من چند سال کار SEO انجام دادم، به همین دلیل به نحوه‌ی عملکرد موتورهای جستجو آشنا هستم.

موتورهای جستجو بر اساس «کلمات کلیدی» به دنبال مطالب می‌گردن؛ مثلا اگر شما بپرسید: «چطوری می‌تونم یه کیک اسفنجی درست کنم؟» گوگل از کل این جمله فقط کلمه‌ی کلیدی «کیک اسفنجی» رو برمیداره و توی الگوریتم‌های جستجوی خودش قرار میده و نتایج مرتبط با کیک اسفنجی رو به شما نشون میده. بقیه‌ی جمله (چطوری می‌تونم درست کنم) ندیده گرفته میشه.

جهان هم دقیقا مثل موتورهای جستجو عمل می‌کنه؛ اگر شما سوال کنید که: «چطوری می‌تونم از شر این همه بدهی خلاص بشم؟» جهان از کل این جمله فقط کلمه‌ی کلیدی «بدهی» رو در نظر می‌گیره و میگه این آدم میخواد در مورد «بدهی» بیشتر بدونه، پس تمام نتایج مرتبط با بدهی رو به شما نشون میده. دیگه بقیه‌ی جمله (چطوری می‌تونم خلاص بشم) اصلا خونده نمیشه.

کلماتی مثل «میخواهم»، «نمی‌خواهم»، «دوست دارم»، «دوست ندارم»، «باشد» یا «نباشد»،…. اینها اصلا در نظر گرفته نمیشن، همه‌‌شون از نظر جهان بی‌معنی هستن و اصلا اونها رو نمی‌شنوه، تنها چیزی که میشنوه کلمات کلیدی موجود در جمله‌های ما هستن.

اگر بپرسیم «چی کار کنم که به فلان بیماری دچار نشم؟» فقط کلمه‌ی «بیماری» و اگر بپرسیم «چطوری می‌تونم سلامتی رو در بدنم افزایش بدم؟» فقط کلمه‌ی «سلامتی» در نظر گرفته میشه.

با این دید بهتر می‌تونیم بفهمیم که چرا این همه ساله که دوست داریم بدهکار نباشیم اما بدهی روی بدهی داریم، یا دوست داریم بیمار نباشیم اما همیشه بیماریم.

ما سوالات اشتباهی می‌پرسیم اما منتظر پاسخ‌های درست هستیم. اگر از گوگل سوال‌ اشتباهی بپرسید هزار سال هم که بشینید و بهش فحش بدید که چقدر موجود نفهمیه، امکان نداره که به جوابی که می‌‌خواید برسید. نه دلش برای شما می‌سوزه، نه هوشمندیش اونقدر زیاد میشه که منظور واقعی شمارو بفهمه، فقط جوابی که مرتبط می‌دونه رو به شما برمیگردونه. این یک الگوریتمه، چیزی که از قبل نوشته شده و به روش کاملا مشخصی کار می‌کنه.

جهان هم دقیقا یک الگوریتم از پیش نوشته شده است و فقط به همون صورتی کار می‌کنه که براش تعیین شده، هیچ راه دیگه‌ای هم بلد نیست.

همه‌ی ما به جای جنگیدن با گوگل سعی می‌کنیم نحوه‌ی عملکرد الگوریتم‌هاش رو بفهمیم تا به جوابی که می‌خوایم برسیم اما وقتی نوبت به زندگیمون می‌رسه حاضر نیستیم این منطق ساده رو بپذیریم و هزار ساله که حرف منفی از دهنمون درمیاد و بعد به زمین و زمان فحش میدیم که چرا همیشه همه چی برعکس اون چیزی میشه که ما می‌خوایم.

(خداییش از این باحال‌تر نمیشد نحوه‌ی عملکرد جهان رو توضیح داد. مگه نه؟ 😄😄. خودم وقتی این فکر به ذهنم رسید دیگه قشششششنگ فهمیدمش. امیدوارم شما هم درکش کرده باشید و به کار ببندید.)

قدیم‌ها وقتی مثلا از دهان کسی در می‌آمد «چارلز بوکوفسکی»، بدو بدو می‌رفتم سراغ گوگل جان و می‌پرسیدم که این اسم باکلاس متعلق به چه کسی است و طرف چه کاره بوده است و چه آثاری خلق کرده است و فلان و بهمان، برای اینکه دفعه‌ی بعدی که کسی جایی گفت چارلز بوکوفسکی بدانم طرف کیست و چه کاره بوده است، یا حداقل اسم آثارش را بدانم.

این روزها اما به این نتیجه رسیده‌ام که اگر قرار بود فردی و یا اثری در زندگی من تاثیری داشته باشد حتما به طریقی در مسیر من قرار می‌گرفت و یا قرار خواهد گرفت، پس لازم نیست برای دانستن چیزی عجله داشته باشم فقط برای اینکه به بقیه ثابت کنم خیلی می‌دانم.

«نمی‌دانم» اصلا ترسناک نیست که برای نگفتنش خودم را به آب و آتش بزنم. من خیلی چیزها را «نمی‌دانم» و اتفاقا این ندانستن خودش بخش شیرینی از زندگیست.

نود و نه درصد مادران، از جمله مادر خودم، فکر می‌کنن که اگر به بچه‌هاشون درباره‌ی مخاطرات احتمالی موجود در زندگی هشدار بدن می‌تونن از بچه ها در برابر اون مخاطرات محافظت کنن.

از بچگی شروع می‌کنن به گفتن اینکه سوار ماشین میشی مراقب باش، خیلی حواست باشه دخترها رو می‌دزدن می برن بلا سرشون میارن، بچه دزدی خيلي زياد شده، با غریبه‌ها حرف نزن، از خيابون رد ميشی مراقب باش همه تند ميرن، طلا ننداز خطرناکه و صدها مورد دیگه مثل این.

اما نمی دونن كه با توجه کردن، صحبت کردن و نگران بودن درباره‌ی این مسائل بچه‌هاشون رو در همین فضای فکری قرار می‌دن و در نتیجه همون اتفاقاتِ ناخواسته رو به زندگی فرزندانشون دعوت می‌کنن.

ما به عنوان فرزندان این مادران همیشه از شنیدن این حرفها اذیت شدیم چون این حرفها با درون ما هماهنگ نبوده. ندای درونی ما بهمون می‌گفته که ما در این جهان ایمن هستیم اما نزدیکترین فرد زندگیمون چیزی غیر از این می‌گفته و از همون زمانها اضطراب شروع کرده به ته‌نشین شدن در عمیق‌ترین لایه‌های ذهن ما و اين ترس‌ها و نگرانی‌های بيهوده همیشه موانع بزرگی بر سر راه ما بودن.

من مادر نیستم و نگرانی‌های مادران رو درک نمی‌کنم. اما همیشه این دغدغه رو دارم که ما باید با نسل‌های قبل از خودمون تفاوت داشته باشیم وگرنه که زیستنمون اصلا چه فایده‌ای داشته!!!

ما باید بتونیم ادعا کنیم که نسخه‌ی بهتری از مادرانمون بودیم نه اینکه پا جای پای اونها گذاشتیم.

اما برای اینکه بتونیم باورهای درستی رو به فرزندانمون منتقل کنیم اول باید خودمون اون باورها رو داشته باشیم. برای اينكه بتونيم به بچه‌مون بگيم تو در پناه خداوند، ايمن هستی و لازم نيست از چيزی بترسی اول بايد خودمون اين رو باور داشته باشيم و بايد بپذيريم كه اتفاقات منفی رو ما هستيم كه داريم با توجهمون “خلق می‌كنيم” نه اينكه اونها واقعا وجود داشتند.

خیلی دوست دارم نظر مادران جمع رو در این مورد بدونم، چه مادران قدیمی‌تر چه جدیدتر؛ آیا هیچوقت تلاش کردند که جلوی انتقال باورهای اشتباهی که به خودشون منتقل شده بوده رو بگیرن؟ یا اینکه ناخواسته همون ترس‌ها و نگرانی‌ها رو به فرزندانشون منتقل کردند؟ يا شايد اصلا فكر می‌كنن مادرهامون كار درستی كردن و ما هم بايد همون كار رو انجام بديم؟

خوشحالم می‌كنيد اگر بنويسيد.

در تمام عمرم خودم رو مسئول دونستم؛

مسئول اينكه انسانهای گرسنه درجهان وجود دارند،

اینکه حيواناتِ بیگناه كشته ميشن،

اینکه بچه ها مجبورن کار کنن،

اینکه طبیعت داره از بین میره

مسئول رفع مشکلات دوستانم، مسئول خوشبختی و‌ حال خوب عزیزانم

باورم شده بود كه می‌تونم، كه از من برمياد، كه اصلا «باید» یه کاری بکنم.

فکر می‌کردم مسئول به دنیا اومدم و باید به مسئولیتم عمل کنم، فکر می‌کردم خدا خوابش برده و تمام مسئولیتش افتاده گردن من.

انقدر شونه‌هام رو با بار مسئولیتِ جهان سنگین کردم که یادم رفت چقدر در مقابل خودم مسئولم.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هیچ کس مسئول هیچ کس‌ نیست به جز خودش.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هر کسی چیزهایی رو تجربه می کنه که »خودش خلق کرده» و فقط خودش می‌تونه زندگیش رو تغییر بده.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هر فردی در هر جایی که هست اونجا «دقیقا» جای درستشه؛ چه اگر ثروتمند و شاد و موفقه، چه اگر فقیر و غمگین و ناموفقه.

خیلی طول کشید تا فهمیدم این تضادها در دنیای مادی اجتناب‌ناپذیرن و البته باعث رشد و پیشرفت جهان.

خیلی طول کشید تا فهمیدم هیچ روحی از بین نمی‌ره، فقط فرصت بودنش در این مرحله از زندگی به پایان می‌رسه و باید وارد مرحله‌ی بعدی بشه که چه بسا بسیار بهتر از این مرحله باشه.

خیلی طول کشید تا «باور کردم» که قدرتی بر این جهان حاکمه که کارش رو خیلی خوب بلده و خیلی طول کشید تا فهمیدم مهم‌ترین رابطه‌ی هر فرد در این جهان رابطه‌ میان خودش و این قدرت بی‌نهایته.

دنیای بیرون تو بازتاب دنیای درون توست؛ بی هیچ کم و کاست و بی هیچ زیاده‌ای.

اگر در دنیای بیرون خشم را تجربه می‌کنی باید به دنبال نطفه‌ی این خشم جایی در درون خود باشی.

همین طور اگر دروغ را، خيانت را، حسادت را، بد قولی را

و البته اگر محبت را، صداقت را، وفاداري را و خوش قولی را تجربه می‌كنی نيز هم.

همه‌ی اینها در درون ما نطفه می‌بندند و از وجود ما تغذیه می‌کنند و زمانی که به اندازه‌ی کافی رشد کردند متولد می‌شوند و به صورت یک موجود زنده در مقابل ما قرار می‌گیرند.

اینها فرزندانِ ما هستند،
فرزندان خلف و ناخلف خودمان كه توسط ما خلق شده‌اند.

چه مسئوليتشان را بپذيريم چه كتمانشان كنيم آنها بخشی از ما هستند؛ درست مثل فرزندمان که حتی اگر نامش را از شناسنامه‌مان خارج کنیم باز هم در درون خودمان می‌دانیم که نطفه‌اش توسط ما تشکیل شده است و مادامی که این حقیقت را نپذیریم در میدان ِ نبردی سخت، آکنده از رنج و محنت و البته پایان‌ناپذیر گرفتار خواهیم بود.

دخترانمان را زره پوشيده و كلاهخود بر سر به ميدانهای جنگ عليه مردان نفرستيم؛ به آنها نگوييم كه گربه را بايد دم حجله بكشی وگرنه چنين و چنان می‌شود، نگوييم كه مهريه‌ات بايد فلان قدر باشد تا زبانت پيش مرد دراز باشد، نگوييم مرد را بايد ادب كنی تا حساب كار دستش بيايد

اينها اراجيفِ مغزهايي‌ست كه از فرطِ فكر نكردن گنديده‌اند.

مردهايی كه دشمن مي پنداريمشان همان پسراني هستند كه خودمان تربيت كرده‌ايم. همان پدران و همسرانمان كه زمانی مردی غريبه بوده‌اند.

به دخترانمان بگوييم كه مردْ همراه توست نه در مقابل تو، بگوييم كه مردها در جبهه‌ی شما می‌جنگند نه در جبهه‌ی دشمن. بگوييم تو يک زنِ ارزشمند هستی و نصيبِ يك زنِ ارزشمند چيزی جز يك مردِ ارزشمند نخواهد بود پس لازم نيست نگران چيزی باشی.

دخترانمان را همراه و همدل بار بياوريم تا نبضِ  زندگی‌ها قوي‌تر بزند و عشق در رگ‌های زندگي جريان يابد.

سر عقب، سينه جلو، قدم هاي محكم و مطمئن و در عین حال با طمأنینه و بدونِ عجله. این اعتماد به نفس از کجا میاد؟ از اونجاییکه به توانمندی های خودش اطمینان داره، می دونه که اگه خطر از راه برسه در کسری از ثانیه پر می زنه و میره. پس الان نگران نیست و از قدم زدنِ آرام و مطمئنش در این لحظه لذت می بره.

اما ما به توانمندیهای خودمون اعتماد نداریم، باور نداریم که هر زمان که لازم باشه تا چه حد می تونیم سریع، قوی، محکم، خلاق و خارق العاده باشیم. به همین دلیل هم نمی تونیم از قدم زدنمون در این لحظه لذت ببریم.

آشفته و سراسیمه از این کلاس به اون کلاس، از این شغل به اون شغل، از این کشور به اون کشور در حرکتیم تا خودمون رو براي آینده مهيا کنیم.

هديه ي شگفت انگيزامروزرو در حاليكه نگران، ناخشنود، خسته و رنجور هستيم تحويل مي گيريم و اونو باز نكرده به سراغ فردا ميريم. فکر می کنیم فردا هیولاییه که اگه امروز براش مهیا نشده باشیم توانِ رویارویی با اون رو نخواهیم داشت.

باور نداریم که فردایی که ما در درون براش مهیا نبوده باشیم اصلا سرِ راه ما قرار نخواهد گرفت. باور نداریم که جهانْ هرگز ما رو به میدان ِ یک نبرد ِ نابرابر نخواهد فرستاد.

اگر شرايط سخت شده معنيش اينه كه از توانمنديهامون به قدر كافي استفاده نمي كنيم، معنيش اينه كه پَر نمي زنيم چون فكر مي كنيم توانِ  پريدن نداريم.

منتظر معجره نباشیم؛ معجزه خودِ ماییم،‌ معجزه در درونِ ماست.

وقتی که می خواهند دندان های کسی را ارتودنسی کنند بِراکِت ها را برای مدتی طولانی در دهانش می گذارند و هر بار کمی سفت ترشان می کنند، تا چند روز از درد می میری بعد کم کم دندانها به جای جدید خود خو می گیرند و درد از بین می رود. این روند را تا دو سال ادامه می دهند. بعد لثه هایت را جراحی می کنند، چون رشته های درون لثه که دندانها را در جای خود نگه داشته اند تمایل دارند که به جای قبلی باز گردند. این رشته ها را پاره می کنند تا در جای جدید دوباره شکل بگیرند. تازه بعد از آن، دو سال دیگر هم از پلاک دیگری استفاده می کنند تا محل جدید دندانها تثبیت شود.

به این ترتیب با تحمل مشقت زیاد، دندانهایی خواهی داشت که مرتب و سر جای خودشان هستند.

وقتی که می خواهی باورهای غلط خود را تبدیل به باورهای درست کنی قضیه دقیقا به همین شکل است؛ باید هر بار پیچِ  باورهای جدید را کمی در مغزت سفت تر کنی، خیلی درد خواهی کشید تا اوضاع بهتر شود،‌ این روند را باید مدت ها ادامه دهی. مجبور می شوی رشته هایی را که این باورها را در مغزت نگه داشته اند پاره کنی تا این رشته ها با باورهای جدید دوباره شکل بگیرند.

تازه بعد از آن باید مدت زیادی را صرف تثبیت کردن شکل جدید ِ فکر کردنت کنی تا اینکه در نهایت با تحمل مشقت زیاد صاحب باورهای درستی شوی که می توانند نتایج مد نظرت را در زندگی ات ایجاد نمایند.

اما این مشقت از آنهاییست که به تحمل کردنش می ارزد.

خيلي وقت ها موقع رانندگي پيش مياد كه يه نفر با بي احتياطي زمينه ي يه تصادف رو فراهم مي كنه اما عكس العمل به موقع طرف مقابل باعث ميشه اين اتفاق نيفته. اغلب در اينجور مواقع اون آدم نميگه: “خدارو شكر كه اتفاقي نيفتاد. بيا لبخند بزنيم و به مسيرمون ادامه بديم.” بلكه شروع مي كنه به بد و بيراه گفتن و مفاهيمي از قبيل كودن و بي شعور رو به فرد خاطي نسبت ميده و با خشم و انزجار به مسيرش ادامه ميده.

بعضي وقت ها بچه اي رفتار خطرناكي مي كنه و يا به هر دليلي باعث نگراني مادرش ميشه اما اتفاق بدي پيش نمياد. اغلب مادرها نمي تونن لبخند بزنن و بگن خدارو شكر كه اتفاقی نيفتاد. به جاش تمام خشمي رو كه از رفتار نگران كننده ي فرزندشون در اونها جمع شده بر سر بچه خالي مي كنن.

اين مثالها رو ميشه تا ابد ادامه داد.

اكثر ما آدم ها نمي تونيم به اون لحظه ي خاص واقف بشيم و درك كنيم كه اتفاق بدی نیفتاده، پس حالا ميشه لبخند زد و ازش عبور كرد. به جاش با ابراز خشم و نفرت، زمينه رو آماده مي كنيم تا اتفاقات بد با مضاميني مشابه، اما در وقت و حال ديگه اي، واقعا به وجود بيان.

ما در اون لحظه مي خوايم طرف مقابل رو تربيت كنيم، ميخوايم عملش بي جواب نمونده باشه، مي خوايم خودمون رو خالي كرده باشيماما حواسمون نيست كه ابراز اين خشم گريبانگير خودِ ما خواهد شد.

در اون لحظه ي خاص تصميم بگيريم كه واقعاً چي مي خوايم….

اگر ملکه را از کندو خارج کنید زنبورها دست از کار کردن می کشند، به زودی همه ی آنها می میرند و کلونی از بین می رود. یعنی حیات زنبورها منوط به حضور ملکه است. تنها انگیزه و دلیل ِ زندگی آنها خدمت رسانی به ملکه است؛ کاری که تمام عمر خود را وقف آن می کنند.

بسیاری از ما آدم ها هم مانند زنبورهای کارگر هستیم، ملکه ای در زندگیمان داریم که حیاتمان وابسته به حضور اوست، اگر آن ملکه را از زندگی ما خارج كنند دست از تلاش بر می داریم و به زودی خواهیم مرد؛ فرزندمان، معشوق مان، پول مان، دین مان

گویا ما هویتی مستقل از ملکه ی زندگیمان نداریم و حیات و مماتمان وابسته به حضور یا عدم حضور ملکه ایست که خودمان برای خودمان تعریف کرده ایم. اصلا یادمان می رود که قبل از وجود ملکه چطور داشتیم زندگی می کردیم.

آن چیزی که قرار بود انگیزه ی حرکت ما باشد تبدیل می شود به دلیل زنده بودنمان. یادمان می رود که آنچه در زندگی داریم و آنچه تلاش می کنیم داشته باشیم قرار است مانند گلی باشد که زنبور روی آن می نشیند و از آن تغذیه می کند تا انرژی بیشتری برای ادامه ی حیاتش داشته باشد. هر گلی که از بین برود گل دیگری جای آن را می گیرد و زنبور باید به حرکت ادامه دهد.

زنبور  ِکارگر بودن شاید بدترین نقشی باشد که بتوانیم برای خودمان در زندگی قائل باشیم.