همواره تصور می‌کردم که نگرش‌‌ام تعیین‌کننده‌ی احساساتم است و در صورت لزوم تغییردهنده‌ی آن‌ها، بنابراین می‌کوشیدم نگرش‌ام را مدیریت کنم.

تلاش می‌کردم نگاهم به هر اتفاق یا هر فکر به‌گونه‌ای باشد که احساس دلخواهم را ایجاد نماید، یا دست‌کم احساسات نامطلوبم را بهبود دهد.

حالا اما دریافته‌ام احساساتی هستند که سمت‌و‌سوی نگرش‌هایت را تعیین می‌کنند و هیچ نگرشی نمی‌تواند مچ آن‌ها را بخواباند. نگرش در مقابلشان مثل کودکی پنج ساله است که بخواهد برای قاضی دلایل محکمه‌پسند بیاورد و او را مجاب کند.

در میان آرزوهایم به مادر گفتم: «مامان اگه تو لوبیاپلو درست کنی من برنج می‌خورم.»

مادر هر بار که مرا می‌دید می‌گفت: «مامان این چه وضعیه، چرا همه‌ی استخون‌هات زده بیرون، بازوهات چرا انقدر لاغره؟»

خودش کپل و پنبه‌ای بود و من از بچگی در نظرش دو پاره استخوان بودم. من می‌گفتم: «من فقط اینجا خوب غذا می‌خورم.»

حالا دیگر جمعه‌ها هم خوب غذا نمی‌خورم. کدام جمعه خواهد بود که من در آن حسرت غذای مادر را نداشته باشم؟

تمام نگرش‌هایم پیش احساس دلتنگی از پیش باخته‌اند و بیهوده می‌کوشند هیأت‌منصفه‌‌ای را قانع کنند که نظرشان را اعلام کرده‌اند. نگرش‌هایم در این دادرسی باخته‌اند و حالا ناگزیرند به حکم احساساتم تن دهند.

الهی شکرت…

یک وقتی یک جایی پیاده‌روی می‌کردم. آقایی مسافت زیادی را دور زد و از ماشین‌اش پیاده شد تا پیشنهادش را مطرح کند، پس از رد پیشنهاد، به‌زعم خودم مسافت زیادی را پیاده‌روی کردم و به نظرم سر از جای دیگری از شهر درآوردم.

سرم پایین بود و به سرعت ایده‌ای که در ذهنم شکل گرفته بود را به گوشی منتقل می‌کردم تا مثل ماهی از دستم سُر نخورد. سرم را که بالا آوردم او را دیدم که از روبرو می‌آمد. این فقط یک اتفاق بود و از آنجاییکه نیش من همیشه به اتفاقات باز است غلطی کردم و لبخندی نثار اتفاق پیش‌آمده کردم.

چند لحظه‌ی بعد او را کنارم دیدم با یک پیشنهاد تازه: «نمی‌شود فقط دوست اجتماعی باشیم؟»

خارجی‌ها می‌گویند: ?What the fuck

البته من آنقدر مودب هستم که بگویم:  ?What the heck

(هرچند بار معنایی‌اش چندان تفاوتی ندارد و فقط کمی زهرش گرفته می‌شود.)

به قول عزیزی، «کات به کلوزآپ» هر بنی‌بشری که در طول تاریخ با پیشنهادی‌های وزین مواجه شده است.

ماجرا برای من دو سمت داشت؛ یک سمتش این بود که وقتی بیشتر فکر کردم دیدم این «به‌زعم خودم» متر درستی برای سنجش بُعد مسافت نیست، درست است که زمان زیادی گذشته بود اما من هنوز خیلی هم دور نشده بودم از مکان اولیه، چرا که بارها متوقف شده و چیزهایی را در گوشی نوشته بودم، بنابراین احتمال چنین اتفاقی خیلی هم دور از ذهن نبود و لازم نبود لبخندی را خرج این اتفاق باورپذیر کنم که باید حدس می‌زدم سبب ادامه‌ی ماجرا خواهد شد.

