همین ابتدا بگویم که اگر از نتایج خود در حوزهی رابطه رضایت کامل دارید و احساس میکنید که همه چیز سر جای درستش است، وقتتان را صرف خواندن این مقاله نکنید. اما اگر مدتی است که رابطهی شما مثل قبل نیست، و یا چندین بار شکست عاطفی را تجربه کردهاید و یا رابطهی خوبی دارید و میخواهید برای باقی عمر آن را حفظ نمایید جای درستی هستید. مقاله را تا انتها بخوانید، درغیراینصورت مجبور میشوم بگویم که اگر به اندازهی خواندن یک مقالهی ساده برای هدفتان قدم برنمیدارید، نتایجْ عاشقِ چشم و ابروی شما نیستند.
رابطه شاید پیچیدهترین و بعضن تنشزاترین موضوعی باشد که انسان با آن درگیر است. اصلیترین دلیل این پیچیدگی «ذات پویای رابطه» است.
در روابط، ما با انسانهای دیگری در تماس هستیم که همگی در مسیر رشد و تکامل خود قرار دارند، نیازها و خواستههای منحصر به فردی دارند، با عواطف و افکار و نظرات خود وارد رابطه میشوند، روحیاتشان مرتب در حال تغییر است، ارزشهای متفاوتی دارند و همینطور گذشته و سبک زندگی متفاوت.
همین پویایی است که هر لحظه ما را وارد دنیای کاملن جدیدی میکند که ممکن است اصلن ندانیم چگونه باید با آن مواجه شویم.
به یاد داشته باشیم که ما نیز همین میزان پویایی را برای دیگران ایجاد مینماییم. دوست دارم روی این جمله تاکید کنم تا از یاد نبریم که همانقدر که ما در طول یک رابطه سردرگم میشویم، طرف مقابل ما هم در همین وضعیت قرار میگیرد. ما اغلب فکر میکنیم خودمان صاف و ساده و به دور از پیچیدگی هستیم و این طرف مقابل است که شرایط را بغرنج میکند.
یا تصور میکنیم که فرد مقابل به تنهایی و بدون در نظر گرفتن عواطف و روحیات ما تصمیمگیری میکند و زندگی ما را دستخوش تغییر مینماید. اما این واقعیت ندارد.
در واقع قبل از هر چیز باید بدانیم که رابطه چیزی دو سویه است و این مهم است که ما نقش خود را در رابطه بپذیریم.
رابطه مانند یک سفر
رابطه مثل یک سفر دو نفره است؛ اگر قرار است که سفر برای هر دو نفر لذتبخش باشد و به آنها خوش بگذرد، قبل از هر چیز لازم است که با یکدیگر و همینطور با نفْس سفر هماهنگ باشند و این هماهنگی چیزی است که در طول مسیر به دست میآید. یعنی موضوعی نیست که بخواهیم قبل از سفر در موردش فکر کنیم و حساب و کتاب نماییم. بلکه هماهنگی در طول یک روند حاصل میشود.
قاعدتن قبل از شروع سفر، نیت ما این است که سفری خوشایند و بهیادماندنی برای هر دوی ما باشد. پس هیچکدام در شروع، مشکلِ نیت نداریم، پس چه میشود که برخی از ما وقتی برمیگردیم آنقدرها که باید لذت نبردهایم؟
ما نتوانستهایم در طول مسیر با هم و با سفر هماهنگ شویم.
اصلیترین مشکل اینجاست که ما معمولن در طول سفر، نیت اولیه را فراموش میکنیم. یادمان میرود که این سفر باید برای هر دوی ما خوشایند باشد و قرار بر این نیست که هر کس خوشایند خودش را لحاظ کند.
رابطه با سرعت مطمئنه
شاید اصلیترین موضوعی که باعث میشود رابطه به سر منزل مقصود برسد همین راندن با سرعت مطمئنه باشد. اگر خیلی یواش برانیم یا خیلی تند در هر دو صورت خطر در کمین رابطه است و احتمالِ رسیدن به مقصد کم.
بار اصلی حفظ کردنِ سرعت مطمئنه در طول یک رابطه بر دوش خانمها است. یک خانم باید در درون خود یک «کروز کنترل» یا کنترلکنندهی سرعتِ قابل اعتماد داشته باشد تا اجازه ندهد که رابطه از سرعت مطمئنه فاصله بگیرد.
اغلب خانمها در اواسط رابطه یادشان میرود که کنترلکننده را بر روی سرعت مطمئنه تنظیم کنند، بنابراین رابطه کندتر یا تندتر از آن چیزی میشود که نیاز دارد باشد. در نتیجه یا ماشین از جاده خارج میشود یا تصادفی اتفاق میافتد یا اینکه حوصلهی سرنشینِ دیگر سر میرود و به سفر ادامه نمیدهد.
هر چقدر از اهمیت سرعت مطمئنه بگویم نتوانستهام حق مطلب را ادا کنم.
اما باید این را در ذهن داشت که برای هر رابطهای سرعت مطمئنه با سایر روابط متفاوت است. قرار نیست که تمام روابط با سرعت مشابهی پیش بروند، همانطور که در جاده هر ماشینی بر اساس شرایط خود با سرعت خاصی پیش میرود اما حدود پایین و بالای سرعت را قوانین مشخص میکنند.
(البته بزرگراههایی هم داریم که در آنها سرعت آزاد است اما آنها بزرگراههایی نیستند که افراد دائمن در آنها در حال رانندگی باشند. شاید یکی دو بار در طول عمرشان برای داشتن تجربهای متفاوت در آن بزرگراهها رانندگی کنند اما در نهایت به جادههای معمولی باز میگردند.)
داشتم میگفتم که حدود پایین و بالای سرعت، توسط قوانین مشخص میشوند. یعنی درست است که هر رابطهای شرایط منحصربهفرد خود را دارد و قرار نیست شبیه سایر روابط باشد، اما برخی اصول در مورد تمام روابط صادق هستند، قوانینی وجود دارند که نباید از آنها سرپیچی کرد. اگر قرار است ماشینِ رابطهی شما در بزرگراه معمول زندگی در حرکت باشد باید قوانین جاده را بشناسید.
تجاوز از سرعت مطمئنه
مواردی که به مثابه تجاوز از سرعت مطمئنه هستند را میتوان در فهرست زیر دید:
- رابطهی جنسی زودهنگام
- تعامل زودهنگام با خانوادهی طرف مقابل
- محبت کلامی و رفتاری بیش از حد
- بیمهری بیش از حد
- خودبزرگبینی بیش از حد یا خودکمبینی بیش از حد
- ترسِ از دست دادن (در ظاهر یا در فکر که منجر به شتابزدگی میشود)
- فضا و زمانِ تنهایی به طرف مقابل ندادن
- احترام قائل نشدن برای او و متعلقاتش (خانواده، شغل، دوستان)
- بیش از اندازه حرف زدن
- خارج شدن از ظرافتهای زنانه با اعمالی مانند جیغ و دادن کردن و خشن و عصبی بودن
- صاحبنظر نبودن
- وابسته بودن
- جسارت نداشتن
- قدردانی نکردن
- صبور نبودن
- رها نبودن (درگیر مسائل شدن و ادامه دادن به موضوع)
- غر زدن
- مطابق نبودن حرف با عمل
- درگیر مادیات بودن (سنجیدن طرف مقابل بر اساس دستاوردهای مالی و توان مالی او، خرج تراشیدن بیش از حد برای او)
- مقایسه کردن
- صادق نبودن
- اعتماد نداشتن (دائمن پیگیر بودن)
- قبول نداشتن طرف مقابل
- انتخاب کردن او به خاطر موقعیت و شرایطش
- گذشتهی طرف را شخم زدن
- کنجکاوی کردن در مورد خانواده، شغل و دوستان طرف مقابل
در این فهرست تمام موارد اهمیتی مشابه دارند و هیچکدام مهمتر یا کماهمیتتر از دیگری نیستند. اما لازم است به کلمهی «قدردانی» با توجه بسیار ویژهتری بنگریم. در واقع قدردانی کردن تا حد بسیار زیادی میتواند تجاوز از سرعت مطمئنه را جبران نماید.
لازم است یک بار دیگر تاکید کنم که کنترل سرعت مطمئنه در طول یک رابطه بر عهدهی خانم است. تصور کنید دو نفر در یک مسابقهی اتومبیلرانی شرکت کردهاند، خانم در واقع کمکراننده است که نقشه را میخواند و ناظر بر شرایط و موقعیت است و آقا پشت فرمان در حال رانندگی است.
نقش مهم زن در رابطه
زن نقش ترموستات را در رابطه دارد که نباید اجازه دهد دما از حد مشخصی پایینتر یا بالاتر برود.
تمام روابط موفقی که در اطراف خود میبینید (بدون استثناء) ترموستاتی حواسجمع و آگاه دارند که متوجهی کم و زیاد شدن دمای رابطه است و آن را کنترل میکند.
شما به عنوان یک خانم میتوانید این وظیفه را سخت بدانید و یا از پذیرفتن آن سر باز بزنید، میتوانید فکر کنید مگر چقدر قرار است عمر کنیم که درگیر این مسائل باشیم و حرفهای کلیشهای و تکراری نظیر این.
تصمیم با شماست، کسی شما را مجبور به انجام کاری نمیکند. اما مسأله اینجاست که ما برای هر موضوعی در زندگیمان آمادهی یادگیری هستیم. برای موضوعی مانند آشپزی، چندین کلاس و دوره میگذارنیم و کتاب تهیه میکنیم. در زمان پخت یک غذا دستور تهیه را پیش رویمان قرار میدهیم و مو به مو مطابق آن پیش میرویم؛ از تهیه کردن مواد اولیه گرفته تا تمام مراحل کار. حتی ترتیب موارد را کاملن رعایت میکنیم چون معتقدیم به این شیوه میتوان به نتیجهی مدنظر رسید.
همینطور در مورد تمام مسائل دیگر مانند حسابداری، فرزندپروری، پرورش گل و گیاه، خودآرایی، سفرهآرایی، بازاریابی، فروش و صدها مورد دیگر. اما وقتی موضوع رابطه به میان میآید خودمان را صاحبنظر، توانمند و در یک کلمه عقلکل و بینیاز از هر آموزشی میبینیم.
تصور میکنیم رابطه چیزی است که از درون ما میجوشد و خودبهخود پیش میرود.
حتی ممکن است که آموزش هم ببینیم اما در عمل با این آموزشها مانند آموزش شیرینیپزی برخورد نمیکنیم. یعنی تصور نمیکنیم که باید مو به مو آنها را اجرا کنیم، و وقتی در پایان کار، شیرینی یا غذای ما آن طعمی که باید را ندارد تصور میکنیم که دستور تهیه ایراد داشته است و به سراغ دستورهای دیگر میرویم، به جای اینکه نیمنگاهی به روش کار خود داشته باشیم.
در واقع گوش میکنیم اما نمیشنویم، میخوانیم اما درک نمیکنیم. تصور میکنیم آموزشدیده و ورزیده شدهایم اما نتایج چیز دیگری میگویند. بعد تصور میکنیم آموزشها مشکل دارند و یا رابطه اصلن آموزشپذیر نیست بلکه چیزی کاملن دِلی و درونی است.
در یک کلمه، در حوزهی رابطه کاری را انجام میدهیم که در آن لحظه دلمان میخواهد انجام دهیم نه آن کاری را که باید انجام دهیم. مثل کسی که رابطهی مناسبی با پول ندارد و هر چه پول دارد بدون فکر برای چیزهای بیفایده خرج میکند و در آن لحظه به این فکر نمیکند که کار درست چیست، بلکه کاری را که دلش میخواهد انجام میدهد. واضح است که نتیجه چه خواهد بود.
پس نقش مرد چیست؟
شاید بگویید تمام وظایف که افتاد بر دوش زن، پس مرد این وسط چه کاره است؟
وظیفهی مرد این است که سفر را به پایان برساند و یقین داشته باشید که هیچ مردی سفر را نیمهتمام رها نمیکند، چرا که ثباتْ اصلیترین ویژگی مردانه در رابطه است. هیچ مردی نمیخواهد و نمیتواند کاری کند که ثبات فکر و زندگیاش متلاطم شده و برهم بخورد. بنابراین بدون شک سفر را تا انتها ادامه خواهد داد.
شاید بگویید این همه رابطه دیدهاید یا خودتان تجربه کردهاید که بعضن از سوی مرد تمام شدهاند درحالیکه زن هنوز تمایل به ادامهی رابطه داشته است. این را چطور میتوان توضیح داد؟
با یقین و اطمینان به شما میگویم که زن از سرعت مطمئنه تجاوز کرده است.
حتی ممکن است بگویید مرد خیانت کرده است، اینجا که دیگر زن نقشی نداشته است. من باز هم با اطمینان میگویم که زن از سرعت مطمئنه تجاوز کرده است که منجر به خروج ماشین از جاده (خیانت) شده است.
اگر توجه کنید «خیانت» را در لیست بالا نیاوردهام، در واقع خیانت یکی از مظاهر تجاوز از سرعت مطمئنه نیست، بلکه خیانت، مثل تصادف، در واقع خروج از جاده است، و پیشنیاز خروج از جاده تجاوز از سرعت مطمئنه است.
در واقع خیانت نتیجهی این تجاوز است.
اگر این خروج اتفاق افتاد به عنوان یک خانم رفتارتان را مرور کنید و ببینید کدام یک از مصادیق تجاوز از سرعت مطمئنه در مورد شما صادق بوده است:
آیا بیش از حد بیمهری کردهاید یا بیش از حد حضور داشتهاید؟
آیا وضعیت مالی او را زیر سوال بردهاید؟
آیا دائمن عصبی شدهاید؟
آیا برای او احترام قائل نبودهاید؟
آیا روزی صد بار او را چک کردهاید؟
آیا هرگز قدردان بودهاید؟
آیا تضمینی وجود دارد؟
شاید پویایی بیش از حد رابطه این فکر را به ذهن بیاورد که تضمینی برای موفق شدن در آن وجود ندارد. شاید فکر کنید تیری است در تاریکی که ممکن است به هدف نخورد. اما اینطور نیست.
چطور میشود رسیدن به مقصد را تضمین نمود؟
حالا که به این قسمت از مقاله رسیدهاید حتما جواب را میدانید:
رعایت کردن سرعت مطمئنه، رسیدن به مقصد را تضمین مینماید.
شاید هنوز یک ماه از آشنایی شما نگذشته است اما شما همین الان دوست دارید با این آدم رابطهی جنسی داشته باشید. (بیب… تجاوز از سرعت)
شاید ماشینی معمولی دارد یا اصلن ماشین ندارد. سوال شما: بالاخره کی میتونی ماشین بخری؟ (بیب… تجاوز از سرعت)
هنوز یک ماه از آشنایی شما نگذشته است که با خانوادهی او ملاقات میکنید (بیب… تجاوز از سرعت)
هنوز یک ماه از آشنایی شما نگذشته است که این سوال را میپرسید: برنامهات برای زندگی چیه؟ (بیب… تجاوز از سرعت)
هر یک ساعت زنگ میزنید و پیغام میدهید (بیب… تجاوز از سرعت)
خیلی زیاد حرف میزنید و فرصت سکوت و خلوت و تنهایی به طرف مقابل نمیدهید (بیب… تجاوز از سرعت)
دائم از خودتان تعریف میکنید و به دستاوردهای خود اشاره میکنید (بیب… تجاوز از سرعت)
این مثالها را میتوان تا صدها مورد ادامه داد.
آیا راه سادهتری هم وجود دارد؟
پاسخ این است که بله، نه تنها یکی، بلکه چند راه سادهتر هم وجود دارد:
- مراجعه به پارمیدا جون و درخواست فال
- مراجعه به دعانویس و دعا را به خورد طرف دادن
- راهبه شدن
- از مردها (یا زنها) و از رابطه بیزار شدن و این نفرت را تا گور حمل کردن
- پیدا کردن راهی برای تحمل شکستهای عاطفی پی در پی
- قرص آرامبخش
- تعریف کردن اهداف متعالیتری برای خود مانند ادامهی تحصیل و موفقیت در کسبوکار
هر کدام که برای شما سادهتر است انتخاب نمایید.
آیا دیگران هم همین مسیر را طی کردهاند؟
شاید با خودتان فکر کنید که این روند، بسیار پیچیده و خستهکننده است و در طاقت و توان شما نیست که همواره آگاه و مراقب باشید.
مسأله اینجاست که برای کسی که میخواهد رابطهاش را حفظ نماید، مراقب و آگاه بودن اصلن کار دشوار و پیچیدهای نیست، بلکه آن را روندی طبیعی میداند. به این سوالات فکر کنید:
آیا کسی که تا مقطع دکترا ادامهی تحصیل میدهد، عمری را صرف خواندن درسهای دشوار و گذراندن امتحانات سخت برای دریافت مدرک نمیکند؟
آیا شما حاضر نیستید عمرتان را صرف مراقبت و تربیت فرزندتان کنید؟
آیا کسی که تا پایان عمر تناسب اندام خود را حفظ میکند تا سلامتش تداوم داشته باشد کاری عبث انجام داده است؟
آیا شما شغل خود را حفظ نمیکنید تا منبع درآمد مطمئنی داشته باشید؟ آیا در این حوزه خودتان را رشد نمیدهید تا درآمد خود را افزایش دهید؟
موضوع اینجاست که ما در تمام حوزههای زندگی معتقد به روند تکامل هستیم و مراحل را پله پله طی مینماییم تا به نتیجهی مدنظر خود برسیم. هرگز فکر نمیکنیم که وقتمان تلف میشود یا فکر نمیکنیم که مسیرِ دشوار و پیچیدهای پیش رو داریم. بلکه همه چیز را بخشی طبیعی از روند آن حوزه از زندگی میدانیم.
اما وقتی موضوع رابطه به میان میآید نگاهمان کاملن متفاوت میشود و به دنبال نتایج زودهنگام، آن هم بدون صرف زمان و انرژی لازم هستیم.
برمیگردم به جملهی دومِ این بخش که در واقع طی کردن یک روند تکاملی برای به نتیجه رساندن و حفظ کردن یک رابطهی عاطفی به هیچ وجه کار سخت و پیچیدهای نیست. نه اینکه چالشی در کار نباشد اما چالشها از توانِ هیچکس فراتر نیستند بلکه سبب رشد فرد میشوند و در عین حال پویا، هیجانانگیز و لذتبخش هم هستند.
به این موضوع فکر کنید که اگر یک کنترلکنندهی سرعت که روی ماشین نصب شده است از کارش خسته شود و در نیمهی راه تصمیم بگیرد که دست از کنترل کردن بردارد چه اتفاقی میافتد؟
اگر از سرعت مطمئنه تجاوز کردیم چه کنیم؟
احتمال اینکه یک ماشین با یکی دو بار تجاوز از سرعت مطمئنه دچار تصادف یا اتفاق ناخوشایند دیگری شود بسیار کم است. قطعن ماشینِ رابطهی شما هم با یکی دو مورد به این روز نیفتاده است. به طور قطع شما مدت زمان زیادی را با سرعت غیرمطمئنه راندهاید. بنابراین اگر چند بار هم کنترل از دستتان خارج شد نگران نباشید، کافیست که تصمیم بگیرید و به سرعت مطمئنه بازگردید. همه چیز دوباره به حالت طبیعی برخواهد گشت.
اگر ماشین شما یک ازدواج رسمی است، هر کجای آن که هستید میتوانید با برگشتن به سرعت مطمئنه آن را نجات دهید. کافیست ببینید در چه مواردی سرعت را رعایت نکردهاید و حالا برعکس آن کارها را (با حفظ تعادل) انجام دهید. شروع کنید به قدردانی کردن از مرد (حتی شده در خلوت خودتان و بدون اینکه به او چیزی بگویید). همین یک مورد به طور قطع زندگی شما را نجات خواهد داد. کافیست در درون و بیرون قدردانِ هر کار کوچک و بزرگی که انجام میدهد باشید، این ماشین قطعن به مقصد میرسد.
موارد دیگر میتوانند اینها باشند: نرم و ملایم شوید، احترام گذاشتن را یاد بگیرید، به او فضای تنهایی بدهید، رها بودن را یاد بگیرید و به هر چیزی گیر ندهید و ….
اما اگر ماشین شما یک رابطهی دوستی و یا موارد دیگر است و مرد شما را ترک کرده است، اصرار شما برای برگشت به رابطه، تجاوزِ کامل از سرعت مطمئنه است. این کار را نکنید. بُکسُل کردن ماشین و رساندن آن به تعمیرگاه کار شما نیست.
مرد است که باید ماشین را به تعمیرگاه ببرد و یا آن را دوباره به جاده برگرداند. اگر مرد با شما تماس نگرفت و نخواست که ماشین رابطهتان را دوباره راه بیندازید، این سفر را تمام شده بدانید و اصراری برای برگشت نداشته باشید، که در اینصورت با شکست بسیار بزرگتری مواجه خواهید شد.
اما اگر مرد با شما تماس گرفت و شما هم هنوز تمایل به این سفر دو نفره داشتید با رعایت سرعت مطمئنه تضمین میکنم که اینبار سفر را به خیر و خوشی به پایان خواهید رساند.
آیا چیزی نگفته باقی مانده است؟
شاید اینطور به نظر بیاید که این مقاله دربارهی آییننامهی رانندگی است و به درد آموزشگاههای تعلیم رانندگی میخورد، یا شاید احساس شود که سادهلوحانه است، اما این مقاله دربرگیرندهی تمام چیزی است که نیاز دارید در حوزهی رابطهی عاطفی بدانید. اگر آن را سادهلوحانه میدانید شما هنوز از اصل و اساس موضوع دور هستید و احتمالن لازم است که چند بار دیگر شکست عاطفی را تجربه نمایید و دوباره به آن برگردید.
حفظ یک رابطهی عاطفی کاری سخت و پیچیده نیست، بلکه مسیری کاملن طبیعی و پیشرونده است، همانند هر روند دیگری در سایر بخشهای زندگی. آن را در ذهنتان تبدیل به کاری دشوار نکنید بلکه آن را روند رشد خود بدانید و از آن لذت ببرید.
هر جا که احساس کردید سرعت ماشین زیاد شده است کمی پایتان را از روی گاز بردارید و هر جا که احساس کردید کمتر از سرعت مجاز میرانید کمی پدال گاز را فشار دهید. اگر واقعن در حال رانندگی باشید و قرار باشد که سرعت متوسطی را به طور ثابت حفظ نمایید به تنها چیزی که نیاز دارید «آگاه بودن» است. کافی است همواره نیمنگاهی به سرعتسنج داشته باشید، بقیهی کار روندی راحت و بدون چالش است. شاید چند دقیقهای هم حواستان را از روی سرعتسنج بردارید و به موزیک گوش دهید یا با سرنشین دیگر سرگرم صحبت شوید، یا چیزی بخورید، اشکالی ندارد، کافی است دوباره نگاهی به آن بیندازید و سرعتتان را تنظیم کنید.
در واقع لازم نیست نگران باشید، نگران بودن فقط شما را دستپاچه میکند و منجر به واکنشی شتابزده میشود. قرار است از طی کردن این مسیر لذت ببرید، پس نه وسواس داشته باشید و نه بیخیال باشید.
مادامی که در پس ذهن خود نسبت به عملکرد خود آگاه باشید لازم نیست نگران چیزی باشید. اگر میبینید رابطهای بر هم خورده است مطمئن باشید که برای مدت زمان طولانی حواسشان به سرعتسنج نبوده است.
لازم است دوباره تاکید نمایم که بار اصلی حفظ کردن رابطه و تداوم بخشیدن به آن بر دوش خانم است و به همین نسبت ابتکار عمل نیز در دست اوست.
حالا که تا اینجا آمدهاید اجازه دهید راز مهمی را با شما در میان بگذارم؛
شما میتوانید هر فردی با هر موقعیت اجتماعی، هر شکل و قیافه و هیکلی، هر میزان درآمد و تحصیلاتی، دارای هر گذشته و هر خانوادهای، هر قدر عزتنفس و اعتماد به نفسی و خلاصه هر متعلقاتی که شما را تعریف میکند باشید، اما رابطهی عاطفی فوقالعادهای را تجربه نمایید. حتما در اطراف خود افرادی از گروههای مختلف را دیدهاید که رابطهی عاطفی موفقی دارند و از آن راضی هستند (اصلن مهم نیست که از نظر ما رابطهی آنها موفق است یا نه، مهم نظر خودشان است. یعنی با ملاکهای خودشان رابطهی موفقی دارند که نشانهاش احساس رضایت عمیق درونی است.)
بنابراین متعلقات ما دلیل موفقیت یا عدم موفقیت ما در روابط نیستند. با خودتان نگویید که من «همهچیزتمام» هستم پس موفقیتم در رابطه تضمینشده است و همینطور نگویید من خیلی از ملاکهای لازم را ندارم پس نمیتوانم رابطهی خوبی را تجربه نمایم. اینها همه فرعیات هستند.
اصلِ موضوع خیلی سادهتر از اینهاست؛ اگر تنها وظیفهی شما این باشد که مراقب باشید سرعت ماشین از یک محدودهی مشخص خارج نشود قطعا میتوانید این کار را انجام دهید. فقط کافیست کمی حواسجمع باشید. شما هر کسی که باشید میتوانید رانندگی خوبی در جاده داشته باشید و به سلامت به مقصد برسید و در عین حال هر کسی که باشید ممکن است تصادف کنید یا از جاده خارج شوید.
به خودتان نگویید من تحصیلکرده نیستم، یا زیبا و خوشهیکل نیستم بنابراین نمیتوانم رابطهی موفقی داشته باشم. در عین حال به خودتان نگویید من پولدار هستم یا من زیبا هستم پس حتما موفق میشم. در هر دو حال چیزی که موفقیت شما را تضمین میکند رعایت کردن سرعت مطمئنه است.
نه روی خودتان عیب و ایراد بگذارید و نه زیادی خودتان را دست بالا بگیرید. به جای تمام اینها تمرکزتان روی جاده و تنظیم سرعت باشد و با حفظ کردن این آگاهی رسیدن خود به مقصد را تضمین نمایید.
زمستان شاید ایدهآلترین زمان برای یک شروع تازه نباشد، آن هم هنگامی که دلت سرمازدهی حجمِ غریبی از احساساتِ بیفروغ است.
شاید بهتر باشد رنجِ این درنگِ بیموقع را به جان نخری تا شبهای زمستانت اینطور کشدار نشوند.
شاید بهتر باشد شروع کردنها را بگذاری برای اول بهار و حالا این سکوت و انجماد را لاجرعه سربکشی تا اینطور گرفتارِ شبیخون بیرحمانهی بیخوابی نشوی.
شاید راههای سادهتری هم برای نجات از این مرداب غم باشد.
آری، شاید واقعن بیموقع باشد، مثل بچهای ناخواسته، اما بچه وقتی به دنیا بیاید عزیز میشود. کافیست اولین لبخندش را ببینی تا تمام رنجها را از خاطر ببری.
تولدْ باشکوه است مثل لحظهی باز شدن فوارهای بلند.
بهترین زمان برای تولدی تازه شاید همین زمستان باشد.
اگر چیزی در تو تمنای متولد شدن دارد، امروز بهترین روز است.
هیچ حسی نداشت، اما از نوع رهایی یا حتی خلاء نبود، یک جور بیحسی عجیب و غریبی بود که درکش نمیکرد و نمیتوانست اسمی رویش بگذارد. فقط انگار زمان متوقف شده بود. دلش میخواست حرکت کند اما نمیتوانست. خیره مانده بود.
انگار که مرده باشد اما نمرده بود. خودش میدانست که نمرده است هر چند شاید علائم حیاتی نداشت. چند بار تلاش کرد از جایش بلند شود اما دریغ از کوچکترین حرکتی. به خودش فشار آورد تا به خاطر بیاورد چه بر او گذشته است.
«چه اتفاقی افتاد؟ همه چیز عادی بود. من طبق معمول مشغول کارهای همیشگیام بودم. روز عجیب و غریبی نبود. هیچ چیزی در نظرم مشکوک یا غیرعادی نمیآمد. پس واقعن چه شد؟»
نمیفهمید. به خاطر نمیآورد. انگار که حافظهاش پاک شده باشد. نکند ضربهی محکمی خورده بود؟ اما دردی حس نمیکرد. اگر پای ضربهای در میان باشد باید حتما دردی هم در کار باشد.
نکند آنقدر بیهوش مانده بود که حالا دیگر درد از بین رفته بود؟ بعید به نظر میآمد. انگار که زمان زیادی نگذشته بود، این را از روشنایی روز حدس میزد.
به هر حال اتفاق مهمی افتاده است که باعث شده توان حرکت کردن نداشته باشد.
دلش میخواست فریاد بزند و از کسی کمک بخواهد اما توان فریاد زدن هم نداشت. حالا بیحسی جایش را به ترس داده بود. اگر دیگر نمیتوانست حرکت کند چه بلایی به سرش میآمد؟
باید آرامشش را حفظ میکرد تا بتواند فکر کند. با خودش گفت دیر یا زود سر و کلهی کسی پیدا میشود. در واقع چارهی دیگری به جز منتظر ماندن هم نبود.
کمکم داشت تاریک میشد و این وحشتش را بیشتر میکرد.
نکند دارویی را اشتباهی خورده باشد؟ بعد یادش آمد که اصلن داروی خاصی نمیخورد. این فکرهای عجیب و غریب چه بودند؟ ترس، دشمنِ منطق است.
حس میکرد در یک قدمی درهی عمیقی ایستاده است و کافیست یک لحظه غافل شود تا ناامیدی او را به ته دره هُل دهد. اما دیگر توان مقابله با فشار ناامیدی را هم نداشت. اولین باری بود که حس میکرد دارد تسلیمِ ناامیدی میشود.
شاید واقعن مرده بود، او که تا به حال نمرده بود که بداند مردن چه شکلی است. هر چند اگر قرار بود باقیِ عمرش را در این وضعیت باشد همان بهتر که بمیرد.
از آن همه ادعای قدرت و توان خبری نبود. حس میکرد ضعیف و ذلیل شده است.
تصور کرد سالها گذشته است و او هنوز همانجا در همان وضعیت افتاده است و توان حرکت کردن ندارد. به خاطر آورد که شاید خیلی کم سپاسگزارِ حرکت کردنش بوده است، شاید خیلی کم پیش آمده بود که بایستد و این نعمت را با تمام وجود درک کند.
با خودش گفت اگر یک بار دیگر بتوانم حرکت کنم جور دیگری زندگی خواهم کرد، آرامتر و صبورتر خواهم شد، بیشتر زندگی را تماشا خواهم کرد، بیشتر قدردانِ داشتههایم خواهم بود.
این ناتوانی انگار بزرگش کرده بود. ترس و وحشت جایش را به آگاهی داد و این آگاهی آهسته آهسته چیزی را در درونش به حرکت واداشت، حرکتی بیرمق و بیشتاب اما به هرحال یک چیزی بود، حس میکرد سوزنسوزن میشود. کمکم انگار میتوانست تکان بخورد. شوق را در وجودش حس میکرد. تمامِ توانش را جمع کرد و ناگهان توانست حرکت کند.
صدایی شنید که میگفت: «وای خدای من، دستم خواب رفته بود. چه حس بدی داشت.»
در نوجوانی یک دوست صمیمی داشتم. همکلاسی و هممحلی بودیم و اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. پس از مدتی آنها از آن محله رفتند و دو سال کامل از او بیخبر بودم تا اینکه در یک امتحان جامع (چیزی شبیه به المپیاد. جلوتر خواهید دید که جای نخبهای همچون من فقط در المپیادهای علمی است) شرکت کردم.
دست بر قضا یکی دو صندلی جلوتر از من نشسته بود.
وقتی مرا دید سراپا ذوق شد و بیوقفه شروع به تعریف کردنِ ماجراهای آن دو سال کرد، درحالیکه هر از گاهی هم اسمم را میگفت.
من هم خوشحال بودم و صادقانه تلاش میکردم همراهیاش کنم. فقط یک مشکل کوچک وجود داشت آن هم اینکه نامش را به خاطر نمیآوردم.
هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد. دو سالْ دوری صمیمیت را در من به صفر رسانده بود، اما تلاش میکردم نقشِ یک دوست صمیمی را بازی کنم. دلم میخواست بگویم «چیز جان» یا «چیزِ عزیزم»، اما نمیدانستم به جای چیز چه باید بگویم.
زیر فشارِ فراموشی در حال له شدن بودم که فکری به ذهنم رسید؛ گفتم کارتت را بده ببینم عکست چطور شده.
کارت را گرفتم و نامش را خواندم. از ذوقِ به خاطر آوردن، با صدای بلند گفتم: «آهان، آره، همین بود.»
این تنها باری در زندگیام بود که نقشی را «تقریبن» بدون خرابکاری بازی کردم. پس از آن، حتی در بازی کردن نقشِ کسی که واقعن بودم هم چندان موفق نبودم، چه رسد به کسی که نبودم.
سالها از آن ماجرا گذشته است و هنوز بر این باورم که بازیگری از سختترین مشاغلِ موجود است؛ به ویژه اگر قرار باشد نقشی در صحنهی زندگی واقعی بازی شود.
چندی قبل در دورهای شرکت کردم (خیالتان راحت، دورهی آمادگی برای المپیاد نبود. دیگر نبوغم را پذیرفتهام و نیازی به ارائه دادنش حس نمیکنم.)
در اولین روز دوره، ناخنِ استاد شکسته بود اما کاملن جدا نشده بود و این تمرکزش را به هم میزد.
شرکتکنندگان با کمی تأخیر از راه میرسیدند. هر کدام که وارد میشدند استاد میپرسید: «ناخنگیر همراهت داری؟» و افراد با تعجب میگفتند نه. استاد میگفت: «مگر شرح دوره را نخواندی؟»
اغلب آنها هم با عجله به سراغ اطلاعات دوره میرفتند که با خندهی جمع مواجه میشدند.
مرد جوان آخرین نفری بود که وارد شد؛ درشتاندام بود و ظاهری خاص داشت؛ ریش انبوه و بلند با سرِ تراشیده. لباس رسمی اما مدرن به تن داشت؛ پالتوی کوتاه، چکمهی چرمی، کلاه و گردنبندی بلند.
استاد همان سوال تکراری را از او هم پرسید: «ناخنگیر داری؟»
مرد جوان پاسخ داد: «نه استاد، اما شیاف دارم اگر به کار میاد.»
صدای خنده بلند شد و او توضیح داد که به علت سنگ کلیه همیشه شیافِ مسکّن همراه دارد.
از همان بدو ورود مشخص بود که شوخطبع است.
دقیقن کنار من نشست و اولین مکالمهی ما بر سرِ بستنِ پنجرهای که بسته نمیشد شکل گرفت.
بعدها گفت دلش میخواسته به من بگوید که خط قشنگی دارم اما مرا آدمی خشک و غیرصمیمی حس کرده است و از گفتن پشیمان شده.
جلسهی معارفه بود و افراد از خودشان میگفتند. مرد جوان آخرین نفر بود.
در معرفی خودش گفت که چهل سال دارد و تا ۱۸ سالگی لکنتِ زبان حاد داشته بهطوریکه اصلا حرف نمیزده است و حالا بازیگر و هنرمند بود.
کمی بیشتر که از خودش گفت متوجه شدیم که ازدواج ناموفقی داشته است و فرزند شش ماههاش را هم وقتی در کشور دیگری زندگی میکرده از دست داده است.
اما این تمام ماجرا نبود. بخش عجیب و غریب قصهی زندگیاش بخشی بود که در آن برادر بزرگترش در انگلستان پزشک موفقی بود و زندگیِ ظاهراً بینقصی داشت. سه سال پیش بیخبر از همه به ایران آمد و با خودکشی به زندگی خود پایان داد، بیآنکه هرگز دلیلش مشخص شود.
مرد جوان به کمک دو نفر از دوستانش، برادر را به خاک سپرد و اجازه نداد پدر و مادر یا سایر اقوام از این ماجرا باخبر شوند. حالا سه سال بود که خودش را به جای برادر جا میزد و با مادر تماس میگرفت و یا پیغام میداد. پدر هم گرفتار فراموشی بود و آنها هنوز تصور میکردند پسرشان همان پزشک موفق است و زندگی خوبی دارد.
خودش میگفت نمیداند تا کجا میخواهد به بازی کردن این نقش در زندگیِ واقعیاش ادامه دهد اما فعلن ترجیح میداد پدر و مادر را از این رنج دور نگه دارد.
نمیدانم اگر «واقعن» به جایش بودم چه تصمیمی میگرفتم، اما این را میدانم که پذیرفتنِ هر نقش تازه در واقع پذیرفتن باری است که باید آن را به تنهایی به دوش بکشیم.
گاهی اوقات تصور میکنیم که بازی کردن نقشهای سخت و پیچیده باعث میشود بازیگرِ موفقتری به حساب بیاییم. شاید هم اینطور باشد اما آیا این واقعن ما را راضی میکند؟
بهترین نقشها آنهایی هستند که بازی کردنشان برایمان ساده است، چون آنها با درون ما هماهنگترند.
وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمیترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محلهای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهای نمیترسی؛ هر چقدر هم که کوچههایش شبها تاریک و خلوت باشند یا ساکنینش خطرناک.
به همین ترتیب تو از فکرها، باورها و عادتهایت نمیترسی چون با آنها آشنا هستی. سالهاست که درون تو و همراه تو هستند. هر قدر هم که خطرناک یا آسیبزننده باشند تو را نمیترسانند.
باید از آن محله خارج شویم و مکانهای امن و زیبا را تجربه کنیم تا بفهمیم جایی که در آن زندگی میکردیم مناسب نبوده است. باید از خودمان خارج شویم و از بیرون به خودمان نگاه کنیم. باید فکرها و عادتهای خوب را تجربه کرده و نتایج آنها را حس کنیم تا بفهمیم که افکار و باورهای قبلیمان تا چه اندازه نامناسب بودهاند.
زمانی که خودم را از دید ناظر بیرونی مشاهده کردم با لیست بلند بالایی از افکار و باورها و عادتهایی مواجه شدم که نیاز به تغییر داشتند. البته که این نیاز را یک مرتبه و در یک بار خلوت کردن با خودم درک نکردم، بلکه در طی یک سفر درونی چند ساله به آنها رسیدم و هر بار با تغییر دادن یکی به سمت بعدی هدایت شدم.
برای اینکه بفهمم کدام باورها و عادیتهایم نیاز به تغییر دارند به نتایج زندگیام در آن حوزه نگاه کردم؛ اگر از نتایجم راضی نبودم معنیاش این بود که یک جای کار ایراد دارد.
البته باید بگویم آنقدرها فرهیخته نبودم که همیشه با زبان خوش و خودخواسته دست به تغییر بزنم، بلکه بسیاری از اوقات پس از خوردن چندین سیلی محکم از زندگی میفهمیدم که چیزی در من نیاز به تغییر دارد. در واقع «تغییر» خودش را به من تحمیل میکرد.
کدام باورهای من متحول شدند؟
۱- من آدم کاملن متفاوت و مهمی هستم
تقریبا در تمام زندگیام گرفتار «خودمتفاوتپنداری» بودهام. برایم پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است. همیشه هم با این حقیقت مواجه شدهام که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتابِ زیستن و بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه میدهد.
چند سال قبل جایی کار میکردم که مثلن مهرهی مهمی بودم. تصور میکردم اگر کار را رها کنم شرکت نابود میشود. اما بیرون آمدم و دیدم که آب از آب تکان نخورد.
چند سال بعد، از زندگی نزدیکترین کسانم حذف شدم و دیدم که زندگی آنها هم ادامه پیدا کرد.
حالا دیگر باور کردهام که داستان من در مقیاس کلی جهان یک داستان کاملن معمولی است که به سادگی میتواند با داستانهای دیگری جایگزین شود. بنابراین بارِ سنگین «متفاوتبودن» را زمین گذاشتم و معمولی بودنم را صمیمانه در آغوش کشیدم. حالا بسیار سبکترم.
۲- کار باید کامل و بینقص باشد
مانند بسیاری از همسن و سالهای خود از بیماری کمالگرایی رنج میبردم. بسیاری از ایدهها را هرگز عملی نمیکردم و یا در نیمهی راه رها میکردم چون تصور میکردم که به قدر کافی خوب نیستند. تا اینکه از استادی این جمله را شنیدم که «کاری که تمام شده است بهتر از کاری است که کامل و بینقص باشد.»
در واقع پاداشها به کارهایی داده میشوند که به اتمام رسیدهاند نه به ایدههای درخشانی که در حد یک ایده باقی ماندهاند.
حالا دیگر منتظر بهترین نسخه نمیمانم چون میدانم که همیشه فرصت برای بهبود دادن وجود دارد و این یک روند تدریجی است. تمام کارهای بزرگی که تا کنون انجام شدهاند در ابتدا نسخهای کاملن خام بودهاند. باید این حقیقت را بپذیریم که هیچکس پشت در نایستاده است تا ما از ایدهی خود رونمایی کنیم و اینگونه نیست که ما را با اولین نسخه از کارمان بسنجند. وقتی نسخهی بهتری ارائه میشود نسخههای قبلی کاملن به فراموشی سپرده میشوند و برای هیچکس اهمیتی نخواهند داشت.
پس مهم این است که کار از یک نقطه آغاز شود، در طول مسیر میتوانیم همه چیز را بهبود دهیم.
۳- پول بیارزش است
این باور در طول سالهای بسیار زیادی از زندگیام به طور خودآگاه یا ناخودآگاه همراه من بود و باعث میشد همواره دافعهای میان من و پول وجود داشته باشد. مثلن به این شکل که پول در کیف من یا در حساب بانکی من باقی نمیماند و با سرعت هرچه تمامتر خرج میشد. یک ماه بیوقفه تلاش میکردم تا پولی را به دست آورم و بعد در عرض یک هفته تا آخرین ریال آن را خرج میکردم.
میترسیدم پولی را همراه خود داشته باشم چون مطمئن بودم که با من به خانه برنمیگردد. حتی اگر به زحمت پولی را پسانداز میکردم اتفاقِ بعضن غیرمترقبهای میافتاد و من مجبور میشدم عین آن مبلغ را صرف رتق و فتق آن اتفاق نمایم.
سالها وقت صرف کنکاش درونی خود کردم و به موضوع رابطهام با پول از جوانب مختلف پرداختم. دیدم من هم از بودنِ پول میترسم و هم از نبودنش و در عین حال در درون هیچ ارزشی برای آن قائل نیستم چون همواره شنیده بودم که پول چرک کف دست است و هیچ ارزشی ندارد.
یک روز این سوال را خطاب به پول در دفترم نوشتم و منتظرِ پاسخِ پول باقی ماندم:
«پول، چه چیزی هست که میخواهی به من بگویی؟»
سپس قلم را روی کاغذ گذاشتم و اجازه دادم که هرچه قرار است بدانم از زبان خودِ پول به من گفته شود. پول به من گفت که تو برای من ارزش قائل نیستی و به من احترام نمیگذاری.
زندگیام را مرور کردم و دیدم در سختترین روزهای آن تنها همراه واقعی من پول بوده است.
پول برای من خوراک و لباس و دارو شده است، پول برای من تفریح و سرگرمی شده است، پول برای من آموزش و یادگیری شده است. هر زمان که به او نیاز داشتم از جایی که تصورش را نمیکردم خودش را به من رسانده است، پول چهرهی آدمها را به من نشان داده است، پول آبروی مرا حفظ کرده است…
در واقع اگر بخواهم از یک دوست صادق و صمیمی و وفادار در زندگیام یاد کنم قطعن پول همان دوست است.
۴- نظر دیگران در زندگی ما اثرگذار است
در طول هفت سال گذشته هر ایدهای که به ذهنم رسیده است را روی موهایم اجرا کردهام و آنها را به هر مدل و رنگی که میخواستم و میتوانستم درآوردهام. در تمام این مدت مشاهده کردهام که هر کدام از اطرافیانم یکی از این مدلها و رنگها را بیشتر پسندیدند و شاید حتی از چند مدل کاملن بیزار بودند، به طوریکه نظراتشان را صراحتن و در غالب جملاتی مانند «چقدر موهات بد شده، اصلا بهت نمیاد» ارائه کردهاند.
در تمام این مدت حتی یک بار پیش نیامد که همگی روی یک مدل توافق نظر داشته باشند. مشاهداتم این پیغام را به من میدهند که امکان ندارد بتوان رضایت همهی افراد را به دست آورد. حقیقت این است که نظر دیگران موهای مرا زیباتر یا زشتتر نمیکند، بلکه احساسِ درونی من نسبت به خودم است که آنها را در نظرم زیبا یا زشت جلوه میدهد.
به همین ترتیب نظر دیگران در هیچ بخش دیگری از زندگی ما اثرگذار نیست بلکه «واکنش ما» نسبت به نظرات دیگران است که نتیجه را تعیین میکند.
۵- آدمها میتوانند به یکدیگر دروغ بگویند
دانشجو که بودم یک شب خیلی دیروقت در سالن انتظار درمانگاه نشسته بودم. دختری کنارم نشست و خیلی بیهوا پرسید: «احساسِت آره است یا نه؟»
انگار میخواست پیغامی بدهد و به دنبال تایید یا نشانهای بود که این کار را بکند یا نه. احساسِ من چه بود؟ یک «نه» خیلی خیلی بزرگ، اما نمیدانم چرا با لبخند نگاهش کردم و گفتم «آره».
بلافاصله که «آره» از دهانم درآمد دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم دروغ گفتم، نه نه نه… احساسم نه است. اما نمیدانم چرا باز هم چیزی نگفتم.
من به او دروغ گفتم. او هم یک «نه» خیلی بزرگ در چهرهاش بود اما به خودش دروغ گفت و پیغامی که نباید فرستاده میشد را فرستاد. هنوز هم گاهی به او فکر میکنم و به تاثیری که شاید در آن برهه از زندگیاش داشتهام، آن هم با گفتن چیزی که حقیقتِ درونم نبود.
اما همیشه به این نقطه میرسم که من در واقع به او دروغ نگفتم بلکه به خودم گفتم، همانگونه که او جواب را داشت اما به خودش دروغ گفت.
من حالِ خرابم را از خودم پنهان میکردم تا شاید خود را سرپا نگه دارم، او هم احساس منفیاش را از خودش پنهان میکرد تا شاید هنوز امیدوار باقی بماند.
ما به هیچکس جز خودمان نمیتوانیم دروغ بگوییم و هیچکس جز خودمان نمیتواند به ما دروغ بگوید.
۶- برای رسیدن به اهداف، رؤیاها و خواستهها باید تلاش کرد، پیگیر بود و جنگید
تلاش کردن و جنگیدن برای به دست آوردن آنچه که میخواهیم همیشه به عنوان راهکارهای اصلی و اساسی در مسیر رسیدن به اهداف و رؤیاها معرفی شدهاند. من هم به این اصل پایبند بودم و هر زمان که به مانعی برمیخوردم تصور میکردم که باید میزان تلاشم را دو برابر کنم. قاعدتن خیلی وقتها هم کم میآوردم و خسته و فرسوده از رفتن بازمیماندم تا اینکه یک جایی این ایده را شنیدم که:
«قویترین عنصر در طبیعت آب است چون هیچ مقاومتی ندارد. آب به هر مانعی که برخورد میکند به جای مقاومت کردن صرفن راهی برای عبور کردن پیدا کرده و به مسیرش ادامه میدهد. به همین دلیل است که در طول میلیونها سال آب راه خود را از میان سختترین صخرهها پیدا کرده است.»
یک چیزی در درونم گفت که راه رسیدن به اهداف و خواستهها از مسیر تلاش کردن نمیگذرد بلکه باید مقاومتها را برداشت. برآورده شدن اهداف و رؤیاهای ما نتیجهی طبیعیِ دست برداشتن از همین مقاومتهاست.
از آن زمان تصمیم گرفتم آب باشم؛ جاری در مسیر زندگی. صد البته که خیلی وقتها موفق نبودهام اما میزان کامیابیامْ بستگی مستقیم به میزان موفقیتم در کنار گذاشتن مقاومتها داشته است.
من بر این باور هستم که هر جای دنیا که برویم خودمان را با خودمان میبریم؛ خودمان را با تمام افکار، باورها و عادتهایمان.
دنیای جدیدی که میخواهیم تجربه کنیم باید اول در درون ما شکل بگیرد.
پ.ن: این لیست به همین جا ختم نمیشود و با تغییرات دیگری که در آینده شکل بگیرند بروزرسانی خواهد شد.
نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم؛ بالا و پایین شدنش مانند یک ضربان کوچک به خوبی دیده میشد.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر میکردم مریم مقدس شدهام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری نشد فهمیدم همان مریم معمولی هستم.
هنوز هم بعضی وقتها آن نبض را احساس میکنم و با خود میگویم «ترس عجیبترین حسیست که میتوان تجربه کرد» و این عجیب بودن از دو جنبه است؛
اول اینکه با وجودیکه ترس یک حس است، اما عقل و منطق سرش میشود. یعنی میتوان با منطق او را قانع کرد که درحالیکه در صحنه حضور دارد کنار بایستد و اجازه دهد آدم کارش را انجام دهد.
اما حسهای دیگر اینگونه نیستند؛ مثلا غم و شادی وقتی میآیند تمام زندگی آدم را تحتالشعاع خودشان قرار میدهند و آدم ناگزیر است که فقط آنها را زندگی کند، آنها منطق سرشان نمیشود.
اما به ترس میتوانی بگویی: «ببین عزیزم، میدانم که دوست داری اینجا باشی، قبول، اما بیا منطقی باشیم؛ به فرض که این بچه در شکمِ من واقعیست، مگر مال مریم نبود؟ چه شد؟ تازه پیغمبر هم شد. به فرض که اخراج میشوم، یا تصادف میکنم، یا این حیوان مرا گاز میگیرد. به فرض که فلانی رابطه را یکطرفه تمام میکند و برای همیشه میرود، یا اینکه بیمار میشوم… اصلا فوق فوقش این است که میمیرم. همه بالاخره یک روز میمیرند، مگر نه؟! پس لطفاً یا برو یا اگر میخواهی بمانی یک گوشه بایست و اجازه بده من کارم را بکنم.»
و ترس این منطقها را درک میکند، باور کنید که درک میکند. ترس خودخواه و غیرمنطقی نیست بلکه اجازه میدهد در عین حضور داشتنش، «جسارت» هم اندکی پیشروی کند و بخت خود را بیازماید.
جنبهی دیگر تفاوتش در این است که ترس تنها حسی است که وقتی با آن مواجه میشوی دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهی بود. تنها حسی که وقتی میرود تو را تبدیل به چیز جدیدی کرده است که شاید هرگز فکر نمیکردی بتوانی باشی.
ترس میآید، تو را به حرکت وامیدارد و بعد میرود و در این آمدن و رفتن تو را تبدیل به خودِ بهترت میکند؛ خودِ قویتر، آرامتر، مطمئنتر.
ترس بازدارنده نیست، بلکه پیشبرنده است. ترس مانعِ حرکت نیست بلکه سوختِ حرکت است.
ترس «تغییردهنده» است هر چند که شاید در وهلهی اول این گونه به نظر نرسد.
آن هنگام که به ترسهایمان میاندیشیم و فائق آمدن بر آنها را بسیار دور از دسترس میبینیم نمیتوانیم آنها را از منظری دیگر ببینیم.
ترسهایی همچون:
- صحبت کردن در جمع
- تصادف
- غرق شدن
- ارتفاع
- هر نوع امتحان یا رقابتی
- سوسک (یا هر نوع حشره و حیوانی)
- تجاوز
- از دست دادن عزیزان
- آدمهای عقدهای
- تنهایی برای تمام عمر
- اسارت
- جنگ
- جدایی
- درد
- بیماری
- مشاجره
- مسئولیت یک انسان را داشتن
- شکست
- …
و البته مرگ.
مگر ممکن است اینها بتوانند جایی در زندگی ما پیشبرنده باشند وقتی در حضورشان نفسمان هم بند میآید؟!
گاهی ترسی را سالها با خودمان حمل میكنیم و تمامِ مدت تصور میكنیم ما تنها کسی هستیم كه گرفتارِ اين ترس است. هر بار كه به آدمهای اطرافمان نگاه میكنیم حس میکنیم كه چقدر شادند و چقدر دورند از ترس و دلهره و ما چقدر احساسِ ناتوانی میكنیم.
همهی اين فكرها هر لحظه همراهمان هستند تا وقتی که «تصميم میگيریم» با ترس خود روبهرو شویم. ناگهان چهرهی آدمها تغيير میكند؛ كسانی را گرفتارِ همان ترس میبینیم كه اصلا فكرش را هم نمیكردیم. تمامِ آن چهرههای شاد یک مرتبه در هم میشكنند.
به اين میگویند «ترس از ترسيدن» كه از خودِ آن ترس هم ترسناکتر است.
همه چيز دقيقاً در لحظهای كه تصميم به این مواجه میگیریم و اولين قدمهای کوچک را برمیداریم تغییر میکند یا بهتر است بگویم درست میشود؛ فارغ از اينكه آيا میتوانیم کاملاً بر آنها غلبه كنیم يا نه.
همه چيز بستگی به يک تصميم دارد؛ اينكه تا پایان عمر گرفتارِ يک رنجِ بيهوده باشیم، يا اينكه به ترسهایمان با دید تازهای بنگریم؛ این دید که آنها آمدهاند تا ما را به حرکت وادارند، تا توانمندیهای بالقوهمان را بیرون بکشند و پیش چشممان قرار دهند، تا ما را تغییر دهند.
«ترس» پیشرانهای مثبت است که مواجه با آن میتواند ما را به ورای محدودیتهایمان ببرد و از این رو حسی عمیقاً قابل احترام است.
سه سالی میشد که فکر انجام دادنش در سرم میچرخید. اما آنقدر حجم این فکر بزرگتر از اندازهی مغزم بود که کم مانده بود تبدیل به تودهای بدخیم شود و از یک گوشهای بیرون بزند. هر بار که این فکر از راه میرسید ملغمهای از غم و ترس بر جانم مینشاند؛ این حس که نمیتوانم، که در حد و اندازهی من نیست، که لباسی گشاد و بیقواره است بر تن نحیفِ عزتنفس من، که از قد و قوارهی من بزرگتر است این کار.
دلم چنان آشوب میشد که زردآب تهوعی قریب را در معدهام احساس میکردم.
هر بار سازوکاری تازه دستوپا میکردم که انجام دادنش را به تعویق بیندازم یا حتی به کل منتفی کنم؛ یک بار میگفتم من این همه کارِ دیگر انجام دادهام که همهشان به همین اندازه مهم بودهاند، پس دیگر لزومی ندارد این یکی را هم انجام دهم. بار دیگر میگفتم مگر من چقدر قرار است عمر کنم که خودم را تحت چنین فشار و استرسی قرار دهم، گاهی هم میگفتم حالا بگذار مسیرهای دیگر را هم امتحان کنم، اگر آنها جواب ندادند به سراغ این یکی میروم. اغلب اوقات هم بهانه میآوردم که نمیدانم کجا و چطور انجامش دهم.
این ارّهدادنها و تیشهگرفتنهای درونی ادامه داشتند درحالیکه میدانستم که اینها همه حرفهای توخالیاند و این کار باید انجام شود تا اینکه در یکشنبهای کاملا معمولی در تیرماه ۱۴۰۱ کلمهای تکراری را با طنینی تازه شنیدم: «مترو».
بله، مترو. همان وسیلهای که صدها بار با آن سفر کرده بودم اما این بار میدانستم که یک سفر معمولی نخواهد بود. میدانستم که این سفر، سفر تغییر است. دیگر هیچ بهانهای نداشتم، مکان هم برایم مشخص شده بود.
دیگر میدانستم که به آخر این کشوقوس درونی رسیدهام. میدانستم که باید تصمیم بگیرم؛ یا کار را یکسره میکردم و این پرونده را برای همیشه میبستم و یا تا همیشه در دادگاه درونم بازنده و محکوم به حبس ابد بودم.
همان لحظه تصمیم گرفتم؛ مرگ یک بار، شیون یک بار. برو و تمامش کن.
در ذهنم نقشه را کشیدم و بارها آن را مرور کردم. گفتم از کرج حرکت میکنم و مسیرم را به سمت تجریش ادامه میدهم. در شش ایستگاه از قطار پیاده میشوم و سوار قطار بعدی میشوم و هر بار دیالوگی را که آماده کردهام در مقابل جمعیت حاضر در قطار اجرا خواهم کرد. هنوز که مینویسم ترس به اندازهی همان روز در وجودم قبراق و سرحال میشود، اصلا انگارنهانگار که تمام شده است و یک سال و اندی هم از آن گذشته است.
قرارم را با خودم برای دو روز بعد یعنی سهشنبه گذاشتم. فقط خدا میداند که فاصلهی میان یکشنبه تا سهشنبه را چگونه طی کردم؛ انگار که فضاپیمایی میخواست فاصلهی چندین میلیون کیلومتری میان زمین تا مریخ را طی کند.
صبح سهشنبه که بیدار شدم با تبخالی بزرگتر از ابعاد کلهام (باید بگویم که کلهام به طرز قابلاعتنایی بزرگ است. در واقع نصف هیکلم کله است و مابقی پایهای که به زحمت کله را حمل میکند) بر روی لبم مواجه شدم.
بدنم مقاومت را شروع کرده بود. میخواست کاری کند که نتوانم از جایم بلند شوم. اما به بدنم گفتم: «ببین عزیزم، اگر شده باشد روی برانکارد ببرمت ما به این سفر میرویم. حتی اگر لازم باشد بدون تو هم میروم. پس بچهبازی را کنار بگذار.»
روسری کوتاه مشکی با خالهای سفید سر کردم و آن را زیر چانه گره زدم، مانتوی مشکی، شلوار مشکی، کفش مشکی. پیشپیش برای خودم مراسم عزاداری گرفته بودم. شاید هم برای آن خودی که قرار بود در من بمیرد.
وارد ایستگاه شدم، هر قدمی که برمیداشتم انگار که داشتم یک قدم به مرگ نزدیکتر میشدم. به محل تمام واگنها نگاه کردم. از قبل واگن خانمها را برای خودم ممنوع کرده بودم. واگن خانمها منطقهی امن من بود و فایدهای نداشت. نگاه کردم تا ببینم کجا جمعیت بیشتری هست تا همانجا بروم. این جنگِ من بود با من. اگر قرار بود برنده باشم دوست داشتم از حریفی قدر برده باشم، اگر هم قرار بود ببازم دلم نمیخواست مفت باخته باشم.
وارد قطار شدم و در همان پاگرد اول ایستادم. قطارِ کرج به تهران دو طبقه است، من در طبقهی همکف بودم، نه پایین بودم نه بالا. قطار حرکت کرد. شاید ده دقیقهای همانجا ایستاده بودم و با خودم کلنجار میرفتم. صدایی در درونم میگفت: «برو انجام بده و تمومش کن.»
در پاهایم نیرویی حس نمیکردم. به خودم میگفتم چند دقیقهی دیگر تمام میشود، پیاده میشوی و دیگر هرگز این آدمها را نمیبینی. موبایلم را آمادهی ضبط صدا کردم، تمام توانم را جمع کردم و در یک لحظه از جا کندم. پلهها را بالا رفتم و درست در وسط واگن مقابل جمعیت ایستادم.
با گفتن «لطفن چند لحظه به من توجه کنید» حواس جمعیت را به خودم معطوف کردم، سپس گفتم: «من مریم کاشانکی هستم» و شروع کردم به تعریف کردن از خودم؛ گفتم فلان مهارت را بلد هستم، فلان کار را به خوبی انجام میدهم، فلان ویژگی مثبت را دارم و همینطور خودم را تبلیغ کردم. در آخر هم گفتم که اگر کسی میخواهد در مورد خودش چیز مثبتی بگوید من دوست دارم بشنوم.
در تمام مدتی که حرف میزدم از شدت اضطراب صدای خودم را نمیشنیدم. اگر صدایم را ضبط نکرده بودم باور نمیکردم که این کار را انجام دادهام.
همه فقط گوش کردند، هیچکس کلمهای نگفت. من برگشتم سر جای قبلیام ایستادم، این در حالی بود که صدای بندبندِ بدنم را که انگار میرفت تا از هم گسسته شود میشنیدم. گویی سازهای بود در شرف تخریب.
درحالیکه این سازه را به زحمت سرپا نگه داشته بودم دیدم که مرد جوانی در حال نواختن گیتار از درِ میان دو واگن داخل شد و مسیرش را به سمت واگن بعدی ادامه داد. همان لحظه جرقهای در ذهنم زده شد که از این مسیر به واگن بعدی بروم و آنجا هم یک بار دیگر همین سناریو را تکرار کنم.
دل و جرأتم را که حالا کمی بیشتر شده بود یکپارچه کردم و به واگن بعدی رفتم و دوباره درحالیکه صدایم را ضبط میکردم همان حرفها را زدم، بعد واگن بعدی و واگن بعدی. شش بار انجامش دادم تا قطار به تهران رسید.
هر بار به خودم میگفتم چرا این مردم باید دلشان بخواهد به تعریف و تمجیدهای من از خودم گوش کنند؟ مردم قطعا مرا دیوانه خواهند پنداشت، مردم فلان، مردم بهمان. اما در کمال ناباوری، به نظرِ هیچکس مسخره نیامد.
واکنشها اما جالب بودند؛ بعضیها لبخند کمرنگی میزدند و سرشان را پایین میانداختند. انگار که آنها به جای من خجالت میکشیدند، با خودشان میگفتند این آدم دارد خودش را تخریب میکند، دارد با آبروی خودش بازی میکند. بعضیها هم آمدند پیشنهاد کار دادند. دو نفر هم از قطار پیاده شدند و به طور خصوصی نزد من از خودشان تعریف کردند. همان هم خوب بود.
نمایش و حواشیاش که تمام شد خودم را خالی از توش و توان دیدم، کاملا تهی.
نقشهام تا رسیدن به تهران عملی شده بود. شش بار انجامش داده بودم و حالا خلاء مرا دربرگرفته بود.
مطلقا هیچ احساسی به جز خستگی نداشتم. نه خبری از شور و شوق بود و نه ترس و اضطراب. فقط خستگی محض بود. دیگر به مسیر ادامه ندادم، به ایستگاه مقابل رفتم و از همانجا سوار قطار کرج شدم.
سه روز بعدی را هم در خلاء مطلق سپری کردم بدون اینکه بدانم چه بر من گذشته است. انگار که سه روز در کما بوده باشم. سپس چشم باز کردم و خودم را در دنیایی کاملا تازه پیدا کردم.
اولین حس این بود که گویی بار بزرگی از دوشم برداشته شده است. آنقدر سبک شده بودم که اگر باد ملایمی میوزید میتوانست مرا با خودش ببرد. حس بعدی این بود که عزتنفسِ لاغر و شکنندهام جان تازهای گرفته بود. آب زیر پوستش افتاده بود: «توانسته بودم و انجامش داده بودم.»
این دیگر یک ایده یا یک نظریه روی کاغذ نبود یا یک رؤیا در سر، این یک حقیقت بود. شاید هم تمام زندگی قبل از آن یک نظریه یا یک رؤیا بوده باشد، نمیدانم، فقط میدانم که لبخند از صورتم محو نمیشد. حس میکردم دیگر کاری در این زندگی نخواهد بود که من نتوانم انجامش دهم.
توقعم هم از جهان بالا رفته بود، میگفتم «ببین، من انجامش دادم، حالا نوبت توست.»
جهان هم از خجالتم درآمد و با پاداشهایی عجیب و غریب مرا تطمیع کرد.
الهی شکرت…
پسر قول داد که خون نریزد، قولش در آن لحظه واقعی بود، همچون اشکهای زن که واقعی بودند.
زن حس کرد که پسر عاشقش شد، همان لحظهای که بازویش را گرفت و گفت «به من نگاه کن» و همزمان اشکهایش جاری شدند.
پسر در بحرانیترین لحظهی زندگیاش عاشق شد؛ در آن لحظهای که گیر افتاده بود میان یک غیرت چندین هزار ساله و یک دل تازه متولد شده.
زن حس کرد قبلن هم پیش آمده که پسری در سن و سال او عاشقش شود، هر چند که به خاطر نمیآورد کی و کجا اما احساس زنانه اشتباه نمیکند.
زن از پسر جدا شد و دیگر به او فکر نکرد، اما حس کرد که پسر به او فکر خواهد کرد.
و زن برای اولین بار دلش برای عاشق دیرآشنایش تنگ شد. خواست در آغوش او جا بگیرد، آغوشی که فکر میکرد همواره به رویش باز خواهد بود
و زن از عشق چه کم میدانست و از آغوش چه کمتر.
پسر و زن هر کدام با رویاهای خودشان به خواب رفتند و بار دیگر یکدیگر را در خواب ملاقات کردند.
پسر دیگر پسر نبود و زن دیگر بیتفاوت نبود.
خونِ ریخته نشده بهای عشق بود.
این را نگاه پسر میگفت.
زن نگاهش را دنبال کرد.
نگاه سرگردان بود.
آنقدر چرخید تا بالاخره یک جا قرار گرفت.
جایی که کلمه نبود، صدا نبود، فکر نبود.
فقط نگاه بود.
نگاه بود که کلمه شد، صدا شد، فکر شد:
“بهسانِ زن، در دردِ همآغوشی با خودش
بهسانِ مرگ که بیخبر میآید
بهسانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده میشود
و بهسانِ زمین، زمانی که تنگ میشود برای بودنت
تو درد میشوی در روزهایی که نبودهای
تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری
و من آن روز آنجا خواهم بود، «برای تو»
و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند
باشد که آغوشت آن روز باز باشد، «برای من»”
“تحقق خواستهها به شکلی بسیار دقیق و سریع”
در این ویدئو، در مورد تکنیکی صحبت کردم که بسیار سریع و با دقت بسیار بالایی من رو به خواستههام میرسونه به طوریکه همه چیز دقیقا طوری پیش میره که من از قبل خواستم.
من برای هر خواستهای، چه خواستههای کوچک و چه خواستههای بسیار بزرگ از این تکنیک استفاده میکنم و مطمئنم که هر کسی استفاده کنه بدون شک از نتایجش شگفتزده میشه.
“به جا گذاشتن ردپایی از عشق در این جهان”
هدف ما از زیستن، عشق دادن و عشق گرفتن و به جا گذاشتن ردپایی هرچند کوچک از عشق در این جهان است.
فرصتِ آموزش دادن چیزی به کسانی که دوست دارند یاد بگیرند اما امکانش را ندارند موهبت بسیار بزرگی است که این موهبت نصیب من شد و از این بابت بسیار سپاسگزار خداوندم.
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمیتوانم که نظر نگاه دارم
یعنی باحالتر از سعدی در این دنیا فقط خودش است.
به خدا که من ندیدهام کسی را باحالتر از سعدی و هرگز هم نخواهم دید.
آنقدر با خودش هماهنگ است، آنقدر خودش را قبول دارد، آنقدر نظر دیگران برایش مهم نیست و آنقدر باحال است که میگوید: آقا من همین هستم که هستم. چه کار کنم؟ نمیتوانم آنچه که هستم را کتمان کنم یا سعی کنم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان بدهم.
سعدی اهل سانسور کردن خودش نیست. جانماز آب نمیکشد و اصلا تلاش نمیکند خودش را مطابق معیارهای عموم جامعه کند تا از این طریق مطلوب دیگران شود. یعنی اصلا برایش مهم نیست که مطلوب کسی هست یا نیست، بلکه آنچه مهم است حس و حال خودش است.
سالها از دوران سعدی میگذرد اما او در همان زمان طوری که میخواسته زیسته است. اما عدهی زیادی او را، سبک زندگیاش را و مَنِشاش را زیر سوال میبرند چون خودشان بلد نیستند مثل او در هماهنگی باشند.
کلن متوجه شدهام که آدمها در مقابل سعدی دو گروه هستند؛ یک گروه عاشق و دلباختهی او، یک گروه متنفر از او. یعنی حد وسطی وجود ندارد.
اما مثلا در مورد حافظ اوضاع اینطور نیست؛ خیلیها در مقابل حافظ در حد وسط هستند و در واقع احساس خیلی خاصی ندارند. شاید به این دلیل که درک کردن شعر حافظ بسیار سختتر از سعدی است.
سعدی رک و پوست کنده و صاف و روشن حرف میزند. حرفش را در زرورقی زیبا نمیپیچد، از چاشنی ایهام یا مواد افزودنی دیگر استفاده نمیکند تا حرفش به مذاق همه خوش بیاید. بلکه نظرش را همانطور که هست مستقیم به طرف آدم پرتاب میکند؛ چه اگر مثبت باشد چه منفی.
مثلا میگوید:
تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم
«کوتاه بیا، انقدر از خودت تعریف نکن، فکر نکن خبریه، فکر نکن فقط تو خوبی، ما هم اندازهی خودمون خوبیم»
اما جالبترین قسمتش این است که حتی اینجا که میخواهد حال طرف مقابل را بگیرد و او را سر جای خودش بنشاند یک جوری میگوید که طرف نمیتواند از او بیزار شود. یعنی هنوز گوشهی چشمی به غرور و شخصیت طرف مقابل دارد و در واقع یکی به نعل میزند و یکی به میخ.
الحق که سعدی کارش را بهتر از هر کس دیگری در این جهان بلد است و اگر به فرض هم توانسته معشوق پشت معشوق داشته باشد نوش جانش باشد.







