این غم پیمانه‌ای شده است برای سنجش میزان اهمیت هر چیزی؛ هر اتفاق و هر احساسی را با خط‌کش این غم اندازه می‌گیرم و اگر از آن کوچک‌تر باشد (که همیشه هست) می‌فهمم که ارزش پرداختن ندارد؛ ارزش نگران بودن یا زنده نگهداشتن آن در قلب و ذهن. آری از این منظر که می‌نگرم قشنگ است لابد، تا قبل از این همه چیز مهم می‌نمود، هر حرفی یا هر اتفاقی، حالا اما همه چیز به طرز عجیبی خالی از اهمیت می‌نماید.

این غم لباسی شده است به تن زندگی‌ام که طوری گشاد است که زیر و بالای زندگی‌ در آن پنهان شده است.

چقدر دلم می‌خواهد بروم پزشکی قانونی، همان پسر را پیدا کنم، او همانقدر قشنگ بپرسد خوبی؟ و من ناتوان از هر کلامی با اشاره‌ی سر بگویم نه. بگویم خوب نیستم، یک طوری خوب نیستم که انگار هرگز نتوانم خوب باشم یا یادم نیاید که خوب بودن چه شکل و قواره‌ای دارد که اگر آمد بشناسمش.

بگویم شفا فرسنگ‌ها از من دور است و هر چه دست دراز می‌کنم هیچ نمی‌یابم و او شاید یک چیزی بگوید که به خوب کمی نزدیک شوم. وقتی یک غریبه می‌پرسد «خوبی؟» یک طور دیگری حس می‌شود، من این طورِ عجیب را هیچوقت حس نکرده بودم. چطور در چند لحظه انقدر خوب مرا بلد شد؟ شاید در پزشکی قانونی از این چیزها یاد آدم‌ها می‌دهند.

دلم‌ می‌خواهد خوب نبودنم را به یک غریبه بگویم و بیایم، چون او این خوب نبودن را فراموش خواهد کرد و من احتمالن کمی خوب‌ خواهم شد.

الهی شکرت…

وقتی درخت‌ها را پیوند می‌زنند چه کسی خطبه‌ی عقدشان را جاری می‌کند؟ این پیوند کجا ثبت می‌شود؟

دست‌کم یک صیغه‌ای باید جاری شود و یک مهریه‌ای باید مقرر گردد ولو به قدر یک مشت کود پای درخت. رسم و رسومات را که نمی‌شود زیر پا گذاشت.

شنیده‌ام بعضی درخت‌ها آفتاب را مهر پیوندشان می‌کنند، یکی نیست بگوید از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشید؟ آن را که خداوند مهر همه کرده است، تو از خودت چه داری که نشانه‌ی مهرت باشد بر این پیوند؟ آن درخت‌ها دقیقن همان‌هایی هستند که می‌گویند مهریه را که داده و که گرفته، آی باید سفت بایستی و بگویی آفتاب را برایم بیاور، تا ببینی چقدر مرد داستان‌اند.

نکند هیچکس خطبه را نمی‌خواند؟ آن‌وقت بار درخت نامشروع می‌شود و خوردنش حرام. تازگی‌ها درخت‌ها هم فاز ازدواج سفید و این حرف‌ها را برداشته‌اند، می‌گویند می‌خواهیم آزاد باشیم و هر وقت نخواستیم پیوند را پس بزنیم. چه حرف‌ها، حرمت‌ها از بین رفته است، دیگر کسی حلال و حرام سرش نمی‌شود.

حالا خوب است که وقتی جدا می‌شوند درخت نَرَک می‌شود و دیگر بار نمی‌دهد، وگرنه معلوم نبود تکلیف بچه‌ها چه می‌شد.

خیلی‌ها هم این وسط دکان باز کرده‌اند؛ عده‌ای به هوای تدارکات و مراسم، بعضی‌ها هم حوزه‌ی درختیه راه انداخته‌اند و «عاقد درخت» تربیت می‌کنند، تازگی‌ها هم که عقد آریایی و این چیزها را مد کرده‌اند.

قدیم‌ها از این خبرها نبود، هیچ درختی حتی جفتش را نمی‌دید، بزرگترها دورادور آن‌ها را به عقد هم در می‌آوردند و حاصلش درختان بارور چند صدساله بود، حالا به یک سال نکشیده زیر پیوندها می‌زنند و فیلشان یاد دوران مجردی می‌کند.

نوه‌هایم می‌گویند تو از دوران عقب‌مانده‌ای، می‌گویند خودت را با تغییرات هماهنگ کن، چیزهایی هم درباره‌ی آزادی بیان و اندیشه و این‌ها می‌گویند. من که این چیزها را نمی‌فهمم، فرقی هم برایم ندارد که به سنت‌ها پایبند باشند یا نه، فقط می‌گویم حالا که سنگ آزادی را به سینه زده‌اند و آن را یافته‌اند لااقل فقط به عشق بله بگویند.

چه فرقی دارد که مهریه‌ خورشید باشد یا یک مشت کود وقتی نه ضامن دوام پیوندشان است و نه دلیل سعادتشان؟ لازم هم نیست عاقدی آنجا باشد، اما عشق که باید باشد؛ اگر عشق باشد پیوندشان حلال است. عقل من همینقدر می‌رسد، دیگر خود دانند.

الهی شکرت…

متاسفانه یا خوشبختانه قوی‌ترین حس من در میان حس‌های پنجگانه، شنوایی است. این را هم شنوایی‌سنجی ثابت کرده است و هم تجربه‌ی زیسته.

در تست شنوایی ضعیف‌ترین صداها را در تمام فرکانس‌ها می‌شنیدم، طوری که تست‌گیرنده با تعجب نگاهم می‌کرد و دست‌آخر هم به شوخی گفت که شما زیادی می‌شنوی.

همین زیادی شنیدن اغلب اوقات روند زندگی و خوابم را مختل می‌کند. صداهای تکرارشونده به ویژه با برخی ضرب‌آهنگ‌های خاص برایم بسیار آزاردهنده می‌شوند و خیلی از موزیک‌ها را اصلن نمی‌توانم گوش دهم.

فقط وقتی نمی‌شنوم که غرق در فکر یا کاری باشم. این را هم بسیار تجربه کرده‌ام.

خیلی اوقات چیزهایی را شنیده‌ام که قرار نبوده بشنوم یا بهتر بوده که نمی‌شنیدم. دردسرهای حاصل از این زیاد شنیدن سبب شده است که در یک کار به استادی برسم: «نشنیده گرفتن آنچه شنیده شده است.»

چهره‌ام حتی به قدر یک خط افتادن گوشه‌ی چشم هم تغییر نمی‌کند و گوینده (گاهی هم گوزنده) را کاملن خیال‌آسوده می‌کند از اینکه من نشنیده‌ام.

تمرین کرده‌ام که وقتی صدایی باعث آزارم است خودم را به جهان دیگری پرتاب کنم و حتی توانسته‌ام برخی از صداها (مثل صدای عبور مکرر ماشین‌ها از خیابان اصلی) را تبدیل به موسیقی متن جهانِ خواب‌هایم کنم.

اما چیزی که همواره حیرت‌زده‌ام می‌کند این است که چطور صداهای موجود در طبیعت هرگز آزارنده نمی‌شوند؟ می‌توان ساعت‌ها به صدای دریا گوش سپرد و خم به ابرو نیاورد، می‌توان صدای هر پرنده‌ای را جداگانه دنبال کرد و از هر کدام لذت ویژه‌ای برد، صدای دلهره‌آور باد، آوای شبانه‌ی جیرجیرک‌ها، صدای پرطنین رودخانه، صدای شهوت‌انگیز رعد‌وبرق، یا صدای نوازشگر باران هر کدام به طریقی گوش‌نوازند.

نمی‌گویم که ما آدم‌ها نتوانسته‌ایم صداهای گوش‌نواز ایجاد کنیم، اتفاقن به نظرم اکثر سازها معجزه‌های دست‌ساز آدمیزادند، یا نمی‌‌گویم که من از آن آدم‌های حساسم که فقط صدای مهربان پیانو برایم قابل شنیدن است، اتفاقن نت‌های کشیده و شفاف گیتار الکتریک همیشه برایم شهوت‌انگیزند، یا صدای پرحجم و پخته‌ی گیتار بیس دلم را می‌لرزاند و صدای درامز و کاخن انگیزه‌های خفته‌ام را بیدار می‌کنند.