سمت دیگرش مساله‌ی «دوست اجتماعی» بود، من نمی‌دانم دوست اجتماعی چه‌جور دوستی است (مگر با هر کسی دوست هستیم از اجتماع نیست؟ یا مگر روابط ما به طور کلی غیراجتماعی است که این وسط بعضی‌ها را اجتماعی بدانیم؟ چطور می‌شود که مثلن «صمیمی» متضاد شده است با اجتماعی؟ یعنی یا یک نفر صمیمی و نزدیک است یا اجتماعی).

در هر صورت من دوست اجتماعی ندارم اما می‌توانم حدس بزنم که بلاتکلیف‌ترین نوع مراوده‌ی آدم‌هاست؛ تکلیف من هم که با بلاتکلیفی روشن است، اینجا نوشته‌ام:

چرا از رویارویی با پایان می‌ترسیم؟

حالا برای اینکه این یادداشت از بلاتکلیفی دربیاید یک نصیحتی عرض کنم؛ پیاده‌روی کنید، امکان ندارد از پیاده‌روی دست خالی برگردید. این را دقیقن ده سال پیش در شرایطی خاص کشف کردم، آن زمان هر روز ساعت ۶ صبح بیرون از خانه بودم، بعد از نزدیک به دو سال استمرار، شکل و زمان پیاده‌روی را تغییر دادم و اتفاقن ایده‌ها بیشتر هم شدند. هنوز هم هر بار که پیاده‌روی می‌کنم حتمن با تعدادی ایده برمی‌گردم؛ حالا چه برای نوشتن چه برای بهبود سبک‌زندگی. بعضی‌ها به کارهایی مثل پیاده‌روی می‌گویند «مراقبه‌ی فعال»، یعنی بدنت در سکون نیست اما تاثیری مانند مراقبه دارد. برای من چنین تاثیری دارد.

الهی شکرت…

نمی‌دانم چه شد که زندگی‌ام را تبدیل به کلافی پیچیده کردم؟

هر چه می‌اندیشم می‌بینم من آدم این پیچیدگی نبودم هرگز، پس چه شد که کارم به بازکردن این کلاف سردرگم رسید که حالا هر طرف سر می‌چرخانم چیزی هست که باید درستش کنم تا برگردد به حالت قبل. آدمیزاد خیلی اوقات با زندگی‌اش کاری می‌کند که آرزویش برگشتن به وضعیت قبلی می‌شود.

می‌دانم که کلنجار رفتن با این کلافْ مرا صبورتر، آرام‌تر، مطمئن‌تر، باایمان‌تر و منعطف‌تر کرده است، می‌دانم که اگر از طریق چالش‌ها نمی‌آموختم خام و کم‌ظرفیت می‌ماندم یا دست‌کم ظرفیت‌هایم را نمی‌شناختم، خودم را باور نمی‌کردم، و از همه مهم‌تر احساس عمیقی از تن‌آسایی و کاهلی مرا در برمی‌گرفت.

(اشاره‌ی نامحسوس به سعدی جانم و مابقی کسانی که این مفاهیم را اشاعه داده‌اند:

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست)

من با انگیزه‌ی بهبود فردی‌ام به هیچ چالشی نه نگفتم، آغوشم را سخاوتمندانه گشودم به روی هر چالشی. اما حالا احساس کسی را دارم که توسط چالش‌ها مورد تعرض قرار گرفته است. انگار که تن‌فروشی کرده‌ام به هر چالشی که از راه رسیده است. (چرا یاد فیلم Belle de Jour افتادم؟)

من نسخه‌ی دیگری را زندگی نکرده‌ام که بتوانم مطمئن باشم، اما حس می‌کنم که بدون این پیچیدگی هم می‌شد یاد گرفت یا ظرفیت‌ها را افزایش داد اما از آن مهم‌تر، اصلن چرا باید این دغدغه را می‌داشتم؟ چرا فکر کردم بهبود فردی چیز مهمی است یا آمده‌ام به این جهان که خودم را بهبود بدهم و چرا فکر کردم تنها راهش مواجه‌شدن با چالش‌هاست؟

چرا طریق مواجهه‌ام را تغییر ندادم؟ مثلن می‌توانستم با آن بخش از وجودم که مرا تنبل و ترسو و بی‌عرضه می‌دانست مواجه شوم و اصلن تسلیم آن بخش شوم و بگویم آری، تو راست می‌گویی. من همه‌ی این‌ها هستم.

مگر مولانا را نخوانده بودم؟

اگر گویند زرّاقی و خالی / بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

استادی داشتیم که می‌گفت فوق‌لیسانس فقط چند سکه می‌گذارد روی مهریه‌تان، وگرنه خاصیت دیگری ندارد. این قبیل بهبودهای فردی هم فقط چند سکه می‌گذارند روی عزت‌نفست که اگر آن‌ها را با پارگی ایجاد‌شده روی ترازو قرار دهی خواهی دید که تا گردن سرت کلاه رفته است.

الهی شکرت…

چشم‌چرانی می‌کنم میان کتاب‌ها به دنبال کلمات خوب‌منظری که دلم بخواهد خلوتی با آنها داشته باشم و شبی را با آنها سر کنم.

کلماتی که هوسم را برانگیخته کنند و مرا وادارند که دست ببرم به قلم.

کلمات شهوت‌انگیزی که انگیزه‌‌های خفته‌ام را بیدار کنند.

کلماتی که عشق پیری را در درونم بجنبانند و کاری کنند که سر به رسوایی زند.

چیزهایی هم در نظرم می‌آیند:

  • آغشتگی
  • زایایی
  • مردم‌افسای
  • رازناک
  • جنون‌آسا
  • کوه‌وار
  • خرده‌بینی
  • فارغ‌بال
  • حریصانه
  • ابد و بعد
  • جسارت‌انگیز
  • ننگ‌خانه
  • تنگ‌گوشه
  • نازکانه
  • کم‌دوام
  • خیالبافانه
  • آشوبگر
  • پیش‌انگاشته
  • دیدارگاه
  • نیالوده

چیزهایی هم می‌نویسم:

«زمانْ چروک‌انداز است، همان اندازه که غم‌زداست.

طنازی نازکانه‌ی عشق بر وجود عظیم او همچون حباب کوچکی که هنوز نترکیده است منشوری شده بود از رنگ‌های نابی که جایی دیگر قابل رؤیت نبودند و این رنگ‌های دل او بود.

وقتی به تنگنای خیال رسیدم دستم را خالی یافتم.

در تنگ‌گوشه‌ی قلبم که حالا تنگ‌تر از همیشه است حسی کز کرده که نامش را نمی‌دانم اما بدجوری بر قلبم سنگینی می‌کند.

اغتشاش به پا شده است در شهر آشوبگرانِ بی‌شب که شب‌ها تا صبح شک می‌کنند به آمدن نور و صبح‌ها خوابشان می‌برد و نور را نمی‌بینند.»

انصافن اغلب کلمات‌مان هم «حُسن خداداد» دارند و آنها را «حاجت مشاطه» نیست، اما دل‌به‌نشاط باید باشی تا خلوت به مذاقت خوش بیاید، مرا که دل‌و‌دماغ نیست این هوای خلوتْ هوسی زودگذر است.

الهی شکرت…

یکی از «تنبلان سرخوش» قرار است به زودی برگردد ایران. داشتیم با آن یکی تنبل که مثل من در ایران است (البته فعلن، اینطور که پهن شده است روی زبان انگلیسی به نظرم به زودی باید برای بدرقه‌اش بروم فرودگاه.) در مورد زمان ملاقاتمان گفت‌و‌گو می‌کردیم. تنبل گفت من از الان نمی‌توانم برای دو ماه بعدم برنامه‌ریزی کنم، من گفتم ولی من می‌توانم از الان برای دو سال بعدم هم برنامه بریزم و بگویم که هر روزی که اراده کنید من خودم را می‌رسانم.

بر طبق مکاتب هندوئی، انسان هفت چاکرای اصلی و بیش از صد چاکرای فرعی دارد،‌ من همه‌ی این‌ها را جر داده‌‌ام تا برسم به جایی که بتوانم از الان بگویم که بیست سال بعد هم هر روزی که باشد می‌توانم در دورهمی تنبلان سرخوش شرکت کنم، چون بنای زندگی‌ام را بر این گذاشته‌ام که مانعی بر سر راهم نباشد.

