[av_layerslider id=’2′ av_uid=’av-twe244′]

آنقدر در چای دادن به مردم ممارست کردیم تا هوا رو به خنک شدن رفت. در چله‌ی تابستان هم دست برنداشتیم از چای دادن، اولن اینکه همت نداشتیم شربت درست کنیم، دومن مادر عاشق چای بود. هرچند که ایرانی‌جماعت دست رد به سینه‌ی چای دمی آن هم ساعت ۷:۳۰ صبح که حتمن خودش چای نخورده […]

امروز را خیلی خارجی‌طوری با کروسانی که وسطش پنیر بود و یک فنجان بزرگ قهوه شروع کردم، درحالیکه همزمان پشت کامپیوتر نشسته بودم و خانه هم تمیز و مرتب بود. چه ترکیبی می‌تواند شگفت‌انگیزتر از این باشد؟ به ویژه بعد از دو هفته‌ محرومیت از قهوه‌ی صبحگاهی انگار که با یار دیدار کرده باشی، خوشایند […]

برنامه‌ی جمعه‌ها رفتن به خانه‌ی پدر و مادر بود؛ هر جا که بودیم جمعه خودمان را می‌رساندیم. حالا جمعه‌ها به خانه‌ی جدید مادر می‌رویم. (اگر جایی صبر می‌فروشند لطفن مرا خبر کنید.)

آن روزها دلت می‌خواست به این سن که رسیدی دکتری مهندسی چیزی شده باشی. رویاهایت مثل رویاهای همه بود، مثل رویاهایی که دیگران برایت تعریف کرده بودند. فکر می‌کردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر می‌کند؛ فکر می‌کردی دیگر نمی‌ترسی، فکر می‌کردی بزرگ شدن چیز عجیب و غریبیست، فکر می‌کردی بزرگ شدن دردها را کوچک […]

سی دقیقه از نیمه شب گذشته بود که فکر کردم پروژه به مرحله‌ای رسیده است که می‌توانم طبق قولی که داده بودم لینک را برای مشتری بفرستم تا طرح اولیه‌ی سایت را ببیند و خودم هم بالاخره می‌توانم کمی استراحت کنم. برای آخرین بار صفحه را بازنشانی (refresh) کردم تا یک بار دیگر نتیجه‌ی زحماتم […]

ما یک شرکت تولیدی پوشاک داریم. وقتی می‌گویم ما، منظورم من و شش نفر از اعضای خانواده است که با هم شرکت را اداره می‌کنیم. مسئولیت بسته‌بندی و خروج بارها بر عهده‌ی من است. در هفته‌ای که گذشت باید باری را جمع‌آوری می‌کردم که کاپشن و شلوارِ صنعتی جهت کار کردن بود. از آنهایی که […]

شُل و وارفته بعد از نوشتن یازده صفحه صفحات صبحگاهی و خواندن سه صفحه «چرند پرند»، با پاهای خواب‌رفته از زمین برمی‌خیزم و زیر لب زمزمه می‌کنم «چقدر خوب نوشته‌ای لامصب، دیگر چه کسی می‌تواند به این خوبی بنویسد؟» و درحالیکه لیوان قهوه‌ی چرب و چیلی را در دست دارم لنگ لنگان به‌ آشپزخانه می‌روم […]

 یک سال و نیم است که برای دومین بار زن‌دایی شده‌ام (به قول قزوینی‌ها «خانم دایی جان») به نظرم زن‌دایی بودن بلااستفاده‌ترین نقش در این جهان است. هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم زن‌دایی چه جایگاهی در زندگی یک نفر دارد! جایگاه خاله و عمه مشخص است، حتی از قدیم تعداد زیادی از زن‌عمو‌ها تبدیل می‌شده‌اند […]

امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم. امروز در کاروانسرا قدم زدم و در کافه‌‌ی سنتی آن نشستم. وقتی که من وارد شدم کافه خلوت بود، اما هنوز یک جرعه از «موکا»ی خوش‌طعم […]

هرگز آن بعد از ظهر را فراموش نخواهم کرد؛ همان بعد‌ازظهر ساده و معمولی را که دمِ غروب در کوچه‌های باریک بازار قدیم قزوین به دنبال وسیله‌ای برای خانه‌ی جدید می‌گشتیم. بازار مثل همیشه شلوغ و به هم ریخته بود و هر لحظه بر سرعت آدم‌هایی که می‌‌خواستند زودتر کارشان را تمام کنند و خودشان […]