قلبم از دور ریختههای قلبهای دیگران ساخته شده است، چیزهایی که آنها دور انداخته بودند را سرِهم کردهام و قلبی بازیافتی برای خودم دست و پا کردهام؛ قلبی از مواد کهنه که بوی کهنگی میدهد.
وقتی اندوهگین است نمیدانم اندوهش از چیست، وقتی میترسد ترساش را نمیشناسم، وقتی هیجانزده است دلیلش را نمیدانم. شاید بارها عشق را تجربه کرده باشد، یا دلشکستگی را.
تکههایی که به هم چسباندهام هر کدام خاطرهای را همراه دارند از شور و عشق و درد و اندوه، اما هیچکدامشان مال من نیستند، از کجا میدانم؟ از آنجاییکه هیچکدام برایم مهم نیستند. میفهمم که اینها تجربهی من نیستند، عشقْ به صِرفِ عشق بودنش مرا به غلیان وانمیدارد، عشق باید از آن خودم باشد تا چیزی را در من زنده کند، عشقهای دیگران به چه کار من میآیند؟ درد هم اگر هست باید مال آدم باشد، دردهای دیگران برای تو دردناک نیستند هرقدر هم که تظاهر کنی.
قلبم مثل آلونکی در حاشیهی شهر است که در و دیوار و سقفش از حلبها و ورقهای بهدردنخور ساخته شده است. هر ضربانش صدای عجیبی دارد، انگار که چیزی درونش لق میزند، انگار همین لحظه است که از هم وا برود.
اصلن چرا باید برایم مهم باشد؟ چه کسی به یک قلب بازیافتی اهمیت میدهد؟
به دیگران نگاه میکنم که چگونه یک قلب صفر کیلومتر را مستهلک میکنند و هیچ ککشان هم نمیگزد، من چرا انقدر در پی حفظ کردن قلبی بازیافتی هستم؟
چون من ارزش قلب را میدانم، روزی که قلبم مرا ترک کرد تصور میکردم آب از آب تکان نخورَد، تصور میکردم بودن و نبودنش هیچ اهمیتی نداشته باشد، میگفتم به هر حال بدون او هم به حیاتم ادامه خواهم داد، اما اگر یک شب را با سینهای خالی از قلب صبح کرده باشی حاضری میان دورریزهای دیگران دنبال تکهای قلب بگردی، دنبال چیزی که فقط درون سینهات بتپد، چیزی که خلأ سینهات را پر کند.
هیچ چیزی سنگینتر از سینهای خالی از قلب نیست.
الهی شکرت…
نمیتوانی بروی درِ مغازهی زندگی و بگویی یک عمر شادی به من بدهید، یا بگویی یک زندگی عشق و دلدادگی میخواهم، نمیتوانی بگویی غماش را کمتر بگذار یا ترساش را حذف کن.
احساسات را نمیشود سوا کرد، در نهایت یک دسته احساساتِ درهم نصیب همهی ما میشود، اگر هم غر بزنیمْ همچنان همه را خواهیم خورد، فقط از طعمشان لذت نخواهیم برد.
سایهٔ شادیست غمْ غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر
در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز، دان کز شب نتان کردن حذر
تا پی غم میدوی شادی پی تو میدود
چون پی شادی روی تو، غم بوَد بر رهگذر
یاد میکن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر
الهی شکرت….
ساعت در خانهی آنها هرگز جلو نمیرفت؛ شش ماه از سال که ساعتها را جلو میبردند زمان در خانهی آنها یک ساعت عقبتر بود از کل کشور. اگر همه جا ساعت چهار بعد از ظهر شده بود آنجا هنوز ساعت سه بود.
مردِ خانه میگفت اگر اذان ظهر مثلن ساعت یک است دیگر نمیتوان آن را جابهجا کرد.
اگر آنجا بودی و میخواستی ببینی ساعت چند است باید حواست میبود که در کدام نیمهی سال هستی.
معنای زمان آنجا چیز دیگری بود، معنایی که باید میپذیرفتی، چون همهی کارها با همان زمان انجام میشد.
آنقدر ساعت آنجا تغییر نکرد تا دولت دست از تغییر دادن ساعتها برداشت.
آنجا خیلی چیزها فرق داشت، انگار که کشور کوچکی بود در دل کشوری بزرگتر که قوانین خودش را داشت.
حالا مردِ خانه رفته است و زن خانه هم همینطور، دیگر کسی به ساعت نگاه نمیکند، زمان اهمیتش را از دست داده است.
اگر زمان چیزی واقعی بود، نمیشد آنجا آن را به شکلی دیگر تعریف کرد.
زمان در خانهی آنها واقعی نبودنش را یادآوری میکرد.
الهی شکرت…
خب همین دیگر، حرف بیشتری ندارم، به نظرم به قدر کافی واضح است…
اما اگر اصرار دارید به دریافت پارهای توضیحات، باید بگویم که اگر رویایی داری و تلاش میکنی یا انتظار داری که در زندگی فرزندت محقق شود درست مثل این است که بخواهی فرزندت نماز و روزهی قضای تو را به جا آورد و تصور کنی که مسئولیت تو انجام شده است و در حساب و کتاب کائنات به نام تو ثبت شده است، یا مثل این است که فرزندت بخوابد و خستگی تو دربرود، یا فرزندت دارو بخورد و درد تو درمان شود، یا فرزندت حلوا بخورد و دهان تو شیرین شود.
نمیشود، شدنی نیست، نشدنی است، اصلن شدنپذیر نیست، هر طور که حساب کنی، از هر زاویه که ببینی، با هر دید که بنگری.
وقتی کسی میگوید من خودم عاشق موسیقی بودم و نشد که به آن بپردازم، برای همین دلم میخواست فرزندم موسیقی را دنبال کند، به اندازهی هر کدام از مثالهای بالا عجیب و غریب است؛ به فرض هم که او دنبال کند، در نهایت او دنبال کرده است نه تو. وقتی کسی وصیت میکند که فرزندش بعد از او بخشی از مالاش را صرف امور خیریه کند نیز همینقدر عجیب است.
رویاهایت رویاهای تو هستند، مسئولیتهایت هم همینطور. نه میتوانی غیر از این بیندیشی و نه غیر از این رخ میدهد.
زندگیات را جمع و جور کن، کارهای نیمهتمامت را تمام کن، چیزی را به امید کسی باقی نگذار، هیچکس قادر نیست زندگی نزیستهی تو را زندگی کند که اگر هم تلاش کند، تو از آن بینصیب خواهی بود.
الهی شکرت…
قبیلهْ دور آتشی که وجود نداشت نشسته بودند و داستانهای زندگی نزیستهشان را برای هم تعریف میکردند؛ یکی از شکار پلنگ میگفت درحالیکه آن منطقه اصلن پلنگ نداشت، یکی از به دنیا آوردن زیباترین بچهی قبیله میگفت درحالیکه مردان و زنان قبیله نازا بودند و آنجا بچهای متولد نمیشد، یکی میگفت خانهای باشکوه ساخته است اما شبها بالای درخت میخوابید، دیگری دربارهی گیر افتادن در بهمن و کولاک و نجات یافتن میگفت درحالیکه تا به حال برف را ندیده بود، یکی دیگر ادعای کشف سرزمینهای ناشناخته را داشت اما پایش را از آنجا بیرون نگذاشته بود.
آنها با علاقه به داستانهای هم گوش میکردند درحالیکه همگی کر بودند.
تصمیم داشتند تا صبح بیدار بمانند اما هیچگاه صبح را ندیده بودند. هرگاه که آتش رو به خاموشی میرفت هیزمی که نبود را در آتشی که نبود میگذاشتند و دستهایشان را نزدیک آتش گرم میکردند.
مرد هم جلوی تابلوی نقاشی ایستاده بود و داستان قبیلهای که نبود را برای دوستی که نداشت بازگو میکرد.
الهی شکرت…
بعضی از ما آشغالهایمان را از سالها قبل نگه داشتهایم، آنها را در خانهمان جمع کردهایم، بوی گند زندگیمان را برداشته است و ما به جای اینکه آشغالها را بیرون ببریم هر روز از بوی بد گله وشکایت میکنیم. هر روز گریه میکنیم و به همه میگوییم که ما چقدر بدبختیم که زندگیمان پر از آشغال است.
توقع داریم یک نفر بیاید آشغالهایمان را بیرون ببرد. درحالیکه هر کسی که اوضاع ما را میبیند میگوید تو که زندگیات مملو از آشغال است پس لابد مشکلی با زندگی کردن در میان آشغالها نداری، آنها هم آشغالهای خودشان را میآورند جلوی در خانهی ما میگذارند.
کافیست یک کیسه آشغال جایی باشد، بعد از آن همه آشغالهایشان را میآورند آنجا، هر چقدر هم روی دیوار بنویسند لطفن اینجا آشغال نریزید یا لعنت به کسی که اینجا آشغال میریزد هیچ فایدهای ندارد، اگر یک کیسه آنجا باشد کیسههای بعدی هم از راه خواهند رسید.
اگر بخواهیم خانهمان تمیز شود کار زیادی در پیش داریم، بیرون بردن آن همه آشغال که در طول سالها جمع شدهاند کار سادهای نیست، بعد از آن هم برای تمیز نگه داشتن خانه باید عادت کنیم که هر شب آشغالها را بیرون ببریم.
اگر بابت حرفی که پدرت بیست و پنج سال پیش به تو زده است هنوز از او عصبانی و ناراحت هستی یعنی هنوز آن کیسهی آشغال را بیرون نبردهای، اگر بابت اتفاقات شب عروسیات ناراحتی درحالیکه فرزندت دوازده ساله شده است کیسهی بسیار بدبویی را داخل خانهات نگه داشتهای، اگر هر روز یکی دو دروغ کوچک و بزرگ میگویی، اگر رئیس سابقت را نبخشیدهای، اگر همسرت را مسئول نرسیدن به رویاهایت میدانی آشغالهای زیادی را در خانهات جمع کردهای.
فرقی نمیکند چقدر گله و شکایت کنی و تصور کنی که مورد ظلم واقع شدهای، بوی گند از زندگیات بیرون نمیرود تا وقتی که آشغالها را بیرون نبردهای. آدمهای دیگر هم وقتی وضعیت تو را میبینند خشمها و غمها و خیانتها و احوال بدشان را میآورند جلوی در خانهی تو میگذارند چون فکر میکنند تو مشکلی با زیستن در میان آشغالها نداری.
همهی این آشغالها را بیرون ببر، هر چقدر هم که سخت باشد مهم نیست، تصمیم بگیر و همه را بیرون ببر، بعد از آن هم هر شب روزت را مرور کن و هر زبالهای که تولید شده است را همان شب بگذار بیرون از خانه؛ اگر کسی حرفی زده است که ناراحتت کرده، اگر بخش تاریکی از خودت را پیدا کردهای، اگر خشمگین یا غمگین شدهای، درِ این کیسهها را ببند و همان شب از خانهات بیرون بگذار.
کافیست یک هفته بیخیال خانهات شوی تا آشغالها دوباره جمع شوند و کار برایت سختتر شود. تمیز نگه داشتن خانه کاری همیشگی است اما زندگی کردن در خانهای تمیز و خوشبو قطعن ارزشش را دارد.
الهی شکرت…
همه جور عقدهای میان آدمیان رایج است، اما شاید خطرناکترین و عجیبترینشان «عقدهی پیغمبری» باشد، اینکه آدم تصور میکند پیامبر است، تصور میکند چیز متفاوتی در او دیده شده است و خداوند او را به پیامبری برگزیده تا دیگران را به راه راست هدایت کند.
تصور میکند حتی از محمد که یک ماه از سال را خلوت میکرد جلوتر است چون تمام طول سال روی خودش کار میکند؛ مراقبه میکند، میخواند، مینویسد، با خودش مواجه میشود، نقاط ضعفش را به رسمیت میشناسد و آنها را تغییر میدهد، سپاسگزاری میکند، سعی میکند ذهنآگاه باشد، هدفگذاری میکند و قدم برمیدارد، با ترسهایش روبهور میشود و از آنها گذر میکند،…
چنین آدمی خودش را محق میداند به پیامبری کردن، جایی در درونش معتقد میشود به لایق بودنش برای این موقعیت، تمام این کارها عقدهاش را تغذیه میکنند تا باور کند که برتر از دیگرانی است که روی خودشان کار نمیکنند و سالهاست که تغییری نکردهاند، آنهایی که به زعم او هیچ فن یا هنری کسب نکردهاند، نتیجهای به دست نیاوردهاند، جرأت و جسارتی به خرج ندادهاند.
این آدم باورش میشود که سری است بالای سرهای دیگر اما در واقع ذهنْ او را مثل برگی در باد چرخانده است تا بتواند این عقده را زندگی کند و چقدر این عقده فریبنده است، چقدر نقاب خوش آب و رنگی است که آدم به چهره میزند و باعث میشود از خودش راضی باشد، باعث میشود فکر کند عمرش مفید بوده با این توجیه که خیرش به دیگران رسیده است چون دیگران داشتند به راه خطا میرفتند و او آگاهشان کرده است.
این شرح حال من است؛ روزی که این عقده را در خودم پیدا کردم تمام نقابهایم به یکباره افتادند، فیلم زندگیام در مقابل چشمانم پخش شد؛ همهی صحنهها، آدمها و فکرها و حرفها. انگار که تمام نقاط یک گراف به هم متصل شدند و شکل آن کامل شد.
این عقده با نقابِ خیرخواهی صاحب لحظهها و روزهای من شده بود، مرا هر جا که میخواست میفرستاد، هر کلامی که میخواست از دهان من میگفت، هر قضاوتی را جایز میدانست، با پرچمی افراشته روی اسب زندگی من نشسته بود و به تاخت پیش میرفت.
وقتی کسی با من حرف میزد تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که چه جوابی قرار است به او بدهم و تصور میکردم جواب من زندگی او را متحول خواهد کرد و او روزی از من ممنون خواهد بود به خاطر کلماتی که برایش معجزه کرده بودند. آری، پیامبری تمام عیار میدانستم خودم را که کتاب و معجزه هم داشتم.
حالا به ذهن پا نمیدهم که مرا درگیر حسرت کند یا حتی درگیر فروتنی و حتی از آنها جدیتر؛ درگیر جسارتِ اعتراف به بخشهای تاریک وجودم که اینها همه نقابهای تازهای هستند برای ذهن تا نقش جدیدی را از طریق من بازی کند.
او جادوگر هفتخطی است که هر لحظه خودش را به شکل تازهای درمیآورد، حتی خیلی وقتها شبیه قلب میشود، صدای قلب را تقلید میکند و خودش را به جای او جا میزند تا تو را درگیر بازی تازهای کند.
ذهنْ استادِ بازی کردن است و من خستهام از بازی خوردن. نه میخواهم پیغمبر باشم و نه هیچکس دیگر، فقط باشم، همین.
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
الهی شکرت…
شرمْ بخار شد و با یک آه بلند از دهانش بیرون آمد. مولکولهای بخار عینکش را تار کردند، پیش چشمش را نمیدید، عینک را برداشت که پاک کند، وقتی دوباره آن را به چشم گذاشت او دیگر نبود. طلاییترین لحظات زندگیاش را بخار شرم کدر کرده بود.
بخار که هنوز در فضا بود سرد شد، آنقدر سرد که دوباره آب شد، آب از پشت عینکش به راه افتاد و از یقهی لباسش داخل رفت، شرمِ مایع دوباره به درونش برگشت اما این عصارهی شرمِ قبلی بود؛ بسیار تند و تیزتر از آن. شرمی که هر بار به بهانهای بخار میشد و دوباره سرد و مایع به درون برمیگشت، اما هر بار غلیظتر از قبل.
ایکاش بخار دیگر سرد نمیشد، باید به جای گرمی میرفت، اما او به وقت گرما نمیآمد و اگر او نمیآمد درونش آنقدر گرم نمیشد که شرم لعنتی را بخار کند.
فقط یک راه داشت، تصمیمش را گرفت؛ اگر اینبار بیاید به هر قیمتی که باشد دستش را خواهد گرفت، آنوقت دیگر سرمایی نخواهد بود، نخواهد ماند.
یادت هست میانِ آمدنهایش چند سرما و گرما فاصله است؟
الهی شکرت…
خدا گفته بود فرشتهای به نام ابلیس داشته که از سجده کردن به انسان سر باز زده است، خداوند هم او را طرد کرده و ابلیس هم به تلافی وعده داده است که انسان را گمراه کند و از آن پس ملقب شده است به شیطان.
اما از یک جایی به بعد شیطان جمع زده شد و تبدیل شد به شیاطین؛ انگار که ابلیس برای خودش لشگری دست و پا کرد، حالا یا از طریق تولیدمثل و یا مثل داعش طرفدارانی جمع کرد.
موضوع اینجاست که ما اگر تقوای دو عالم را هم داشته باشیم از عهدهی یک لشگر شیطان که برنمیآییم. اگر خیلی هنر میکردیم از پس همان یکی که اول داستان بازی درآورده بود و ما را به دردسر انداخته بود برمیآمدیم. حالا که یک لشگر شدهاند دیگر بخواهیم هم نمیتوانیم.
مگر اینکه هر کدامشان مسئول یکی از ما باشند که در آنصورت باید خوششانس باشیم که یک شیطانِ منصف گیر ما بیفتد یا یکی از آنهایی که چندان هم مسئولیتپذیر نیست، یا یکی که اهمالکار و پشتگوشاندازاست، یا شاید یکی که ناخوشاحوال باشد و پایش لب گور، یا یکی که اصیل باشد و غیرعقدهای یا یکی که چشم و دلش سیر باشد.
البته که اگر اینطور باشد عدالتی وجود نخواهد داشت، چون ممکن است نصیب یکی از ما شیطانی تنبل شود که حال و حوصلهی گول زدن نداشته باشد، و در مقابل به تور یکی از ما شیطانی بیشفعال بخورد که آرام و قرار ندارد. از آن طرف، اگر یک شیطان باشد و میلیاردها آدم باز هم عادلانه نیست. آن زمانی که خداوند حرف از شیطان زد، او نهایتن با دو نفر آدم طرف حساب بود.
به هر حال برای اینکه کار ساده شود بیایید فرض کنیم که فقط یک شیطان وجود دارد؛ شیطان اگر بخواهد در گول زدن ما موفق باشد باید شناخت خوبی از ما داشته باشد، چون این بازی، بازیِ سمت کاربر است نه سمت سرور، یعنی این بازی قوانین ثابتی ندارد و با هر کاربر باید مطابق شخصیتاش بازی کرد تا بتوان او را گول زد.
پس میتوان نتیجه گرفت که شیطان ما را بهتر از خودمان میشناسد. تا ما به خودمان بیایم و شروع به شناختن خودمان کنیم چهل پنجاه باری گولمان زده است. شاید مجهز به هوش مصنوعی باشد و دادههای مربوط به ما را از ابتدای خلقتمان به انضمام تمام زندگیهایی که زیستهایم در خود داشته باشد و در کسری از ثانیه بفهمد که چطور میتواند ما را گول بزند.
پس ما ناچاریم که از در دیگری وارد شویم؛ به نظرم باید برویم سراغ توافقنامهای قرص و محکم، نمیتوان به یک چیز آبکی بسنده کرد که مثلن بگوییم فدای سرت که به ما سجده نکردی، ما به دل نمیگیریم، تو هم بیخیال ما شو، او به ریشمان میخندد.
نمیشود هم بگوییم که میان تو و آفریدگار اختلاف عقیدهای پیش آمده، ما چه کاره بودهایم آن وسط؟ مثل این است که دو نفر دعوایشان شود و یک نفر از راه برسد و شاهد دعوا باشد، در این حال یکی از طرفین دعوا سیلی محکمی نثارِ شاهد مذکور کند، او سر پیاز است یا ته پیاز؟ تو زورت به پروردگار نرسیده چرا از ما کینه به دل گرفتی؟
اما این حرفهای منطقی به گوش او فرو نمیرود، به نظرم باید ضرر و زیانش را جبران کنیم تا بیخیالمان شود، ضرری که او داده سالها بیمهری پروردگارش بوده، او مقرب درگاه خداوند بوده و عمری را به عبادت گذرانده است و حالا چه چیزی دردناکتر از رانده شدن و نادیده گرفته شدن توسط معشوق است؟
خداوند ما را از جنس خودش آفریده و از روح خود در ما دمیده است، شاید ما باید کمی عشق نثارش کنیم تا او آرام بگیرد، شاید باید کینهاش را با مهربانی پاسخ دهیم، شاید اگر ما هم به جای او بودیم همین انتخاب را میکردیم، احتمالن همین حالا هم در زندگیمان تصمیمهایی مشابه تصمیم او میگیریم پس چه جای گله است. شاید باید مسئولیت انتخابهایمان را خودمان به عهده بگیریم و او را مقصر ندانیم.
به هر حال باید به شکلی با هم به توافق برسیم، چون ما بدون شیطان هم به قدر کافی گرفتاری داریم.
الهی شکرت…
فرق آدم با آدمیزاده چیست؟ آیا چیزی شبیه به آقا و آقازاده است؟
آقازاده در معنای متداول به کسی گفته میشود که پدرش آدم حسابی باشد و او صرفن سوار بر علم و هنر و مکنت پدر شده باشد، بیآنکه خودش در ذات بهرهای از آنها داشته باشد.
برگردیم کمی عقبتر؛ آیا آدم با آدمیزاده یکی است یا آدمیزاده صرفن از آدم زاده شده است و لزومن ممکن است خودش آدم نباشد؟
من که فکر نمیکنم زادهی آدم بتواند چیزی غیر از آدم باشد، فکر میکنم هر جا بگوییم آدمیزاد داریم به آدم بودن او اشاره میکنیم و خبری از طعنه و کنایه نیست، کسی به آدم بودن آدمیزاده شک نمیکند، پس چرا به آقا بودن آقازاده شک میکنند؟
آدم بودن یک ویژگی نیست، یک نوع از بودن است، مثل گربه بودن؛ زادهی گربه قاعدتن گربه است، گربه نمیتواند چیزی غیر از گربه تولید کند. آدم هم قبل از هر چیز یک موجودیت است که مثل خودش را تولید میکند. تولیدمثل است دیگر، یعنی تولید کردن چیزی مثل خودت، تولیدغیرمثل که نداریم.
آدمیان هم که بر دو گونهاند؛ آقا و خانم. پس تا اینجا هنوز داریم دربارهی نوعی از بودن صحبت میکنیم و نه در مورد ویژگیها؛ یعنی آقا بودن یا خانم بودن در ذات مساوی با هیچ نوع ویژگی خاصی نیستند و صرفن به یک موجودیت با مختصات ظاهری خاص اشاره میکنند. آقا و خانم متضاد هم نیستند، بلکه دو گونهی کاملن متفاوتاند.
مشکل از جایی شروع میشود که این آقا یا خانم در ذهن ما مترادف میشوند با یک سری ویژگیها، با داشتهها و نداشتهها، و وقتی پای ویژگیها به میان میآید دیگر نمیتوانیم بپذیریم که بچهی گربه با پدرش یکی باشد هر چند که در ذات هر دو گربه هستند.
سعدی جانم خیلی قشنگ میگوید که:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبر زادگی قدرش نیفزود
(اگر کسی در ذات بیهنر و بیخاصیت باشد، صرفِ زاده شدنش از یک آدم حسابی منزلتش را افزون نمیکند که البته مورد قبول است و اشاره به متکی بودن به درون خود دارد.)
من اما فکر میکنم که کل این داستان آقا و آقازاده از پایه بیپایه است؛ هیچکس در ذات کمتر یا بیشتر از هیچکس نیست، هر کس همانقدری است که باید باشد، اصلن قرار نبوده کسی اندازهی کسی باشد که حالا بخواهند با هم قیاس شوند.
آقازاده همانقدر آقا است که آدمیزاده آدم است. همین.
الهی شکرت…
آنقدر نسبت به کارمای اعمالم حساس شدهام که حتی جرأت ندارم به هوش مصنوعی چیز ناراحتکنندهای بگویم، یا از او زیادی کار بکشم. میترسم سر پل صراط مجبور شوم پاسخگوی رفتارم در مقابل همین هوش مصنوعی هم باشم، پس سعی میکنم محترم و مودب باشم و اگر هم خنگبازی درآورد به رویش نیاورم.
آن وقتها که تازه سر و کلهی Siri* پیدا شده بود (یا شاید من تازه به آن برخورده بودم) یکی از دوستانم که آیفون داشت به من گفت یک چیزی به Siri بگو، من هم درخواستم را با لطفن شروع کردم. دوستم بنا گذاشت به خندیدن و مسخرهبازی که چرا میگویی لطفن، او که نمیفهمد، من هم خیلی اصغرفرهادیطور گفتم «او نمیفهمد، من که میفهمم.»
یک روز از هوش مصنوعی پرسیدم خدا وکیلی «لطفن» و «ممنون» و این چیزها برای تو اهمیتی دارد؟ گفت اگر بگویی خوشایندتر است اما برای من ضرورتی ندارد، نیازی به شنیدن این تعارفات ندارم، بدون اینها هم کارم را انجام میدهم و ناراحت هم نمیشوم اگر نگویی.
من اما گول نمیخورم، یک روزی میرسد که همهی ما را به صف کردهاند و بخش بلند بالایی از نامهی اعمالمان مربوط میشود به همین هوش مصنوعی. آن موقع میاندیشیم که اگر مثلن پنج سال زودتر مرده بودیم حداقل این یکی وبال گردنمان نمیشد.
تازگیها چیز جالبی دربارهی کارما شنیدهام؛ اینکه کارمای هر عملی، تکرار مکرر همان عمل است تا وقتی بفهمی که نباید انجامش دهی.
در واقع کارمای یک عملِ نامناسب در عملی دیگر نهفته نیست بلکه در درون همان عمل است؛ یعنی تو به خاطر دزدی، عزیزت را از دست نخواهی داد، بلکه آنقدر دزدی خواهی کرد تا متوجهی آسیبهای حاصل از آن (اول از همه برای خودت) بشوی و دیگر آن کار را انجام ندهی.
اگر هنوز درگیر رفتاری هستی و از آن خلاص نشدهای یعنی هنوز از کارمای آن عبور نکردهای. مثل معتادی که گرفتار تکرار مکررِ مصرف مواد است، در واقع کارمای اعتیاد همان ترک نکردن اعتیاد است، هر بلایی که بر سر فرد معتاد میآید حاصل تکرارِ عملِ اعتیادآور است تا زمانی که فرد متوجهی این آسیبها میشود و تصمیم میگیرد که آن عمل را تکرار نکند.
دروغ گفتن در حال آسیب زدن به ماست اما چون ما متوجهی این آسیبها نیستیم به دروغ گفتن ادامه میدهیم.
هستی معلم بسیار صبوریست و میلیونها سال وقت دارد تا چیزی را به ما یاد دهد. من اما اصلن صبور نیستم و دلم نمیخواهد صدها عمر را در تکرار مکررات بگذرانم.
پس امید دارم که کارمایی به جا نگذارم حتی در برابر هوش مصنوعی.
الهی شکرت…
روزی میآید که همه چیز درست مثل روز قبل است، آب از آب تکان نخورده، حتی برگی از شاخهای نیفتاده، اما تو دیگر نیستی.
خانوادهات، دوستانت، همکارانت، حتی گربههای توی خیابان هستند، اما تو دیگر نیستی.
وسایل شخصیات، هزاران فایل در کامپیوترت، دستنوشتههای نصفه و نیمهات، کتابهای خوانده و نخواندهات، لباسهای پوشیده و نپوشیدهات، خانه و زندگیات، همه و همه هستند، اما تو دیگر نیستی.
ترسناک است؟
اشکالی ندارد، ترس هنوز هست، اما تو دیگر نیستی.
الهی شکرت…