چرا انسان نباید آنقدری آزاد باشد که برای ملاقات با نزدیک‌ترین دوستانش نیازی به برنامه‌ریزی نداشته باشد و فقط اراده کند و آنجا حاضر شود؟

من تقریبن تمام عمر تن به اسارت دادم؛ چه به لحاظ ذهنی و چه فیزیکی؛ آنقدر مسئولیت‌های جورواجور پذیرفتم، آنقدر تن به هر کاری دادم، وارد هر مسیری که از راه رسید شدم، به همه چیز و همه کس اهمیت دادم، تلاش کردم، رفتم، آمدم تا سرانجام فهیدم که هیچ فایده‌ای در هیچ‌کدامشان نیست. فهمیدم برای یک آدم برده‌مسلک همیشه اربابی از راه می‌رسد؛‌ حالا یک زمانی نامش کار است، یا خانواده است، یا پول است یا هر چیز دیگری.

آنقدر یادآوری می‌کنم تا سلول به سلولم این پیام را دریافت کند که دیگر هرگز تن به مسیری که با درونم هم‌راستا نباشد نخواهم داد، دیگر گول ذهنم را نخواهم خورد.

اگر این مسیرهای عافیت‌طلبانه می‌خواستند خیری در پی داشته باشند تا امروز باید مشخص می‌شد، اگر نشده است پس خیری از آن‌ها نخواهد رسید،‌ شرشان را چرا بپذیرم؟ شاید آزادی‌طلبی فعلی‌‌ام هم خیری در پی نداشته باشد اما دست‌کم پاره نشده‌ام.

یادم نخواهد رفت روزهایی را که شانزده ساعت سرپا بودم، نه چیزی می‌خوردم، نه حرف می‌زدم،‌ ذهن و تنم درگیر کاری تمام‌نشدنی بود؛ کیسه‌‌هایی را جابه‌جا می‌کردم که مردهای قوی نمی‌توانستند، نیروهایی را مدیریت می‌کردم که کسی از عهده‌شان برنمی‌آمد، به کسانی پاسخگو بودم و از کسانی پول و کار بیرون می‌کشیدم که همین حالا در پندارم نمی‌گنجند.

یادم نخواهد رفت روز و شب‌هایی را که پای کامپیوتر کارم به عجز و ناتوانی مطلق می‌کشید.

یادم نخواهد رفت تک‌تک ترس‌هایی را به دل‌شان رفتم و بارهایی که داوطلبانه به دوش کشیدم.

یادم نخواهد رفت نادیده‌گرفتن‌های خودم را،‌ ردشدن‌های مکرر از خودم را.

در میان تمام این ناهمسویی‌های درونی، تنها سنگری که مصرانه حفظ کردم نوشتن بود و همان نجاتم داد. همان یک سنگر نگذاشت یادم برود که ذات درونی‌ام چیست و از من چه می‌خواهد. نگذاشت یادم برود که نیامده‌ام به این جهان که یک روز دنبال این بدوم و فردا دنبال آن. نگذاشت یادم برود که من آدم این «هیاهوی بسیار برای هیچ» نیستم.

و از همه مهم‌تر یادم نخواهد رفت که این خداوند بود که مرا هدایت کرد و نگذاشت سنگرم را رها کنم،‌ خداوند بود که درها را یکی پس از دیگری برایم گشود و راه را از بیراه نشانم داد که اگر او رهایم می‌کرد من در آن بیابان آنقدر سرگردانی می‌کشیدم که پیش از رسیدن از رمق می‌افتادم.

الهی شکرت…

آدم‌ها سوال می‌کنند؛ بی‌مزه‌ترین و بی‌پاسخ‌ترین سوال‌ها را؛ مثلن می‌پرسند شما چند تا بچه هستید؟ یا شغلت چیست؟

واقعن هنوز زمانه‌ی این سوال‌هاست؟ هنوز این سوال‌‌ها آدم‌ها را با هم آشنا‌تر می‌کند؟

آدم‌ها سوال‌هایشان را مثل گردوی فالی از قبل خیسانده‌اند و هنوز پاسخ تو را نشنیده مشغولِ کندن پوست سوال بعدی می‌شوند. گردوهایی که از باغ دیگران دزدیده‌‌اند و یادشان رفته در آبش نمک بریزند.

