یازدهم دی ماه سال ۱۴۰۰ مصادف با اول ژانویه سال ۲۰۲۲ (این را گفتم که خودم را باکلاس جلوه دهم، یعنی مثلن همهی شروعهای ما میلادی هستند.) برنامهی غذاییام را تغییر دادم و وارد رژیم کتوژنیک شدم. هدف اولیهام از این تغییر، تقویت حافظه و ایجاد شفافیت ذهنی بود اما موضوع مهمتری انگیزههایم را تقویت کرد.
بگذارید کمی عقبتر بروم؛ یک هفته قبل از شروع، آزمایش بسیار کاملی دادم تا بتوانم تغییرات آینده را با تصویر اولیه مقایسه کنم، اما جواب آزمایش مرا شوکه کرد؛ منی که با قد ۱۷۳ سانتیمتر و وزن ۵۳ کیلوگرم در اوج لاغری در تمام دوران بزرگسالیام بودم و سالها به طور حرفهای و در دو سبک یوگا میکردم و پیادهروی برنامهی دائمیام بود تصور میکردم بدنم در سلامت کامل قرار دارد.
اما آن روز با وجود قند ناشتایی پایین با «مقاومت انسولین» (که شاخصی محاسباتی در آزمایشها است و با HOMA-IR مشخص میشود) بسیار بالا در ناحیهی پیشدیابت مواجه شدم.
انسولین هورمونی است که توسط لوزالمعده ترشح میشود و در بدن نقش پیغامدهنده را دارد؛ به زبان ساده انسولین به در خانهی هر سلول میرود و از آنها میخواهد که درها را باز کنند و اجازه دهند قند وارد شده و مصرف شود. حال تصور کنید که انسولین بیش از اندازه به سراغ سلولها برود، در این صورت سلولها او را یک مزاحم تلقی میکنند و میشود گفت او را بلاک میکنند. به این معنی که به پیغامهای انسولین پاسخ نمیدهند و آنها را نادیده میگیرند، بنابراین قندِ واردشده به بدن را مصرف نمیکنند. نتیجه چه میشود؟ قند در سیستم میماند و ابتدا تبدیل به چربی اطراف اندامهای داخلی و سپس تبدیل به دیابت میشود.
استرس و خواب نامناسب از علل شایع مقاومت سلولها در برابر انسولین است.
تکانی که این موضوع به من داد سبب شد با انگیزهای چند برابر به استقبال تغییر بروم. بنابراین با جدیتی خدشهناپذیر زندگیام را زیر و زبر کردم.
مفهوم پایهای رژیم کتوژنیک به این صورت است:
قند = صفر
کربوهیدارت = کم
چربی = زیاد
من برای مدت چهار ماه دقیقن به همین شکل عمل کردم؛ قند را به طور کامل از زندگیام حذف کردم.
لازم است همینجا توضح مختصری در این رابطه بدهم؛ خیلی از افراد تصور میکنند که حذف قند مساوی است با حذف شکر، درحالیکه شکر تنها یکی از منابعی است که در بدن تبدیل به قند (یا همان گلوکز) میشود. تقریبن تمام مواد غذایی، به جز چربی، تبدیل به قند میشوند، البته با سرعتهای متفاوت و چیزی که موادغذایی را پرخطر یا کمخطر میکند همین «سرعت تبدیل شدن آنها به قند» است که با شاخص گلیسمی یا Glycemic Index (عددی بین ۰ تا ۱۰۰) مشخص میشود.
شاخص گلیسمی برای شکر سفید تقریبن ۶۵ است درحالیکه این شاخص برای سیبزمینی پخته و برنج سفید نزدیک به ۹۰ است. تصور کنید که این مواد با چه سرعتی در بدن تبدیل به قند میشوند.
پس وقتی صحبت از حذف قند میشود به معنای حذفکردن هر مادهای است که با سرعت بالا به گلوکز تبدیل میشود که شامل این موارد هستند:
۱- برنج، نان، سیبزمینی، ماکارونی و انواع کربوهیدارتها.
۲- تمام انواع میوهها (شامل میوههای خشک و لواشکها).
۳- تمام انواع لبنیات (به جز پنیر پارمسان، پنیر کوزه، خامه و کره).
۴- تمام انواع حبوبات و دانههای گیاهی مانند سویا، ذرت و غیره.
۵- تمام خوراکیهایی که از سوپرمارکتها خریداری میشوند.
۶- تمام انواع روغنهای دانهای و گیاهی به جز روغن زیتون (و هر از گاهی روغن کنجد).
۷- تمام سسها و البته رب.
۸- برخی از آجیلها مانند بادام زمینی.
۹- برخی سبزیجات مانند هویج پخته و لبو.
من برای چهار ماه کامل به هیچ مادهای که شاخص گلیسمی بالاتر از ۲۵ داشت لب نزدم؛ احتمالن حالا میتوانید تصور کنید که چه دایرهی محدودی در برنامهی غذایی من قرار داشت؛ فقط پروتئین و برخی از سبزیجات و تعدادی از آجیلها و البته قهوه (و به ندرت خامه). عملن هیچ چیزی دیگری نمیخوردم.
(باید بگویم که من هرگز، حتی یکبار هم تقلب نکردم. کلن اهل تقلبکردن در مسیری که شروع میکنم نیستم، من که به اجبار وارد چنین مسیرهایی نمیشوم، خودم آنها را انتخاب میکنم، پس چرا باید سعی کنم خودم را دور بزنم؟ نتیجهاش صرفن سرخوردگی و بیاعتمادی به خود خواهد بود.)
پس از چهار ماه، با حالتی بسیار امیدوارانه آزمایش دادم و انتظارم این بود که شاخص مقاومت انسولین پایین آمده باشد اما در کمال تعجب دیدم که باوجودیکه قند ناشتایی به شکل قابل ملاحظهای پایینتر آمده بود اما مقاومت انسولین هیچ تکانی نخورده بود (شاید در حد دو صدم درصد).
احساس سرخوردگی شدیدی میکردم چون در این مدت فشار زیادی را پذیرفته بودم؛ حذف کردن کامل قند برای بدنی که دچار مقاومت انسولین است یکی از سختترین چالشها به شمار میرود. من آدم چالشپذیری هستم و تا قبل از آن انواع چالشهای بسیار دشوار را برای خودم تعریف کرده و به تکتک آنها پایبند مانده بودم. اما به جرأت میگویم که تجربهی حذف کامل قند چیزی ورای تصور است. فقط باید انجامش داده باشی تا بتوانی درکش کنی. برای مدت سه هفته من کاملن شبیه به معتادی بودم که با انواع دردها و ناراحتیها و عصبیتها و حالخرابیها دستبهگریبان شده بودم تا بدنم متوجهی تغییرات تازه شود و تصمیم بگیرد با من همکاری کند و این در حالی بود که شغل بسیار سنگینی داشتم که بدون حذف قند هم میتوانست هر کسی را از پا درآورد.
