من زبان غم را بلد نیستم، نمی‌دانم به چه زبانی باید با او حرف بزنم و چطور ارتباط بگیرم. حس می‌کنم این رابطه هرگز شکل درستی پیدا نخواهد کرد؛ من عاجزم از هر مواجهه‌ای با غم و غم هم تکلیفش را با من نمی‌داند. من در مقابلش درمانده و ناتوانم و او در مقابل من معذب و پریشان.

انگار ما عروس و دامادی بودیم که تا شب عقد همدیگر را ندیده بودیم، ناگهان ما را به هم نشان دادند و حالا نمی‌دانیم چطور باید با هم معاشرت کنیم. من تور را از روی صورت غم برداشتم و انگار با چیزی مواجه شدم که انتظارش را نداشتم. نه اینکه عروسِ غم زیبا نباشد، نه، اتفاقن هست، فقط اینکه نگاهش یک طور عجیبی است، طوری که انگار پا وسط مرداب گذاشته‌ای، هرچه بیشتر نگاه می‌کنی عمیق‌تر فرو می‌روی.

نگاهش شمشیر بلندی است که به سادگی خودش را به ژرف‌ترین بخش وجودت می‌رساند و آنجا را دچار خونریزی می‌کند، جایی که هیچ دستی نمی‌رسد آنجا برای مرهم گذاشتن و نزدیک است که از خونریزی بمیری.

نمی‌شود این عروس را پس زد، عقد انجام شده است، خبری از پا پس‌کشیدن نیست، باید راه کنار‌آمدن با آن را بیابی وگرنه یک عمر عذاب با خودت به خانه برده‌ای.

ساعت ۹:۳۰ شب درحالیکه تازه از حمام آمده بودم و هیچ قصد بیرون رفتن از خانه را نداشتم ناگهان لباس پوشیدم و زدم بیرون. سر کوچه یک پیتزافروشی باز شده است که افتتاحش همزمان بود با از دنیا‌رفتنِ مرد همسایه.

در این دو سال که دست‌به‌گریبانِ بیماری بود، هر زمان که پیاده از خانه بیرون می‌رفتم و از مقابل بالکن می‌گذشتم او را آنجا می‌دیدم، بالکن تبدیل شده بود به تنها جایی بیرون از خانه که او می‌رفت،‌ هوای آزاد را فقط در بالکن تجربه می‌کرد و زندگی را از زاویه‌ی دید بالکن تماشا می‌کرد. حالا از مقابل جای خالی‌اش در بالکن می‌گذرم. به زودی پارچه‌های پیام تسلیت را از در و دیوارها برمی‌دارند، دوست و فامیل و آشنا زندگی‌هایشان را از سر می‌گیرند و در گفتگو‌های شبانه‌ی پاییزی‌شان می‌گویند «راحت شد، داشت عذاب می‌کشید.» اهل خانه می‌مانند با نوعروسی که انگار از خارج آمده است و زبانش را بلد نیستند.

دو بچه با هم جروبحث می‌کنند؛ ظاهرن قاشق برای بستنی‌هایشان کم گرفته‌اند، یکی به دیگری می‌گوید «تو برو بگو دو تا قاشق دیگه بدن.» و آن یکی فریاد می‌زند که «من دیگه نمی‌تونم برم بگیرم.»

خودم را در آن بچه‌ها می‌بینم؛ خودی که نمی‌تواند بگوید چه می‌خواهد، خودی که خجالت می‌کشد و خودش را کم می‌بیند برای خواستن و داشتن.

الهی شکرت…

باز هم یک همسایه لخت در بالکن بود، درست وقتی که من چای می‌خوردم. نگاهم که آن طرف افتاد مجبور شدم به نگاه‌کردن ادامه دهم چون نمی‌فهمیدم در بالکن دقیقن چه کار می‌کند. وقتی سرم را برگرداندم و یک لحظه چشمم را بستم تصویر ساختمان را در تاریکی پشت چشمم می‌دیدم اما شبیه به چیزی که در دوربین‌های عکاسی قدیمی روی نگاتیو ثبت می‌شد؛ یعنی جای تیرگی و روشنایی برعکس بود و رنگ‌ها هم متفاوت.

وقتی مدتی به یک منبع نور خیره شوی و بعد به جای دیگری نگاه کنی تصویری پیش چشمت می‌بینی که شبیه به یک نگاتیو است، یعنی قسمت‌های تیره این‌بار روشن می‌شوند و قسمت‌های روشن تیره.

حتی وقتی گوشه‌ی چشمم را با دست بالا و پایین می‌کردم رنگ‌ها تغییر می‌کردند. این تصویر مدت‌زمان زیادی ادامه داشت، ظاهرن خیلی زیاد به آن طرف خیره شده بودم. (به خاطر درک پدیده‌های طبیعی است که خیره می‌شوم نه به خاطر فعالیت‌های عجیبِ همسایه‌ی لخت در بالکن.)

دوستم می‌گفت از وقتی تو در مورد لخت‌بودن همسایه‌ها نوشتی من متوجه شدم که خانم همسایه همیشه لخت می‌آید در بالکن، نمی‌دانم چرا تا قبل از آن دقت نکرده بودم.

یک دوست دیگرم که ایران نیست عکسی از بالکن همسایه فرستاد با چند مرد خوش‌هیکل لخت یا نسبتن لخت، گفت بیا این را مخصوص تو گرفته‌ام.

باید داستان «همسایه‌ی لخت در بالکن» را بنویسم، همه‌ی نشانه‌ها به این سمت هدایتم می‌کند.

دارم می‌کوشم یک جوری این پدیده را تبدیل به چیزی معنوی کنم؛ مثلن اشاره به همان تصویر نگاتیوی بعد از خیره شدن به همسایه‌ی لخت و عملکرد حیرت‌انگیز چشم انسان که منشاء خلق دوربین‌های عکاسی بوده است.

واقعن چه چیزی معنوی‌تر از این است؟

الهی کمک کن نگاهمان سمت تو باشد که وقتی سر می‌چرخانیم نور تو را همه جا ببینیم، نوری که وقتی به زندگی انسان تابیده می‌شود دیگر انسان به هر تاریک‌خانه‌ای که برود و عکس زندگی‌اش را روی هر کاغذی که چاپ کند همه‌اش نور است.

الهی شکرت…

مورچه‌ها وسط دستشویی تجمع کرده‌اند، درست جایی که می‌ایستی مقابل روشویی و حالا به دلیل تجمع مجبورم کج بایستم. با آن‌ها حرف می‌زنم، می‌گویم توقف بی‌جا مانع کسب است، می‌‌گویم متفرق شوید، تجمع نکنید، می‌گویم مگر کف دستشویی چیزی خیرات می‌کنند که این‌طور جمع شده‌اید؟ می‌گویم مجبورم نکنید سم‌پاشی کنم، بروید پی زندگی‌تان. اما طوری برخورد می‌کنند که انگار حرف‌های من به هیچ‌کجایشان نیست.

در این خانه مورچه هست، مورچه‌‌های بسیار ریز و کوچک که بیشتر هم در دستشویی رفت‌و‌آمد دارند، درحالیکه خدا شاهد است که دستشویی را همیشه تمیز نگه می‌دارم. اصلن آنجا چیزی پیدا نمی‌شود که محبوب دل مورچه‌ها باشد. احتمالن مسیر خانه‌شان از اینجا می‌گذرد.

خاله را برای واکسن آنفولانزا بردم. لکه‌های روی دست‌هایش را نشانم داد و گفت نمی‌دانم این لکه‌ها از کجا آمده‌اند و من متوجه‌ی رگ‌های بیرون‌زده‌ی دست‌های به شدت لاغرش شدم.

کی انقدر شکسته شدی خاله جان؟

چقدر قوی بودی وقتی همسر و دختر چهارده‌ساله‌ات را از دست دادی.
چقدر قوی بودی وقتی پسرت برای همیشه از کشور رفت و بزرگ شدن نوه‌هایت را ندیدی.
چقدر قوی بودی وقتی همه‌ی مناسبت‌ها را به تنهایی سر کردی.

خاله خمیده شده است، به ویژه در این یک‌سالی که مادر رفته انگار بیشتر از همیشه خم شده است و شاید دیگر هیچقوت نتواند کمرش را صاف کند.

مطمئنم هیچوقت کسی از خاله نپرسیده که واقعن چه بر او گذشته است و مطمئنم که او هرگز از احساساتش با کسی حرف نزده است.

می‌فهمم که حتی اگر گوشی برای شنیدن باشد نمی‌شود این چیزها را آن‌طور که واقعن حس می‌شوند بیان کرد. اینجاست که نوشتن به داد آدم می‌رسد؛ حس‌هایی هستند که نمی‌توانی لباس صدایت را به تن‌شان بپوشانی و آن‌ها را از راه دهانت بیرون بفرستی تا پی زندگیشان بروند. آن‌ها مثل مورچه‌های جلوی روشویی در دلت تجمع کرده‌اند و مجبورت می‌کنند کج بایستی در مقابل زندگی، هر چه می‌کوشی حالی‌شان کنی که باید بروند نمی‌فهمند. ناگزیر می‌شوی به پذیرفتن اینکه لابد خانه‌شان همین‌جاست.

نوشتن اما سبب می‌شود که این حس‌ها بیان شوند بی‌آنکه دلت را سم‌پاشی کرده باشی و مورچه‌ها را کشته باشی، و من کی و کجا می‌توانم به قدر کفایت قدردان نوشتن باشم؟

الهی شکرت…

به نظرم نباید دیروقت یادداشت بنویسم، هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شوم غم‌ام بزرگ‌تر می‌شود و یادداشت‌هایم بوی غم می‌گیرند. باید وقتی نور هست بنویسم. غم لولویی است که با تاریک شدن هوا سربرمی‌آورد. خدا برسد به داد زود تاریک‌شدن‌های پاییز و زمستان.

اگر بخواهم صادق باشم همیشه در نیمه‌ی دوم سال کارآمدتر از نیمه‌ی اول آنم. نمی‌فهمم چطور می‌شود که تمام بهار و تابستان انگار که قدم از قدم برنداشته‌ام و در پاییز و زمستان اوضاع کمی بهتر می‌شود. بهار و تابستانِ امسال یک دنیا کار اداری انجام دادم و با مسائل شخصی خاصی درگیر بودم، اما به نظرم می‌آید که دور خودم چرخیده‌ام.

دیگر به وضوح فهمیده‌ام که نباید برای زندگی برنامه‌ای بچینم. فهمیده‌‌ام که من اجرا‌کننده هستم، باید بشنوم و اجرا کنم. اصلن نمی‌دانم این مسیر مرا به کجا خواهد برد، فقط می‌دانم که مسیرهای دیگر را آزموده‌ام و برای من جواب نمی‌دهند.

این تابستان دریافتم که من خیلی از مسیرها را صرفن برای کسب درآمد طی کرده‌ام درحالی که اگر می‌خواستم اصل و ذات درونی‌ام را در نظر بگیرم هیچ‌گاه قدم در آن مسیرها نمی‌گذاشتم. نمی‌دانم چرا هر بار که پای پول به میان آمده است من شروع کرده‌ام به برنامه‌ریزی‌کردن و سپس اقدام کردن بر اساس عقل و منطق. گمان کرده‌ام در این مورد نباید مزاحم خدا شوم، باید از عهده‌ی زندگی‌ام بربیایم و مسئولیت آن را به عهده بگیرم. بنابراین همواره مسیرهایی را شروع کرده‌ام که نه تنها با قلب من بلکه حتی با بدنم همراستا نبوده‌اند.

وقتی این را دریافتم، پروژه‌ای که نود درصدش را با خون دل به سرانجام رسانده بودم و عملن ماهی به دم‌اش رسیده بود رها کردم و قید درآمد حاصل از آن را به کلی زدم. به خودم گفتم اگر ادامه دهی یعنی ایمان نداری، یعنی فکر می‌کنی راهِ پول همان راهی است که به ذهن کوچک تو رسیده است. حتی شرمساری حاصل از نیمه‌کاره رها‌کردن آن را کاملن پذیرفتم تا کمالگرایی ذهنم را بشکنم. گفتم این درد را باید تجربه کنی تا دیگر هیچ‌گاه فراموشش نکنی. اگر کاملش می‌کردم دردش از یادم می‌رفت.

این روزها خیلی زیاد به «ندای درون» می‌اندیشم اما هنوز به نتایج روشنی نرسیده‌ام. باید بنویسم تا برایم روشن شود و وقتی روشن شد نتایجش را بنویسم تا فراموشم نشود. چیزی که نمی‌نویسم را نمی‌توانم درک کنم. همیشه در حین نوشتن است که دلایل اتفاقات برایم روشن می‌شود یا مسیرها را پیدا می‌کنم. بدون نوشتن اندیشه‌هایم مثل کشیدن تصویری روی بخار شیشه‌اند که لحظاتی بعد ناپدید می‌شوند. نوشتن راه اندیشیدن من است، راهی برای تجربه‌ی واقعی زیستن، کاری که اگر متوقفش کنم یعنی زندگی‌کردن را متوقف کرده‌ام.

پروردگار را شاکرم برای نوشتن و برای نوری که به ادراکم می‌تاباند.

الهی شکرت…

دو تا بادکنک از سطل زباله بیرون بودند، پاهایشان داخل سطل گیر بود اما سرهایشان را بیرون نگه داشته بودند. چیزی نمانده بود که همان یک ذره باد هم خالی شود و برای همیشه به درون سطل سقوط کنند، اما سعی می‌کردند از اندک آزادی باقیمانده بهره ببرند، خسته و چروکیده اما مشتاق این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و به هم برخورد می‌کردند. هنوز زنده بودند یا می‌خواستند حس کنند که هنوز زنده‌‌اند.

زنده‌بودن نعمت بزرگی‌ست. (یکی از بزرگ‌ترین غصه‌هایم همین است که این نعمت از مادر ستانده شده است.)

در بعضی از فرهنگ‌ها، وقتی کسی از دنیا می‌رود به جای سوگواری، جشن و پایکوبی برگزار می‌کنند چون معتقدند که مرگ به معنای نابودی نیست و صرفن یک تغییر حالت و گذار از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر است.

ما هم این را باور داریم که تمامی موجودات از سوی خدا آمده‌اند و بعد از مرگ به سوی او بازگردانده می‌شوند اما متاسفانه در رگ و ریشه‌های ما به جای خون، دلتنگی به راه می‌افتد وقتی کسی می‌رود.

یک تخته‌ی بزرگ به طول دو متر و عرض یک متر روبرویم به دیوار وصل شده است، وقتی مادر رفت تخته پر از نوشته بود، همه را پاک کردم و فقط این دو عبارت را نوشتم: «تسلیم باش / سپاسگزار باش.»

هیچ سوالی از خداوند ندارم، حتمن زمان درست و شکل درستش همین بوده است.

تا وقتی سر بادکنک بیرون از سطل زباله است باید شکرگزار نفسی که در درونش دارد باشد، این نفس که خالی شود بادکنک خواهد افتاد.

پس الهی شکرت…

همسایه‌ی طبقه‌ی پایین به رحمت خدا رفت. پرمهر بود و بسیار صمیمی. ماشینِ آرامستان برای بردنش آمده بود. خدا را شکر کردم که در خانه‌ی خودش بود و تمام اعضای خانواده کنارش بودند. احتمالن این بهترین حالتش باشد.

امروز داشتم فکر می‌کردم پدر و مادرهای ما هر کدامشان پدر و مادرهای خودشان را به خاک سپرده‌اند، چرا ما انقدر کم از آن‌ها پرسیده‌ام که چه کشیدند و چه تجربه‌ای را از سر گذراندند؟ چرا فکر می‌کردیم پدر و مادرهای آن‌ها برایشان مهم نبوده‌اند؟ من می‌دانم که مادرِ مادرم در خانه و در آغوش مادرم از دنیا رفته است درحالیکه سلامت بوده و حتی از مادرم خواسته که برایش میوه و شیر ببرد. مادرم ازدواج نکرده بوده و در خانه با مادرش زندگی می‌کرده. خدا می‌داند که بعد از آن چه میزان از غم و درد را تجربه کرده است اما من هیچ‌گاه احساساتش را درک نکردم و در موردشان با او حرف نزدم.

می‌دانم فکر کردن به این چیزها هیچ فایده‌ای ندارد. کاش فکرها هر کدام در اتاقی بودند و می‌شد چراغ اتاق را خاموش کرد و از آنجا بیرون آمد. من هنوز راهی برایش پیدا نکرده‌ام.

الهی شکرت…

پدر خواب قشنگی دیده است؛ خواب دیده همه می‌خواستند صبحانه بخورند،‌ به پدر می‌گویند بیا صبحانه بخور، پدر می‌گوید «من که صبحانه ندارم.» مادر می‌آید و می‌گوید «چرا نداری، در یخچالت رو باز کن، برات صبحانه گذاشتم. بخور تا من بیام.» پدر یخچال را نگاه می‌کند و می‌بیند سه تا ساندویچ برایش گذاشته است مادر، حتی محتویات ساندویچ‌ها را به خاطر داشت و برایم گفت.

(اگر خواب قشنگی است پس چرا من انقدر گریه می‌کنم؟)

مادر؛ با تمام قلبم شرمنده‌ام، شرمنده‌‌ام که مثل تو باعرضه نبودم، شرمنده‌ام که نتوانستم کاری انجام دهم و هنوز هم نمی‌توانم، شرمنده‌ام که خودم نیامدم ببرمت بیرون، شرمنده‌ام برای تمام آنچه تجربه کردی.

خوشا به احوال تو که این اندازه پربار زندگی کردی، خوشا به احوال ما که تو مادرمان بودی، خوشا به احوال پروردگار که تو پیشش برگشته‌ای. در این میان تنها بدا به احوال قلب هزار‌پاره‌ی ما.

الهی شکرت…

جمعه‌ها صبحانه را سر مزار مادر می‌خوریم. این جمعه وقتی بساط صبحانه را جمع کردیم همه جا را جارو زدیم و تمیز کردیم. یک دفعه حواسمان به مورچه‌ای جلب شد که یک دانه از کنجد‌های روی نان صبحانه‌ی ما را به زحمت می‌کشید و با خودش می‌برد. گفتیم خداوند به این طریق روزیِ هر موجودی را به او می‌رساند.

همان خدایی که گفته است «چه بسیارند جنبندگانی که قدرت ندارند [به دست آوردن] روزی خود را بر عهده بگیرند، خداست که به آنان و شما روزی می دهد، و او شنوا و داناست.» *

این وعده‌ی خداوند است،‌ اینکه به ما و دیگر موجودات روزی می‌دهد، واقعن چرا باید برای لحظه‌ای نگران روزی خود باشیم؟

دیروز رفته بودم مخابرات، آقایی قبل از من بود که قرار بود قبضی را پرداخت کند. گفت به یک نفر می‌گویم برایم پرداخت کند. من در میان صبحت‌هایم ناچار شدم به خانم مسئول بگویم که مادرم به رحمت خدا رفته است، چون خط تلفن به نام مادر است.

همزمان یک سمت ذهنم پیش آقایی بود که گمان می‌کردم برای پرداخت قبض به کمک نیاز دارد. وقتی کارم تمام شد حس کردم او منتظر مانده تا کار من تمام شود، خودم پیشنهاد دادم که کمکش کنم و او استقبال کرد. قبضش را که پرداخت کردم گفت خدا مادرت را رحمت کند. باعث خوشحالی‌ام می‌شود این قبیل رحمت فرستادن‌های بی‌هوا از سوی آدم‌های غریبه. تشکر کردم و بیرون آمدم و طبق معمولِ این یازده ماه که هر بار به اداره‌ای سر زده‌ام با چشمان خیس بیرون آمده‌‌ام بغضم را قورت دادم.

سرِ مادر درد می‌کرد برای کارهای اداری و من هرگز گمان نمی‌کردم که بخواهم پا جای پای او بگذارم. در چند سال اخیر من کارهای اداری و قانونی مادر را برایش پیگیری می‌کردم، حالا به او می‌گویم مادر ببین من تبدیل شده‌‌ام به همان دختر اداری که تو آرزویش را داشتی، امیدوارم که راضی باشی.

دیروز خداوند برای من بیش از معجزه رقم زد، بسیار بسیار بیش از معجزه. شاید یک زمانی در موردش بنویسم یا بگویم. این اولین باری نیست که از سمت او معجزه دیده‌ام اما این‌بار یک جور دیگری بود،‌ از هر طرف که می‌نگرم فراتر از معجزه بود، طوری که تنها از خداوند برمی‌آید. یک‌بار دیگر مرا غافلگیر کرد آن هم با چیزی بسیار بسیار فراتر از انتظارم. هزارهزار بار به او گفته‌ام که من کم‌ام از امکانِ شکرگزاری و تو افزونی از هر نیازی. پس بپذیر این قدرِ اندک مرا.

الهی هزارهزار مرتبه شکرت…

*سوره عنکبوت – آیه‌ی ۶۰

بارها و بارها این حرف را از مادر شنیده بودم که «خواب‌های من ردخور نداره.» یعنی خواب‌هایم حقیقت دارند یا به حقیقت می‌پیوندند. یک ماه قبل از رفتنش خواب پدرش را دیده بوده، برای کسی تعریف نکرده که چه دیده (تا اینجایش را هم به خاله و دخترخاله گفته بود.) اما ظاهرن پدرش به او آمادگی داده که قرار است برود، به همین دلیل هم برای خودش مزار خریده بود. تقریبن دو هفته‌ بعد از خرید مزار، مادر را به آنجا بردیم.

یکی از خاله‌ها می‌گفت «کاش نمی‌خرید، قبر خریدن شگون نداره.» این حرف را در حالی می‌زند که خودش از سی سال قبل قبر خریده است. خرافات دست از سر آدم‌ها برنمی‌دارند. امروز همان خاله سر مزار می‌گفت که قبرها را با دست نشان ندهید، ظاهرن این هم خرافه‌ای دیگر است.

تمام خرافه‌ها از بی‌ایمانی ناشی می‌شوند؛ از آنجاییکه ما باور داریم کسی یا چیزی غیر از خداوند قدرت را در دست دارد و می‌تواند باعث ایجاد تغییری بدون اذن او شود. مثلن اینکه یک اقدام ما (همچون خریدن قبر) می‌تواند در برنامه‌ریزی خداوند دست برده و مرگ ما را تسریع کند. درحالیکه آن چیزی که این اقدام را به دل ما انداخته بود در واقع بخشی از برنامه‌ریزی خداوند و به اذن او بوده است.

خرافات آدم را زمین‌گیر می‌کنند، قدرت را از انسان می‌گیرند و او را به اسارت خود درمی‌آورند. خداوند را هزارهزار بار شاکرم که هیچ‌گاه اجازه ندادم خرافات آزادی‌ام را ببلعند.

مادر که می‌خندید شکمش بالا و پایین می‌رفت، دستش را جلوی دهانش می‌گرفت و سرش را به یک سمت خم می‌کرد. هر کاری را به شیوه‌ی خاص خودش و بدون تقلید از هیچ‌کس انجام می‌داد. کارهای اداری برایش ساده بودند یا آن‌ها را ساده می‌گرفت، کارهای خانه برایش ساده بودند، روابط برایش ساده بودند، فرزند‌داری برایش ساده بود، سفر‌کردن برایش ساده بود، عشق دادن برایش ساده بود، گذشتن و بخشیدن برایش ساده بود…

چقدر مادر ساده شده بود برای آسانی‌ها*.

الهی شکرت…

*فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى

سال گذشته پدر سه بار در بیمارستان بستری شد به خاطر آنفولانزا. هنوز دو ماه از رفتن مادر نگذشته بود و فقط خدا می‌داند که چه به روز ما آمد. از سه ماه قبل واکسن آنفولانزا را پیگیری کردم و منتظر بودم تا وقتش برسد. صبح قرار بود پدر را برای تزریق واکسنش ببرم اما قبلش کار بانکی هم داشتم.

شماره‌ی ۱۵۵ به من افتاد درحالیکه شماره‌ی ۱۲۳ در حال رسیدگی بود. تا نگران و ناامید‌شدن یک قدم فاصله داشتم، همان لحظه خانمی مرا صدا زد و گفت من شماره‌ی ۱۴۰ را دارم شما می‌خواهی؟ خدا بود که شماره‌ی نزدیک‌تر را به من داد. همیشه حیرت می‌کنم از حضور بهنگامش، همواره در بهترین زمان و بهترین مکان حضور می‌یابد و امور را پیش می‌برد. پس اگر جایی هست که هنوز نشانی از تغییر یا بهبودی دیده نمی‌شود یعنی هنوز زمان و مکان درست از راه نرسیده که اگر رسیده بود ممکن نبود او دیر کند.

خداوند هرگز دیر نمی‌کند.

الهی شکرت…

قلب انسان در یک روز صدهزار بار می‌تپد. وسیله‌ای را تصور کنید که به این میزان کار کند و تصور کنید که چه استهلاکی خواهد داشت. به باقی اعضای بدن فکر کنید که در یک روز چه کارهایی را به چه میزانی انجام می‌دهند؛ مثلن دست‌، این عضو عجیب با ساختار شگفت‌انگیز که به واسطه‌ی داشتن انگشتانی که بند دارند و خم می‌شوند چه طیف گسترده‌ای از کارها را می‌تواند انجام دهد.

اگر انگشتان ما بند نداشتند نمی‌توانستند خم شوند،‌ بنابراین نمی‌توانستند چیزی را گرفته و نگه دارند، و این یعنی نمی‌توانستند چیزها را جابه‌جا کنند، یا بنویسند، یا نقاشی بکشند یا ساز بزنند یا بدوزند، یا ورزش کنند یا حتی هنگام رقصیدن حرکات را نرم و لطیف نشان دهند.

یک لحظه به کف دست‌ها و سپس به پشت آن‌ها نگاه کنید و باری را که تا امروز از دوش زندگی برداشته‌اند ببینید؛ برکتی را که خلق کرده‌اند، کمک‌هایی که کرده‌اند، گره‌هایی که باز کرده‌اند. پشت دستتان را روی صورتتان بکشید و اجازه دهید که پشت دست شما صورتتان را لمس کند. ما معمولن صورتمان را با کف دست لمس می‌کنیم اما این بار از شما می‌خواهم با پشت دستتان این لمس را انجام دهید؛ لمسی غریبه است که درک تازه‌ای از پوست و تن به شما می‌دهد.

هر قدر که تا به‌ امروز عمر کرده باشید عمرتان را در این تن سپری کرده‌اید. تنی که هر لحظه و همه جا همراه شما بوده است، ایده‌های شما را عملی کرده و امکان زیستن در این جهان را برایتان فراهم کرده است.

خداوند ما را در این تن اعجاب‌انگیز و افسونگر به این جهان فرستاده است تا هر ذره‌اش به ما امکان تجربه‌ی بخشی از این زندگی و این جهان را بدهد و ما اگر تنها بخواهیم برای تپیدن قلبمان سپاسگزار باشیم باید صدهزار بار در روز و به ازای هر تپش بگوییم «الهی شکرت».

حالا در تصور بیاورید که ما تا چه اندازه جا می‌مانیم از شکرکردن پروردگارمان.

الهی،‌ ما ناتوانیم بر حق‌شناسی و شما توانایی بر بخشیدن. امیدمان به رحمت بی‌نهایت شماست که این‌طور خاطرآسوده در جهان می‌پلکیم و از زیر بار وظایف بندگی‌مان شانه خالی می‌کنیم.

الهی شکرت…

بعد از مدت‌ها یک مسیری را با تاکسی رفتم. یکی از مزایای رانندگی نکردن دیدن چیزهاییست که شاید هیچ‌وقت نتوانسته بودی ببینی؛ دم غروب درختان عظیم نخل را وسط بلوارها دیدم. تحسین می‌کنم کسانی را که توانسته‌اند با مراقبت‌‌های ویژه درختان نخل را در آب‌و‌هوای نامربوط پرورش دهند و به این حد از زیبایی برسانند.

دختر قشنگی را می‌بینم که به ماشین تکیه داده و پفک‌ نمکی مینو می‌خورد. آخرین باری که پفک خورده باشم را به خاطر نمی‌آورم به ویژه از نوع مینو.

دختر قشنگ دیگری جلوی موهایش را قرمز درخشان کرده است و خنده‌ای درخشان‌تر از رنگ‌ موهایش دارد. از دیدن این همه دختر زیبا به وجد می‌آیم.

پاییز هنوز لاغر و استخوانی است و از پاییز بودن فقط باد نحیفی به قد و قواره‌ی یک کودک تازه متولد‌شده را دارد؛ کودکی که هنوز نیامده دلت را برده است اما در عین حال نگران آینده‌اش هم هستی.

هر روز این سوال را از خودم می‌پرسم که چطور ما هنوز زنده‌ایم و به روزمره‌ترین بخش‌های زندگی می‌رسیم؟ مگر این همان پاییزی نیست که مادر را از ما گرفت؟ چطور می‌شود در این جهان بی‌مادر ادامه داد؟ کدام بچه‌ای می‌تواند در بازار آشفته‌ی این جهان دست مادرش را رها کند و زنده بماند؟

مادر، شاید اگر واقعن می‌دانستی که چه اندازه دشوار است تحمل دیدن جای خالی‌ات در خانه و در قلبمان،‌ برای رفتن این‌قدر شتاب نمی‌کردی.

(فردا که بیاید یازده ماه گذشته است.)

الهی شکرت…

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن