من و شما نباید با متر امروز تصمیمهای ده سال یا بیست سال قبلمان را اندازه بگیریم، نه فقط به این دلیل که این سنجشِ غلط سبب یأس و دلزدگی میشود و ما را وادار به زیرسوال بردن خودمان و تمام مسیرطیشده میکند، بلکه مهمتر از آن بدین سبب که این قیاس، نابرابرتر از آن چیزیست که انجامشدنی باشد.
حتی به لحاظ منطقی میتوان آن را اثبات کرد؛ یک تابع در برنامهنویسی ورودیهایی را دریافت میکند، سپس عملیاتی را روی آنها انجام داده و خروجی را برمیگرداند. تابع میتواند چندین ورودی داشته باشد اما همواره فقط یک خروجی وجود دارد؛ حتی اگر خروجی شامل چند بخش باشد باز هم آنها در قالب یک ساختار و به صورت واحد برمیگردند.
هر تصمیمگیری درست مثل اجرای یک تابع است؛ ورودیهایی وجود دارند که به تابع تصمیمگیری داده میشوند و تابع پس از انجام عملیات، خروجی را بازمیگرداند.
بیایید تصور کنیم که تصمیم موردنظر ازدواج باشد؛ شخصی بیستوهشت ساله است، با فردی ملاقات کرده که از بسیاری نظرها برایش جذاب و دلخواه است، هورمونها هم مشغول شدهاند و شور و نشاط موردنیاز برای این تصمیم را فراهم کردهاند، خود فرد هم موقعیت مناسبی برای ازدواج دارد، خانواده هم اصرار دارند که فرزندشان سروسامان بگیرد. این ورودیها به تابع تصمیمگیری پاس داده میشوند، به نظرتان خروجی چه چیزی خواهد بود؟
«بله» به ازدواج.
حالا بیستوهفت سال از آن ازدواج گذشته است؛ آنها دو فرزند بزرگ دارند، در این سالها خیلی چیزها آنطور که انتظارش را داشتند پیش نرفته است، دلزده و مأیوساند، تصور میکنند تمام فرصتهایشان برای داشتن یک زندگی دلخواه از بین رفته و چیزی هم عایدشان نشده است.
اگر این ورودیهای جدید را به همان تابع قبلی بدهید این بار خروجی چه خواهد بود؟
شاید تصور کنید پاسخ طلاق است، اما اشتباه میکنید، آن تابع، تابع تصمیمگیری در مورد ازدواج بوده است، نه طلاق. حالا تابع میگوید: «نه» به ازدواج.
و حالا این فرد هر جا که فرصتی مییابد میگوید «به نظر من ازدواجکردن تصمیم عاقلانهای نیست، آدمها به تنهایی میتوانند زندگی بهتری داشته باشند، نهایتن با هم زندگی کنند اما تن به تعهد ندهند، من اشتباه کردم که ازدواج کردم.»
این فرد فراموش کرده است که ورودیهای آن زمان لاجرم میتوانستند همان خروجی را در پی داشته باشند. پس اشتباه دانستن آن تصمیم نه تنها کمکی نمیکند بلکه فقط احساس فرد را نسبت به خودش تخریب مینماید و بر تصیمگیریهای آیندهی او اثر میگذارد.
حال اگر به دنبال تغییر هستیم باید از تابعی جدید استفاده نماییم؛ توابع قدیمی پاسخگوی نیاز امروز ما نیستند چرا که آن تصمیم قبلن گرفته شده و انجام شده است. یعنی آن تابع یک بار اجرا شده و اجرای مجددش صرفن منجر به نومیدی خواهد شد.
نکتهی ظریف اینجاست؛ اگر تابعی مربوط به طلاق باشد نمیتواند راهکار دیگری ارائه دهد. فقط میتواند بگوید «بله به طلاق» یا «نه به طلاق». به این معنی که ما در هر دوره از زندگی نیاز داریم که در وهلهی اول توابع را بررسی کنیم و مراقب باشیم که از یک تابع نامربوط برای دریافت پاسخ استفاده نکنیم. و سپس آگاه باشیم که چه ورودیهایی به تابع پاس داده میشوند تا نوع خروجی دریافتی برایمان قابل درک و منطقی باشد.
تصمیمگیریهای گذشتهی ما با هیچ ملاک و معیاری نمیتوانند غلط باشند چرا که شرایط آن زمان ما را به سمت آن تصمیم سوق دادهاند و اگر به معنای واقعی یکبار دیگر به همان دوران برگردیم مجددن همان تصمیم را خواهیم گرفت. امکان ندارد که ما با آگاهی فعلی به زمان همان تصمیم بازگردیم، در واقع در تصویر بزرگتر، ما آن تصمیم را گرفتهایم و آن تبعات را پذیرفتهایم تا امروز به این آگاهی برسیم. به همین دلیل است که هر نوع توصیه به هر فردی در هر زمینهای ناکارآمد است.
حالا مسیر درست این است که نتیجهی آن تابع قبلی را تبدل نماییم به ورودی مناسب برای تابع مناسب بعدی. این یعنی با آگاهی بالاتر تصمیم گرفتن، که اگر ده سال بعد به تصمیم امروز نگاه کردیم بتوانیم بگوییم که شیوههای غلط قبلی را تکرار نکردهایم. انگار که با شناخت امروز برگشته باشیم به زمان تصمیمگیریهای گذشته.
الهی شکرت…
خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».
برای لبخند که همانند کرامتی است که بیشک باید نصیب گروه اندکی میشد اما اینچنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما ایناندازه اندک از این اعجاز بهره میبریم.
لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمانآوردن، اما ما میهراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور میکنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانهتر میاندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بیعزت خواهد کرد.
درحالیکه لبخند یکی از نامهای شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.
چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بستهای را به رویش نگشوده باشد؟
و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجریه برمیدارد و آن را عریان مینماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس میپوشاند تا زیباییاش نمایانتر گردد.
فکر که حتی حس را ترجمه میکند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونیست و انسان را به حال خود وانمیگذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب میشود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده میشود از مادهای خام به خوراکی خوشطعم بدل گردد.
شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟
و ما با چه اندازه فکر یا لبخند میتوانیم قدردان شما باشیم؟
الهی شکرت…
تبوتاب شعر را علاقهی پدر به شعرخوانی در سر من انداخت. پررنگترین تصویری که از او دارم تصویر مردی همراه و درگیر شعر است؛ مردی که از بر و به آواز شعر میخواند، شعرهای جدید حفظ میکند و شعر میگوید.
شعرهایی که از بر بود اغلب شعر نو بودند اما شعرهای تازهای که دنبال میکرد بیشتر غزل. حالا هم شعر تنها پناه پدر است. از میان شعرا بیش از همه حافظ را میخواند؛ شاید همین سبب شد که من هم حافظ بخوانم.
چند روز قبل طبق عادت همیشگیاش غزل معروف حافظ را زمزمه میکرد، همان که میگوید:
«بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم»
وقتی به مصرع دوم از بیت دوم رسید گفت:
«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»
من علامهبازی درآوردم و گفتم پدر جان، شما که استاد مایی، اما اجازه بده با شما موافق نباشم. تا جایی که من خاطرم هست حافظ اینجا میگوید:
«من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم»
که یعنی دستمان را بگذاریم در دست هم و حال غم را بگیریم. پدر نه مخالفت کرد و نه موافقت و موضوع عوض شد. امروز که به دیدنش رفته بودم مرا صدا زد و گفت بیا سنگهایمان را وا بکنیم.
سه نسخه حافظ را کنار هم باز کرده بود. به جلد اولی اشاره کرد و گفت بخوان. من خواندم:
«از روی نسخهی خطی نزدیک به زمان شاعر
به کوشش ایرج افشار»
در آن دیوان نوشته شده بود:
«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»
و در نسخهی جدیدتر حرف من درست بود.
اصلن مهم نبود که کدام یکی واقعن مدنظر شاعر بوده است، چیزی که برایم جالب بود پیگیری پدر بود، اینکه شعر برایش مهم است و سهلانگارانه از آن نمیگذرد، وقتی شعر میخواند همیشه یک لغتنامه کنار دستش دارد و معنی لغات را پیدا میکند، حتی خیلی خوب به خاطر دارم که مدتی طولانی هر لغت جدیدی را در دفتری مینوشت.
این عادت به یافتن معنی لغات در لغتنامه را هم پدر در سر من انداخت و تمام این اتفاقات به شکلی کاملن طبیعی و بدون ردوبدل کردن هیچ کلامی رخ داد. من صرفن به او نگاه کرده بودم و یاد گرفته بودم.
وقتی دقیق میشوم میبینم شالودهی شخصیت همهی ما فقط با نگاه کردن به پدر و مادر شکل گرفته است؛ آنها هیچکدام اهل سخنگفتن و نصیحتکردن نبودند، اهل اجبارکردن که مطلقن نبودند و کدام ابزار برای یاددادن قویتر از عملکردن است؟
الهی شکرت…
تو اگر نژادپرست نبودی در مورد سیاهی قلب من نطق نمیکردی، شما همگی نژادپرستید؛ نژاد خودتان را میپرستید، یا شاید هم این پرستیدن را میپرستید، شاید این پرستیدن به زندگی حقیرتان معنا میبخشد.
شمایید که اهل سیاه و سپیدید و قلب مرا سیاه میدانید و مال خودتان را سپید، ادعایی که نمیشود ثابتش کرد که اگر میشد سینههاتان را شکافت چه بسا سیاهترین قلبها در قلبگاهتان میتپیدند، آنقدر سیاه که گویی چادر مشکی پوشیدهاند و چه بسا قلب من نوعروسی در چادر سپید بود. چه کسی میتواند چنین چیزی را ثابت کند؟ این ادعا را فقط شمایی دارید که نژادپرست نبودنتان را هم ادعا میکنید.
باشد اصلن قلب من سیاه و قلب شما سپید، باشد اصلن تمام سیاهی دنیا به پای من و تمام سپیدی دنیا ضمیمهی افتخارات شما، این تاج را بر سرتان بگذارید و به آن ببالید، اما آن هنگام که بر قلهی افتخارات درونیتان ایستادهاید و تصور میکنید هیچکس سپیدقلبتر از شما نیست این را به خاطر آورید که دستکم قلبهای سیاه را به بردگی خواهند برد، آنها باید به فرمانروای قلبها، به «عشق» خدمت کنند و عشق را سیاه و سپید یکی مینماید، به آن سبب که عاشقیکردن کیفیتی یگانه است بینیاز از رنگ و روی. آنوقت شما با قلبهای سپیدتان بردهدارانی میشوید بینصیب از وجد عاشقیت.
من اصلن ترجیح میدهم سیاهقلبی باشم بردهی عشق تا فخرفروشیِ قلب سپیدی را بکنم که ننگ دارد از خدمتگزاری به خدای قلبها.
الهی شکرت…
تقریبن همهی ما رویاهای تکرارشوندهای داریم که مکرر به سراغمان میآیند و غالبن هم آزاردهنده هستند. رویاهایی که خاستگاهشان مشخص نیست، بنابراین متوقف کردنشان اغلب نشدنی مینماید.
معمولن این رویاها ریشه در ترسهای ما دارند یا اتفاقات بهظاهر بیاهمیتی که یک زمان رخ دادهاند و شاید حتی کاملن هم فراموش شدهاند اما جایی در ناخودآگاه ما زنده و فعالاند. مادامی که با آن ترسها مواجه نشدهایم نمیتوانیم از چنگال این رویاها برهیم، اما یافتن ارتباط میان یک رویای تکرارشونده با یک ترس معمولن ساده نیست و تازه اگر هم این رابطه پیدا شود غلبه بر ترس کار دشواریست. بنابراین این قبیل رویاها اغلب تا سالها همراهمان هستند.
مثلن من سالهای زیادی خواب میدیدم که کسانی که نمیدانستم کیستند و هرگز نمیدیدمشان مرا دنبال میکنند و من چنان وحشتزدهام که فقط میخواهم فرار کنم اما پای رفتن ندارم، پاهایم توان راه رفتن ندارند یا به شکلی فلج هستند، من خودم را روی زمین میکشم، دستم را به دیوارها یا نردهها میگیرم و با هزار تلاش و تقلا میخواهم از آن مهلکه بگریزم اما یک قدم هم جلو نمیروم. این رویا حقیقتن برایم آزادهنده بود و تقریبن هفتهای یکبار به سراغم میآمد. تا اینکه من کاملن ناآگاهانه به سراغ یکی از بزرگترین ترسهای زندگیام رفتم، تقریبن دو سالی طول کشید تا از آن ترس عبور کردم اما بعد از آن دیگر آن رویای وحشتناک را ندیدم. مدتها بعد وقتی فکر میکردم متوجهی ارتباط میان آن ترس با این رویا شدم.
