دختربچه‌ی جالب‌‌توجهی در فامیل داریم که ذکر خیر یکی از شیرین‌‌کاری‌هایش را اینجا کرده‌ام.

یک بار بچه به پایه‌ی میز آویزان شده بود و به سختی خودش را بالا می‌کشید. پدربزرگش گفت: «بابا جان مراقب باش.» بچه چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. چند لحظه‌ی بعد دوباره پدربزرگ گفت: «مراقب باش بابا جان، می‌افتی.» بچه رو به پدربزرگش کرد و گفت: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم می‌خورم.»

دقیقن عین همین جمله را گفت و این جمله میان ما سوژه شد. هر جا که کسی کاری می‌‌کند که مخل تمرکز می‌شود و البته خیلی جاهای دیگر همین را می‌گوییم. انصافن خیلی جاها مصداق پیدا می‌کند.

خیلی اوقات آدم به زندگی رو می‌کند و می‌گوید: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم می‌خورم.»

شاید پایه‌ی میزی را گرفته‌ای و داری به زحمت خودت را بالا می‌کشی و زندگی می‌داند که این کار خطرناک است و می‌خواهد به تو هشدار بدهد، اما تو اصرار داری که به تناول‌کردن گهی که مشغول خوردنش هستی ادامه بدهی و فقط از زندگی می‌خواهی که مزاحمت نشود.

انسان تقریبن از ده سالگی به بعد حس می‌کند که مشغول خوردنِ گُه مناسبی است و هیچ توصیه‌ای را از هیچ‌کس نمی‌پذیرد. در واقع هر توصیه و هشدار را نوعی مزاحمت در مسیر گه‌خوری‌اش به حساب می‌آورد.

به خودم می‌گویم که «عقل‌کل‌پنداری‌‌ام» سبب شده است در مقابل هر توصیه‌‌ای موضع تدافعی داشته باشم و اگر هم می‌کوشم به کسی توصیه‌ای نکنم نه برای این است که توصیه‌ای ندارم، نه… یک عقل‌کل‌پندار همیشه نظری دارد، در واقع برای این است که می‌‌دانم خیلی‌ها (شاید هم همه) دلشان می‌خواهد بگویند: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم می‌خورم.» پس بهتر است اجازه بدهی گه را بخورد، شاید هم به مذاقش خوش آمد.

الهی شکرت…

خیلی خیلی کم پیش آمده که من از آدم‌های معمولی عکس بگیرم؛ منظورم از آدم‌های معمولی افرادی است که مدل نبود‌ه‌اند و قصد تبلیغ چیزی را نداشته‌اند. فقط چند نفر بسیار نزدیک که هم آن‌ها پذیرای سلیقه‌ی من بوده‌اند و هم من پذیرای کارکردن با آن‌ها.

اما عجیب اینجاست که عکس‌های همان نفرات اندک را در خفا ویرایش می‌کردم و اجازه نمی‌دادم کسی آن‌ها را ببیند، شاید برای خودشان اصلن مهم نبوده باشد اما برای من مهم بود که عکس‌‌هایشان دیده نشود. آن‌ها را امانتی نزد خود می‌پنداشتم که باید مراقبشان باشم و این رفتاری کاملن ناخودآگاه بود.

بگذریم از اینکه من قابلیت تبدیل‌کردن هر چیز کوچکی به یک مسئولیت بزرگ را دارم اما تصور می‌کنم که هر کسی باید دست‌کم تا حدی قابل‌اعتماد باشد بی‌آنکه گاهی حتی توقع این اعتماد برود. شاید بهتر است بگویم که باید بشود حساب هرچند اندکی روی کسی باز کرد که اگر نشود احتمالن رابطه‌ای هم شکل نمی‌گیرد.

بی‌خیال؛ امشب اصلن حوصله‌ی حرف‌های جدی را ندارم. ساعت ۲۲:۲۲ را نشان می‌دهد و این یعنی خدا حواسش به ما هست و لبخند کوچکی نثارمان می‌کند.

اشک‌هایم به طرز عجیبی درشت شده‌اند؛ می‌توانم حتی مسئولیت کم‌آبی را به عهده بگیرم و به قدر پرکردن تمام منابع زیرزمینی و روزمینی اشک بریزم؛ یعنی تا این حد می‌شود روی من حساب باز کرد.

الهی شکرت…

به گمانم توربین‌های بادی یکی از زیباترین ساخته‌های بشرند؛ بالابلند و طناز و عشوه‌گر. نمی‌دانم تابه‌حال به‌قدر کفایت به یک توربین بادی نزدیک‌ شده‌اید یا نه، اگر شده باشید حتمن آن انحنانی شهوت‌انگیز انتهای هر پره را دیده‌اید، انحنایی که از دور دیده نمی‌شود، حتی از نزدیک هم دیده نمی‌شود، فقط در فاصله‌ی «به‌قدر کفایت» نزدیک قابل دیدن است؛ انگار که معشوق آن بخش ممتاز زیبایی‌اش را فقط در خلوت به عاشق نشان دهد؛ بخشی که در دسترس همگان نیست.

تازگی‌ها توانستم به‌قدر کفایت به یک توربین بادی نزدیک شوم و آن خمیدگی دلفریب را ببینم. انگار اصلن به لطف همین خمیدگی‌ست که این سازه‌ی عظیم می‌تواند با نیروی ناپیدا اما پرتوان باد به حرکت درآید.

ردیف توربین‌های بادی که در فواصل مشخص روی تپه‌ها پراکنده شده‌اند صحنه‌ای چنان دلرباست که می‌توانم ساعت‌ها به تماشایش بایستم، به‌ویژه اگر هنگام غروب باشد و زندگی مگر چیزی به جز همین لحظه‌هاییست که دلت می‌رود از دیدن یک انحنای ظریف و به‌جا آن هم جایی که شاید اصلن انتظار دیدنش را آنجا نداشتی؟

به خیلی از آدم‌ها هم وقتی به‌قدر کفایت نزدیک می‌شوی همین انحنای ظریف را در وجودشان می‌بینی و غافلگیر می‌شوی.

الهی شکرت…

پی‌نوشت: فیلم کوتاهی از این صحنه‌ی جذاب گرفته‌ام که باد موسیقی گوش‌نواز پس‌زمینه‌اش است.

بارها به کلام گفته‌ام یا در ذهن یقین داشته‌ام که «من فرق دارم»، «برای من جور دیگری پیش خواهد رفت»، «من شبیه همه نخواهم شد» و در تمام آن موارد درست رأس ساعت، یک مشتِ بزرگ از ساعت دیواری بیرون آمده و محکم به صورتم نواخته شده است و همزمان صدایی از درون ساعت این جمله را با تاکید تکرار کرده است که «کمتر حرف مفت بزن.» و اگر معدود دفعاتی توانسته باشم فاصله‌ام را با این لاف‌زنی‌های درونی حفظ نمایم، همان دفعات قدّم به ساعت دیواری نرسیده است و مشت نخورده‌ام.

حالا هر روز به خودم یادآوری می‌کنم که تو دقیقن مثل دیگران هستی؛ فقط کمی شکل و قواره‌ی رنج‌ها و دلخوشی‌هایت فرق دارد. تصور نکن که بهتر از دیگران بلدی با آن‌ها روبرو شوی یا تصور نکن که برخورد تو با آن‌ها سبب تمایزت از دیگران می‌شود. هیچ چیز در این جهان کسی را بر کسی ارجح نخواهد کرد. چطور یکی بودنت را با سایرین نمی‌بینی؟ چطور نمی‌فهمی که «او» دقیقن خود تو هستی در هیبتی متفاوت؟ چطور به خاطر نمی‌آوری که همه چیز را قبلن دیده‌ای، شنیده‌ای، حس کرده‌ای؟

دست بردار از توهم متفاوت بودن، همین «تو» را خیلی‌ها بهتر از تو بلدند زندگی کنند بی‌هیچ ادا و ادعایی. فاصله‌ای نیست میان تو و هیچکس دیگر، دنیا قرار نیست با تو جور دیگری رفتار کند، همگی فرزندان یک مادریم، برای همه‌مان از یک ظرف غذا می‌ریزند.

هر چه زودتر این را بفهمی کمتر غافلگیر می‌شوی و البته کمتر مشت می‌خوری.

