روزانهنگاری – جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
دیشب آنقدر خسته و بیحوصله بودم که هر کاری کردم نتوانستم چیزی بنویسم. مدتی هم پای کامپیوتر نشستم و واقعا تلاش کردم که بنویسم اما به هیچ وجه نتوانستم. ترکیبی از افسردگی و خستگی و بیحوصلگی و همهی اینها بودم. ساعتها طول کشیده بود تا هر دو طبقه را نظافت کنم. وقتی کار تمام شد و رفتم دوش بگیرم عضلات پاهایم مانند زمانهایی که به پیادهروی طولانی میروم درد گرفته بودند. فهمیدم که خیلی زیاد سر پا بودم و راه رفته بودم. بعد هم در آماده کردن غذا به مادر کمک کرده بودم. شب هم برنج را دم کردم.
بچهها خیلی دیر از کارگاه آمدند، دستگاههای جدیدی خریده بودند که باید نصب میشد. من قبل از آمدن بچهها از شدت بیحوصلگی و البته خستگی خوابیدم.
امروز و دیروز هر بار نه صفحه در دفترم نوشتم. نوشتن صبحگاهی برای من مانند مراقبه کردن است، باید آنقدر بنویسم تا ذهنم خالی شود. تا زمانیکه محتویات مغزم را روی کاغذ نیاورم آرام نمیشوم. معلوم است که این دو روز ذهنم خیلی درگیر بوده.
امروز اتفاقی پیش آمد که خیلی بیشتر مرا متوجهی این موضوع کرد که بسیاری از آدمها به دنبال سودهای کوتاه مدت هستند. به دنبال اینکه در این برهه بتوانند سودی ببرند و فکر...