این امید نیست که چیزها را تغییر میدهد، بلکه تغییر است که امید را میسازد.
اگر امید وجود دارد به این خاطر است که میدانیم چیزها تغییر میکنند. قایق برای همیشه در دریا ثابت نخواهد ماند؛ سرانجام بادی خواهد وزید و قایق را تکانی خواهد داد. این که میدانیم شرایط عوض خواهد شد امید را در ما زنده نگه میدارد و این یعنی امید زنده است به تغییر.
پس اگر امکان تغییر نباشد امیدی هم نخواهد بود. این را وقتی عمیقن میفهمی که کسی میرود؛ دیگر هیچ میزان از امیدواربودن نمیتواند نبودنش را تغییر دهد و آنجایی که دلخوش به تغییر نباشی امید جایگاهی نخواهد داشت.
گمان میکنم از زندگی خودم توقع بیشتری داشتم؛ تصور میکردم قرار است چیز خاصی باشد یا بشود. البته شادمانم که دانستم توقعم بیمورد بوده است، حالا آرامم اما بیامید، چون دلخوش به تغییر نیستم و بی این دلخوشی، شکل و روی زندگی دگرگون میشود.
خدا میداند که هزارهزار بار قدردانتر از همیشهام، دیگر آنقدری دیدهام که نتوانم از قدردانبودن فاصله بگیرم و خدا میداند که اگر به چیزی امیدوار باشم آن چیز ناامیدنشدن پروردگار است.
آبان دوستنداشتنی تمام شد و تو یک بار دیگر رفتی. از این به بعد هر سال آبان دوباره میروی و ما دوباره میفهمیم که نبودنت تغییر نخواهد کرد و دوباره ناامید خواهیم شد تا وقتی که نبودن ما هم دیگر قابلتغییر نباشد.
تا آن وقت، روز از پی روز زمزمه میکنیم:
«کدوم خزون خوشآواز تو رو صدا کرد ای عاشق
که پرکشیدی بیپروا به جستوجوی شقایق
کنار ما باش که محزون به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم خورشیدُ بیرون بیاریم»
الهی شکرت…
همواره ضعف داشتهام در برابر «نه گفتن» و این ضعف سبب شده است بارها و بارها تن به پیشنهادها یا درخواستهایی بدهم که با نیازها و خواستهها و حتی توانم فرسنگها فاصله داشتهاند و مرا به لحاظ مالی و زمانی و انرژیایی متضرر کردهاند.
به ضعف درونم آگاهم و میکوشم مراقب باشم که نه او به من آسیب برساند و نه من با شیوهی غلط سبب بزرگ شدنش شوم.
با وجودیکه در زندگی «نه»های پدرومادرداری به آدمهایی گفتهام که هرگز گمان نمیکردم بتوانم آنها را حتی به «نه»های کوچکی مهمان کنم، اما واقفم که هنوز این ضعف سایهبهسایهام میآید و اگر لحظهای غفلت کنم پایم را به جریانی آزارنده باز خواهد کرد.
امروز که پیادهروی میکردم دیدم هیچ ایدهای برای نوشتن به سراغم نمیآید، اما از آنجاییکه خداوند روزیرسان است خانمی را فرستاد که گفت میخواهد محصولش را به من معرفی کند. من هم فرصت دادم که بگوید. برای او تمرین معرفی محصولش بود و برای من تمرین نه گفتن.
اگر آگاهانه برای کنترلش تلاش نکنم هر کسی به سادگی میتواند محصولات عجیب و بیفایدهاش را به من بفروشد یا درخواستهای بیمنطقاش را تحمیل کند. اما هنوز به وقت نه گفتن آنقدر بیتاب و معذب میشوم که به سختی از عهدهی انجامش برمیآیم.
به گمانم اصلیترین دلیل برای نه نگفتن تمایل به راضی نگهداشتن دیگران است که نه تمایلی قلبی بلکه زاییدهی ضعف عزتنفس است.
گرایش به جلب رضایت دیگران یا در حالت ملایمترش ناراحتنکردن دیگران، همواره یکی از عمدهترین دلایل نادیدهگرفتن خود است و من هم که استاد این نادیدهگرفتنم.
الهی شکرت...
چه خوشبختیم ما که شما فرمانروای جهانی.
چه خوشبختیم ما که شما یگانهای.
چه خوشبختیم ما که شما مالک آسمانها و زمینی.
چه خوشبختیم ما که عزت از آن شماست.
چه خوشبختیم ما که شما بخشنده و مهربانی.
چه خوشبختیم ما که وعدهی شما حق است.
چه خوشبختیم ما که روزیرسان ما شمایی.
چه خوشبختیم ما که شما بینیازی.
چه خوشبختیم ما که هیچکس همتای شما نیست.
چه خوشبختیم ما که نزاده و زاییده نشدهای.
چه خوشبختیم ما که تبدیلی در سنت شما نیست.
چه خوشبختیم ما که شما میگویی بشو و میشود.
چه خوشبختیم ما که معبودی جز شما نیست.
چه خوشبختیم ما که شما صاحباختیار روز جزائی.
چه خوشبختیم ما اگر تنها شما را بپرستیم و تنها از شما یاری بجوئیم.
الهی شکرت…
یک روز در هفته با دوستان و همکاران عزیز جلسهی حضوری داریم، باقی را دورکاری میکنیم. (آزادی رهاورد فناوری است و من همواره قدردان فناوری و آزادیام.)
یکی از عزیزان از سفری طولانی بازگشته، دوستان گفتند به یمن آمدنش صبحانه را یک جای باصفایی بخوریم و بعد برویم برای جلسه. از من پرسیدند تو موافقی؟
صحنهای از فیلمی را به خاطر آوردم که خیلی سال قبل دیده بودم؛ زن به شوهرش گفت: «با هم بریم حمام؟» مرد گفت: «عزیزم، اگر هر زمانی توی زندگی، من به هر دلیلی این پیشنهاد رو رد کردم تو بزن منو بکش.»
من هم اگر هر زمانی به هر دلیلی پیشنهاد صبحانه را رد کردم یکی مرا بکشد که لایق زندگی نیستم.
صبحانه وعدهی مورد علاقهام است؛ هیچ چیز به قدر یک صبحانهی خوب دلم را نمیبرد. به نهار و شام جهت رفع تکلیف تن میدهم، جذابیتی برایم ندارند؛ به نظرم نه بوی خوبی دارند و نه آنقدرها لذیذند.
اما فقط یک لحظه به صبحانه فکر کنید، تصور کنید که میتواند شامل چه چیزهایی باشد؛ قهوه، تخممرغ به دهها شکل مختلف، لوبیا، عدس، سوسیس، نان تست، سبزیجات تازه و چیز جذابی مثل آووکادو (به خدا دو تا آووکادوی دیگر خوردهام و همین حالا که مینویسم شش هستهی آووکادو در شش فنجان گذاشتهام به این امید که ریشه دهند. حتی میتوانم بگویم که دیگر در مورد طعمش صاحبنظر به حساب میآیم.) پنیرهای دلربا، چیزکیک یا کیکهای صبحانه، خامه، کره بادامزمینی یا کرهی فندق و پسته، انواع آجیل، خرما. (در پرانتز بگویم که گاهی حتی خانوادهی کلهپاچه هم میتواند شاملش باشد.)
انصافن چنین میزی را تصور کنید و حالا آن را با میز نهار یا شام مقایسه کنید، من که جز سالاد و زیتون چیز جذاب دیگری در آنها سراغ ندارم، فقط همه جا بوی پیاز هست؛ آنقدر که نه فقط به تنات میچسبد بلکه اشتهایت را هم به کل کور میکند.
اما حوالی میز صبحانه بوی قهوه هست و عطر یک کیک تازه از فر بیرون آمده.
باوجودیکه طوری صبحانه خورده بودم که تا حوالی هشت شب هیچگونه احساس گرسنگی نداشتم اما میتوانم هر روز همین برنامه را داشته باشم و هیچ جزء عمرم به حساب نیاید.
الهی شکرت…
میریزد آبروی مترسک پیش مزرعه وقتی نمیتواند از محصولش مراقبت کند. پرندهها بیتفاوت از کنارش میگذرند؛ انگارنهانگار که آنجاست، که عمرش را صادقانه و وفادارانه صرف این کار کرده است، که برای خودش کسی است.
هر دانه که نصیب پرندهای میشود، مترسک را خمودتر و مأیوستر و واخوردهتر میکند.
«پرندههای امروزی گول نمیخورن. ما مترسکها دیگه اون حرمت سابقُ نداریم. یه زمانی دُور، دورِ ما بود. کسی بودیم واسه خودمون. چی شد که کارمون به اینجا کشید؟ شاید باید ریخت و لباسمون رو امروزی میکردیم، شاید نباید دستهامونُ انقدر باز نگه میداشتیم، نکنه این خودش مثل یه دعوت باشه از پرندهها که یعنی بیاید این طرفی، بیاید بغل من؟ آدمها که همیشه دستهاشون باز نیست. شاید نباید انقدر بیحرکت یه جا میموندیم، باید یه تکونی به خودمون میدادیم. نسل جدید باهوشن، سریع میفهمن میخوای گولشون بزنی. شاید هم ایراد از نگاهمونه، آخه ما نگاه نداریم، کلاه صورتمونُ پوشونده. نگاه که نکنی انگار داری دروغ میگی، دیگه الان همه این چیزها رو میدونن، زبان بدن مهمه. شاید هم اینها همه فکر و خیاله، یا از تنهائیه، راحت نیست این همه سال بیهمصحبت یه جا وایستی. این مزرعه حال منُ نمیفهمه، خودش سالی هزار شکم میزاد، بزرگ میکنه، به ثمر میرسونه، میفرسته دنبال زندگیشون، اصلن چرا من نگهبانی بچههاشو بدم؟ حالا چهار تا بچه هم کمتر، خوشون عرضه کنن زودتر سبز شن. اصلن بدم نیست که پرندهها میان، همصحبتهای خوبیان، حیف که کمطاقتن، وقت ندارن وایستن چند کلمه با یه پیرمرد حرف بزنن، شاید هم فکر میکنن من دچار زوال عقلم، حالا نیست خودشون خیلی عاقلن یا دانشگاه رفتن، اگه پای من اینجا بند نبود بهشون میگفتم، آرزشون میشد همنشینی با من. میگم نکنه اسممون خوب نیست؟ مترسک… شاید تازگیها تو مدرسه یه جور دیگه به پرندهها یاد دادن، بهشون گفتن «مَتَرس کِ»، اینها هم فکر کردن لازم نیست بترسن. نمیدونم، عقلم به جایی قد نمیده… تو هم که سه روزه راه افتادی، مگه من چند مترم؟ اصلن شنیدی چی گفتم یا دارم واسه خودم حرف میزنم؟….. چی شد؟ چرا وایستادی؟ خواهشن تو یکی مَتَرس کِ….»

الهی شکرت…
ماشین روی پل بود، همان لحظه که نشستم داخل، دیدم یک ماشینِ شاسیبلندِ حسابی (ماشینها را در همین حد میشناسم) صاف آمد پشت سرم ایستاد. با خودم گفتم عجب آدم بیملاحظهای، مگر ندیدی من سوار شدم، پس حتمن میخواهم حرکت کنم. همان موقع در آینه دیدم پیرمرد همسایه که بسیار رنجور است و در عینحال بسیار باملاحظه و خوشبرخورد و فهمیده به سختی از ماشین پیاده میشود.
من هم پیاده شدم تا در را برایش باز کنم. زن و مرد همسایه غالب اوقات تنها هستند؛ هر چند ماه یکبار پسرشان سری به آنها میزند اما تمام کارها را مرد خانه خودش انجام میدهد؛ از خریدکردن تا هر کار دیگری. همسرش به مراتب از او سرحالتر است اما هرگز ندیدهام پا را از خانه بیرون بگذارد با اینکه بسیار خوشمشرب و خوشانرژی است.
فکر میکردم ماشینی که او را رسانده حتمن آشنایشان است، اما مرد جوان گفت او را یک جایی دیده که منتظر ماشین بوده و سوارش کرده. گفتم من هر چقدر اصرار میکنم که برای جایی رفتن مرا خبر کنند آنقدر ملاحظهکارند که نمیخواهند زحمتی برای کسی داشته باشند. مرد جوان گفت ممنون که به فکر هستید، خیرش را یک جایی میبینید و خداحافظی کردیم.
راستش برایم واقعن عجیب بود؛ خیلی وقتها میشود که خانمها را به ویژه اگر بار سنگینی دستشان باشد یا در سربالایی باشند برسانم اما حقیقتن فکر نمیکردم مردها هم ممکن است چنین کاری کنند، آن هم یک مرد جوان، مخصوصن اگر ظاهرن اوضاع مالی مناسبی هم داشته باشد. همیشه تصورم این بوده که آنها به چنین موقعیتهایی اهمیت چندانی نمیدهند یا دنبال کارهای خودشان هستند. واقعن این مزخرفات از کجا چنین پررنگ در ذهن ما نقش میبندند؟ چه میشود که این تصورات را پیدا میکنیم؟ چرا مردها نباید چنین دغدغههایی داشته باشند؟
به نظرم این حتی نشاندهندهی پول سالمی است که در زندگی آنها جریان دارد، چون پول سالم انسان را گرفتار دغدغهها و مشغلههای بیهوده نمیکند و به او فرصت میدهد تا اطرافش را ببیند.
دریافتهام که احساسات آدمها برایم مهم است؛ هرقدر هم که بخواهم ادای چیز دیگری را دربیاورم اما نمیتوانم از کنار احساسات آدمها بیتفاوت عبور کنم.
جلوی یک مغازه پارک کردم، در ذهنم بود که از صاحب مغازه بپرسم بودن ماشینم آنجا مزاحمشان هست یا نه، هنوز در ماشین بودم که صدایی گنگ نظرم را جلب کرد، انگار که همان لحظه یکی از همکارانشان از راه رسیده و ناراحت بود از اینکه جای پارکش را حفظ نکرده بودند. من پیاده شدم و از آن آقا که جلوتر توقف کرده بود عذرخواهی کردم و گفتم اگر بخواهد جابهجا میشوم که او قبول نکرد و گفت اشکالی ندارد.
خیلی زیاد میبینم یا میشنوم که در چنین موقعیتهایی آدمها حق را به خودشان میدهند و در درون و بیرون با افراد درگیر میشوند یا تصور میکنند کار آنها درست و رفتار طرف مقابل نادرست است. من هم گاهی چنین آدمی بودهام اما انصافن اغلب اوقات حس و حال آدمها را در نظر دارم و میدانم که ناراحتکردن دیگران یا اهمیتندادن به احساس آنها هیچ خیری در پی ندارد. ناسلامتی آدم هستیم، چرا نمیتوانیم هوای همدیگر را داشته باشیم یا چرا به غرورمان برمیخورد اگر حق را به فرد دیگری بدهیم یا دستکم او را هم در نظر بگیریم؟
تجربه کردهام که همیشه برد با کسی است که به فکر برندهشدن در آن لحظه نیست.
الهی شکرت…
تازگیها به موسیقی کانتری علاقمند شدهام؛ صداقت و صمیمیتی در آن هست؛ هم در کلام و هم در موزیک. راستش نه اینکه از سبک به شنیدن رسیده باشم، در واقع از شنیدن به سبک رسیدهام. یعنی چندتایی آهنگ شنیدم و دیدم که دوباره و دوباره به آنها گوش میدهم، گویی مرا دعوت میکردند به دوباره شنیدنشان، آن هم با صدای بلند (کلن موزیک مورد علاقهام را دوست دارم با صدای بلند و در تنهایی بشنوم؛ جاده همیشه فرصت خوبی برای این قرارهای عاطفی است.)
سپس در مورد آن چند آهنگ تحقیق کردم و دیدم که سبک همهشان کانتری محسوب میشود. ویژگی تقریبن مشترک ملودی آنها، صدای تمیز و کشیدهی گیتارالکتریک در کنار صدای موقر و پختهی گیتار آکوستیک است که وقتی در ترکیب با صدای خواننده و فحوای ترانه و اتمسفر کلی آهنگ قرار میگیرد، احساس صداقت را به گوش میرساند، درحالیکه شاید در موارد دیگر، صدای گیتارالکتریک بیشتر تداعیکنندهی هیجان، حرکت یا حتی شهوت باشد.
همزمان با نوشتن این یادداشت دارم به یکیشان گوش میکنم، تجربهی جالبی است. یکی از زمانهایی که موتور نوشتنم روشن میشود وقتی است که یک نفر در جاده به طور تقریبن یکنواخت رانندگی کند و من با صدای بلند به موزیک گوش دهم.
برایم عجیب است که حتی شیفتگیام نسبت به موسیقی را از طریق نوشتن دوباره زیست میکنم، دیگر انگار جای هیچ چیز خالی نیست؛ اینجا، زیر سقف نوشتن، همه چیز فراهم است.
الهی شکرت…
نقطه ضعف من داستانهای پلیسی است؛ واقعن کنجکاوم که بدانم چه میشود. حتی آبکیترین سناریوهای پلیسیْ ذهن مرا به دنبال خود میکشانند. تازگی چند قسمت از یک سریال پلیسی ایرانی را دنبال کردهام (البته از اواسط). تا اینجا، سریال کاملن پیکربندی یک سریال ترکیهای را دارد که فقط لباس پلیسی-جنایی به آن پوشاندهاند؛ از آن سریالهایی که هر بلای ممکن و ناممکنی بر سر شخصیت میآید، طوریکه فقط کم مانده سروکلهی آدم فضاییها وسط زندگی شخصیت پیدا شود. دیگر کارد به استخوان او و مخاطب میرسد و آن وقت به شکلی غیرمنتظره و غالبن در یک شب همه چیز زیر و زبر میشود. یعنی سیصد قسمت عذاب و شکنجه را در یک قسمت پایانبندی میکنند.
این سریال هم دقیقن به همین شکل پیش میرود. ما که دیدهایم فلانی بیگناه است و قاعدتن سر بیگناه نباید بالای دار برود، حالا باید ناخنهایمان را بجویم و صبر کنیم تا معلوم شود بالاخره این کلاف از کدام گوشه قرار است باز شود. یک حدسهایی هم داریم البته، اما تا نبینیم نمیتوانیم مطمئن باشیم.
بگذریم از اینکه شخصیتپردازی و روند کلی قصه حرصم را درمیآورد، اما بیش از همه ذهنم درگیر گاف بزرگ فیلمنامه است؛ کسی که متهم به قتل است و اتفاقن خودش هم به آن اعتراف کرده، یک جایی اعلام میکند که آلت قتاله را که یک چاقو با دستهی سفید است جایی دفن کرده (قاعدتن پلیس آن را پیدا نکرده بوده)، آدرسش را هم به پلیس میدهد و از قضا در همان آدرس پیدا هم میشود.
بعد از بازسازی مجدد صحنهی جرم، بازپرس در اتاقش مشغول بازنگری فیلمها است درحالیکه پشت سرش تصاویر متعددی از مقتول به تابلو چسبیده، حدس بزنید که چه چیزی در تمام تصاویر وجود دارد؟
بله، درست گفتید؛ یک چاقو که تا دستهی سفیدش در شکم مقتول فرو رفته است.
مگر قاتلِ مذکور آلت قتاله را یک جایی چال نکرده بود؟ مگر همین دیروز نگشتید و آن را پیدا نکردید؟ یعنی یک کپی از آن چاقو در شکم مقتول بوده و پلیس به صحنهی جرم رسیده و دهها عکس ثبت کرده و کپی دیگر چاقو را قاتل قبل از رسیدن پلیس دفن کرده است؟
یا یک چیزی هست که من نمیفهمم یا… نه حقیقتن یک چیزی هست که من نمیفهمم و آن هم این است که چطور میخواهند این حفره که نه، گودالِ منطقی را پر کنند؟ البته اگر قصد پرکردنش را داشتند ایجادش نمیکردند.
اما قشنگی جریان این است که همین فیلمنامه با همین جای برخورد شهابسنگ درست در وسط آن را میشود حتی به شیفتگان ماجراهای پلیسی هم فروخت. جهان انقدر جای سادهای برای زیستن است و ما بیهوده آن را پیچیده فرض میکنیم.
الهی شکرت…
پودر کیک وانیل-کاکائو در خانهی پدر مانده بود، آوردم درستش کردم تا خراب نشود. یادم آمد که هر هفته یک کیک جدید درست میکردم؛ یک بار کیک اسفنجی با خامهکشی حرفهای، یکبار کیکی با بافت و طعمی کاملن جدید، یک بار بدون شکر،… کیکهای اسفنجیام مثل ابر سبک بودند، کیکهای آلبالو شهوتانگیز و کیکهای هویج محجوب و خودمانی. کاپکیکها خوشبافت و شیک بودند مثل قشنگترین دختر فامیل که همه خواستگارش هستند، کوکیها هم که سرکش و جسور.
میدانستم تخممرغ را چقدر باید بزنی، شکر چه بافتی به کیک میدهد و کموزیاد کردنش چه تاثیری دارد، چه وقت پخت کامل شده است، خامهی همزدهای که رد همزن روی آن میماند چه کیفیتی دارد و کدام پودر کاکائو آنقدری که من میخواهم تلخ است. گاهی خطکش را کنار کیک میگذاشتم و از قد و بالایش کیف میکردم.
حالا مدتهاست که فقط فر را تمیز میکنم تا تارعنکبوت نبندد. کافه را رسمن تعطیل کردهام، آن همه وسیله را اینطرف و آنطرف چپاندهام و هیچ اهمیتی برایم ندارند.
این کیک را هم در دستگاه چندکاره درست کردم نه در فر، حتی همان هم خوب شد. کلن کیک پختن حتی از کیک خریدن برایم سادهتر است و هیچوقت پیش نیامده که قابلقبول از کار درنیاید.
اما دیگر آن شوقی که مرا به این کار ترغیب میکرد زنده نیست. الان اوج هنر و خلاقیتم درستکردن نیمرو با شوید و پنیر است.
حالا انگار کیکپختن و هر کار دیگری را اینجا تجربه میکنم؛ کلمات را جابهجا میکنم، یکی را آن وسطها اضافه یا یکی را کم میکنم. میکوشم چموخم کار مثل پختن کیک دستم بیاید. شاید کیکی که اینجا میپزم خیلی اوقات قابلقبول نباشد اما حقیقت این است که از مراحل پخت این یکی و حتی از نتیجهی ناقصاش لذتی میبرم که در هیچ کار دیگری نظیرش را تجربه نکردهام.
این بیشوق بودن هم شکل تازهای از زندگیام است که اولن مثل تمام اشکال دیگرش برایم عزیز است و دومن فرصتی میسازد برای خرجکردن تمام شوقم اینجا و برای نوشتن.
الهی شکرت…
گلهای خشکیدهی مراسم را جمع کردیم و تهماندهها را جارو زدیم. همیشه همه چیز برمیگردد به حالت عادی، انگارنهانگار که اتفاقی افتاده است؛ آدمها، سفرها، خریدها، جشن و سرورها، زندگی برمیگردد به عادیترین حالت ممکن. زندگی گرایش عجیبی به برگشتن به مسیر خود دارد، به پشت سر گذاشتن هر کس و هر چیزی که رفته است. اگر یک لحظه حواست نباشد و دست زندگی را رها کنی حتی برنمیگردد که نگاهت کند، اصلن انگار متوجهی بود و نبودت نمیشود، تو یکی هستی از میلیاردها، به چشم زندگی نمیآیی، به هیچ کجای زندگی برنمیخورد بودن و نبودنت.
پدر میگوید تا وقتی این چراغهای چشمکزن نسوختهاند این عکسها را برندارید، بگذارید همینطور بمانند. هر روز صبح که بیدار میشود چراغ چشمکزن را روشن میکند. هر وقت از در وارد میشوی مادر را میان نور و شمع و گل میبینی، همانجایی که آرزو میکنم باشد.
از چرتزدنهای کوتاه عاجزم، از خواب بلند شب هم عاجزم، اضطرابی نه چندان پنهان سایهبهسایهام میآید.
همه میروند، همه رفتهاند، همه خواهند رفت. من این را میدانم، همه میدانند، چه کسی هست که نداند که همه میروند، اما اگر کسی هست که رفتن را مثل قصهای از پیش نوشتهشده میخواند و میداند که این فقط یک قصه است و قصه هم که غصه ندارد، من به حالش غبطه میخورم.
الهی شکرت…
وقتی چیزی میخرم یا به هر نحوی به کسی پولی میدهم میکوشم یادم بماند که بگویم: «انشالله براتون پربرکت باشه.»
واقعن دلم میخواهد پولی که از من دریافت میشود تبدیل به برکت در زندگی گیرنده شود. این ایده را از کتاب «پول شاد» گرفتهام. اینکه پول را با شادی و قلب باز خرج کنم تا پولِ شاد به جریان بیفتد.
وقتی به پولهای خودم فکر میکنم میبینم شاید غمگین نباشند اما به نظرم بسیار میترسند. کیف پولم را که باز میکنم حس میکنم پولها خوف میکنند و هر کدام خودشان را گوشهای قایم میکنند تا از نظر ناپیدا بمانند. گویی قرار است حکم اعدامشان اجرا شود یا در بهترین حالت انگار معلم میخواهد از آنها سوال کند.
من خودم را به عنوان آدمی ترسو میشناسم؛ درست است که آگاهانه به دل تمام ترسهایم رفتهام و هنوز هم هر جا احساس کنم که به خاطر ترس از کاری اجتناب میکنم هر طور باشد به سراغش میروم و از سد آن ترس میگذرم، اما هنوز هم ترس از ویژگیهای غالب من است.
ترسیدن از ایمانی ناقص ناشی میشود؛ وقتی عمیقن باور نداری که دست خداوند ورای تمام دستهاست، هر چیز بزرگ و کوچکی میتواند تو را بترساند. من در همین جایگاه هستم.
به نظرم پولهای آدم به ویژگیهای غالب او دچار میشوند؛ اگر کسی جسور و بیپروا باشد، یا آزاد و رها پولهایش همین ویژگیها را میگیرند، اگر هم حسود یا ترسو یا اهمالکار یا کینهای باشد همینها به پولش هم سرایت میکند.
شاید اینها که میگویم از تب این دو روز ناشی شود، شاید هم واقعی باشد. به هر حال به قول کتاب پول شاد، ما باید روی احساساتمان کار کنیم به جای کار کردن روی بازار بورس و طلا و املاک و غیره.
الهی شکرت…
روز نازنینم را با شلغم و دمنوش شروع کردم. روزهایی که با کروسان و قهوه شروع میشدند اوضاعشان آن بود، وای به حال روزهایی که با شلغم و دمنوش شروع میشوند.
(خدای خوبم، شوخی میکنم، من راضیام به هر دو تایشان و به هر چیزی که از شما برسد.)
من از ذات درونیام فرسنگها فاصله گرفتم، تصور کردم خودم میتوانم بدون همراهی شما از عهدهی امور برآیم. شما هم فرصت دادی که این نگرش را تجربه کنم. مثل والدینی بیهوده دلسوز نیستی که فرزند را مجبور میکنند مسیر دلخواه آنها را برود با استناد به این برهان که من بهتر از تو میدانم. شما همه چیز را میدانی اما کسی را مجبور نمیکنی. فرصت میدهی به تجربهکردن.
آنقدر از ذاتم فاصله گرفتم که کاملن کج شدم، از درون و بیرون؛ کجوکوله و ناموزون و بیقواره. این تعریفی از زندگیام بود؛ زندگی کجوکوله و بدترکیب و ناهماهنگ.
وقتی بدون شما نفس نمیتوانم بکشم چگونه تصور کردم که خودم میتوانم؟ این خودْ چه کسی است؟ مگر کسی غیر از این بدن و ذهن و روح است و مگر اینها از آن من بودهاند؟ مگر اینها را من خودم ساختهام و مالکشان هستم؟
از لحظهای که به درگاهت آمدم و گفتم که من نتوانستم، اشتباه کردم که تصور کردم میتوانم، مرا در آغوش گرفتی. شما بندهنوازی کردی و من همواره کمام از بندگی کردن.
هر روز یادآوری میکنم تمام آن چیزهایی را که بدون اعجازت ممکن نبودند. عصای موسی چیز عجیبی نبوده است، شما هر روز برای من رود نیل را گشودهای. شما مرا به معجزه باورمند کردهای. سرانگشت لطفت میتواند رود نیل را بشکافد و مردهها را زنده کند و من میتوانم مصادیق سرانگشت لطفت را تبدیل به آلبومی از لحظههای زندگیام کنم و هر روز با عشق ورق بزنم.
الهی شکرت…


