گاهی اوقات کنتور زندگی آدم میپرد، میدانی که باید فیوزش را بزنی تا دوباره همه جا روشن شود، اما جایش را نمیدانی. شروع به گشتن میکنی، همه جا بینهایت تاریک است، مدام پایت به وسیلهای میخورد و دردناک میشود، گاهی حتی زمین میخوری و همانجا مینشینی به گریستن، اما دوباره بلند میشوی و ادامه میدهی.
در حین گشتن یک قوطی کبریت مییابی، هر از گاهی کبریتی روشن میکنی و اندکی اطرافت را میبینی، خوشحال میشوی و با انگیزهی بیشتری به دنبال کنتور میگردی. شاید حتی یک شمع پیدا کنی و یا یک چراغ قوه و حالا خیلی راحتتر ادامه دهی.
وقتی عزیزی از دست میدهی کنتور زندگیات میپرد و تاریکی مطلق آن را در برمیگیرد. گاهی اوقات فکری، حرفی، صحنهای میشود همان کبریتی که برای لحظاتی پیش پایت را روشن میکند، گاهی اوقات هم نورهای بزرگتری مییابی اما بارها و بارها پایت به وسیلهها میخورد یا زمین میخوری. گاهی حتی دلت نمیخواهد روشن شود، دوست داری همانطور تاریک بماند، میاندیشی اصلن روشن بشود که چه؟ وقتی در روشنایی او را نمیبینم همان بهتر که تاریک باشد.
اما زورِ زندگی آنقدر زیاد است که دوباره و دوباره دستت را میگیرد و بلندت میکند. نمیگذارد همانجا به حال خودت بمانی. زندگی برایت چراغ نمیآورد، این کارِ زندگی نیست، او تنها دعوتت میکند که به گشتن ادامه دهی.
راستش برای زندگی فرقی ندارد که تو درد را تجربه میکنی یا شوق را، او فقط راکد بودن را تاب نمیآورد؛ امروز تاریک است و فردا روشن و این جاری بودنْ زندگی را زنده نگه میدارد.
آنقدر منتظر میماند تا گریههایت تمام شوند و آمادهی برخاستن شوی. بالاخره کنتور را مییابی و دوباره نور را به زندگیات برمیگردانی.
حالا دیگر میدانی که در دلِ زندگی هستی؛ گاهی تاریک و گاهی روشن. دیگر از تاریکی نمیهراسی و به روشنایی دلخوش نمیشوی.
جاری میشوی، در این جاریِ همیشگی.
الهی شکرت…
روی بیلبورد خواندم: «روغنتر از اول» و به سرعت رد شدم. چند بار در ذهنم تکرار کردم، روغنتر از اول… معنیاش چه بود؟
انگار که یک روغنی بوده، سپس فرآیندی روی آن انجام شده و حالا از اولش هم روغنتر شده است. مثل وقتی که یک چیزی را تعمیر یا تمیز میکنند و میگویند از اولش هم نوتر شد.
قوهی تحلیل به کمکم آمد و گفت: «روغنِ ترازِ اول»
آهان، آره… خب حالا این یعنی چه؟
تراز اول به چه معنی است؟ نه اینکه آدم معنیاش را نفهمد، بالاخره میفهمی که رتبهی یک، بالاترین سطح یا همچین چیزهایی مدنظر است، اما چقدر نامأنوس است.
تراز بودن یعنی همسطح بودن، موازنه بودن، متعادل بودن. در واقع تراز به معنی سطح نیست، بلکه به معنی همسطحی است؛ وقتی چیزی با چیزی در موازنه باشد، همسطح باشد، در یک راستا باشند. با این حساب، تراز اول میشود همسطح با اول، پس اول بودن را معنا نمیدهد، اول نیست، همسطح با اول است؛ مثل اینکه دوندهای دو دور از دوندهی اول عقب باشد، اما الان کنار او در حال دویدن باشد، الان به او رسیده یا حتی از او جلو زده اما در تصویر کلی دو دور عقب است.
نمیدانم چرا تراز را میخوانم «تر از» انگار که «تر» تمایل دارد بچسبد به کلمهی ماقبل خود به جای اینکه به «از» وصل شود. انگار که از «ازِ» خود دوری میکند.
چرا اصرار داریم بچسبیم به اول که به خاطرش اینطور خودمان را به دردسر بیندازیم؟
مگر کسی شبیه تو هست که تو بخواهی از او اولتر باشی؟
مثل این است که بخواهی بروی یزد و دلت بخواهد از همهی کسانی که راهیِ یزد هستند زودتر به آنجا برسی؛ مگر همه از یک نقطه حرکت میکنید؟ مگر ماشینِ همه یکی است؟ مگر در رانندگی یکسان هستید؟ مگر جسمتان یکی است؟
به فرض که همهی اینها هم برقرار باشد و تو زودتر از همه رسیده باشی و یزد را گشته باشی، حالا چه میشود؟ مگر یزد درِ زیباییهایش را به روی دیگران میبندد تا آنهایی که دیرتر رسیدهاند نبینند؟
نه، فقط تو لذتِ مسیر را از دست دادهای.
الهی شکرت…
بر کسی پوشیده نیست که من عاشق میوهام؛ هر چیزی که حتی شبیه به میوه باشدْ دست و پایم را شل میکند، این شیفتگی از طفولیت با من است؛ برایم تعریف کردهاند که وقتی به زحمت میتوانستم بنشینم یا چیزی را در دهانم بگذارم پابهپای شوهرخالهام (که او هم عاشق میوه بود) یک دیس میوه را میخوردم.
حالا در میان این همه میوه که هر کدامشان جذابتر از دیگری هستند انتخاب اولم سیب است، فرقی هم نمیکند که چه سیبی باشد. البته شاید یک روز از ظرف میوه، نارنگی را انتخاب کنم اما حتی همان موقع هم قلبم با سیب است. (یادم میآید آخرِ کتاب دزیره نوشته شده بود: «دزیره کلاری نخستین عشق ناپلئون بود.» ایشان عشقهای دیگری هم داشتند اما آن یکی، عشق نخستین بود. سیب هم برای من همینطور است، به سایر میوهها هم عشق دارم اما او عشق نخستین است.)
خیلی خوب به خاطر میآورم که در نوجوانی درحدفاصل یک شب تا صبح، پنج کیلوگرم سیب را بلعیدم (بر اساس یک داستان صد درصد واقعی). مادر همیشه میگفت این سیبها را به خاطر تو خریدهام، پدرْ چهل نهال سیب را به خاطر دل من کاشت.
با توجه به این سوابق، من میتوانم سیب خوردن کل بشریت را گردن بگیرم، یعنی آن اولین سیبی که خورده شد و کار ما را به اینجا کشاند را من شخصن گردن میگیرم؛ خوب کردم خوردم، میخواستند کدو را ممنوع کنند تا ببینید کسی خطا میکند یا نه. سیب را که نمیشود ممنوع کرد عزیز جان، آزمایش هم حد و اندازهای دارد، با اعصاب و روان آدم بازی میشود. نمیشود که جنیفر لوپز را بگذاری آن وسط و بعد توقع تقوا داشته باشی.
الهی شکرت… والله…
خیلی از بزرگان گفتهاند «بمیرید پیش از آنکه بمیرید». راستش من هنوز کاملن منظور بزرگان را در این مورد متوجه نشدهام؛ مثلن اینکه نَفْستان را بکشید، یا از خودتان بیرون بیایید یا چیزهایی از این قبیل. بزرگاناند دیگر، حق دارند هر حرفی بزنند و اگر نقصی هست در گیرندههای ماست.
از آنجاییکه خوشبختانه من از بزرگان نیستم، ناچارم حرفی بزنم یا حرفم را طوری بزنم که فهمیده شود.
من میخواهم بگویم «پیش از آنکه بمیرید، نمیرید.» (گُنگتر شد؟ 🙄)
ما مردهایم پیش از آنکه واقعن مرده باشیم،
ما قبل از مردن به استقبال مردن رفتهایم،
ما در حالیکه هنوز نمردهایم مردهایم.
(امیدوارم به قدر کافی تاکید کرده باشم).
منظورم این است که ما دست از زندگیکردن کشیدهایم؛ درس میخوانیم، کار میکنیم، روابطی داریم، مهمانی، مسافرت، دوست، خانواده و هزار چیز دیگر اما هیچکدام را زندگی نمیکنیم. به همهی اینها به چشم وظایف و مسئولیتهایی نگاه میکنیم که باید انجام شوند. به سرعت از یکی به سراغ دیگری میرویم یا حتی چند مورد را توأمان انجام میدهیم.
همه چیز برایمان انجام دادنی است نه زندگی کردنی؛ در رشتههایی درس میخوانیم که دوستشان نداریم، شغلهایی داریم که مال ما نیستند، در روابطمان صادق نیستیم، از مسافرتها و مهمانیها لذت نمیبریم، خانواده را آزار میدهیم یا به آنها بیاعتناییم.
طلوع و غروب خورشید ما را به تماشا وانمیدارد، جوانهای نورس در گلدانی کوچک برایمان بیاهمیت است، چشمهای عزیزانمان را به یاد نمیآوریم، هر جا که هستیم میخواهیم جای دیگری باشیم، امشبمان به فکر فردا آغشته است و فردایمان هنوز نیامده بوی کهنگی میدهد.
ما درحالیکه نمردهایم کاملن مردهایم. هیچ بخشی از ما زنده نیست، مثل کسی هستیم که عوامل حیاتیاش وابسته به دستگاه است، انگار ما را با دستگاه زنده نگهداشتهاند و اگر دستگاهها را جدا کنند میمیریم. زنده بودنی که به خودیخود زنده نیست، فقط زنده بودن است اما اثری از زندگی در آن نیست.
دورههایی در زندگیام بودهاند که کاملن زنده بودم؛ از پارکبان شاخهای شکوفه میگرفتم برای گلدان، گیلاسْ وعدهام میداد به تابستانی پرشور، خرمالو سر شوقم میآورد، کیک سیب و دارچین میپختم و شهر را وجب به وجب پیاده میرفتم.
اما وقتی خودم را مرور میکنم میبینم بیشترعمرم مرده بودهام، بیش از آنکه زنده بوده باشم مرده بودهام. دو سوم عمرم را بدهکار خودم هستم. مثل بازیکن ذخیرهای که مربی به او اعتماد کرده و بازیاش داده است اما او این فرصت طلایی را صرف حواشی میکند.
همهی آنچه تاکنون «انجام دادهام» برایم خالی از معنا شده است، تنها چیزهایی معنا دارند که «زندگی کردهام».
دلم نمیخواهد بمیرم پیش از آنکه بمیرم، حتی اگر تمام بزرگان عالم این را بگویند. وقتی مُردم به قدر کافی وقت دارم برای مرده بودن، حالا میخواهم زنده باشم.
الهی شکرت…
نمیدانم چرا اسم کارتون «پِرین» را گذاشته بودند «باخانمان»، درحالیکه دخترک بیچاره عملن بیخانمانترین بود. یادم میآید که با قوطی خالی کنسرو برای خودش قابلمه درست میکرد و از این کارها.
بله درست است؛ خلاق بود و امیدوار، جسور بود و مهربان، اما به هر حال باخانمان نبود. حداقل تا جایی که من یادم میآید یا تا جایی که من معنی باخانمان را میدانم.
کلمهی باخانمان را جستجو کردم اما چیزی پیدا نشد. بیخانمان وجود دارد اما باخانمان نه. عجیب نیست که کلمهاش هم وجود ندارد؟ یعنی نه تنها پرین بلکه هیچکس دیگری نمیتواند باخانمان باشد. میتوانی بیخانمان باشی اما باخانمان نه.
نمیخواهم ایراد بگیرم از کار تهیهکنندههای تلویزیونی، فقط میخواهم بگویم که پرین با این تغییر نامِ خلاقانه، باخانمان نشد. تصویری که از پرین در ذهن ما مانده همان دختر بیخانمان است، حتی اگر در آخر کار واقعن هم باخانمان شده باشد (من که یادم نمیآید).
همان «داستانهای پرین» صادقانهتر نبود؟
مثل این است که روی یک بیماری اسم مثبتی بگذاری و انتظار داشته باشی ماهیتش تغییر کند؛ شاید اگر به مرض قند نمیگفتیم دیابت، آدمها آن را جدیتر میگرفتند.
اگر فردا نامت را از مریم به ویکتوریا تغییر دهی، ملکهی انگلستان نخواهی شد.
نامها به خودی خود نمیتوانند خالق چیزی باشند، یا اثرگذار و یا تغییردهنده؛ «دروغ مصلحتی» نمیتواند کاری کند که دروغ به صلاحت تمام شود، «طلاق عاطفی» خیانت را مجاز نمیکند، «کهولت سن» مساوی با فشار خون نیست.
کلمات قدرتشان را از انرژیای میگیرند که آنها را به حرکت وامیدارد، وگرنه لغتنامهها پُراند از کلمات فراموششده.
اگر میخواهی چیزی عوض شود انرژیاش را تغییر بده نه اسمش را.
الهی شکرت…
نوشتن مثل بخیه زدنِ زخمْ بدون بیحسی است، درد دارد اما زخم را میبندد، ولی در کنارش نیاز به دارو هم هست تا عفونت در بدن پخش نشود.
اما بعضی زخمها زخمِ بازند، نمیتوان آنها را بخیه زد، یعنی نباید آنها را بخیه زد؛ مثلن زمانی که سوراخی در بدن ایجاد میشود نمیتوان محل سوراخ را بخیه زد، چرا که زخم فقط در سطح نیست، بلکه لایههای زیرین هم دچار جراحت شدهاند، اول باید آن لایهها دوباره تشکیل شوند. اگر زخم را در سطح بخیه بزنند مانع شکلگیری لایههای زیرین میشوند و این یعنی مشکل.
در این مواقع فقط میتوان صبر کرد، آنقدر باید صبر کرد تا بدن خودش را لایه به لایه ترمیم کند و به سطح برسد، هیچ کاری از هیچکس ساخته نیست به جز صبر کردن.
برخی زخمهای روح آدم هم از این نوعاند؛ نمیتوان با نوشتن یا هر کار دیگری آنها را بخیه زد، قابل بخیه زدن و بستنِ فوری نیستند؛ در مقابل این زخمها فقط باید صبور بود، شفا در انجام ندادن هیچ کاری است، لایهها باید یکی یکی تشکیل شوند تا زخم به سطح برسد.
اگر زخمی داری که هر کاری میکنی خوب نمیشود احتمالن یک زخمِ باز است، به زندگی عادیات بپرداز، یک روز به خودت میآیی و میبینی ترمیم شده است، شاید گوشت اضافه ایجاد شده باشد و احتمالن اثرش تا همیشه باقی بماند، اما به هر حال بسته میشود.
(من برای آن روز صبورم.)
الهی شکرت…
پروفسور جان نَش، ریاضیدان بزرگ و برندهی جایزهی نوبل اقتصاد، جایی در اواسط زندگیاش گرفتار نوعی اسکیزوفرنی شد. او شخصیتهایی توهمی را میدید که به وضوح با او در ارتباط بودند و او را تحریک به انجام کارهایی میکردند که شاید نباید انجام میداد.
این توهمات، زندگی شخصی و حرفهایش را دستخوش فروپاشی کرد به طوریکه مقام استادیاش در دانشگاه و همینطور همسر و فرزندش را از دست داد.
تا جایی که متوجه شد شخصیتهایی که در توهماتش میبیند تغییر نمیکنند و پس از گذشت سالها هنوز به همان شکلی هستند که از ابتدا بودند. توجه به این موضوع باعث شد باور کند که آنها شخصیتهایی واقعی نیستند و از آن زمان شروع کرد به نادیده گرفتن آگاهانهی آنها.
در ابتدا شخصیتها تمام مدت در نزدیکیاش بودند و او را ترغیب میکردند که به آنها توجه کند، سعی میکردند او را بترسانند یا تهدید کنند. به هر وسیلهای متوسل میشدند تا دوباره توجه او را به دست آورند. اما جان نش سرسختانه آنها را نادیده میگرفت. هیچ پاسخی نمی داد و هیچ نوع توجهی را خرج آنها نمیکرد.
کم کم شخصیتهای خیالی بدون حرف زدن فقط او را دنبال میکردند اما همچنان در نزدیکی او بودند. هر جا که سر میچرخاند آنها را میدید که در یک قدمیاش راه میروند یا پشت سر او میآیند. او همچنان آنها را نادیده میگرفت.
سپس شخصیتها کمی از او فاصله گرفتند، آنها در سمت دیگر خیابان او را دنبال میکردند و به مرور این فاصله بیشتر و بیشتر شد. آنها تا پایانِ عمرِ او حضور داشتند و همراهیاش میکردند، اما دیگر حرفی نمیزدند و جان نش همچنان آگاهانه به آنها بیتوجهی میکرد.
همین بیتوجهی سبب شد نیازش به دارو از بین برود و خانواده و شغلش را بار دیگر به دست آورد. موفقیتهای حرفهای نیز یکی پس از دیگری به سراغش آمدند.
اگر به خودمان توجه کنیم میبینیم که همهی ما دچار همین وضعیت هستیم؛ در درونِ ما شخصیتهایی توهمی هستند که تمام مدت در یک قدمی ما راه میروند و ما را میترسانند، یا وادار به انجام کارهایی میکنند که نباید.
آنها میگویند: سنات دارد بالا میرود، هنوز یک رابطهی درست و حسابی نداری، هنوز خانه نخریدهای، هنوز به هیچ موفقیتی نرسیدهای، فلان مسیر را برو، با فلانی وارد رابطه شو، فلان تصمیم را بگیر، فلان حرف را بزن، از صبح تا شب کار کن، زود باش، بجنب، بدو، دیدی عرضه نداشتی، دیدی به هیچ کجا نرسیدی، دیدی دیگران از تو جلو زدند…
همه چیز را از دست دادهایم؛ سلامتی، خانواده، شور و شوق، اما هنوز به این شخصیتهای خیالی گوش میدهیم.
باید همان کاری را بکنیم که جان نش کرد؛ بیتوجهی آگاهانه.
اوایل یکریز حرف میزنند و تلاش میکنند تا دوباره توجه ما را به دست آورند. اما بعد کمکم ساکت میشوند، بعد میروند آن طرف خیابان میایستند. احتمالن تا پایان عمر همراهمان باشند اما این بیتوجهی باعث میشود تمام چیزهایی را که از دست دادهایم دوباره به دست آوریم.
فقط امیدوارم یک روزی متوجه نشویم که این زندگی توهم و خیال بوده و آن شخصیتها واقعی.
(این قسمت آخر را به منظور گند زدن به کل پیام اخلاقی داستان نوشتم تا خیالتان را راحت کنم که از همین دیوانگی رنج میبرم.)
الهی شکرت…
یک طوری وِلو شدهایم و پاهایمان را دراز کردهایم وسط زندگی که انگار قرار است هزار سال اینجا بمانیم.
حواسمان نیست که جمع و جورتر بنشینیم و آمادهتر باشیم.
همهی آنهایی که رفتهاند، یک روزی فکر میکردند عزیزکردهی دنیا هستند و قرار است اتفاقات خاصی برایشان بیفتد.
فکر میکردند اهل برنامهریزی و حساب و کتاباند و قطعن گوشهی مهمی از دنیا را خواهند گرفت.
فکر میکردند مرگ مال دیگران است.
فکر میکردند دنیا، رفتنشان را طاقت نخواهد آورد.
شاید نخواهیم بپذیریم، اما آنقدر زندگیْ شبیه زندگی ما هست که مال ما اصلن به چشم دنیا نمیآید.
حتی اگر مخترع و مکتشف و هنرمند و اینها هم بودیم باز حضور یا عدم حضورمان هیچ فرقی به حال دنیا نداشت؛ جهان نه نیازی به علم و دانش ما دارد و نه به فن و هنرمان. خودش به قدر کفایت همهی اینها را دارد. تازه حالا که ما آدمهایی بسیار معمولی هستیم، یکی هستیم از میلیارد.
نعمت هم که زیاد باشد کسی قدر نمیداند؛ اگر فقط یک موجود زنده در جهان وجود داشت قدرش دانسته میشد، اما میلیارد میلیارد موجود زنده هست، از هر قماش و با هر شکل و شمایلی. این تنوع در آفرینش هم بدجوری قدر و منزلت آفریدهها را کاسته است (البته در عوض قدر و منزلت آفریننده را افزوده، او توانش را به نمایش گذاشته است و نوش جانش هم باشد.)
به هر حال از مدل ما اشرف مخلوقات هم به لطف خدا میلیاردها تن هستند، پس من و تو باشیم یا نباشیم به حال هیچکس فرقی ندارد، ما عزیزکردهی هیچکس نیستیم، قرار هم نیست اتفاق خاصی برایمان بیفتد.
تصور کنیم که عمرمان چیزی بینهایت معمولی باشد؛ بیهیچ تاثیری، بیهیچ رد و نشانهای، بیهیچ اتفاق خاصی و فراتر از همهی اینها به قدر یک پلک زدن هم فرصت داریم، آیا باز هم اینطور گشاد مینشینیم وسط زندگی یا خودمان را جمع و جورتر میکنیم؟
آیا زور میزنیم یا رها میکنیم؟
آیا شبیه کسی رفتار میکنیم که هزار سال فرصت دارد یا شبیه کسی که نمیداند یک لحظه هم فرصت دارد یا نه؟
وقتی جایی زلزله میآید آدمها کل نیازشان را در ساکی جمع میکنند و تا مدتی آن را جلوی در آماده میگذارند تا هر زمان خبر از پسلرزه شد آن ساک را بردارند و بیرون بزنند.
برایشان مهم نیست اگر کل وسایل زندگیشان زیر آوار بماند، فقط میخواهند خودشان را نجات دهند.
چطور است که ما لرزهها و پسلرزههای مرگ را کاملن نادیده میگیریم و ساکی جمع نمیکنیم و آمادهی بیرون زدن نمیشویم؟
شاید فکر میکنیم زلزله مال دیگران است، یا فکر میکنیم خانههایمان مستحکماند.
جمعتر بنشین عزیزم، به زودی قرار است جایت را به نفر بعدی بدهی.
پ.ن: دور از جان شما باشد، هر چه میگویم به خودم میگویم.
الهی شکرت…
مادر مثل یخ بود؛
وقتی به بیمارستان رفت او را محکم در مُشتمان نگه داشتیم
تا حفظش کنیم،
اما نیمی از او آب شد
و نیمی دیگر از میان انگشتانمان سُر خورد و رفت.
مُشتمان را که باز کردیم خیس و سرد بود
اما خالی.
(سه ماه گذشت)
گربهی اُلگا هم از دنیا رفت. چه خبر شده است؟ لطفن همگی خودتان را سفت نگه دارید. تا اطلاع ثانوی هیچکس حقِ مردن ندارد، حتی اگر گربه باشد.
گربهها دستکم ده سال عمر میکنند، چرا عمر این بچه باید پنج سال باشد آن هم در نقطهی حساس کنونی که دیگر کسی رمقِ از دست دادن ندارد؟
چند سال قبل سریالی ساخته بودند به نام «روزی روزگاری مریخ» که از ایده تا اجرا خلاقیتهای زیادی در آن به کار رفته بود. در قسمتی از سریال موجوداتی را معرفی کردند به نام «لِپیدوپِدرا» که از هر نظر شبیه انسان بودند به جز اینکه عمرشان هفت روز بود، بنابراین زندگی برای آنها روی دور تند میگذشت. اگر کسی را از دست میدادند به جای چهل روز چهل دقیقه عزاداری میکردند و بعد به دنبال باقی زندگیشان میرفتند.
از آنجاییکه جمعیت در گورستانها از جمعیتِ موجود در شهرها پیشی گرفته است احتمالن به زودی ما هم به روزگار لپیدوپدراها دچار خواهیم شد.
به اُلگا سر زدم تا دلداریاش دهم، دیدم در بالکن نشسته، سیگار میکشد و ریز ریز اشک میریزد.
به او گفتم گربهی تو یکی از بهترین معلمانِ درس زندگی برای من بود، پس میتوانم بگویم زندگیاش از زندگی خود من مفیدتر بوده است.
او از زمانی که اندازهی یک کف دست بود تا زمانی که تبدیل به یک جَگوارِ درست و حسابی شد برای همهی ما جذاب و خواستنی بود. اصلن «مغرورِ جذاب» توصیفِ کاملن دقیقی از او بود و آنقدر باهوش که همواره ما را متحیر میکرد. چه خوب که این فرصت به ما داده شد تا بودنش را تجربه کنیم.
نامش «تول» بود، مخفف آناتولیا که اسم پدربزرگ اُلگا بود. حالا اینکه چرا الگا اسم پدربزرگش را روی گربهاش گذاشته بود سوالی است که هیچوقت نپرسیدم، شاید میخواسته یک بار دیگر بودن با پدربزرگش را تجربه کند یا شاید میخواسته بهانهای داشته باشد تا با او به زبان مادریاش حرف بزند.
تنهای رنجور در دل خاک آرام میگیرند و دلهای رنجور در تنِ صبر.
الهی شکرت…
ما یک مرتبه بزرگ شدیم، یعنی مجبور شدیم که بزرگ شویم.
تا قبل از این ما بچههای کوچکی بودیم پنهان شده زیر دامن مادر. سایهی مادر آنقدر بر سرمان بزرگ بود که نمیگذاشت چیزی دست و دلمان را بلرزاند.
حالا انگار ناچار شدهایم با زندگی رو در رو شویم. انگار که تازه از رحم مادر بیرون آمده باشیم و با دنیایی عجیب و غریب مواجه شده باشیم. ترسهای کوچک و بزرگ از این طرف و آن طرف به سراغمان میآیند.
اغلب خودمان را کز کرده گوشهی حیاط زندگی مییابم، مثل جوجههایی که خیس شده باشند زیر بارانی که یکریز باریده است تمامِ طول شب.
مادر به طرز عجیب و غریبی مستقل بود و ما را به معنای واقعی کلمه مستقل بار آورد؛ اجازه نداد به هیچ چیز و هیچکس، به ویژه به خودش، وابسته باشیم. همواره با رفتاری کاملن طبیعی و بیاغراق ما را به سمت استقلال هدایت میکرد. او بود که در ما دل و جرأت مواجهه با هر موقعیتی را به وجود میآورد.
مادر به تنهایی از عهدهی مسائلی برآمده بود که یکیشان کافی بود تا کمر هر کسی را خم کند اما او خم به ابرو نیاورده بود. ما به او نگاه کرده بودیم و یاد گرفته بودیم. جوجههایی بودیم که سینه سپر میکردند و با اطمینان راه میرفتند. اما نمیدانستیم که تمام این اعتمادبهنفس را به واسطهی حضور او داشتیم.
در مراسمِ خاله، سه نفری یک گوشه نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به جمعیت. خیس و ترسیده به نظر میآمدیم، انگار که بچهای مادرش را گم کرده باشد و ما واقعن گم کرده بودیم. نه اشکی میریختیم و نه حرفی میزدیم، فقط نگاه میکردیم. شاید به دنبال ردّی از او در میان جمعیت بودیم تا دوباره خیالمان راحت شود، تا دوباره اعتمادبهنفس پیدا کنیم.
اما هر شب با این حقیقت به خواب میرویم که دیگر نمیتوانیم ادای قوی بودن را دربیاوریم مثل وقتی که دستمان توی دست او بود.
حالا تنها چیزی که ادا نیست این است که ما خیس و ترسیدهایم و هرچه میگوییم و مینویسیم و انجام میدهیم جیکجیکهای بیرمقِ ماست از سر درماندگی، به دنبال ردّی از او که نمیدانم چرا و چطور انقدر ساده گماش کردیم.
من بالاخره نفهمیدم «فردوسیپور» استقلالی بود یا پرسپولیسی. طوری دِربی را گزارش میکرد که کسی نمیفهمید طرفدار کدام تیم است، انگار که او طرفدارِ گزارش کردن بود.
این ویژگی را فقط در مادر دیدم؛ او هم بافتنی بافته بود و هم کارمندی کرده بود. سفر رفتن را همانقدری دوست داشت که در خانه ماندن را. در بیمارستان طوری آرام بود که روی مبل، جلوی تلویزیون.
هرگز نمیشنیدی که بگوید چیزی را دوست ندارد، چیزی را به چیزی ترجیح نمیداد، فرقی نمیکرد کجا باشد یا چطور باشد، او بودن را به «چگونه بودن» آغشته نمیکرد.
با اینکه طرفدارِ زندگی کردن بود، اما مطمئنم که حتی زندگی را ارجحتر از مرگ نمیدانست که اگر میدانست چند روز قبل از حادثه برای خودش قبر نمیخرید.
ترجیح نداشتن یعنی تسلیم بودن؛ پس میتوانم بگویم او تنها مسلمانی بود که تا کنون به چشم دیدهام.
الهی شکرت…