الهی شکرت…

من و زندگی‌ که تا پیش از این با هم عجین بودیم حالا غریبه شده‌ایم؛ دیگر انگار زندگی را نمی‌شناسم؛ شاید از ابتدا همینقدر غریبه بودیم و من گمان می‌کردم می‌شناسمش، شاید هم این چهره‌ی تازه‌ای از زندگیست. همین نفهمیدن خودش بخش مهمی از غریبگی میان ماست.

اما دقیق‌تر که می‌نگرم می‌بینم زندگی‌ هیچگاه دروغ نگفت یا نکوشید خودش را جور دیگری نشان دهد که نبود، یا بهتر از آنچه واقعن بود… نه، زندگی روراست بود از همان ابتدا، این من بودم که آن را جور دیگری تعبیر می‌کردم، شاید آنجور که دلم می‌خواست باشد. در واقع من بودم که می‌کوشیدم معنای دلخواه خودم را به زندگی ببخشم بی‌آنکه حواسم باشد که زندگی با عمر میلیون‌ها ساله قرار نیست خودش را به دلخواه من بیاراید، زندگی نوعروس حجله‌ی من نیست که بخواهد از من دلربایی کند، او تا ابد از من پیش است، من به قدر میلیون‌ها عمر عقبم از زندگی.

او از ابتدا صریح و صادق بوده است و من مبتلای خودفریبی بوده‌ام؛ مثلن گمان می‌کردم وقتی می‌گوید «ممکن است یک لحظه‌ی بعد نباشی» حتمن شوخی می‌کند، حتمن فردا را خواهیم دید، یا من برای زندگی عزیزتر از آنم که به من سخت بگیرد‌. او که از ابتدا حرفش را زده بود، من بودم که به خوشایند خودم تعبیرش می‌کردم.

حالا فهمیده‌ام که زندگی اهل ایهام و استعاره و لفافه‌گویی نیست، منظورش دقیقن همان است که می‌گوید، نه شوخی دارد و نه اهل زدوبند است. پس دیگر حواسم را جمع کرده‌ام، خودم را گول نمی‌زنم، اگر‌ می‌گوید شاید فردایی نباشد باور می‌کنم که شاید فردایی نباشد و با اینکه حالا تکلیفم از همیشه روشن‌تر است اما حقیقت این است که یک عمر خودفریبی آنقدر مرا نازک کرده است که صداقتِ زندگی را تاب ندارم و دم‌به‌دم می‌شکنم.

کاش زندگی انقدر بالغ نبود.

الهی شکرت…

بالاخره روز موعود رسید؛ روز موعود کدام روز است؟ همان روزی که قرار بود «تنبلان سرخوش» همدیگر را ملاقات کنند. من به عنوان تنبل‌ترین فرد این گروه به خاطر نمی‌آورم جایی گفته باشم که پذیرای گروه هستم، من فقط گفته بودم که خودم را می‌رسانم. اما متاسفانه مابقی گروه که کمتر از من تنبل‌اند زرنگی کردند و خودشان را به من رساندند و من هم ناچار شدم بپذیرمشان.

نه اینکه این‌ها را به خودشان نگفته باشم، خیلی واضح گفتم تصور نکنید که من با عشق برایتان غذا می‌پزم، اتفاقن با خشم و بغض آشپزی خواهم کرد و مطمئن باشید که زهر می‌شود به گلویتان. اما این افشاگری‌ها هم مانعشان نشد و بالاخره آمدند.

کل روز به خوردن و حرف زدن و خرید‌کردن و خندیدن گذشت. از آن روزهایی که گوشت می‌شوند به تنت. خیلی کم پیش می‌آید که ما سه نفری جمع شویم، اما راستش پیش از آنکه دوستمان مهاجرت کند همین کم را هم خیلی کمتر داشتیم.

وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم که تعداد دوستانم به قدر انگشتان یک دست هم نیستند و با همان‌ها هم کمتر از انگشتان یک دست در سال معاشرت دارم.

احتمالن مشکل از تعداد انگشتان یک دست است که اینقدر کم هستند و من هم انگار معیار دیگری برای شمارش ندارم، انگار شمردن را به همین اندازه یاد گرفته‌ام که سبب شده است در همین حد باقی بمانم.

البته حقیقت این است که ناراضی نیستم، از نگاه من معاشرت با آدم‌های جورواجور و در شرایط مختلف به میزانی از انرژی نیاز دارد که من اگر کوهان هم داشتم نمی‌توانستم ذخیره‌اش کنم تا در چنین مواقعی به کار ببندم. من با یک بار معاشرت کوپن انرژی چند ماه را مصرف می‌کنم و دستم حسابی خالی می‌شود.

کسانی که به استقبال هر رابطه‌ی تازه و هر معاشرت‌ نورسیده‌ای می‌روند احتمالن در وادی انرژی رانت دارند.

اما در عین حال از معاشرت با آن عده‌ی معدودی که انگار در گزینش دشوار اداره‌جات قبول شده‌اند و در زندگی‌ام حضور دارند لذت باکیفیتی می‌برم؛ هرچند اگر بسیار محدود باشد.

الهی شکرت…

به خدا که قصدشان ساخت سریال ترکیه‌ای بوده است، فقط برای رد گم‌کردن یک مفهوم پلیسی آن وسط‌ها گنجانده‌اند؛ انگار که کسی بخواهد به قصد پولشویی کسب‌و‌کار نامرتبطی راه بیندازد.

شخصیت زن داستان به دلیل شتابزدگی در امر مقدس ازدواج، تا گلو در بدبختی فرو رفت، اما اجازه نداد چهار ماه بگذرد، درحالیکه هنوز بدبختی‌هایش کاملن پابرجا بودند شتابزده‌تر از قبل وارد ماجرای عاشقانه‌ی تازه‌ای شد.

به خدا که در سریال‌های ترکیه‌ای هم دست‌کم صد قسمت می‌گذشت تا ماجرای تازه‌ای شروع شود. ما هنوز زخم‌خورده‌ی حفره‌ی قبلی فیلمنامه بودیم که این خنجر تا دسته در قلبمان فرو رفت.

ایکاش می‌شد طی یک ماجرای پلیسیِ واقعی از همه‌تان انتقام گرفت تا بفهمید که به چه سناریویی می‌گویند پلیسی-جنایی.

الهی شکرت..‌.

هیچ چیز به قدر نظم حالم را خوش نمی‌کند؛ جدن شیفته‌ی نظم‌دادن به فضاها هستم، نه اینکه در ذات آدم منظمی باشم، یعنی پتانسیل تبدیل‌شدن به نماد شلختگی را دارم که می‌شود مثل «حسنی»* او را وسیله‌ی آموزش الفبای زندگی به بچه‌ها کرد.

اما در عین حال شیفته‌ی نظم هستم؛ روند تبدیل‌شدن یک فضای به‌هم‌ریخته و نامرتب به فضایی که در آن هر چیز در جای مناسب خودش قرار دارد و حس‌کردن انرژی‌ای که در این فضای نظم‌گرفته‌ به جریان می‌افتد شوقی را در من برانگیخته می‌کند که جور دیگری دریافتش نمی‌کنم.

ویدئوهایی هم که گهگاه برای تفریح نگاه می‌کنم اغلب مربوط می‌شوند به منظم‌کردن فضاهای به‌هم‌ریخته. حتی عاشق فیلم‌هایی هستم که در آن‌ها شخصیت وارد یک مکان خراب و قدیمی و کثیف و نامرتب می‌شود و در طی فرآیندی آنجا را تبدیل به مکانی تمیز و مرتب و قابل سکونت می‌کند.

چیزی که در فرآیند نظم‌دهی اهمیت دارد این است که نظم ایجاد‌شده باید قابل حفظ‌کردن باشد؛ یعنی چیدمان وسایل باید به ‌گونه‌‌ای انجام شود که برداشتن یک وسیله سبب جابه‌جا شدن سایر وسایل نشود و به این ترتیب بتوان نظم را حفظ نمود. فکر‌کردن به همین موضوع خودش بخش جالبی از این روند است.

در مورد تمیز‌کردن هم جریان به همین صورت است؛ وقتی جایی کاملن تمیز می‌شود دیگر باید از تمیزی نگهداری کرد. شیوه‌ی نگهداری به نظرم به مراتب مهم‌تر از انجام‌دادن بی‌نقص کار اولیه است.

من هرگز تن به خانه‌تکانی به آن شکلی که از قدیم انجام می‌شود نداده‌ام، در عوض از تمیزی مراقبت می‌کنم. شعارم این است: «نه سخت بگیر، نه رها کن.» یعنی تمیزکاری مستمر با گام‌های کوچک اما غیرسختگیرانه.

کافیست تمام نقاطی که معمولن بیش از همه کثیف می‌شوند را به طور دائم تمیز کنی؛ مثلن داخل و بالای یخچال، پشت اجاق گاز، داخل فرها، داخل جاکفشی، داخل کشوها و کمدها و کابینت‌ها، لبه‌ی پنجره‌ها و خود شیشه‌ها، بالای درها، شوفاژها، کلیدپریزها و دستگیره‌ها. کافیست هر بار که گردگیری می‌کنی دست کوچکی هم به این فضاها بزنی. اصلن لازم نیست وسواس بیهوده نشان دهی؛ سریع و ساده اما دائمی.

این شیوه‌ی من است برای تمیزکردن، بنابراین شاید هیچوقت اوضاع صد نباشد اما همیشه هشتاد است و من یک هشتاد همیشگی را به یک صدِ شش‌ماه یک‌بار ترجیح می‌دهم؛ چون صد به سرعت رنگ می‌بازد، بنابراین نه تنها از تمیزی برای طولانی‌مدت لذت نمی‌بری بلکه ناچار به تحمل یک فشار طاقت‌فرسا هم خواهی بود.

الهی شکرت…

*حسنی نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو؛ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز واه واه واه…

یک کلیپ عروسی دیدم؛ از همان کلیپ‌هایی که آخر مجالس با افتخار از مهمان‌ها می‌خواهند که بنشینند به تماشایش. برای خانواده‌ی درجه‌ی یک صندلی می‌گذراند درست در مقابل پرده‌ و میهمان‌ها هم سعی می‌کنند تا جایی که می‌توانند نزدیک شوند تا هیچ صحنه‌ای را از دست ندهند.

کلیپ‌های عروسی که مثل اکثر فیلم‌های این زمانه فقط تعدادی صحنه‌ی شلوغ و به‌هم‌ریخته هستند؛ صحنه‌هایی که تمامشان همان روز برداشت شده‌اند و با وصله‌‌پینه‌ای یک ساعته در قالب‌های از پیش‌ آماده به خورد مخاطب داده می‌شوند. افتخار هم می‌کنند که اتفاقاتی که بیخ گوش مهمان‌ها رخ داده است یکی دو ساعت بعد روی پرده نمایش داده می‌شوند، لابد باید سرعت‌عملشان را تحسین هم کرد.

کلیپ‌‌هایی که اگر قرار بود وزارت ارشاد بر آن‌ها نظارت کند هیچ‌کدامشان اجازه‌ی پخش نمی‌داشتند‌؛ پر از تختخواب و لباس‌خواب ساتن و بوس‌وبغل که البته نوش جانشان باشد؛ اما دقیقن این همان دلیلی است که سبب می‌شود بسیاری از فیلم‌های سینمایی فقط چند لحظه‌ بعد از نمایش از خاطر مخاطب پاک شوند؛ اینکه قصه ندارند، به ویژه بسیاری از فیلم‌های به ظاهر کمدی که ملغمه‌ای هستند از شوخی‌های فیزیکی و کلامی و حرکات موزون و غیرموزون اما هیچ قصه‌ای از آن‌ها حمایت نمی‌کند؛ یعنی در دل یک قصه جریان ندارند بلکه فقط یک سری جریان نامرتبط هستند.

وقتی فیلم تمام می‌شود نمی‌توانی بگویی شخصیتی بود که با فلان موضوع مواجه شد و به بهمان طریق از آن عبور کرد (یا نکرد). انگار شاخه‌های درخت وجود دارند اما تنه‌ای نیست که به آن متصل باشند.

