روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند. گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود. امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی. این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست.مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون... اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه») مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود. دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم. مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمان‌ها اضافه خواهند شد. کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم. امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقت‌ها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بی‌اهمیت می‌کنم، از اینکه خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران می‌گیرم، از اینکه خیلی وقت‌ها می‌بینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت می‌شوم و تمام این‌ها مرا از صلح درونی دور و دورتر می‌کنند. البته که من در بخش اعظمی از زندگی‌ام از صلح درونی فرسنگ‌ها دور بوده‌ام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمی‌دانم. أصلا روند تغییرات من از همین‌جا شروع شد؛ از جایی...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – سه‌‌شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۱

چهارم مرداد است. همین‌طور الکی الکی یک ماه از روزی که شروع به منتشر کردن روزانه‌هایم کردم گذشت. البته که من روزانه‌نویسیِ جدی را از سال ۹۵ شروع کردم، فکر می‌‌کنم همین مرداد ماه بود که شروع به نوشتن کردم. اما در تمام این سال‌ها روزانه‌هایم را در دفتر می‌نوشتم که البته هنوز هم هر روز صبح این کار را انجام می‌دهم. (خیلی سال قبل هم چند سال مداوم این کار را انجام داده بودم اما آن زمان نوشتنم جوان و خام بود) اما نوشتن روزانه‌هایم و منتشر کردن آنها یک جور دیگری است که حالا دقیقا یک ماه از شروعش می‌گذرد و فقط خدا می‌داند که چه مدت دیگر و به چه شکلی ادامه داشته باشد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکر می‌کردم خیلی از روزهایم هیچ چیز قابل نوشتنی نداشته باشند، فکر می‌کردم خیلی روزها حتی یک پاراگراف هم نتوانم بنویسم، اما وقتی آدم شروع به نوشتن می‌کند مطالب خودشان جاری می‌شوند. این اعجاز نوشتن است. به تاریخ چهارم مرداد که فکر می‌کنم یک دنیا خاطره برایم زنده می‌شود. اینجا نوشته‌ام: ماجراهای خواهر عروس امروز مجبور شدم دو ساعتی را در آشپزخانه بگذرانم؛ نهار و شام و سالاد آماده کردم و صد بار ظرف شستم. بعد هم چندین ساعت بدون اینکه حتی...

ادامه مطلب

مریم کاشانکی - آموزش عکاسی و نورپردازی

وقتش رسیده که خودمان را دوست بداریم

همه‌ی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شده‌ایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر. به ما گفته‌اند (یا فهمانده‌اند) که به اندازه‌ی آنها یا به اندازه‌ی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمی‌شود. ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شده‌ایم. ما رنجیده‌ایم، عصبانی شده‌ایم، اشک ریخته‌ایم، خودمان را به در و دیوار زده‌ایم، اما بعد از تمام اینها شروع کرده‌ایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بوده‌ایم. ما از خودمان متنفر شده‌ایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندی‌های خارق‌العاده‌مان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما می‌کند.... به آنچه که هستیم. ما شکست خورده‌ایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباس‌هایی تکه و پاره، بی‌جان و بی رمق یک گوشه‌ای نشسته‌ایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه می‌دانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بوده‌ایم که با خودمان جنگیده‌ایم و از خودمان شکست خورده‌ایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است. عهد بسته‌ایم که تا آخرین نفس دست...

ادامه مطلب

بیننده‌ی بدون قضاوت

توي يوگا يه اصطلاحی داريم به اسم "دارشا"، يعني "بيننده ي بدون قضاوت". ازت می‌خوان كه نسبت به بَدَنت دارشا باشی، يعني از اثر  ِحركات روی بدنت و همين طور از تمام حس‌هايی كه داری "فقط" آگاه باشی بدون اينكه بخوای بدنت رو قضاوت كنی. اگه بتونيم در تمام ِ زندگيمون دارشا باشيم حالمون خيلی خوب خواهد بود؛ اينكه ناظرِ اتفاقات زندگيمون و هر حسی كه در هر لحظه داريم باشيم بدون اينكه بخوايم خودمون رو مورد قضاوت قرار بديم. ياد بگيريم كه دائماً خودمون رو پشت ميز محاكمه نَشونيم و به خاطر  ِ هر اتفاقي خودمون رو روانه‌ی سلول انفرادی نكنيم. وكيل مدافع خودمون باشيم نه قاضي و دادستان خودمون. هيچ كس به ما نزديكتر از ما نيست؛ نه پدر و مادرمون، نه همسرمون، نه فرزندمون و نه هيچ كس ديگه. اگه ما نتونيم با خودمون مهربون باشيم هيچ كس ديگه‌ای هم نميتونه. امسال تمركز كردم روي "دوست داشتن ِ خود" و از اونجاييكه كاملا با اين مفهوم غريبه‌ام خيلی سخت دارم پيش می‌رم، اما تلاش می‌كنم كه هر روز كمی بيشتر از قبل خودم رو دوست داشته باشم و اميدارم روزی برسه كه اين حس رو عميقا تجربه كنم؛ اينكه نسبت به خودم يه «دارشای مهربون» باشم.

ادامه مطلب

رسالت من در این جهان چیست؟

خیلی وقت بود (شاید بعد از سی سالگی) که ذهنم به طور جدی درگیر موضوعی بود؛ اینکه رسالت من در این جهان چیه؟ دلیل به دنیا اومدن من چیه؟ چه کاری هست که من باید در این جهان انجام بدم و چه درس‌هایی هست که باید یاد بگیرم. همیشه این رو شنیدیم که هر فردی رسالتی در این جهان داره که باید درکش کنه و انجامش بده و فقط در اونصورت هست که روحش به آرامش می‌رسه. در خیلی از فرهنگ‌ها این باور وجود داره که روح ما تا وقتی که درس‌های لازم رو یاد نگیره مرتب از جسمی به جسم دیگه منتقل میشه تا وقتی که همه‌ی اون چیزهایی که باید رو یاد بگیره و به کمال خودش برسه و اون موقع است که آروم می‌گیره. کنجکاو بودن در مورد دلیل به دنیا اومدن یا همون رسالتی که داریم از درون ما سرچشمه می‌گیره. یه نیرویی در درون ما دائما ما رو با این موضوع درگیر می‌کنه تا دنبال جوابش باشیم و راه‌حل‌های لازم رو پیدا کنیم. من چند سالی میشه که خیلی زیاد به این سوال فکر کردم و جواب‌های زیادی هم به خودم دادم که اغلب شامل کمک کردن به دیگران، شاد کردن دیگران و چیزهایی از این...

ادامه مطلب