حالا یک رویای دیگر هم دارم و آن هم این است که همواره در خواب دنبال وسایلم میگردم و پیدا نمیکنم؛ مثلن قرار است جایی برویم اما من هیچ وسیلهای ندارم، همه میروند و من جا میمانم یا دارد دیر میشود یا حتی به مقصد میرسم و آنجا متوجه میشوم که هیچ وسیلهای ندارم و میخواهم برگردم دنبال وسایلم، معمولن هم برمیگردم و طبق معمول آنها را نمییابم. این رویا هم برایم بسیار آزارنده است. البته باید بگویم که در جهان واقعیت هم با وسیلهها درگیرم، شاید اینها بر هم اثرگذارند.
(راستی چه کسی گفته است که این جهان، جهانِ واقعیت است و آنچه در خواب میبینیم جهان غیرواقعی؟ اگر برعکسش صادق باشد چه؟)
دم صبح خواب عجیبی دیدم که ملغمهای بود از یک درام دلخراش و یک کمدی مفرح با چاشنی وحشت. واقعن شامل همهی اینها بود. از بخش دراماش میگذرم که قلبم را به درد میآورد، اما در بخش کمدی خواب دیدم که با دوستم جایی هستیم و بسیار دیروقت است، اما هیچ وسیلهای نیست که با آن برگردیم، دنبال مردی میگردیم که از او بخواهیم ما را تا خانه ببرد. یک دفعه پدرم از راه میرسد و مرا با پژو ۴۰۵ میرساند خانه.
خانهمان یک جایی در «خارج» است، در یک برج حسابی با همسایههای خارجی، خانمهای سیاهپوست را میبینم که در خیابان میرقصند، همه جا موزیک و رقص بهپاست. وقتی میرسم خانه یادم میآید که دوستم را در آن مکان جا گذاشتهام و خودم آمدهام. به پدر میگویم که من با ماشین خودم میروم دنبالش.
در همان حال که پدرم پژو ۴۰۵ دارد ما در خانهمان هلیکوپتر داریم، پدر اول میگوید پس با هلیکوپتر برو که زودتر برسی. بعد ادامه میدهد «اما پلیس به هلیکوپتر گیر داده، بهتر است با ماشین بروی.» (همان وسواسهای همیشگیاش را در خواب هم دارد.) من وارد خانه میشوم که از آنجا به گاراژ راه دارد. در گاراژ بخشهایی مثل کمد وجود دارد و هر وسیلهی نقلیه داخل یکی از کمدهاست؛ حتی هلیکوپتر و ماشین من.
من همهی کمدها را یکییکی باز میکنم اما ماشینم نیست، همه جا را دنبالش میگردم و پیدایش نمیکنم. به شدت مضطرب و نگرانم از اینکه دوستم در آن مکان تنها مانده اما ماشینم را پیدا نمیکنم که دنبالش بروم.
همه جور وسیلهای را در خواب گم کرده بودم اما این یکی دیگر شاهکار بود.
واقعن چرا نبودن وسایل باید تا این اندازه هولناک باشد؟ اصلن چه اهمیتی دارد که یک جایی بروی و وسیلهای را نداشته باشی؟ چرا آن همه وسیله که داری به چشمت نمیآید و فقط قفل میشوی روی وسیلهای که جاگذاشتهای؟
(منی که در واقعیت هم همینطورم چرا باید تعجب کنم از دیدن این رویای دلهرهآور؟)
راستش را بگویم میدانم از کجا آب میخورد اما فعلن نمیتوانم کاری برایش انجام دهم. تنها میتوانم امیدوار باشم که رویاهایم در ژانر کمدی به سراغم بیایند.
الهی شکرت…
میپوییدم چیزی را در جایی که امکانِ بودنش آنجا به قدر امکان حضور تو در این نزدیکی کم بود، اما پوییدن را نمیتوانستم متوقف نمایم چرا که این تمام امیدم بود.
چه چیزی را میپوییدم آنجا که تا این اندازه دور از دسترس بود و در عین حال مرا وانمیگذاشت که نپویم؟
بهخاطر نمیآورم… مدتهاست که دیگر هیچ چیز را آنقدر روشن و واضح بهخاطر نمیآورم که بشود نامش را گذاشت بهخاطرآوردن. به گمانم خاطرم با تمام آنچه در آن بوده گم شده است و این غصهدارم میکند؛ غصهای ریشهدارتر از غصهی رفتن نابهنگامت که ریشههایم را از جا کند و مرا اینجا رها کرد تا خشک شوم. غصه از گمشدن آن همه خاطره از خاطر عزیزت که چه روشن بود و چه مهربان و چه سخاوتمند.
با این همه بیخاطری، هنوز خیلی خوب بهخاطر میآورم نرمی آغوشت را، گرمای حضورت را و برکت دستانت را که اینها نه در خاطراتم بلکه در سلولهایم ذخیره شدهاند و مرا هر دم بیهوا میکشانند به صحرای دلتنگی که هر طرف سر میچرخانی سرابی از بودنت در نظر میآید و نزدیک که میروی تنها نبودنت را مییابی.
آهان، به خاطر آوردم… من خواب را میپوییدم تا شاید آنجا دستم به بودنت برسد که این تنها امیدم بود اما نمییافتمش، نمییابمش؛ نه خواب را، نه خاطره را، نه تو را و نه خودم را بعد از تو.
من اینجا تشنه و سرگردانم.
الهی شکرت…
من معمولن عوضی نیستم (یا بهتر است بگویم میکوشم که نباشم)؛ از آن نوع عوضیهایی که به کلام یا عمل برای دیگران بد میخواهند. به خاطر نمیآورم برای کسی در خلوت یا جلوت بد خواسته باشم یا دستکم آگاهانه کاری کرده باشم که کسی را گرفتار کند. حتی یاد گرفتهام برای آدمهایی که مرا تا گلو عصبانی و ناراحت کردهاند هدایت بطلبم و همینطور برای خودم تا با چنین افرادی هممسیر نشوم.
دلیلش هم این نیست که در ذات عوضی نیستم یا نمیتوانم باشم، بلکه دلیلش این است که میدانم بدخواهی صرفن گریبان خودم را خواهد گرفت، بنابراین به شدت از آن اجتناب میورزم.
تنها زمانی که سروکلهی آن عوضی پنهان درونم پیدا میشود و من نمیتوانم مهارش کنم در مواجهه با صدای بلند است؛ مثلن وقتی دزدگیر خانه یا ماشین کسی به صدا درمیآید و قطع نمیشود، بهویژه اگر بیوقت باشد.
یکی دو شب پیش، ساعت سه صبح دزدگیر خانهای سرگذاشت به فریادزدنِ بیوقفه برای حدود بیست دقیقه. منی که به زحمت به خواب میروم بیدار شدم و این جملات در مغزم رژه میرفتند: «ایکاش خانههایتان را خالی کنند و ماشینهایتان را بدزدند تا بفهمید که این صدای گوشخراش نمیتواند مراقب مالتان باشد و فقط تخریبکنندهی آخرتتان است.»
در ذهنم دقیقن به همین شکلِ کتابی و با همین کلمات حرف میزدم و اگر هم میفهمیدم کسی واقعن به خانهشان دستبرد زده است خیلی بعید بود که ناراحت شوم، چون آنها قبلن به اعصاب ما دستبرد زده بودند.
مگر نمیگویند که مردمان باید از دست و زبان مومن در امان باشند؟ اصلن مومنبودن به کمرمان بخورد، آدم که هستیم. طرف در خانهاش دزدگیری نصب کرده است که اگر پشه از کنارش رد شود شروع به فریادزدن میکند و خودش در شهری دیگر به خواب عمیقی فرورفته است. باید امیدوار باشیم که روی گوشی موبایلش متوجهی فعالیت دزدگیر شود و آن را قطع کند.
واقعن حق ما نیست که در این حد عوضی باشیم که بگوییم ایکاش خانههایتان را خالی کنند و باقی ماجراها؟
میدانم که زیادی به صدا حساسیت نشان میدهم اما این موضوع چندان هم بیبرکت نبود؛ صدای همین دزدگیر مرا متوجهی خواستهای مهم و شیوهی نزدیکشدن به آن کرد. (صرفن دارم بلندبلند فکر میکنم، وگرنه قصد ندارم در موردش بیش از این بنویسم.)