با این‌حال هیچ‌ کدامشان را نمی‌شود همیشه شنید، لااقل من نمی‌توانم. اما همیشه می‌توانم در طبیعت باشم و بشنوم و همچنان مشتاق‌تر باشم به شنیدن.

به‌ویژه حالا که سه روز است صدای دستگاه علف‌زنی دمار از روزگارم در آورده است خیلی بیشتر می‌اندیشم به اینکه خداوند همه چیز را طوری هنرمندانه خلق کرده است که نه هرگز از مد می‌افتند، نه گوشخراش می‌شوند و نه تکراری و آزاردهنده.

(کدام حس شما از همه قوی‌تر است که اگر شما را دیدیم حواسمان باشد؟)

الهی شکرت…

دکترها در بیمارستان مرا آدمی منطقی یافته بودند که با موضوع مرگ مواجهه‌ای متین و معقول دارد، از این رو همه چیز را بی‌کم‌و‌کاست به من می‌گفتند. من هم صبورانه فقط گوش می‌کردم، نمی‌خواستم کاری کنم که آنها از موضع روراستی‌شان فاصله بگیرند، چرا که بی‌خبری دردی از ما دوا نمی‌کرد.

یکی از پزشکان که اصالتن ارمنی بود و می‌کوشید حواسش به احوالات درونی من باشد در پاسخ به این سوال که چقدر امید هست، نگاهم کرد و گفت «مریضِ سختی است.»

او کلماتش را با تأمل و دقت انتخاب می‌کرد، چیزی که من به جز در چند نفر که همگی استاد‌هایم بوده و هستند در جهان اطرافم ندیده بودم، خودم هم که مسلمن چنین آدمی نبوده‌ام.

آدم‌هایی که بیشتر می‌خوانند و کلماتْ بیشتر پیش چشمشان هستند وزن آن‌ها را می‌فهمند، بنابراین آن‌ها را بی‌محابا و بی‌گدار به سمت دیگران پرتاب نمی‌کنند.

فرهنگ گفتاری سبب شده است که کلمات را شبیه مشتی سنگ‌ریزه زیر دست و پایمان ببینیم و بی‌هوا آن‌ها را به هر سو پرت کنیم. زورمان می‌رسد دیگر، کلمات مگر چه هستند؟ به قدر یک سنگ‌ریزه‌ی بی‌ارزشند که همه جا فراوان یافت می‌شوند. فوقش شوت می‌کنیم و می‌خورند به صورت کسی یا به شیشه‌ی خانه‌ی کس دیگری، اتفاقی نمی‌افتد که، فِشنگ مَشقی‌اند نه یک فشنگ واقعی. فوقش درد ایجاد می‌کنند یا یک خراش ساده، «چیزی هم که دیگران را نکشد قویترشان می‌‌کند»، پس باید قدردان هم باشند.

واقعن وزن سنگین کلمات را درک نمی‌کنیم و متوجه نیستیم که می‌توانند حفره‌های عمیقی درون دیگران ایجاد کنند.

گاهی هم کلماتمان بزرگ و سنگین نیستند اما بسیار آسیب‌زننده‌اند؛ مثل سنگ کوچکی که قاطی حبوبات باشد و در حین خوردن زیر دندان کسی برود و دندانش را بشکند.

از دیروز به این می‌اندیشم که نکند همین نوشته‌هایم تبدیل به منجنیقی شوند که کلمات سنگ‌مانند را به زندگی مخاطب پرتاب کنند؟ نکند همان فرهنگ گفتاری را با خودم به نوشته‌هایم آورده باشم و حواسم نباشد؟

(مغزم هم مثل خودم زاده‌ی فرهنگ گفتاری است و یکریز حرف می‌زند.)

الهی شکرت…

مواجهه‌ی من با یک فرهنگ کاملن نوشتاری شانزده سال پیش بود؛ زمانی که در یک شرکت چندملیتی مشغول به کار شدم. در آنجا حیرت‌زده بودم از اینکه ساده‌ترین مکالمات روزمره در قالب ایمیل ردو‌بدل می‌شوند و ایمیل‌ها باید در مدت بیست‌و‌چهار ساعت خوانده شده و پاسخ داده شوند؛ حتی اگر پاسخ در این حد بود که ایمیل شما را دریافت کردم و به آن رسیدگی خواهم کرد. در طول چند سال، آرشیوی حیاتی از ایمیل‌ها ایجاد شده بود که من مکرر از آنها نسخه‌ی پشتیبان تهیه می‌کردم چرا که مستنداتِ کاری ما محسوب می‌شدند.

ما موظف بودیم برای هر کاری که انجام می‌دادیم (حتی ساده‌ترین کارها) دستورالعمل تهیه کنیم و این دستورالعمل‌ها را در اختیار هر فردی که استخدام می‌شد قرار دهیم. همه‌ی امور در قالب پروژه تعریف می‌شدند و در هر پروژه زمان شروع و پایان، فرد مسئول و تمامی اقداماتِ لازم کاملن مکتوب می‌شدند. حتی فعالیت‌هایی که هر فرد در طول هر ساعت از یک روز کاری انجام می‌داد به دقت مکتوب می‌شدند.

هر کدام از این موارد در نرم‌افزارهای مخصوص خودشان انجام می‌شدند به‌ طوریکه در هر لحظه می‌شد با یک گزارش‌گیری ساده تمام روندها را مورد بررسی قرار داد.

همین فرهنگ نوشتاری سبب شده بود که نیاز ما به صحبت کردن با همکارانمان به حداقل برسد و با وجود هزاران کیلومتر فاصله، هر کس وظایف خودش را بداند و به آنها عمل کند. جلساتی هم که هر هفته به صورت آنلاین برگزار می‌شدند در واقع در خصوص بررسی چشم‌اندازهای آینده و رشد و توسعه بودند نه در خصوص امور جاری.

در مقابلش مواجهه‌ی من با فرهنگ گفتاری زمانی به اوج خودش رسید که یک کسب‌وکار خانوادگی را راه‌اندازی کردیم. من به وضوح تفاوت‌ها را می‌دیدم؛ اینکه ما همه‌ی روندها را به صورت گفتاری مدیریت می‌کردیم و همین امر سبب ایجاد سوءتفاهم و همینطور پیچیده‌ شدن امور می‌‌شد. علیرغم تلاش‌هایی که در خصوص مکتوب کردن انجام می‌دادیم اما در عمل از ایجاد روند‌های واقعن مکتوب ناتوان بودیم.

من همواره این مقایسه را در ذهنم انجام می‌دادم اما متوجه‌ی دلیل تفاوت‌ها نمی‌شدم. وقتی کتاب «فرهنگ گفتاری» از دکتر «حمید یگانه» را خواندم دلیل اصلی برایم روشن شد. در بخش‌هایی از کتاب حرصم درمی‌آمد و می‌گفتم ما چرا انقدر حرف می‌زنیم، حرف زدن واقعن همه چیز را پیچیده‌ می‌کند و جلوی ایجاد شفافیت را می‌گیرد.

این کتاب از منظر کاملن تازه‌ای به موانع و مسائل موجود در کشورمان می‌نگرد که ترکیب آن با تجربه‌ی ملموسم درهای تازه‌ای را به روی اندیشه‌ام گشوده است و بخش‌هایی را در درونم غلغلک داده که اصلن گمان نمی‌کردم زمانی بخواهم به آن‌ها جدی‌تر بیندیشم. تا ببینیم که چطور پیش می‌رود.

الهی شکرت…

عضو گروهی هستم متشکل از خودم (قاعدتن) و دو نفر از دوستان بسیار قدیمی. اسم گروه «تنبلان سرخوش» است، روند مناسبات در گروه به این صورت است که یک نفر عکس‌هایی از خودش می‌فرستد و بعد فراموش می‌کند که عکس فرستاده است، دو نفر دیگر هم عکس‌ها را نگاه می‌کنند و بعد فراموش می‌کنند که نگاه کرده‌اند. به این ترتیب روزهای پی‌در‌پی هیچ پیامی رد و بدل نمی‌شود. همه همدیگر را به همین صورت پذیرفته‌اند. انگار که عشق‌بازی زیر لحافِ سنگینِ فراموشی سرخوشانه در جریان باشد اما اثری از آن به چشم نیاید.

جواب‌نده‌ترین فرد گروه هم من هستم که اغلب مثل پشمک به پیام‌ها نگاه می‌کنم و عکس‌العملی نشان نمی‌دهم. یکی از اعضاء برایم دعا کرده است که انشالله امسال به پیغام‌هایت بهتر جواب بدهی. امیدوارم که دعایش بگیرد.

حالا که چند روز از تولد یکی از اعضاء می‌‌گذرد و شور و ولوله‌ای در گروه به پا شده است (در این حد که دو کلمه حرف رد‌و‌بدل می‌شود) یکی از اعضاء در غیاب من به دیگری گفته است:

«عزیزم درک دوستی مریم سخته»

«مثلا همیشه به من ریده ولی نظرشه که دوسم داره»

من جواب دادم که اولی را گردن می‌گیرم (ریدن را) اما دومی را تایید نمی‌کنم، باید اول با وکیلم مشورت کنم.

(دقت کرده‌اید که وکیل داشتن چه پدیده‌ی باشکوه و باکلاسی است؟ همین‌ که به یک نفر بگویید من باید با وکیلم مشورت کنم ده هیچ خودتان را جلو انداخته‌اید.)

در سال‌های اخیر کوشیده‌ام که گردن‌گیرم را درست کنم؛ اینکه اعمال و حرف‌هایم را تمام و کمال گردن بگیرم، حتی نیت‌های پشت اعمال و حرف‌هایم را، افکار و باورها و عقایدم را، حتی کارهای نکرده و حرف‌های نزده‌ام را،‌ همان‌هایی که شاید باید می‌گفتم یا می‌کردم اما با بی‌توجهی از کنارشان گذشته‌ام، تمام بی‌اعتنایی‌ها و نبودن‌هایم را و همین‌طور تمام اضافه‌کاری‌هایم را.

آگاهم که بسیار آسیب‌ زده‌ام و کم آگاه بوده‌ام. حتی آگاهم که خیلی اوقات آگاهانه آسیب زده‌ام و پس از مشورت با وکیل ناکاربلد درونی‌ام همه را موجه دانسته‌‌ام.

زندگی، خوب توانسته است مرا در برابر خودم عریان نماید. من فرو ریخته‌ام و این فروپاشی را گردن می‌‌گیرم.

حالا دیگر می‌دانم که تنها چیزی که به آن نیاز دارم سکوتی درونی و بیرونی است.

الهی شکرت…

این دل را چرا جزغاله تحویل داده‌اند؟ قرار بود فقط مغزپخت شود. چرا حواسشان به آتش نبوده است؟ حالا این دلِ جزغاله را گذاشته‌اند جلوی من که چه کارش بکنم؟ خودشان بودند چه کارش می‌کردند؟ چیزی از این دل باقی نمانده است که، باید مستقیم برود سطل زباله، حتی گربه‌ها هم رغبت به خوردنش ندارند، سیاه و سمی شده است. مگر نمی‌دانند وقتی چیزی می‌سوزد سمی می‌شود، یا مگر نمی‌دانند که من دل را نرم و آبدار دوست دارم؟ اصلن سلیقه‌ی من هیچ،‌ کدام آدم سالمی دلِ جزغاله سفارش می‌دهد که من دومی‌اش باشم؟ بگویید خودشان بیایند ببینم حاضرند این را بگذارند در سینه‌شان؟ بوی سوختگی‌اش هم که هفت‌آبادی را برداشته است، چطور نفهمیدند؟ حالا دیگر کاری است که شده، دلِ سوخته را نمی‌شود به حال اولش برگرداند. شاید اصلن اینطور بهتر باشد، این همه سال دل داشتن چه گلی به سرمان زده بود؟ بگذار باقی را بی‌دل بگذرانیم.

دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را

الهی شکرت…

اگر به دنبال جایی امن و آرام برای قراری ویژه می‌گردید، جایی که سکوت باشد و مزاحمتی نباشد، جایی که مطمئن باشید کسی بی‌هوا داخل نمی‌شود، جایی که از قوانین دست‌و‌پاگیر خبری نیست و می‌شود راحت هر حرفی را زد، جایی که همه چیز در آنجا به وضوح و شفافیت می‌رسد و حرف ناگفته‌ای باقی نمی‌ماند، در پرانتز قرار بگذارید؛ دقیقن داخل پرانتز، چون هیچ‌کس حوصله‌ی نگاه کردن به آنچه داخل پرانتز است را ندارد، همه از رویش رد می‌شوند بی‌آنکه حتی نیم‌نگاهی به داخلش بیندازند. حتی خود شما هم به پرانتزهای دیگران کاری ندارید. در پرانتز می‌توان حتی برهنه نشست و نگران نگاه کسی نبود.

عاشقانه‌ترین و سرّی‌ترین قرارهایتان را داخل پرانتز بگذارید، معاملات بزرگتان را هم در پرانتز انجام دهید، حتی اگر آنجا طلا رد و بدل کنید کنجکاوی کسی را برانگیخته نمی‌کنید. هیچ‌کس حوصله‌ی پرداختن به محتویات داخل پرانتز را ندارد، حتی اگر آنجا بوس و بغل باشد. تصور همه این است که در پرانتز توضیحات اضافی آمده است که اگر هم دیده نشوند چیزی از دست نمی‌رود، پس با خیال راحت بروید داخل پرانتز که آنجا از نامحرم خبری نیست.

الهی شکرت…

هرگز اینگونه به فهمِ دلگیری غروبِ جمعه نرسیده بودم که حالا می‌فهمم. همه‌ی آن‌هایی که غروبِ جمعه برایشان دلگیر است حتمن عزیزی در دل خاک دارند و باور کنید که خاک اصلن آنطور که می‌گویند سرد نیست.

– مگه بچه‌ای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش می‌گی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم.

– خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمی‌شی؟

– می‌شم، ولی آدم از خیلی چیزها اذیت میشه؛ وقتی کارش نمی‌گیره، وقتی سرش کلاه می‌ذارن، وقتی تصادف می‌کنه، … ولی به هر حال باعث نمیشه انجامشون نده.

– اونا فرق دارن، این به شخصیت آدم برمی‌خوره.

– چرا باید به شخصیتت بربخوره، انگار تو مزایده شرکت کردی و هرچقدر هم تونستی قیمت رو بردی بالا اما برنده نشدی، برخوردن نداره که.

– واقعن به نظرت اینا یکی‌ان؟

– آره والله یکی‌ان، من که از خودم نمیگم، سعدی میگه: «اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند/مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید»، اونجا که همه با دل میان توی مزایده، سعدی با جون میره که کسی نتونه قیمتِ بالاتر بده. تازه تو که با دل و جونت میری، اما به هزار دلیل ممکنه که برنده نشی.

– گفتنش واسه تو راحته، کسی تو رو مسئول نمی‌دونه، دست‌آخر همه به من میگن چرا اختیار رو دادی دست دل.

– اونایی که حرف می‌زنن تو ساحل نشستن، ما وسط گردابیم*، دیگه واسه‌مون فرقی نداره.

– تو باید بیشتر از من نگران باشی، چون اگه نه بگه تو می‌شکنی، من که برمی‌گردم سر کارهای همیشگیم.

– فکر من نباش، من از شکستن نمی‌ترسم، اما از عاشقی نکردن چرا.

– الان می‌گی، وقتی شکستی همین خودِ تو از من طلبکار میشی که چرا تن دادم به این ماجرا که حالا تو انقدر درد بکشی.

– تصور کن چهل سال گذشته، قصه‌ی ما اینه که «یکیُ می‌خواستیم، اما هیچوقت بهش نگفتیم.» یا این که «یکیُ می‌خواستیم، بهش گفتیم، قیمتم بالا بردیم، اما نشد، باختیم تو مزایده، ولی حداقل توش شرکت کردیم.» به نظرت کدوم قصه شنیدنی‌تره؟ واسه خودمون‌ها، نه واسه بقیه. کدوم رو تعریف کنیم از خودمون راضی‌تریم؟

– لعنت به تو که هیچوقت کوتاه نمیای، تا ما رو به خاک نزنی ول‌کن نیستی.

– اگه اختیار زبون و دست و پا دست من بود تا به حال صد بار رفته بودم پیشش و گفته بودم.

عقل بیچارست در زندان عشق/چون مسلمانی به دست کافری

– خب، حالا، چس‌ناله نکن. تو فقط دستورشُ صادر کن، بقیه‌اش رو من خودم گردن می‌گیرم.

– پس کمک کن، برم چی بگم؟

– اول از این در وارد شو:
«بودم بر آن که عشقِ تو پنهان کنم ولیک/شهری تمام غلغله و ماجرای تست»

– خب بعدش؟

– بعد بگو:
«من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم/تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری»

– به نظرت باید انتظار چه برخوردی رو داشته باشیم؟ تو که سیگنال‌ها رو می‌‌گیری و حس‌ها رو می‌فهمی به نظرت چقدر جای امیدواری هست؟

– ببین، تمام لطفش به این هیجانشه، میشه انقدر فکر نکنی؟ فقط بازی رو خراب می‌کنی، چرتکه ننداز، چه خیری دیدی از این همه عافیت‌طلبی؟ برو تو دل ماجرا، هر چی پیش اومد یه جوری باهاش کنار میایم، یادت باشه که قراره عاشقی کنیم نه حساب‌و‌کتاب.

این بار من یک‌بارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یک‌بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیده‌ام

الهی شکرت..

*ای برادر ما به گرداب اندریم/ وانکه شنعت می‌زند بر ساحل است

(ملافه‌ها دیگر بوی تو را نمی‌دهند، و این یعنی خیلی وقت است که رفته‌ای.)

کاش آدم‌ها این همه چیز از خودشان به جا نمی‌گذاشتند تا بعد از رفتنشان آن چیزها دندان دربیاورند و جگر آدم را دندان‌گزیده کنند.

ای آدم‌ها، پیش از رفتنتان هر چه دارید بسوزانید، یا دور بریزید یا ببخشید. چیزی را برای ماندگان نگذارید که دردِ جای خالی‌تان خود به قدر کافی التیام‌ناپذیر است و طاقت‌آزمایی بر نبودنتان دشوارترین آزمون هستی است که اگر شکیبایی بر یادبودهایتان هم بر آن بیفزاید، بعید است دیگر آدمی را زندگی از گلو پایین برود.

(هفت ماه گذشت و الهی شکرت…)

بعضی‌ها طوری با شوخی‌ها مواجه می‌شوند که آدم فکر‌ می‌کند خانواده‌هایشان احتمالن از دل کتابهای تعلیمات اجتماعی بیرون آمده‌اند؛ همانقدر اتوکشیده و منظم و داخل کادربندی به طوریکه همگی در یک کیف سامسونت جا می‌شوند. انگار که هرگز کسی سربه‌سر کسی نگذاشته است و حرف مسخره یا خنده‌داری به دیگری نزده است.

شاید هم واقعن اینطور بوده باشد و ایرادی هم وارد نیست، اما شخصن تجربه کرده‌ام که اگر فقط کمی وا بدهی و بگذاری شوخی‌ها به تو نزدیک شوند و بعد خودت هم شروع کنی به مسخره‌کردن اوضاع پیرامونت (به ویژه آن قسمت‌هایی که سخت‌تر به نظر می‌رسند) نرم‌نرمک می‌فهمی که زبان زندگی زبان شوخ‌طبعی است. دنیا دلش می‌خواهد سربه‌سرت بگذارد و هر چه تو باجنبه‌تر باشی به تو ساده‌تر می‌گیرد.

اما اگر خودت را سفت نگه داری، کم‌کم کار را به شوخی‌های دستی و زمخت می‌کشاند. از نظر خودش هنوز دارد شوخی می‌کند فقط تو خودت را سفت گرفته‌ای و نمی‌گذاری این سوزن راحت در عضله فرو برود.

این را منی می‌گویم که «خود‌مهم‌پنداری‌ام» نگذاشته است به خیلی از شوخی‌ها بخندم، چه رسد به اینکه خودم اهل شوخی‌کردن باشم. اما هر جا که زبان طنز زندگی را فهمیده‌ام و توانسته‌ام بخندم به شوخی‌هایش، آنجا سهل گذشته است و در مقابل هر جا که تصور کرده‌ام خندیدنْ کار آدم‌های جلف و سبکسر است، دنیا شلوار را (گاهی هم دامن را)‌ از پایم درآورده است و مرا عریان در میانه‌ی زندگی رها کرده است تا دریابم که نباید این دورهمی دلچسبِ دنیا را با جدیت‌ بی‌مایه‌ام تبدیل به فضایی خشک و بی‌روح نمایم.

الهی شکرت…

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن