خواب جالبی دیدم؛ دفتری در مقابلم بود که تمام یادداشتهای منتشرشدهام در آن بودند؛ هر برگ یک یادداشت. در واقع آن دفتر محل انتشار یادداشتها بود و اگر کسی یادداشتی را میپسندید یا به اصطلاح لایک میکرد من آن «لایک» را به صورت فیزیکی و به شکل یک گل در میان برگههای دفتر دریافت میکردم. همینطور که دفتر را ورق میزدم میان یکی از برگهها یک شاخه گل بسیار زیبا بود، گل را که برداشتم تبدیل شد به دهها و شاید هم صدها گل ظریف و چشمنواز که دستم را پر کردند و همه جا پخش شدند، هر کدامشان به طرزی رویاگونه زیبا بودند، حتی در میان گلها میوه هم بود. این صحنه مرا چنان به وجد آورده بود که ذوقم را در خواب کاملن به خاطر میآورم. میدانستم که گل را آدم عزیزی برایم فرستاده است و همین آن را دلخواهتر هم میکرد.
تجسد فضای مجازی بود در دنیای واقعی. کاش در واقعیت هم به ازای هر «لایک» یک شاخه گل میفرستادند برای آدم. البته فقط برای شرایط فعلی من ممکن بود.
ولی تصور کنید که چه غنجی میرفت دل آدمیزاد اگر چنین دفتری بود و میان هر برگش چنین گلی.
الهی شکرت…
دلشورهها، دلنازکیها، دلتنگیها و دلپریشیها را به شما میسپاریم. دلْ کسبوکار شماست، ما را توان نازکشیدن از دل نیست که او هر دم به نواییست.
دل را نه میتوان به دروغی سرگرم کرد و نه به حقیقتی همراه.
دل نه اسیر روزمرگیها میشود و نه دربهدر آینده.
دل را به این سادگیها نمیشود به راه آورد؛ حکومت خودمختار خودش را دارد دل.
کار ما نیست مهار این لطیفِ نازکطبعی که به تلنگری میشکند، به خاطرهای پیر میشود و به کلامی میگرید.
تپیدنِ بیتابانهاش قرار از آدمی میستاند و رخِ برافروختهاش آتش تشویش را میافروزد.
ما فقط گلدانی هستیم که قرار بوده این گل ظریف را در خود جای دهیم.
دل را شما چنین پرپیچوتاب آفریدهای، ما هم پاسداری از آن را به شما میسپاریم.
الهی شکرت…
آدمها ترجیح میدهند دروغی خوشایندِ دلشان را بشنوند تا حقیقتی صریح و بیپروا که میتواند آنها را از سردرگمی و تعلیق خارج کند. انگار فقط همان لحظه برایشان مهم است؛ اینکه در آن لحظه چیزی که مطلوبشان است شنیده باشند، باقی اگر آنطور که گفته شده پیش نرفت هم ایرادی ندارد.
انگار که رنجِ شنیدن آنچه بر خلاف میلشان است بزرگتر از رنج محققنشدن تمایلشان در واقعیت باشد؛ مثلن مرد به زن میگوید «تو به من بگو چشم، بعد هر کاری دلت خواست بکن.»
این گزارهها را به هر شکلی که در معادلات ذهنی قرار میدهی معادله بیجواب میماند؛ چطور ممکن است که بگویم چشم و بعد کار دیگری انجام دهم؟ یا تو چطور میتوانی راضی باشی به این روند؟ چطور است که دروغی دمدستی میتواند رضایتت را جلب کند و حقیقتی روشن ناراضیات میکند؟
شاید در تمام فرهنگها اینطور نباشد، اما رابطهی ما با صداقت مثل رابطهی طلبکار و بدهکار است، انگار که ما بدهکاریم و میکوشیم نگاهمان با نگاه حقیقت تلاقی نکند و مجبور نشویم با او مواجه شویم. نگرانی از واکنش دیگران به حقیقت، ما را وامیدارد که به سادگی دروغ را جلو بیندازیم و از او بخواهیم برای ما فرصت بخرد اما حواسمان نیست که دیر یا زود باید بدهیها را تسویه کنیم، پس چه بهتر که اصلن ایجادشان نکنیم.
دروغگفتن درست مثل خریدن مبلمان جدید با وام است؛ شاید در آن لحظه شادمان باشی از مبلهای جدیدی که به خانهات آمدهاند اما هر بار که به آنها نگاه میکنی میدانی که هنوز مال تو نیستند و همین شادمانیِ حقیقی را از تو میستاند. بدهکار نشدن به مراتب سادهتر از بازپرداخت است.
خودت را بیهوده بدهکارِ حقیقت نکن، چون به زودی سروکلهاش پیدا میشود تا مطالباتش را وصول کند و آن وقت حقیقت را بسیار تلختر از آن چیزی خواهی یافت که در ابتدا برای اجتناب از او دروغ گفته بودی.
الهی شکرت…
حوالی ده شب صدای موزیک غریب اما گوشنوازی نظرم را جلب کرد؛ بلند بود و بسیار نزدیک. وقتی قطع نشد رفتم در بالکن تا منبع صدا را پیدا کنم. در کمال تعجب دیدم یک کامیون غولپیکر است که دندهعقب میرود و به جای آن صدای گوشخراشی که همیشه به عنوان صدای اخطار دندهعقب کامیونها شنیدهایم، این موزیک فوقالعاده از آن پخش میشود. واقعن دلم میخواست بروم پایین و رانندهی خوشسلیقهاش را در آغوش بگیرم.
به نظرم صداآزاری باید جریمهای سنگین داشته باشد، من اگر کارهای بودم برای صداآلودگی و صداآزاری «غرامتی مضاعف» در نظر میگرفتم تا آدمها مراقب صداهایی که تولید میکنند باشند و همینطور بیهوا هر صدایی را به هوا نفرستند.
صدا از معدود مولفههاییست که میتواند بسیار آزارنده یا بسیار فرحبخش باشد. از فضای شخصی خانه گرفته تا بازترین فضاها، صدا همواره تاثیر روشن و عمیقی بر کیفیت لحظهها دارد به ویژه اگر منبع صدا درست مقابل چشم انسان نباشد؛ وقتی منبع صدا در مقابل چشم قرار داد تاثیر مخرب آن به مراتب کمتر میشود اما وقتی این منبع خارج از زاویهی دید انسان است شدت و قوت آن چندین برابر به گوش میرسد.
صدای مکرر پیام یا زنگ یک تلفن چرا باید به منی که با آن تلفن کاری ندارم تحمیل شود؟ صدای دزدگیرها، حرف زدن آدمها، بوق ماشینها، تخریب و بازسازی مکانها، ارهها و تیشهها، ابزارآلات مختلف، و از همه آزارندهتر صدای تلویزیون یا ویدئوهایی که در گوشیها دیده میشوند، این همه صدای به واقع دردآور هر لحظه به گوشهای بینوای انسان حملهور میشوند.
در این میان هستند آدمهایی که به بوق هشدار کامیون میاندیشند و میکوشند آن را تبدیل به صدایی گوشنواز کنند. آیا نباید به چنین انسانهایی جایزهی نوبل صلح داد یا دستکم در آغوششان گرفت؟ به نظرم که حق مسلمشان است.
الهی شکرت…
این امید نیست که چیزها را تغییر میدهد، بلکه تغییر است که امید را میسازد.
اگر امید وجود دارد به این خاطر است که میدانیم چیزها تغییر میکنند. قایق برای همیشه در دریا ثابت نخواهد ماند؛ سرانجام بادی خواهد وزید و قایق را تکانی خواهد داد. این که میدانیم شرایط عوض خواهد شد امید را در ما زنده نگه میدارد و این یعنی امید زنده است به تغییر.
پس اگر امکان تغییر نباشد امیدی هم نخواهد بود. این را وقتی عمیقن میفهمی که کسی میرود؛ دیگر هیچ میزان از امیدواربودن نمیتواند نبودنش را تغییر دهد و آنجایی که دلخوش به تغییر نباشی امید جایگاهی نخواهد داشت.
گمان میکنم از زندگی خودم توقع بیشتری داشتم؛ تصور میکردم قرار است چیز خاصی باشد یا بشود. البته شادمانم که دانستم توقعم بیمورد بوده است، حالا آرامم اما بیامید، چون دلخوش به تغییر نیستم و بی این دلخوشی، شکل و روی زندگی دگرگون میشود.
خدا میداند که هزارهزار بار قدردانتر از همیشهام، دیگر آنقدری دیدهام که نتوانم از قدردانبودن فاصله بگیرم و خدا میداند که اگر به چیزی امیدوار باشم آن چیز ناامیدنشدن پروردگار است.
آبان دوستنداشتنی تمام شد و تو یک بار دیگر رفتی. از این به بعد هر سال آبان دوباره میروی و ما دوباره میفهمیم که نبودنت تغییر نخواهد کرد و دوباره ناامید خواهیم شد تا وقتی که نبودن ما هم دیگر قابلتغییر نباشد.
تا آن وقت، روز از پی روز زمزمه میکنیم:
«کدوم خزون خوشآواز تو رو صدا کرد ای عاشق
که پرکشیدی بیپروا به جستوجوی شقایق
کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم خورشیدُ بیرون بیاریم»
الهی شکرت…
همواره ضعف داشتهام در برابر «نه گفتن» و این ضعف سبب شده است بارها و بارها تن به پیشنهادها یا درخواستهایی بدهم که با نیازها و خواستهها و حتی توانم فرسنگها فاصله داشتهاند و مرا به لحاظ مالی و زمانی و انرژیایی متضرر کردهاند.
به ضعف درونم آگاهم و میکوشم مراقب باشم که نه او به من آسیب برساند و نه من با شیوهی غلط سبب بزرگ شدنش شوم.
با وجودیکه در زندگی «نه»های پدرومادرداری به آدمهایی گفتهام که هرگز گمان نمیکردم بتوانم آنها را حتی به «نه»های کوچکی مهمان کنم، اما واقفم که هنوز این ضعف سایهبهسایهام میآید و اگر لحظهای غفلت کنم پایم را به جریانی آزارنده باز خواهد کرد.
امروز که پیادهروی میکردم دیدم هیچ ایدهای برای نوشتن به سراغم نمیآید، اما از آنجاییکه خداوند روزیرسان است خانمی را فرستاد که گفت میخواهد محصولش را به من معرفی کند. من هم فرصت دادم که بگوید. برای او تمرین معرفی محصولش بود و برای من تمرین نه گفتن.
اگر آگاهانه برای کنترلش تلاش نکنم هر کسی به سادگی میتواند محصولات عجیب و بیفایدهاش را به من بفروشد یا درخواستهای بیمنطقاش را تحمیل کند. اما هنوز به وقت نه گفتن آنقدر بیتاب و معذب میشوم که به سختی از عهدهی انجامش برمیآیم.
به گمانم اصلیترین دلیل برای نه نگفتن تمایل به راضی نگهداشتن دیگران است که نه تمایلی قلبی بلکه زاییدهی ضعف عزتنفس است.
گرایش به جلب رضایت دیگران یا در حالت ملایمترش ناراحتنکردن دیگران، همواره یکی از عمدهترین دلایل نادیدهگرفتن خود است و من هم که استاد این نادیدهگرفتنم.
الهی شکرت...
چه خوشبختیم ما که شما فرمانروای جهانی.
چه خوشبختیم ما که شما یگانهای.
چه خوشبختیم ما که شما مالک آسمانها و زمینی.
چه خوشبختیم ما که عزت از آن شماست.
چه خوشبختیم ما که شما بخشنده و مهربانی.
چه خوشبختیم ما که وعدهی شما حق است.
چه خوشبختیم ما که روزیرسان ما شمایی.
چه خوشبختیم ما که شما بینیازی.
چه خوشبختیم ما که هیچکس همتای شما نیست.
چه خوشبختیم ما که نزاده و زاییده نشدهای.
چه خوشبختیم ما که تبدیلی در سنت شما نیست.
چه خوشبختیم ما که شما میگویی بشو و میشود.
چه خوشبختیم ما که معبودی جز شما نیست.
چه خوشبختیم ما که شما صاحباختیار روز جزائی.
چه خوشبختیم ما اگر تنها شما را بپرستیم و تنها از شما یاری بجوئیم.
الهی شکرت…
یک روز در هفته با دوستان و همکاران عزیز جلسهی حضوری داریم، باقی را دورکاری میکنیم. (آزادی رهاورد فناوری است و من همواره قدردان فناوری و آزادیام.)
یکی از عزیزان از سفری طولانی بازگشته، دوستان گفتند به یمن آمدنش صبحانه را یک جای باصفایی بخوریم و بعد برویم برای جلسه. از من پرسیدند تو موافقی؟
صحنهای از فیلمی را به خاطر آوردم که خیلی سال قبل دیده بودم؛ زن به شوهرش گفت: «با هم بریم حمام؟» مرد گفت: «عزیزم، اگر هر زمانی توی زندگی، من به هر دلیلی این پیشنهاد رو رد کردم تو بزن منو بکش.»
من هم اگر هر زمانی به هر دلیلی پیشنهاد صبحانه را رد کردم یکی مرا بکشد که لایق زندگی نیستم.
صبحانه وعدهی مورد علاقهام است؛ هیچ چیز به قدر یک صبحانهی خوب دلم را نمیبرد. به نهار و شام جهت رفع تکلیف تن میدهم، جذابیتی برایم ندارند؛ به نظرم نه بوی خوبی دارند و نه آنقدرها لذیذند.
اما فقط یک لحظه به صبحانه فکر کنید، تصور کنید که میتواند شامل چه چیزهایی باشد؛ قهوه، تخممرغ به دهها شکل مختلف، لوبیا، عدس، سوسیس، نان تست، سبزیجات تازه و چیز جذابی مثل آووکادو (به خدا دو تا آووکادوی دیگر خوردهام و همین حالا که مینویسم شش هستهی آووکادو در شش فنجان گذاشتهام به این امید که ریشه دهند. حتی میتوانم بگویم که دیگر در مورد طعمش صاحبنظر به حساب میآیم.) پنیرهای دلربا، چیزکیک یا کیکهای صبحانه، خامه، کره بادامزمینی یا کرهی فندق و پسته، انواع آجیل، خرما. (در پرانتز بگویم که گاهی حتی خانوادهی کلهپاچه هم میتواند شاملش باشد.)
انصافن چنین میزی را تصور کنید و حالا آن را با میز نهار یا شام مقایسه کنید، من که جز سالاد و زیتون چیز جذاب دیگری در آنها سراغ ندارم، فقط همه جا بوی پیاز هست؛ آنقدر که نه فقط به تنات میچسبد بلکه اشتهایت را هم به کل کور میکند.
اما حوالی میز صبحانه بوی قهوه هست و عطر یک کیک تازه از فر بیرون آمده.
باوجودیکه طوری صبحانه خورده بودم که تا حوالی هشت شب هیچگونه احساس گرسنگی نداشتم اما میتوانم هر روز همین برنامه را داشته باشم و هیچ جزء عمرم به حساب نیاید.
الهی شکرت…
میریزد آبروی مترسک پیش مزرعه وقتی نمیتواند از محصولش مراقبت کند. پرندهها بیتفاوت از کنارش میگذرند؛ انگارنهانگار که آنجاست، که عمرش را صادقانه و وفادارانه صرف این کار کرده است، که برای خودش کسی است.
هر دانه که نصیب پرندهای میشود، مترسک را خمودتر و مأیوستر و واخوردهتر میکند.
«پرندههای امروزی گول نمیخورن. ما مترسکها دیگه اون حرمت سابقُ نداریم. یه زمانی دُور، دورِ ما بود. کسی بودیم واسه خودمون. چی شد که کارمون به اینجا کشید؟ شاید باید ریخت و لباسمون رو امروزی میکردیم، شاید نباید دستهامونُ انقدر باز نگه میداشتیم، نکنه این خودش مثل یه دعوت باشه از پرندهها که یعنی بیاید این طرفی، بیاید بغل من؟ آدمها که همیشه دستهاشون باز نیست. شاید نباید انقدر بیحرکت یه جا میموندیم، باید یه تکونی به خودمون میدادیم. نسل جدید باهوشن، سریع میفهمن میخوای گولشون بزنی. شاید هم ایراد از نگاهمونه، آخه ما نگاه نداریم، کلاه صورتمونُ پوشونده. نگاه که نکنی انگار داری دروغ میگی، دیگه الان همه این چیزها رو میدونن، زبان بدن مهمه. شاید هم اینها همه فکر و خیاله، یا از تنهائیه، راحت نیست این همه سال بیهمصحبت یه جا وایستی. این مزرعه حال منُ نمیفهمه، خودش سالی هزار شکم میزاد، بزرگ میکنه، به ثمر میرسونه، میفرسته دنبال زندگیشون، اصلن چرا من نگهبانی بچههاشو بدم؟ حالا چهار تا بچه هم کمتر، خوشون عرضه کنن زودتر سبز شن. اصلن بدم نیست که پرندهها میان، همصحبتهای خوبیان، حیف که کمطاقتن، وقت ندارن وایستن چند کلمه با یه پیرمرد حرف بزنن، شاید هم فکر میکنن من دچار زوال عقلم، حالا نیست خودشون خیلی عاقلن یا دانشگاه رفتن، اگه پای من اینجا بند نبود بهشون میگفتم، آرزشون میشد همنشینی با من. میگم نکنه اسممون خوب نیست؟ مترسک… شاید تازگیها تو مدرسه یه جور دیگه به پرندهها یاد دادن، بهشون گفتن «مَتَرس کِ»، اینها هم فکر کردن لازم نیست بترسن. نمیدونم، عقلم به جایی قد نمیده… تو هم که سه روزه راه افتادی، مگه من چند مترم؟ اصلن شنیدی چی گفتم یا دارم واسه خودم حرف میزنم؟….. چی شد؟ چرا وایستادی؟ خواهشن تو یکی مَتَرس کِ….»

الهی شکرت…
ماشین روی پل بود، همان لحظه که نشستم داخل، دیدم یک ماشینِ شاسیبلندِ حسابی (ماشینها را در همین حد میشناسم) صاف آمد پشت سرم ایستاد. با خودم گفتم عجب آدم بیملاحظهای، مگر ندیدی من سوار شدم، پس حتمن میخواهم حرکت کنم. همان موقع در آینه دیدم پیرمرد همسایه که بسیار رنجور است و در عینحال بسیار باملاحظه و خوشبرخورد و فهمیده به سختی از ماشین پیاده میشود.
من هم پیاده شدم تا در را برایش باز کنم. زن و مرد همسایه غالب اوقات تنها هستند؛ هر چند ماه یکبار پسرشان سری به آنها میزند اما تمام کارها را مرد خانه خودش انجام میدهد؛ از خریدکردن تا هر کار دیگری. همسرش به مراتب از او سرحالتر است اما هرگز ندیدهام پا را از خانه بیرون بگذارد با اینکه بسیار خوشمشرب و خوشانرژی است.
فکر میکردم ماشینی که او را رسانده حتمن آشنایشان است، اما مرد جوان گفت او را یک جایی دیده که منتظر ماشین بوده و سوارش کرده. گفتم من هر چقدر اصرار میکنم که برای جایی رفتن مرا خبر کنند آنقدر ملاحظهکارند که نمیخواهند زحمتی برای کسی داشته باشند. مرد جوان گفت ممنون که به فکر هستید، خیرش را یک جایی میبینید و خداحافظی کردیم.
راستش برایم واقعن عجیب بود؛ خیلی وقتها میشود که خانمها را به ویژه اگر بار سنگینی دستشان باشد یا در سربالایی باشند برسانم اما حقیقتن فکر نمیکردم مردها هم ممکن است چنین کاری کنند، آن هم یک مرد جوان، مخصوصن اگر ظاهرن اوضاع مالی مناسبی هم داشته باشد. همیشه تصورم این بوده که آنها به چنین موقعیتهایی اهمیت چندانی نمیدهند یا دنبال کارهای خودشان هستند. واقعن این مزخرفات از کجا چنین پررنگ در ذهن ما نقش میبندند؟ چه میشود که این تصورات را پیدا میکنیم؟ چرا مردها نباید چنین دغدغههایی داشته باشند؟
به نظرم این حتی نشاندهندهی پول سالمی است که در زندگی آنها جریان دارد، چون پول سالم انسان را گرفتار دغدغهها و مشغلههای بیهوده نمیکند و به او فرصت میدهد تا اطرافش را ببیند.
دریافتهام که احساسات آدمها برایم مهم است؛ هرقدر هم که بخواهم ادای چیز دیگری را دربیاورم اما نمیتوانم از کنار احساسات آدمها بیتفاوت عبور کنم.
جلوی یک مغازه پارک کردم، در ذهنم بود که از صاحب مغازه بپرسم بودن ماشینم آنجا مزاحمشان هست یا نه، هنوز در ماشین بودم که صدایی گنگ نظرم را جلب کرد، انگار که همان لحظه یکی از همکارانشان از راه رسیده و ناراحت بود از اینکه جای پارکش را حفظ نکرده بودند. من پیاده شدم و از آن آقا که جلوتر توقف کرده بود عذرخواهی کردم و گفتم اگر بخواهد جابهجا میشوم که او قبول نکرد و گفت اشکالی ندارد.
خیلی زیاد میبینم یا میشنوم که در چنین موقعیتهایی آدمها حق را به خودشان میدهند و در درون و بیرون با افراد درگیر میشوند یا تصور میکنند کار آنها درست و رفتار طرف مقابل نادرست است. من هم گاهی چنین آدمی بودهام اما انصافن اغلب اوقات حس و حال آدمها را در نظر دارم و میدانم که ناراحتکردن دیگران یا اهمیتندادن به احساس آنها هیچ خیری در پی ندارد. ناسلامتی آدم هستیم، چرا نمیتوانیم هوای همدیگر را داشته باشیم یا چرا به غرورمان برمیخورد اگر حق را به فرد دیگری بدهیم یا دستکم او را هم در نظر بگیریم؟
تجربه کردهام که همیشه برد با کسی است که به فکر برندهشدن در آن لحظه نیست.
الهی شکرت…
تازگیها به موسیقی کانتری علاقمند شدهام؛ صداقت و صمیمیتی در آن هست؛ هم در کلام و هم در موزیک. راستش نه اینکه از سبک به شنیدن رسیده باشم، در واقع از شنیدن به سبک رسیدهام. یعنی چندتایی آهنگ شنیدم و دیدم که دوباره و دوباره به آنها گوش میدهم، گویی مرا دعوت میکردند به دوباره شنیدنشان، آن هم با صدای بلند (کلن موزیک مورد علاقهام را دوست دارم با صدای بلند و در تنهایی بشنوم؛ جاده همیشه فرصت خوبی برای این قرارهای عاطفی است.)
سپس در مورد آن چند آهنگ تحقیق کردم و دیدم که سبک همهشان کانتری محسوب میشود. ویژگی تقریبن مشترک ملودی آنها، صدای تمیز و کشیدهی گیتارالکتریک در کنار صدای موقر و پختهی گیتار آکوستیک است که وقتی در ترکیب با صدای خواننده و فحوای ترانه و اتمسفر کلی آهنگ قرار میگیرد، احساس صداقت را به گوش میرساند، درحالیکه شاید در موارد دیگر، صدای گیتارالکتریک بیشتر تداعیکنندهی هیجان، حرکت یا حتی شهوت باشد.
همزمان با نوشتن این یادداشت دارم به یکیشان گوش میکنم، تجربهی جالبی است. یکی از زمانهایی که موتور نوشتنم روشن میشود وقتی است که یک نفر در جاده به طور تقریبن یکنواخت رانندگی کند و من با صدای بلند به موزیک گوش دهم.
برایم عجیب است که حتی شیفتگیام نسبت به موسیقی را از طریق نوشتن دوباره زیست میکنم، دیگر انگار جای هیچ چیز خالی نیست؛ اینجا، زیر سقف نوشتن، همه چیز فراهم است.
الهی شکرت…
نقطه ضعف من داستانهای پلیسی است؛ واقعن کنجکاوم که بدانم چه میشود. حتی آبکیترین سناریوهای پلیسیْ ذهن مرا به دنبال خود میکشانند. تازگی چند قسمت از یک سریال پلیسی ایرانی را دنبال کردهام (البته از اواسط). تا اینجا، سریال کاملن پیکربندی یک سریال ترکیهای را دارد که فقط لباس پلیسی-جنایی به آن پوشاندهاند؛ از آن سریالهایی که هر بلای ممکن و ناممکنی بر سر شخصیت میآید، طوریکه فقط کم مانده سروکلهی آدم فضاییها وسط زندگی شخصیت پیدا شود. دیگر کارد به استخوان او و مخاطب میرسد و آن وقت به شکلی غیرمنتظره و غالبن در یک شب همه چیز زیر و زبر میشود. یعنی سیصد قسمت عذاب و شکنجه را در یک قسمت پایانبندی میکنند.
این سریال هم دقیقن به همین شکل پیش میرود. ما که دیدهایم فلانی بیگناه است و قاعدتن سر بیگناه نباید بالای دار برود، حالا باید ناخنهایمان را بجویم و صبر کنیم تا معلوم شود بالاخره این کلاف از کدام گوشه قرار است باز شود. یک حدسهایی هم داریم البته، اما تا نبینیم نمیتوانیم مطمئن باشیم.
بگذریم از اینکه شخصیتپردازی و روند کلی قصه حرصم را درمیآورد، اما بیش از همه ذهنم درگیر گاف بزرگ فیلمنامه است؛ کسی که متهم به قتل است و اتفاقن خودش هم به آن اعتراف کرده، یک جایی اعلام میکند که آلت قتاله را که یک چاقو با دستهی سفید است جایی دفن کرده (قاعدتن پلیس آن را پیدا نکرده بوده)، آدرسش را هم به پلیس میدهد و از قضا در همان آدرس پیدا هم میشود.
بعد از بازسازی مجدد صحنهی جرم، بازپرس در اتاقش مشغول بازنگری فیلمها است درحالیکه پشت سرش تصاویر متعددی از مقتول به تابلو چسبیده، حدس بزنید که چه چیزی در تمام تصاویر وجود دارد؟
بله، درست گفتید؛ یک چاقو که تا دستهی سفیدش در شکم مقتول فرو رفته است.
مگر قاتلِ مذکور آلت قتاله را یک جایی چال نکرده بود؟ مگر همین دیروز نگشتید و آن را پیدا نکردید؟ یعنی یک کپی از آن چاقو در شکم مقتول بوده و پلیس به صحنهی جرم رسیده و دهها عکس ثبت کرده و کپی دیگر چاقو را قاتل قبل از رسیدن پلیس دفن کرده است؟
یا یک چیزی هست که من نمیفهمم یا… نه حقیقتن یک چیزی هست که من نمیفهمم و آن هم این است که چطور میخواهند این حفره که نه، گودالِ منطقی را پر کنند؟ البته اگر قصد پرکردنش را داشتند ایجادش نمیکردند.
اما قشنگی جریان این است که همین فیلمنامه با همین جای برخورد شهابسنگ درست در وسط آن را میشود حتی به شیفتگان ماجراهای پلیسی هم فروخت. جهان انقدر جای سادهای برای زیستن است و ما بیهوده آن را پیچیده فرض میکنیم.
الهی شکرت…


