست یا راه غلط وجود نداره بلکه تمام مسیرها یک فرصت هستند برای یادگیری، برای تغییر و برای بزرگتر شدن. اینکه میگن به تمام چالش های زندگی باید به چشم یک فرصت نگاه کرد این یه شعار نیست، واقعا چالش ها فرصت هایی هستند برای رشد کردن و یادگرفتن. شاید مسیر قدری دورتر شده باشه اما باعث شده کوله بار شما پُر بشه از ابزارهایی که در طول مسیر اصلی قطعا بهشون نیاز خواهید داشت.

پس اگر پدر و مادر یا سایرین شمارو مجبور کردن قدم در راهی بذارید که راه شما نبوده و یا اگر مثل من خودتون انتخاب هایی کردید که شاید واقعا انتخاب مناسب شما نبوده، دست از احساس ِ قربانی بودن و یا احساس ِ احمق بودن بردارید و خوب به مسیری که طی کردید نگاه کنید تا ببینید که چه موهبت های عظیمی به دست آوردید. نگاه کنید که چطور مسیرهای اشتباه باعث شدن شما روند تکامل خودتون رو طی کنید و آماده بشید برای رسیدن به خواسته هاتون و این بار این شما هستید که مسیرهارو تمام و کمال می سازید و خودتون هستید که خواسته هاتون رو عملی می کنید و چه لذتی بالاتر از این.

طبيعت بسیار بسیار قدرتمند است، بسيار قدرتمندتر از هر نيرويي كه بشر بتواند متصور شود. جنگيدن با طبيعت و ايستادن در مقابلش ثمري جز نابودي نخواهد داشت. تنها گزينه ي بشر در مقابل طبيعت اين است كه مانند تمام موجودات ديگر با آن همراه شده و اجازه دهد تا طبيعت رسالت خود را به سرانجام برساند و در اين مسير لذت ببرد از هر اتفاقي كه طبيعت برايش رقم خواهد زد.

پیر شدن ِ من و تو جزئی از روال ِ طبیعت است و این روال را هیچ نیرویی نمی تواند تغییر دهد. اگر تلاش کنی که دیرتر پیر شوی، مثلا فکر کنی که عمل جراحی می تواند کمک کند،‌ تنها اتفاقی که می افتد این است که طبیعت تو را و دلت را سریعتر پیر خواهد کرد تا قدرتش را به نمایش بگذارد. در حالیکه اگر این روال را بپذیری و تلاش کنی با آن همراه شده و از هر لحظه اش لذت ببری خواهی دید که طبیعت هم با تو مهربان تر خواهد شد.

وقتی که ۲۴ ساله بودم اتفاقی برای من افتاد که هر چند در نوع خودش بسیار پیش پا افتاده بود اما باعث شد که کم کم اضطراب شروع به ته نشین شدن در عمیق ترین لایه های ذهن من بکنه. این اتفاق مصادف شد با یه پایان نامه ی عذاب آور که انگار قرار نبود هیچ وقت تموم بشه و یه شغل بسیار پُر تنش. اینها دست به دست هم دادن و باعث شدن که استرس هر روز بیشتر و بیشتر در وجود من رخنه کنه و قوت بگیره. وقتی از خونه بیرون می رفتم فقط دوست داشتم برگردم خونه و و وقتی خونه بودم دوست داشتم نباشم. هیچ کجا آروم و قرار نداشتم. نمی دونستم دقیقا چِمه فقط می دونستم که هیچ چیزی نمیتونه خوشحالم کنه و از هیچ لحظه ای لذت نمی بردم. کم کم سرگیجه های عصبی شروع شدن و تعداد تارهای سفید ِ مو در بین موهای من هر روز بیشتر می شد. هیچ کدوم از اینها چندان مهم نبودن اما بعد از چهار سال به خودم اومدم و دیدم که چهار ساله که نخوابیدم. شاید این حرف به نظر غیرممکن و خنده دار بیاد، اما کسانی که گرفتار بیخوابی هستن کاملا می دونن من دارم راجع به چی صحبت میکنم. ( فردی رو دیدم که ۱۲ سال نخوابیده بود. )

