بخشهایی از یک فیلم احتمالن کرهای را دیدم؛ یک پزشک توانسته بود به امکان پیوندزدن سر یک نفر به بدن یک نفر دیگر دست یابد (که البته تا آن روز فقط روی سگها امتحانش کرده بود). از قضا شخصیتی در فیلم گرفتار سرطان شد، به طوریکه دو هفته بیشتر تا پایان عمرش نمانده بود. خیلی […]
اولین یادداشت سایتم را ۱۰ شهریور ۱۳۹۳ منتشر کردهام؛ درست یازده سال پیش در چنین روزی. این است: خستهام !!! کاملن احساس و حال و هوایم هنگام نوشتن این یادداشت را به خاطر میآورم، از بعضی چیزها در روابط شاکی بودم و همین دستمایهی نوشتن این یادداشت شده بود. البته قبلتر که وبسایت نداشتم آن […]
اینکه بگویی به خدا اعتقاد ندارم بیفایدهترین حرف عالم است؛ درست مثل این است که بگویی من به خورشید اعتقاد ندارم، خورشید نیازی به اعتقاد تو ندارد، در واقع معطل اعتقاد داشتن یا نداشتن تو نمیماند، بدون باورمندی تو هم خورشید هر روز در زمان مقرر حاضر میشود و زمین را روشن میکند. نه از […]
دم صبح خواب دیدم که به آقای رانندهای میگفتم من میخواهم شما را تمام وقت استخدام کنم که از صبح تا عصر مثل یک روز کاری جلوی در خانهی مادر باشی و هر جا خواست او را ببری. ظاهرن چند باری مادر را اینطرف و آنطرف برده بود. بعد یک دفعه در ماشین بودیم؛ من […]
دیروز زنگ زدم به پدر و پرسیدم کجایی؟ گفت میخواهم بروم خرید. گفتم بیا پدر جان که شانس مهمانِ امروز خانهی شماست. من جلوی در بودم. پدر گفت باور نمیکنی چقدر برایم سخت بود که ماشین بیرون بیاورم، داشتم فکر میکردم که کاش میشد ماشین نبرم. یاد روزی افتادم که بیهوا در خانه را باز […]
با هم حکایت قشنگی از سعدی جانم بخوانیم (هر جا لازم بوده ویرگول و اعراب اضافه کردهام تا خواندن سادهتر شود): «بخشایش الهی گم شدهای را در مناهی چراغ توفیقْ فرا راه داشت تا به حلقهٔ اهل تحقیق در آمد، به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت، دست […]
کتابم افتاد پشت شوفاژ. اگر همان موقع آنجا نبودم و افتادنش را ندیده بودم احتمالن دیگر یادم میرفت که افتاده است آنجا. یاد شورت آقای پرفسور افتادم که افتاده بود پشت شوفاژ. راستش حوصله ندارم ماجرای شورت پروفسور را تعریف کنم، فقط همینقدر بگویم که حالا بهتر درکش میکنم، چون وقتی چیزی میافتد پشت شوفاژ […]
صبح دو خرما و یک لیوان چای و عصر یک لیوان نسکافه با بیسکوییت خوردهام و همین. ساعت اندکی از ۹ شب گذشته است، شهرام شبپره بلند بلند میخواند؛ «شب شد شب شد شب شبو شب و شب شد شب شد شب شد امشبم سحر شد گفتی که میای دیروز دیروز تو دیشب شد دیشبت […]
امروز رفته بودیم برای مراسم تشییع پدر یکی از دوستان، مزارشان یکی دو قطعه با مادر فاصله داشت. به این فکر میکردم که ما از دل تمام نگرانیها و حالخرابیها میخزیدیم زیر دامن مادر. یاد «طبل حلبی» افتادم؛ انگار که مادر چهار دامن روی هم پوشیده باشد، ما خودمان را آن زیر زیر جا میدادیم […]
امروز پدر حرفی زد که مرا فروریخت، کاملن حس کردم که قلبم تلپی افتاد پایین و جایش در سینه خالی شد. یکی دو روز دیگر باید بروم پیش دکتر و نتایج ثبت فشار خون پدر را در طول دو هفتهی گذشته برایش ببرم تا داروهایش را تنظیم کند. به پدر گفتم سونوگرافی را پیدا کردی […]
امروز رفتم به موهایم سر و سامانی دادم؛ آرایشگاه رفتن من مثل دیگران نیست که در یک سالن شلوغ و مملو از انرژیهای عجیبوغریب و اغلب منفی چند ساعتی را به سختی میگذرانند. من به خانهی دوستم میروم و در فضایی پر از آرامش نه تنها به موهایم بلکه به شکمم هم رسیدگی میشود آن […]
خروسی این حوالی است که چندین نوبت در روز میخواند اما در زمانهای غیراستاندارد؛ در زمانهای غیرخروسی میخواند، زمانهایی که عادت نداریم خروسها بخوانند و همین خرق عادت حضورش را بیشتر به چشم میآورد و البته دل مرا بیشتر شاد میکند. هر از گاهی که بیهوا و خارج از نوبت میخواند یادم میآورد که زندگی […]