«در راه رفتنت میانهرو باش، و از صدایت بکاه که بیتردید ناپسندترین صداها صدای خران است.» —سورهی لقمان – آیه ۱۹
الهی شکرت…
نشسته بودم زیر بیدمجنونی که زلفهای بلندش نور مستقیم خورشید را مهار میکردند و هرازگاهی که با بادی کنار میرفتند میفهمیدم اگر نبودند حتی لحظهای نمیشد آنجا نشست.
به منظرهی وسیع پیشچشمم مینگریستم؛ آرام و بیهیاهو، فقط چندتایی مرد مسن روی نیمکتهای اطرافْ رخوت کهنسالی را با معاشرتی کوتاه از دل میتکاندند.
سرانجام برگها دارند خانهی امن درخت را ترک میکنند. (راستی چطور است که منتظر مرگ برگها هستیم اما مرگ آدمها آزارمان میدهد؟)
اگر از من بپرسند از نشانههای بارز مرفهبودن چیست، میگویم «سهشنبهروزی نشستن زیر بیدِ واقعن مجنون.»
این یعنی خیالت مرفه است و خیالت اگر مرفه باشد زندگیات مرفه است.
خیال مرفه هدیهی خداوند است، ایکاش قد و قوارهام برسد به شکرگزاری.
الهی شکرت…
خواب قشنگی دیدم؛ دفتری در مقابلم بود که تمام یادداشتهای منتشرشدهام در آن بودند؛ هر برگ یک یادداشت. در واقع آن دفتر محل انتشار یادداشتها بود و اگر کسی یادداشتی را میپسندید یا به اصطلاح لایک میکرد من آن «لایک» را به صورت فیزیکی و به شکل یک گل در میان برگههای دفتر دریافت میکردم. همینطور که دفتر را ورق میزدم میان یکی از برگهها یک شاخه گل بسیار زیبا بود، گل را که برداشتم تبدیل شد به دهها و شاید هم صدها گل ظریف و چشمنواز که دستم را پر کردند و همه جا پخش شدند، هر کدامشان به طرزی رویاگونه زیبا بودند، حتی در میان گلها میوه هم بود. این صحنه مرا چنان به وجد آورده بود که ذوقم را در خواب کاملن به خاطر میآورم. میدانستم که گل را آدم عزیزی برایم فرستاده است و همین آن را دلخواهتر هم میکرد.
تجسد فضای مجازی بود در دنیای واقعی. کاش در واقعیت هم به ازای هر «لایک» یک شاخه گل میفرستادند برای آدم. البته فقط برای شرایط فعلی من ممکن بود.
ولی تصور کنید که چه غنجی میرفت دل آدمیزاد اگر چنین دفتری بود و میان هر برگش چنین گلی.
الهی شکرت…
دلشورهها، دلنازکیها، دلتنگیها و دلپریشیها را به شما میسپاریم. دلْ کسبوکار شماست، ما را توان نازکشیدن از دل نیست که او هر دم به نواییست.
دل را نه میتوان به دروغی سرگرم کرد و نه به حقیقتی همراه.
دل نه اسیر روزمرگیها میشود و نه دربهدر آینده.
دل را به این سادگیها نمیشود به راه آورد؛ حکومت خودمختار خودش را دارد دل.
کار ما نیست مهار این لطیفِ نازکطبعی که به تلنگری میشکند، به خاطرهای پیر میشود و به کلامی میگرید.
تپیدنِ بیتابانهاش قرار از آدمی میستاند و رخِ برافروختهاش آتش تشویش را میافروزد.
ما فقط گلدانی هستیم که قرار بوده این گل ظریف را در خود جای دهیم.
دل را شما چنین پرپیچوتاب آفریدهای، ما هم پاسداری از آن را به شما میسپاریم.
الهی شکرت…
آدمها ترجیح میدهند دروغی خوشایندِ دلشان را بشنوند تا حقیقتی صریح و بیپروا که میتواند آنها را از سردرگمی و تعلیق خارج کند. انگار فقط همان لحظه برایشان مهم است؛ اینکه در آن لحظه چیزی که مطلوبشان است شنیده باشند، باقی اگر آنطور که گفته شده پیش نرفت هم ایرادی ندارد.
انگار که رنجِ شنیدن آنچه بر خلاف میلشان است بزرگتر از رنج محققنشدن تمایلشان در واقعیت باشد؛ مثلن مرد به زن میگوید «تو به من بگو چشم، بعد هر کاری دلت خواست بکن.»
این گزارهها را به هر شکلی که در معادلات ذهنی قرار میدهی معادله بیجواب میماند؛ چطور ممکن است که بگویم چشم و بعد کار دیگری انجام دهم؟ یا تو چطور میتوانی راضی باشی به این روند؟ چطور است که دروغی دمدستی میتواند رضایتت را جلب کند و حقیقتی روشن ناراضیات میکند؟
شاید در تمام فرهنگها اینطور نباشد، اما رابطهی ما با صداقت مثل رابطهی طلبکار و بدهکار است، انگار که ما بدهکاریم و میکوشیم نگاهمان با نگاه حقیقت تلاقی نکند و مجبور نشویم با او مواجه شویم. نگرانی از واکنش دیگران به حقیقت، ما را وامیدارد که به سادگی دروغ را جلو بیندازیم و از او بخواهیم برای ما فرصت بخرد اما حواسمان نیست که دیر یا زود باید بدهیها را تسویه کنیم، پس چه بهتر که اصلن ایجادشان نکنیم.
دروغگفتن درست مثل خریدن مبلمان جدید با وام است؛ شاید در آن لحظه شادمان باشی از مبلهای جدیدی که به خانهات آمدهاند اما هر بار که به آنها نگاه میکنی میدانی که هنوز مال تو نیستند و همین شادمانیِ حقیقی را از تو میستاند. بدهکار نشدن به مراتب سادهتر از بازپرداخت است.
خودت را بیهوده بدهکارِ حقیقت نکن، چون به زودی سروکلهاش پیدا میشود تا مطالباتش را وصول کند و آن وقت حقیقت را بسیار تلختر از آن چیزی خواهی یافت که در ابتدا برای اجتناب از او دروغ گفته بودی.
الهی شکرت…
حوالی ده شب صدای موزیک غریب اما گوشنوازی نظرم را جلب کرد؛ بلند بود و بسیار نزدیک. وقتی قطع نشد رفتم در بالکن تا منبع صدا را پیدا کنم. در کمال تعجب دیدم یک کامیون غولپیکر است که دندهعقب میرود و به جای آن صدای گوشخراشی که همیشه به عنوان صدای اخطار دندهعقب کامیونها شنیدهایم، این موزیک فوقالعاده از آن پخش میشود. واقعن دلم میخواست بروم پایین و رانندهی خوشسلیقهاش را در آغوش بگیرم.
به نظرم صداآزاری باید جریمهای سنگین داشته باشد، من اگر کارهای بودم برای صداآلودگی و صداآزاری «غرامتی مضاعف» در نظر میگرفتم تا آدمها مراقب صداهایی که تولید میکنند باشند و همینطور بیهوا هر صدایی را به هوا نفرستند.
صدا از معدود مولفههاییست که میتواند بسیار آزارنده یا بسیار فرحبخش باشد. از فضای شخصی خانه گرفته تا بازترین فضاها، صدا همواره تاثیر روشن و عمیقی بر کیفیت لحظهها دارد به ویژه اگر منبع صدا درست مقابل چشم انسان نباشد؛ وقتی منبع صدا در مقابل چشم قرار داد تاثیر مخرب آن به مراتب کمتر میشود اما وقتی این منبع خارج از زاویهی دید انسان است شدت و قوت آن چندین برابر به گوش میرسد.
صدای مکرر پیام یا زنگ یک تلفن چرا باید به منی که با آن تلفن کاری ندارم تحمیل شود؟ صدای دزدگیرها، حرف زدن آدمها، بوق ماشینها، تخریب و بازسازی مکانها، ارهها و تیشهها، ابزارآلات مختلف، و از همه آزارندهتر صدای تلویزیون یا ویدئوهایی که در گوشیها دیده میشوند، این همه صدای به واقع دردآور هر لحظه به گوشهای بینوای انسان حملهور میشوند.
در این میان هستند آدمهایی که به بوق هشدار کامیون میاندیشند و میکوشند آن را تبدیل به صدایی گوشنواز کنند. آیا نباید به چنین انسانهایی جایزهی نوبل صلح داد یا دستکم در آغوششان گرفت؟ به نظرم که حق مسلمشان است.
الهی شکرت…


