مطالب توسط مریم کاشانکی

نکند بو از نوشته‌ها باشد؟

صبح دو خرما و یک لیوان چای و عصر یک لیوان نسکافه با بیسکوییت خورده‌ام و همین. ساعت اندکی از ۹ شب گذشته است، شهرام شب‌پره بلند بلند می‌خواند؛ «شب شد شب شد شب شبو شب و شب شد شب شد شب شد امشبم سحر شد گفتی که میای دیروز دیروز تو دیشب شد دیشبت […]

,

تحلیل نکن، عبور کن

امروز رفته بودیم برای مراسم تشییع پدر یکی از دوستان، مزارشان یکی دو قطعه با مادر فاصله داشت. به این فکر می‌کردم که ما از دل تمام نگرانی‌ها و حال‌خرابی‌ها می‌خزیدیم زیر دامن مادر. یاد «طبل حلبی» افتادم؛ انگار که مادر چهار دامن روی هم پوشیده باشد، ما خودمان را آن زیر زیر جا می‌دادیم […]

,

آیا تخم مرگ کاشته‌ام؟

امروز پدر حرفی زد که مرا فروریخت، کاملن حس کردم که قلبم تلپی افتاد پایین و جایش در سینه خالی شد. یکی دو روز دیگر باید بروم پیش دکتر و نتایج ثبت فشار خون پدر را در طول دو هفته‌ی گذشته برایش ببرم تا داروهایش را تنظیم کند. به پدر گفتم سونوگرافی را پیدا کردی […]

,

لنگرگاه زندگی

امروز رفتم به موهایم سر و سامانی دادم؛ آرایشگاه رفتن من مثل دیگران نیست که در یک سالن شلوغ و مملو از انرژی‌های عجیب‌و‌غریب و اغلب منفی چند ساعتی را به سختی می‌گذرانند. من به خانه‌ی دوستم می‌روم و در فضایی پر از آرامش نه تنها به موهایم بلکه به شکمم هم رسیدگی می‌شود آن […]

, ,

خاطره چاقوی کُندی برای بریدن گلوی لحظه است

خروسی این حوالی است که چندین نوبت در روز می‌خواند اما در زمان‌های غیراستاندارد؛ در زمان‌های غیرخروسی می‌خواند، زمان‌هایی که عادت نداریم خروس‌ها بخوانند و همین خرق عادت حضورش را بیشتر به چشم می‌آورد و البته دل مرا بیشتر شاد می‌کند. هر از گاهی که بی‌‌هوا و خارج از نوبت می‌خواند یادم می‌آورد که زندگی […]

,

درخواست‌های ما انرژی دارند

اتفاق عجیبی افتاد؛ دیروز صبح زود آماده بودم که بزنم از خانه بیرون و تا هشتگرد بروم، درست به وقت خارج شدن از خانه پیامکی که مدت‌ها منتظرش بودم و خبر از انجام شدن کار می‌داد به دستم رسید و اینکه دیگر نیازی نبود تا آنجا بروم. همان پیامک را هم در اثر یک اتفاق […]

,

بی‌آنکه داشته باشی

یک جوری خسته‌ام که دلم می‌خواهد باقی عمر بنشینم برنامه‌های صدا و سیما را ببینم؛ چیزهایی در حد «هشدار برای کبرا ۱۱»، مغزم گنجایش چیزی بیشتر از این را ندارد. گاهی اوقات درحالیکه دست‌هایم روی کیبورد هستند و سعی دارم چیزکی بنویسم خوابم می‌برد، در همان حال نشسته روی صندلی با دست‌های آماده‌ی نوشتن، کافی […]

,

چرا به این جهان آمده‌ایم؟

– چرا به این جهان آمده‌ایم؟ – ما تنها در پی یک کار به این جهان آمده‌ایم؛ آمده‌ایم تا از یک چیز مراقبت کنیم، حواسمان پی یک چیز باشد، چشممان را از یک چیز برنداریم. – چه چیزی است آن یک چیز؟ – «اعتماد»، ما آمده‌ایم تا از اعتماد مراقبت کنیم. – اعتماد به چه؟ […]

,

دلم می‌سوزد برای…

دلم می‌سوزد برای منی که دم غروب سنگ گذاشت روی مزار مادرش، منی که به نگهبان بیمارستان گفت «ترخیص نشدن، فوت شدن.»، منی که صداها و بوها و لحظه‌ها را از یاد نمی‌برد، منی که اعلامیه درست کرد، منی که ناامید شد، منی که گریه نکرد. دلم می‌سوزد برای این منی که همیشه مانده است […]