پرده را در اتاق تاریک کنار می زنم و دختر را در اتاق روشن می بینم که خودش را رها کرده است در دستان زندگی و چه زیبا می رقصد. رقص دستانِ کشیده و گيسوان بلندش را می بینم كه آسوده و بی‌خيال به اين سو و آن سو می‌روند.

زنی می تواند به همين سادگي غرق شود در شور زندگی بی آنکه نیاز به چیز بیشتری داشته باشد.

زن دیگري می تواند روزش را با تماشای این زیبایی دل انگیز به پایان برساند بی آنکه متهم به چیزی شود.

این زن بودن عجب اتفاق خوبیست. خوبتر از آنکه بتوان به اندازه ی کافی سپاسگزارش بود.

روز زن مبارک 🙂

روز اول مدرسه، کلاس اول ابتدایی، من و یه عالمه بچه‌ی دیگه رو انداخته بودن توی یه اتاق شیشه‌ای در حالیکه یه کارت که اسم و فامیلیمون روش نوشته شده بود به گوشه‌ی مقنعه‌ی هر کدوممون وصل بود. معلم‌ها اسم بچه‌ها رو از روی لیستی که دستشون بود صدا می‌زدن و می‌گفتن مثلن شاگردهای من بیان این طرف.

معلم ده بار گفت مریم کاشانکی، مریم کاشانکی. من هیچی نگفتم. آخر سر کارت‌ها رو یکی یکی نگاه کرد و وقتی رسید به من گفت چرا هرچی صدات می‌زنم هیچی نمی گی؟ چرا هیچی نمی‌گفتم؟ چون تا اون روز نمی‌دونستم که «مریم» هستم (اطلاع رسانی خانواده در این زمینه واقعن کامل و دقیق بود 😑)، وقتی گفت چرا هیچی نمی‌گی باز هم مات و مبهوت نگاهش کردم و با خودم گفتم این آدم چرا به من میگه مریم!!!

سواد که نداشتم کارت رو بخونم، سواد که هیچی، آی کیو هم نداشتم که تا اون سن فامیلیم رو بدونم و حداقل بتونم یه ارتباطی بین مریم کاشانکی و خودم پیدا کنم 🤦‍♀️

من اون روز برای اولین بار با مریم کاشانکی مواجه شدم؛ یه غریبه بود،‌ اونقدر غریبه که هیچ حرفی نداشتم باهاش بزنم.

هنوز هم خیلی وقت‌ها وقتی اسم خودم رو می‌شنوم احساس غریبگی بهم دست میده، انگار که اون غریبه‌ی کوچیک هنوز هم درون ِ من زندانیه.

نمی‌دونم بقیه ی آدم‌ها هم از شنیدن اسم خودشون چنین حسی پیدا می‌کنن یا نه ولی فکر می‌کنم همه مون غریبه‌های زیادی درونمون داریم که هر از گاهی پیداشون می‌شه و ما رو متعجب می کنن از اینکه چرا این جنبه از خودمون رو تا به حال ندیده و نشناخته بودیم. دست دادن و آشنا شدن با بعضی‌هاشون و پذیرفتن اینکه درون ما و جزئی از ما هستن خیلی سخته، ولی اگر این کار رو نکنیم در نهایت تمام ِ آنچه که واقعن هستیم رو نشناختیم.

به بچه‌ها ياد بديم كه با غريبه‌های درونشون آشنا بشن.

شیر گرم می کنم، کمی دارچین و زنجبیل می ریزم و یک قاشق سبوس برنجمی گویند برای موها خوب است، رشد موهایم انگار متوقف شده است، از آخرین باری که کوتاهشان کرده ام بیشتر از دو ماه می گذرد اما سنگ بترکد یک سانتی متر رشد کرده اند.

خواهرم گفت برای تو چه فرقی دارد؟ تو که بلند بشوند دوباره کوتاهشان می کنی!!

اما فكر مي كنم فرق داردمو است دیگر، باید بلند شود حتی اگر بخواهی دوباره کوتاهش کنیباید ببینی که بلند می شودباید شاهد رشد کردنش باشیاگر احساس کنی رشدش متوقف شده است وحشت می کنیوقتی رشد می کند یعنی زنده است، یعنی تو زنده ای.

