– موسیقی خوب مثل رابطهی جنسی خوبه، اوج لذت داره.
– این چه تشبیه گندیه، دیگه تا چند وقت نمیتونم از موسیقی لذت ببرم تا این تشبیه از سرم بپره.
– ببین من متوجهام که تو یا واقعن تنگی یا دوست داری ادای تنگها رو دربیاری، من هم در هر صورت برات احترام قائلم، اما خب تو بگو به نظرت چی بگم؟ بگم مثل غذای خوبه؟ یا مثل هوای خوب، مثل یه جای قشنگ، مثل یه سفر خوب، مثل یه نقاشی خوب… اینها هیچکدوم نقطهی اوج ندارن. اون جایی که لذت به اوج خودش میرسه، جایی که اشکت درمیاد از ذوقمرگی، حسی که با چیز دیگهای نمیشه جایگزینش کرد.
– من هم متوجهام که تو یا واقعن عاشق موسیقی هستی یا دوست داری ادای همچین آدمی رو دربیاری، اما من در هر صورت برات احترام قائل نیستم چون عاشق یه چیزی بودن نیازی به احترام گذاشتن و نذاشتن من نداره. اما به هر حال میتونستی مثال بهتری بزنی که ذهن رو نبره به اون سمت، مثلن میتونستی بگی موسیقی خوب مثل خاروندن یه جاییه که خیلی میخاره؛ واقعن تو یه نقطهای اوج لذت داره، یه جایی هم باید تمومش کنی وگرنه دیگه نه تنها لذت نداره بلکه درد داره و خون و این حرفها. موسیقیهای قدیمی رو یادته؟ نیم ساعت طول میکشید که به نقطهی اوج برسه، بعدش هم چهل دقیقه طول میکشید تا جمع بشه، الان میشنوی همون خون و درده.
– انصافن قشنگ گفتی. پس این دفعه که موقعیتش پیش اومد من باهاش میخوابم، تو هم خودت رو بخارون، تا تو باشی که برای من احترام قائل باشی.
(خدا رو شکر که گفتگوهای درونی صدا ندارن، وگرنه آبرو واسه آدمیزاد نمیموند.)
الهی شکرت…
تو را عطشِ رسیدن از رسیدن انداخته است و کال افتادهای بر زمین؛ دیگر نمیشود تو را به درخت بازگرداند، هیچ چسبی نمیتواند اتصال از میان رفته را دوباره برقرار نماید.
آدمیزاد شبیه یک کابل نیست که اگر از جایی بریده شد بتوان رشتهها را لخت کرد و با یک چسب دوباره جریان را به راه انداخت. انسان میوهایست که اگر از درخت جدا شود دیگر نمیتوان آن را به درخت بازگرداند، رشدِ متوقف شده ادامه نخواهد یافت.
به همین سبب است که آدمیزاد از هیچ چیز به قدر شتابزدگی آسیب نمیبیند. هر جا که پای دستپاچگی و تعجیل به میان میآید میتوان رد آسیب را در آنجا شاهد بود؛ از شتابزدگی در رانندگی گرفته تا غذا خوردن، حرف زدن، رابطه یا کسبوکاری را پیش بردن.
عطشِ رسیدن انسان را نرسیده از درخت جدا میکند و میوهی کال همانقدر بیارزش است که میوهی له شده.
الهی شکرت…
چند سال قبل یک سناریوی آبکی برای داستانی عاشقانه در ذهن داشتم که بارها مرورش کرده بودم و هر بار جزئیاتی را به آن افزوده بودم، این روزها متوجه شدهام که به طرز عجیبی آن سناریو تبدیل به یک سریال آبکی شده است و دارد پخش میشود.
جلالخالق…. دیگر آدمیزاد در تخیلاتش هم امنیت ندارد، به آنجا هم نقْب میزنند و یک چیزی را برمیدارند.
اما این نشان میدهد که وقتی دانهای در درون کاشته شده و نگهداری میشود حتمن رشد میکند و به ثمر مینشیند، حالا به هر طریقی که باشد. همین.
الهی شکرت…
برق رفته.
– تو چی آب جوش بیاریم؟
– کتری.
– مگه هنوز کتری هست؟
کتری را پیدا میکنم.
– اجاق گاز با چی روشن میشه؟
– سنگ چخماق… کبریت یا فندک نداری؟
– مگه هنوز کبریت هست؟
گازِ فندک تمام شده است، میگردم، کبریت را پیدا میکنم.
– خیلی تاریک شده، چی کار کنیم؟
– شمع.
– مگه هنوز شمع هست؟
شمع روشن میکنم.
– شوفاژها خاموش شدن، خیلی سرد شده.
– پتو که دیگه هست، یا اونم نمیدونی چیه؟ لعنتی فقط برق رفته، تا همین ده سال پیش داشتیم حوالی پارینه سنگی زندگی میکردیم، حالا واسه ما گوزِ شور میای که بگی زندگیت به تسلا و ادیسون گره خورده؟
(فقط مغز من انقدر بیاعصاب است یا همهی مغزها همینطورند؟)
الهی شکرت…
این همه درد ریختوپاش شدهاند روی فرش دلم. هزار بار گفتهام انقدر ریختوپاش نکنید، حداقل کارتان که تمام شد همه چیز را جمع کنید، من چقدر دست و کمر دارم برای جمع کردن… درد هم که سبک نیست که راحت خم شوی و برش داری، سفت و سِقِر و سنگین است، یکیش کافی است تا دیسک کمرت بیرون بزند چه رسد به این همه. لابد باز میخواهید بگویید غر میزنم، غر زدن هم دارد به خدا، شما به جای من، ببینم یک روز میتوانید از پس این همه ریختوپاش بربیایید.. حالا شادی باشد سبک است، پرِ جارو به گوشهاش که گیر کند بلند میشود به هوا، درد اما مثل پنجولِ گربه در پرز فرش گیر میافتد، باید زانو بزنی روی زمین و با هزار مکافات یکییکی برشان داری. خدا را خوش میآید که من هی جمع کنم و شما هی بریزید؟ دیگر بزرگ شدهاید، اصلن بروید در حیاط ریختوپاش کنید، با این فرش کاری نداشته باشید، این یادگار مادرم است.
الهی شکرت…
فکر میکنم «حاشیه» جای خوش آبوهوایی باشد چون آدمیزاد خیلی علاقه دارد به حاشیه برود. صحبت از هر جایی که شروع شود همیشه سر از حاشیه درمیآورد، بعضیها که در همان حاشیه زیرانداز میاندازند و چادر میزنند و بساط کباب را پهن میکنند، طوریکه دیگر امیدی به برگشتنشان نیست.
من هم مشکلی با حاشیه ندارم، اصلن برویم حاشیه خانهای بگیریم و عمری را همانجا سر کنیم. اما رفتوآمد میان حاشیه و متن را من یکی تاب نمیآورم. انگار که برای رفتن به جایی از میان بازار رد شوی، آنقدر جلوی این مغازه و آن مغازه میایستی که تا شب هم نمیرسی.
بگذار این حرف لعنتی را که به یک قصدی شروع کردهایم تمام کنیم بعد هر چقدر خواستی میرویم حاشیه و صفا میکنیم.
الهی شکرت…
فیلم و سریالهای قدیمی ایرانی پیامهای اخلاقی را مثل تُف به صورت آدم پرتاب میکنند؛ در این حد که بنیآدم اعضای فلانند و اگر یکی دردش بیاید بقیه فیسار میشوند و این بیت را با چنان سوز و گدازی میگویند که انگار اولین بار است به گوش مخاطب میرسد و حالا او از هیبت این پدیده باید قامت ببندد به نماز آیات.
در فیلم و سریالهای جدید ایرانی هم که همان بنیآدمْ اعضای یکدیگر را لت و پار میکنند و به درد همدیگر هم قانع نمیشوند و تا اعضا با مرگ وصلت نکنند از پای نمینشینند.
آن طرف تف است و این طرف مشت. مخاطب هم در میان اعضای بنیآدم چیزی شبیه به آپاندیس است که مهم است اما نه آنقدر مهم که ضروری باشد، میتوان آن را کند و بیرون انداخت و آب از آب تکان نمیخورد.
نه اینکه شکایتی باشد (اصلن آپاندیس را چه به شکایت کردن، حتی اگر کلیه هم بود تا یکی از دست نمیرفت حرف آن یکی شنیده نمیشد. در جایگاه فعلی که بهتر است مخاطبْ خودش را سبک نکند.) به هر حال همین مخاطبْ در حد یک آپاندیس هم اعتراضی به اصل و اساس این جریان ندارد؛ مخاطب یاد گرفته است که معترض بودن باعث نمیشود آپاندیس تبدیل به ریه شود یا بنیآدم واقعن اعضای یکدیگر شوند.
بنابراین مخاطب مناعتطبعش را حفظ نموده و شبکهی ورزش را برای تماشا برمیگزیند.
الهی شکرت…
مخلوق از خالق پرسید فرق من و تو چیست؟ خالق گفت «تو اول یک چیزی بزا، خودت فرقش را میفهمی.»
فکر میکنم خالق آن روز اعصاب نداشت، یا زیادی درگیر بود. نه اینکه جواب بیراهی داده باشد، حق گفت، اما به این نکته توجه نکرد که مخلوق اگر زاییدن میدانست این سوال برایش پیش نمیآمد. جواب سوال او را باید در حد امکانات خود او میداد نه در حد توان خودش.
به هر حال خالق هم حق دارد به بیحوصلگی، گیر مخلوقهای عجیبوغریبی افتاده است؛ یکی سوالات فلسفی بیجواب یا سختجواب میپرسد، یکی وجودش را منکر میشود، یکی فحش میدهد، یکی عجز و لابه میکند، یکی نماز نسیه میخواند و توقع رسیدگیِ نقد دارد، یکی میگوید چرا چرا چرا…
در این میان هیچکس لبخند نمیزند، هیچکس حرمت نگه نمیدارد، هیچکس به قدر یک قدردانی مکث نمیکند و هیچکس اعتماد نمیکند.
مخلوق بچهای پرتوقع و قدرنشناس است که تا خودش چیزی نزاید حال او که زاییده است و نمیتواند عاشق نباشد را درک نمیکند.
الهی شکرت…
دقت کردهاید که بچهقورباغهها شبیه اسپرم هستند؟ البته من شخصن با جناب اسپرم ملاقات حضوری نداشتهام فقط تصاویرش را این طرف و آن طرف دیدهام، اصولن هم تصاویرش خوشحال و خنداناند، فکر میکنم احساس مهمبودنِ خاصی در وجودش است یا فکر میکند خیلی هنرمند است.
(واقعن احساسات اسپرم به ما مربوط است؟ شاید هم باشد.) حالا اینکه بچهقورباغه با آن شکل عجیبش که انگار یک کله است با یک دم باریک چطور تبدیل میشود به موجودی با دو دست و دو پا، دو چشم وقزده و یک شکم گنده پدیدهای عجیبوغریب است که در کَت من نمیرود.
وقتی هم موجودی با یک کله و یک دم باریک به نام اسپرم تبدیل میشود به دو دست و دو پا و هزار چیز دیگر که بههیچوجه در کَت من نمیرود.
به نظر من یک جای کار میلنگد، اگر شما طبیعی بودن این دو مورد را باور میکنید باید بگویم که سادهلوح هستید. به نظر من دستی در کار است، آن وسطها اتفاقاتی میافتد، پای چیزی یا کسی در میان است، چیزی شبیه به جادو یا اکسیر. موجودات دیگری هم هستند که بچه و بزرگشان متفاوت است؛ مثل موشها، اما این مورد دیگر از حد تفاوت گذشته است، یک دگرگونی است.
بخش مهمی از رشد بچهقورباغه بعد از تولد رخ میدهد، انگار که برای متولدشدن عجول است و دوست دارد زودتر وارد جهان شود و باقی رشد را بیرون از تخم ادامه دهد. خدا را شکر که بچهی آدمیزاد این عجله را ندارد، تصور کنید که اگر اینطور بود چه فیلم ترسناکی میدیدیم.
حالا تمام اینهایی که به هم بافته شدند قرار است به کجا برسند؟ حرف از اسپرم و بچهقورباغه است، واقعن توقع دارید به جای بهدردبخوری برسد؟ اگر دارید که آدمهای متوقعی هستید. البته تبدیل شدن چیزی شبیه به اسپرم به موجودی دوزیست توقع هر کسی را بالا میبرد.
نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببینی و مصور بپرستی
الهی شکرت…
هر محله مثل یک جهان کوچک است؛ فروشگاهها، رستورانها، بانکها، تعمیرگاهها و پزشکان خودش را دارد. آدمهای هر محله میدانند که بهترین شیرینیفروشیها کدامها هستند یا از کجا میشود لباسهای بهتر و ارزانتر را خرید. دکترهای محلهی خودشان را میشناسند، میدانند کتابفروشیها کجا هستند و رستورانهای خوب کدامند.
در محلهی کناری دقیقن همهی این جریانات به شکلی مشابه در حال رخ دادن هستند. محلهها به نوعی شبیه به جهانهای موازیاند؛ هر بار که از محلهای به محلهی دیگری نقلمکان میکنی انگار که به جهان تازهای پا گذاشتهای. تا وقتی در محلهی قبلی بودی گمان میکردی که تمام جهان را میشناسی، اما با رفتن به محلهای تازه میبینی که باید همه چیز را از نو بشناسی. این یک جهان تازه است که باید دوباره کشفش کنی.
هزاران جهان موازی وجود دارند که تنها وجه اشتراکشان زمان است؛ آنها همزمان در حال رخ دادن هستند و با یک مهاجرت کوچک میتوان جهان تازهای را تجربه کرد.
این تنوع از یک جهت حیرتانگیز است و از یک جهت آگاهیدهنده؛ اینکه تو، خانوادهات، تمام متعلقات و چیزهایی که برایت مهم هستند تنها بخش کوچکی از یک جهان کوچکاید که اگر فقط چند کیلومتر از آنها دور شوی برای هیچکس مهم نیستند. اگر اتفاقی در جهان تو بیفتد در جهانهای دیگر آب از آب تکان نمیخورد.
اگر جهانت را مقیاس کنی با کل هستی میبینی که از نقطهی زیر «ب» هم کوچکتر است، حالا تصور کن که بزرگترین مشکل تو در مقابل کل جهان چه اندازهای دارد؟
آدم خجالت میکشد که هیچ چیزی را جدی فرض کند، احتمالن خندهی کائنات را در پی خواهد داشت.
الهی شکرت…
من اصلن گزینهی مناسبی برای همدردی نیستم چون هرگز نمیتوانم به کسی بگویم «الهی بمیرم برات، چقدر اذیت شدی، حق با توئه»، چون میدانم که حتی اگر به قدر یک عمر حق را به او بدهم کمکی به او نمیشود. مثل این است که کسی مسموم شده باشد و به من بگوید تقصیر مادرم است که من مسموم شدهام، او غذای مسموم به من داده است و من بگویم راست میگویی، اشتباه مادرت بوده. شاید هم واقعن مادرش سهلانگاری کرده باشد یا اصلن عمدن غذای مسموم به او خورانده باشد، اما به هر حال اوست که تا شب از درد به خودش خواهد پیچید.
بعضیها هم که میگویند مادرم باید سِرُم و آمپول بزند تا یادش بماند که دفعهی بعدی غذای سالم به من بدهد یا بفهمد که من چه عذابی کشیدهام. به فرض هم که این کار انجام شود، آیا غیر از این است که فقط مادرش را اذیت کرده است و در نهایت خودش هنوز درد میکشد؟
اگر زخمی باز در تن کسی هست باید به دنبال مرهمی برای آن باشد، درددل کردن مثل انگشت کردن در زخم باز است. اما بعضیها دوست دارند زخمهایشان را باز نگه دارند، علیرغم اینکه میگویند به دنبال شفا هستند اما در واقع نیستند، چون این زخم اگر واقعن درمان شود دیگر دربارهی چه چیزی حرف بزنند؟
من حتی با خودم هم نمیتوانم همدردی کنم، خودم را سرزنش نمیکنم اما مسئولیتِ شفا را متوجهی خودم میدانم. به همین اندازه دیگران را هم مسئولِ مرهم گذاشتن روی زخمهایشان میدانم.
به همین دلیل وقتی کسی درِ همدردی را باز میکند من از آن در عبور نمیکنم، چون به نظرم به سرزمین خوبی راهنمایی نمیکند. متاسفانه بیشتر اوقات هم دیگران را ناراحت میکنم چون خیلی وقتها فقط دوست دارند در موردش حرف بزنند تا بارشان سبک شود اما برای من این شرطبندی روی بازنده است که ترجیح میدهم انجامش ندهم.
الهی شکرت…
کفشم بیهوا دهان باز کرد؛ هنوز ده دقیقه از پیادهروی نگذشته بود که دهانِ گشاد کفشم باز شد، حالا برای یک ساعت و نیم بعدی قرار بود وراجی کند و من هم مجبور بودم که گوش دهم. مرا باش که صابونِ یک پیادهروی آرام و دلنشین را به دلم زده بودم. کفشها هیچوقت حرفهای درست و حسابی نمیزنند؛ غر زدنهای مداوم، یعنی آنقدری که کفشها غر میزنند خود پاها نمیزنند.
از بس که همه جا گفتهاند پا قلب دوم آدم است کفشها را هوا برداشته است، انگار که هنر پاها را به حساب خودشان میگذارند؛ منشیهای دکتر از دکترها شدهاند.
بله من نقش مهم شما را میدانم اما به هر حال بودهاند کفشهایی که سالها در سکوت آدم را همراهی کردهاند، بعضیهاشان اما ادعاشان بسیار بیشتر از عملکردشان است؛ این یکی از آنها بود. شکل و قیافهاش را که نگاه میکردی فکر میکردی رئیسجمهور اگر نباشد دست کم وزیری یا حداقل مدیرعاملی هست، اما چند باری بیشتر نپوشیده بودمش که زهوارش از همه طرف در رفت.
مسیر پیادهروی شلوغ بود و آدمهای جورواجور آمده بودند تا روز تعطیل را کنار سبزه و آب سر کنند. اگر چند سال قبل بود احتمالن برمیگشتم خانه، اما حالا چیزی ندارم که یک کفش دهانگشاد بتواند آن را از من بگیرد.
بچهای درِ خانه را پشت سر پدرش که همان چند لحظهی قبل آن را بسته بود باز کرد و صدا زد «بابا جون، برای من کفش بگیر.» میخواستم بگویم یکی هم برای من بگیر.
عجیب نیست که یکی دیگر هم همان موقع دغدغهی کفش داشت؟خدا میداند کفش چند نفر دیگر همان موقع دهان باز کرد و شروع کرد به وراجی کردن.
دغدغهی مشترک آدمهای متمایز سبب میشود فکر کنیم یا آدمها متمایز نیستند یا دغدغهها کلیشهای شدهاند. شاید اصلن دغدغهای نیست و همهی دغدغهها در واقع یک وسواس بیهودهاند، شاید هم اصلن آدمی نیست و همه چیز یک توهم است.
(گفتم که کفشها خیلی وراجی میکنند.)
«بابا جون، برای من کفش بگیر.»
الهی شکرت…