جواب آزمایش واقعن برایم ناراحتکننده بود چون به هیچوجه انتظارش را نداشتم و این درحالی بود که میزان کلسترول و تریگلیسیرید نیز به طرز خطرناکی بالا رفته بود.
اما به هر حال من آدم بینتیجه رهاکردن مسیرها نیستم. بنابراین شروع کردم به تحقیقکردن و آزمودن نتایج تحقیقهایم. تغییرات اندکی در برنامهی غذاییام دادم به این صورت که چربیها را تا حد ممکن حذف کردم (که این شامل کره و خامه میشد)، فقط روغن زیتون استفاده میکردم. سیب و خرما را هم به برنامهی غذاییام افزودم.
اما تغییر مهمی که ایجاد کردم وارد شدن به یک دورهی جدّی از «روزهداری» بود. روند روزهداری را از ۱۸ ساعت در روز آغاز کردم و آن را به ۲۴ ساعت، سپس ۳۶ ساعت و سپس ۴۸ ساعت در هفته رساندم؛ یعنی با حفظ ۱۸ ساعت در روز در هفته نیز یکی از این موارد را رعایت میکردم. (باید توضیح بدهم که بدن من از قبل آمادهی ۱۸ ساعت روزهداری بود چون در طول چهار ماه قبل، ۱۶ ساعت در روز چیزی نمیخوردم.)
این برنامهی جدید و تقریبن سنگین را برای مدت چهار ماه ادامه دادم و حالا وقت آزمایشی تازه بودم.
یوهووو…. بله، موفق شدم. حالا مقاومت انسولین با حساسیت انسولین جایگزین شده بود و تمام فاکتورها از قبیل چربیها، قند، ویتامینها، کارکرد کلیه و کبد، شمارش خونی، … همگی در وضعیت ایدهآل قرار داشتند؛ نه فقط خوب بلکه ایدهآل.
من تبدیل شده بودم به جنسی قابل فروختن؛ یعنی اگر دوران بردهداری بود میشد مرا به قیمتی گزاف فروخت؛ از هر نظر در سلامت کامل.
از آن زمان به بعد برنامهی غذاییام را به تعادل رساندم؛ به این معنی که موادی که شاخص گلیسمی کمتر از ۵۵ دارند را میخورم و روزهداری را به طور متناوب البته با مدت زمان کمتر (بین ۱۲ تا ۱۴ ساعت) حفظ میکنم.
من پزشک نیستم و بههیچ عنوان توصیهای برای کسی ندارم، اما با توجه به روندی که طی کردم به این میاندیشم که چرا روش معمول پزشکی برای مقابله با دیابت، تزریق انسولین است؟ بدن به دلیل مقاوم شدن نسبت به انسولین وارد فضای دیابت میشود، پس آیا ورود انسولین بیشتر برای وادار کردن سلول به مصرف قند واقعن منطقی است؟
این همان بدنی است که در گذشته بلد بوده قند را مصرف کند، پس هنوز هم میتواند این کار را انجام دهد. کافی است با بدن همراهی کنیم و فرصت دهیم تا مقاومت رفع شود و بنابر تجربهی شخصی من این کار صرفن با روزهداری (فستینگ) ممکن میشود. در واقع آنچه که میخوریم اهمیت بسیار کمی دارد، بلکه شکل خوردن است که تعیینکنندهی سلامت بدن خواهد بود.
اگر به قدر کافی به بدن فرصت داده شود تا آنچه را دریافت کرده است هضم و جذب نماید، بدن قوی انسان قادر به سوزاندن قند و چربی خواهد بود.
الهی شکرت برای این بدن شگفتانگیز …
پینوشت: اول ژانویه ۲۰۲۶ که بیاید (۱۱ دی ماه ۱۴۰۴) چهار سال میشود که برنج نخوردهام و حقیقتن راضیام.
– باد موضع ملایمی در برابر ابر گرفته است و همین سبب خشکسالی شده است. گاهی ملایمت بیش از حد ضرر دارد؛ مثل مادری که زیاد از حد به فرزندش سخت نمیگیرد. باد باید به ابرها سخت بگیرد تا باران ببارد، باید آنها را حرکت دهد و به جنگ هم بیندازد. ابرها که دعوا راه بیندازند آسمان تاریک میشود و صدای فریادهایشان رعدوبرق میشود و بعد یکیشان میزند زیر گریه و مابقی هم مثل بچهای که از گریهی بچهی دیگری به گریه میافتد اشک میریزند و به این ترتیب باران میبارد و خشکسالی رفع میشود. وقتی به آنها سخت نمیگیری جا خوش میکنند همانجا که هستند و نتیجهاش میشود بیبارشی. مهربانی که همیشه به سختنگرفتن نیست، باید آیندهنگر بود. باد باید هرازگاهی هم که شده موضع سختگیرانهای در برابر ابرها داشته باشد تا تکانی به خودشان بدهند، این برای خودشان هم خوب است.
– – مگر همه چیز دست باد است؟ از کی آسمان انقدر بیصاحب شده است که هر بادی از راه برسد ابرها را بتاراند؟ همین شماهایید که باد را پر میکنید که یک جنگی راه بیندازد. باد نادان است که نمیفهمد شماها به فکر خودتانید و او نباید خودش را خراب کند. هرچند که تا بوده باد به هر طرف که نفعش بوده وزیده است.
– اگر آسمان صاحب دارد پس بگویید بباراند و ما را از این خشکسالی برهاند. ما هم خوش نداریم به باد باج بدهیم، اما نسلکشی شده است از ما درختان بینوا. معلوم است که به هر باد و نابادی متوسل میشویم.
– – – بهتر است به یادتان بیاورم که من همه جا هستم و گوش هم دارم.
(ادامه دارد…)
الهی شکرت…
عاشقی اگر به شرط چاقو بود همه میرفتند سراغش؛ دیگر کسی از عاشقشدن نمیهراسید، بازش میکردند و اگر به قدر کافی سرخ نبود نمیخریدند. دنیا پر میشد از عاشقانههای سرخ، بیشک و بیهراس.