آدم‌ها به قدر یک معاشرت کوتاه تاب نمی‌آورند که قید پرسش‌های میان‌مایه‌ی مغزشان را بزنند، پرسش‌هایی که آن‌ها را به گفتن «آهان» وامی‌دارد که یعنی تیک خورده است یکی از لیست بلند‌بالایشان و حالا می‌توانند به سراغ مابقی بروند.

نه اینکه من خاطر‌آزرده شوم از سوالات بی‌ثمر یا از معاشرت با این قبیل سوال‌کننده‌ها، در واقع اصلن نمی‌شنوم، اما تعجب هم نمی‌کنم از مشاهده‌ی گرفتاری آدم‌ها در تنگنای روابط مهمل، از به‌سرانجام نرسیدن آنچه از رابطه توقع دارند، از مهیا‌ نشدنِ رضایت‌خاطر یا از انرژی ملالت‌بارشان.

هر چیز نتیجه‌ی چیزیست؛ وقتی هنوز طاقت نپرسیدن نداری یا اگر هم کنجکاو پرسیدنی دست‌کم چند سوال خوش‌سرووضع در چنته نداری، نباید تعجب کنی از نتابیدن نور درخشان روابطی سالم و شفاف بر گستره‌ی زندگی‌ات که البته این هیچ ارتباطی به رابطه با جنس مخالف ندارد؛ بلکه تسری دارد به هر چیزی از نوع رابطه؛ حتی رابطه با گلدان یا حیوان خانگی‌ات.

شاید بپرسی سوال خوب چه سوالیست؟

از دید من سوال خوب سوالِ متولد‌نشده است؛ چرا باید کنجکاو دانستن چیزی پیش از زمان مناسبش باشیم؟ مگر غیر از این است که بالاخره همه چیز را خواهیم فهمید؟ همه‌ی اطلاعات دم‌دستی و حتی همه‌ی اطلاعات به‌دردبخور دیر یا زود از راه خواهند رسید، پس چرا شتاب کنیم برای دانستن؟

اگر دوست داریم کاری کنیم که موتور معاشرت گرم شود می‌توانیم به این‌ها بیندیشیم: شنیدن، لبخند‌ زدن، فرصت دادن، نترسیدن، حضور داشتن، قدردان‌ بودن.

الهی شکرت…

به دوستم گفتم در وب‌سایت جفتک می‌اندازم، هر کاری دلم بخواهد اینجا می‌کنم، اگر جای دیگری بودم آنقدر همه چیز را بالا و پایین می‌کردم که نوشته از دهان می‌افتاد. اینجا اما نگران هیچ نگاهی نیستم، احتمالن هیچ‌کس نمی‌خواند اما به هر حال یک جای عمومی است، شهر اگر خالی هم باشد من وسط خیابان نمی‌شاشم و این تمام چیزیست که به آن نیاز دارم؛ اینکه بکوشم نوشته‌هایم از حد شاشیدن در خیابان بهتر باشند. همین کوشش برای عاقبت‌به‌خیری من کفایت می‌کند.

مدت‌هاست تنها اندیشه‌ام این است که خداوند به قدر یک عمر برای من بهانه‌ی شکرگزاری تراشیده است، الحق که استاد این کار است؛ طوری شرمنده‌ات می‌کند که تا ابد در سجده بمانی و باز شرمنده‌ی کم‌کاری‌ات باشی، من یکی که هستم.

در عین حال که دائم به او می‌گویم: «الهی، کفایتِ آزمون‌های الهی.» می‌گویم: «من یکی دیگر توان آزمونی حتی به قدر داغ‌بودن یک چای را هم ندارم.» اما تا همین‌ جای زندگی، جز شکرگزاری چیزی برایم نمانده.

به نظرم حالا در نقطه‌ی اوج هستم و می‌توانیم در اوج خداحافظی کنیم. شاید اگر معطل کنیم باز برسیم به نقاطی که ناچار شویم پای مقدسات را وسط بکشیم و پروردگار را به زمین و آسمان قسم دهیم. خداوند پیغام می‌دهد که اگر می‌خواهی باز به آن نقاط نرسی فراموش نکن چه جاهایی ناتوان بودی و من توانت شدم، چه زمان‌هایی که درمانده بودی و من درمانت شدم، چه روزهایی که پناهی نداشتی و پناهت شدم، نوری نمی‌دیدی و نورت شدم، نانی نداشتی و نان‌ات شدم و من می‌کوشم دست برندارم از یادآوری.

