فکری که بخشی‌ست از یک روایت ِ بزرگتر

تلاش می‌کند بیرون بجهد از مغز آدمی که بخشی‌ست از یک روح بزرگتر

گرفتار در مکانی که بخشی‌ست از یک جهنم بزرگتر

و دردی را به دوش می‌کشد که بخشی‌ست از یک تراژدی بزرگتر

و فکر آرزو می‌کند که ایکاش

بخشی بود از یک روایت کوچک

در مغز آدمی با روح کوچک

متعلق به مکانی کوچک

با دردهای کوچک

آنوقت نیازی به بیرون جهیدن نبود.

فکر می‌توانست یک جایی همان گوشه‌ی مغز لم بدهد

و از عمر کوتاهش لذت ببرد.

زمان در ذهنم دگرگون شده، آشفته شده، زمان که نه، ذهنم آشفته شده. آخرین بار که برایت نوشتم شاید نه خیلی دور باشد اما بر من بسیار گذشته. بر من ِ تنها که نه بر ما گذشته. این بار نمی خواهم برای تو بنویسم، دلم می خواهد برای خودم بنویسم اما تو بخوانی که این آرامم می کند که هزاران بار نوشتم که خودم هم نخواندم. دیگر نه نوشتن آرامم می کند نه سخن گفتن و نه حتی دانستن. زمانی بود که اگر می دانستم آرام می گرفتم، دلم قرص می شد. می گویند دانستن قرار می آورد، شاید هنوز نمی دانم آنچه را باید بدانم که اگر بدانم شاید آرام شوم، نمی دانم شاید….

خیلی چیزها هست که دیگر نمی دانم؛ مثلا نمی دانم اینکه ناخن پایت درد نداشته باشد چه حسی ست. نمی دانم چگونه می شود قبل از ساعت هشت صبح حتی یک بار هم از خواب بیدار نشد. نمی دانم دلت نجوشد مثل سیر و سرکه یعنی چه؟ نمی دانم بغضت با طپشی نگیرد و با تلنگری نشکند مالِ کدام دوران است. شاید برای هفده سالگی که قرارت بغض نکردن بود و نگریستن که عجیب هم بودی بر سر قرارت.

مگر قرارمان این نبود که هر چه بزرگتر می شویم قرص تر شویم، که دلمان نلرزد، که بعضمان نگیرد. ولی مگر می شود، مگر می شود بغضت نشکند وقتی دلی می شکند، وقتی غروری له می شود، وقتی شلاقی به روح اصابت می کند، وقتی که نان به بهای جان می خورند این مردم. مگر می شود؟ تو را به خدا مگر می شود؟

بر من ایراد مگیر، تنها تقصیر من این است که متعلق نبودم به این زندگی و چه رنج آور تاوان پس می دهم

تا چه اندازه باورهایت را باور داری؟

باور کن که هر آنچه به آن باور داری ممکن است در یک لحظه و در نهایت ناباوری فرو ریزد

آن هم با رفتن نابهنگام کسی که شاید فقط یک بار دیده باشی‌اش،

شاید هم اصلا ندیده باشی‌اش.

می‌خواهی باور کن می‌خواهی نکن،

اما ممکن است تو آن کسی باشی که

رفتن نابهنگامت

باورهای کسی را فرو می‌ریزد

که شاید فقط یک بار دیده باشدت،

شاید هم اصلا ندیده باشدت

من از نبودن‌ها خسته‌ام،

از بودن‌های عین ِ نبودن خسته‌ام.

از حرفهایی که زده می‌شوند خسته‌ام،

از حرفهایی که باید زده شوند اما نمی‌شوند خسته‌ام.

من از پیوندها خسته‌ام؛

پیوندهایی آنقدر سست که با نگاهی تلخ پاره می‌شوند و آنقدر محکم که همیشگی‌اند.

من از تکرارها از یادآوریها خسته‌ام.

از مثلا محبت‌های بی سر و ته،

از همراهی‌های نصفه و نیمه،

از کنجکاویهای تاسف‌آور،

از دیدارهای اجباری،

از مکالمات بی‌هدف،

من از دلخوریها خسته‌ام.