عاشقی اما مثل خریدن هنداونهی یلداست، گران و نامطمئن از سرخبودن.
اما واقعن چه لطفی دارد عشق به شرط چاقو؟ به فرض هم که سرخترین باشد؛ کارتی از پیش بازی شده است، بلیطی سوخته، کوپنی تاریخ گذشته، مزهای چشیدهشده.
لطف عاشقی به نامطمئن بودن است، به قابلپیشبینی نبودن، به نو بودن و نو شدن.
به دنبال اطمینان بودن برای این نامطمئنترین پدیدهی انسانی مثل این است که به دنبال نامیرایی باشی در میراترین جهانی که در آنیم.
زندگی به شرط مرگ است و عاشقی (گاهی) به شرط ترک یا شاید ترس یا درد.
اما ما همه زندگی میکنیم، حتی به شرط مرگ، پس چرا عاشقی نمیکنیم حالا به هر شرطی؟
الهی شکرت…
کاری که هوش مصنوعی نمیتواند (و شاید هیچوقت هم نتواند) انجام دهد اصلاحِ مسیر فکرکردنش است؛ وقتی پرسشی مطرح میشود هوش مصنوعی در جهتی شروع به حرکت میکند تا به پاسخ مناسب برای آن پرسش برسد، اما فقط در همان جهت ادامه میدهد و این طریق ادامهدادن اغلب سبب پیچیدهشدن موضوع میشود و هر چه اوضاع پیچیدهتر شود یعنی از پاسخ دورتر شدهای.
هوش مصنوعی نمیتواند از بالا به کلیت موضوع نگاه کند و مسیر فکر کردنش را اصلاح نماید؛ یعنی نمیتواند بگوید شاید از ابتدا باید جور دیگری فکر میکردم و حالا برگردم عقب و مسیر را تصحیح کنم.
این موضوع بهویژه در کدنویسی نمود واضحی دارد؛ هوش مصنوعی را اگر رها کنی تا ابد در همان جهتی که قدم اول را برداشته بود ادامه میدهد. باید مرتب آن را اصلاح کنی وگرنه میتواند اوضاع را تبدیل به کلافی پیچیده کند که دیگر به هیچ طریقی باز نشود. باید دائم به او بگویی که از این زاویه نگاه کن یا به این طریق فکر کن. کاری که خودش قادر به انجامش نیست اما انسان به سادگی از عهدهاش برمیآید.
اینکه میتوانی از زاویهی تازهای به همان موضوع قبلی نگاه کنی شاید در ظاهر قابلیت مهمی به چشم نیاید اما در واقع بسیار بسیار مهم است؛ اینکه انسان توانایی اصلاح مسیر از پایه را دارد خیلی اوقات میتواند به قیمت زندگیاش بیارزد. اصلن همین ویژگی به انسان کمک کرده است که امور را تا حد ممکن ساده نماید. تمامی اختراعات مرهون نگاههای جدیدی هستند که به مسائل جور دیگری نظر انداختهاند.
تصور کنید که میخواهید به سمت مقصدی بروید و اشتباهی به خیابانی بپیچید که نباید در آن داخل میشدید. اگر نتوانید مسیر خود را اصلاح کنید و تا ابد در همان مسیر پیش بروید نه تنها هرگز نخواهید رسید بلکه عمر را هم از دست خواهید داد.
هوش مصنوعی آدم را یاد گل مصنوعی میاندازد؛ خوب است و بعضی جاها کاربردی، اما هرگز جای گل طبیعی را نخواهد گرفت.
الهی شکرت…
پینوشت: ساعت ۹:۰۹ است، خدا حواسش به ما هست.
نمیتوانم به قدر کافی قدردان حضور بعضی آدمها در زندگیام باشم؛ کاش میشد نوار قلبی گرفت که در آن ضربان قدرشناسی انسان مشخص باشد، یا میشد نمایی از درون قلب نشان داد که احساس قدرشناسی در آن پیدا بود.
انسانهایی که نه فقط درسهایی مقطعی بلکه شیوههای تازهای از نگریستن و اندیشیدن را یاد میدهند. انسانهایی که آموزگاری را صرفن مجالی برای مهارتآموزی نمیدانند، بلکه آن را فرصتی تلقی میکنند برای ایجاد یک نوع «سیاق زیستن» که تسری مییابد به تمام جنبههای زندگی آدم. آنها میدانند که مهارتها را اغلب به سادگی میتوان آموخت اما سخت میتوان مسیر آموختن را تبدیل به سبک تازهای برای زیستن کرد؛ چیزی که خودشان عمومن به دشواری و البته با هوشمندی آموختهاند و آن را سخاوتمندانه در اختیار دیگران میگذارند.
اگر کسی آنقدر توانمند است که نه تنها چیزی برای یاددادن دارد بلکه میتواند آن را تبدیل به شکل تازهای از «بودن» نماید میتوان تا ابد قدردانش بود و من آنقدر خوشاقبال بودهام که چنین آموزگارانی داشته باشم.
الهی شکرت…
(گفته بودم که هر بار بیهوا به ساعت نگاه میکنم یک ساعت خوشگل میبینم و به گمانم این لبخندزدن یا چشمکزدن خداوند است؟ ساعت ۰۰:۰۰ را دیدم؛ به نظرم این دیگر نه یک لبخند ساده بلکه خندهی بلند خداوند است.)
دختربچهی جالبتوجهی در فامیل داریم که ذکر خیر یکی از شیرینکاریهایش را اینجا کردهام.
یک بار بچه به پایهی میز آویزان شده بود و به سختی خودش را بالا میکشید. پدربزرگش گفت: «بابا جان مراقب باش.» بچه چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. چند لحظهی بعد دوباره پدربزرگ گفت: «مراقب باش بابا جان، میافتی.» بچه رو به پدربزرگش کرد و گفت: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم میخورم.»
دقیقن عین همین جمله را گفت و این جمله میان ما سوژه شد. هر جا که کسی کاری میکند که مخل تمرکز میشود و البته خیلی جاهای دیگر همین را میگوییم. انصافن خیلی جاها مصداق پیدا میکند.
خیلی اوقات آدم به زندگی رو میکند و میگوید: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم میخورم.»
شاید پایهی میزی را گرفتهای و داری به زحمت خودت را بالا میکشی و زندگی میداند که این کار خطرناک است و میخواهد به تو هشدار بدهد، اما تو اصرار داری که به تناولکردن گهی که مشغول خوردنش هستی ادامه بدهی و فقط از زندگی میخواهی که مزاحمت نشود.
انسان تقریبن از ده سالگی به بعد حس میکند که مشغول خوردنِ گُه مناسبی است و هیچ توصیهای را از هیچکس نمیپذیرد. در واقع هر توصیه و هشدار را نوعی مزاحمت در مسیر گهخوریاش به حساب میآورد.
به خودم میگویم که «عقلکلپنداریام» سبب شده است در مقابل هر توصیهای موضع تدافعی داشته باشم و اگر هم میکوشم به کسی توصیهای نکنم نه برای این است که توصیهای ندارم، نه… یک عقلکلپندار همیشه نظری دارد، در واقع برای این است که میدانم خیلیها (شاید هم همه) دلشان میخواهد بگویند: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم میخورم.» پس بهتر است اجازه بدهی گه را بخورند، شاید هم به مذاقشان خوش آمد.
الهی شکرت…
خیلی خیلی کم پیش آمده که من از آدمهای معمولی عکس بگیرم؛ منظورم از آدمهای معمولی افرادی است که مدل نبودهاند و قصد تبلیغ چیزی را نداشتهاند. فقط چند نفر بسیار نزدیک که هم آنها پذیرای سلیقهی من بودهاند و هم من پذیرای کارکردن با آنها.
اما عجیب اینجاست که عکسهای همان نفرات اندک را در خفا ویرایش میکردم و اجازه نمیدادم کسی آنها را ببیند، شاید برای خودشان اصلن مهم نبوده باشد اما برای من مهم بود که عکسهایشان دیده نشود. آنها را امانتی نزد خود میپنداشتم که باید مراقبشان باشم و این رفتاری کاملن ناخودآگاه بود.
بگذریم از اینکه من قابلیت تبدیلکردن هر چیز کوچکی به یک مسئولیت بزرگ را دارم اما تصور میکنم که هر کسی باید دستکم تا حدی قابلاعتماد باشد بیآنکه گاهی حتی توقع این اعتماد برود. شاید بهتر است بگویم که باید بشود حساب هرچند اندکی روی کسی باز کرد که اگر نشود احتمالن رابطهای هم شکل نمیگیرد.
بیخیال؛ امشب اصلن حوصلهی حرفهای جدی را ندارم. ساعت ۲۲:۲۲ را نشان میدهد و این یعنی خدا حواسش به ما هست و لبخند کوچکی نثارمان میکند.
اشکهایم به طرز عجیبی درشت شدهاند؛ میتوانم حتی مسئولیت کمآبی را به عهده بگیرم و به قدر پرکردن تمام منابع زیرزمینی و روزمینی اشک بریزم؛ یعنی تا این حد میشود روی من حساب باز کرد.
الهی شکرت…
به گمانم توربینهای بادی یکی از زیباترین ساختههای بشرند؛ بالابلند و طناز و عشوهگر. نمیدانم تابهحال بهقدر کفایت به یک توربین بادی نزدیک شدهاید یا نه، اگر شده باشید حتمن آن انحنانی شهوتانگیز انتهای هر پره را دیدهاید، انحنایی که از دور دیده نمیشود، حتی از نزدیک هم دیده نمیشود، فقط در فاصلهی «بهقدر کفایت» نزدیک قابل دیدن است؛ انگار که معشوق آن بخش ممتاز زیباییاش را فقط در خلوت به عاشق نشان دهد؛ بخشی که در دسترس همگان نیست.
تازگیها توانستم بهقدر کفایت به یک توربین بادی نزدیک شوم و آن خمیدگی دلفریب را ببینم. انگار اصلن به لطف همین خمیدگیست که این سازهی عظیم میتواند با نیروی ناپیدا اما پرتوان باد به حرکت درآید.
ردیف توربینهای بادی که در فواصل مشخص روی تپهها پراکنده شدهاند صحنهای چنان دلرباست که میتوانم ساعتها به تماشایش بایستم، بهویژه اگر هنگام غروب باشد و زندگی مگر چیزی به جز همین لحظههاییست که دلت میرود از دیدن یک انحنای ظریف و بهجا آن هم جایی که شاید اصلن انتظار دیدنش را آنجا نداشتی؟
به خیلی از آدمها هم وقتی بهقدر کفایت نزدیک میشوی همین انحنای ظریف را در وجودشان میبینی و غافلگیر میشوی.
الهی شکرت…
پینوشت: فیلم کوتاهی از این صحنهی جذاب گرفتهام که باد موسیقی گوشنواز پسزمینهاش است.
بارها به کلام گفتهام یا در ذهن یقین داشتهام که «من فرق دارم»، «برای من جور دیگری پیش خواهد رفت»، «من شبیه همه نخواهم شد» و در تمام آن موارد درست رأس ساعت، یک مشتِ بزرگ از ساعت دیواری بیرون آمده و محکم به صورتم نواخته شده است و همزمان صدایی از درون ساعت این جمله را با تاکید تکرار کرده است که «کمتر حرف مفت بزن.» و اگر معدود دفعاتی توانسته باشم فاصلهام را با این لافزنیهای درونی حفظ نمایم، همان دفعات قدّم به ساعت دیواری نرسیده است و مشت نخوردهام.
حالا هر روز به خودم یادآوری میکنم که تو دقیقن مثل دیگران هستی؛ فقط کمی شکل و قوارهی رنجها و دلخوشیهایت فرق دارد. تصور نکن که بهتر از دیگران بلدی با آنها روبرو شوی یا تصور نکن که برخورد تو با آنها سبب تمایزت از دیگران میشود. هیچ چیز در این جهان کسی را بر کسی ارجح نخواهد کرد. چطور یکی بودنت را با سایرین نمیبینی؟ چطور نمیفهمی که «او» دقیقن خود تو هستی در هیبتی متفاوت؟ چطور به خاطر نمیآوری که همه چیز را قبلن دیدهای، شنیدهای، حس کردهای؟
دست بردار از توهم متفاوت بودن، همین «تو» را خیلیها بهتر از تو بلدند زندگی کنند بیهیچ ادا و ادعایی. فاصلهای نیست میان تو و هیچکس دیگر، دنیا قرار نیست با تو جور دیگری رفتار کند، همگی فرزندان یک مادریم، برای همهمان از یک ظرف غذا میریزند.
هر چه زودتر این را بفهمی کمتر غافلگیر میشوی و البته کمتر مشت میخوری.