الهی شکرت…

لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر روی لب‌های بی‌رنگش، رنگی تازه به آن تاریکی بی‌رمق داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

اتاق بوی مرد گرفته بود.

مردی که شب‌های زیادی تنها خوابیده بود.

حالا هم بعید بود این خنده‌ی شهوت‌بار بخواهد تبدیل به یک هم‌خوابگی زودهنگام شود.

اما بیهوده خنده‌ای شهوت‌بار نمی‌لغزد بر لب‌های بی‌رنگ زنی.

او به قصد خنده‌ای شهوت‌بار پا نمی‌گذارد به اتاقی که بوی مرد گرفته است.

او آمده است تا حجت را بر مرد تمام کند.

پس چه چیزی دلیل لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر لب‌های بی‌رنگش می‌شود؟

شاید همین‌که اتاق بوی مرد گرفته است.

و این نشان می‌دهد که پای زنی دیگر به آن اتاق باز نشده است.

الهی شکرت…

یک نوعی از خستگی هست که برای رفع آن فقط باید تلویزیون را روشن کنی، منظورم تلویزیون واقعی است نه آنجاییکه ماهواره در لباس مبدل خودش را به جای تلویزیون جا می‌زند. باید یک تلویزیون واقعی را روشن کنی و به ترتیب شبکه‌ها را پایین بیایی. نگران نباش، چون این کار چندان وقت‌گیر نیست، نهایتن به عدد پنج یا شش می‌رسی، پس چند دقیقه بیشتر زمان نیاز ندارد.

اما قبل از پرداختن به اینکه چگونه تلویزیون از عهده‌ی رفع خستگی برمی‌آید، اول بگویم که این نوع خستگی چیزی فراتر از یک خستگی معمولی است، یک خستگی واقعی، از آن‌هایی که جان و روح و مغزت پرکشیده‌اند و از تو هیچ چیز نمانده است به جز یک تن بسیار مستعمل که آن هم می‌رود تا در یکی از همین دقایق خاموش شود.

دقیقن در چنین زمانی است که تلویزیون ناجی‌ات خواهد بود؛ آن را روشن کرده و یک بار شبکه‌‌ها را مرور می‌کنی؛ در وهله‌ی اول پرورگار را شکر می‌کنی که تعدادشان اینقدر اندک است و در وهله‌ی دوم درمی‌یابی که آن وضعیتی که تصور می‌کردی خسته‌ترین حالت ممکن از تجربه‌ی زیستن‌ات در این جهان است هنوز فاصله‌ی زیادی با خسته‌ترین حالت تو دارد و تو قطعن می‌توانی از این خسته‌تر هم بشوی. در همین لحظه‌ی ملکوتی که مثل نقطه‌ی عطفی در زندگی‌‌ات است تلویزیون را خاموش می‌کنی و حس می‌کنی به ذخایر تازه‌ای از انرژی دست یافته‌ای که تا کنون گمان نمی‌کردی جایی در وجودت پنهان بوده باشند. انگار که به رگه‌های طلا رسیده باشی. بلند می‌شوی و به قدر یک روز کاری تازه فعالیت می‌‌کنی.

اما یادت باشد حالا که از جادوی تلویزیون بهره‌مند شده‌ای دست‌کم فاتحه‌اش را بفرستی.

الهی شکرت…

تعدادی پسربچه‌ی پیش‌دبستانی را آورده بودند تور خرید از فروشگاه. احتمالن از خانواده‌هایشان خواسته بودند مبلغ اندکی را در یک کارت بریزند تا آن‌ها بتوانند خرید از یک فروشگاه را تجربه کنند. سبدهای قرمز کوچکی را که هنوز از قواره‌شان بزرگ‌تر بود به زحمت می‌کشیدند درحالیکه هر کدام در سبدشان چند قلم کیک و بیسکوییت داشتند. دائم از صف بیرون می‌زدند و رمز‌هایشان را بلندبلند به یکدیگر می‌گفتند. صحنه‌ی دلچسبی بود از زندگی‌های تازه‌ای که قرار است همه چیز را به طریق خودشان تجربه کنند؛ خرید‌کردن را یاد بگیرند و به اینکه می‌توانند خودشان خرید کنند یا کارت بانکی در دستشان دارند افتخار کنند. ما هم به همین چیزها افتخار می‌کردیم (گاهی حتی به کمتر از این‌ها)؛ به اینکه با خودکار بنویسیم، یا کیف دستی داشته باشیم، ساعت مچی که بلند‌ترین سکوی افتخاراتمان بود.

