دو جوان (خیلی جوان) را دیدم که در یک مکان تاریخی-تفریحی روی زمین نشسته بودند و گفتگو می‌کردند. ماجرای عاشقانه‌ای میانشان نبود، شاید گفتگویشان تلاشی بود برای ورود به دنیای عاشقانه.

دختر از دغدغه‌هایش در باب سینما می‌گفت؛ از کارگردان‌ها و بازیگران و فیلم‌ها اسم می‌برد و پسر هم سعی می‌کرد خودش را مطلع و مشتاق نشان دهد.

من هم وقتی هم‌سن آنها بودم تصور می‌کردم باید فرهیخته به نظر بیایم، باید فرقی با دیگران داشته باشم و به خیالم این توفیر را خوانده‌ها و دانسته‌هایم بر من می‌افزود. می‌کوشیدم بخوانم و یاد بگیرم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.

حالا می‌دانم که وقتی پای زندگی واقعی به میان می‌آید کافیست دروغ نگویی، باقی چیزها اطلاعاتی بی‌موردند. هر نوع تظاهر و یا هر میزان تلاش برای متفاوت به‌نظررسیدن یا توجهی را جلب کردن، دیر یا زود شکستی محتوم در پی خواهد داشت.

به نظرم یک نفر باید از جوان‌ها بپرسد: اگر بخواهی «یک روز واقعی» را کنار یک نفر بگذرانی، روز ایده‌آلت چه روزی خواهد بود؟

و ببیند که آیا آن‌ها معنی «یک روز واقعی» را می‌دانند؟ آیا انتظاراتشان از یک روز واقعی، واقع‌بینانه است؟ و به یادشان بیاورد که این روز واقعی قرار است چندین و چند بار ضرب شود در ۳۶۵، حالا چه؟ هنوز هم آن دغدغه‌ها هم‌جنس و هم‌راستای تو هستند یا فقط ادای یک چیزی را درمی‌آوری؟

(هرچند که فهمیدن همین‌ها برای هر کسی احتمالن به قیمت یک زندگی تمام خواهد شد، خرده‌ای هم نمی‌شود گرفت. آدم اگر در مجموع یک سال از عمرش را بی‌ادا و اطوار گذرانده باشد برنده است.)

الهی شکرت…

یک جای نسبتن دورافتاده‌ای پیاده‌روی می‌کردم؛ چشمم افتاد به مغازه‌ای که خیلی مرتب بود و به شکل بسیار زیبایی تزئین شده بود؛ گل‌های تازه، درهای چوبی آبی‌رنگ، محوطه‌ی تمیز. معلوم بود صاحب مغازه با عشق آنجا را باز کرده بود و چای تازه‌دم را هم برای رهگذران احتمالی آماده کرده بود، باوجودیکه حتی امکان عبور آدم‌ها از آنجا کم بود چه رسد به اینکه یکی از آن آدم‌های بالقوه تبدیل به مشتری بالفعل شوند.

اما معلوم بود که او هر روز با امید مغازه‌اش را باز می‌کند بی‌آنکه نگران آمدن و نیامدن مشتری باشد. در واقع او کار سمت خودش را انجام می‌دهد و باقی را به خداوند واگذار می‌کند.

راستش یک وقت‌هایی آن موجود موذی ساکن در مغزم نجواکنان می‌گوید: تو به چه امیدی در این مکان دورافتاده هر روز در مغازه‌ات را باز می‌کنی؟ اینجا که حتی هیچ رهگذری هم نیست، دلت را به چه خوش کرده‌ای یا منتظر چه اتفاقی هستی؟

و من می‌کوشم ایمانم را به مسیر حفظ کنم؛ حقیقتش اما این است که می‌دانم با ایمان یا بی‌ ایمان، با امید یا بی‌ امید، با روزی یا بی روزی نمی‌توانم در این مسیر نباشم، پس بهتر است به جای نشستن در خانه، مغازه را باز کنم.


زمان زیادی از پیاده‌روی صرف نجات‌دادن سوسک‌ها از وسط جاده شد؛ همان سوسک‌های سیاه و سفت و سنگین که همیشه هم سرو‌ته می‌شوند و دیگر نمی‌توانند برگردند و اتفاقن زیر شکمشان قشنگ‌تر هم هست از پشت کمرشان، یعنی چه بهتر که آن‌طرفی باشند. ضمنن اسم حلزون‌ها بد در رفته است، این سیاهک‌های سفت برای طی‌کردن ده سانتی‌متر، سه روز در راهند. شما که انقدر کُندید چرا عزم سفری به این درازی می‌کنید؟ (از آن سمت خیابان به این سمتش)، خب یک طرف بمانید دیگر، چرا فکر می‌کنید آن طرف حلوا خیرات می‌کنند؟

شاید هم تصور می‌کنید دخترهای آن طرف خیابان خوشگل‌ترند، همیشه مرغ همسایه غاز است. به دخترهای سمت خودتان قانع باشید وگرنه تا برسید آن طرف و بخواهید مخ یکی را بزنید، دیگر از مردانگی افتاده‌اید. حالا مثلن خودتان خیلی زبر‌ و زرنگید؟ یا خیلی خوش‌بر و رویید؟

از قدیم گفته‌اند: «خیلی خوش پر و پاس، لب خزینه همه می‌شینه.»

البته این ضرب‌المثل خیلی هم مرتبط با اوضاع شما نیست، فقط می‌خواهم بگویم ادعایتان را کم کنید. به خدا هیچی از پیاده‌روی نفهمیدم از بس که شماها را نجات دادم، حداقل عروسی دعوتم کنید.

(متاسفانه بعدش هم مورد حمله‌ی یک سگ قرار گرفتم و کلن پیاده‌روی گوشت شد به تنم.)

الهی شکرت…

دلیل‌هایش را با مدادتراش تراشید و خرده‌هایش را این‌طرف و آن‌طرف پخش کرد، تازه توقع داشت که دلیل‌تراشی‌اش مورد تشویق هم قرار بگیرد.

اصلن به فرض هم که خیلی تیز و تمیز تراشیده باشی، در نهایت دلیل تراشیده‌ای دیگر، حتی نمی‌شود مثل مداد دو خط با آن نوشت و بعد هم شاید پاک کرد. دلیل‌های تراشیده هیچ فرقی با بهانه‌ها ندارند، فقط انگار بهانه‌ها را با چاقو تیز کرده‌اند و دلیل‌ها را تروتمیز با تراش.

باور کن هیچ فضیلتی در دلیل‌تراشی با مدادتراش نیست، آن‌ها را تیز می‌کنی که چه بشود؟ مثلن تصور می‌کنی دلایلت مستدل می‌شوند اگر نوکشان تیز باشد؟

دست‌کم دلیل‌هایت را با ریش‌تراش بتراش که حداقل صورتت صاف شود و شکل و رویی عوض کنی.

اصلن بتراش، ما که بخیل نیستیم، بگذار همه‌ی درخت‌های درونت بشوند ماده‌ی خام دلیل‌هایت و تا می‌توانی بتراش؛ دلیل پشت دلیل، جنگل پشت جنگل، ترس پشت ترس،‌… منابعت نامحدودند، تا ابد می‌توانی بتراشی. فقط از ما نخواه این مدادهای نامرغوب را بخریم و با آن‌ها زندگی‌مان را بنویسیم، شرمنده… دیگر آنقدرها هم که می‌اندیشی نان‌گندم نخورده نیستیم که بتوانی هر جنس بنجلی را به ما بفروشی.

شاید اگر دوران قدیم‌مان بود هنوز در این حد ساده‌لوح بودیم اما حالا لطفن خرده‌‌دلیل‌هایت را از این‌ور و آن‌ور جمع کن و پُز نوک‌تیزی دلایلت را پیش مایی نده که بی‌دلیل و بی‌دلالت به دنبال زنده‌ ماندنیم.

الهی شکرت…

پروردگارا؛ من از زندگی بقیه خبر ندارم، اما حضورت در زندگی من فقط معجزه بوده، فقط برکت، لطف بی‌نهایت، عزت، آبروداری، وهابیت، بنده‌نوازی…

دلم‌ می‌خواد این‌ها رو به هر برگ از هر درخت بگم، به هر سنگ‌ریزه، به هر قطره‌ بارون، به هر حشره، به هر ذره‌ گردوغبار،‌ به هر نفس و به هر سلول. دوست دارم همه رو خبر کنم بگم بشینید می‌خوام براتون از خدا بگم و به خودت قسم که تا پایان دنیا حرف دارم برای گفتن.

از شما گفتن من رو به وجد میاره، حضورم رو تازه می‌کنه، انگار که دوباره از نو متولد می‌شم.

من تا ابد مدیون شما هستم و این دین رو با عشق گردن می‌گیرم، هرچند که هرگز نخواهم تونست ازش بیرون بیام اما در واقع نمی‌خوام هم که بیرون بیام، دوست دارم همین‌طور سنگین و سنگین‌تر بشه.

متأسفم که ما آدم‌ها اسم شما رو آغشته کردیم به کمبودهای خودمون، متأسفم که شما رو زیر سوال بردیم به خاطر نقص‌های خودمون.

متأسفم به خاطر تمام سال‌‌هایی که دستم رو از دست شما بیرون آوردم و به قول شما به خودم ستم کردم. شاید هیچ‌کس به قدر من نفهمه اینکه انسان به خودش ستم می‌کنه یعنی چی، من‌ می‌فهممش، من زندگیش کردم، من زمین‌گیریش رو تجربه کردم؛ تجربه که نه،‌ حس کردم و بعد از اون جهنم، حالا چقدر خوب می‌فهمم که اگر دستم تو دست شما باشه هیچ چیز، حتی بدترین چیزها، به ضرر من نخواهد شد. حتی اگر بترسم،‌ ترس حتمن از جانب شماست و حتمن خیر بی‌نهایتی در اون نهفته است:

از جرم ترسان می‌شوی،‌ وز چاره پرسان می‌شوی / آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا*

پروردگارا؛ ذره ذره‌ی وجودم قدردان شماست و وجود من چقدر کوچیکه برای کفایت قدردانی‌کردن از شما.

الهی شکرت…

*مولانا

مکان‌های کاملن نامربوطی هستند که وقتی در آنها حضور دارم غصه‌هایم رشد می‌کنند و از تنم بیرون می‌زنند درحالیکه هنگام شکل‌گیری آن غصه‌ها، هیچ ارتباطی میان من و آن مکان‌ها نبوده است و این می‌ترساندم؛ این خیال که اگر مکانم عوض شود شاید غصه‌هایم کوچک شوند در ذهنم رنگ می‌بازد.

این یعنی غصه‌های آدم، هر جا که برود با او خواهند رفت، هر قدر هم که دور شود غصه‌ها انگار زودتر از او در چمدانش جا گرفته‌اند و همراه او به مقصد رسیده‌اند.

شاید هم اگر آدم از غصه‌هایش دور نشود آن‌ها آرام‌ گیرند و هی وقت و بی‌وقت به سراغش نیایند، شاید دور شدن از آن‌ها غصه‌دارشان می‌کند و هی می‌افتند پی نشانی آدم.

گاهی می‌اندیشم کاش می‌شد جلوی خانه‌ی قلب مترسکی گذاشت تا شاید غصه‌ها بترسند و وارد قلب آدم نشوند، هرچند می‌دانم پیگیرتر از آنند که بشود دست‌به‌سرشان کرد.

یک‌طوری جا خوش کرده‌اند که انگار من اینجا مزاحمم، انگار این قلب همیشه خانه‌ی آن‌ها بوده است.

اما اگر قول بدهند که دنبالم نخواهند آمد حاضرم قلبم را برایشان بگذارم و بروم.

الهی شکرت…

دیدارگاه ما جایی بود پنهان از دید آنهایی که تاب دیدارمان را نداشتند و ما هر شب بی‌تابانه در آن دیدارگاه به هم می‌پیوستیم بی‌آنکه نگران نگاه پرتردیدشان بر جای خالی‌مان باشیم.

بی‌تابی آن‌ها گزندی نبود بر تب‌و‌تاب ما، نگاه‌ها و تردیدهایشان ما را مردد نمی‌کرد، شیفتگی‌مان بزرگ‌تر از تردید و بی‌تابی بود و عشق‌مان بزرگ‌تر از شیفتگی‌مان.

دیدارگاه‌مان را که یافتند نگاهشان بر جای هنوز لبالب از عشق‌مان، تردیدهایشان را سالخورده‌تر کرد، به قدر تمام سال‌هایی که پنهان از دیدشان معاشقه کرده بودیم در آن دیدارگاه.

حالا که دیگر عشق‌مان کلا‌ن‌سال‌تر از عمرشان شده است و دیگر بی‌تابی‌ها و تردیدها تهدیدمان نمی‌کنند و نگاه‌ها دنبال‌مان نیستند، درست همین حالا تو عشق‌مان را شایسته‌ی دیداری تازه ندانستی فقط چون راه دیدارگاه‌مان را گم کرده بودیم.

راست بگو، تو شیفته‌ی دیدارمان بودی یا دیدارگاه‌مان؟

الهی شکرت…

من و شما نباید با متر امروز تصمیم‌های ده سال یا بیست سال قبل‌مان را اندازه بگیریم، نه فقط به این دلیل که این سنجشِ غلط سبب یأس و دلزدگی می‌شود و ما را وادار به زیرسوال بردن خودمان و تمام مسیرطی‌شده می‌کند، بلکه مهم‌تر از آن بدین سبب که این قیاس، نابرابرتر از آن چیزیست که انجام‌شدنی باشد.

حتی به لحاظ منطقی می‌توان آن را اثبات کرد؛ یک تابع در برنامه‌نویسی ورودی‌هایی را دریافت می‌کند، سپس عملیاتی را روی آن‌ها انجام داده و خروجی را برمی‌گرداند. تابع می‌تواند چندین ورودی داشته باشد اما همواره فقط یک خروجی وجود دارد؛ حتی اگر خروجی شامل چند بخش باشد باز هم آن‌ها در قالب یک ساختار و به صورت واحد برمی‌گردند.

هر تصمیم‌گیری درست مثل اجرای یک تابع است؛ ورودی‌هایی وجود دارند که به تابع تصمیم‌گیری داده می‌شوند و تابع پس از انجام عملیات، خروجی را بازمی‌گرداند.

بیایید تصور کنیم که تصمیم موردنظر ازدواج باشد؛ شخصی بیست‌و‌هشت ساله است، با فردی ملاقات کرده که از بسیاری نظرها برایش جذاب و دلخواه است، هورمون‌ها هم مشغول شده‌اند و شور و نشاط موردنیاز برای این تصمیم را فراهم کرده‌اند، خود فرد هم موقعیت مناسبی برای ازدواج دارد،‌ خانواده هم اصرار دارند که فرزندشان سروسامان بگیرد. این ورودی‌ها به تابع تصمیم‌گیری پاس داده می‌شوند، به نظرتان خروجی چه چیزی خواهد بود؟

«بله» به ازدواج.

حالا بیست‌و‌هفت سال از آن ازدواج گذشته است؛ آن‌ها دو فرزند بزرگ دارند، در این سال‌ها خیلی چیزها آن‌طور که انتظارش را داشتند پیش نرفته است، دلزده و مأیوس‌اند، تصور می‌کنند تمام فرصت‌هایشان برای داشتن یک زندگی دلخواه از بین رفته و چیزی هم عایدشان نشده است.

اگر این ورودی‌های جدید را به همان تابع قبلی بدهید این بار خروجی چه خواهد بود؟

شاید تصور کنید پاسخ طلاق است، اما اشتباه می‌کنید،‌ آن تابع، تابع تصمیم‌گیری در مورد ازدواج بوده است، نه طلاق. حالا تابع می‌گوید: «نه» به ازدواج.

و حالا این فرد هر جا که فرصتی می‌یابد می‌گوید «به نظر من ازدواج‌کردن تصمیم عاقلانه‌ای نیست، آدم‌ها به تنهایی می‌توانند زندگی بهتری داشته باشند، نهایتن با هم زندگی کنند اما تن به تعهد ندهند، من اشتباه کردم که ازدواج کردم.»

این فرد فراموش کرده است که ورودی‌های آن زمان لاجرم می‌توانستند همان خروجی را در پی داشته باشند. پس اشتباه دانستن آن تصمیم نه تنها کمکی نمی‌کند بلکه فقط احساس فرد را نسبت به خودش تخریب می‌نماید و بر تصیم‌گیری‌های آینده‌ی او اثر می‌گذارد.

حال اگر به دنبال تغییر هستیم باید از تابعی جدید استفاده نماییم؛ توابع قدیمی پاسخگوی نیاز امروز ما نیستند چرا که آن تصمیم قبلن گرفته شده و انجام شده است. یعنی آن تابع یک بار اجرا شده و اجرای مجددش صرفن منجر به نومیدی خواهد شد.

نکته‌ی ظریف اینجاست؛ اگر تابعی مربوط به طلاق باشد نمی‌تواند راهکار دیگری ارائه دهد. فقط می‌تواند بگوید «بله به طلاق» یا «نه به طلاق». به این معنی که ما در هر دوره از زندگی نیاز داریم که در وهله‌ی اول توابع را بررسی کنیم و مراقب باشیم که از یک تابع نامربوط برای دریافت پاسخ استفاده نکنیم. و سپس آگاه باشیم که چه ورودی‌هایی به تابع پاس داده می‌شوند تا نوع خروجی دریافتی برایمان قابل درک و منطقی باشد.

تصمیم‌گیری‌های گذشته‌ی ما با هیچ ملاک و معیاری نمی‌توانند غلط باشند چرا که شرایط آن زمان ما را به سمت آن تصمیم سوق داده‌اند و اگر به معنای واقعی یک‌بار دیگر به همان دوران برگردیم مجددن همان تصمیم را خواهیم گرفت. امکان ندارد که ما با آگاهی فعلی به زمان همان تصمیم بازگردیم، در واقع در تصویر بزرگ‌تر، ما آن تصمیم را گرفته‌ایم و آن تبعات را پذیرفته‌ایم تا امروز به این آگاهی برسیم. به همین دلیل است که هر نوع توصیه به هر فردی در هر زمینه‌ای ناکارآمد است.

حالا مسیر درست این است که نتیجه‌ی آن تابع قبلی را تبدیل نماییم به ورودی مناسب برای تابع مناسب بعدی. این یعنی با آگاهی بالاتر تصمیم‌ گرفتن، که اگر ده سال بعد به تصمیم امروز نگاه کردیم بتوانیم بگوییم که شیوه‌های غلط قبلی را تکرار نکرده‌ایم. انگار که با شناخت امروز برگشته باشیم به زمان تصمیم‌گیری‌های گذشته.

الهی شکرت…

خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».

برای لبخند که همانند کرامتی‌ است که بی‌شک باید نصیب گروه اندکی می‌شد اما این‌چنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما این‌اندازه اندک از این اعجاز بهره می‌بریم.

لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمان‌آوردن، اما ما می‌هراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور می‌کنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانه‌تر می‌اندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بی‌عزت خواهد کرد.

درحالیکه لبخند یکی از نام‌های شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.

چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بسته‌ای را به رویش نگشوده باشد؟

و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجربه برمی‌دارد و آن را عریان می‌نماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس می‌پوشاند تا زیبایی‌اش نمایان‌تر گردد.

فکر که حتی حس را ترجمه می‌کند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونی‌ست و انسان را به حال خود وانمی‌گذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب می‌شود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده می‌شود از ماده‌ای خام به خوراکی خوش‌طعم بدل گردد.

شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟

و ما با چه اندازه فکر یا لبخند می‌توانیم قدردان شما باشیم؟

الهی شکرت…

تب‌و‌تاب شعر را علاقه‌ی پدر به شعرخوانی در سر من انداخت. پررنگ‌ترین تصویری که از او دارم تصویر مردی همراه و درگیر شعر است؛ مردی که از بر و به آواز شعر می‌خواند، شعرهای جدید حفظ می‌کند و شعر می‌گوید.

شعرهایی که از بر بود اغلب شعر نو بودند اما شعرهای تازه‌ای که دنبال می‌کرد بیشتر غزل. حالا هم شعر تنها پناه پدر است. از میان شعرا بیش از همه حافظ را می‌خواند؛ شاید همین سبب شد که من هم حافظ بخوانم.

چند روز قبل طبق عادت همیشگی‌اش غزل معروف حافظ را زمزمه می‌کرد، همان که می‌گوید:

«بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم»

وقتی به مصرع دوم از بیت دوم رسید گفت:

«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»

من علامه‌بازی درآوردم و گفتم پدر جان، شما که استاد مایی، اما اجازه بده با شما موافق نباشم. تا جایی که من خاطرم هست حافظ اینجا می‌گوید:

«من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم»

که یعنی دستمان را بگذاریم در دست هم و حال غم را بگیریم. پدر نه مخالفت کرد و نه موافقت و موضوع عوض شد. امروز که به دیدنش رفته بودم مرا صدا زد و گفت بیا سنگ‌هایمان را وا بکنیم.

سه نسخه حافظ را کنار هم باز کرده بود. به جلد اولی اشاره کرد و گفت بخوان. من خواندم:

«از روی نسخه‌ی خطی نزدیک به زمان شاعر
به کوشش ایرج افشار»

در آن دیوان نوشته شده بود:

«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»

و در نسخه‌ی جدیدتر حرف من درست بود.

اصلن مهم نبود که کدام یکی واقعن مدنظر شاعر بوده است، چیزی که برایم جالب بود پیگیری پدر بود، اینکه شعر برایش مهم است و سهل‌انگارانه از آن نمی‌گذرد، وقتی شعر می‌خواند همیشه یک لغت‌نامه کنار دستش دارد و معنی لغات را پیدا می‌کند، حتی خیلی خوب به خاطر دارم که مدتی طولانی هر لغت جدیدی را در دفتری می‌نوشت.

این عادت به یافتن معنی لغات در لغت‌نامه را هم پدر در سر من انداخت و تمام این اتفاقات به شکلی کاملن طبیعی و بدون رد‌وبدل کردن هیچ کلامی رخ داد. من صرفن به او نگاه کرده بودم و یاد گرفته بودم.

وقتی دقیق می‌شوم می‌بینم شالوده‌ی شخصیت‌ همه‌ی ما فقط با نگاه کردن به پدر و مادر شکل گرفته است؛ آن‌ها هیچکدام اهل سخن‌گفتن و نصیحت‌کردن نبودند، اهل اجبار‌کردن که مطلقن نبودند و کدام ابزار برای یاد‌دادن قوی‌تر از عمل‌کردن است؟

الهی شکرت…

تو اگر نژادپرست نبودی در مورد سیاهی قلب من نطق نمی‌کردی، شما همگی نژادپرستید؛ نژاد خودتان را می‌پرستید، یا شاید هم این پرستیدن را می‌پرستید، شاید این پرستیدن به زندگی‌ حقیرتان معنا می‌بخشد.

شمایید که اهل سیاه و سپیدید و قلب مرا سیاه می‌دانید و مال خودتان را سپید، ادعایی که نمی‌شود ثابتش کرد که اگر می‌شد سینه‌هاتان را شکافت چه بسا سیاه‌ترین قلب‌ها در قلب‌گاهتان می‌تپیدند، آنقدر سیاه که گویی چادر مشکی پوشیده‌اند و چه بسا قلب من نوعروسی در چادر سپید بود. چه کسی می‌تواند چنین چیزی را ثابت کند؟ این ادعا را فقط شمایی دارید که نژادپرست نبودنتان را هم ادعا می‌کنید.

باشد اصلن قلب من سیاه و قلب شما سپید، باشد اصلن تمام سیاهی دنیا به پای من و تمام سپیدی دنیا ضمیمه‌ی افتخارات شما، این تاج را بر سرتان بگذارید و به آن ببالید، اما آن هنگام که بر قله‌ی افتخارات درونی‌تان ایستاده‌اید و تصور می‌کنید هیچ‌کس سپید‌قلب‌تر از شما نیست این را به خاطر آورید که دست‌کم قلب‌های سیاه را به بردگی خواهند برد، آن‌ها باید به فرمانروای قلب‌ها، به «عشق» خدمت کنند و عشق را سیاه و سپید یکی می‌نماید، به آن سبب‌ که عاشقی‌‌کردن کیفیتی یگانه است بی‌نیاز از رنگ و روی. آن‌وقت شما با قلب‌های سپیدتان برده‌دارانی می‌شوید بی‌نصیب از وجد عاشقیت.

من اصلن ترجیح می‌دهم سیاه‌قلبی باشم برده‌ی عشق تا فخرفروشیِ قلب سپیدی را بکنم که ننگ دارد از خدمتگزاری به خدای قلب‌ها.

الهی شکرت…

تقریبن همه‌ی ما رویاهای تکرارشونده‌ای داریم که مکرر به سراغمان می‌آیند و غالبن هم آزاردهنده هستند. رویاهایی که خاستگاهشان مشخص نیست، بنابراین متوقف کردنشان اغلب نشدنی می‌نماید.

معمولن این رویاها ریشه در ترس‌های ما دارند یا اتفاقات به‌ظاهر بی‌اهمیتی که یک زمان رخ داده‌اند و شاید حتی کاملن هم فراموش شده‌اند اما جایی در ناخودآگاه ما زنده و فعال‌اند. مادامی که با آن ترس‌ها مواجه نشده‌ایم نمی‌توانیم از چنگال این رویاها برهیم، اما یافتن ارتباط میان یک رویای تکرارشونده با یک ترس معمولن ساده نیست و تازه اگر هم این رابطه پیدا شود غلبه بر ترس کار دشواریست. بنابراین این قبیل رویاها اغلب تا سال‌ها همراهمان هستند.

مثلن من سال‌های زیادی خواب می‌دیدم که کسانی که نمی‌دانستم کیستند و هرگز نمی‌دیدمشان مرا دنبال می‌کنند و من چنان وحشت‌زده‌ام که فقط می‌خواهم فرار کنم اما پای رفتن ندارم، پاهایم توان راه رفتن ندارند یا به شکلی فلج هستند، من خودم را روی زمین می‌کشم، دستم را به دیوارها یا نرده‌ها می‌گیرم و با هزار تلاش و تقلا می‌خواهم از آن مهلکه بگریزم اما یک قدم هم جلو نمی‌روم. این رویا حقیقتن برایم آزادهنده بود و تقریبن هفته‌ای یک‌بار به سراغم می‌آمد. تا اینکه من کاملن ناآگاهانه به سراغ یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی‌ام رفتم، تقریبن دو سالی طول کشید تا از آن ترس عبور کردم اما بعد از آن دیگر آن رویای وحشتناک را ندیدم. مدت‌ها بعد وقتی فکر می‌کردم متوجه‌ی ارتباط میان آن ترس با این رویا شدم.

حالا یک رویای دیگر هم دارم و آن هم این است که همواره در خواب دنبال وسایلم می‌گردم و پیدا نمی‌کنم؛ مثلن قرار است جایی برویم اما من هیچ وسیله‌ای ندارم، همه می‌روند و من جا می‌مانم یا دارد دیر می‌شود یا حتی به مقصد می‌رسم و آنجا متوجه می‌شوم که هیچ وسیله‌ای ندارم و می‌خواهم برگردم دنبال وسایلم، معمولن هم برمی‌گردم و طبق معمول آنها را نمی‌یابم. این رویا هم برایم بسیار آزارنده است. البته باید بگویم که در جهان واقعیت هم با وسیله‌ها درگیرم، شاید این‌ها بر هم اثرگذارند.

(راستی چه کسی گفته است که این جهان، جهانِ واقعیت است و آنچه در خواب می‌بینیم جهان غیرواقعی؟ اگر برعکسش صادق باشد چه؟)

دم صبح خواب عجیبی دیدم که ملغمه‌ای بود از یک درام دلخراش و یک کمدی مفرح با چاشنی وحشت. واقعن شامل همه‌ی این‌ها بود. از بخش درام‌اش می‌گذرم که قلبم را به درد می‌آورد، اما در بخش کمدی خواب دیدم که با دوستم جایی هستیم و بسیار دیروقت است، اما هیچ وسیله‌ای نیست که با آن برگردیم، دنبال مردی می‌گردیم که از او بخواهیم ما را تا خانه ببرد. یک دفعه پدرم از راه می‌رسد و مرا با پژو ۴۰۵ می‌رساند خانه.

خانه‌مان یک جایی در «خارج» است، در یک برج حسابی با همسایه‌های خارجی، خانم‌های سیاهپوست را می‌بینم که در خیابان می‌رقصند، همه جا موزیک و رقص به‌پاست. وقتی می‌رسم خانه یادم می‌آید که دوستم را در آن مکان جا گذاشته‌ام و خودم آمده‌ام. به پدر می‌گویم که من با ماشین خودم می‌روم دنبالش.

در همان حال که پدرم پژو ۴۰۵ دارد ما در خانه‌مان هلی‌کوپتر داریم، پدر اول می‌گوید پس با هلی‌کوپتر برو که زودتر برسی. بعد ادامه می‌دهد «اما پلیس به هلی‌کوپتر گیر داده، بهتر است با ماشین بروی.» (همان وسواس‌های همیشگی‌اش را در خواب هم دارد.) من وارد خانه می‌شوم که از آنجا به گاراژ راه دارد. در گاراژ بخش‌هایی مثل کمد وجود دارد و هر وسیله‌ی نقلیه داخل یکی از کمدهاست؛ حتی هلی‌کوپتر و ماشین من.

من همه‌ی کمدها را یکی‌یکی باز می‌کنم اما ماشینم نیست، همه جا را دنبالش می‌گردم و پیدایش نمی‌کنم. به شدت مضطرب و نگرانم از اینکه دوستم در آن مکان تنها مانده اما ماشینم را پیدا نمی‌کنم که دنبالش بروم.

همه جور وسیله‌ای را در خواب گم کرده بودم اما این یکی دیگر شاهکار بود.

واقعن چرا نبودن وسایل باید تا این اندازه هولناک باشد؟ اصلن چه اهمیتی دارد که یک جایی بروی و وسیله‌ای را نداشته باشی؟ چرا آن همه وسیله که داری به چشمت نمی‌آید و فقط قفل می‌شوی روی وسیله‌ای که جاگذاشته‌ای؟

(منی که در واقعیت هم همین‌طورم چرا باید تعجب کنم از دیدن این رویای دلهره‌آور؟)

راستش را بگویم می‌دانم از کجا آب می‌خورد اما فعلن نمی‌توانم کاری برایش انجام دهم. تنها می‌توانم امیدوار باشم که رویاهایم در ژانر کمدی به سراغم بیایند.

الهی شکرت…

می‌پوییدم چیزی را در جایی که امکانِ بودنش آنجا به قدر امکان حضور تو در این نزدیکی کم بود، اما پوییدن را نمی‌توانستم متوقف نمایم چرا که این تمام امیدم بود.

چه چیزی را می‌پوییدم آنجا که تا این اندازه دور از دسترس بود و در عین حال مرا وانمی‌گذاشت که نپویم؟

به‌خاطر نمی‌آورم… مدت‌هاست که دیگر هیچ چیز را آنقدر روشن و واضح به‌خاطر نمی‌آورم که بشود نامش را گذاشت به‌خاطر‌آوردن. به گمانم خاطرم با تمام آنچه در آن بوده گم شده است و این غصه‌دارم می‌کند؛ غصه‌ای ریشه‌دارتر از غصه‌‌ی رفتن نابهنگامت که ریشه‌هایم را از جا کند و مرا اینجا رها کرد تا خشک شوم. غصه‌ از گم‌شدن آن همه خاطره از خاطر عزیزت که چه روشن بود و چه مهربان و چه سخاوتمند.

با این همه بی‌خاطری، هنوز خیلی خوب به‌خاطر می‌آورم نرمی آغوشت را،‌ گرمای حضورت را و برکت دستانت را که این‌‌ها نه در خاطراتم بلکه در سلول‌هایم ذخیره شده‌اند و مرا هر دم بی‌هوا می‌کشانند به صحرای دلتنگی که هر طرف سر می‌چرخانی سرابی از بودنت در نظر می‌آید و نزدیک که می‌روی تنها نبودنت را می‌یابی.

آهان، به خاطر آوردم… من خواب را می‌پوییدم تا شاید آنجا دستم به بودنت برسد که این تنها امیدم بود اما نمی‌یافتمش، نمی‌یابمش؛ نه خواب را، نه خاطره را، نه تو را و نه خودم را بعد از تو.

من اینجا تشنه و سرگردانم.

الهی شکرت…

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن