امروز اولین روز در خانهی جدید ما بود و البته همزمان آخرین روز در خانهی قدیممان هم بود اما به صورت معکوس. یعنی اول، اولین روز در خانهی جدید اتفاق افتاد و بعد آخرین روز در خانهی قدیم. اصولا به این شکل است که اول آخرین روزِ بودن در مکان قدیمی اتفاق میافتد و بعد اولین روزِ بودن در مکان جدید اما برای ما این یک جریان معکوس بود 🤭
دیشب برای اولین بار در خانهی جدید اقامت کردیم و اولین صبحمان را در این خانه از خواب بیدار شدیم. تخت دقیقا کنار پنجره است. صبح که چشم باز کردم شاهد طلوع زیبای خورشید از تولید به مصرف بودم؛ یعنی درست وقتی که از پس رشته کوههای البرز سر بر میآورد و نور طلایی و زیبایش را روی خیابان و ساختمانها و درختان پراکنده میکند.
بلند شدم و به سمت دیگر خانه رفتم و دیدم که همین نور زیبا در طرف دیگر خانه هم هست. ما اینجا به کوه نزدیکیم، آدم احساس میکند که به طبیعت نزدیکتر است و این برای من بسیار لذتبخش است. انگار که پرندهها هم اینجا سرحالترند و زیباتر میخوانند.
من در این خانه احساس غریبگی ندارم، احساس میکنم که یک جور دیرآشنایی خاصی با این خانه دارم، انگار که یک زمانی از زندگیام در چنین جایی گذشته است. جالب است که ساناز هم همین حس را دارد.
صفحات صبحگاهیام را در حالیکه پشت اُپن نشسته بودم و قهوه میخوردم نوشتم. بعد به سرعت آماده شدیم و با وانت راهی قزوین شدیم. خیلی دلم میخواست که میتوانستم بیشتر بمانم اما فرصت نبود.
در مسیر متوجه شدم که متاسفانه پسرخالهام فوت کرده است. البته راستش دیشب مادر ساعت ۲ شب با من تماس گرفته بود و من متوجه شده بودم که یک اتفاقی افتاده است اما راستش را بگویم آنقدر گیج و خسته بودم که پیگیر نشده بودم. امروز تماس گرفتم و فهمیدم که بله، آن اتفاق بد واقعا افتاده است و من تمام مدت به خاله فکر میکردم؛ خالهای که سومین پسرش را از دست میدهد. چه چیزی میتوان گفت که التیامبخش درد این مادر باشد؟ واقعا که زبان قاصر است.
صد البته که مرگ روندی طبیعی است که برای همه اتفاق میافتد (کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثمَّ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ- هر نفْسی طعم مرگ را خواهد چشید و سپس به سوی ما بازگردانده میشوید)
اما به هر حال وقتی وسط ماجرا هستی نمیتوانی آرام باشی و به این شکل به موضوع نگاه کنی. فقط از خداوند میخواهم که به او صبر عطا نماید تا بتواند این روزهای سخت را پشت سر بگذارد.
احسان در طول مسیر نوار کاستی که در ضبط وانت بود را روشن کرد که از قضا همگی آهنگهای وانتی و در حد عزاداری بودند. خودش هم گفت که آهنگ سوگواری برایت گذاشتهام 🙄
صبحانه را قزوین خوردیم و من بلافاصله بعد از صبحانه رفتم بالا تا خانه را تمیز کنم. ما خانه را کثیف و آشفته رها کرده بودیم و رفته بودیم و من تمام مدت دلم آنجا بود. بعضی از وسایل از جمله گلدانها هم جا مانده بودند. فکر میکردم کارم زود تمام شود اما تا ساعت ۶ عصر طول کشید.
من در این سالها بالای کابینتها سفرهی یکبار مصرف میانداختم و هر سال سفره را عوض میکردم تا بالای کابینتها کثیف نشود. سال اول تجربه کرده بودم که آن بالا میتواند حسابی کثیف شود و تمیز کردنش هم کار واقعا سختی است. از آن زمان به بعد همیشه آن بالا را با سفره میپوشاندم.
این بار هم سفرهی نو انداختم به این دلیل که اگر کسی آمد و ساکن شد سفره تمیز باشد چون اگر تمیز نبود ممکن بود آن را بردارند و دیگر هم سفره نیندازند. میبینید چه فکرهایی میکنم؟ انگار که زیادی درگیر همه چیز هستم…
همه جا را حسابی تمیز کردم. میتوانستم این کا را نکنم، میتوانستم از خانم عزیزی که همیشه میآمد و خانه را تمیز میکرد کمک بخواهم که او انجامش دهد. اما ترجیح دادم خودم این کار را انجام بدهم چون اولا این روش من برای سپاسگزاری بابت خانهی فوقالعادهای بود که خداوند به ما عطا کرده بود و ما این همه سال در آن روزهای بینظیری را گذراندیم و رشد کردیم و بالغتر و آگاهتر شدیم و از طرف دیگر این سهم من در این برهه از زندگی بود.
همیشه بر این عقیده بوده و هستم که ما باید سهم خودمان را در زندگی انجام دهیم و کاری نداشته باشیم به اینکه دیگران چه میکنند و چه میگویند. همیشه همهی آدمها وقتی میخواهند خانهای را ترک کنند دیگر آن را تمیز نمیکنند. حتی از دو سه ماه قبل به خانه دست نمیزنند و میگویند دیگر اینجا خانهی ما نیست و نفر بعدی آن را تمیز میکند. اما من همیشه به درونم رجوع میکنم و میگویم که من باید سهم خودم را انجام دهم.
اگر همه در خیابان آشغال میریزند من به قدر سهم خودم این کار را نمیکنم. شاید این یک ذره سهم من اصلا به چشم نیاید و دردی را دوا نکند، اما این اصلا برایم مهم نیست. مهم این است که اولا حال من خوب است و دوما این کار باعث میشود من به سمت مسیرهای بهتری هدایت شوم.
حتی زمانی که سنم خیلی کم بود و هیچ چیز در مورد هدایت شدن به مسیرهای بهتر نمیدانستم همیشه میگفتم که من باید سهم خودم را انجام دهم. به نظر من در هر موقعیتی در زندگی باید به قد و اندازهی خودمان قدم برداریم؛ در تاکسی، در خیابان، موقع حساب و کتاب، در برخورد با دیگران و در هر کاری که انجام میدهیم. حداقلش این است که هرگز احساس پشیمانی و کم کاری نخواهی داشت.
الان خیالم راحت است که در این مورد هم سهم خودم را انجام دادم و برای نعمتی که به من عطا شده بودم به قدر توانم ارزش و احترام قائل شدم. حالا میتوانم با خیال راحت پروندهی این بخش از زندگیام را ببندم و قدم به بخش بعدی بگذارم.
راستش امروز یک جور خاصی بودم، چون در واقع این وداع واقعی من با خانه بود. به هر قسمتی از خانه که نگاه میکردم احساس غریبی داشتم. تمام روزهای گذشته مثل یک فیلم از مقابل چشمانم عبور میکردند. روزهایی را به خاطر میآوردم که خانه را کاملا تخریب کرده بودیم و نقشهی آن را به طول کامل تغییر دادیم، یاد اولین عکسی افتادم که احسان از گچبریهای سقف و دیوارها برایم فرستاد و من ذوق مرگ شده بودم از اینکه دقیقا همانی شده است که من میخواستم، یاد سینک سنگی و منحصر به فرد آشپزخانه افتادم که برای درست کردنش بارها و بارها به کارگاه سنگبری یکی از دوستانمان در احمدآباد مستوفی رفتیم در حالیکه سنگ اُپنی بسیار سنگینی که از قبل در خانه بود را با خودمان برده بودیم اما سنگ کم بود بنابراین بارها به بازارهای سنگ مختلف سر زدیم تا یک چیزی نزدیک به آن پیدا کردیم و سینک را با آن ساختیم، یاد کلید و پریزها افتادم که به خاطرشان بارها و بارها خیابان لالهزار را بالا و پایین کردیم، آخر سر یک دست کامل کلید و پریز ترکیهای خریدیم و میخواستیم برگردیم که در لحظات آخر من در یک مغازهی زیرپلهای کوچک که بسته بود یک کلید و پریز ایرانی دیدم و بست نشستم که الاّ و بلاّ من آنهایی که خریدیم را نمیخواهم، من فقط این را میخواهم. احسان طفلکی هم آنها را در انباری خانه گذاشت و آنقدر با این طرف و آن طرف تماس گرفت تا آن یکی را برای من پیدا کرد و خرید، یاد کابینتها افتادم که به خاطرشان بارها به پل چوبی سر زدیم و آخر سر در قزوین پیدایشان کردیم، یاد کاشیهای حمام که فقط خدا میداند چند صد بار به خاطرشان کرج و قزوین و تهران را گشتیم تا در لحظات آخر آن هم در انبار یکی از کاشی فروشیها چیزی که مدنظرم بود را پیدا کردیم….
تمام آن روزها و خاطرات در ذهنم مرور شدند و البته بیشتر از همه به این فکر میکردم که احسان تا چه اندازه در تمام این مسیرها پایه و همراه من بود. فکر میکنم کمتر مردی حاضر باشد که اینطور دوندگی کُند برای برآورده کردن خواستههای عجیب و غریب همسرش، کمتر مردی حاضر میشود مثلا کلید و پریزی را که خریده کنار بگذارد و یک سری دیگر بخرد، کمتر مردی حاضر میشود برای سینک آشپزخانه انقدر سختی بکشد یا برای هر قسمت دیگر. حداقل من در اطرافیان خودم کسی مثل احسان را ندیدهام که تا این اندازه پا به پای طرف مقابلش پیش برود و تک تک خواستههایش را برآورده نماید.
وقتی فکر میکنم میبینم زمانی که ما با هم دوست بودیم و هیچ نشانهای از جدی شدن رابطه هم وجود نداشت و تازه من هم هر روز ساز مخالف میزدم، در آن روزها احسان از تمام پول و وقت و انرژیاش (که میشود گفت داراییهای مهم هر فردی هستند) برای من مایه گذاشت درحالیکه هیچ وظیفهای در قبال من نداشت. همیشه بهترین و بزرگترین خریدها را برایم کرد، بیشترین زمان و انرژی را برایم گذاشت و تک تک خواستههای من را عملی کرد.
احسان تمام بهای لازم برای داشتن رابطهای عمیق و پایدار را پرداخت کرد، در واقع بهترینِ خودش را گذاشت و همین موضوع باعث شد که بهترینِ من را هم در کنار خودش داشته باشد؛ من هم همراهش شدم و بدون اینکه هرگز مشکلی ایجاد کنم با خانوادهاش زندگی کردم، کمک کردم تا تک تک ایدههایش را عملی کند و او را با خودم در تمام مسیرهای رشد و آگاهی که طی کردم همراه کردم و از این به بعد هم در تمام طول مسیر زندگی، فارغ از اینکه چه اتفاقی بیفتد، در کنارش خواهم بود.
به نظر من هیچ راه دیگری به غیر از این وجود ندارد؛ اگر میخواهی رابطهای عمیق و پایدار را تجربه نمایی باید حاضر باشی بهای آن را بپردازی، باید بهترینِ خودت باشی تا بهترین را به دست بیاوری. اگر حاضر نباشی بهای لازم را بپردازی هیچ نصیبی نخواهی برد، اگر حاضر نباشی در چالشها خودت را تبدیل به نسخهی بهتری کنی و به جای پیدا کردن راهی برای عبور از چالشها در منطقهی امن خودت بمانی و فکر کنی این جهان است که باید خودش را با تو هماهنگ کند هیچ پاداشی نصیبت نخواهد شد.
رابطه یک روند پویا است که در هر لحظه تو را با بخش جدیدی از خودت و طرف مقابلت مواجه میکند. باید آمادهی باشی که بپذیری، هماهنگ شوی، همراه شوی، مذاکره کنی، راه حل پیدا کنی، قدم برداری… در یک کلام باید بهترینِ خودت را بگذاری وسط تا جهان هم بهترینها را برایت مهیا نماید.
(دلم میخواهد در مورد این موضوع جداگانه بنویسم شاید تجربهی من برای دیگران هم مفید باشد)
کارم که تمام شد برای آخرین بار در حمام این خانه حمام کردم و خسته و کوفته اما راضی پایین رفتم.
الهی شکرت….
جابهجایی غولآسای ما روز چهارشنبه بیستم مهر ماه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. این جابهجایی از هر لحاظ غولآسا بود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ روحی و روانی. من شب قبلش بسیار کم خوابیدم، با وجودیکه خیلی خیلی خسته بودم اما بدخواب شده بودم. این چندمین شبی بود که با بدخوابی صبح میشد.
شب را پایین خوابیده بودیم چون دیگر جایی برای خوابیدن نداشتیم. هر دوی ما روز را خیلی زود شروع کردیم. به محض بیدار شدن رفتیم بالا و دست به کار شدیم. من کلی وسیله داشتم که باید در ماشین خودم جا میدادم. احسان هم باید ماشینهای ظرفشویی و لباسشویی و اجاق گاز و یخچال را آمادهی بردن میکرد. من بی سر و صدا و بدون اینکه احسان را درگیر این موضوع کنم بارها و بارها از پلهها بالا و پایین رفتم و وسیلهها را مرتب در ماشینی که از قبل صندلیهایش را خوابانده بودم جا دادم. این ماشین طفلکی تا به حال به اندازهی چندین کامیون برای ما بار جابهجا کرده است.
نیروهایی که قرار بود برای اسبابکشی بیایند به موقع آمدند و شروع کردند به پایین آوردن وسیلهها. تا ماشین از راه برسد خیلی از وسیلهها را آورده بودند پایین توی پیلوت قرار داده بودند. خیلیها را هم که ما خودمان به مرور پایین آورده بودیم.
راستش را بگویم وقتی حجم وسیلهها را در پیلوت دیدم مخلوطی از نگرانی و ناراحتی بر من غالب شد. میدانستم که مسالهای نیست، نهایتش این است که وسیلهها در یک ماشین جا نمیشود و همان موقع ماشین دیگری اضافه میکنیم. اما بیشتر از دست خودم ناراحت بودم و از اینکه چرا قید وسیلههای بزرگی مثل کمد و کتابخانه را نزدم. سعی میکردم ناراحتی و نگرانیام را به روی خودم نیاورم تا به احسان منتقل نکنم. اما ساعتهای سختی را گذراندم. نفهمیدم چطور صبحانهی مختصری خوردم. قرار بر این بود که من زودتر حرکت کنم تا خانه را برای ورود اثاثیه مهیا کنم.
فکر میکنم ساعت نزدیک ۱۱ بود که شربت و لیوان یک بار مصرف خریدم و با ماشینی مملو از وسیله که جای سوزن انداختن در آن نبود به سمت کرج راهی شدم. وقتی رسیدم اول مستقیم به خانهی پدر رفتم و لپتاپها را گذاشتم و از پدر کلمن آب و فلاسک چای را (که با وسواس خاص خودش مهیا کرده بود) تحویل گرفتم و به سرعت به خانه رفتم.
با تمام توانی که در تن داشتم وسیلههای داخل ماشین را خالی کردم. گاهی اوقات تصور میکردم که امکان ندارد زنده از این ماجرا بیرون بیایم و دائم از خدا میخواستم که کارها را برای من ساده کند. یک بار درحالیکه کلی وسیله دستم بود با شیر آبی که در پیلوت بود برخورد کردم و آب باز شد و با فشار شروع کرد به ریختن روی من. با هر زحمتی بود آب را بستم و از این وضعیت خندهام گرفت. همسایههایمان آدمهای فوقالعادهای هستند. برایم آب آوردند. یکی یکی هم میآمدند و میگفتند که ما هستیم هر کاری داشتی بگو. وقتی هم که نیروها آمدند برایشان چای برده بودند.
زمانی که در ذهنم تصمیم به جابهجایی گرفته بودم نوشته بودم که دلم میخواهد خانهی ما خانهای بسیار نورگیر با نقشهی عالی، سه اتاق خواب، در محلهای امن و آرام، در کوچهای عریض، با درختان کهن و همسایههای فوقالعاده باشد. شاید باور نکنید (چون خودم هم به سختی باورم میشود) اما این خانه دقیقا تمام این مشخصات را دارد. جالب است که این کوچه عریضترین کوچهای است که تا به حال دیدهام، در واقع میشود گفت که یک خیابان است نه یک کوچه به طوریکه به راحتی میشود درحالیکه ماشینها پارک هستند دور یک فرمان زد. ماشینها در عرض کوچه کنار هم پارک میکنند به جای اینکه در طول کوچه پشت سر هم پارک کنند. یعنی تا این حد عریض است. فقط فراموش کرده بودم در لیست خواستههایم به آسانسور اشاره کنم 🤭
اما حالا همین تضاد باعث شده است که دلم خانهای همکف بخواهد.
خلاصه که هر طور بود وسیلهها را بالا بردم، حتی به اندازهی یک تلفن زدن به احسان و خبر دادن و خبر گرفتن معطل نکردم. همینکه کارم تمام شد احسان تماس گرفت و گفت که احتمالا رسیدنشان یکی دو ساعت زمان میبرد. وااای خدای من… اصلا لازم نبود انقدر عجله کنم و یک نفس کار کنم. رفتم بالا و غش کردم. یک لیوان چای خوردم و رفتم بیرون و دو بسته بیسکوییت و خرما و از این جور چیزها خریدم که این بندگان خدا که از راه میرسند از آنها پذیرایی کنم.
وقتی رسیدم خانه احسان هم از راه رسید. کامیون هنوز نرسیده بود. وقتی رسیدند با شربت خنک و بیسکوییت از آنها پذیرایی کردم و آنها هم بلافاصله شروع به کار کردند. احسان هم به سراغ نهار رفت.
راه پلههای این خانه بسیار باریک است و سقف آن هم کوتاه. وسایل ما هم همگی مثل اخلاقیات خودم گل درشت هستند. وقتی نگاه میکنم میبینم تمام وسایل ما بسیار بزرگ هستند؛ اجاق گاز هفت شعله، کتابخانهی غولآسا، کمد از این سر تا آن سر، میز کار بسیار بزرگ، تختخواب با تاج بزرگ و ارتفاع بسیار زیاد، میز آرایش بزرگ، پاتختی بزرگ، میز نهارخوری با یک نیمکت بسیار بزرگ… وای خدای من، چرا همه چیز انقدر بزرگ است و چرا ما انقدر تیر و تخته داریم؟؟؟
تنها چیز جمع و جوری که در خانهی ما وجود دارد مبلها هستند. باید اعتراف کنم که واقعا نگران بالا آمدن این همه وسیله بودم. اما خداوند حتی برای یک لحظه هم نظر لطفش را از ما دور نکرد. آنقدر آدمهای خوبی نصیب ما شدند که حد نداشت، واقعا با جان و دل کار کردند و هیچ وسیلهای را به هیچ کجا نزدند. با وجود فضای تنگ و وسیلههای بزرگ حتی یک بار هم غر نزدند و در عین حال آدمهای بسیار سالمی هم بودند. حتی کمک کردند و کتابخانه و میز کار را به شکلی حرفهای در وانت جا دادند تا احسان آنها را برای برش ببرد. احسان هم موقع حساب و کتاب برایشان جبران کرد.
(راستی قبلا نوشته بودم که بعضی از وسیلههای ما به خاطر کوتاه بودن سقف پیلوت امکان بالا آمدن نداشتند و قرار بود آنها را برش بزنیم. در قزوین یک نفر آمد و گفت فردا میآیم برش میزنم. فردا جواب تلفنش را نداد و این هم کار خدا بود. چون اولا میز نهارخوری بدون برش بالا رفت، دوما ما این کار را به یک آدم خیلی حرفهای و دقیق با وسایل تخصصی سپردیم و او با ایدهای عالی باعث شد کتابخانه اصلا خراب نشود و خیلی هم کار را تمیز انجام داد و از طرف دیگر حاضر نبود هیچ پولی بگیرد. یعنی احسان با زور و زحمت یک مبلغی را به او داده بود درحالیکه آن فردی که قرار بود در قزوین این کار را انجام دهد و نیامد درخواست مبلغ بسیار بیشتری را کرده بود. و قسمت جالب دیگر ماجرا این بود که فردی که کارها را برای ما انجام داد هیچوقت پنجشنبهها کار نمیکند اما این پنجشنبه از شانس ما بود و کار را انجام داد. یعنی هر چه از لطف خداوند بگویم کم گفتهام)
وقتی کار تمام شد من و احسان واقعا راضی بودیم از همه چیز. این سختترین قسمت کار بود. اصلا باورمان نمیشد که این قسمت به این خوبی تمام شده باشد. شب را در خانهی پدر گذراندیم و من تا صبح نخوابیدم. شاید از خستگی بود یا شاید چون هورمونهایم به هم ریخته بود یا شاید هم از یک نگرانی بیدلیل. اما صبح که بیدار شدم حالم خیلی خوب بود. ساناز صبح اول وقت کاملا مهیا با نهار و میوه و خوراکی آمد و رفتیم خانه. احسان برای برش وسیلهها رفت و من و ساناز دست به کار شدیم. من خسته بودم اما میخندیدم. وقتی داشتیم میز نهارخوری را سرهم میکردیم من سرم را داخل یکی از کمدهای زیر میز برده بودم تا پیچها را ببندم و درحالیکه دستم دقیقا زیر سرم قرار گرفته بود به ساناز میگفتم که اجازه بده من همینجا در همین موقعیتی که هستم بخوابم، جایم خیلی مناسب است و خودم از خنده مرده بودم.
تمام مدت شُل شُل کار میکردم و میخندیدم. من و ساناز سالن را که شامل میز نهارخوری، کتابخانه (که حالا دیگر همزمان میز تلویزیون هم هست) و مبلها میشد را آماده کردیم که جایی برای نشستن داشته باشیم. بعد به سراغ اتاق خواب رفتیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم تخت را سر هم کنیم. سمانه هم از راه رسید. تمام مدت میدانستیم که داریم یک کاری را اشتباه انجام میدهیم اما نمیفهمیدیم چه کاری. بیخیال شدیم و سه نفری فلافلهای خوشمزهای که ساناز آورده بود را دو لپی خوردیم. بالاخره پسرها از راه رسیدند درحالیکه قسمتهای برش خورده را هم با خودشان آورده بودند و این یعنی کار ما خیلی جلو میافتاد.
تخت را به پسرها سپردیم و شروع کردیم به باز کردن کارتنهایی که باید زیر میز نهارخوری و کتابخانه قرار میگرفتند که خودش کار سنگینی بود. کتابها را هم باز کردیم و چیدیم. من این امکان را نداشتم که هیچ چیزی را بشویم فقط باید آنها را در جای خودشان میگذاشتم تا بعدا به مرور شسته شوند.
شب دور هم شام خوردیم و خیلی هم مزه داد. پسرها به سراغ سر هم کردن کمد بزرگ رفتند. آن وسطها حمید به یک قسمت از کمد فشار وارد کرده بود و آن قسمت را شکسته بود و دقیقا در همان زمان محافظی که در آن اتاق به برق بود یک دفعه و کاملا بی دلیل ترکید و باعث شد کنتور آن قسمت بپرد درحالیکه هیچکس کاری به آن محافظ نداشت و از آن استفاده نمیکرد. ما انقدر خندیدیم که خدا میداند. احسان به حمید میگفت «تو بیا برو خونه، نمیخواد تو کار کنی».
ساعت ۱:۳۰ شب رفتیم خانهی پدر. من دوش گرفتم و ساعت ۲ رفتم که بخوابم. باز بدخواب بودم. کتاب خواندم تا خوابم برد اما خیلی هم درست و حسابی نخوابیدم. نمیدانم چندمین شبی بود که نمیتوانستم بخوابم، حسابش از دستم در رفته بود.
صبح من و ساناز و احسان زودتر از بقیه رفتیم. حمید خودش پیاده آمده بود (ماشینش در پارکینگ خانهی ما بود) سمانه و مهدی هم بعدا آمدند. هر کس یک کاری انجام میداد، پسرها کارهای سنگین را، ما هم ظریف کاریها را. سمانه بیشتر تمیزکاری میکرد و البته بیشتر از آن با تلفن صحبت میکرد.
تا ساعت ۸ شب کارهای اصلی و اساسی انجام شدند. آشپزخانه آمادهی بهرهبرداری بود، نصب کردنیها هم نصب شده بودند، خیلی از وسیلهها هم جابهجا شده بودند. البته که هنوز کلی کار مانده بود اما به جای رضایتبخشی رسیده بودیم. همگی هم بسیار خسته بودیم. ساناز و حمید کمی زودتر رفتند و ما هم برگشتیم خانهی پدر و تنماهی با تخممرغ خوردیم. تمام این چند روز پنبه خانم رفته بود برای مراسم عروسی نوهی خالهام.
من دوش گرفتم و خوابیدم. شنبه صبح ما دو نفری رفتیم خانه، احسان شلنگ اجاق گاز را وصل کرد و ما اولین دعوایمان را در خانهی جدید داشتیم که قاعدتا و مثل همیشه من مقصر اصلی بودم. تمام دعواهای اصلی و اساسی ما زمانی اتفاق افتاده و میافتند که هورمونهای من به هم ریختهاند و من هیچ کنترلی روی رفتارم ندارم. بسیار از این بابت ناراحت هستم که بعد از این همه سال هنوز نمیتوانم در این دورانها بر خودم مسلط باشم و به کوچکترین چیزها بیخود و بیجهت پیله میکنم. درحالیکه در بقیهی زمانها واقعا به سادگی از کنار تمام مسائل میگذرم، حتی مسائلی بسیار بزرگ. خلاصه که بعد از حل و فصل شدن دعوا احسان رفت کارگاه و من ماندم و یک دنیا کار. تا ساعت ۹ شب لاینقطع کار کردم. احسان آمد و دوباره رفتیم خانهی پدر.
یکشنبه آخرین فرصت من برای کار کردن قبل از سفر قزوین بود پس باید تمام تلاشم را میکردم. اما به نقطهای رسیده بودم که احساس میکردم فقط دارم شلوغی را از یک نقطه به نقطهی دیگر منتقل میکنم بدون اینکه کار پیش برود. احسان کمک کرد که تخت را آماده کنیم و چند کار دیگر را هم انجام داد و رفت. من بدون اغراق تمام مدت سرپا بودم. واقعا احساس میکردم که مسافتی در حدود کرج تا قزوین را پیاده طی کردهام، یعنی تا این حد پاهایم درد گرفته بودند.
این را هم بگویم که در این مدت بازوهایم کاملا عضلانی و قوی شدهاند از بس که وسایل فوق سنگینی را جابهجا کردهام. با اینکه ما همیشه از بچگی وسایل سنگینی را جابهجا کرده بودیم با اینحال ساناز و سمانه حیرت کرده بودند از اینکه من چگونه توانستهام از پس این کار بر بیایم. احساس میکنم جفتشان بچه سوسول شدهاند یا سنشان زیاد شده 🤪
من آشپزخانه را کامل کردم، تمام کارتنها را باز کردم و وسایلشان را جابهجا کردم، کارتنهای خالی را یکی کردم و پایین بردم که خود همین کار مساوی بود با حدود پنج بار بالا و پایین رفتن از پلهها که واقعا سخت بود، چند بار جارو برقی زدم، هر چیز اضافهای را جابهجا کردم، کف آشپزخانه را حسابی تمیز کردم، پردهها را وصل کردم، فرشها را انداختم، لباسهای آویزان شدنی را داخل کمد گذاشتم و دهها کار ریز و درشت دیگر را انجام دادم،تمام اینها در حالی بود که نهار نخوردم و حتی یکی دو لیوان چای را هم سرپا خوردم تا اینکه احسان با میوه آمد. میوه خوردیم و من تازه رفتم دوش بگیرم در حالیکه کلی وسیله برای شستن با خودم به حمام بردم. از اینجا به بعد ماجرا را فردا مینویسم که خودش یک داستان است.
در تکمیل ماجرای اسبابکشی این را بگویم که نقل مکان کردن ما برای خانوادهی احسان موضوعی نیست که به سادگی بتوانند با آن کنار بیایند چون به هیچوجه برایش آماده نبودهاند. با وجودیکه از همان سالهای اول زندگی مشترکمان احسان بارها گفته بود که میخواهد مسیر زندگیاش را تغییر دهد اما آنها باور نمیکردند که واقعا بخواهد محل زندگیاش را هم تغییر دهد. به ویژه اینکه چنین الگویی هرگز در خانواده وجود نداشته است.
من و احسان در طول زندگی مشترکمان با چالشهای بسیار زیاد و بعضا بسیار جدی مواجه بوده و هستیم که بعضی از آنها به سادگی تیشه به ریشهی روابط میزنند به ویژه اگر قصدت حفظ کردن رابطه نباشد، یعنی به دنبال راه حل و به دنبال ساختن نباشی.
اما به جرات میگویم که این سختترین چالش زندگی ما تا امروز بوده است. واقعا برای هر دوی ما از هر لحاظ روزهای بسیار سختی بود، هم به لحاظ فیزیکی و هم به لحاظ روحی و روانی. خانواده کاملا در مقابل ما بودند و من کاملا احساس میکردم که با شخص من وارد جبههگیری خاصی شدهاند. من هم آدمی کاملا احساساتی و بسیار حساس هستم و چنین برخوردها و حسهایی مرا کاملا به هم میریزد. آنقدر این چند روز به من سخت گذشت که فقط خدا میداند. دو بار با احسان مفصل صحبت کردیم که همین باعث شد من بسیار آرامتر و مطمئنتر شوم. واقعا تمام تلاشم را کردم که اجازه ندهم چیزی احساسم را خراب کند. تمام مدت با خودم میگفتم که من باید حواسم را به مسیرم بدهم آدمها نتایج خودشان را برداشت میکنند. حتی یک بار این وسطها تصمیم داشتم که با خانواده حرف بزنم اما دوباره به خاطر آوردم که توجه کردن و صحبت کردن در مورد آنچه که نمیخواهی کمکی به حل شدن مسائل نمیکند و صرفا باعث میشود این مسائل در زندگی پررنگتر شوند، بنابراین نباید به آنها دامن زد.
خداوند هم واقعا تمام مدت با من بود به طوریکه خانواده برای چند روز به شمال رفتند و من توانستم در آرامش کامل به کارهایم برسم. وقتی هم که برگشتند من خیلی عادی و راحت برخورد کردم و همین باعث شد که آنها هم به همین شکل برخورد کنند.
زمان خداحافظی که رسید زمان خیلی سختی بود، حال مادر احسان اصلا خوب نبود که قاعدتا باعث میشد حال من هم خوب نباشد. هم او گریه کرد و هم من. یک چیزهایی هم به من گفت که من جواب خاصی ندادم و فقط گفتم زندگی است دیگر، آدم از هیچ چیز خبر ندارد. خلاصه به هر شکلی که بود این ماجرا را پشت سر گذاشتم و ایمان داشتم که زمان همه چیز را درست میکند. در تمام این چند روزی که در حال جابهجا کردن وسیلهها بودم هر روز از خدا میخواستم که به آنها آرامش عطا کند و حال دلشان را خوب کند. من آگاه هستم که این مسیرِ زندگی است و نمیشود در هیچ نقطهای متوقف شد و حتی مطمئن هستم که بعد از مدتی خانواده هم از این تصمیم پشتیبانی خواهند کرد اما فعلا همه چیز تازه است و قاعدتا کنار آمدن ساده نیست.
من در تمام این مدت فقط با خدای خودم صحبت میکردم و از او میخواستم که کارها را برای ما ساده کند. از او میخواستم که نظر لطفش را از ما برندارد و همراه با ما باشد و هر چه بگویم از میزان لطف و رحمتش نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم.
در این سه سالی که خداوند به زندگی من برگشته است روزهایی را از سر گذراندهام که اگر او نبود من قطعا جایی آن وسطها تمام کرده بودم. این را به جد میگویم. من بدون خداوند حتی یک روز از این روزها را نمیتوانستم پشت سر بگذارم. بزرگترین سپاسگزاریام در زندگی بابت همین برگشتن خداوند و پذیرفتن دوبارهی من است.
سفر اسبابکشی ما یک سفر سخت و طولانی و پر از چالش بود که در عین حال باعث شد رابطهی ما وارد فاز کاملا جدیدی شود و عمق بسیار بسیار بیشتری پیدا کند. به تجربه دریافتهام که وقتی آدمها در کنار هم از چالشها عبور میکنند رابطهشان بسیار عمیقتر میشود.
این را به همه گفتهام و اینجا هم میگویم که قهرمان اصلی این مسیر احسان بود، کسی که جسارت اصلی را به خرج داد و زحمتهای اصلی را کشید احسان بود. من حتی زمانی که برای زندگی کردن به قزوین رفتم کار خاصی نکردم. درست است که با اقوام همسرم در یک ساختمان ساکن شدم و به لطف خدا بدون حتی یک بار دلخوری و ناراحتی و در کمال شادی و آرامش این سالها را سپری کردم اما به هر حال این هجرت برای من اصلا سخت نبود. من با قزوین آشنا بودم و خانه و زندگی هم در بهترین حالتش برای من مهیا بود. همه چیز را بر طبق نظر و سلیقهی خودم مهیا کرده بودم و ما تحت حمایت کامل خانواده بودیم.
اما این یکی هجرت انصافا نیاز به یک جهاد اکبر از طرف احسان داشت، او بود که خودش را وارد اقیانوس کاملا جدیدی کرد. او به عنوان تنها پسر خانوادهای که بسیار روی پسرشان حساس هستند و درحالیکه کارفرمای خودش بود و در خانهی خودش آن هم نزدیک خانوادهاش ساکن بود در عرض چند هفته تمام اینها را پشت سر گذاشت و بدون اینکه حتی یک بار غر بزند و از چیزی گله کند قدم در مسیری کاملا ناشناخته گذاشت و پیش رفت. او با ترسهایش مواجه شد، از منطقهی خیلی خیلی امنی که داشت خارج شد، از محدودیتهایش عبور کرد و خودش را به چالش کشید و من واقعا و عمیقا به او افتخار میکنم.
انگار که این مرد به جز آس چیزی در دستش ندارد، این هزارمین باری است که مرا شگفتزده کرده است. من هر بار در مورش تخمین اشتباهی میزنم و او همیشه بسیار فراتر از انتظار من ظاهر میشود. باعث افتخار من است بودن در کنار چنین مردی. باید بگویم منی که خودم باعث و بانی شروع تمام این تغییرات بودم بارها در این مسیر غمگین و ناراحت و مضطرب و نگران شدم اما احسان تمام قدمهایش را با قدرت برداشت. تنها حسی که هرگز در من شکل نگرفت پشیمانی بود. حتی برای لحظهای هم از تصمیمی که گرفتیم پشیمان نشدم و میدانستم که ما این برهه از زندگی را کاملا پر کردهایم؛ این شهر و این خانه و این شرایط را… ما از تمام اینها پر شدیم و وقتش بود که حرکت کنیم.
اما احسان بسیار روانتر و راحتتر و پختهتر و قویتر از من عمل کرد. شاید اگر کسی ما را از بیرون ببیند متوجهی این موضوع نشود اما من هر چه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم که احسان بسیار پختهتر از من است؛ او قوی، قابل اعتماد، مسئولیتپذیر، باهوش، جسور، عملگرا و البته بسیار بامزه و جذاب است. راستش مجموعهی این ویژگیها همیشه در ناخودآگاه من در مورد مرد ایدهآل وجود داشته و حالا من دارم با مرد رویاهایم زندگی میکنم و از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.
الهی شکرت….
دیروز از نظر من یک روز خاص بود، چون یک بار دیگر فهمیدم که خداوند هوای تک تک بندگانش را دارد و هرگز هیچ بندهای را به حال خود رها نمیکند (مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ)
دیروز من دستشویی را شستم و در حالیکه با شورت مشغول جمعآوری وسایل دستشویی و حمام بودم در زدند. طبق معمول هم که کلید پشت در بود. من چون وضعیتم مناسب نبود گفتم بله؟ اُلگا بود. گفتم بیا داخل. آمد و گفت که واقعا نیاز دارد با کسی حرف بزند، واحد روبرو هم نبودند و به همین خاطر مجبور شده در این وضعیت به سراغ من بیاید (جاری الگا در واحد روبرویشان ساکن است) گفت تو کارهایت را انجام بده من همینطوری حرف میزنم.
نگران وضعیت خواهرش بود که در روسیه با بچهی کوچک تنها مانده چون شوهر خواهرش از ترس اعزام به جبهههای جنگ با اوکراین به رومانی گریخته است، الگا هم نمیتواند خواهرش را به اینجا بیاورد چون وضعیت ایران بدتر از آنجاست. از آن طرف هم اوضاع اینترنت اینجا خراب است و او نمیتواند از حال خانوادهاش درست و حسابی خبر بگیرد و حالش از این بابت اصلا خوب نیست. حرف ادامه پیدا کرد تا اینکه رسید به زندگی شخصی خودش و گفت که اوضاعشان اصلا خوب نیست و یک جورهایی به آخر خطر رسیدهاند اما هیچکدامشان چارهای به جز تحمل کردن ندارند؛ الگا باید تحمل کند به خاطر اینکه جایی برای رفتن ندارد و در ضمن نگران بچهها است و همسرش هم باید تحمل کند به خاطر غرور و آبرویش در شهر.
الگا تمام این حرفها را زد و بعد برای سیگار کشیدن پایین رفت درحالیکه موبایلش بالا بود. من شلوار پوشیدم و او برگشت و نشست روی مبل و به حرف زدن ادامه داد. من تصمیم گرفتم تمام کارهایم را رها کنم و بنشینم و گوش کنم. تمام مدت در سکوت کامل به تمام حرفهایش که از گذشتههای دور شروع شده بود گوش کردم و اجازه دادم تمام حرفهایش را بزند.
تمام مدت که حرف میزد داشتم در ذهنم به دنبال سریعترین و موثرترین راهحلی که میشود به زنی در موقعیت او داد میگشتم. کاری که بتواند در وهلهی اول او را از افسردگی که به آن دچار است خارج نماید و در مراحل بعدی مسیر را برای او روشن نماید، کاری که او را از گذشته و از افسوس و سرزنش و خشم رها نماید، کاری که مقاومت ایجاد نکند و انجام دادنش سخت نباشد… آهان پیداش کردم….
بعد از او شروع به صحبت کردم. یکی دو بار در حرفم پرید، به او تذکر دادم که تو در نوبت خودت حرف زدی و من چیزی نگفتم، حالا سکوت کن و گوش کن. به او گفتم که تو در این موقعیت به دلسوزی من نیازی نداری، اصلا تمام حقِ دنیا با تو است و تو کاملا درست میگویی، فرض کن که تمام فامیل هم حق را به تو میدهند، این دردی را از وضعیت فعلی تو دوا نمیکند.
به موضوع همسرش و وضعیت گذشته و اکنون زندگیاش از چند جنبه نگاه کردم؛ به او گفتم که خودت را بابت تصمیمات به ظاهر اشتباهی که در گذشته گرفتهای سرزنش نکن، این مسیر، مسیر آگاهیِ تو بوده است. تو باید به همین طریق سخت مسیر آگاهی را طی میکردی تا درسهایت را یاد میگرفتی.
در ضمن من آدمهایی را دیدهام که میتوانستم روی اسمشان قسم بخورم اما بعد فهمیدهام که همان آدمها خلاءها و نقاط ضعف بسیار بزرگی داشتهاند. همهی آدمها نقاط ضعف دارند و اگر میتوانستی بقیهی مردها را از نزدیک بشناسی میفهمیدی که همسر تو از خیلی جهات بسیار بهتر از خیلی از مردهای موجود در این جهان است که تو توانستهای بیست و سه سال را در کنار او بگذارنی.
بعد مسیر صحبت را به این سمت بردم که اگر تو نتوانی برای وضعیت کنونیات راهحلی درونی پیدا کنی حتی اگر از همسرت جدا شوی و به کشور خودت برگردی همین الگو عینا در زندگی تو تکرار خواهد شد.
تو نیاز به راهحل داری و نه مسکّن؛ آن هم راهحلی که حال تو را از درون بهبود دهد. سیگار و الکل مسکّن هستند. حتی الان که داری به آموزشگاه میروی و زبان روسی تدریس میکنی حالت بهتر نشده چون تو هنوز از درون خوب نیستی.
به او گفتم که من زمانی در جایگاه فعلی تو بودم با این تفاوت که این امکان را داشتم که همه چیز را رها کنم و بروم. اما با این حال به دنبال راه حل رفتم نه راه فرار. تو که به قول خودت هیچ امکانی هم برای فرار کردن نداری پس چارهای نداری به جز اینکه به دنبال راه حل باشی.
وقتی به این مرحله رسیدم او آمادهی شنیدن راهحل بود. گفت: «من دیگه دارم فریاد میزنم و به دنبال راه چاره هستم. چه کار کنم؟!»
من راه حلی را به او گفتم که چند سال قبل وقتی خودم در چنین وضعیتی بودم به داد من رسید و حال من را از درون بهبود داد و آهسته آهسته مسیرها را برای من روشن کرد؛ «نوشتن صفحات صبحگاهی»
قوانین را برایش توضیح دادم:
۱- اولین کاری که به محض بیدار شدن باید انجام دهی
۲- سه صفحه مینویسی بدون اینکه دستت را از روی کاغذ برداری (بدون توقف)، بدون اینکه خودت را سانسور کنی و بدون اینکه فکر کنی
۳- تا شش ماه چیزهایی که نوشتهای را نمیخوانی
به او گفتم که تا پایان سال تقریبا شش ماه زمان داریم. متعهد باش که حتی اگر هیچ تغییری احساس نکردی تا شش ماه این کار را انجام دهی، بعد از این شش ماه اگر نتیجه نگرفتی میتوانی کار را رها کنی. اما اگر این کار را انجام ندهی من به این نتیجه میرسم که اُلگا نمیخواهد به خودش کمک کند، پس کاری به کارت نخواهم داشت. از او خواستم با من دست بدهد و این تعهد را اعلام نماید که او هم انجامش داد. گفت «انجام دادنش مجانیه، من که توی این مدت کار خاصی نمیتونم بکنم، پس این کار رو انجام میدم اگر نتیجه نگرفتم رها میکنم»
واقعا امیدوارم که این لطف را در حق خودش بکند و این کار را انجام دهد.
حالا برگردم به ابتدای صحبتهایم که گفتم امروز یک روز خاص بود. فقط فکرش را بکنید که فردی تا این حد مستاصل شده باشد که فریادش درآمده باشد و به دنبال چاره باشد، از قضا آن کسی که همیشه با او حرف میزده آن روز خانه نبوده باشد که اگر بود احتمالا همان حرفهای همیشگی را با هم میزدند، من هنوز اسبابکشی نکرده باشم و در خانه باشم و این فرد بیاید و با من حرف بزند و خداوند از زبان من راهی را پیش پای او بگذارد.
به او گفتم که اگر ادامه بدهی روزی میآید که امروز را به خاطر میآوری و میفهمی که این پاسخی بود به درخواست کمکی که در نهایت استیصال به جهان ارسال کرده بودی و اینکه چطور همه چیز دست به دست هم داد تا تو در این زمان و مکان قرار بگیری و این حرفها را از من بشنوی. به تو قول میدهم که ایمان از دست رفتهات را دوباره پیدا خواهی کرد اگر به مسیرت ادامه دهی.
دفترم را به او نشان دادم و گفتم ببین که من در این وضعیت اسبابکشی هر روز مینویسم، بیشتر از شش سال است که هر روز در هر شرایطی این کار را انجام میدهم و به این طریق از تمام چالشهایم عبور کردهام و راهحلها را پیدا کردهام.
من دیروز حیرت کردم از برنامهریزی خداوند و از اینکه هیچ بندهای را به حال خودش رها نمیکند و در هر شرایطی به تمام درخواستها پاسخ میدهد.
دیروز ما خیلی کار کردیم، هر کاری باقی مانده بود را انجام دادیم، روی کاناپهها هم به سختی نایلون ضربهگیر پیچیدیم. کار سختی بود چون اصلا نمیدانستیم از کجا شروع کنیم. اما به هر حال کار انجام شد. تمام کارهای نیمهتمام را انجام دادیم و وسیلهها را در ماشینها قرار دادیم. قرارمان این بود که تمام لوازم آشپزخانه را در این سفر با خودمان ببریم و در خانه قرار دهیم تا خیالمان از بابت شکستنیها راحت باشد.
متاسفانه فردی که قرار بود برای بریدن وسایل چوبی بیاید بدقولی کرد و نیامد. احسان گفت مهم نیست، ما وسیلهها را به همین شکل میبریم. کنار کارگاهمان یک نفر کارگاه MDF دارد که کارش هم بسیار تمیز و دقیق است. از او میخواهیم که برشها را انجام دهد.
من دیشب با وجود خستگی بسیار زیاد کاملا بدخواب شدم و عملا تا صبح بیدار بودم. صبح زود هم بلند شدم و وسایل فریزری را داخل ماشین گذاشتیم و بدون اینکه صبحانه بخوریم حرکت کردیم. در خانهی پدر صبحانه خوردیم و به خانهی خودمان رفتیم.
یک چرخدستی داریم که مخصوصا بالا و پایین رفتن از پلههاست. کارتنها را روی چرخ میگذاشتم و با کش محکم میبستیم و بعد دو نفری پلهها را بالا میرفتیم. احسان بالا ایستاده بود و میکشید، من هم از پایین هل میدادم. قاعدتا کار سختی بود، اما خوبیاش این بود که سه یا چهار کارتن را با هم بالا میبردیم. چهار بار با چرخ رفتیم و چند بار هم بدون چرخ و موفق شدیم همهی کارتنها را بالا ببریم.
همهی کارتنها را در «اتاق فکر» قرار دادیم. (از روزی که این خانه را دیدم برای اتاق سوم اسم انتخاب کردم؛ اتاق فکر. همیشه دوست داشتم اتاق سومی داشته باشم دقیقا به همین منظور، که کنج دنج من باشد برای فکر کردن و ریلکس کردن و حالا به لطف خدا این اتاق را دارم)
خانه را برای آوردن اثاثیه مهیا کردیم و بلافاصله حرکت کردیم. در خانهی پدر، من چای خوردم و احسان نوشابه و بدون فوت وقت حرکت کردیم. از قبل به احسان تخمه داده بودم که اگر خوابش گرفت بخورد و در طول مسیر میدیدم که دارد تخمه میشکند. من مثل پدرم هستم، هر چقدر هم که خسته باشم موقع رانندگی خوابم نمیگیرد فقط کلافه میشوم که امروز هم واقعا کلافه بودم. در بین مسیر برای بنزین زدن توقف کردیم و من هم طبق معمول دستشویی رفتم. فکر میکنم ساعت ۳:۳۰ بود که به خانه رسیدیم. مامان و بابا تازه از شمال رسیده بودند. در کنار هم آبگوشت خوردیم (البته من فقط آبش را خوردم با کمی گوشت نکوبیده. چون گوشت کوبیده سیبزمینی و حبوبات دارد که من نمیخورم)
وقتی آمدم بالا ساعت ۵ بود و من به معنای واقعی کلمه نابود بودم، از شدت خستگی مغزم به درستی کار نمیکرد. روی تخت دراز کشیدم و فکر میکنم حدود یک ساعتی خوابیدم. بعد به سختی بلند شدم. تصمیم گرفتم هیچ کار دیگری انجام ندهم و کارها را بگذارم برای فردا. حتی انگشتهایم به سختی کار میکنند. قهوهی فوری و دوش آب داغ (گرم نه داغ) کمی حالم را جا آورد.
باز هم از اسنپ فود غذا سفارش دادیم و منتظریم که بیاید.
فردا باید هر کاری که باقی مانده انجام شود چون ماشین صبح زود میآید. قرار است که من کمی زودتر حرکت کنم تا قبل از رسیدن کامیون خانه را مهیا کنم. امیدوارم که باقی کارها هم نرم و روان و راحت پیش بروند.
باید بگویم که با فکر نکردن و صحبت نکردن و نپرداختن به چالشهای اخیر، توانستهام از آنها عبور کنم و از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.
الهی شکرت…
پاهایم از درد ذُق ذُق میکنند، کمرم را به سختی میتوانم صاف کنم، دو روز است که بیوقفه ایستادهام و راه رفتهام. احساس میکنم فاصلهی بین دو شهر را پیاده طی کردهام. دیروز تمام آشپزخانه را جمع کردم، حتی یخچال را.
امروز اول فریزر را جمعآوری کردم به طوریکه آمادهی برداشتن و رفتن باشد و بعد به سراغ میز آرایش و میز کار رفتم که هیچ دست کمی از آشپزخانه نداشتند. بعد هم کفشها را جمع کردم و رختخوابها، حولهها، پردهها و ملافهها و هر چیزی که اینجا و آنجا مانده بود را جمع کردم. بیست درصد از کار جمعآوری باقی مانده که به امید خدا فردا انجام میدهم.
احسان هم به مرور کارتنهای آماده را برده پایین و داخل وانت گذاشته. قرار است ماشین خودمان را هم با وسایل حساسی مثل چراغها و لوسترها و وسایل یخچال و فریزر پر کنیم و یک سفر به کرج برویم. در این سفر تمام آشپزخانه را با خودمان میبریم که خیالمان از بابت شکستنیها راحت باشد.
متاسفانه بعضی از وسایل ما مثل کتابخانه و میز کار و میز نهارخوری بسیار بزرگ هستند و راه پلههای خانهی جدیدمان برای عبور این وسایل کوچک است. مجبور شدهایم که تصمیم به بریدن و دوباره سرهم کردن این وسایل بگیریم تا هم این بار بتوانیم وسایل را راحت بالا ببریم و هم برای دفعهی بعدی که جابهجا میشویم کارمان راحت باشد. با یک نفر هماهنگ کردیم که بیاید وسایل را ببیند که همین نیم ساعت پیش آمد. قرار شد فردا عصر بیاید برشها را انجام دهد.
دیروز موقع جمع کردن آشپزخانه آنقدر گیج و خسته شده بودم که ناخودآگاه نشستم روی مبل و سرم را بین دستانم گرفتم. بستهبندی کردن کاریست که نیاز به فکر کردن زیاد دارد؛ اینکه کدام کارتن را انتخاب کنی، کدام وسیله را اول بگذاری و به چه نحوی بگذاری که بتوانی اولا از فضا به صورت بهینه استفاده کنی، دوما چیزی جا نماند، سوما فضای خالی بین وسیلهها نباشد که در حین جابهجایی وسایل تکان نخورند چون این باعث شکستن آنها میشود.
آنقدر این چند روز فکر کردهام که مغزم از کار افتاده است. اما باید این تعریف را از خودم بکنم و بگویم که طوری حرفهای بستهبندی کردهام که خودم متحیرم. روی تمام کارتنها نوشتم که چه چیزهایی داخل آنهاست و تا جایی که یادم بود عکس گرفتم از ظاهر کارتنها که در اسبابکشیهای بعدی همین وسایل را داخل همین کارتنها بگذارم تا دیگر مجبور نباشم انقدر فکر کنم.
اگر زنده باشم تجربهام دربارهی اسبابکشی را خواهم نوشت. مطمئنن اسبابکشی برای خیلیها چالش بزرگی است و نمیدانند باید چطور پیش بروند.
این تجربه یک تجربهی کاملا جدید و بعضا طاقتفرسا برای هر دوی ما بود. من خودم خیلی وقتها در طول این مسیر کم آوردم و دلم میخواست قید وسایلی مانند کتابخانه و کمد بزرگ را بزنم. ذهن و بدنم گرایش داشت که به راحتی تن در دهد، بارها به خودم گفتم چرا ما انقدر وسیله داریم، اصلا آدم باید سبک زندگی کند. الان که تمام آشپزخانه را جمع کردهام فقط دو عدد بشقاب و پیشدستی و چهار عدد قاشق و چنگال و یک قابلمهی کوچک و دو عدد استکان و دو تا لیوان داریم و با همینها داریم زندگی میکنیم، چه لزومی دارد که آدم این همه وسیله داشته باشد. یعنی در این حد کم میآوردم و خودم و زندگی را زیر سوال میبردم.
خیلی وقتها ناامید و خسته شدم، باید بگویم که احسان خیلی مصممتر و قویتر از من بود در این مسیر. اما هر بار که به چالشی در مورد وسایل برخورد کردیم راهحلش را پیدا کردیم و ادامه دادیم. هنوز قستهای سخت کار باقی مانده اما مطمئنم که به خوبی انجام میشود.
این تجربه اعتماد به نفس هر دوی ما را بسیار بالاتر خواهد برد. در واقع ما در تمام این سالها در منطقهی امن بودیم و حالا این به معنی خروج از تمام مناطق امن ماست. خروج از خانهی خودمان، خروج از شغل قبلی، از محل کار قبلی که در آن کارفرما بودهای و همه چیز در اختیار خودت بوده است و بعد ورود به یک دنیای کاملا جدید. در واقع من و احسان کاملا صفر شدهایم. انگار که تازه اول مسیر زندگی باشیم.
امروز داشتم به احسان میگفتم که انگار که ما با تزریق اولیه همه چیز را شروع کرده بودیم، مثل اینکه وام بگیری برای اینکه کسب و کار را شروع کنی به جای اینکه خودت از صفر شروع کنی و تکاملت را طی کنی. تمام بخشهای زندگی به ما تزریق شده بود و حالا ما داریم همه چیز را از اول و از نقطهی صفر شروع میکنیم. دقیقا به همین شکل است و قطعا چالشهای بسیاری در این مسیر خواهد بود. به خصوص با توجه به سن و سالی که در آن هستیم. هیچکس انتظار ندارد که در این سن صفر شود. اصولا تا به این سن رسیده باشی خیلی از مسیرها را طی کردهای و تکلیفت در مورد خیلی چیزها روشن است اما ما تازه برگشتهایم اول خط.
شاید خیلی وقتها ترسناک و بعضا ناامیدکننده باشد، اما من واقعا خوشحالم. من در تمام این سالها (حتی خیلی قبل از اینکه در مسیر آگاهی قرار بگیرم) میدانستم که ما باید قدم در چنین مسیری بگذاریم. ما باید از وابستگیها جدا شویم و مستقل باشیم. اما باید زمانش از راه میرسید. ما این برهه از زندگی را پر کردیم و حالا باید وارد موقعیتی کاملا جدید شویم.
ایمان دارم که این شروع تازه از هر نظر برای ما عالی خواهد بود. اصلا من متحیرم از زمانبندی و برنامهریزی خداوند، واقعا هر چه در این باره بگویم کم گفتهام.
گربه هم از صبح اول وقت آمد پشت در و من هم با کمال میل اجازه دادم داخل شود. فکر میکنم حس کرده است که من سخت نمیگیرم و هم اینکه یک عالمه وسیله برای فضولی کردن هست به همین دلیل دوست دارد زود به زود بیاید بالا. یک بار دیگر هم شب آمد. شب که آمد پریده بود روی تشک کمدِ جاکفشی و برای خودش لم داده بود و در سیاهی وسایلی که آنجا بودند کاملا گم شده بود. گربهها عاشق فضاهای تاریک و بسته هستند، این به آنها احساس امنیت میدهد.
رول نایلون ضربهگیر که حالا حجمش کم و سبک شده است وسط سالن است. دیروز احسان وقتی دید من از خستگی و کلافگی سرم را بین دستهایم گرفتهام دستش را داخل رول نایلون ضربهگیر برد و آن را مثل لولهی تانک به سمت من گرفت و شلیک کرد. آنقدر وضعیت خندهداری بود که خستگی از یادم رفت در حدی که عکس و فیلم هم گرفتم. این بشر در بامزه بودن بسیار خلاق است. با اینکه در ظاهر آدمی خشن و جدی است اما همیشه میتواند مرا بخنداند، هوش اجتماعی بسیار بالایی دارد و این یکی از چیزهاییست که همیشه برای من جزء اولویتهای اول انتخابم بوده است.
اینکه بقیه میگویند رابطه در طول زمان تکراری و یکنواخت و کسلکننده میشود را من اصلا درک نمیکنم، چون رابطه برای من هر روز جذابتر شده است و میشود.
همین الان اسنپ فود آمد و شام ما را آورد. من این روزها به بدنم سخت نمیگیرم و گاهی شام میخورم. البته اگر چیزی به عنوان شام موجود باشد 😄
من رفتم شام خوردم و برگشتم و باید بگویم که در مرز ترکیدن هستم. هر دوی ما به شدت گرسنه بودیم و اصلا نمیفهمیدیم چطور داریم میخوریم. حتی بعد از شام چای هم خوردیم… کارهای نکرده. هر وقت کار فیزیکی سنگین انجام میدهم حال افرادی که شغلشان انجام دادن کارهای فیزیکی سنگین است را کاملا درک میکنم و میفهمم که چرا مرتب چای میخورند.
بروم بخوابم که فردا یک دنیا کار هست برای انجام دادن.
الهی شکرت…
به نیمهی مهر ماه رسیدیم، به همین سرعت. این چند روز به لحاظ روحی توان نوشتن نداشتم. البته که وسطِ چیزی شبیه به یک انقلاب هم بودم اما اگر روحیهی نوشتن داشتم میتوانستم زمانش را جور کنم، اما واقعا دست و دلم به نوشتن نمیرفت.
الان که مینویسم ساعت هنوز ۶ نشده است. من از ساعت ۴:۳۰ بیدار هستم. بعد از اذان بلند شدم. در واقع دیشب هم خیلی بدخواب شده بودم چون تمام مدت ذهنم مشغولِ بستهبندی کردن بود. صبح با یک تبخال روی لب بالا از خواب بیدار شدم که اصلا نمیدانم دلیلش چیست!!
دوشنبه صبح کلهی سحر قهوهی داغِ داغ روی دستم ریخت. انگشت اشاره و انگشت وسط دست راستم به شدت سوخت. کار عاقلانهای که کردم این بود که دستم را زیر آب نگرفتم. به جایش آرد سرد را از یخچال بیرون آوردم و روی انگشتهایم ریختم. آرد را که روی محل سوختگی میریزی اول بیشتر میسوزد، اما اگر ده دقیقهای صبور باشی سوزش قطع میشود و خوبی بزرگش این است که تاول ایجاد نمیشود. در واقع اثر سوختگی به جا نمیماند. اما من با همان آرد روی دستم شروع به نوشتن کردم. به همین دلیل آرد خیلی روی دستم باقی نماند، بنابراین یکی دو تاول کوچک ایجاد شد. اما به هر حال سوزش کاملا از بین رفت اما اگر دستم را زیر آب گرفته بودم تا شب میسوخت.
خانه به معنای واقعی کلمه منفجر شده است. تا به حال در تمام این چند سال من هرگز انقدر بیخیال نبودهام. وقتی راه میرویم پایمان مرتب به همه چیز برخورد میکند و من میخندم و رد میشوم. زمین پر از آشغال است اما اصلا برایم مهم نیست. تنها جایی که میشود نشست روی مبلهاست. کنج دنجم از چند روز پیش کاملا جمعآوری شده است.
متاسفانه ارکیده را از دست دادیم. علیرغم تمام تلاشهایم موفق نشدم حفظش کنم. عمرش دیگر به دنیا نبود، پیمانهاش پر شده بود و وقتی پیمانهای پر میشود دیگر وقت رفتن رسیده است و هیچ قدرتی نمیتواند جلوی این روند را بگیرد. حالا من وسط همین هاگیر و واگیر برگهای باقیمانده از ارکیده را در خاک کاشتم به این امید که شاید زنده بمانند هر چند که خیلی بعید است چون برگها به تنهایی امکان جوانه زدن ندارند حداقل در مورد ارکیده. اما مثلا گیاهی مثل «قاشقی» حتی برگهایش هم تکثیر میشوند.
ما یکی از همین روزهایی که گذشت در حالیکه وانت و ماشین خودمان را تا سرحد ممکن پر از وسیله کرده بودیم به سمت کرج حرکت کردیم. قرار بود من پشت سر بروم که همین کار را هم کردم. تا کرج اجازه ندادم که احسان حتی لحظهای هم احساس کند که گماش کردهام، تمام مدت پشت به پشتش رفتم. خدا را شکر اتوبان هم زیاد شلوغ نبود. هیچکدام بنزین نداشتیم. یک بار وارد جایگاه شدیم، احسان برای من بنزین زد اما نوبت به خودش که رسید شیفت تمام شد و به او بنزین نرسید. دوباره در جایگاه بعدی توقف کردیم و بالاخره با باکهای پر حرکت کردیم.
به محض رسیدن و گذاشتن بعضی از وسیلهها در خانهی پدر و مادر به خانهی خودمان رفتیم. قرار گذاشتیم که تا ساعت ۱۲ همهی وسیلهها را بالا برده باشیم که به لطف خدا تا ۱۱:۲۰ کار انجام شده بود. انصافا کارسختی بود، اکثر کارتنها پر از وسایل شکستنی و به شدت هم سنگین بودند.
من واقعا به احسان افتخار میکنم. او مردِ عمل است. تا به حال نشده است که من خواستهای داشته باشم و او آن را محقق نکند. در واقع آن کسی که عملکنندهی اصلی است اوست. خیلی وقتها شده است که من ایدهای یا خواستهای داشتهام اما در مرحلهی عمل او با جدیت بسیار بیشتری از من آن خواسته یا ایده را دنبال کرده است.
باید اعتراف کنم که در تمام طول این سالها (یعنی در طی شانزده سال که خودش یک عمر به حساب میآید) همیشه انتظار من از او حداکثر شش یا هفت بوده است اما او همیشه و همیشه آس رو کرده است. احسان در تمام موقعیتها بسیار فراتر از انتظار من ظاهر شده است. اما آدمهایی بودهاند که من واقعا کمتر از آس از آنها توقع نداشتهام اما بعدا فهمیدهام که دستشان خالی است و تمام مدت خالی بازی میکردهاند.
واقعا و عمیقا به خاطر داشتن یاری مانند او در کنارم سپاسگزارم. ما در طول این سالها به تضادهای بسیار زیاد و بعضا شدید و عجیب و غریبی برخورد کردهایم که هر کدامشان به تنهایی میتوانستند دخلِ هر رابطهای را بیاورند. حتی الان در همین مرحله از زندگی که هستیم با تضادهایی مواجه هستیم که دمار از روزگارمان درآوردهاند اما ما به مسیر ادامه دادیم و هر بار با عبور از هر کدام از این تضادها پیوندمان عمیقتر شده است. هر دوی ما بسیار صبور بودیم و به طور ناخودآگاه در طول مسیر به دنبال راه حل برای عبور از تضادها بودهایم نه به دنبال پاک کردن صورت مساله.
همان روز که وسیلهها را بالا بردیم اولین تجربهی زندگیمان از چسباندن کاغذ دیواری را در کنار هم داشتیم. اول همهی برشها را انجام دادیم به این صورت که اولین قسمت را دقیق اندازهگیری کردیم و آن را مرجع قرار دادیم. بقیهی قسمتها را بر همان اساس برش زدیم. بعد چسب را آماده کردیم. چسب مخصوص کاغذ دیواری را باید آهسته آهسته به آب اضافه کنی و مرتب هم بزنی تا گلوله ایجاد نشود. دقیقا همان کاری که موقع درست کردن سس سفید (سس بشامل) انجام میدهی تا از گلوله شدن آرد جلوگیری شود. چسب را آماده کردیم و قدری هم چسب چوب به آن اضافه کردیم. احسان از قبل زیرساز کار را آماده و کاملا تمیز کرده بود. همان کاغذ دیواریهای قبلی را هم مرتب کنده بود تا از خود آنها زیر دیوار استفاده کند که چسب روی موکتها نریزید.
خلاصه که مرحله به مرحله پیش رفتیم. من پشت کاغذها و روی دیوار چسب میزدم، احسان میچسباند و حبابها را از بین میبرد. تجربهی جالبی بود. چسب دیر خشک میشود و این امکان وجود دارد که کاغذ را راحت روی دیوار جابهجا کرد تا مرزها کاملا به هم متصل شوند. کارمان پنج ساعت طول کشید و نتیجه بسیار تمیز بود. تنها چیزی که فردای آن روز باعث شد احسان با ذهن کمالگرایش صد درصد رضایت نداشته باشد این بود که قلممویی که با آن چسب زده بودیم کمی رنگ میداد و باعث میشد چسبها رنگی شوند و کاغذ هم که کاملا روشن بود بنابراین در مرزها کمی ردِ چسب دیده میشد. اما من کاملا از نتیجه راضی بودم.
فردای آن روز من در خانه تنها بودم، چند تا از شوفاژها را رنگ کردم، در ورودی خانه را هم تمیز کردم و خانه را جارو و زدم و مرتب کردم تا برای شسته شدن موکتها آماده باشد. در مسیر برگشت روزنامهی باطله خریدم و به خانه رفتم. واقعا در مرز غش کردن بودم از شدت خستگی به خصوص که شب قبلش تا ساعت ۲ شب بیدار بودیم و در مورد تضادهای اخیرمان حرف میزدیم.
من در درون تصمیم گرفتم که در مورد چیزهایی که این روزها اذیتم میکنند فکر نکنم و در موردشان صحبت نکنم. آدمها نتایج خودشان را بر اساس افکار و عملکردشان برداشت خواهند کرد و من هم نباید اجازه دهم که افکار و عملکرد اشتباه آدمها من را به چالش بکشد و احساس من را خراب کند.
آنقدر خسته بودم که در حالیکه پنبه خانم لباسهایش را یکی یکی امتحان میکرد که من ببینم و نظر بدهم که کدامها را برای مراسم حنابندان و عروسی و پاتختی که پیش رو دارد بپوشد من بین هر دو تعویض لباس کاملا خوابم میبرد.
پنجشنبه صبح آمدند موکتها را شستند. راستش نگران بودم که بدقولی کنند و کار ما عقب بیفتد اما به لطف خدا خیلی خوب و به موقع انجام شد. تمام پنجرهها را باز گذاشتیم که موکتها کاملا خشک شوند و بو نگیرند. کارشان خیلی دقیق و حرفهای نبود اما همینکه موکتها شسته شدند باعث میشود خیال آدم راحت باشد. کل کار یک ساعت و نیم طول کشید. من هم با همان امکانات ناقصِ موجود چای آماده کردم.
بعد از این که کار موکتها انجام شد احسان شیرهای آب مربوط به ماشین ظرفشویی و لباسشویی را آماده کرد و ما برگشتیم، وسیلهها را از خانهی پدر برداشتیم و همان موقع راهی شدیم. اتوبان شلوغ بود و برای مسافتی حدود چند کیلومتر من و احسان از هم دور افتادیم اما بالاخره به هم رسیدیم. یک جایی وسط مسیر احسان توقف کرد و گفت که خوابش گرفته. خیلی به موقع بود چون من به شدت نیاز به دستشویی داشتم. احسان چرت خیلی کوتاهی در حد ده دقیقه زد. خدا را شکر در وسیلههایم تخمه داشتم که به او دادم و دوباره راهی شدیم.
فکر میکنم ساعت ۳ بود که رسیدیم و من به محض رسیدن و بدون اینکه نهار خورده باشیم شروع به جمع کردن کردم. تمام مدت در ذهنم برنامهریزی کرده بودم که از کجا شروع کنم و چطور پیش بروم. میخواهم آشپزخانه را کاملا جمع کنم و بعد به سراغ بقیهی قسمتها بروم.
فکر میکنم قبلا نوشتم که من در بستهبندی کردن خیلی مهارت دارم، هرچقدر هم که بیشتر پیش میروم راهکارهای بهتری به ذهنم میرسد. جوری وسیلهها را در کارتنها جا میدهم که تکان نمیخورند. در کارتنهایی که این سری با خودمان بردیم بانکهی نمک وجود داشت، من فراموش کرده بودم که در بانکه را چسب بزنم که تکان نخورد، وقتی کارتن را بالا بردیم من متوجهی صدای ریخته شدن نمک شدم، فکر کردم که بانکه شکسته است اما وقتی در کارتن را باز کردم دیدم طوری وسیلهها به هم چسبیده بودهاند که امکان تکان خوردن و شکستن وجود نداشته فقط در ظرف باز شده و نمک بیرون ریخته.
موقع قرار دادن وسیلهها در کارتن نباید هیچ فضای خالیای بین آنها باقی بماند، همه چیز باید کاملا به هم چسبیده باشند و اگر فضای خالی وجود دارد باید با چیزی مثل نایلون ضربهگیر یا مقوا کاملا پر شود، وگرنه وسیلهها به هم برخورد میکنند و میشکنند.
شب احسان جوجه بروستد گرفت و آورد. هر دوی ما به شدت گرسنه بودیم. گربه آمده بود خانهی ما و برای اولین بار هر کجا دلش میخواست میرفت و به تمام وسایل سرک میکشید و من هیچگونه حساسیتی نداشتم. چون الان از نظر من همه چیز و همه جا کاملا کثیف است پس مهم نیست گربه کجا میرود. دائم دور و بر من میچرخید و خودش را به پایم میمالید اما من توجهی نمیکردم. طفلکی ناامید شد و رفت.
اینکه میگویند جای سوزن انداختن نیست مصداق بارز وضعیتِ کنونی خانهی ماست. جالب این است که در همین وضعیت قهوه دم میکنم و صفحات صبحگاهیام را هر روز مینویسم و جالبتر این است که احسان با همین وضعیت اسفبار اینترنت سریال کمدی دانلود کرده است. من دیشب از خستگی به مرزی رسیدم که همه چیز را در همان وضعیت موجود رها کردم و نشستم سریال را دیدم و خندیدم.
بهترین زمان برای نوشتن روزانههایم همین صبح اول وقت است. حالا خدا میداند که تا شب چه اتفاقاتی بیفتد. اگر بتوانم تلاش میکنم که در روزهای آینده هم بنویسم.
کارها تا الان نرم و روان و به موقع پیش رفتهاند و امیدوارم که بقیهی مسیر هم به همین شکل پیش برود.
الهی شکرت…
ساعت چهار و چهل دقیقه چشم باز کردم. ساعت چهار و چهل و دو دقیقه اذان شد. اذان که تمام شد بلند شدم. کنج دنجم هنوز قابل استفاده است. میشود نشست و نوشت. بعد از نوشتن و قهوه، لباس عوض کردم، ته آرایش ملایمی هم کردم که در طول روز احساسم خوب باشد، صبحانه خوردم و دست به کار شدم. کمد بزرگ را تمیز کردم و بعد به سراغ کتابخانه رفتم. کتابها را با دستمال تمیز میکردم و داخل کارتنها میگذاشتم. چهار کارتن بزرگ و بسیار سنگین شد.
وسط کار کردن به سراغ غذا هم میرفتم. از ساعت ۴ بعد از ظهر تا ساعت ۱۰ شب قطعات داخلی کمد بزرگ را دو نفری باز کردیم و یکی یکی پایین بردیم. دارم در مورد قطعات سنگین و بسیار بزرگ صحبت میکنم. یک چرخ خریدهایم مخصوص پایین و بالا بردن از پلهها. بعضی از قطعاتِ خیلی سنگین را با چرخ حمل کردیم، بقیه را هم با دست. در نهایت چهار بار دیگر هم پایین و بالا رفتیم و تمام کتابها را هم به پیلوت رساندیم تا خانه جا داشته باشد برای بقیهی وسایل.
وقتی فکر میکنم باورم نمیشود که ما دو نفری این کار را کرده باشیم. البته که من و خواهرهایم بارها اسباب و اثاثیهی بسیار سنگینی را بین طبقهی بالا و پایین جابهجا کردهایم. من و احسان هم خیلی زیاد این کار را انجام دادهایم. اما به هر حال سنمان خیلی بیشتر شده، هر دوی ما هم حسابی لاغر شدهایم، مدت زیادی هم هست که ورزش نکردهایم. اصلا انتظار نداشتم که بتوانیم از پس این کار بربیاییم. وقتی آدم انگیزه داشته باشد هر کاری از او ساخته است.
قرار است این هفته با دو ماشین برویم و وسیلههایی که میشود را با خودمان ببریم.
چند روز است که از عصر اینترنت کاملا مختل میشود.
من امروز بابت موضوعی بینهایت ناراحت شدم و باید اعتراف کنم که خیلی برایم سخت است که بتوانم ذهنم را کنترل کنم و به جوانب مختلف موضوع فکر نکنم. تنها چیزی که به خودم میگویم این است که تمام این اتفاقات باید بیفتند و هر اتفاقی که میافتد برای من و ما سبب خیر خواهد بود.
تمام تلاشم را میکنم که آرام و رها باشم و فکر و خیال باطل نکنم.
به خودم میگویم که آدمها دارند قلک خودشان را پر یا خالی میکنند. آدمها نتایج خودشان را برداشت میکنند. هر رفتاری که مطابق میل من نباشد باعث میشود که من مصممتر شوم و به من نشان میدهد که سطح فرکانسی من با بعضی از آدمها کاملا متفاوت است.
تلاش میکنم قضاوت نکنم و فکر نکنم که اگر من بودم چه رفتاری داشتم یا من در گذشته چه رفتارهایی داشتهام. باوجودیکه من در تمام موقعیتهای زندگی برای تمام اطرافیانم همیشه با انرژی بالا حضور داشتهام و حداقل تلاش کردهام که انرژی مثبتی را منتقل نمایم اما این را به خودم میگویم که من آن رفتارها را به این دلیل نداشتم که حالا از کسی متوقع باشم، بلکه به این دلیل داشتم که قلک خودم را پر کنم و هدایت شوم به مسیرهای بهتر و زندگی عالیتر.
قطع به یقین عملکرد گذشتهی من از طرف جهان بیپاسخ نمانده و نخواهد ماند. تمام این هدایتهایی که دریافت کردهایم و مسیرهایی که به طور معجزهوار در آنها قرار گرفتهایم نشاندهندهی پاسخ جهان به عملکرد ماست.
پس تلاش میکنم رها کنم و همه چیز را به خداوند بسپارم. ایمان دارم که او امور را به بهترین شکل مدیریت خواهد کرد. تنها وظیفهی من این است که با حفظ ایمان به مسیرم ادامه دهم.
شب اولیا (اُلگا اهل روسیه است، اولیا نام ایرانی اوست) با یک کاسه لوبیا که در سینیِ سفید گذاشته بود و خیلی با سلیقه در کنارش آبلیمو و روغن زیتون و فلفل سیاه دانه درشت و چند تکه نان سنگک و یک قاشق قرار داده بود آمد بالا. ببین خداوند چقدر روزیرسان است!! احسان هم خورد و گفت که طعمش عالی است.
اولین بار است که یکی از مبلهای تکی درست روبروی تلویزیون قرار گرفته است. احسان روی آن مبل نشست و ما شب وسط این بازار شامی که در خانه به راه افتاده نشستیم و یک قسمت از یک سریال نسبتا کمدی را دیدیم. بعد از یک کار سنگین باید به خودت جایزه بدهی. اولین جایزهی من به خودم دوش گرفتن بود و بعد هم هیچ کاری نکردن.
تخته وایتبرد را پاک کردهام. البته یک قسمتهایی پاک نشدهاند باید فردا بیشتر تلاش کنم. کارهای فردا را روی تخته نوشتهام. همهی کارها را به خدا میسپارم و از او میخواهم که در هر قدم ما را هدایت کرده و امور را برای ما ساده کند. (یَسّرلی امری)
الهی شکرت…
تمام امروز صرف خالی کردن کمد بزرگ، باز کردن درهای آن و بستهبندی کردن درها با استفاده از نایلونهای ضربهگیر شد. عجب پروژهای بود. در عرض همین یک روز خانه تبدیل به صحرای محشر شده است. اولین بار است که خانهی من در چنین وضعیتی قرار داد و من ناراحت نیستم. عملا جایی برای نشستن وجود ندارد. تمام فرشها را جمع کرده و بستهبندی کردهام. در واقع این اولین کاری بود که انجام دادم تا از کثیف شدن فرشها جلوگیری کنم.
لباسهای داخل کمد را با همان چوبکارهایشان (گیرههای رختآویز) داخل کیسههای بزرگ گذاشتم تا در مقصد باز کردن و جابهجا کردنشان کار سادهای باشد. من تقریبا داخل تمام کشوها مقسمهایی دارم برای نظم دادن به وسایل داخل کشوها. تصمیم دارم محتویات داخل کشوها را هم تا حد ممکن با همین مقسمها داخل کارتونها بگذرام که در مقصد کارم راحتتر باشد.
این اولین تجربهی واقعی من از اسبابکشی است. ما قبلا (منظورم در خانهی پدر و مادرم است) چندین بار اسبابکشی کردهایم اما بین طبقهی بالا و پایین خانه. البته پدر و مادرم چند بار اسبابکشی واقعی کردهاند اما مربوط به زمان بچگی ما میشود (قبل از شش سالگی من) بنابراین ما در آنها دخالت خاصی نداشتیم. البته آخرین اسبابکشی را به خاطر دارم و یادم میآید که کمک میکردیم. اما به هر حال کمک خاصی از ما برنمیآمده.
پس در واقع این اولین تجربهی واقعی من است. همه چیز برایم تازه است. اما مطمئنم که تجربهی جالبی خواهد بود. من کلن در بستهبندی کردن مهارت زیادی دارم، چون خیلی خیلی زیاد این کار را انجام دادهام و کاملا به آن مسلط هستم. بنابراین این بخش کار برایم سخت نیست.
امروز متوجه شدیم که پسرِ مریم (عیسی را نمیگویم، پسر مریم دخترخالهام را میگویم. بله، اسم دخترخالهام هم مریم هست. اگر تصور میکنید در خانوادهی ما قحطی اسم بوده است و چند تا از دخترها اسمشان مریم است کاملا درست فکر میکنید 😐) داشتم میگفتم پسر دخترخالهام روز هفتم مهر ماه به دنیا آمده است. تولدش دقیقا با ساناز یکی است و از این بابت من دیگر هیچوقت فراموش نخواهم کرد.
ظاهرا اسمش «لئو» است. بچهمان اسم خارجی دارد. کلن ما خیلی خارجی هستیم 😎
الان که مینویسم لپتاپ را روی میز نهارخوری گذاشتهام و زیر میز بستههای بزرگ لباس قرار دارد که پاهایم را روی آنها گذاشتهام. جای راحتی دارم، خدا را شکر.
سختترین قسمت این روزها از نظر من آماده کردن نهار است. امروز که خدا با ما بود و مامان خوراک زبان خوشمزهای فرستاده بود و من هم تا مرز خفگی خوردم. فردا هم خدا بزرگ است. (یعنی من حاضرم یک دنیا کار انجام دهم فقط غذا درست نکنم 🥴)
آخرین وعدهی من معمولا ساعت ۸ است که آن هم وعدهی شام نیست بلکه معمولا شیرقهوه یا یک چیز سبک است. احسان امشب سیبزمینی سرخکرده خورد که آن هم از مهمانی چند روز پیش در یخچال مانده بود. فقط داخل سرخکن ریخت که کمی داغ و برشته شود و با سس خورد. البته نه اینکه فکر کنید شبهای قبلی که اوضاع مرتب بود من شام درست میکردم. کلن وعدهی شام را از سر خودم باز کردهام و احسان هم پذیرفته است 🤭 البته خدا روزیرسان است و همیشه یک چیزی از پایین برای شام به احسان میرساند 😄
من واقعا از برنامهریزی خداوند حیرت میکنم؛ حیرت میکنم از اینکه خداوند چگونه همه چیز را دقیق و منظم در کنار هم قرار میدهد تا موقعیتهای نامناسب در نظر آدم آنقدر کوچک شوند که دیگر اصلا به چشم نیایند و تو تعجب کنی از اینکه اصلا چرا قبلا به این موقعیتها اهمیت میدادی! آنقدر از فضای فکری تو دور میشوند و آنقدر برایت بیاهمیت میشوند که خندهات میگیرد.
سال گذشته این موقع ذهنم درگیر موقعیتها و آدمهایی بود که الان دیگر در تاریکترین نقطهی ذهنم هم جایی ندارند. بعد از آن هم آدمها و موقعیتهای نامناسب دیگری به سادگی هر چه تمامتر حذف شدند. الان که فکر میکنم میبینم که آن آدمها و موقعیتهای نامناسب آنقدر از فضای فکری و احساسی من دور بودهاند و هستند که تعجب میکنم از اینکه چطور یک زمانی برایم مهم بودهاند!!
آنقدر و آنقدر و آنقدر خوشحالم از حذف شدنشان و از رها شدن خودم که خدا میداند. انگار که خداوند تمام مدت دارد بار من را سبک و سبکتر میکند، انگار که آدمها و موقعیتهای اطراف من را داخل سَرَند ریخته است و مرتب دارد آنها را سرند میکند و فقط چیزهای به درد بخور را نگه میدارد.
اما جالبترین قسمت قضیه این است که یک جوری شرایط را مهیا میکند که هیچگونه فشاری به من وارد نمیشود. کاملا میداند که من به چه میزان زمان و به چه شرایطی نیاز دارم تا بتوانم از بحرانها عبور کنم. واقعا که خداوند «نعم الوکیل» است به معنای واقعی کلمه.
اگر ما آدمها تسلیم بودن را بلد باشیم و اجازه دهیم که خداوند مدیریت امور زندگیمان را به عهده بگیرد فقط شاهد معجزه خواهیم بود؛ معجزه پشت معجزه.
الهی شکرت…
حالا که کمی از نوشتن جا ماندهام تصمیم گرفتم ماجراهای این چند روز را با هم بنویسم. در واقع فقط یک گزارش نویسی کنم خالی از هر گونه فکر و احساسی فقط برای اینکه بعدا یادم بماند این چند روز چه اتفاقاتی افتاده است.
سهشنبه روز شلوغ اما خوبی بود. صبح با مراسم کلهپاچه خورانِ دسته جمعی شروع شد. حدودا ۲۵ نفر خانم بودیم که از قبل جایی را رزرو کرده بودیم. دور هم صبحانه خوردیم که بسیار لذتبخش بود. من بعد از صبحانه برای خرید کردن رفتم که تقریبا تا ساعت ۲ طول کشید. بعد از آن هم تمام مدت مشغول کار کردن بودم چون شب مهمان داشتیم. مهمانی هم به خوبی برگزار شد البته همه کمی خسته بودند از فشردگی کارها در این روزها اما به هر حال انجام شد. تا دیروقت با مسافر کوچک بازی میکردم.
او واقعا هدایتکنندهی خوبی است. کلن بچهای دوستداشتنی است که حرف گوش میکند و اصلا دردسرساز و اذیتکن نیست.
تمام چهارشنبه را از صبح خیلی زود پای کامپیتر بودم و کارم تا عصر طول کشید. دیگر واقعا خسته و ناتوان بودم. دوش گرفتم و زود به رختخواب رفتم هرچند که چندان هم زود خوابم نبرد. کلن در به خواب رفتن مشکل دارم. آدمی نیستم که سریع و راحت بخوابم اما اوضاع خوابم با سالهای قبل اصلا قابل مقایسه نیست و از این بابت سپاسگزار خداوندم.
پنجشنبه ساعت ۷ صبح از قزوین حرکت کردیم و به موقع به فرودگاه رسیدیم. Check in را انجام دادیم و دوباره بیرون آمدیم و یک ساعتی کنار هم بودیم. مسافر کوچک تمام مدت به داییاش چسبیده بود. با هم رفتند بستنی خوردند. قبل از ساعت ۱۱ از مسافرها خداحافظی کردیم و آنها را به خدای بزرگ سپردیم. وضعیت اینترنت هم اصلا مناسب نبود برای خبر دادن و خبر گرفتن.
خلاصه که دیگر کاری نمیشد کرد به جز سپردن به خدا و راهی شدن. بعد از فرودگاه مستقیم به کارگاه رفتیم. بابا و مامان هم آمدند کارگاه و سری به آنجا زدند و بعد رفتند. ما تا ساعت ۴ کار کردیم و بعد برگشتیم کرج. مهدی هم تنها بود و با ما آمد. ما به محض رسیدن رفتیم سراغ کاغذ دیواری و به طرز معجزهآسایی در آخرین دقایق از گشت و گذارمان در نمایندگی پالاز موکت به کاغذ دیواری مناسبی برخوردم کردیم و همانجا خریدیم و به خانه برگشتیم.
جمعه صبح به خانهی خودمان رفتیم. ساناز هم آمد آنجا. من و ساناز در طی یک همکاری خوب روکشهای داخل کابینتها و کمدها را انداختیم. اگر ساناز نبود کار خیلی بیشتر طول میکشید. احسان هم خیلی مفید کار کرد و چند کار اساسی از جمله کندن کاغذ دیواری قبلی را انجام داد. ساعت ۵ کارمان تمام شد و برگشتیم. فکر میکنم ساعت ۶ بود که حرکت کردیم به سمت قزوین.
خیال من بعد از انجام دادن این کارها خیلی خیلی راحت شد. از فردا باید شروع کنم به جمع کردن وسیلهها.
الهی شکرت…
امروز فقط مینویستم که بگویم پروژهی روزانهنگاریام سه ماهه شده است. با خودم فکر میکردم که اگر من خانهای در دل طبیعت داشتم و هر روز با صدای پرندهها بیدار میشدم و در طبیعت قدم میزدم، نوشتن کار سختی نبود. اما اینکه بتوانی تا زانو در زندگی باشی، آن هم وقتهایی که زندگی اینطور پرتلاطم است و با این حال هر روز بنویسی قاعدتا کار سادهای نیست.
متعهد ماندن به مسیری که برای خودت تعیین میکنی خیلی وقتها طاقتفرساست. درجا زدن و ادامه ندادن سادهترین انتخاب است. اما من آدم انتخابهای ساده نیستم. من به هر چالشی که برای خودم تعیین میکنم کاملا متعهد باقی میمانم تا زمانی که احساس کنم به نقطهای که میخواستم رسیدهام و برداشتم را از آن چالش داشتهام.
اگر به خودمان متعهد نباشیم به چه کسی میتوانیم متعهد باشیم؟
من آدم احساساتیای هستم، به ویژه در حوزهی روابط انسانی؛ کوچکترین حرکات و حرفها و رفتارها احساسات مرا عمیقا تحریک میکنند. بر خلاف آنچه که تلاش کردهام از خودم در تمام عمر نشان دهم که مثلا من آدمی کاملا منطقی و عقلگرا هستم اما در واقع احساساتم فرمانروای اصلی سرزمین وجودم بودهاند.
البته دیگر آنقدر بزرگ شدهام که بفهمم این نه تنها بد نیست بلکه هر چقدر احساساتمان قویتر باشند راهنمای خردمندتری را در کنارمان داریم.
اما خیلی وقتها احساساتم مدتها مرا درگیر خودشان نگه میدارند. با وجود تمام یادگیریهایی که در این سالها داشتهام هنوز هم در دام قضاوت کردن دیگران میافتم و اجازه میدهم احساسات منفی وجودم را در بر بگیرند.
امروز بالاخره موفق شدم به برخی مسائل از زوایای دیگری نگاه کنم و این نگاه جدید حال و احساسم را کاملا تغییر داد. واقعا درک کردم که اگر من هم به جای بعضی از آدمها بودم و همان تجربهها را پشت سر گذاشته بودم چه بسا که بسیار عجیبتر هم رفتار میکردم.
اولا خدا را شکر کردم به خاطر داشتن تجربههایی فوقالعاده در زندگیام و دوما به طور کامل وارد فاز پذیرش شدم و توانستم از احساسات ناخوشایند عبور کنم.
امروز هم تا عصر پای کامپیوتر بودم. بعد دوش گرفتم و آماده شدم. شب خانهی الناز دعوت بودیم. سر راه تخمهی آفتابگردان و انجیر خشک خریدم برای فردا.
شب بسیار خوبی بود. بعد از مدتها من سر موضوعی از ته دل خندیدم. موضوع در مورد خانمی بود که ظاهرا بیشتر از هشتاد سال سن دارد اما بسیار سرحال است. من کنجکاو شدم که دربارهاش بیشتر بدانم. پروین خانم گفت که این خانم کاملا مستقل است، برای انجام دادن کارهایش منتظر هیچکس نمیماند؛ مثلا اگر در خانه کولر یا یخچال دچار مشکل میشود صبر نمیکند تا بچههایش بیایند، خودش کار را پیگیری میکند و با افراد تماس میگیرد که بیایند و درست کنند.
تمام مدت میرقصد و مهمانی و مسافرت میرود و همواره سرحال و سرزنده است. من به این نتیجه رسیدم که او «خودش را نمیاندازد». یعنی فکر نمیکند که سنش زیاد شده و حالا باید یک گوشهای بنشیند و منتظر باشد که بچهها کی به دیدنش میآیند. آنقدر از شنیدن دربارهی این خانم لذت برده بودم که خدا میداند.
بابا و علی آقا کنار هم نشسته بودند. بابا وسط صحبت دربارهی این خانم از علی آقا پرسیده بود که «چاقه یا لاغر؟» (میخواسته بداند دلیل سلامت بودنش لاغر بودن است یا نه) علی آقا در جواب بابا قیافهاش را کج و کوله کرده بود و گفته بود «پیره»
انگار که بخواهد بگوید «چون پیره به درد نمیخوره حالا چه چاق چه لاغر» 😄😄
مامان متوجهی این صحنه شده بود و برای ما گفت. آنقدر ما خندیدیم که من کم مانده بود غش کنم. رو به علی آقا گفتم «علی آقا سن یه عدده، آدم باید دلش جوون باشه» 😄
خلاصه که شب خیلی خوبی بود.
الهی شکرت…
ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه چشم باز کردم. فقط در دفترم نوشتم و قهوه خوردم و ساعت ۶:۳۰ پای کامپیوتر بودم. حتی صبحانه را احسان با یک سینی آورد پشت میز کار و من همانجا در حین کار کردن خوردم. گربه هم طبق معمول آمد پشت در و اصرار کرد که بیاید داخل. یک سری هم به من زد که به شدت مشغول کار کردن بودم و هیچ فرصتی برای توجه کردن به او نداشتم.
تا ساعت ۱ بدون توقف کار کردم. نهار را پایین خوردیم و من به سرعت دوباره برگشتم بالا و کار را ادامه دادم.
احسان ظرفهای شسته شده را از ماشین خارج کرده و هر کدام را در جایی که فکر میکرده جای درستش است گذاشته. حالا هر کابینتی را که باز میکنم ظرفی آنجا هست که جایش آنجا نیست و من هر بار با دیدن این صحنه لبخند میزنم. چطور میشود که جابهجا گذاشتن ظرفها میتواند لبخند روی لب آدم بیاود؟
این فکر که کسی هست که دلش میخواهد به تو کمک کند لبخند روی لب آدم میآورد. مجموع همین چیزهای بسیار ساده است که رابطهای را عمیق میکند و عشق چیزی به جز همین تجربههای کوچک نیست.
هر چه از عمر یک رابطه میگذرد شکل آن رابطه تغییر میکند، در واقع رابطه در گذر زمان بالغ میشود درست همانطور که خود ما میشویم. در ابتدا رابطه یک کودک سرخوش و رها است، زندگی برایش چیزی نیست به جز لذت همین لحظه و لذت برایش خلاصه میشود در شور و هیجانِ دلدادگی؛ پیغام دادن و پیغام گرفتن، دیدن و بودن در کنار هم و خوش بودن با هم. در این دوران همه چیز هیجانانگیز است و هر چه کودک میخواهد مهیا میشود …
کم کم رابطه تبدیل به یک نوجوان میشود که دوران بلوغی پُر تنش را میگذارند؛ درگیریهای عاطفی سر برمیآورند، سازش نکردنها، دیدن نقاط ضعف و کمبودها، خواستههای متفاوت، افکار و باورهای متفاوت… دورانی که فقط تفاوتها به چشم میآیند. تمام آن چیزهایی که یک زمانی باعث ایجاد این اتصال بودهاند حالا همانها تبدیل میشوند به تفاوتهایی که قابل پذیرش نیستند و این احساس را ایجاد میکنند که ما به درد هم نمیخوریم.
پس از این مرحله (اگر از آن جان سالم به در ببری) رابطه وارد دوران جوانی میشود؛ زمانی که کم کم پذیرش را یاد میگیری و میفهمی که تفاوتها اجتنابناپذیرند چون ما انسان هستیم و هر کدام دنیای خودمان را داریم، میفهمی که تفاوتها نه تنها چیز بدی نیستند بلکه دیدگاه جدیدی به تو میدهند و باعث رشد و پیشرفت تو میشوند. میفهمی که رابطه چیزی ایستا نیست که اگر باشد جذابیتش را از دست میدهد. در مرحلهی جوانی مهارتهای تازهای میآموزی که کمک میکنند رابطه از مرحلهی بودن در «سطح» خارج شده و وارد مرحلهی «عمیق شدن» شود.
در مرحلهی میانسالی رابطه چیزی کاملا متفاوت خواهد بود؛ ابراز احساسات آدمها نسبت به هم کاملا تغییر خواهد کرد، دیگر کلام ابزاری برای نشان دادن احساسات نخواهد بود، در واقع دیگر کلام توان انجام چنین کاری را ندارد. حتی نوع رفتارها کاملا تغییر میکنند. رفتارهای به ظاهر سادهی روزمره نشاندهندهی عمق رابطه خواهند بود. صبور بودن، پذیرفتن، همراه شدن و ویژگیهایی از این دست تبدیل به بخشهای لاینفکی از شخصیت آدم میشوند.
تجربه کردهام که تا زمانی که ۵ سال از عمرت را زیر یک سقف با کسی نگذرانده باشی اصلا نمیتوانی ادعا کنی که رابطهای را تجربه کردهای. مراقبت و نگهداری از یک رابطه برای مدت زمانی طولانی کاری بسیار پیچیده و گاها طاقتفرساست، اما اگر بتوانی رابطه را برای این مدت زنده نگهداری خواهی دید که عمق و معنایی کاملا متفاوت پیدا خواهد کرد.
بعد از کار دوش گرفتم، ساعت ۸ شیرقهوه خوردم و ساعت ۸:۳۰ شب شروع کردم به تمیز کردن خانه. خودم هم باورم نمیشود که توانسته باشم از پس این کار بربیایم. میخواستم خانواده را دعوت کنم تا در این روزهای آخر که مسافرها ایران هستند و البته ما در این خانه ساکن هستیم دور هم باشیم. میدانستم که تمام فردا را هم باید پای کامپیوتر باشم بنابراین هیچ فرصتی برای نظافت کردن نداشتم. گردگیری کردم، جارو زدم، دستشویی را هم شستم. ساعت ۱۱ روی مبل در حالیکه سردم بود و منتظر تماس سمانه بودم خوابم برده بود. ساعت ۱ شب متوجه شدم که سمانه زنگ نزده، نگرانش شدم و پیام دادم. بعد از آن بدخواب شدم و ساعتها بیدار بودم تا خوابم ببرد.
به هر حال تمام این روزها بخشی از زندگی هستند. سپاسگزارم که سلامت هستم و توانمند برای انجام دادن تمام این کارها.
الهی شکرت…
با شروع هر فصل جدید من دفتر جدیدی برای نوشتن برمیدارم. دیروز چون کرج بودم دفتر جدیدم را نداشتم، از امروز در دفتر جدید مینویسم. دفتر این فصلم جلدی به رنگ نارنجیِ پاییزی دارد که کاملا ساده است و فقط در گوشهی سمت چپ پایینش تصویر یک دوربین عکاسی قرار دارد. دفتری ضخیم با جلد محکم ِ سیمی و ورقهای سفید و زیباست که از نوشتن در آن لذت میبرم.
امیدوارم این شروع تازه لبریز از تجربههای فوقالعاده و روزها و لحظات به یاد ماندنی باشه.
عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت تجربه کردن یک تابستان دیگر را در اختیار داشتم و حالا لذتِ تجربهی یک پاییز دیگر به من عطا شده است و من قدردان این موهبت هستم.
با جدیت تصمیم گرفتهام که دیگر پرندهها را در بالکن نپذیریم. هر بار که سر و کلهی یکی از آنها پیدا میشود و من متوجه میشوم به بالکن میروم و او را پر میدهم. حتی با تمام اینها باز هم میآیند و کثیف کاری میکنند.
پروژهای دارم که باید در این چند روز انجام شود، کار زیادی هم برای انجام دادن دارد. تمام روز بیوقفه پای کامپیوتر بودم. هر بار تایمر اجاق گاز را برای انجام کاری تنظیم میکردم؛ یک بار زنگ زد و رفتم پیاز را رنده کردم و کمی آبش را گرفتم و گوشت و پیاز و ادویهها را مخلوط کردم و ورز دادم. نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد و رفتم گوشت را داخل تابه پهن کردم و تقسیمبندی کردم و روی حرارت گذاشتم. برنج را هم همینطور. دوباره که زنگ خورد برنج را دم کردم و گوجهفرنگیها را روی کبابها گذاشتم.
یعنی اگر تایمر اجاق گاز نباشد ما یا هیچ چیزی برای خوردن نخواهیم داشت یا تمام غذاها میسوزند. این تایمر با آن صدای بلندش، که نمیتوان نشنیدهاش گرفت، مرا مجبور میکند که حواسجمع باشم و کارها را انجام دهم. به لطف این تایمر است که ما غذا داریم برای خوردن.
تا عصر لاینقطع پای کامپیوتر بودم و الان که دارم مینویسم اصلا یادم نمیآید که چه کار دیگری انجام دادم آن روز.
آنقدر این روزها کارهایم در هم پیچیده شده است که خدا میداند. همین چند خطی که مینویسم جای شکرش باقیست.
الهی شکرت….
امروز اول مهرماه است. یک فصل تمام شد و فصلی جدید آغاز شد. شروعهای جدید همیشه مرا به وجد میآورند. امسال این شروع جدید همزمان خواهد شد با یک جابهجایی و شروع فصل جدیدی از زندگی ما.
چقدر من نیاز داشتم به خون تازهای در رگهای زندگی و چقدر خوشحالم از این شروع تازه. فقط خدا میداند که سال آینده این موقع هر کسی کجاست و مشغول به چه کاریست و همین غیرمنتظره بودن جذابیت زندگی را هزار برابر میکند.
امروز هم رفتیم کارگاه. هنوز کلی کار مانده بود که باید انجام میشد.
من از قبل شرط کرده بودم که شرکت باید امروز به ما کباب بدهد وگرنه من کار نمیکنم. سر ظهر همه را جمع کردم و رفتیم کبابخوران. یک رستوران در نزدیکی کارگاه هست که همهی کبابهایش خوشمزهاند. من کباب برگ بدون نان و برنج خوردم، بقیه هم چنجه و کوبیده و برگ خوردند.
این چند روزی که کارگاه بودم متوجهی موضوعی شدم که دوست دارم دربارهاش بنویسم. اول این توضیح را بدهم که در کارگاه وسیلهای داریم به اسم «سرنخ زن» که با آن نخهای اضافه را از روی لباس میگیرند یا انتهای نخ را با آن قطع میکنند یا حتی خیلی وقتها برای شکافتن دوختها از آن استفاده میشود.
در واقع برای هر شخصی که به هر نحوی در یک کارگاه تولیدی پوشاک حضور دارد وسیلهای ضروری به حساب میآید. فرقی هم نمیکند که وظیفهی آن شخص چه باشد به هر حال همیشه نیاز است که یک نخ بریده شود. بنابراین به هر شخص یکی داده میشود. اما چون وسیلهی کوچکی است قاعدتا به طرق مختلف گم میشود و مصرف آن زیاد است.
بچهها تصمیم گرفتند که راهکاری برای مدیریت کردن این موضوع داشته باشند؛ بنابراین نام هر شخص را روی سرنخ خودش نوشتند و آن شخص را مسئول مراقبت و نگهداری از آن قرار دادند و اعلام کردند که هر کس سرنخزن را گم کند جریمهی نقدی میشود (۳۵ هزار تومان). این اعلام در همین چند روز اخیر اتفاق افتاد و من متوجه شدم که چند نفر از بچهها میآمدند به احسان میگفتند که ما سرنخ زن نیاز نداریم، این را از ما بگیرید.
آنقدر این مساله برایم عجیب شده بود که خدا میداند. بعضی از افراد حاضر نبودند مسئولیت سرنخزن را به عهده بگیرند از ترس اینکه مبادا نتوانند از آن مراقبت کنند و سرنخ زن گم شود و مجبور شوند مبلغی از حقوقشان را به عنوان جریمهی این اهمالکاری از دست بدهند. در واقع آنها نمیخواستند ریسکِ قبولِ این مسئولیت را بپذیرند و با وجودیکه سرنخ زن وسیلهای ضروری برای همه است و قطعا به آن نیاز خواهند داشت حاضر نیستند از منطقهی امن خودشان خارج شوند. حتی حاضرند از موهبتِ داشتن وسیلهای سودمند محروم باشند اما ریسکِ از دست دادنش را نپذیرند.
حاضر نیستند به خودشان بگویند من به این وسیله نیاز دارم و کار من را بسیار راحتتر میکند، پس من تمام تلاشم را میکنم که از آن مراقبت و نگهداری کنم، اگر هم در نهایت گم شد مسئولیتش را میپذیرم و جریمهاش را پرداخت میکنم اما در عوض کارم خیلی راحتتر شده است.
بعضی از افراد ترجیح میدهند تا این اندازه در منطقهی امن خودشان باقی بمانند و ریسکِ پذیرفتنِ هیچگونه مسئولیتی را قبول نکنند، مبادا که نتوانند از پس آن بربیایند. درحالیکه میتوانند به جای اینکه به گم شدن آن و تبعاتش فکر کنند به داشتن آن و موهبتهایش فکر کنند. فوقش هم این است که گم میشود، بهتر از این است که از این نعمت برخوردار نبوده باشی.
حالا همین را تعمیم بدهید به مسائل بزرگتر در زندگی؛ بسیاری از ما تا پایان عمرمان کارمند باقی میمانیم چون حاضر نیستیم مسئولیتِ داشتن یک کسب و کار را بپذیریم از ترس اینکه مبادا نتوانیم از پس آن بربیاییم. به جای اینکه به خودمان بگوییم من تمام تلاشم را میکنم که این کار را به بهترین شکل انجام دهم، اگر هم نشد مسئولیتش را میپذیرم و راه حلی برایش پیدا میکنم. چه بتوانم چه نتوانم پذیرفتن این مسئولیت برای من سرشار از موهبت خواهد بود، من خیلی چیزها یاد خواهم گرفت، نعمت و ثروت بسیار بیشتری به دست خواهم آورد، اعتماد به نفس پیدا خواهم کرد و از ههمه مهمتر جای افسوس و پشیمانی برایم باقی نخواهد ماند. خیلی از ما تا پایان عمرمان در منطقهی امن باقی میمانیم چون حاضر نیستیم هیچگونه مسئولیتی بپذیریم و هیچگونه ریسکی را متقبل شویم.
خیلی برایم عجیب بود این موضوع، چون فکر نمیکردم که تا این سطح هم خودش را نشان دهد. اما همین چیزهای کوچک روحیات آدمها را مشخص میکند. البته قرار هم نیست که همه بتوانند مسئولیتپذیر و ریسکپذیر باشند. بالاخره بعضیها هم باید چنین روحیهای داشته باشند تا تمام نقشها در این جهان پر شود.
تا دیروقت کار کردیم و برگشتیم قزوین.
الهی شکرت….