ویدئویی می‌بینیم که قرار است مرتبط باشد با پیوند میان دو نفر اما نمی‌فهمیم این دو نفر کجا و چطور با هم آشنا شدند، مسیرشان چطور گذشت تا نتیجه‌اش شد این مجلس. از ابتدا تا انتها مهمان‌ها را می‌بینیم که بالا و پایین می‌پرند که همان‌جا هم داشتیم می‌دیدمشان؛ اتفاقن خیلی هم زنده‌تر و زیباتر، هر از گاهی هم در پشت صحنه دو نفر در حال آماده شدن هستند. حتی تبلیغ مد و فشن هم باید قصه‌ای داشته باشد؛ حتی یک عکس اگر می‌خواهی بگیری باید بدانی چه قصه‌ای از آن حمایت می‌کند.

البته به صرفه‌تر این است که کل کار در یک روز انجام شود؛ برداشت‌های پرت‌و‌پلا و بی‌ربط آن روز را بنشانی تنگاتنگ هم و بالا بیاوری روی مخاطبی که به نظرت لایق بیشتر از این نیست، تازه درخواست تشویق حسابی هم داری.

فیلم‌های این زمانه شبیه کلیپ‌های عروسی شده‌اند،‌ حالا که اینطور است دست‌‌کم بوس و بغل‌ها را هم نشانمان بدهید که تا این حد دست‌خالی نمانده باشیم.

الهی شکرت…

کدام روز است که روز تو نباشد؟

کدام روز است که یادت در سرمان و مهرت در قلبمان نباشد؟

کدام روز است که در آن فاصله‌ای باشد میانمان؟

مگر یک سال صبر کرده‌ایم تا یک روز بشود روز تو و در آن روز به یاد تو بیفتیم؟

با این همه هرگز گمان نمی‌کردم که مناسبت‌ها اینگونه کمر آدم را خم کنند. (شاید اصلن برای چنین روزی بود که از مناسبت‌ها فراری بودم و هستم.)

از تو ممنونیم که اجازه دادی ما این جهان را از طریق تو تجربه کنیم، تو ما را پذیرفتی و به مهربانانه‌ترین و بزرگوارانه‌ترین طریق ممکن پرورش دادی.

ما بی‌شک از خوشبخت‌ترین مردمانِ زیسته در جهانیم.

الهی شکرت…

(امروز به یه بچه‌ی چهارساله حسادت کردم، فقط چون مادر داشت.)

امروز تجربه‌ی جالبی داشتم که وصل می‌شود به اتفاقی در هفته‌ی گذشته. خواهرم در بخش منابع‌انسانی یک شرکت معتبر، یا بهتر است بگویم معتبرترین شرکت حال حاضر کشور، کار می‌کند. (این را گفتم که کمی بعدتر به افتخارات خودم بیفزایم.)

هفته‌ی پیش جناب مدیر به خواهرم گفت که یک متن خوبی نیاز دارد تا به مناسبت روز زن در لوح تقدیر خانم‌های شرکت بنویسند. از خواهرم خواست که اگر می‌‌تواند کمکش کند. خواهرم هم به سراغ من آمد؛ انگار که برای انشای مدرسه دست به دامن کسی شوی. متاسفانه فرصتمان بسیار محدود بود، هر چه می‌توانستم در آن وقت اندک تراوش کنم بیرون ریختم.

امروز عکس لوح‌تقدیر را برایم فرستاد که یکی از نوشته‌های من با فونت ضخیم بالای آن نوشته شده بود. یک لحظه احساس شعف کردم، احساس مهم‌بودن، حس اینکه انگار یکی از نوشته‌هایم جایی منتشر شده است.

از اینکه زیر سقف خودم منتشر می‌کنم لذت می‌برم، اما این هم احساس متفاوت و خوشایندی بود. ولی چیزی که بیش از آن توجهم را جلب کرد این بود که واقعن سرم درد می‌کند برای چالش‌های مرتبط با نوشتن، این قبیل چالش‌ها نه تنها آزارم نمی‌دهند بلکه خون پرحرارتی را در رگ‌هایم به جریان می‌اندازند؛ وقتی خودم را در تنگنای موضوع و زمان برای نوشتن قرار می‌دهم تازه می‌شوم. مثل یک ورزش سنگین است؛ قبل از شروع ورزش همه چیز به نظر طاقت‌فرسا می‌آید، اگر به آن بیندیشی شاید اصلن شروعش نکنی. اما احساسی که پس از یک ورزش سنگین تجربه می‌کنی آنقدر مطلوب است که دوباره و دوباره قانع‌ات می‌کند که به سراغش بروی، با وجود تمام دردها و دشواری‌ها.