شب ها تا ساعت ۲ خودم رو مشغول به کار نگه میداشتم و وقتی همه خواب بودن و هیچ نور و یا هیچ صدایی نبود و من دیگه واقعا خسته بودم می رفتم که بخوابم البته به این امید که بتونم. دقیقا دو ساعت درگیر بودم تا خوابم ببره. بالاخره خوابم می بُرد اما نیم ساعتِ بعد با یه کابوس از خواب بیدار می شدم و دوباره دو ساعت ِ کامل دیگه درگیرِ خوابیدن بودم. دفعه ی بعدی که خوابم می برد و بعد از نیم ساعت از خواب می پریدم دیگه وقت بیدار شدن و دوباره کار کردن بود. من اما اصلا نخوابیده بودم که بخوام بیدار شم. به جرات میگم که میزان خوابم در یک روز به زحمت به دو ساعت می رسید و اون مدتی که خواب بودم در واقع بدتر از نخوابیدن بود.

یادم میاد که یک شب که باز با یه کابوس از خواب بیدار شدم نشستم گریه کردم و گفتم خدایا چرا من نمی تونم عین آدم بخوابم!!! به هر حال نعمت خواب از من گرفته شده بود و من باید یه راه حلی براش پیدا میکردم.

چند جلسه مشاوره با یک روانشناس داشتم و ایشون تشخیص دادن که شدت بیماری اضطراب در من خیلی زیاده و به دنبال پیدا کردن علتش بودن. من اما خودم می دونستم علتش چیه و دنبال راه چاره بودم. به روانپزشک هم مراجعه کردم که ایشون دارو تجویز کردن. اما من دارو ها رو نخوردم چون دوست نداشتم که برای برآورده کردن طبیعی ترین نیاز بدنم وابسته به دارو باشم.

یه روانشناس دیگه استفاده از دمنوش ها و داروهای گیاهی رو توصیه کردن که البته بی تاثیر نیستن اما نه برای اون شدت از اضطراب و بیخوابی.

دیگه واقعا مستاصل شده بودم تا اینکه یک روز ایمیلم رو باز کردم و دیدم یه ایمیل دارم با این عنوان: رهایی از استرس و بی خوابی. استرس و بی خوابی؟؟؟ یعنی دقیقا همون دو تا مشکلی که من داشتم. کائنات انگار به کمکم اومده بودن. فرستنده ی ایمیل رو می شناختم، قبلا حرفهاش رو دنبال میکردم. سریع رفتم خریدم و وقتی به دستم رسید تند تند شروع کردم به گوش کردن تا اینکه فهمیدم یه جلسه ی هیپنوتراپی هست که باید شب موقع خوابیدن گوش کنم. فایل رو ریختم روی گوشیم و منتظر شدم تا شب بشه.

ساعت تقریبا ۱۲ بود که هدفون رو گذاشتم توی گوشم. جناب هیپنوتراتیست گفت: پنج نفس عمیق بکشید و روز گذشته رو و تجربیات روز گذشته رو فراموش کنید.” و بعد اضافه کرد برای من خیلی جالبه که چطور تمام ِ مخلوقات این عالم به طور طبیعی به خواب میرن…. و در بین تمام مخلوقاتی که به خواب میرن، برای من خوابیدن ِ خرس ها از همشون جالب تره. خرس ها تمام ِ تابستون رو  آماده ی خواب زمستونیشون میشن…..

و من چشم هام رو باز کردم و ساعت ۸ صبح بود و هنوز هدفون توی گوشم بود !!!!!! این چی بود که من تجربه کردم؟ فقط می تونم بگم یه معجزه بود، کلمه ی دیگه ای نمی تونم پیدا کنم که حالم رو توصیف کنه. حال کسی رو داشتم که یه معجزه رو تجربه کرده. ساعت ۸ صبح بود و من نفهمیده بودم که کِی و چطوری صبح شده بود و من از ساعت ۱۲شب  تا ۸ صبح لاینقطع خوابیده بودم. مگه می شد همچین چیزی؟ دیگه کاملا یادم رفته بود که خوابیدن اصلا  چیه.

به جرات میگم که تا چهار ماه بعد از اون شب من بالاخره نفهمیدم که ماجرای خرس ها چی شد، من فقط همون چند دقیقه ی اول داستان رو می شنیدم و بعدش نمی دونم چی می شد ولی وقتی چشم باز میکردم صبح شده بود.

برای یک سال به طور دائم به هیپنوتراپی گوش کردم تا کاملا یاد گرفتم که چطور بدون مشکل به خواب برم.  هر چند ماه یک بار یکی دو شب می شد که باز بی خوابی به سراغم می اومد اما سریع هدفون رو میذاشتم توی گوشم و مشکل حل می شد. کم کم به قول جناب هیپنوتراپیست دیگه حرفهای ذهن خودم هم منو آروم می کرد و دیگه نیازی به گوش کردن نداشتم. کم کم دیگه از سرگیجه و مشکلات گوارشی و بقیه چیزها هم خبری نبود.

امروز که این رو می نویسم چهار سال از اون دوران می گذره و بی خوابی برای من تبدیل به یه خاطره شده که هرچند به خودی خود خاطره ی شیرینی نیست اما سرمنشا تحولات بزرگی در زندگی من شد. من با چیزهایی که یاد گرفتم موفق شدم بر خیلی از ترس های اساسی زندگیم غلبه کنم. یاد گرفتم که چطور با هر موقعیتی روبه رو بشم و چطور لذت ببرم از هر اتفاقی که برام می افته. من بدنم رو شناختم و یاد گرفتم که چطور آرامش رو در بدن و ذهنم ایجاد کنم. فهمیدم که مراقبت کردن از بدنم و از سلامتیم مهمترین مسئولیت منه.

الان که فکر میکنم می بینم اون چند سال بی خوابی در واقع یه نعمت بود در زندگی من، نعمتی که اگر نبود من در مسیر هیچ کدوم از این تغییرات قرار نمی گرفتم و نمی تونستم از خودم آدمی رو بسازم که امروز هستم. من امروز قدردان این نعمت هستم و همینطور قدردان کسانی که سعی می کنن با انتقال دانسته هاشون جهان رو تبدیل به جای بهتری برای زندگی کنن.

من این مطلب رو به دو دلیل نوشتم؛ اول اینکه شاید قدردانی کوچکی کرده باشم از کسی که نمی دونم دقیقا کیه و کجاست اما تونسته در طول چند سال گذشته مسیر زندگی منو به طور کلی متحول کنه، به طوری که تمام ابعاد زندگی من به طرز عجیبی در هماهنگی قرار گرفتن. من هنوز هم هر روز دارم از آموزه هاش استفاده میکنم و هر روز به اندازه ی روز اول و به اندازه ی اون معجزه شگفت زده میشم.

دوم اینکه شاید این تجربه بتونه گره از کار یک نفر باز کنه که همین کافیه برای یک عمر شاد بودن.


پی نوشت: دوره ی رهایی از استرس و بی خوابی از مهدی خردمند.

ما بچه كه بوديم علاقه ي خيلي زيادي به شهربازي داشتيم. يه شهربازي تو تهران بود به اسم ميني سيتي كه به خاطر اتفاق بدي كه اون سال واسه يكي از وسيله ها افتاده بود و يه عده اي اونجا مرده بودن و مشتري هاشو از دست داده بود پيشنهاد هاي غير قابل رد كردن گذاشته بود.

مثلا اينكه يه ورودي مختصري ميدادي و بعد همه ي وسيله ها تا شب مجاني بود. ما هم كه ميخواستيم ورودي ای كه داديم واسشون حلال باشه هر وسيله رو دو هزار بار سوار ميشديم.

شهربازي تهران، پارك ارم، شهربازي چمران كرج، و گاهي شهربازي هايي كه توو شهرهاي ديگه به تورمون ميخورد همه رو كاملا آباد كرديم. اما هميشه يه قانون داشتيم؛ بايد خطرناكترين وسيله هارو در خطرناك ترين موقعيتِ اون وسيله سوار مي شديم. چون خودمون رو خفن و خبره ي شهربازي مي دونستيم و برامون افت داشت كه وسيله هاي معمولي سوار شيم.

توو تمام اين مدت مادر من بدون اينكه مخالفت يا ممانعتي بكنه اون پايين مي ايستاد و شاهد خل و چل بازيهاي ما بود. الان كه فكر ميكنم ميگم چطور ممكنه آدم بتونه دلش رو انقدر بزرگ كنه كه با وجود تمام ِ خطرهايي كه وجود داره اجازه بده بچه ها چنين تجربه هايي داشته باشن. اگه خودم بودم فكر نمي كنم دل و جرات چنين ريسكي رو مي داشتم. اما فقط اينطوريه كه بچه ها ياد ميگيرن و چقدر سخته مسئول بودن ??