روزانهنگاری – سهشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱
از چند روز قبل با مهدی هماهنگ کردم که امروز کارگاه نروم. اوضاع ناخنهایم وخیم شده بود و واقعا نیاز داشتم برای درست کردنشان بروم. یک روز که خانه هستم […]
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم. سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف ساده گرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل، کشف خود را دوست داشتن و خلاصه کشف هر چیزی که می توانست از من آدم بهتری بسازد.
از چند روز قبل با مهدی هماهنگ کردم که امروز کارگاه نروم. اوضاع ناخنهایم وخیم شده بود و واقعا نیاز داشتم برای درست کردنشان بروم. یک روز که خانه هستم […]
سال گذشته در چنین روزهایی من در حال طی کردن یکی از سختترین گذارهای زندگیام بودم؛ آشفته، سردرگم، خسته، نگران. مدتها بود که لبم به خندهای عمیق باز نشده بود. […]
روزمان با رباعی زیبایی از جناب مولانا شروع شد: یارب تو مرا به نفسِ طناز مده با هر چه بجز تُست مرا ساز مده من در تو گریزان شدم […]
سگِ مادر تولههایش را رها کرده است. گنجشکها از سرما خودشان را پوش دادهاند. امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و حرف میزدیم که یک صدایی از […]
امروز صبح هم برف بیوقفه میبارید؛ لطیف و موزون و سرشار. برکت است که میبارد. من در آن خانه چیزی در حدود دو وانت گلدان داشتم که به جز چند […]
امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متینترین پدیدهی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمیماند. همین که برف شروع […]
با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پلهای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت […]
صبح سری به خانهی پدر زدیم و استخوانها را برداشتیم. امروز با وانت به کارگاه رفتیم. در ماشین آینه را پایین داده بودم و داشتم رژ لب میزدم که از […]
ساعت چهار و چهل هفت دقیقهی صبح بود که بیدار شدم و کاملا سرحال بودم. بلند شدم و به کارهای صبحگاهیام رسیدم. امروز صبح سعدی جانم خیلی باحال شده بود. […]
به خاطر حضور مهمانها و اضافه شدن یک ماشین به پارکینگ، ما هر روز با دو ماشین از خانه بیرون میرویم و یکی را روبروی خانهی پدر میگذاریم و شب […]