الهی شکرت…
من و زندگی که تا پیش از این با هم عجین بودیم حالا غریبه شدهایم؛ دیگر انگار زندگی را نمیشناسم؛ شاید از ابتدا همینقدر غریبه بودیم و من گمان میکردم میشناسمش، شاید هم این چهرهی تازهای از زندگیست. همین نفهمیدن خودش بخش مهمی از غریبگی میان ماست.
اما دقیقتر که مینگرم میبینم زندگی هیچگاه دروغ نگفت یا نکوشید خودش را جور دیگری نشان دهد که نبود، یا بهتر از آنچه واقعن بود… نه، زندگی روراست بود از همان ابتدا، این من بودم که آن را جور دیگری تعبیر میکردم، شاید آنجور که دلم میخواست باشد. در واقع من بودم که میکوشیدم معنای دلخواه خودم را به زندگی ببخشم بیآنکه حواسم باشد که زندگی با عمر میلیونها ساله قرار نیست خودش را به دلخواه من بیاراید، زندگی نوعروس حجلهی من نیست که بخواهد از من دلربایی کند، او تا ابد از من پیش است، من به قدر میلیونها عمر عقبم از زندگی.
او از ابتدا صریح و صادق بوده است و من مبتلای خودفریبی بودهام؛ مثلن گمان میکردم وقتی میگوید «ممکن است یک لحظهی بعد نباشی» حتمن شوخی میکند، حتمن فردا را خواهیم دید، یا من برای زندگی عزیزتر از آنم که به من سخت بگیرد. او که از ابتدا حرفش را زده بود، من بودم که به خوشایند خودم تعبیرش میکردم.
حالا فهمیدهام که زندگی اهل ایهام و استعاره و لفافهگویی نیست، منظورش دقیقن همان است که میگوید، نه شوخی دارد و نه اهل زدوبند است. پس دیگر حواسم را جمع کردهام، خودم را گول نمیزنم، اگر میگوید شاید فردایی نباشد باور میکنم که شاید فردایی نباشد و با اینکه حالا تکلیفم از همیشه روشنتر است اما حقیقت این است که یک عمر خودفریبی آنقدر مرا نازک کرده است که صداقتِ زندگی را تاب ندارم و دمبهدم میشکنم.
کاش زندگی انقدر بالغ نبود.
الهی شکرت…
بالاخره روز موعود رسید؛ روز موعود کدام روز است؟ همان روزی که قرار بود «تنبلان سرخوش» همدیگر را ملاقات کنند. من به عنوان تنبلترین فرد این گروه به خاطر نمیآورم جایی گفته باشم که پذیرای گروه هستم، من فقط گفته بودم که خودم را میرسانم. اما متاسفانه مابقی گروه که کمتر از من تنبلاند زرنگی کردند و خودشان را به من رساندند و من هم ناچار شدم بپذیرمشان.
نه اینکه اینها را به خودشان نگفته باشم، خیلی واضح گفتم تصور نکنید که من با عشق برایتان غذا میپزم، اتفاقن با خشم و بغض آشپزی خواهم کرد و مطمئن باشید که زهر میشود به گلویتان. اما این افشاگریها هم مانعشان نشد و بالاخره آمدند.
کل روز به خوردن و حرف زدن و خریدکردن و خندیدن گذشت. از آن روزهایی که گوشت میشوند به تنت. خیلی کم پیش میآید که ما سه نفری جمع شویم، اما راستش پیش از آنکه دوستمان مهاجرت کند همین کم را هم خیلی کمتر داشتیم.
وقتی نگاه میکنم میبینم که تعداد دوستانم به قدر انگشتان یک دست هم نیستند و با همانها هم کمتر از انگشتان یک دست در سال معاشرت دارم.
احتمالن مشکل از تعداد انگشتان یک دست است که اینقدر کم هستند و من هم انگار معیار دیگری برای شمارش ندارم، انگار شمردن را به همین اندازه یاد گرفتهام که سبب شده است در همین حد باقی بمانم.
البته حقیقت این است که ناراضی نیستم، از نگاه من معاشرت با آدمهای جورواجور و در شرایط مختلف به میزانی از انرژی نیاز دارد که من اگر کوهان هم داشتم نمیتوانستم ذخیرهاش کنم تا در چنین مواقعی به کار ببندم. من با یک بار معاشرت کوپن انرژی چند ماه را مصرف میکنم و دستم حسابی خالی میشود.
کسانی که به استقبال هر رابطهی تازه و هر معاشرت نورسیدهای میروند احتمالن در وادی انرژی رانت دارند.
اما در عین حال از معاشرت با آن عدهی معدودی که انگار در گزینش دشوار ادارهجات قبول شدهاند و در زندگیام حضور دارند لذت باکیفیتی میبرم؛ هرچند اگر بسیار محدود باشد.
الهی شکرت…
به خدا که قصدشان ساخت سریال ترکیهای بوده است، فقط برای رد گمکردن یک مفهوم پلیسی آن وسطها گنجاندهاند؛ انگار که کسی بخواهد به قصد پولشویی کسبوکار نامرتبطی راه بیندازد.
شخصیت زن داستان به دلیل شتابزدگی در امر مقدس ازدواج، تا گلو در بدبختی فرو رفت، اما اجازه نداد چهار ماه بگذرد، درحالیکه هنوز بدبختیهایش کاملن پابرجا بودند شتابزدهتر از قبل وارد ماجرای عاشقانهی تازهای شد.
به خدا که در سریالهای ترکیهای هم دستکم صد قسمت میگذشت تا ماجرای تازهای شروع شود. ما هنوز زخمخوردهی حفرهی قبلی فیلمنامه بودیم که این خنجر تا دسته در قلبمان فرو رفت.
ایکاش میشد طی یک ماجرای پلیسیِ واقعی از همهتان انتقام گرفت تا بفهمید که به چه سناریویی میگویند پلیسی-جنایی.
الهی شکرت...
هیچ چیز به قدر نظم حالم را خوش نمیکند؛ جدن شیفتهی نظمدادن به فضاها هستم، نه اینکه در ذات آدم منظمی باشم، یعنی پتانسیل تبدیلشدن به نماد شلختگی را دارم که میشود مثل «حسنی»* او را وسیلهی آموزش الفبای زندگی به بچهها کرد.
اما در عین حال شیفتهی نظم هستم؛ روند تبدیلشدن یک فضای بههمریخته و نامرتب به فضایی که در آن هر چیز در جای مناسب خودش قرار دارد و حسکردن انرژیای که در این فضای نظمگرفته به جریان میافتد شوقی را در من برانگیخته میکند که جور دیگری دریافتش نمیکنم.
ویدئوهایی هم که گهگاه برای تفریح نگاه میکنم اغلب مربوط میشوند به منظمکردن فضاهای بههمریخته. حتی عاشق فیلمهایی هستم که در آنها شخصیت وارد یک مکان خراب و قدیمی و کثیف و نامرتب میشود و در طی فرآیندی آنجا را تبدیل به مکانی تمیز و مرتب و قابل سکونت میکند.
چیزی که در فرآیند نظمدهی اهمیت دارد این است که نظم ایجادشده باید قابل حفظکردن باشد؛ یعنی چیدمان وسایل باید به گونهای انجام شود که برداشتن یک وسیله سبب جابهجا شدن سایر وسایل نشود و به این ترتیب بتوان نظم را حفظ نمود. فکرکردن به همین موضوع خودش بخش جالبی از این روند است.
در مورد تمیزکردن هم جریان به همین صورت است؛ وقتی جایی کاملن تمیز میشود دیگر باید از تمیزی نگهداری کرد. شیوهی نگهداری به نظرم به مراتب مهمتر از انجامدادن بینقص کار اولیه است.
من هرگز تن به خانهتکانی به آن شکلی که از قدیم انجام میشود ندادهام، در عوض از تمیزی مراقبت میکنم. شعارم این است: «نه سخت بگیر، نه رها کن.» یعنی تمیزکاری مستمر با گامهای کوچک اما غیرسختگیرانه.
کافیست تمام نقاطی که معمولن بیش از همه کثیف میشوند را به طور دائم تمیز کنی؛ مثلن داخل و بالای یخچال، پشت اجاق گاز، داخل فرها، داخل جاکفشی، داخل کشوها و کمدها و کابینتها، لبهی پنجرهها و خود شیشهها، بالای درها، شوفاژها، کلیدپریزها و دستگیرهها. کافیست هر بار که گردگیری میکنی دست کوچکی هم به این فضاها بزنی. اصلن لازم نیست وسواس بیهوده نشان دهی؛ سریع و ساده اما دائمی.
این شیوهی من است برای تمیزکردن، بنابراین شاید هیچوقت اوضاع صد نباشد اما همیشه هشتاد هست و من یک هشتاد همیشگی را به یک صدِ ششماه یکبار ترجیح میدهم؛ چون صد به سرعت رنگ میبازد، بنابراین نه تنها از تمیزی برای طولانیمدت لذت نمیبری بلکه ناچار به تحمل یک فشار طاقتفرسا هم خواهی بود.
الهی شکرت…
*حسنی نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو؛ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز واه واه واه…
یک کلیپ عروسی دیدم؛ از همان کلیپهایی که آخر مجالس با افتخار از مهمانها میخواهند که بنشینند به تماشایش. برای خانوادهی درجهی یک صندلی میگذراند درست در مقابل پرده و میهمانها هم سعی میکنند تا جایی که میتوانند نزدیک شوند تا هیچ صحنهای را از دست ندهند.
کلیپهای عروسی که مثل اکثر فیلمهای این زمانه فقط تعدادی صحنهی شلوغ و بههمریخته هستند؛ صحنههایی که تمامشان همان روز برداشت شدهاند و با وصلهپینهای یک ساعته در قالبهای از پیش آماده به خورد مخاطب داده میشوند. افتخار هم میکنند که اتفاقاتی که بیخ گوش مهمانها رخ داده است یکی دو ساعت بعد روی پرده نمایش داده میشوند، لابد باید سرعتعملشان را تحسین هم کرد.
کلیپهایی که اگر قرار بود وزارت ارشاد بر آنها نظارت کند هیچکدامشان اجازهی پخش نمیداشتند؛ پر از تختخواب و لباسخواب ساتن و بوسوبغل که البته نوش جانشان باشد؛ اما دقیقن این همان دلیلی است که سبب میشود بسیاری از فیلمهای سینمایی فقط چند لحظه بعد از نمایش از خاطر مخاطب پاک شوند؛ اینکه قصه ندارند، به ویژه بسیاری از فیلمهای به ظاهر کمدی که ملغمهای هستند از شوخیهای فیزیکی و کلامی و حرکات موزون و غیرموزون اما هیچ قصهای از آنها حمایت نمیکند؛ یعنی در دل یک قصه جریان ندارند بلکه فقط یک سری جریان نامرتبط هستند.
وقتی فیلم تمام میشود نمیتوانی بگویی شخصیتی بود که با فلان موضوع مواجه شد و به بهمان طریق از آن عبور کرد (یا نکرد). انگار شاخههای درخت وجود دارند اما تنهای نیست که به آن متصل باشند.
ویدئویی میبینیم که قرار است مرتبط باشد با پیوند میان دو نفر اما نمیفهمیم این دو نفر کجا و چطور با هم آشنا شدند، مسیرشان چطور گذشت تا نتیجهاش شد این مجلس. از ابتدا تا انتها مهمانها را میبینیم که بالا و پایین میپرند که همانجا هم داشتیم میدیدمشان؛ اتفاقن خیلی هم زندهتر و زیباتر، هر از گاهی هم در پشت صحنه دو نفر در حال آماده شدن هستند. حتی تبلیغ مد و فشن هم باید قصهای داشته باشد؛ حتی یک عکس اگر میخواهی بگیری باید بدانی چه قصهای از آن حمایت میکند.
البته به صرفهتر این است که کل کار در یک روز انجام شود؛ برداشتهای پرتوپلا و بیربط آن روز را بنشانی تنگاتنگ هم و بالا بیاوری روی مخاطبی که به نظرت لایق بیشتر از این نیست، تازه درخواست تشویق حسابی هم داری.
فیلمهای این زمانه شبیه کلیپهای عروسی شدهاند، حالا که اینطور است دستکم بوس و بغلها را هم نشانمان بدهید که تا این حد دستخالی نمانده باشیم.
الهی شکرت…
کدام روز است که روز تو نباشد؟
کدام روز است که یادت در سرمان و مهرت در قلبمان نباشد؟
کدام روز است که در آن فاصلهای باشد میانمان؟
مگر یک سال صبر کردهایم تا یک روز بشود روز تو و در آن روز به یاد تو بیفتیم؟
با این همه هرگز گمان نمیکردم که مناسبتها اینگونه کمر آدم را خم کنند. (شاید اصلن برای چنین روزی بود که از مناسبتها فراری بودم و هستم.)
از تو ممنونیم که اجازه دادی ما این جهان را از طریق تو تجربه کنیم، تو ما را پذیرفتی و به مهربانانهترین و بزرگوارانهترین طریق ممکن پرورش دادی.
ما بیشک از خوشبختترین مردمانِ زیسته در جهانیم.
الهی شکرت…
(امروز به یه بچهی چهارساله حسادت کردم، فقط چون مادر داشت.)
امروز تجربهی جالبی داشتم که وصل میشود به اتفاقی در هفتهی گذشته. خواهرم در بخش منابعانسانی یک شرکت معتبر، یا بهتر است بگویم معتبرترین شرکت حال حاضر کشور، کار میکند. (این را گفتم که کمی بعدتر به افتخارات خودم بیفزایم.)
هفتهی پیش جناب مدیر به خواهرم گفت که یک متن خوبی نیاز دارد تا به مناسبت روز زن در لوح تقدیر خانمهای شرکت بنویسند. از خواهرم خواست که اگر میتواند کمکش کند. خواهرم هم به سراغ من آمد؛ انگار که برای انشای مدرسه دست به دامن کسی شوی. متاسفانه فرصتمان بسیار محدود بود، هر چه میتوانستم در آن وقت اندک تراوش کنم بیرون ریختم.
امروز عکس لوحتقدیر را برایم فرستاد که یکی از نوشتههای من با فونت ضخیم بالای آن نوشته شده بود. یک لحظه احساس شعف کردم، احساس مهمبودن، حس اینکه انگار یکی از نوشتههایم جایی منتشر شده است.
از اینکه زیر سقف خودم منتشر میکنم لذت میبرم، اما این هم احساس متفاوت و خوشایندی بود. ولی چیزی که بیش از آن توجهم را جلب کرد این بود که واقعن سرم درد میکند برای چالشهای مرتبط با نوشتن، این قبیل چالشها نه تنها آزارم نمیدهند بلکه خون پرحرارتی را در رگهایم به جریان میاندازند؛ وقتی خودم را در تنگنای موضوع و زمان برای نوشتن قرار میدهم تازه میشوم. مثل یک ورزش سنگین است؛ قبل از شروع ورزش همه چیز به نظر طاقتفرسا میآید، اگر به آن بیندیشی شاید اصلن شروعش نکنی. اما احساسی که پس از یک ورزش سنگین تجربه میکنی آنقدر مطلوب است که دوباره و دوباره قانعات میکند که به سراغش بروی، با وجود تمام دردها و دشواریها.
(این را وقتی به درستی درک کردم که تمرین «سی روز، سی عنوان» را انجام دادم؛ به این صورت که باید از عنوان به سمت متن بروی؛ یعنی لیستی از سی عنوان را آماده میکنی و هر روز طبق لیست عنوانها را گسترش میدهی تا تبدیل به یک متن شوند. به نظرم به مراتب دشوارتر از این است که از متن به عنوان برسی. تمرین فوقالعادهای بود که حقیقتن موتور مرا روشن کرد.)
نوشتن شاید بیش از هر چیز به ورزش شبیه باشد؛ شروع یک متنِ تازه دشوار مینماید اما شعفی که پس از پیمودن این مسیر پیدا میکنی را با کمتر لذتی میتوان مقایسه کرد. البته شاید اینها همه به خاطر علاقمندی من است؛ من به کارهای متنوعی پرداختهام که هر کدام چالشهای خودشان را داشتند اما موضعم در مقابل هیچکدامشان خوشامدگویانه نبوده است. حالا نوشتن مثل یک کودک خواستنی خوب توانسته جایش را در قلبم باز کند. حس مادری را دارم که مسئولیت فرزندْ برایش یک دشواری خوشایند است.
الهی تو را شکر برای نوشتن که حاصل همآغوشی عاشقانهی اندیشه و کلام است.
الهی شکرت…
دو جوان (خیلی جوان) را دیدم که در یک مکان تاریخی-تفریحی روی زمین نشسته بودند و گفتگو میکردند. ماجرای عاشقانهای میانشان نبود، شاید گفتگویشان تلاشی بود برای ورود به دنیای عاشقانه.
دختر از دغدغههایش در باب سینما میگفت؛ از کارگردانها و بازیگران و فیلمها اسم میبرد و پسر هم سعی میکرد خودش را مطلع و مشتاق نشان دهد.
من هم وقتی همسن آنها بودم تصور میکردم باید فرهیخته به نظر بیایم، باید فرقی با دیگران داشته باشم و به خیالم این توفیر را خواندهها و دانستههایم بر من میافزود. میکوشیدم بخوانم و یاد بگیرم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.
حالا میدانم که وقتی پای زندگی واقعی به میان میآید کافیست دروغ نگویی، باقی چیزها اطلاعاتی بیموردند. هر نوع تظاهر و یا هر میزان تلاش برای متفاوت بهنظررسیدن یا توجهی را جلب کردن، دیر یا زود شکستی محتوم در پی خواهد داشت.
به نظرم یک نفر باید از جوانها بپرسد: اگر بخواهی «یک روز واقعی» را کنار یک نفر بگذرانی، روز ایدهآلت چه روزی خواهد بود؟
و ببیند که آیا آنها معنی «یک روز واقعی» را میدانند؟ آیا انتظاراتشان از یک روز واقعی، واقعبینانه است؟ و به یادشان بیاورد که این روز واقعی قرار است چندین و چند بار ضرب شود در ۳۶۵، حالا چه؟ هنوز هم آن دغدغهها همجنس و همراستای تو هستند یا فقط ادای یک چیزی را درمیآوری؟
(هرچند که فهمیدن همینها برای هر کسی احتمالن به قیمت یک زندگی تمام خواهد شد، خردهای هم نمیشود گرفت. آدم اگر در مجموع یک سال از عمرش را بیادا و اطوار گذرانده باشد برنده است.)
الهی شکرت…
یک جای نسبتن دورافتادهای پیادهروی میکردم؛ چشمم افتاد به مغازهای که خیلی مرتب بود و به شکل بسیار زیبایی تزئین شده بود؛ گلهای تازه، درهای چوبی آبیرنگ، محوطهی تمیز. معلوم بود صاحب مغازه با عشق آنجا را باز کرده بود و چای تازهدم را هم برای رهگذران احتمالی آماده کرده بود، باوجودیکه حتی امکان عبور آدمها از آنجا کم بود چه رسد به اینکه یکی از آن آدمهای بالقوه تبدیل به مشتری بالفعل شوند.
اما معلوم بود که او هر روز با امید مغازهاش را باز میکند بیآنکه نگران آمدن و نیامدن مشتری باشد. در واقع او کار سمت خودش را انجام میدهد و باقی را به خداوند واگذار میکند.
راستش یک وقتهایی آن موجود موذی ساکن در مغزم نجواکنان میگوید: تو به چه امیدی در این مکان دورافتاده هر روز در مغازهات را باز میکنی؟ اینجا که حتی هیچ رهگذری هم نیست، دلت را به چه خوش کردهای یا منتظر چه اتفاقی هستی؟
و من میکوشم ایمانم را به مسیر حفظ کنم؛ حقیقتش اما این است که میدانم با ایمان یا بی ایمان، با امید یا بی امید، با روزی یا بی روزی نمیتوانم در این مسیر نباشم، پس بهتر است به جای نشستن در خانه، مغازه را باز کنم.
زمان زیادی از پیادهروی صرف نجاتدادن سوسکها از وسط جاده شد؛ همان سوسکهای سیاه و سفت و سنگین که همیشه هم سروته میشوند و دیگر نمیتوانند برگردند و اتفاقن زیر شکمشان قشنگتر هم هست از پشت کمرشان، یعنی چه بهتر که آنطرفی باشند. ضمنن اسم حلزونها بد در رفته است، این سیاهکهای سفت برای طیکردن ده سانتیمتر، سه روز در راهند. شما که انقدر کُندید چرا عزم سفری به این درازی میکنید؟ (از آن سمت خیابان به این سمتش)، خب یک طرف بمانید دیگر، چرا فکر میکنید آن طرف حلوا خیرات میکنند؟
شاید هم تصور میکنید دخترهای آن طرف خیابان خوشگلترند، همیشه مرغ همسایه غاز است. به دخترهای سمت خودتان قانع باشید وگرنه تا برسید آن طرف و بخواهید مخ یکی را بزنید، دیگر از مردانگی افتادهاید. حالا مثلن خودتان خیلی زبر و زرنگید؟ یا خیلی خوشبر و رویید؟
از قدیم گفتهاند: «خیلی خوش پر و پاس، لب خزینه همه میشینه.»
البته این ضربالمثل خیلی هم مرتبط با اوضاع شما نیست، فقط میخواهم بگویم ادعایتان را کم کنید. به خدا هیچی از پیادهروی نفهمیدم از بس که شماها را نجات دادم، حداقل عروسی دعوتم کنید.
(متاسفانه بعدش هم مورد حملهی یک سگ قرار گرفتم و کلن پیادهروی گوشت شد به تنم.)
الهی شکرت…
دلیلهایش را با مدادتراش تراشید و خردههایش را اینطرف و آنطرف پخش کرد، تازه توقع داشت که دلیلتراشیاش مورد تشویق هم قرار بگیرد.
اصلن به فرض هم که خیلی تیز و تمیز تراشیده باشی، در نهایت دلیل تراشیدهای دیگر، حتی نمیشود مثل مداد دو خط با آن نوشت و بعد هم شاید پاک کرد. دلیلهای تراشیده هیچ فرقی با بهانهها ندارند، فقط انگار بهانهها را با چاقو تیز کردهاند و دلیلها را تروتمیز با تراش.
باور کن هیچ فضیلتی در دلیلتراشی با مدادتراش نیست، آنها را تیز میکنی که چه بشود؟ مثلن تصور میکنی دلایلت مستدل میشوند اگر نوکشان تیز باشد؟
دستکم دلیلهایت را با ریشتراش بتراش که حداقل صورتت صاف شود و شکل و رویی عوض کنی.
اصلن بتراش، ما که بخیل نیستیم، بگذار همهی درختهای درونت بشوند مادهی خام دلیلهایت و تا میتوانی بتراش؛ دلیل پشت دلیل، جنگل پشت جنگل، ترس پشت ترس،… منابعت نامحدودند، تا ابد میتوانی بتراشی. فقط از ما نخواه این مدادهای نامرغوب را بخریم و با آنها زندگیمان را بنویسیم، شرمنده… دیگر آنقدرها هم که میاندیشی نانگندم نخورده نیستیم که بتوانی هر جنس بنجلی را به ما بفروشی.
شاید اگر دوران قدیممان بود هنوز در این حد سادهلوح بودیم اما حالا لطفن خردهدلیلهایت را از اینور و آنور جمع کن و پُز نوکتیزی دلایلت را پیش مایی نده که بیدلیل و بیدلالت به دنبال زنده ماندنیم.
الهی شکرت…
پروردگارا؛ من از زندگی بقیه خبر ندارم، اما حضورت در زندگی من فقط معجزه بوده، فقط برکت، لطف بینهایت، عزت، آبروداری، وهابیت، بندهنوازی…
دلم میخواد اینها رو به هر برگ از هر درخت بگم، به هر سنگریزه، به هر قطره بارون، به هر حشره، به هر ذره گردوغبار، به هر نفس و به هر سلول. دوست دارم همه رو خبر کنم بگم بشینید میخوام براتون از خدا بگم و به خودت قسم که تا پایان دنیا حرف دارم برای گفتن.
از شما گفتن من رو به وجد میاره، حضورم رو تازه میکنه، انگار که دوباره از نو متولد میشم.
من تا ابد مدیون شما هستم و این دین رو با عشق گردن میگیرم، هرچند که هرگز نخواهم تونست ازش بیرون بیام اما در واقع نمیخوام هم که بیرون بیام، دوست دارم همینطور سنگین و سنگینتر بشه.
متأسفم که ما آدمها اسم شما رو آغشته کردیم به کمبودهای خودمون، متأسفم که شما رو زیر سوال بردیم به خاطر نقصهای خودمون.
متأسفم به خاطر تمام سالهایی که دستم رو از دست شما بیرون آوردم و به قول شما به خودم ستم کردم. شاید هیچکس به قدر من نفهمه اینکه انسان به خودش ستم میکنه یعنی چی، من میفهممش، من زندگیش کردم، من زمینگیریش رو تجربه کردم؛ تجربه که نه، حس کردم و بعد از اون جهنم، حالا چقدر خوب میفهمم که اگر دستم تو دست شما باشه هیچ چیز، حتی بدترین چیزها، به ضرر من نخواهد شد. حتی اگر بترسم، ترس حتمن از جانب شماست و حتمن خیر بینهایتی در اون نهفته است:
از جرم ترسان میشوی، وز چاره پرسان میشوی / آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا*
پروردگارا؛ ذره ذرهی وجودم قدردان شماست و وجود من چقدر کوچیکه برای کفایت قدردانیکردن از شما.
الهی شکرت…
*مولانا