فکر کن چه وحشتناك است اگر آدم رشد نكند، اگر رشدش متوقف شود. انگار که مرده باشد. آدم ِ زنده هر روز رشد می کند، همانطور كه موهايش هر روز رشد مي كنند، فقط موهاي يك آدم مرده است كه ديگر رشد نمي كند.

ساعت شش عصر است، آنقدر از صبح كار كرده ام كه دارم بيهوش مي شوم، مي افتم روي مبل و به خودم مي گويم فقط پنج دقيقه چشمانم را مي بندم تا براي بقيه ي روز انرژي داشته باشم. وقتي چشم باز مي كنم چهل و پنج دقيقه گذشته است، خانه به طرز عجيبي تاريك است. چند لحظه اي مي گذرد تا مي فهمم كه برق رفته است.

قديم ها برق كه مي رفت شمع روشن مي كرديم يا چراغ روشنايي گازي، اين روزها اما چراغ قوه هاي موبايلمان را روشن مي كنيم.

چراغ قوه ها سو سو نمي زنند، نورشان تخت و يكنواخت است كه حوصله ات را سر مي برد. با نور چراغ قوه دنبال شمع مي گردم، دلم ميخواهد نور سو سو بزند.

بچه كه بودم هميشه دوست داشتم شبها برق برود، وقتي برق مي رفت زندگي آرام مي گرفت، دلِ آدم آرام مي گرفت، مي گفتي الان كه ديگر نمي شود کاری كرد، رها مي كردي هر چه بادا باد. بعد مي نشستي خلوت مي كردي با خودت يا مي نشستي حرف مي زدي، از خوبي ها حرف ميزدي انگار كه چيزي به آخر دنيا نمانده بود و مي خواستي اين فرصت باقيمانده را فقط صرف ِ خوبي ها كني.

هنوز هم دلم ميخواهد شبها برق برود.

بعدازظهر عجیبی بود؛ در مغز من نویسنده‌ای بود که در آن خلسه ی خواب و بیداری، بهترین حس‌هايی که هرگز نداشته‌ام را به کلمه تبدیل می‌کردُ کلمات مثل یخ از دستم سُر می‌خوردندُ من هر چه تلاش می‌کردم نگهشان دارم تا بعد از بیدار شدن ثبتشان کنم ممکن نبود. کلمات فقط می‌آمدند و تبدیل به جمله می‌شدند و بعد پر می‌کشیدند و کاری از من ساخته نبود.

اما چقدر داشتم حظ می‌بردم از کار نویسنده‌ی درونم که تا این حد توانا بود. عجب اتفاق غريبي بود، انگار برای مدتی کوتاه متصل بودم به منبع بیکران آگاهی. انگار همه چیز را می‌دانستم و هر کاری را می‌توانستم. حس عجیبی بود؛ نه خواب بودم نه بیدار، معلق بودم جایی میان زمین و آسمان، جایی میان درون و بیرون، در جهانی بی زمان و بی مکان.

در آن خلسه‌ی عجیب و غریب، من تواناترین نویسنده‌ی دنیا بودم که در حال خلقِ شاهکاری بود. انگار که یک نفر می‌گفت و من فقط لازم بود آن شاهکار را روی کاغذ بیاورم.

متصل بودنْ سخت‌ترین کارهای دنیا را تبدیل به حرکتی پیش پا افتاده می‌کند. آنهایی که اثری ماندگار از خودشان به جا گذاشته‌اند قطعاً بیشتر از مردمان عادی وصل بوده‌اند به سرچشمه‌ی آگاهی، قطعاً با درونِ خودشان در هماهنگی بوده‌اند و قطعاً با خدای درونشان رابطه‌ای نزدیکتر داشته‌اند.

شنیدید که می گن: «اگه از یه نفر بدت میاد دلیلش اینه که تو شبیه اون آدمی؟ یعنی ویژگی های نامناسب اون آدم عیناً در درون تو وجود داره و در واقع اون آدم باعث میشه که تو با خودت مواجه بشی و بخش مزخرف خودت رو به صورت عینیت یافته در بیرون ببینی. این آگاهی اغلب به صورت ناخودآگاه اتفاق می افته ولی درون ِ تو اینو درک می کنه و همین موضوع باعث نفرت تو از اون آدم میشه.»

من همیشه فکر می کردم که این حرف چرت محضه، می گفتم من از فلانی متنفرم اما من کجا شبیه اونم؟ من هیچ کدوم از اخلاقیات نفرت انگیز اونو ندارم. اصلا چه ربطی داریم ما به هم!!! .

چند روز پیش توو یه صبح خیلی معمولی که ظاهراً همه چیز سر جای خودش بود، چیزی رو کشف کردم که هنوز در موردش شوکه ام، تا یک ساعت نمی تونستم از روی مبل بلند بشم، چطور ممکنه!! من خود ِ خود ِ اون آدمم. دقیقاً بخش نفرت انگیز اون آدم که همیشه در موردش غُر می زدم و می گفتم فلانی اینطوریه و من به این دلایل دوست ندارم باهاش معاشرت کنم عیناً در من وجود داره،‌ نمی تونم بگم با چه دقتی ما شبیه به هم هستیم و نمی فهمم که چرا توی پونزده سال گذشته هرگز متوجه این موضوع نشده بودم.

اون آدم بخشی از وجود من رو بیرون می کشیده که من ازش نفرت داشتم و با حضورش مُهر تایید میزده به مزخرف ترین بخش درون من، به همین دلیل من همیشه در حال فرار کردن ازش بودم. از وقتی اینو فهمیدم اولاً تونستم به طرز چشمگیری رها بشم از اون آدم و از ذهنم خارجش کنم، دوماً اینکه فهمیدم من نمیخوام اون آدمی باشم که ازش متنفرم. من نمیخوام این ویژگی های مزخرف رو تا ابد با خودم حمل کنم و باعث بشم که دائماً با آدم هایی برخورد کنم که بازتاب ِ خود ِ مزخرفم هستن.

قرار گرفتن ما کنار آدم ها به هیچ وجه اتفاقی نیست، ما بر حسب تصادف حتی توی تاکسی کنار کسی نمي شينيم بلکه هر آدمی که کنار ما قرار می گیره، حتی شده برای چند دقیقه توی سوپرمارکت، به این دلیل بوده که ما اون آدم رو به سمت خودمون جذب کردیم. پس اگر مدل فکر کردنمون رو تغییر بدیم و تبدیل بشیم به اون آدمی که دوست داریم، اونوقت آدم هایی رو جذب می کنیم که از بودن در کنارشون لذت می بریم.

از این به بعد هر وقت که احساس کنم از کسی بدم میاد بیشتر به درون خودم توجه خواهم کرد.

من هيچوقت يه آدم مدرن نبودم؛ هميشه از هر چيزي كلاسيكش رو ترجيح دادم؛ از مرد گرفته تا طراحي فضا، از مدل لباس گرفته تا ماشين و هر چیز دیگه ای.

هر وقت به مرد ايده آل فكر كردم تصوير كلارك گيبل توو بربادرفته اومده جلوي چشمم، به طراحي فضا كه فكر كردم سبك كانتري دلم رو برده، به لباس پوشيدن كه فكر كردم انگليسي ها به نظرم شيك پوش ترين آدم هاي دنيا اومدن، به ماشين كه فكر كردم شورولت كوروت دهه های پنجاه و شصت هنوز به نظرم خوشگله.

حالا چرا يه آدمي مثل من بايد خودش رو پرت كنه وسط دنياي آي تي تا قشنگ دهنش واسه چند دهه سرويس بشه سؤاليه كه جوابش فقط يك كلمه است؛ حماقت. البته نه اینکه از این حماقت ناراضی باشم، نیستم. چون همونقدر که دهنت سرویس میشه رشد هم می کنی. زوایای جدیدی از وجود خودت رو کشف می کنی که اگر چالشی در کار نبود شايد هيچوقت پیداشون نمی کردی. و اینکه کلن آی تی چیز به درد بخوریه، یه چیزی تو مایه های انبردست که همیشه باید اون گوشه کنارها یکی ازش باشه.

اما اگه اول مسیرت هستی و میخوای راهت رو انتخاب کنی به این فکر نکن که چه کاری با کلاس تره، چه کاری تو رو ثروتمند تر می کنه، چه کاری کمکت می کنه راحتتر از ایران بری… به این فکر کن که چه کاری هست که دوست داری شب بخوابی زودتر صبح بشه بری اون کار رو انجام بدی. چه كاري هست که وقتی بهش فکر می کنی دلت غنج میره و یه لبخند میاد گوشه ی لبت.

تضمین می کنم که چنین کاری هم برات ثروت میاره، هم کمکت می کنه هر جایی که میخوای بری و از همه همه مهمتر اینکه شادت می کنه. از یه سنی به بعد می فهمی که عمیقاً شاد بودن و لذت بردنْ مهمترین هدف زندگیه.


آیا عاشق کاری که انجام میدی هستی؟
اصلا تا امروز فهمیدی که عاشق چه کاری هستی؟
آیا تو هم مسیرت رو اشتباهی رفتی یا از همون اول رفتی سراغ کاری که عاشقشی؟

من واقعا لذت می برم وقتی می بینم که یه نفر تونسته مسیرش رو به درستی تشخیص بده و کاری رو انجام بده که عمیقا ازش لذت می بره و معتقدم که هر کدوم از ما اگر واقعا به دنبال مسیر منحصر به فرد خودمون باشیم حتما پیداش می کنیم.

برام بنویسید که شما جز کدوم دسته هستید؛ جز افرادی که مسیرشون رو پیدا کردن یا اینکه هنوز نیاز دارید خودتون رو بیشتر و بهتر بشناسید؟ اگر مسیرتون رو پیدا کردید چطوری بهش رسیدید؟

خیلی وقت ِ پیش یه جایی یه اصطلاحی خوندم؛ جوابهای راه پله‌ای.

یعنی جوابهایی که وقتی از در اومدی بیرون و داری میری توی راه پله به ذهنت می‌رسن. می‌گی کاش بهش گفته بودم فلان، کاش فلان جواب رو به فلان حرفش داده بودم.

جوابهایی که آرزو می‌کنی ای‌کاش زودتر به ذهنت رسیده بودن، همون موقع که لازم بود بگی.

من با اینکه اغلب یه جوابی تو آستینم دارم که بِدم اما با این وجود زندگیم هميشه پر بوده از جوابهای راه پله‌ای. بعضی‌هاشون مدت‌ها ذهنم رو درگیر کردن و هزار بار با خودم گفتم که دختر چرا همون موقع به ذهنت نرسید که این جواب رو بدی!!! در حدی که دوست داشتم برم طرف رو پیدا کنم و یک‌کاره فقط همون جواب رو بهش بدم و برم (حیف که دیوانه‌تر از اونی که هستم به نظر مي‌رسيدم 🤦‍♀️)

افرادی که زیاد گرفتار ِ جوابهای راه پله‌ای می‌شن كسانی هستن که زیاد از حد درگیر ِ آدمها و حرفها و رفتارهاشون ميشن.

به آدم‌ها اجازه ميدن كه وارد حريم ِ ذهن اونها بشن و كنترلِ حال خوب و بدشون رو به دست بگيرن.

اجازه ميدن كه آدم ها موقع غذا خوردن، خوابيدن، تفريح كردن و در تمام ِ زمانها همراهشون باشن.

کسی كه برای حالِ خوب ِ خودش ارزش قائل باشه آدم‌ها و حرف‌هاشون رو پشت ِ در ِ همون اتاق يا پشت ِ همون تماس تلفنی جا می‌ذاره و با نشخوار كردنِ دوباره و دوباره‌ی حرف‌ها و فكرها حال ِ خودش رو مسموم نمی‌كنه.

و چقدر همه‌ی اينها موقع نوشتن سهل‌الوصول به نظر می‌رسن….

یه زمانی بود که من در هیچ جمعی،‌ برای هیچ کسی و به هیچ دلیلی دست نمی زدم. هر وقت که مثلاً می گفتن تشویق کنید یا لازم بود دست بزنیم من دست به سینه می نشستم چون فکر می کردم اینطوری با کلاس ترم.

توی جشن فارغ التحصیلی لیسانسم شرکت نکردم چون فکر می کردم که چرا باید یه لباس مسخره بپوشم و برم روی سن تا یه تیکه کاغذ رو از دست مسئولینِ بی مزه ی دانشگاه تحویل بگیرم، این لوس بازیا چیه!! به جاش توی جایگاه تماشاچی ها نشستم و البته کسی رو هم تشویق نکردم.

توی هر جمعی که جُکی تعریف می شد در حالیکه دیگران از شدت خنده پخش می شدن رو زمین من دقیقاً مثل بز بهشون نگاه می کردم که يعني چقدر بی نمکید شماها.

خب البته که من باید یه فرقی با بقیه می کردم و البته که باید به هر ضرب و زوری بود این فرق رو توی چشم و چال بقیه فرو می کردم. 😶

بابت اون روزها نه شرمنده ام و نه بهشون افتخار می کنم. اون آدم صرفاً یه نسخه از من بود. اون نسخه باید می بود تا امروز من به بی مزه ترین جک های دنیا هم طوری بخندم که زبون کوچیکم ته حلقم پیدا بشه. تا امروز انقدررررر برای همه به هر دلیلی دست بزنم که همیشه بعد از هر مراسمی دستهام درد بگیرن. تا امروز با جون و دل توی تمام مراسم ها شرکت کنم و از لحظه لحظه ی بودن در اون جمع ها لذت ببرم.

اگر اون نسخه نبود من هیچ کدوم از این لحظه هارو با این «عمق» درک نمی کردم بلکه توی تمام این لحظه ها یه حضورِ معمولی می داشتم و یه لذتِ معمولی می بردم؛ مثل خیلی از آدم ها.

من باید از اون ور بوم با مغز می افتادم تا بتونم از این رو بوم با قلبم بیفتم.

این روزها برای متفاوت بودن از دیگران تلاش نمی کنم، چون فکر می کنم که تنها چیزی که ارزش تلاش کردن داره شادتر بودنه.

من اسم مستعار دارم؛ «سمیرا». قدیم‌ها می‌گفتند ریشه‌ی عربی دارد و معنی‌ اش می‌شود زن گندمگون. این روزها کشف کرده اند که آنکه می‌شود زن گندمگون سُمَیرا است. حالا می‌گویند که سمیرا از یک طرف می‌رسد به زبان سانسکریت و معنایش می‌شود «همراهِ خوشایند»، از طرف دیگر ریشه در فارسی كهن دارد و يک جورهايی می‌شود «هدیه ی دریا».

من هيچكدامشان نيستم؛ نه زن گندمگونم، نه همراه خوشايندم و نه هديه ي دريا. هیچکدامشان نیستم ولی هنوز سمیرا هستم.

سالها طول کشیده است تا سمیرايی كه سميرا نيست کمی با خودش هماهنگ شود؛ با شکل و قیافه اش، با صدایش، با موهای صافش، با ترس‌ها و تردیدهایش و با اسم مستعارش.

او گاهی دلش برای خودش تنگ می‌شود و خودش را محکم بغل می‌کند و گاهی فرسنگ‌ها از خودش دور می‌ شود. گاهی لبریز از شور زندگی است و گاهی دست و دلش به نفس کشیدن هم نمی رود.

همه ی اینها شاید برای این است که گاهی سمیرا است و گاهی نیست. او دو نفر است در یک نفر؛ زمانی که با خودش تنهاست خودش را سمیرا خطاب می کند اما اگر از او بپرسی اسمت چیست می گوید مریم.

مستعار یعنی به عاریت گرفته شده، چیزی که واقعی نیست. یعنی بخشی از من هست که واقعی نیست. بخشی که با آن بزرگ شده‌ام و این روزها بيش از هر زمانِ ديگری غير واقعی می‌نمايد.

آدمیزاد هر بار که با موقعیتی جدید روبرو می شود در واقع با یک خودِ جدید مواجه می‌شود که باید از نو بشناسدش.

آدمیزاد گاهی تبدیل به استعاره ای می شود از خود واقعی اش.