ماجراهای اسباب‌کشی – ۲۰‌ ام تا ۲۴ ام مهر ماه ۱۴۰۱

جابه‌جایی غول‌آسای ما روز چهارشنبه بیستم مهر ماه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. این جابه‌جایی از هر لحاظ غول‌آسا بود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ روحی و روانی. من شب قبلش بسیار کم خوابیدم، با وجودیکه خیلی خیلی خسته بودم اما بدخواب شده بودم. این چندمین شبی بود که با بدخوابی صبح می‌شد. شب را پایین خوابیده بودیم چون دیگر جایی برای خوابیدن نداشتیم. هر دوی ما روز را خیلی زود شروع کردیم. به محض بیدار شدن رفتیم بالا و دست به کار شدیم. من کلی وسیله داشتم که باید در ماشین خودم جا می‌دادم. احسان هم باید ماشین‌های ظرفشویی و لباسشویی و اجاق گاز و یخچال را آماده‌ی بردن می‌کرد. من بی سر و صدا و بدون اینکه احسان را درگیر این موضوع کنم بارها و بارها از پله‌ها بالا و پایین رفتم و وسیله‌ها را مرتب در ماشینی که از قبل صندلی‌هایش را خوابانده بودم جا دادم. این ماشین طفلکی تا به حال به اندازه‌ی چندین کامیون برای ما بار جابه‌جا کرده است. نیروهایی که قرار بود برای اسباب‌کشی بیایند به موقع آمدند و شروع کردند به پایین آوردن وسیله‌ها. تا ماشین از راه برسد خیلی از وسیله‌ها را آورده بودند پایین توی پیلوت قرار داده بودند. خیلی‌ها را هم...

ادامه مطلب

هیچکس جز خودمان نمی‌تواند به ما دروغ بگوید

دانشجو که بودم یک شب خیلی دیروقت در سالن انتظار درمانگاه نشسته بودم. دختری کنارم نشست و خیلی بی‌هوا پرسید: «احساسِت آره است یا نه؟» انگار می‌خواست پیغامی بدهد و به دنبال تایید یا نشانه‌ای بود که این کار را بکند یا نه! احساس من چه بود؟ یک «نه» خیلی خیلی بزرگ، اما نمی‌دانم چرا با لبخند نگاهش کردم و گفتم «آره». بلافاصله که «آره» از دهانم در آمد دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم دروغ گفتم، نه نه نه.... احساسم نه است. اما نمی‌دانم چرا باز هم چیزی نگفتم. من به او دروغ گفتم.... او هم یک «نه» خیلی بزرگ در چهره‌اش بود اما به خودش دروغ گفت و پیغامی که نباید فرستاده می‌شد را فرستاد. هنوز هم گاهی به او فکر می‌کنم و به تاثیری که شاید در آن برهه از زندگی‌اش داشته‌ام؛ آن هم با گفتن چیزی که حقیقت درونم نبود. اما همیشه به این نقطه میرسم که من در واقع به او دروغ نگفتم بلکه به خودم گفتم، همانگونه که او جواب را داشت اما به خودش دروغ گفت‌. من حالِ خرابم را از خودم پنهان می‌کردم تا شاید خودم را سرپا نگه دارم، او هم احساس منفی‌اش را از خودش پنهان می‌کرد تا شاید هنوز امیدوار باقی بماند. ما به هیچ کس جز...

ادامه مطلب

خاطرات سفر ده روزه ی جنوب

دوم فروردین نود و هشت ساعت دو ظهر حرکت کردیم، از سمنان گذشتیم، شب را در دامغان صبح کردیم. فردا صبح از مسیر جندق به سمت کویر مصر حرکت کردیم، تا چشم کار میکرد کویر بود و بیابان صاف و یکدست، در دشت کویر بودیم، ۴۰ کیلومتر بعد از جندق رسیدیم به کویر مصر، آفرود کردیم و پابرهنه راه رفتیم. سپس راه افتادیم به سمت بیرجند و در مسیر از طبس عبور کردیم. بیرجند شهر وسیع و تمیزی بود با شهرسازی خوب، خیابانهای عریض و مغازه هایی که تا نیمه شب باز بودند. چهارم فروردین بیرجند را به مقصد زاهدان ترک کردیم، از نهبندان عبور کردیم و وارد زابل شدیم. شهر کوچک زابل با کمترین امکانات و خانه های نامناسب و رستورانهایی پر از مگس، اما غذاهای خوب. حرکت کردیم به سمت شهرسوخته و چند ساعتی را در شهر سوخته گذراندیم و شب در زاهدان اقامت کردیم. چهارراه رسولی در زاهدان تماما بازار است. در زاهدان یادمان آمد که کارت سوخت نداریم و در این نفت خیز ترین خطه ی کشور از بنزین آزاد و این حرفها خبری نیست. تعدادی از پمپ بنزینها به مسافرین اجازه می دادند که بدون کارت سوخت بنزین بزنند. زاهدان...

ادامه مطلب

ماجراهای تولد سی و پنج سالگی

یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ساعت ۶ چشم هام رو باز کردم اما چون سرما خورده بودم به خودم گفتم یه کم دیگه بخواب. اینطوری شد که ساعت ۷ بلند شدم. مواد کیک رو از یخچال بیرون آوردم و وسایل رو آماده کردم. بعد از صبحانه و بعد از رفتن احسان دست به کار شدم. اولین باری بود که می خواستم کیک اسفنجی درست کنم. قبلا دستور کیک رو از سایت شف طیبه توی دفترم نوشته بودم، دو تا دستور داشتم. با اولین دستور شروع کردم. زرده و سفیده رو با وسواس جدا کردم، سفیده رو جدا زدم، زرده هم با شکر و وانیل زدم. آرد و بیکینگ پودر الک شده رو اضافه کردم به زرده و بعد هم سفیده رو به آرومی داخل زرده فولد کردم. توی قالب کمربندی کاغذ روغنی انداختم و مواد کیک رو خیلی آهسته داخلش ریختم. به قول شف طیبه مثل یه نوزاد باهاش برخورد کردم. گذاشتمش داخل فر از قبل گرم شده و سپردمش به دست خدا و ازش خواستم که از کیک تولدم مراقبت کنه و یه کیک عالی تحویلم بده. توی این فاصله ظرف ها رو شستم، گلدونِ لیندا خانم رو عوض کردم، بالکن رو هم شستم. بعد از بیست و پنج دقیقه در فر رو...

ادامه مطلب

با غریبه های درونمون آشنا بشیم

روز اول مدرسه، کلاس اول ابتدایی، من و یه عالمه بچه ی دیگه رو انداخته بودن توی یه اتاق شیشه ای در حالیکه یه کارت که اسم و فامیلیمون روش نوشته شده بود به گوشه ی مقنعه ی هر کدوممون وصل بود. معلم ها اسم بچه ها رو از روی لیستی که دستشون بود صدا می زدن و می گفتن مثلا شاگردهای من بیان این طرف. معلم ده بار گفت مریم کاشانکی، مریم کاشانکی. من هیچی نگفتم. آخر سر کارت ها رو یکی یکی نگاه کرد و وقتی رسید به من گفت چرا هرچی صدات می زنم هیچی نمی گی؟ چرا هیچی نمیگفتم؟ چون تا اون روز نمی دونستم که «مریم» هستم (اطلاع رسانی خانواده در این زمینه واقعا کامل و دقیق بود 😑)، وقتی گفت چرا هیچی نمی گی باز هم مات و مبهوت نگاهش کردم و با خودم گفتم این آدم چرا به من میگه مریم!!! سواد که نداشتم کارت رو بخونم، سواد که هیچی، آی کیو هم نداشتم که تا اون سن فامیلیم رو بدونم و حداقل بتونم یه ارتباطی بین مریم کاشانکی و خودم پیدا کنم 🤦‍♀️ من اون روز برای اولین بار با مریم کاشانکی مواجه شدم؛ یه غریبه بود،‌ اونقدر غریبه که هیچ حرفی نداشتم باهاش بزنم. هنوز...

ادامه مطلب

من اصلا گیج نیستم، می دونم تو هم نیستی

یه بار از یه کلینیک وقت ِ چشم پزشکی گرفتم. از كرج رفتم تهران و توی اوج شلوغی ِ تهران به سختی خودمو رسوندم به كلينيك. وارد شدم و حضورم رو به منشی دکتر اعلام كردم. منشی گفت دکتر عمل داره و با یک ساعت تاخیر میاد. منم از فرصت استفاده کردم و پیش دو تا دکتر  ِ دیگه توی همون کلینیک رفتم، داروهامو از داروخانه‌ی کلینیک گرفتم، از در اومدم بیرون، از خیابون رد شدم رفتم اون طرف و سوار اتوبوس شدم. يه مدت كه گذشت در حالیکه میله‌ی وسط اتوبوس رو گرفته بودم و به مناظری که از روبروم رد می‌شدن نگاه می کردم با خودم گفتم: «خدارو شکر که دکتر نگفت چشمات ضعیف شده. خداروشکر که چشمام سالمن.» هان؟!!!  دکتر چی نگفت؟ اصلا دکتر کیه؟ کجاست؟ خدای من!!!! من اصلا دکتری رو که به خاطرش این همه راه رو رفته بودم ندیدم. مگه میشه؟!!!!! همگی می‌دونید که جبرانِ چنین اشتباهی توی تهران اون هم در ساعت اوج شلوغی مساوی است با دست کم دو ساعت زمان تا بتونی برگردی سر ِ همون نقطه‌ی اولی كه بودی. با هر بدبختی‌ای بود خودم رو رسوندم به کلینیک و نفس‌نفس زنون رفتم پیش منشی. منشی گفت: "خانم شما کجایی؟ من که دویست بار اسم...

ادامه مطلب

احمق نباشیم

پدر من یه عمر سیگار می کشید، وقتی میگم یه عمر منظورم از شونزده سالگی تا حدود شصت سالگیه و در تمام این سالها آمار دو پاکت سیگار در روز رو داشت. از این عمر طولانی، حدود بیست و خورده ای سالش هم نصیب من شد. در تمام اون سالها من متنفر بودم از سیگار، از بوی موندگی ِ تهوع آورش که به فرد سیگاری می چسبه، از نفسی که سعی می کنی بدی داخل اما همش با عذاب و نفرته، از اینکه تمام هیکلت همیشه بوی گند سیگار میده در حالیکه تو فقط یه محکوم به تحملی. پدر جان که می دونست من واقعا اذیت میشم بیشتر وقت ها بیرون از خونه سیگار می کشید اما به هر حال دو تا پاکت سیگار رو نمیشه یه جایی بیرون از خونه خلاص کرد. الان دوازده سالی میشه که ترک کرده و روزی نیست که من خدارو شکر نکنم؛ هم به خاطر خودش هم به خاطر خودم. از قضای روزگار من یه بار مجبور شدم برم سیگار بخرم که یه عکسی بگیرم. مثل یه زندانی فراری خیلی مشکوک رفتم در مغازه و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم آقا یه سیگار “تپل” به من بدید. فروشنده یه نگاه عاقل اندر سفیه به...

ادامه مطلب

عمل دماغ

چند باري رفتم مطب يه دكتر گوش و حلق و بيني كه گوشم رو چك كنم. اگه رفته باشيد مي دونيد كه توو مطب اين پزشكانِ عزيز همه رسما توو دماغِ همديگه هستن. توو يكي از اين مراجعات يه دختر تقريبا هجده ساله (از حرفهايي كه راجع به مدرسه و كنكور ميزد فهميدم) كنار من نشسته بود كه خيلي بي مقدمه از من پرسيد:"خانوم شما دماغتو اينجا عمل كردي؟" منم با اعتماد به نفس گفتم: "نه من دماغمو عمل نكردم." كه اون در جواب گفت:"آهان، خدارو شكر، ترسييييدم." (يعني دقيقا با همين لحن) خوشحال بود كه كار دكتر احتمالا ديگه انقدر بد نيست و قرار نيست دماغش شبيه اين لنگه كفشي بشه كه رو صورت منه. هنوزم نميدونم واقعا چرا اين حرفو زد!!! احتمالا اقتضاي سنش بوده اگه بخوايم خوشبين باشيم ?

ادامه مطلب

ماجراهای خواهر عروس

جمعه بود؛ جمعه‌ی قبل از عروسی سمانه، عروسی سمانه چهارم مرداد بود، روز چهارشنبه. جمعه من بعد از حدود یک هفته برگشتم خونه‌ی پدری. یک هفته‌ی طاقت فرسا کار کردن تو خونه‌ی سمانه که بتونیم تا روز عروسی خونه رو آماده کنیم. اضافه کاریهای بی‌موردی که مجبور شدیم انجام بدیم، هر شب ساعت ۱ خوابیدن و ساعت ۶ بیدار شدن، یک بند کار کردن، استرس ِ اینکه بالاخره می‌رسیم این همه کار رو تموم کنیم یا نه، هماهنگی‌های روزهای آخر نزدیک به عروسی. همه‌ی اینا اونقدر ما رو خسته کرده بود که وقتی جمعه رسیدم خونه‌ی پدر و یه دوش گرفتم همونطوری با موهای خیس رفتم روی تخت و یادم میاد که داشتم با لبخند به حرفهای پدر گوش می‌کردم که نمی‌دونم راجع به چی حرف میزد. بعدش دیگه یادم نمیاد چی شد، یادم نمیاد کِی خوابیدم. مثل لحظاتی قبل از بیهوش شدن برای عمل جراحی که وقتی چشم باز می‌کنی می‌بینی اومدی بیرون و اصلا نمی‌دونی که این مدت چطوری گذشته؛ یه حس بی‌خبری خیلی خوبیه. یک ساعت شد که در این حالت بودم و وقتی بیدار شدم در واقع بیدار نشدم بلکه دوباره زنده شدم. اما هنوز اونقدر خسته بودم که برگشتم قزوین تا دو روز دور باشم از ماجراهای عروسی. دوشنبه صبح دوباره...

ادامه مطلب

تماس با ۱۱۸

یه بار زنگ زدم ۱۱۸، اپراتور گفت مثلا “راهنمای شماره ی فلان، بفرمایید.” خانمی که گوشی رو برداشت به محض جواب دادن گفت: “گوشی”. مطمئنم کاملا می تونید لحنش رو تصور کنید. کلمه ی کلیدی “لطفا” هم که خدارو شکر هیچ جایی توو فرهنگ ما نداره. گفت گوشی اما یادش رفت که منو هُلد کنه و اون طرف به مکالمه ای که با موبایلش با یه خانم ِ دیگه راجع به عروسی دیشب داشت ادامه داد. من هی مونده بودم که قطع کنم یا نکنم و اصلا شک کرده بودم که به ۱۱۸ زنگ زدم یا جای دیگه. توی همین کش و قوس بودم که اومد این طرف گفت بفرمایید. من گفتم: "خانم من با ۱۱۸ تماس گرفتم؟” گفت: “وقتی میگم بفرمایید یعنی بفرمایید دیگه.” (با همون لحن آشنا) منم گفتم آخه شما داشتید راجع به عروسی دیشب صحبت می کردید فکر کردم اشتباهی با جای دیگه ای تماس گرفتم. برای یک دقیقه سکوت خاصی حکمفرما شد و فکر می کنم حداقل تا مدتی سرِ کار به تلفن های شخصیش جواب نداد.

ادامه مطلب