موکت در حدفاصل میان اتاق و راهرو بلند شده است، یعنی از اول هم در همین وضعیت بود، بالاخره بعد از هزاربار گیرکردنِ پا و قرارگرفتن در شرف کلهمعلق شدن، همت میکنم و چسب و قلم میخرم و آن قسمت را میچسبانم. چندین کتاب و وزنه را رویش میگذارم تا حسابی محکم شود. یکی از […]
امروز به سراغ دو کار اداری رفتم. کارم که تمام شد نشستم در ماشین و زارزار گریه کردم. قلبم میگفت «چه بدبختی تو که باید بیفتی در پی این کار، به همه توضیح بدهی و انجامشدنش را پیگیری کنی. کجا قرار ما با روزگار این بود؟» میگفت «من دیگر طاقت این مواجهه را ندارم.» تنها […]
من زبان غم را بلد نیستم، نمیدانم به چه زبانی باید با او حرف بزنم و چطور ارتباط بگیرم. حس میکنم این رابطه هرگز شکل درستی پیدا نخواهد کرد؛ من عاجزم از هر مواجههای با غم و غم هم تکلیفش را با من نمیداند. من در مقابلش درمانده و ناتوانم و او در مقابل من […]
باز هم یک همسایه لخت در بالکن بود، درست وقتی که من چای میخوردم. نگاهم که آن طرف افتاد مجبور شدم به نگاهکردن ادامه دهم چون نمیفهمیدم در بالکن دقیقن چه کار میکند. وقتی سرم را برگرداندم و یک لحظه چشمم را بستم تصویر ساختمان را در تاریکی پشت چشمم میدیدم اما شبیه به چیزی […]
مورچهها وسط دستشویی تجمع کردهاند، درست جایی که میایستی مقابل روشویی و حالا به دلیل تجمع مجبورم کج بایستم. با آنها حرف میزنم، میگویم توقف بیجا مانع کسب است، میگویم متفرق شوید، تجمع نکنید، میگویم مگر کف دستشویی چیزی خیرات میکنند که اینطور جمع شدهاید؟ میگویم مجبورم نکنید سمپاشی کنم، بروید پی زندگیتان. اما طوری […]
به نظرم نباید دیروقت یادداشت بنویسم، هر چه به شب نزدیکتر میشوم غمام بزرگتر میشود و یادداشتهایم بوی غم میگیرند. باید وقتی نور هست بنویسم. غم لولویی است که با تاریک شدن هوا سربرمیآورد. خدا برسد به داد زود تاریکشدنهای پاییز و زمستان. اگر بخواهم صادق باشم همیشه در نیمهی دوم سال کارآمدتر از نیمهی […]
دو تا بادکنک از سطل زباله بیرون بودند، پاهایشان داخل سطل گیر بود اما سرهایشان را بیرون نگه داشته بودند. چیزی نمانده بود که همان یک ذره باد هم خالی شود و برای همیشه به درون سطل سقوط کنند، اما سعی میکردند از اندک آزادی باقیمانده بهره ببرند، خسته و چروکیده اما مشتاق اینطرف و […]
همسایهی طبقهی پایین به رحمت خدا رفت. پرمهر بود و بسیار صمیمی. ماشینِ آرامستان برای بردنش آمده بود. خدا را شکر کردم که در خانهی خودش بود و تمام اعضای خانواده کنارش بودند. احتمالن این بهترین حالتش باشد. امروز داشتم فکر میکردم پدر و مادرهای ما هر کدامشان پدر و مادرهای خودشان را به خاک […]
پدر خواب قشنگی دیده است؛ خواب دیده همه میخواستند صبحانه بخورند، به پدر میگویند بیا صبحانه بخور، پدر میگوید «من که صبحانه ندارم.» مادر میآید و میگوید «چرا نداری، در یخچالت رو باز کن، برات صبحانه گذاشتم. بخور تا من بیام.» پدر یخچال را نگاه میکند و میبیند سه تا ساندویچ برایش گذاشته است مادر، […]
جمعهها صبحانه را سر مزار مادر میخوریم. این جمعه وقتی بساط صبحانه را جمع کردیم همه جا را جارو زدیم و تمیز کردیم. یک دفعه حواسمان به مورچهای جلب شد که یک دانه از کنجدهای روی نان صبحانهی ما را به زحمت میکشید و با خودش میبرد. گفتیم خداوند به این طریق روزیِ هر موجودی […]
بارها و بارها این حرف را از مادر شنیده بودم که «خوابهای من ردخور نداره.» یعنی خوابهایم حقیقت دارند یا به حقیقت میپیوندند. یک ماه قبل از رفتنش خواب پدرش را دیده بوده، برای کسی تعریف نکرده که چه دیده (تا اینجایش را هم به خاله و دخترخاله گفته بود.) اما ظاهرن پدرش به او […]
سال گذشته پدر سه بار در بیمارستان بستری شد به خاطر آنفولانزا. هنوز دو ماه از رفتن مادر نگذشته بود و فقط خدا میداند که چه به روز ما آمد. از سه ماه قبل واکسن آنفولانزا را پیگیری کردم و منتظر بودم تا وقتش برسد. صبح قرار بود پدر را برای تزریق واکسنش ببرم اما […]