این زندگی‌های تازه قرار است جمع خوشی‌ها و ناخوشی‌ها را تجربه کنند، به دست‌آوردن‌ها و از دست‌دادن‌ها را، عشق و غم و ترس و شوق را.

(در پرانتز بگویم که من به جای همه‌شان خسته‌ام؛ یک زمانی می‌گفتم یک زندگی برای من کم است، من سهم همه را می‌خواهم. حالا می‌گویم همین سهم را اگر به خوبی مصرف کنم و زحمت را برای همیشه کم کنم عاقبت‌به‌خیر شده‌ام. بلی خدای خوبم، من یکی احساس می‌کنم که کارم با جهان مادی به سرانجام رسیده است. متاسفم که بنده‌ی کم‌جنبه‌ای هستم و احتمالن سبب ناامیدی شما،‌ اما حقیقتن توان یک شروع دوباره را در خود نمی‌بینم.)

همواره با حیرت به زندگی می‌نگرم و تازگی‌ها با حیرتی مضاعف؛ شروعی که نمی‌دانی کِی، کجا و چطور تمام خواهد شد، هیچ نمی‌دانی که چقدر زمان داری و نمی‌دانی که حقیقتن از پی چه آمده‌ای. پرسش‌هایی که پاسخ‌شان برای اینجا و اکنون نیست و بی‌پاسخی هم هرازگاهی به احساس پوچی دامن می‌زند. (باور نمی‌کنم که این منم در چنین موضعی با زندگی.)

حقیقتن تنها جنبه‌ای که سبب می‌شود حس کنم زندگی‌ام چیزی بیش از آمدنی خام و زیستنی نافرجام بوده، رابطه‌ای است که با خداوند تجربه کرده‌ام؛ اینکه چگونه سایه‌اش به این اندازه بزرگ بوده است بر سر زندگی کوچک من که واقعن به گمانم ارزش صرف این میزان از وقت و انرژی و منابع خداوندی را نداشته است. با خود می‌گویم این بیت‌المال را خداوند می‌توانست جای بهتری صرف نماید اما آن را صرف معجزه‌گری در زندگی من نموده است.

الهی، تو در شفقت مادر از ما مراقبت کردی و حالا که مادر رفته است با شفقتی بسیار بیشتر دست به این مراقبت زده‌‌ای. مرا ببخش برای تمام این سردرگمی‌، برای این دلتنگی که ذره‌ای کمتر نشده است،‌ برای باورنکردن اینکه مادر حالا متصل است به شما در جایگاهی بسیار بالاتر از آنجایی که بوده.

مرا ببخش که یک‌ساله شدن رفتن مادر آن را باورپذیرتر نکرده است برایم.

مرا ببخش که «إِنَّا لِلَّهِ» را باور دارم اما باور‌م به «إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» همواره مغلوب دلتنگی شده است.

پنبه خانم، امروز خانمی درست شبیه خودت همان مسیر سربالایی استخری که می‌رفتی را به زحمت بالا می‌رفت، دور زدم و رفتم سوارش کردم و رساندمش جلوی استخر. گفتم مادرم را همیشه از این مسیر می‌بردم استخر و دقیقن امروز یک سال از رفتنش می‌گذرد. او گفت بعد از مادر دیگر هیچ‌کجا فایده ندارد، خانه‌ی خواهر و برادر و بقیه به درد نمی‌خورد، و من گفتم دنیا دیگر به درد نمی‌خورد بعد از مادر.

(الهی قربونت برم من پنبه خانوم، باور نمیشه که چطور یک سال گذشت و من به قدر هزار سال دلتنگتم. اما امروز در عین حال جشن تولد یک‌سالگی زندگی‌ تازه‌ی شماست، مطمئنم که داری این روز رو جشن می‌گیری و امیدوارم که در این جشن، مقرب‌ترین‌های پروردگار مهمونت باشن و تو از همه مقرب‌تر باشی چون روح انسان رو فقط نزدیک‌بودن به خداونده که آروم می‌کنه. الهی آمین.)

الهی شکرت…

وقتی چیزی برای نوشتن ندارم از احساسم می‌نویسم؛ (به هر حال انسان همیشه یک احساسی دارد) سپس از فکر یا اتفاقی که سبب ایجاد آن احساس شده‌ است می‌نویسم و همین‌طور ادامه می‌دهم تا یک جایی تمام شود، خودش بلد است چطور تمام شود.

خیلی سال قبل تصور می‌کردم هر چیزی که می‌نویسم باید لزومن حرفی برای گفتن داشته باشد؛ به این معنی که باید نکته‌ای آموزنده یا درسی برای زندگی در آن مستتر باشد، به درد کسی بخورد یا چراغی را در کسی روشن کند. حتی نمی‌دانم چه شده بود که وقتی داستانی می‌خواندم در آن به دنبال درس زندگی می‌گشتم (درحالیکه در نوجوانی جور دیگری به خواندن نگاه می‌کردم و از خواندن داستان‌ها لذت می‌بردم. شاید چون آن موقع در پی گفتن حرف خاصی نبودم.) همین نگرش ناقص سبب شد مدت زیادی هیچ داستانی نخواندم چون گمان می‌کردم داستان‌ها چیز قابل عرضی ندارند و صرفن برشی از احساسات و یا تجربه‌ی شخصیت هستند، بنابراین مفید نیستند.

بعد اندیشیدم که مگر زندگی خود ما در تصویر کلی چه حرف خاصی برای گفتن دارد؟ مگر زندگی چیزی جز مجموعه‌ای از احساسات است؟ چیزهایی که از طریق حس‌کردن تجربه می‌کنیم؟

بسیار خوب و روشن به خاطر دارم که کدام لحظه سبب تغییر نگرشم شد، کسی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشت یک خانم آشپز بود که هیچ دستی هم در نوشتن نداشت و صرفن چند خط جهت توصیف وضعیتش نوشته بود اما سبب شد که من از تجربه‌ی آنچه زیر پوستم حس کردم بزنم زیر گریه. تلنگر عمیق و عجیبی برای من بود. از آن لحظه به بعد مسیر نوشتنم به کلی تغییر کرد. دیگر به دنبال گفتن حرفی مثلن مفید نبودم، بلکه به دنبال انتقال مستقیم حس‌هایم از درون رگ و پی و پوست و اسکلت بدنم به روی کاغذ بودم.

اینکه تا چه اندازه موفق بوده باشم هیچ‌ اهمیتی برایم ندارد، آنچه اهمیت دارد این است که این طریقِ نوشتن برایم شفابخش بوده است؛ «من نمی‌نویسم تا فهمیده شوم، می‌نویسم تا بفهمم.»*

الهی شکرت…

*نقل‌قول از «سی‌دی لویس» در کتاب «نوشتن خلاق» از «گابریله ال. ریکو» – ص ۲۷

از دنبال‌کردن تک‌تک هدایت‌هایی که خداوند به شیوه‌های مختلف بر قلبم فرستاده است با تمام وجود راضی‌ام.

بعضی‌هایشان پوستم را کنده‌اند، طوریکه برای جمع‌کردن پاره‌های خودم احساس پرنده‌هایی را داشتم که ابراهیم آن‌ها را کشت و با هم مخلوط کرد و هر بخش از این معجون را بالای کوهی قرار داد و آن‌ها را فراخواند تا زنده شوند.

حتی گاهی که پرنده‌ها را صدا می‌زدم سر یکی به تن دیگری چسبیده بود و مجبور می‌شدم دوباره ترکیب‌شان کنم.

اما راضی‌ام از دنبال‌کردن پیغام‌های پروردگارم به قیمت تمام آن پارگی‌های شاید غیرقابل‌دوختن.

خداوند «فضل» را برای من معنی کرده است، یا بهتر است بگویم آن را با رسم شکل نشانم داده است.

پروردگارا، من پشت دست شما بازی خواهم کرد؛ حتی اگر دشوار است، یا طول می‌کشد یا تاریک است.

الهی شکرت…

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن