بایگانی برچسب برای: دو اسمی بودن

در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت می‌تونیم مسالمت‌آمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره می‌تونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولک‌ها وقتی آدم را می‌بینند قفل می‌کنند و همانجا که هستند می‌ایستند.

دلم برای سوسک‌های بیچاره سوخت، هیچکس فکر نمی‌کند که می‌تواند با سوسک‌ها مسالمت‌آمیز زندگی کند و هیچکس هم نظر آنها را نمی‌پرسد. همه به محض دیدنشان فقط به فکر حمله هستند یا شاید هم به فکر دفاع از خودشان. واقعا انگار که ناگهان صحنه تغییر می‌کند و دوربین خطوط مرزی را نشان می‌دهد درحالیکه دشمن پشتِ دوشکا آن هم در یک قدمی ایستاده است و آماده است تا آدم را به رگبار ببندد. حالا یا تو باید با آرپی‌جی حمله کنی یا محکوم به مردنی. خیلی از آدم‌ها خودشان را در این وضعیت می‌بینند و قاعدتا آرپی‌جی (یا همان دمپایی) را رو می‌کنند و با افتخار از میدان نبرد خارج می‌شوند. بعضی‌ها هم به یک اسلحه‌ی کمری (پیف پاف) رضایت می‌دهند و فقط کمی دشمن را زخمی می‌کنند. عده‌ی زیادی هم هستند که در لاک دفاعی فرو می‌روند و پا به فرار می‌گذارند.

طوری که بعضی از آدم‌ها از سوسک فرار می‌کنند واقعا این تصور را ایجاد می‌کند که سوسک می‌تواند بلایی سر آنها بیاورد. در واقع انگار که خودشان را بسیار ضعیف‌تر از او می‌بینند و فکر می‌کنند قصد حمله کردن دارد. در حالیکه این موجود بیچاره عملا کور است،‌ دلیل اینکه گیج می‌شود و دور سر خودش می‌چرخد هم همین است. مطمئنم که وقتی آدم‌ها از او می‌ترسند و فرار می‌کند برایش جای تعجب دارد، خودش هم انقدر خودش را باور ندارد که ما باورش داریم.[/vc_column_text][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]در کارگاه نود درصد افراد مرا سمیرا صدا می‌زنند چون تعداد اعضای خانواده که مرا به نام مستعارم صدا می‌زنند بیشتر است و قاعدتا افراد اولین بار همین اسم را می‌شنوند. در واقع فقط احسان مرا مریم صدا می‌زند که زور او هم به این همه آدم نمی‌رسد.

من هم هیچ تلاشی نمی‌کنم که تغییری ایجاد کنم، در واقع اولا زور خودم هم نمی‌رسد دوما چند سالی می‌شود که با سمیرا آشتی کرده‌ام. به خوبی به خاطر می‌آورم زمانی را که در مقابلش کاملا جبهه داشتم و در واقع در یک نبرد کامل و دائم با او بودم. من آن روزها حتی به اندازه‌ی سر سوزن خودم را دوست نداشتم و در واقع اصلا نمی‌دانستم که خود را دوست داشتن دقیقا چه شکلی است. نه اینکه حالا بدانم ها، نه… هنوز هم خیلی فاصله دارم از یک دوست داشتن واقعی و بی‌قید و شرط. اما این را می‌دانم که با آن روزها هم خیلی فاصله دارم.

تازه دارم سمیرا را می‌فهمم؛ تازه دارم می‌فهمم این دختر کوچک با موهای صاف و نسبتا روشن، پوست سفید و بدن لاغر چقدر از طرف من ندیده گرفته شده است، چقدر سرخورده شده است، می‌فهمم که این بچه چرا خشم دارد، چرا مضطرب است، چرا بدغذا شده است.

می‌فهمم که این بچه چقدر نیاز دارد که دست نوازشم را روی سرش بکشم، دختر اردیبهشت نیاز دارد نوازش شود، محبت دریافت کند… او یک‌دنده و کله‌شق و لجباز می‌شود چون نوازش کلامی و رفتاری دریافت نکرده است.

سمیرا در تمام این سالها به نوازش درونی من نیاز داشته، اما من همواره تحقیرش کردم و از او خواستم که کنار بایستد و مزاحم من نشود. حاضر نبودم حتی به کسی بگویم که او وجود دارد. دلیل اینکه سالهای سال اسم مستعارم را به زبان نمی‌آوردم همین بود، من وجود سمیرا را تکذیب می‌کردم چون فکر می‌کردم او ضعیف و ناتوان و مایه‌ی خجالت من است. حالا می‌فهمم که او صرفا نیازمند محبت و توجه من بوده. چیزی که من کاملا از او دریغ می‌کردم. من تمام توجه‌ام را به مریم معطوف کرده بودم و فقط به او اجازه‌ی زیستن داده بودم و باید اعتراف کنم که این اشتباه بزرگی بود. تکذیب کردن کودک درون و میدان دادن به بالغ درون اشتباه بسیار بزرگی بود که من در تمام عمرم مرتکب شدم و حالا باید این اشتباه را جبران کنم. اصلا هم ساده نیست اما مطمئنن نشدنی هم نیست.

با اینکه پنجشنبه بود و اصولا پنجشنبه‌ها کارگاه نیمه وقت است اما ما تا دیروقت کار کردیم. فردا هم باید کار کنیم.

الهی شکرت…

دیدید توی فیلم‌ها وقتی کسی میره توی کُما یا یه همچین موقعیت‌هایی،‌ دکترها از همراه می‌پرسن اسمش چیه و اسم طرف رو صدا می‌زنن چون آدم نسبت به اسمش یه حساسیت ویژه‌ای داره و در واقع مغز آدم نسبت به شنیدن اسمش واکنش نشون میده.

حالا این سوال برای من پیش اومده که اگه من توی همچین موقعیتی باشم باید من رو چی صدا بزنن تا واکنش نشون بدم؟

کلن بستگی داره که کی اون موقع اونجا باشه و ازش سوال شده باشه. اما واکنش من نسبت به شنیدن کدوم اسمم بیشتره؟ این سوال فلسفی چند روزه ذهنم رو مشغول کرده و خودمم جوابش رو نمی‌دونم واقعا!!! 🤨

 

(اندر مصائبِ دو اسمی بودن 🙄)

من تا وقتی که سمیرا بودم (یعنی تا قبل از اینکه برم مدرسه و بفهمم که یه مریمی هم هست) یه بچه‌ی خیلی آروم و حرف گوش‌کن و ساکت و …. در یک کلمه خانوم بودم.

از وقتی که مریم در من حلول کرد نمی‌دونم چی شد که تبدیل شدم به یه یاغی ِ کله‌شقِ لجبازِ حرف گوش نکنِ …. در یک کلمه یه دیوانه‌ی تمام عیار

هنوزم که هنوزه رگ خواب سمیرا رو خیلی راحت میشه داشت؛ یه کم محبت و یه کم نوازش خیلی راحت سمیرا رو خام می‌کنه و به راه میاره. اما خودِ من بعد از این همه سال زیستن در این کالبد و ناظرِ این دو تا شخصیت بودن، هنوز نتونستم رگ خواب مریم رو داشته باشم. دیگه به یه جایی رسیدم که گفتم ولش کن بابا، این آدم بشو نیست

الان چند وقته که دست سمیرا رو گرفتم رفتیم یه گوشه‌ای داریم زندگیمون رو می‌کنیم

منتظرم ببینم این کی از رو میره…. فکر نمی‌کنم به عمر من قد بده

خواهرم زنگ می‌زند و می‌گوید که جواب MRI مامان را پیش دکتر مغز و اعصاب برده و به احتمال زیاد نیاز به عمل جراحی وجود دارد. نمی‌فهمم چطور ورزش میکنم، چطور به گل‌ها آب میدهم، چطور ظرف‌ها را می‌شویم، چطور وسایلم را جمع می‌کنم، پای کامپیوتر چه کار می‌کنم… فقط تلاش می‌کنم به افکار منفی اجازه‌ی جولان دادن ندهم.

۲۱:۵۰ – خانه را در حالیکه کاملا تمیز و مرتب است ترک می‌کنم. غم و نگرانی توأمانی را احساس می‌کنم.

۲۲:۰۰ – کارخانه‌ی آلومتک و آلومراد

نوزده سال است که می‌بینمش اما هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش این است و چه معنی‌ای می‌دهد. فقط می‌دانم که یک ربطی به آلومینیوم دارد. واقعا چرا تا به حال سعی نکرده‌ام بفهمم معنی‌اش چیست؟! چرا از کنار خیلی چیزها بی‌تفاوت رد می‌شوم همیشه؟!

۲۲:۰۴ – عوارضی

منتظر تماس خواهرم هستم تا نظر دکتر را بگوید. فقط ۴ ساعت از روزه‌داری گذشته است اما احساس گرسنگی می‌کنم، فکرم را از آن منحرف می‌کنم. حیرت می‌کنم از توانمندی آدمیزاد وقتی که قصد می‌کند کاری را انجام دهد؛ کافی است که محرک‌‌های ذهنی مناسب را داشته باشد، آنوقت هر کاری از اون ساخته است.

محدودیت سرعت ۵۰ کیلومتر بر ساعت روی پلی که دوربین دارد و بعد از آن ورود به اتوبان

اتوبان تقریبا شلوغ است، مگر ساعت چند است که این همه ماشین بیرون هستند؟!

۲۲:۰۷ – اول اتوبان

شیشه های ماشین پایین است، بعد از یک گرمای طولانی و طاقت‌فرسا نسیم ملایمیْ خنکیِ سبکی را داخل ماشین می‌آورد. الویه با نان تازه تحریکم نمی‌کند به خوردن. وقتی ذهنم چیزی را کنار می‌گذارد دیگر حتی هوسش را هم نمی‌کنم. بیشتر از شش ماه است که که همه‌ی این‌ها را ترک کرده‌ام. این هم از خاصیت‌های عجیب آدمیزاد است یا حداقل از خاصیت‌های من؛ ترک کردن برایم سخت نیست وقتی که برسم به نقطه‌ی ترک کردن. در آن نقطه همه‌ چیز برایم تمام می‌شود. دیگر حتی به آن فکر هم نمی‌کنم؛ چه یک آدم باشد چه یک خوراکی خوشمزه. آدم‌های خیلی خیلی نزدیکی برایم به آن نقطه رسیده‌اند؛ ترکشان کردم. البته اعتراف می‌کنم که گاهی در مورد آدم‌های نزدیک نشخوارهای فکری کرده‌ام اما آنقدرها که فکر می‌کردم یا آنقدرها که انتظار می‌رود سخت باشد سخت نبود برایم. من وقتی هستم تمام و کمال هستم و وقتی نیستم تمام و کمال نیستم. از نصفه و نیمه بودن یا نبودن خوشم نمی‌آید.

۲۲:۱۵ – ماشین پشتی چراغ می‌دهد و می‌خواهد سبقت بگیرد.

تبلیغ ماکارونی سمیرا روی تابلوی قرمز بالای پل عابرپیاده وسط اتوبان من را پرت می‌کند به هزار سال قبل وقتی که تازه ماکارونی سمیرا متولد شده بود. برایم خیلی عجیب بود که نام یک محصول سمیرا باشد. آن روزها اصلا اسمم را دوست نداشتم، واقعا نمی‌دانم چرا، چرا یک بچه باید اسمش را دوست نداشته باشد؟ اصلا بچه چه میفهمد این چیزها را؟ چه چیزی باعث شده بود دوستش نداشته باشم؟!

کلن خودم را دوست نداشتم، نمی‌دانم چرا… فقط می‌دانم که آن حس دوست نداشتن آنقدر قوی بود که هنوز هم می‌توانم روشن و زنده به خاطر بیاورمش.
هنوز وقتی می‌گویم سمیرا احساس عجیبی دارم، هنوز هم آن دختر بچه‌ی خشمگین و سرخورده‌ای که خودش را دوست نداشت جلوی چشمم می‌آید.

اما وقتی هم که می‌گویم مریم باز هم احساس غریبگی می‌کنم. من نه با سمیرا احساس نزدیکی دارم و نه با مریم. احساس خیلی عجیبی‌ست که با کلمات نمی‌توانم توصیفش کنم. نمی‌دانم چند نفر در این دنیا هستند که نمی‌توانند خودشان را درون اسمشان جای دهند!! نمیتوانند خودشان را با هیچ اسمی متصور شوند! نمی‌دانم چند نفر هستند که این دوگانگی عجیب و غریب را تجربه کرده باشند که حس کنند نه این هستند و نه آن، انگار که هیچ اسمی ندارند.

۲۲:۲۵ – کرج ۵۰ کیلومتر

خواهرم زنگ زد؛ دکتر گفته است که عمل به اختیار خودتان است، می‌توانید عمل کنید یا نکنید اما درد با مادر خواهد بود. کمی انگار خیالم راحت‌تر می‌شود؛ با اینکه گفته درد هست اما همینکه وضعیت مادر را اورژانسی تشخیص نداده و نگفته است که فورا نیاز به عمل دارد خیالم را راحت می‌کند.

۲۲:۳۸ – هشتگرد – کارخانه‌ی مانا

استرس، مقاومت انسولین را افزایش می‌دهد. وقتی در ذهنم به عقب برمی‌گردم تا ببینم که از کجا این ماجرای مقاومت انسولین شروع شده است می‌رسم به پُر استرس‌ترین و بی‌خواب‌ترین روزهای زندگی‌ام که بیشتر از چهار سال طول کشید‌. شک ندارم که از همان موقع شروع شده و با من تا امروز آمده است. کلن چرا من انقدر مقاومت دارم در همه چیز؟! حتی در انسولین!!

برای هزارمین بار به خودم میگویم: «شل کن، انقدر همه چیز رو جدی نگیر.»

استرس که کمتر می‌شود خستگی‌ام خودش را نشان می‌دهد.

۲۲:۴۷ – چهارباغ – کارخانه‌ی فرمند

محسن چاووشی می‌خواند:

عاشق شده‌ام بر وی – بر وی شده‌ام عاشق
یکسر دل من او برد – برد او دل من یکسر

۲۲:۵۵ – مهرشهر

پدر با آن خنده‌ی قشنگ همیشگی‌اش در را باز کرده و دست تکان می‌دهد. الهی شکرت….

۲۳:۱۰ – کرج

 

الهی شکرت

روز اول مدرسه، کلاس اول ابتدایی، من و یه عالمه بچه‌ی دیگه رو انداخته بودن توی یه اتاق شیشه‌ای در حالیکه یه کارت که اسم و فامیلیمون روش نوشته شده بود به گوشه‌ی مقنعه‌ی هر کدوممون وصل بود. معلم‌ها اسم بچه‌ها رو از روی لیستی که دستشون بود صدا می‌زدن و می‌گفتن مثلن شاگردهای من بیان این طرف.

معلم ده بار گفت مریم کاشانکی، مریم کاشانکی. من هیچی نگفتم. آخر سر کارت‌ها رو یکی یکی نگاه کرد و وقتی رسید به من گفت چرا هرچی صدات می‌زنم هیچی نمی گی؟ چرا هیچی نمی‌گفتم؟ چون تا اون روز نمی‌دونستم که «مریم» هستم (اطلاع رسانی خانواده در این زمینه واقعن کامل و دقیق بود 😑)، وقتی گفت چرا هیچی نمی‌گی باز هم مات و مبهوت نگاهش کردم و با خودم گفتم این آدم چرا به من میگه مریم!!!

سواد که نداشتم کارت رو بخونم، سواد که هیچی، آی کیو هم نداشتم که تا اون سن فامیلیم رو بدونم و حداقل بتونم یه ارتباطی بین مریم کاشانکی و خودم پیدا کنم 🤦‍♀️

من اون روز برای اولین بار با مریم کاشانکی مواجه شدم؛ یه غریبه بود،‌ اونقدر غریبه که هیچ حرفی نداشتم باهاش بزنم.

هنوز هم خیلی وقت‌ها وقتی اسم خودم رو می‌شنوم احساس غریبگی بهم دست میده، انگار که اون غریبه‌ی کوچیک هنوز هم درون ِ من زندانیه.

نمی‌دونم بقیه ی آدم‌ها هم از شنیدن اسم خودشون چنین حسی پیدا می‌کنن یا نه ولی فکر می‌کنم همه مون غریبه‌های زیادی درونمون داریم که هر از گاهی پیداشون می‌شه و ما رو متعجب می کنن از اینکه چرا این جنبه از خودمون رو تا به حال ندیده و نشناخته بودیم. دست دادن و آشنا شدن با بعضی‌هاشون و پذیرفتن اینکه درون ما و جزئی از ما هستن خیلی سخته، ولی اگر این کار رو نکنیم در نهایت تمام ِ آنچه که واقعن هستیم رو نشناختیم.

به بچه‌ها ياد بديم كه با غريبه‌های درونشون آشنا بشن.