آخ که چقدر آدم دلش میخواهد عمری را به بطالت بگذراند، شما را نمیدانم اما من که واقعن دلم میخواهد. بیخود نیست که عضو گروه تنبلان سرخوشم. کاش عمری را به آدم میدانند صرفن جهت بطالتگردی. رویش برچسب میزدند «عمرِ باطله» و میگفتند وارد این زندگی شو و تمامش را عمرکُشی کن. آنوقت آدم باقی […]
این غم پیمانهای شده است برای سنجش میزان اهمیت هر چیزی؛ هر اتفاق و هر احساسی را با خطکش این غم اندازه میگیرم و اگر از آن کوچکتر باشد (که همیشه هست) میفهمم که ارزش پرداختن ندارد؛ ارزش نگران بودن یا زنده نگهداشتن آن در قلب و ذهن. آری از این منظر که مینگرم قشنگ […]
وقتی درختها را پیوند میزنند چه کسی خطبهی عقدشان را جاری میکند؟ این پیوند کجا ثبت میشود؟ دستکم یک صیغهای باید جاری شود و یک مهریهای باید مقرر گردد ولو به قدر یک مشت کود پای درخت. رسم و رسومات را که نمیشود زیر پا گذاشت. شنیدهام بعضی درختها آفتاب را مهر پیوندشان میکنند، یکی […]
متاسفانه یا خوشبختانه قویترین حس من در میان حسهای پنجگانه، شنوایی است. این را هم شنواییسنجی ثابت کرده است و هم تجربهی زیسته. در تست شنوایی ضعیفترین صداها را در تمام فرکانسها میشنیدم، طوری که تستگیرنده با تعجب نگاهم میکرد و دستآخر هم به شوخی گفت که شما زیادی میشنوی. همین زیادی شنیدن اغلب اوقات […]
دکترها در بیمارستان مرا آدمی منطقی یافته بودند که با موضوع مرگ مواجههای متین و معقول دارد، از این رو همه چیز را بیکموکاست به من میگفتند. من هم صبورانه فقط گوش میکردم، نمیخواستم کاری کنم که آنها از موضع روراستیشان فاصله بگیرند، چرا که بیخبری دردی از ما دوا نمیکرد. یکی از پزشکان که […]
عضو گروهی هستم متشکل از خودم (قاعدتن) و دو نفر از دوستان بسیار قدیمی. اسم گروه «تنبلان سرخوش» است، روند مناسبات در گروه به این صورت است که یک نفر عکسهایی از خودش میفرستد و بعد فراموش میکند که عکس فرستاده است، دو نفر دیگر هم عکسها را نگاه میکنند و بعد فراموش میکنند که […]
داشتم فکر میکردم که اگر «گوزِ شور» را از من بگیرند، دستکم نیمی از یادداشتهایم را دیگر نمیتوانم بنویسم. احساس میکنم زندگی نوشتاریام بدون آن چیزی کم دارد. یک گوز را تصور کنید که آنقدر به آن نمک زدهاند که کاملن شور شده است، چیزی شبیه به ماهیشور که نمکسود میشود، یا چوبشور یا خیارشور […]
این دل را چرا جزغاله تحویل دادهاند؟ قرار بود فقط مغزپخت شود. چرا حواسشان به آتش نبوده است؟ حالا این دلِ جزغاله را گذاشتهاند جلوی من که چه کارش بکنم؟ خودشان بودند چه کارش میکردند؟ چیزی از این دل باقی نمانده است که، باید مستقیم برود سطل زباله، حتی گربهها هم رغبت به خوردنش ندارند، […]
اگر به دنبال جایی امن و آرام برای قراری ویژه میگردید، جایی که سکوت باشد و مزاحمتی نباشد، جایی که مطمئن باشید کسی بیهوا داخل نمیشود، جایی که از قوانین دستوپاگیر خبری نیست و میشود راحت هر حرفی را زد، جایی که همه چیز در آنجا به وضوح و شفافیت میرسد و حرف ناگفتهای باقی […]
هرگز اینگونه به فهمِ دلگیری غروبِ جمعه نرسیده بودم که حالا میفهمم. همهی آنهایی که غروبِ جمعه برایشان دلگیر است حتمن عزیزی در دل خاک دارند و باور کنید که خاک اصلن آنطور که میگویند سرد نیست.
– مگه بچهای؟ اگه دل و جرأتش رو نداری که حرفتُ روراست بزنی و نه بشنوی چطوری به این سن رسیدی؟ منظورم اینه که حالت با خودت خوبه؟ فوقش بهش میگی من ازت خوشم میاد، اونم میگه ولی من بهت احساسی ندارم. – خب این خیلی چیز مزخرفیه، مگه تو اذیت نمیشی؟ – میشم، ولی […]
(ملافهها دیگر بوی تو را نمیدهند، و این یعنی خیلی وقت است که رفتهای.) کاش آدمها این همه چیز از خودشان به جا نمیگذاشتند تا بعد از رفتنشان آن چیزها دندان دربیاورند و جگر آدم را دندانگزیده کنند. ای آدمها، پیش از رفتنتان هر چه دارید بسوزانید، یا دور بریزید یا ببخشید. چیزی را برای […]