ساعت شش عصر است، آنقدر از صبح کار کرده ام که دارم بیهوش می شوم، می افتم روی مبل و به خودم می گویم فقط پنج دقیقه چشمانم را می بندم تا برای بقیه ی روز انرژی داشته باشم. وقتی چشم باز می کنم چهل و پنج دقیقه گذشته است، خانه به طرز عجیبی تاریک است. چند لحظه ای می گذرد تا می فهمم که برق رفته است.
قدیم ها برق که می رفت شمع روشن می کردیم یا چراغ روشنایی گازی، این روزها اما چراغ قوه های موبایلمان را روشن می کنیم.
چراغ قوه ها سو سو نمی زنند، نورشان تخت و یکنواخت است که حوصله ات را سر می برد. با نور چراغ قوه دنبال شمع می گردم، دلم میخواهد نور سو سو بزند.
بچه که بودم همیشه دوست داشتم شبها برق برود، وقتی برق می رفت زندگی آرام می گرفت، دلِ آدم آرام می گرفت، می گفتی الان که دیگر نمی شود کاری کرد، رها می کردی هر چه بادا باد. بعد می نشستی خلوت می کردی با خودت یا می نشستی حرف می زدی، از خوبی ها حرف میزدی انگار که چیزی به آخر دنیا نمانده بود و می خواستی این فرصت باقیمانده را فقط صرف ِ خوبی ها کنی.
هنوز هم دلم میخواهد شبها برق برود.
چقدر زیبا مینویسید 🙁
خیلی ممنونم از شما، لطف دارید. 🙂