حقیقتن خستهام از گفتن و شنیدن، هر گفتوشنودی برایم دلپیچهآور شده است، حس میکنم یک مارِ بوآ مرا درسته میبلعد و امکان نفسکشیدنم را میگیرد. نه توانی برای همراهی کردن دارم، نه پاسخی و نه حرف بهدردبخوری. آدمها معمولن آشغالهای مغزشان را روی تو بالا میآورند همانطور که تو روی دیگران همانها را بالا میآوری. […]
دیشب حتی یک دقیقه هم نخوابیدم و تمام امروز بدون پلک زدن در حال فعالیت بودم. تا جایی که یادم میآید هرگز چنین تجربهای از نخوابیدن نداشتهام؛ منظورم این است که در بدترین شرایط بیخوابی بالاخره یک ربع یا نیم ساعت یا یک ساعت خوابم برده است، اما دیشب به معنای واقعی حتی یک دقیقه […]
بعضیها رقبای کوچکی برای خودشان انتخاب میکنند، کسانی که همسطح خودشان هستند یا حتی پایینتر از خودشان و تلاش میکنند دستاوردهای اندکشان را به رخ آنها بکشند. این آدمها دنیای کوچکی دارند که هر روز هم کوچکتر میشود. بعضیها رقبای بزرگی برای خودشان انتخاب میکنند، کسانی که فاصلهی زیادی با آنها دارند. این آدمها برای […]
صبح باانرژی نشستم پای کامپیوتر و گفتم امروز به کارهای شخصی خودم که مدتها به دلیل کمبود وقت به تعویق انداختهام رسیدگی میکنم. دقیقن همان لحظه پدر جان زنگ زد و گفت که دو درخت خریده است برای کاشتن سر مزار. (دو تا از درختهایی که قبلن کاشته بود خشک شده بودند.) گفتم بیا پدر […]
در روایتهای عاشقانه همیشه شیفتهی جزئیات یک داستان بودهام نه تصویر کلی آن؛ ممکن است یک داستان عاشقانه روایتی پیچیده از بالا و پایینهای بسیار یا ماجراهایی عجیب یا حتی منحصربهفرد از ارتباط دو نفر باشد و داستانی دیگر از آشنایی دو نفر در همسایگی هم اما با جزئیات ظریفی در روایت این آشنایی و […]
بهترین عکس سه در چهاری که دارم چسبیده است روی کارتی که گروه خونیام را نشان میدهد؛ +B بزرگی روی آن نوشته شده است. کارت را میگذارم لای داستان «شب سهرابکشان». (گروه خونی مادر چه بود؟ مطمئن نیستم، به نظرم +A، الان دیگر چه فرقی میکند؟ گروه خونی آدمها در نبودنشان اطلاعاتی غیرضروری و ناکارا […]
امروز یکی از دفترهای قدیمیام را ورق میزدم؛ حدود پنج یا شش سال پیش، آزادنویسی کرده بودم، اینها نوشته شده بود: این شعریست برای مادر؛ که عزیز میدارمش با تمام وجود او… که بود و هست و خواهد بود او بود وقتی که توان بودنش نبود وقتی که چیزی برای بودن نمانده بود او که […]
امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته سنگ را بلند میکردم و زیرش را نگاه میکردم. ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی میگشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. […]
دیشب برای نخستین بار در عمرم خسوف را دیدم. ظاهرن هر دو سه سال یکبار خسوف در ایران با وضوح کامل قابل مشاهده است، اما من هیچوقت موفق به دیدنش نشده بودم، هرچند که باید اعتراف کنم کوشش خاصی هم برای دیدنش نکرده بودم. (خیلیها میخواستند برای دیدنش به کوههای اطراف یا مناطقی که بام […]
دل یکمرتبه بزرگ شد. از کجا فهمیدم؟ از آنجاییکه دندانهای شیریاش ریختند و دندانهای اصلی جایشان را گرفتند. گفتم اینها دیگر دندانهای اصلیات هستند، باید تا آخر عمر حفظشان کنی. مضطرب نشد، شاید چون شوق بزرگ شدن داشت. آنقدر بزرگ شد که دندانهای اصلیاش هم ریختند. به جایشان دندان مصنوعی گذاشت. باز هم مضطرب نشد. […]
به کودک درونم گفتهام بیا فقط یک هفته هر بار که گریهمان گرفت اینها را بلند بلند بگوییم: «مادر الان زندگی را خیلی کاملتر تجربه میکند. مادر برگشته است پیش خدا، همهی ما برمیگردیم. مادر لباس سنگین تن را از تنش درآورده است. مادر حالا همه جا هست. مادر دارد بیشتر برایمان دعا میکند. مادر […]
فقط یک چیز در این جهان هست که همهی ما انسانها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن اینطور نیست، چون دستکم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد. اما تکتک مایی که قدم به این جهان نهادهایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید […]