تازگی فیلم سوراخ کردن گوش دختری هشتساله را دیدم؛ مادرش دستش را گرفته بود و سعی میکرد به او آرامش بدهد، خانمی که قرار بود کار را انجام دهد میگفت هر وقت که تو بخواهی انجامش میدهیم، به من اعتماد کن، اول آرام شروع میکنم و بعد سریع تمامش میکنم و توضیح میداد که بستهبندی استریل است و فلان، خانمی که فیلم میگرفت میگفت قول میدهم که به خاطر بافت نرم گوش درد ندارد.
به هر حال دختر اعلام آمادگی کرد و اولین گوشش با یک حرکت سریع سوراخ شد و گوشوارهای به شکل یک گل ظریف در آن قرار گرفت، دومین گوش هم سوراخ شد و تمام. خانمی که کار انجام میداد شروع به رقصیدن کرد، همه به بچه تبریک میگفتند، آینه را به دستش دادند که گوشوارهاش را ببیند. دهها پیام تبریک هم که از این طرف و آن طرف دریافت کرد.
فکر کردم به اینکه گوش ما را وقتی که سه یا چهار ساله بودیم سوراخ کردند، البته با سوزن و به جای آن گل ظریفْ یک نخ از گوشمان آویزان بود که شاید تا یک سال بعد هم آن یک تکه نخ در گوشمان بود (در عکسها هم پیداست)، خیلی هم بعید است که کسی کمترین اعتنایی به آن نخ کرده باشد و تبریکی گفته باشد یا رقص و پایکوبی کرده باشد.
ما مهم نبودیم یا سوراخ کردن گوش مهم نبود؟
(از جمله سوالاتِ فسلفیِ یک نسلِ طفلکی)
الهی شکرت…
به خودم که نگاه میکنم میبینم مثلن به جای اینکه شخصیتم را در رانندگی ارتقاء دهم، محل دوربینها را شناسایی میکنم. مدتهاست که میدانم هیچ و هیچ بهتر از دیگران نیستم. از آن مهمتر میدانم که بیفایدهترین کار جهان این است که سعی کنم خودم را بهتر از آنچه هستم نشان دهم، نه به این دلیل که ممکن است نسخهای غیرواقعی از من را به دیگران نشان دهد، بلکه بیشتر به این دلیل که ممکن است خودم این نسخه را باور کنم. اگر در این یک زندگی که میگذرانم به قدرِ صادق بودن با خودم جسور نبوده باشم عمر را حیف کردهام.
نتیجهی این صادق بودن باید پرهیز از توصیه و نظر باشد، چرا که وقتی کم و کسریهای خودت را میبینی دیگر نمیتوانی حرف قابل قبولی به دیگری بزنی.
میگویند پدری فرزندش را پیش علی برد و از او خواست نصیحتش کند به کمتر خرما خوردن، علی گفت من امروز خیلی خرما خوردهام، فردا بچه را بیاور.
من همان خرماخوردهای هستم که نمیتوانم به کسی بگویم خرما نخورد. نه اینکه نگفته باشم، به قدر یک نخلستان خرمانِکوهی و خرماسِتایی کردهام و برای دیگران نسخهی خرماخوری و خرماپرهیزی پیچیدهام. حالا اما هر روز به خودم یادآوری میکنم که دست از خرماستیزی و خرمادوستی بردار و دهانت را به روی هر نصیحت و نظری بسته نگاه دار که تو نه خرماشناسی و نه از مزاجِ دیگران باخبر.
هرچند که خرماورزی هنوز کامل از سرم نیفتاده است اما میکوشم بپرهیزم از این خرمابازیِ بیثمر.
الهی شکرت…
زن میانسالِ زیبا و جذاب روبرویم نشسته است و از ناکامی در تحقق رویاهای جوانیاش میگوید؛ از اینکه به هر کاری علاقه داشته به دلیل مخالفت خانواده و شرایط نتوانسته است به آن بپردازد و اینکه تنها کاری که با سماجت به سرانجام رسانده شغل معلمی بوده که بالاخره در آن بازنشست شده است.
گفتم همینکه شما دست از رویا ساختن برنداشتهاید سبب شده است که تبدیل به شخصی پیشرو شوید که بقیه به دنبال شما میآیند؛ وقتی هیچکس یوگا را نمیشناخت شما یوگا میکردید، کلاس زبان میرفتید و حالا هم همیشه سفر میروید و دوستانتان به هوای شما جرأت پیدا میکنند پا به سفر بگذارند… احساس کردم کمی دلش قرص شد.
امروز میدانم که تنها مانع در مسیر من خودم هستم و نه چیزی دیگر، اما در عین حال میدانم که حسرتْ بار سنگینی بر قلب آدمی میگذارد. قرار نیست نگرش آدمهای اطرافم تغییر کند، آنها را با هر نگرشی که دارند دوست دارم و میدانم که چند جملهی ساده میتواند قدری از بار سنگینِ حسرت را از قلب آنها بردارد.
به خودم هم میگویم که اگر انجام ندادی توانت همین بود یا خواستهات همین بود، شاید هم اصلن تنبلی کردی اما اشکالی ندارد، هر کاری در هر سنی که انجام شود حال و هوای تازهای میآفریند؛ اگر در هجده سالگی ساز زدن را شروع کنی یک جوری لذت میبری و در چهل سالگی جور دیگری. به هر حال لذتبردن همواره امکانپذیر است و فقط شکل و صورتش تغییر میکند.
به فرض که امروز شروع کنی و عمرت قد ندهد که کاملش کنی، اگر ده سال قبل هم شروع میکردی مطمئن نبودی که عمرت قد میدهد یا نه. پس چرا باید حتی ذرهای نگران دیر شدن باشی؟
بار حسرت را زمین بگذار تا بتوانی قدری نفس بکشی، این بارِ سنگین نمیگذارد حتی یک متر جلوتر بروی. کیسهای سنگین از سنگ و کلوخ پشتت انداختهای و به قدر یک عمر باری کاملن بیثمر را حمل میکنی. کیسه را باز کن و ببین که در آن هیچ چیز ارزشمندی نیست. حالا آن را بینداز و سبک پیش برو.
الهی شکرت…
شعار تبلیغاتی یکی از تولیدکنندگان ابزارآلات صنعتی این است: «آخرین ابزاری که میخرید.»
هر بار این پیام را میشنوم گفتوگویی که در ذهنم شکل میگیرد این است: «این ابزار رو میخرن و استفاده میکنن و در اثر استفاده از اون میمیرن و این میشه آخرین ابزاری که در عمرشون خریدن.»
هرگز آن طرف جریان که اشاره به دوام این ابزارها دارد از ذهنم گذر نمیکند. نمیدانم ذهن من اهل آن طرف جریان نیست یا این شعار یک ایرادی دارد.
کلن مغزم وسواس خاصی در مورد پیامها دارد؛ مثلن یکی از همکارانم پرترهای حرفهای اما دوستانه برای سایتش انداخته بود، پرتره تصویر مردی بود که دهنهی یک اسب را نگه داشته و در مزرعهای به غایت زیبا ایستاده بود. به لحاظ هنر و علم عکاسی همه چیز بینقص اجرا شده بود؛ کادربندی، جداسازی سوژه از پسزمینه، برش مناسب تصویر، وضوح و شفافیت، رنگها و نورها همگی عالی بودند، اما چیزی که مغز من در میان آن همه زیبایی میدید مردی بود که پیراهن مردانهی آستینبلند را روی شلوار پارچهای انداخته و انگشترعقیق در دست دارد. مغزم میگفت این مرد نمیتواند اهل اسبسواری باشد، پس این یک پیام صادقانه نیست.
حتی یادم میآید که دوستم برای یک پروژهی شخصی از من عکاسی میکرد، یک جایی خواست سیگاری دست بگیرم، گفتم چون من هیچوقت سیگار نکشیدهام این یک پیام واقعی نخواهد بود و این واقعی نبودن را همه میفهمند، حتی اگر در نگاه اول از لحاظ بصری جذابیت داشته باشد.
حقیقتِ هر پیامی که ارسال میکنیم به سادگی درک و دریافت میشود حتی اگر در ظاهر چیز دیگری بگوییم. اغلب حتی واقف نیستیم که ظاهر و باطن پیاممان یکی نیستند، اما به هر حال آنچه باید ارسال شود میشود، مثل یک دستور سادهی کامپیوتری است؛ مثلن میخواهی صفحه را ببندی اما روی آیکون بزرگنمایی کلیک میکنی، هر قدر هم که خواستهات بستنِ صفحه باشد باز آن صفحه بزرگ میشود چون دستوری که میدهی با چیزی که به ظاهر میخواهی یکی نیستند و همیشه آن دستوری که میدهی اجرا میشود.
قبل از «الهی شکرت» در راستای همین اشتباه پیام دادن یا پیامِ اشتباهی دادن یک خاطره هم بگویم.
من هرگز پیامی را برای کسی اشتباه نفرستادم، حتی وقتی که جوان بودم و دستکم شش پنجرهی چت همزمان باز داشتم هیچوقت بین این پنجرهها پیامی را اشتباهی ردوبدل نکردم، مگر اینکه عمدن اشتباه کرده باشم و بعد خودم را زده باشم به آن راه که ای وای، اشتباه شد و از این خزبازیهای دوران جوانی. اما یک بار پیامی به کسی داده بودم، او به جای جوابِ من یک پیغام مسخره مثلن در حد یک جوک بیمزه فرستاده بود که هیچ ربطی به جریان مکالمهی ما نداشت، من همین را برای دوستم نوشتم؛ اینکه فلانی به جای اینکه جواب من را بدهد پیام چرت و پرت فرستاده است و فلان و بهمان، بعد این نوشته را عینن و به اشتباه برای خود همان طرف فرستادم. اینکه به او بد و بیراه گفته بودم اصلن مهم نبود، اما اینکه بد و بیراه دربارهی او را به شخص دیگری گفته بودم واقعن ضایع بود. فکر میکنم این کارمای تمام دفعاتی بود که به عمد اشتباه کرده بودم. (پیام اخلاقی این داستان برای خودم این بود که به چشمهای طرف نگاه کن و هر بد و بیراهی در ذهن داری مستقیم به خودش بگو.)
پیام اشتباه مساوی است با نتیجهی اشتباه حالا به عمد یا به سهو. نیت در واقع همان دستوری است که صادر میکنی نه آن چیزی که میگویی.
الهی شکرت…
– سرانجامهایی نافرجام در فرجامهایی بیسرانجام گم میشوند و ما را با خود به دنیاهایی بیفرجام میبرند.
– باز چی زدی؟
– زدهام رنگ زرد به زندگی زیروروشدهام که حالا شده است زردآبهای تلخ که هر دم میزند زیر حلقم و میریزد بر زمین زیستگاهم.
– ظاهرن هر روز داری مجنونتر میشی…
– جنونی که جمع شده است گوشهی جمجمهام و جرأت ندارم جاریاش کنم در جملههایم مبادا جراحت را جَریتر کند.
– این بازی جدیدته؟
– بازی را باختهام به بیبندبارترین بدنی که باور ندارد به اینکه بدنها برمیگردند و به بیبرگوبارترین بهاری که باور دارد بی تو دیگر بهار بهانهی خوبی برای بودن نیست.
– نکنه زدی تو کار شعر و شاعری؟
– شعر را شبیه شربتی یافتهام شامل مستی شراب و شیرینی شروع یک شور عاشقانه اما بیشباهت به شمشیر تیز شبهایی که شاملات نبودهاند.
– چرا چرت میگی؟
– چرایی چروکهای زیر چشمم همان چراییِ نبودن چراغِ روشنِ چهرهات در چهاردیواری قلبم است و چادرت که چتری بود بر سر چلچلههای کوچک این کوچه که بی تو چله نشستهاند بی چای و بی شبچره.
– خستهم کردی….
– خسته از خیالهای خام و خواهشهای مدام و این خوگرفتنهای خُرافی به خوابهای بیکلام و خیس شدن از خونی که ریخته شده است در خلوتگاه دختری خفته در خاطرههام.
– دست از سرم بردار، روانیم کردی…
– دستهای درد که حلقه شدهاند دورم و با اینکه دخمهای ساختهاند در دورترین دالان دلم اما من هنوز دارم از دلهرهی درختهای دزیدهشده در آنجا دیوانهوار درد میکشم.
– باشه، تو خوبی.
الهی شکرت…
قدیمیها زندگی را به مراتب سادهتر میگرفتند؛ مثلن خانم فروهر یک جایی میگوید «ای خدا، بازم… دلمُ دارم میبازم، حس میکنم دوباره عاشقِ عاشق هستم.» آنها مکرر عاشق و فارغ میشدند، درحالیکه ما برای یک بار عاشق شدن آنقدر همه چیز را میسنجیم که حوصلهی عشق از ما سر میرود.
قدیمیها آنقدر گشادهدل بودند که دغدغههایشان هیچ تناسبی با اوضاعشان نداشت؛ مثلن بعد از بارها دلباختن و عاشقِ عاشق شدن تازه میگفتند «میترسم این عاشقی، یه کاری بده به دستم.» نه عزیزم، اصلن نترس، چیزی نمیتواند کاری دست تو بدهد، تو خودت کاری هستی که دست دیگران داده میشود.
چرا راه دور میرویم؛ من پای حرفهای پدر جانم که مینشینم میبینم که خاک تهران را از شهرری تا لواسانات به توبره کشیده است و نه تنها ککش نگزیده بلکه از جمله حسرتهایش این است که چرا کمکاری داشته. حالا ما اگر فقط سر قرارمان دیر برسیم به عنوان تنبیهْ خودمان را به تخت میبندیم و اعتصاب غذا میکنیم تا دفعهی دیگر یادمان بماند زودتر حرکت کنیم.
قدیمیها همین ترانهها را گوش میکردند که بر وسعت دلشان افزوده میشد. حالا چیزهایی که ما گوش میکنیم از این قبیل هستند:
«دلم میخواد بخندم اما خندههام پر از غمه،
من خوابم نمیبره دیگه خوابم نمیبره…»
طبیعی نیست که ما مشکل بیخوابی داشته باشیم؟ هست دیگر.
قدیمیها با یک دست جگر و دل و قلوه غم را از دلشان بیرون میکردند:
«دل بخور غصه نخور غصه دلا خون میکنه
خنده کن خنده چه زود غصه را بیرون میکنه
دل کباب جیگر کباب دل بیدلبر کباب»
من در خلال تحقیقات عمیق و دقیق جامعهشناسی به این نتیجه رسیدهام که ترانههایمان مشکل دارند نه خودمان. والسلام.
و الهی شکرت…
پاتوق پیتزاخوریهای جوانیام تبدیل به یک خرابه شده است. حالا نه اینکه من آدم پاتوقداری بوده باشم، در کل دوران دانشجویی مثلن پنج بار پیتزا خوردهام که چهار بارش آنجا بوده، در سطح من پاتوق به حساب میآید. متاسفانه بیعرضهتر از آن بودم که یک پاتوق واقعی داشته باشم، حتی نتوانستم خانهام را تبدیل به پاتوق کنم، با اینکه در خانهی دانشجویی تقریبن تنها زندگی میکردم اما نه پسری را به خانه آوردم، نه پارتی گرفتم، نه مواد مصرف کردم، فقط خیلی زیاد دوش گرفتم. (وقتی هیچکدام از آن کارها را نمیکردم چه نیازی به این همه دوش گرفتن بود؟ این مرضِ هر روز دوش گرفتن از همان دوران به سرم افتاد، فکر کنم از بیکاری بوده باشد.)
به هر حال، خراب شدنِ همان بچهپاتوقی که داشتم احساس عجیبی دارد؛ انگار که بخشی از گذشتهی من برای کسی مهم نیست و رهایش کردهاند تا خراب شود. این هم از همان مرض «خودمهمپنداری» نشأت میگیرد، انگار که قرار بوده برای کسی مهم باشد.
اما پاتوق داشتن همیشه برایم عجیبوغریب بوده است؛ چون چیزی شبیه به تکرار کردن خودت است. وقتی همیشه به همان مکان قبلی میروی انگار خودت را تکرار میکنی، انگار که این همان روز قبل و روزهای قبلتر است.
زندگیِ آدمیزاد به قدر کفایت پاتوقمند است؛ محل تحصیل، محل کار، محل زندگی، چرا باید محل تفریحمان هم گرفتار تکرار شود؟ البته بهتر که نگاه میکنم میبینم همینجا هم خودش یک جور پاتوق است، حمام که دیگر سردستهی پاتوقهاست، اما ملالآورترین پاتوقِ آدمیزاد مغزش است؛ سالهاست که حتی مِنو را تغییر نداده است؛ همان حرفهای همیشگی را میزند و همان سناریوهای همیشگی را دنبال میکند.
مغزْ تکرار مکررات میکند به تکراریترین حالت ممکن و عجیب است که ما این تکرار را تاب میآوریم و دوباره و دوباره به مغز برمیگردیم؛ نه فقط روزی یک بار یا چند روزی یک بار، بلکه هر لحظه و همیشه آنجا هستیم. به نظرم خراب شدن پاتوقها خوشایند است؛ چون فرصتی میسازد برای آزمودن چیزی تازه.
(مغز جان، حالا کجا بریم پیتزا بخوریم؟)
الهی شکرت…
مادرم متخصص روایت به سبک «جریان سیال ذهن» بود؛ برای گم نکردن خط روایتش باید ششدانگ حواست آنجا میبود. کافی بود چند لحظهای دور شوی، وقتی برمیگشتی دیگر نمیدانستی داستان در مورد یک زن است یا یک مرد، در گذشته رخ داده است یا در آینده قرار است رخ دهد، خیال است یا حقیقت یا یک تحلیل از حقیقت، مکالمهای در فکر است یا در واقعیت. آن وقت باید دست به دامن کائنات میشدی تا تو را دوباره به خط داستان بازگردانند.
اما اگر به هر دلیلی خط را گم میکردی باید آنقدر باهوش میبودی که به روی خودت نیاوری، باید تظاهر میکردی که کاملن در جریان خط روایی هستی، مثلن لبخند میزدی و میگفتی «آهان».
خواهرهایم همیشه خط داستانی را گم میکردند و اغلب آنقدر ساده بودند که میپرسیدند «فاطمهی خاله رو میگی؟» من که میدانستم این پرسشِ ناشیانه خشمِ راوی را در پی خواهد داشت سریع میپریدم وسط ماجرا و میگفتم «نه، فاطمهی دایی منظورشه.» اینکه کدام فاطمه منظورش بود را فقط از جریان کلی داستان میتوانستی بفهمی وگرنه خودش هیچکجا اشارهای به این موضوع نکرده بود. مادر هم همیشه تشر میزد که حواستان سر کلاس نیست.
اگر تصور میکنید فهمیدن «خشم و هیاهو» سخت است حتمن مادرتان به شیوهای خطی و کلاسیک داستانها را روایت میکند؛ از زبان دانای کل، با یک شروع و پایان مشخص و طبق یک ساختار منظم زمانی و مکانی. مادر من اما هر لحظه از جایی به جایی میپرید و من همواره حیرت میکردم از اینکه این ارتباطات چگونه در ذهنش شکل میگیرند. میگفتم به خدا من همینجا نشسته بودم، هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته است، چطور میشود که ناگهان سر از جایی به کلی متفاوت درمیآوریم؟ چطور این اتفاق میافتد که من اصلن متوجهی نقل و انتقالات زمانی و مکانی و شخصیتی نمیشوم؟ مثل شعبدهبازی است؛ انگار که تو چشم از دستهای طرف برنمیداری اما باز هم نمیفهمی که چطور یک چیزی ناپدید میشود.
این طریقِ خاص روایت فقط از روحی رها از چهارچوبهای کلیشهای برمیآید و من چقدر دلتنگ همراه شدن با این راوی رها و غرق شدن در جریان سیال روایتش هستم.
پ.ن: منم خشم و هیاهو رو نفهمیدم.
الهی شکرت…
تازگیها به ذخیره کردن یادداشت برای روز مبادا میاندیشم، روزی که شاید نتوانم یادداشت تازهای بنویسم، حداقل چیزی ته انبار داشته باشم که به وقت ضرورت بییادداشت نمانم. مغزم میگوید همین یک دغدغه را کم داشتی، اما من از این دغدغهمندی ناراحت نیستم، یک درد شیرین است، مثل درد جای آمپول که خودت تمایل داری دستکاریاش کنی.
آدم سایتدار مثل آدم سفرهدار است؛ همیشه به قدر وُسع چیزی هست که سر سفره بگذاری و پیش مهمانها آبروداری کنی. سفرهای که هر شب باز است نمیتواند هفترنگ باشد یا با بوقلمون و برهی بریان پذیرایی کند، باید مهمان را در حکم صاحبخانه بدانی که بتوانی نان و پنیر را بیخجالت سر سفره بگذاری و نگران حرفوحدیثها نباشی.
میشود چند شیشه مربا درست کرد و گوشهی انبار نگه داشت تا اگر چیز بهتری نبود با نان و مربا پذیرایی کنی. اینجا ننوشتن مساوی است با خالی ماندن سفره و هیچکس نمیخواهد مهانها گرسنه از پای سفرهاش بلند شوند؛ پس باید نوشت، حتی در حد یک نیمرو.
الهی شکرت…
جهان به طور متناوب میپرسد بیداری؟ اگر بگویی «بله، بیدارم» کاری به کارت ندارد، اما اگر جواب ندهی اول کمی سر و صدا راه میاندازد، بعد آب میپاشد به صورتت، بعد سیلی میزند زیر گوشت، بعد یک مشت محکم در شکمت، دست آخر هم آویزانت میکند تا بیدار شوی.
در هر مرحله که بگویی بیدارم، دست از سرت برمیدارد تا نوبت بعدی که سوال مهمش را بپرسد و اگر در هیچ مرحلهای پاسخ ندهی در خواب میمیری، اما جهان بیخیالت نمیشود.
مرگْ پایانِ پرسشوپاسخ جهان نیست، آنقدر میپرسد تا جواب بدهی. خیلی وقتها میشود که یک مدت بیداری اما به خاطر سالها خواب بودن نمیتوانی خودت را بیدار نگه داری. اما اگر به قدر کافی هوشیار باشی یک بار که بیدار شدی دیگر دائم خودت را نیشگون میگیری تا دوباره نخوابی. چشمهایت را باز نگه میداری و به محض اینکه جهان سوالش را پرسید میگویی بیدارم.
به تجربه دریافتهام که دشوارترین اتفاقات زمانی افتادهاند که در عمیقترین خوابها بودهام، هر بار که بیدار شدهام درد و کوفتگی را در بدنم حس کردهام، حالا میکوشم هشیار باقی بمانم، نشانهها را جدی بگیرم و گوشهایم برای شنیدن سوال مهم جهان تیز باشد. برای این کار نیاز است از هیاهو فاصله بگیرم تا صدای جهان میان هزاران صدای بیهوده گم نشود. باید به جایی خلوت و آرام بروم تا اولین نجوایش را تشخیص دهم، چون دیگر میدانم که مهمترین کارم همین است؛ همین بیدار ماندن.
الهی شکرت…
در دورهای از زندگی باید انگلیسیام را تقویت میکردم، طبق معمول به معلم خصوصی روی آوردم (کلن زیاد حوصلهام به کارهای عمومی نمیگیرد، میخواهم زود بروم سر اصل مطلب، یا شاید هم میخواهم توجه را معطوفِ خودم بدانم). معلمم را از چندین سال قبل در کلاسهای عمومی میشناختم، همسن خودم بود اما طوری در کارش استاد بود که هنوز نظیرش را در این حوزه ندیدهام.
او که رشد حلزونوار مرا در طی چند سال دیده بود این بار با حیرت از علت پیشرفتم سوال کرد. گفتم همکارانم خارجیآدم هستند و این توفیق اجباری سبب شده است تکانی به خودم بدهم.
دومین جلسهی کلاس به او گفتم بیا هدفی را که به خاطرش به اینجا آمدهام آنقدرها هم جدی نگیریم و به جادهای دلگشاتر بزنیم که همانا جادهی ناسزا و دشنام است. برگهای جلویش گذاشتم و گفتم هر چه فحش بلدی بنویس. انگار که به بانک زده باشی و بگویی هر چه پول داری بریز در این ساک.
او هم که کلن اهل جادههای دلگشا بود مقاومت نکرد و برگه را پشت و رو پر کرد و چند برگهی دیگر را هم به آن افزود و جلسات بعدی را هم کم و بیش پیچاند و من ماندم و چند برگه دشنام و گزارشی که باید به شرکت از روند پیشرفتم میدادم که الحق هم گزارشکردنی بود.
به خودم دلداری میدادم که آمدیم و پایمان به مملکت غریب باز شد و یک نفر بیهوا فحشمان داد، نباید بلد باشیم یک فاک یا فاکینگ ناقابل نثارش کنیم؟ پس شروع کردم به تمرین فحشورزی در قالب سناریوهای مختلف.
حالا که نگاه میکنم میبینم سرمایهگذاری بدی هم نبود، چون آن کار و آن همکارها رفتند اما من هنوز چندتایی فحش بلدم که با آنها گلیمم را از وسط دعوا بیرون بکشم. حالا فقط یک مشکل کوچک وجود دارد؛ اینکه چگونه یک دعوا در مملکت غریب جور کنیم که مهارتهای فاخرمان بلااستفاده نمانند؟
الهی شکرت…
تو برایم زعفرانی؛ با احتیاط میسابمت و نمیگذارم هیچ ذرهای حرام شود، بعد کمی از تو را با نوک قاشق برمیدارم و چای زندگیام را زعفرانی میکنم، یا وقتی غذای زندگیام پخت قدری از تو را میافزایم تا عطر و طعمش را زعفرانی کنی.
زردچوبه نیستی که بیهوا قاشق را پر کنم و تو را خرج پیازِ زندگیام کنم، به دنبال رنگ زرد که نیستم، خودم را هم که نمیخواهم گول بزنم که بگویم همینکه زرد شد خوب است، به دنبال خاصیت هم نیستم حتی… من به دنبال توأم.
اما دیگر دلم میخواهد ناپرهیزیِ زعفرانی کنم؛ دیگر اندکی از تو راضیام نمیکند، زیاد میخواهمت، میخواهم زعفران را ولخرجانه صرف زندگیام کنم، زندگیِ بیزعفران یا کمزعفران را دیگر نمیخواهم، نگهت دارم برای کی؟ برای کجا؟ دیگر نمیخواهم بترسم از اینکه برای فردای زندگیام نداشته باشمت، نمیخواهم محتاط و دستبهعصا باشم در افزودنت به زندگیام.
میخواهم قاشق را بیمحابا پر کنم از تو، بگذار همه فکر کنند گنج پیدا کردهام یا دزدی کردهام که اینطور اسرافکار شدهام، بگذار بگویند که این بریزوبپاشها را نمیشود از راه حلال کرد، بگذار زیاد بودنت حرامخواری زندگیام باشد. این حرام را تو بر من میبخشی که تو بخشندهترینی.
الهی شکرت…


