بایگانی برچسب برای: کمالگرایی

وقتی چیزی برایت آشنا باشد دیگر از آن نمی‌ترسی، حتی اگر نفْس آن چیز واقعن ترسناک باشد. مثلن تو هیچوقت از محله‌ای که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌ای نمی‌ترسی؛ هر چقدر هم که کوچه‌هایش شب‌ها تاریک و خلوت باشند یا ساکنینش خطرناک.

به همین ترتیب تو از فکرها، باورها و عادت‌هایت نمی‌ترسی چون با آنها آشنا هستی. سالهاست که درون تو و همراه تو هستند. هر قدر هم که خطرناک یا آسیب‌زننده باشند تو را نمی‌ترسانند.

باید از آن محله خارج شویم و مکان‌های امن و زیبا را تجربه کنیم تا بفهمیم جایی که در آن زندگی می‌کردیم مناسب نبوده است. باید از خودمان خارج شویم و از بیرون به خودمان نگاه کنیم. باید فکرها و عادت‌های خوب را تجربه کرده و نتایج آنها را حس کنیم تا بفهمیم که افکار و باورهای قبلی‌مان تا چه اندازه نامناسب بوده‌اند.

زمانی که خودم را از دید ناظر بیرونی مشاهده کردم با لیست بلند بالایی از افکار و باورها و عادت‌هایی مواجه شدم که نیاز به تغییر داشتند. البته که این نیاز را یک مرتبه و در یک بار خلوت کردن با خودم درک نکردم، بلکه در طی یک سفر درونی چند ساله به آنها رسیدم و هر بار با تغییر دادن یکی به سمت بعدی هدایت شدم.

برای اینکه بفهمم کدام باورها و عادیت‌‌هایم نیاز به تغییر دارند به نتایج زندگی‌ام در آن حوزه نگاه کردم؛ اگر از نتایجم راضی نبودم معنی‌‌اش این بود که یک جای کار ایراد دارد.

البته باید بگویم آنقدرها فرهیخته نبودم که همیشه با زبان خوش و خودخواسته دست‌ به تغییر بزنم، بلکه بسیاری از اوقات پس از خوردن چندین سیلی محکم از زندگی می‌فهمیدم که چیزی در من نیاز به تغییر دارد. در واقع «تغییر» خودش را به من تحمیل می‌کرد.

کدام باورهای من متحول شدند؟

 

۱- من آدم کاملن متفاوت و مهمی هستم

‌تقریبا در تمام زندگی‌ام گرفتار «خود‌متفاوت‌پنداری» بوده‌ام. برایم پذیرفتن اینکه توفیری با بقیه ندارم غالبن سخت بوده است. همیشه هم با این حقیقت مواجه شده‌ام که یک آدم کاملن معمولی هستم با یک داستان معمولی در کتابِ زیستن و بدون من هم جهان به حرکت خود ادامه می‌دهد.

چند سال قبل جایی کار می‌کردم که مثلن مهره‌ی مهمی بودم. تصور می‌کردم اگر کار را رها کنم شرکت نابود می‌شود. اما بیرون آمدم و دیدم که آب از آب تکان نخورد.

چند سال بعد، از زندگی نزدیکترین کسانم حذف شدم و دیدم که زندگی آنها هم ادامه پیدا کرد.

حالا دیگر باور کرده‌ام که داستان من در مقیاس کلی جهان یک داستان کاملن معمولی است که به سادگی می‌تواند با داستان‌های دیگری جایگزین شود. بنابراین بارِ سنگین «متفاوت‌بودن» را زمین گذاشتم و معمولی بودنم را صمیمانه در آغوش کشیدم. حالا بسیار سبک‌ترم.

۲- کار باید کامل و بی‌نقص باشد

مانند بسیاری از هم‌سن و سال‌های خود از بیماری کمالگرایی رنج می‌بردم. بسیاری از ایده‌ها را هرگز عملی نمی‌کردم و یا در نیمه‌ی راه رها می‌کردم چون تصور می‌کردم که به قدر کافی خوب نیستند. تا اینکه از استادی این جمله را شنیدم که «کاری که تمام شده است بهتر از کاری‌ است که کامل و بی‌نقص باشد.»

در واقع پاداش‌ها به کارهایی داده می‌شوند که به اتمام رسیده‌اند نه به ایده‌های درخشانی که در حد یک ایده‌ باقی مانده‌اند.

حالا دیگر منتظر بهترین نسخه نمی‌مانم چون می‌دانم که همیشه فرصت برای بهبود دادن وجود دارد و این یک روند تدریجی است. تمام کارهای بزرگی که تا کنون انجام شده‌اند در ابتدا نسخه‌ای کاملن خام بوده‌اند. باید این حقیقت را بپذیریم که هیچ‌کس پشت در نایستاده است تا ما از ایده‌ی خود رونمایی کنیم و این‌گونه نیست که ما را با اولین نسخه از کارمان بسنجند. وقتی نسخه‌ی بهتری ارائه می‌شود نسخه‌های قبلی کاملن به فراموشی سپرده می‌شوند و برای هیچکس اهمیتی نخواهند داشت.

پس مهم این است که کار از یک نقطه‌ آغاز شود، در طول مسیر می‌توانیم همه چیز را بهبود دهیم.

 

۳- پول بی‌ارزش است

این باور در طول سال‌های بسیار زیادی از زندگی‌ام به طور خودآگاه یا ناخودآگاه همراه من بود و باعث می‌شد همواره دافعه‌ای میان من و پول وجود داشته باشد. مثلن به این شکل که پول در کیف من یا در حساب بانکی من باقی نمی‌ماند و با سرعت هرچه تمامتر خرج می‌شد. یک ماه بی‌وقفه تلاش می‌کردم تا پولی را به دست آورم و بعد در عرض یک هفته تا آخرین ریال آن را خرج می‌کردم.

می‌ترسیدم پولی را همراه خود داشته باشم چون مطمئن بودم که با من به خانه برنمی‌گردد. حتی اگر به زحمت پولی را پس‌انداز می‌کردم اتفاقِ بعضن غیرمترقبه‌ای می‌افتاد و من مجبور می‌شدم عین آن مبلغ را صرف رتق و فتق آن اتفاق نمایم.

سال‌ها وقت صرف کنکاش درونی خود کردم و به موضوع رابطه‌ام با پول از جوانب مختلف پرداختم. دیدم من هم از بودنِ پول می‌ترسم و هم از نبودنش و در عین حال در درون هیچ ارزشی برای آن قائل نیستم چون همواره شنیده بودم که پول چرک کف دست است و هیچ ارزشی ندارد.

یک روز این سوال را خطاب به پول در دفترم نوشتم و منتظرِ پاسخِ پول باقی ماندم:

«پول، چه چیزی هست که می‌خواهی به من بگویی؟»

سپس قلم را روی کاغذ گذاشتم و اجازه دادم که هرچه قرار است بدانم از زبان خودِ پول به من گفته شود. پول به من گفت که تو برای من ارزش قائل نیستی و به من احترام نمی‌گذاری.

زندگی‌ام را مرور کردم و دیدم در سخت‌ترین روزهای آن تنها همراه واقعی من پول بوده است.

پول برای من خوراک و لباس و دارو شده است، پول برای من تفریح و سرگرمی شده است، پول برای من آموزش و یادگیری شده است. هر زمان که به او نیاز داشتم از جایی که تصورش را نمی‌کردم خودش را به من رسانده است، پول چهره‌ی آدم‌ها را به من نشان داده است، پول آبروی مرا حفظ کرده است…

در واقع اگر بخواهم از یک دوست صادق و صمیمی و وفادار در زندگی‌ام یاد کنم قطعن پول همان دوست است.

 

۴- نظر دیگران در زندگی ما اثرگذار است

در طول هفت سال گذشته هر ایده‌ای که به ذهنم رسیده است را روی موهایم اجرا کرده‌ام و آنها را به هر مدل و رنگی که می‌خواستم و می‌توانستم درآورده‌ام. در تمام این مدت مشاهده کرده‌ام که هر کدام از اطرافیانم یکی از این مدل‌ها و رنگ‌ها را بیشتر پسندیدند و شاید حتی از چند مدل کاملن بیزار بودند، به طوریکه نظراتشان را صراحتن و در غالب جملاتی مانند «چقدر موهات بد شده، اصلا بهت نمیاد» ارائه کرده‌اند.

در تمام این مدت حتی یک بار پیش نیامد که همگی روی یک مدل توافق‌ نظر داشته باشند. مشاهداتم این پیغام را به من می‌دهند که امکان ندارد بتوان رضایت همه‌ی افراد را به دست آورد. حقیقت این است که نظر دیگران موهای مرا زیباتر یا زشت‌تر نمی‌کند، بلکه احساسِ درونی من نسبت به خودم است که آنها را در نظرم زیبا یا زشت‌ جلوه می‌دهد.

به همین ترتیب نظر دیگران در هیچ بخش دیگری از زندگی ما اثرگذار نیست بلکه «واکنش ما» نسبت به نظرات دیگران است که نتیجه را تعیین می‌کند.

 

۵- آدم‌ها می‌توانند به یکدیگر دروغ بگویند

دانشجو که بودم یک شب خیلی دیروقت در سالن انتظار درمانگاه نشسته بودم. دختری کنارم نشست و خیلی بی‌هوا پرسید: «احساسِت آره است یا نه؟»

انگار می‌خواست پیغامی بدهد و به دنبال تایید یا نشانه‌ای بود که این کار را بکند یا نه. احساسِ من چه بود؟ یک «نه» خیلی خیلی بزرگ، اما نمی‌دانم چرا با لبخند نگاهش کردم و گفتم «آره».

بلافاصله که «آره» از دهانم درآمد دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم دروغ گفتم، نه نه نه… احساسم نه است. اما نمی‌دانم چرا باز هم چیزی نگفتم.

من به او دروغ گفتم. او هم یک «نه» خیلی بزرگ در چهره‌اش بود اما به خودش دروغ گفت و پیغامی که نباید فرستاده می‌شد را فرستاد. هنوز هم گاهی به او فکر می‌کنم و به تاثیری که شاید در آن برهه از زندگی‌اش داشته‌ام، آن هم با گفتن چیزی که حقیقتِ درونم نبود.

اما همیشه به این نقطه می‌رسم که من در واقع به او دروغ نگفتم بلکه به خودم گفتم، همانگونه که او جواب را داشت اما به خودش دروغ گفت.

من حالِ خرابم را از خودم پنهان می‌کردم تا شاید خود را سرپا نگه دارم، او هم احساس منفی‌اش را از خودش پنهان می‌کرد تا شاید هنوز امیدوار باقی بماند.

ما به هیچ‌کس جز خودمان نمی‌توانیم دروغ بگوییم و هیچکس جز خودمان نمی‌تواند به ما دروغ بگوید.

 

۶- برای رسیدن به اهداف، رؤیاها و خواسته‌ها باید تلاش کرد، پیگیر بود و جنگید

تلاش کردن و جنگیدن برای به‌ دست آوردن آنچه که می‌خواهیم همیشه به عنوان راهکارهای اصلی و اساسی در مسیر رسیدن به اهداف و رؤیاها معرفی شده‌اند. من هم به این اصل پایبند بودم و هر زمان که به مانعی بر‌می‌خوردم تصور می‌کردم که باید میزان تلاشم را دو برابر کنم. قاعدتن خیلی وقت‌ها هم کم می‌آوردم و خسته و فرسوده از رفتن باز‌می‌ماندم تا اینکه یک جایی این ایده را شنیدم که:

«قوی‌ترین عنصر در طبیعت آب است چون هیچ مقاومتی ندارد. آب به هر مانعی که برخورد می‌کند به جای مقاومت کردن صرفن راهی برای عبور کردن پیدا کرده و به مسیرش ادامه می‌دهد. به همین دلیل است که در طول میلیون‌ها سال آب راه خود را از میان سخت‌ترین صخره‌ها پیدا کرده است.»

یک چیزی در درونم گفت که راه رسیدن به اهداف و خواسته‌ها از مسیر تلاش کردن نمی‌گذرد بلکه باید مقاومت‌ها را برداشت. برآورده شدن اهداف و رؤیاهای ما نتیجه‌ی طبیعیِ دست برداشتن از همین مقاومت‌هاست.

از آن زمان تصمیم گرفتم آب باشم؛ جاری در مسیر زندگی. صد البته که خیلی وقت‌ها موفق نبوده‌ام اما میزان کامیابی‌امْ بستگی مستقیم به میزان موفقیتم در کنار گذاشتن مقاومت‌ها داشته است.

 

من بر این باور هستم که هر جای دنیا که برویم خودمان را با خودمان می‌بریم؛ خودمان را با تمام افکار، باورها و عادت‌هایمان.

دنیای جدیدی که می‌خواهیم تجربه کنیم باید اول در درون ما شکل بگیرد.

 

پ.ن: این لیست به همین جا ختم نمی‌شود و با تغییرات دیگری که در آینده شکل بگیرند بروزرسانی خواهد شد.

 

ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و بد‌خواب شدم. مهتاب واقعا چشم‌نواز بود. ایستادم و مهتاب را تماشا کردم. حتی آن وقت صبح عکس هم گرفتم. اما دوربین‌ها هرگز نمی‌توانند زیبایی‌ها را آنگونه که چشم‌ها می‌بینند ثبت کنند. (چقدر شگفت‌انگیز است بدن انسان) بنابراین قیدش را زدم و کمی بیشتر به تماشا ایستادم. بعد چند صفحه کتاب در موبایلم خواندم تا دوباره بخوابم.

شب قبل دوش گرفته بودم بنابراین صبح کار خاصی به جز نوشتن نداشتم. مهمان‌ها دوباره برای پیاده‌روی رفته بودند. می‌دانستم که قصد دارند بعد از صبحانه راهی شوند. فقط یکی از بچه‌ها نرفته بود. رفتم پایین، قهوه را گذاشتم، چای را دم کردم، میز صبحانه را آماده کردم و مثل هر روز قهوه‌ام را در بالکن خوردم.

فکر می‌کنم ۱۱:۳۰ بود که مهمان‌ها راهی شدند. ما هم یک ساعت و نیم رانندگی کردیم تا سری به ساختمان نیمه‌کاره بزنیم. من می‌توانستم تمام مدتی که آنجا بودیم در ساحل با پای برهنه قدم بزنم و همزمان با خواهرم حرف بزنم و لذت دنیا را ببرم اما به جایش تمام مدت در ساختمان نیمه‌کاره روی زمین سفت نشسته بودم. وقتی به ذهنم رسید که دیگر در راه برگشت بودیم. یک فرصتِ از دست رفته بود؛ مثل وقتی که پاسخ یک سوال را درست وقتی که برگه‌ی امتحانی را داده‌ای به خاطر می‌آوری.

این روزها هرچه تلاش می‌کنم که در لحظه‌ی اکنون باشم نمی‌توانم. هیچ حضوری در اینجا و اکنون ندارم. در چند سال گذشته تا حد بسیار زیادی‌ موفق شده‌ام که در لحظه‌ی حال زندگی کنم و لذت عمیقِ درونی را از بودن در لحظه‌ی حال تجربه کنم. اما هنوز هم گاهی دوره‌های ناهماهنگی به سراغم می‌آیند. البته که بد نیستند این دوره‌ها چون اغلب منتج به خودشناسی بیشتر می‌شوند، اما قرار نیست که در این دوره‌ها ماندگار شویم، همیشه باید به دنبال راهی برای رفتن به سمت صلح درونی عمیق‌تر بود.

راه من برای این گذار، نوشتن و تعمق و تفکر در خلوت خودم است. این چند روز فرصتی برای این کارها نداشتم بنابراین ناهماهنگی‌ها روی هم تلنبار شدند و هنوز نتوانسته‌ام به صلح درونی برسم.

وقتی برگشتیم نهار بسیار دیروقتی (حدود ساعت ۷) خوردیم و همگی برای پیک‌نیک به بالکن طبقه‌ی بالا رفتیم.

مسافر کوچک خیلی دوست دارد که همگی با هم یکجا بنشینند و یک دورهمی کوچکی برگزار کنند. خودش خوردنی‌ها را یکی یکی به همه تعارف می‌کرد. با شیرین‌هایی که برداشته بود و در ظرفش گذاشته بود یک صورت درست کرد. بچه‌ی خلاقی است.

(دو ویژگی در او بسیار بارز است؛ به شدت باهوش بودن و به شدت محتاط بودن. امیدوارم که مجموع اینها از او یک کارمند رده‌بالا نسازد و به خودش اجازه دهد که بیشتر از این را تجربه نماید، چون پتانسیل‌اش را دارد.)

این روزها خانه پر از انواع و اقسام شیرینی‌هاست. هر مهمانی که آمده با خودش یک مدل شیرینی آورده. تمامشان هم شیرینی‌هایی هستند که من دوست دارم. اما حتی یک بار هم ترغیب به خوردن نشدم. در این چند روز کاملا به تمام برنامه‌هایم مقید بوده‌ام؛ غذاهای خوشمزه، آب و هوای شمال، خوردنی‌های جذاب و دورهم بودن هیچکدام باعث نشدند که از برنامه‌های خودم خارج شوم.

فامیل که در جریان برنامه‌های من بودند با تعجب می‌گفتند: «چطوری می‌تونی چیزی که دوست داری روی میز جلوت باشه اما تو نخوری؟» من گفتم مساله‌‌ی اولویت‌هاست. وقتی اولویت‌ها در ذهنت روشن باشند کنترل داشتن روی خودت اصلا کار سختی نیست.

من کلن معتقدم که «یا کاری را انجام نده یا اگر انجام می‌دهی درست انجام بده». به این ترتیب حتی اگر به نتیجه‌ی دلخواه نرسی جای حسرت و افسوس برایت باقی نمی‌ماند چون بیشترین تلاشت را کرده‌ای.

جدیتی که در مورد این موضوع داشته‌ام برای خودم تبدیل به یک الگو شده است به طوریکه در هر موردی که به نتایج دلخواهم نمی‌رسم به خودم می‌گویم باید با همان جدیتی که در مورد سلامتی اقدام کردی حرکت کنی.

 

دو نفر از فامیل در مورد کمالگرایی خودشان و فرزندانشان صحبت می‌کردند. یکی می‌گفت که دختر من به هیچ‌وجه تحمل باختن یا اول نبودن را ندارد. مثلا در یک بازی اگر احساس کند که دارد می‌بازد بازی را بر هم می‌زند. اصلا به همین دلیل تصمیم گرفت به هنرستان برود، چون مثلا در رشته‌ی ریاضی نمی‌توانست نفر اول کلاس باشد. می‌گفت پیانو را خیلی خوب می‌نوازد اما حاضر نیست در گروه بنوازد با اینکه استادش معتقد است او خیلی خوب است.

داشتم فکر می‌کردم ما چقدر خودمان را بیخود و بی‌جهت تحت فشار قرار می‌دهیم، خودمان را از چه تجربه‌ها، چه درس‌ها و چه لذت‌هایی محروم می‌کنیم فقط به خاطر کمالگرا بودن، به خاطر ترس از شکست، به خاطر ارزشمندی درونی و عزت نفس پایین. به این خاطر که دل و جرات نداریم با خودمان مواجه شویم، نقاط ضعفمان را بپذیریم و تلاش کنیم از خود دیروزمان بهتر شویم، به این خاطر که تمام مدت خودمان را با دیگران مقایسه می‌کنیم و در حال رقابت با دیگرانیم. تمام اینها را به خودم می‌گویم که بارها در این دام‌ها افتاده‌ام.

دمنوش خوردم و دوش گرفتم.

الهی شکرت…

كمالگرايي بيماري متولدين پنجاه و شصته. يه بيماري مزمن و بسيار خطرناك كه به سادگي فرصت زندگي كردنِ واقعي و لذت بردن از زندگي رو از اين افراد مي گيره و تا به حال درماني به جز خود-درماني واسش پيدا نشده. يعني فقط خودت مي توني خودتو درمان كني به شرطي كه اصلا بفهمي و قبول كني كه مبتلايي.

البته علائم خيلي واضحي داره، مثلا اينكه معتقدي هر وقت مُرديم وقت هست واسه خوابيدن. الان بايد از زمان استفاده كرد. يا اينكه به درس خوندن تا پاي گور ادامه ميدي. يا انقدر كار مي كني كه انواع مرض هارو ميگيري. يا فكر ميكني بايد سالي صد تا كتاب خوند. يا نمي توني تصميم به ازدواج با يه نفر  بگيري، چون هميشه فكر مي كني از اين بهترم واسه تو هست. يه ايميل كه ميخواي بنويسي بعد از سيصد بار خوندن و فرستادن باز فكر ميكني بهتر از اینم مي تونستي بنويسي. خريد كه مي كني بعد از گشتنِ كل شهر هنوز مطمئن نيستي اين همونه كه بايد باشه……

تواناييهات رو اونقدر دست بالا نگير كه زير فشار له بشي و دست آخر از همه چي نااميد و ناراضي باشي. مطمئن باش براي شاد بودن لازم نيست كوهها رو جابه جا كني. فقط كافيه خودِ واقعيت باشي، با هرچي كه داري و نداري.