هر محله مثل یک جهان کوچک است؛ فروشگاهها، رستورانها، بانکها، تعمیرگاهها و پزشکان خودش را دارد. آدمهای هر محله میدانند که بهترین شیرینیفروشیها کدامها هستند یا از کجا میشود لباسهای بهتر و ارزانتر را خرید. دکترهای محلهی خودشان را میشناسند، میدانند کتابفروشیها کجا هستند و رستورانهای خوب کدامند. در محلهی کناری دقیقن همهی این جریانات […]
من اصلن گزینهی مناسبی برای همدردی نیستم چون هرگز نمیتوانم به کسی بگویم «الهی بمیرم برات، چقدر اذیت شدی، حق با توئه»، چون میدانم که حتی اگر به قدر یک عمر حق را به او بدهم کمکی به او نمیشود. مثل این است که کسی مسموم شده باشد و به من بگوید تقصیر مادرم است […]
کفشم بیهوا دهان باز کرد؛ هنوز ده دقیقه از پیادهروی نگذشته بود که دهانِ گشاد کفشم باز شد، حالا برای یک ساعت و نیم بعدی قرار بود وراجی کند و من هم مجبور بودم که گوش دهم. مرا باش که صابونِ یک پیادهروی آرام و دلنشین را به دلم زده بودم. کفشها هیچوقت حرفهای درست […]
فرض کنید که میخواهم یک لیوان نسکافه بخورم؛ اول لیوان را با آبجوش داغ داغ میکنم، بعد قاشقی که قرار است محتویات لیوان را هم بزند را هم داغ میکنم، آب را در حال غُل زدن از روی حرارت برمیدارم و بلافاصله بعد از ریختن آن در لیوان شروع به خوردن میکنم، اما باز هم […]
وقتی میخواستم شنا یاد بگیرم چون میدانستم که در این حوزه بسیار مستعد و توانمند هستم مربی خصوصی گرفتم که خدایی نکرده استعدادهایم زیر دست و پای گروهی از افراد کماستعداد و دستوپاچلفتی له نشوند. مربیام دختری هجده ساله بود؛ بسیار قوی و تنومند، قهرمان شنا و صاحب چندین مدال. ده سال جوانتر از آن […]
نورهای رنگی از پنجرههای اُرسی داخل آمده بودند، سه سال قبل. خیال داشتم بزنم زیر کاسه کوزهی دنیا که زدم هم اندکی بعد از همین نورهای رنگی زیر کاسهی آن روزها، اما جهان که بیکار نمیماند، زیر هر کاسهای که بزنی کاسهی تازهای به دستت میدهد، که داد، که زیر آن یکی هم […]
فهمیدهام که من تا به حال غم را تجربه نکرده بودم؛ آنچه تجربه کرده بودم تنها لایهی نازکی از حسی نزدیک به غم بوده است؛ چیزی شبیه به لایهی برشتهی روی یک قرص نان، حالا اما کل آن قرص نان را خوردهام انگار. نانی که برای قلب من زیادی بزرگ است و هضم نمیشود. صدای […]
مصاحبهکننده از خانم ثروتمند پرسید کار شما چیست؟ گفت من فروشندهام. پرسید فروشندهی خوبی هستی؟ گفت من میتوانم آب را به ماهی بفروشم. احتمالن اشارهاش به ماهی داخل آب بود، یعنی وقتی ماهی خودش داخل آب است او هنوز میتواند آب بیشتری به او بفروشد، چون ماهی اگر بیرون از آب باشد که هلاک یک […]
بچهْ چکمههای قرمزش را پوشیده است و کلاه بافتنی قرمزش هم تا روی چشمش آمده است، طوریکه چشمهایش پیدا نیستند، در همان حال در چالههای پر از آب و گِل شلپ و شلوپ میکند. من از بچهها وحشت دارم؛ نمیدانم چرا حس میکنم در عین حال که وجهی معصومانه و صاف و روشن دارند وجهی […]
بچه بیهوا مرد را صدا میزند: «آقا، آقا». مرد میگوید بله؟ بچه میگوید «این چنگال رو میکنم تو کونت.» مرد که میداند بچه از این حرفها میزند بیآنکه معنیاش را بداند و برای اینکه به ماجرا دامن نزند میگوید «باشه» (در واقع به قیمت فرو رفتن چنگال در کونش به ماجرا فیصله میدهد.) من که […]
در وضعیت «باداکون» نشستهام و یک چیزی را به یک چیزی میدوزم، درحالیکه زانوهایم کاملن روی زمین هستند و هیچ فشاری را احساس نمیکنم. نشستن در این آسانا برایم بسیار ساده است؛ نه به این دلیل که چند سال در هاتا و آشتانگا عرق ریختهام، بلکه از همان اولین جلسهای که یوگا را شروع کردم […]
دختر پنج ساله کنارم مینشیند و میگوید برایم خیار پوست بکن، میکنم. یک نمکدان نمک روی آن خالی میکند و با چنگال مشغول خوردنش میشود. لپهای گردش بیشتر باد میکنند و لبهای کوچکش بیشتر پنهان میشوند. مثلن من رفتهام خانهی او مهمانی و قرار است با هم میوه بخوریم، میگوید تو هم بخور. وسط مهمانیِ […]