(این را وقتی به درستی درک کردم که تمرین «سی‌ روز، سی عنوان» را انجام دادم؛ به این صورت که باید از عنوان به سمت متن بروی؛ یعنی لیستی از سی عنوان را آماده می‌کنی و هر روز طبق لیست عنوان‌ها را گسترش می‌دهی تا تبدیل به یک متن شوند. به نظرم به مراتب دشوارتر از این است که از متن به عنوان برسی. تمرین فوق‌العاده‌‌ای بود که حقیقتن موتور مرا روشن کرد.)

نوشتن شاید بیش از هر چیز به ورزش شبیه باشد؛ شروع یک متنِ تازه دشوار می‌نماید اما شعفی که پس از پیمودن این مسیر پیدا‌ می‌کنی را با کمتر لذتی می‌توان مقایسه کرد. البته شاید این‌ها همه به خاطر علاقمندی من است؛ من به کارهای متنوعی پرداخته‌ام که هر کدام چالش‌های خودشان را داشتند اما موضعم در مقابل هیچ‌کدامشان خوشامد‌گویانه نبوده است. حالا نوشتن مثل یک کودک خواستنی خوب توانسته جایش را در قلبم باز کند. حس مادری را دارم که مسئولیت فرزندْ برایش یک دشواری خوشایند است.

الهی تو را شکر برای نوشتن که حاصل هم‌آغوشی عاشقانه‌ی اندیشه و کلام است.

الهی شکرت…

دو جوان (خیلی جوان) را دیدم که در یک مکان تاریخی-تفریحی روی زمین نشسته بودند و گفتگو می‌کردند. ماجرای عاشقانه‌ای میانشان نبود، شاید گفتگویشان تلاشی بود برای ورود به دنیای عاشقانه.

دختر از دغدغه‌هایش در باب سینما می‌گفت؛ از کارگردان‌ها و بازیگران و فیلم‌ها اسم می‌برد و پسر هم سعی می‌کرد خودش را مطلع و مشتاق نشان دهد.

من هم وقتی هم‌سن آنها بودم تصور می‌کردم باید فرهیخته به نظر بیایم، باید فرقی با دیگران داشته باشم و به خیالم این توفیر را خوانده‌ها و دانسته‌هایم بر من می‌افزود. می‌کوشیدم بخوانم و یاد بگیرم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.

حالا می‌دانم که وقتی پای زندگی واقعی به میان می‌آید کافیست دروغ نگویی، باقی چیزها اطلاعاتی بی‌موردند. هر نوع تظاهر و یا هر میزان تلاش برای متفاوت به‌نظررسیدن یا توجهی را جلب کردن، دیر یا زود شکستی محتوم در پی خواهد داشت.

به نظرم یک نفر باید از جوان‌ها بپرسد: اگر بخواهی «یک روز واقعی» را کنار یک نفر بگذرانی، روز ایده‌آلت چه روزی خواهد بود؟

و ببیند که آیا آن‌ها معنی «یک روز واقعی» را می‌دانند؟ آیا انتظاراتشان از یک روز واقعی، واقع‌بینانه است؟ و به یادشان بیاورد که این روز واقعی قرار است چندین و چند بار ضرب شود در ۳۶۵، حالا چه؟ هنوز هم آن دغدغه‌ها هم‌جنس و هم‌راستای تو هستند یا فقط ادای یک چیزی را درمی‌آوری؟

(هرچند که فهمیدن همین‌ها برای هر کسی احتمالن به قیمت یک زندگی تمام خواهد شد، خرده‌ای هم نمی‌شود گرفت. آدم اگر در مجموع یک سال از عمرش را بی‌ادا و اطوار گذرانده باشد برنده است.)

الهی شکرت…

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن