با غریبههای درونمون آشنا بشیم
روز اول مدرسه، کلاس اول ابتدایی، من و یه عالمه بچهی دیگه رو انداخته بودن توی یه اتاق شیشهای در حالیکه یه کارت که اسم و فامیلیمون روش نوشته شده بود به گوشهی مقنعهی هر کدوممون وصل بود. معلمها اسم بچهها رو از روی لیستی که دستشون بود صدا میزدن و میگفتن مثلن شاگردهای من بیان این طرف.
معلم ده بار گفت مریم کاشانکی، مریم کاشانکی. من هیچی نگفتم. آخر سر کارتها رو یکی یکی نگاه کرد و وقتی رسید به من گفت چرا هرچی صدات میزنم هیچی نمی گی؟ چرا هیچی نمیگفتم؟ چون تا اون روز نمیدونستم که «مریم» هستم (اطلاع رسانی خانواده در این زمینه واقعن کامل و دقیق بود 😑)، وقتی گفت چرا هیچی نمیگی باز هم مات و مبهوت نگاهش کردم و با خودم گفتم این آدم چرا به من میگه مریم!!!
سواد که نداشتم کارت رو بخونم، سواد که هیچی، آی کیو هم نداشتم که تا اون سن فامیلیم رو بدونم و حداقل بتونم یه ارتباطی بین مریم کاشانکی و خودم پیدا کنم 🤦♀️
من اون روز برای اولین بار با مریم کاشانکی مواجه شدم؛ یه غریبه بود، اونقدر غریبه که هیچ حرفی نداشتم باهاش بزنم.
هنوز هم خیلی وقتها وقتی اسم خودم رو میشنوم احساس غریبگی بهم دست میده، انگار که اون غریبهی کوچیک هنوز هم درون ِ من زندانیه.
نمیدونم بقیه ی آدمها هم از شنیدن اسم خودشون چنین حسی پیدا میکنن یا نه ولی فکر میکنم همه مون غریبههای زیادی درونمون داریم که هر از گاهی پیداشون میشه و ما رو متعجب می کنن از اینکه چرا این جنبه از خودمون رو تا به حال ندیده و نشناخته بودیم. دست دادن و آشنا شدن با بعضیهاشون و پذیرفتن اینکه درون ما و جزئی از ما هستن خیلی سخته، ولی اگر این کار رو نکنیم در نهایت تمام ِ آنچه که واقعن هستیم رو نشناختیم.
به بچهها ياد بديم كه با غريبههای درونشون آشنا بشن.
کاش می شد بیام
خاستگاریت
دوستمون “خواستگاری” منظورشه …
😉 😎