روزانه‌نگاری – یکشنبه ۸ آبان ۱۴۰۱

هنوز نتوانسته‌ام تمام نورهایی که در ساعات مختلف روز مهمان خانه‌ی ما می‌شوند را رصد کنم. نور کم رمق و مورب پاییز از هر پنجره‌ای به نحوی داخل می‌شود و یک جایی جا خوش می‌کند. اما من هنوز یک روز کامل را در خانه نگذرانده‌ام که به نورها خوشامد بگویم و مسیرشان را دنبال کنم. فقط هر از گاهی شاهد حضور آنها در گوشه‌ای از خانه بوده‌ام و لبخندی زده‌ام و رفته‌ام. امروز هم دوباره باید بیرون می‌رفتم. این بار تنها به اداره‌ی آب که یک جورهایی در سمت دیگر شهر قرار دارد رفتم و بالاخره پرونده‌ی مادر را گرفتم. در مسیر دو سری کپی از آن تهیه کردم و دو بسته قرص سرماخوردگی و استامینوفن هم گرفتم و برگشتم خانه و به مادر گزارش کار دادم. متوجه شدم که چند صفحه‌ی دیگر هم هستند که باید کپی کنم. واقعا چه کاری در این جهان آزاردهنده‌تر از دوباره‌کاری است؟! به نظر من هیچ کاری. حاضرم صد هزار کار را انجام دهم اما یک کار واحد را دوباره انجام ندهم. برای کپی گرفتن بیرون رفتم و در مسیر با وکیل تماس گرفتم و برای ساعت ۴ قرار گذاشتم و مادر را هم مطلع کردم. به خانه که رسیدم دوش گرفتم و حدود بیست...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – شنبه ۷ آبان ۱۴۰۱

صبح به دنبال مادر رفتم و یک بار دیگر به اداره‌ی آب رفتیم. آقایی که مسئول بود و باید پرونده‌ی مادر را به ما می‌داد (که البته بگویم که آدم خوبی هم هست و قصدش کمک رساندن به ارباب رجوع است) امروز در دفتر مدیرعامل بود و گفت که مجبور است آنجا باشد و نمی‌تواند به اتاق خودش برگردد بنابراین به پرونده‌ها دسترسی ندارد. به من گفت خودت فردا بیا و بگیر. نیازی نیست مادرت را بیاوری. خلاصه دست از پا درازتر برگشتیم. در مسیر همراه مادر به بانک ملی سر زدیم تا کارت بانکی پدر را بررسی کنیم و ببینیم می‌توانیم کارت جدید بدون حضور پدر (با کارت ملی او و فرمی که قبلا پر کرده بود) بگیریم یا نه که نشد. من نوبت گرفتم و مادر را به خانه رساندم و به جایش پدر را سوار کردم و برگشتیم. خیلی با عجله برگشتم و تمام مدت با خودم فکر می‌کردم الان که برسم از نوبت ما گذشته است. باور نمی‌کنید که وقتی برگشتیم عددی که روی تابلو بود هنوز همان عدد قبل از رفتنمان بود. یعنی حتی یک نفر هم کارش انجام نشده بود که برود. واقعا تعجب کردم. البته که بانک ملی شرایطش را به لحاظ خدمات اینترنتی واقعا...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱

امروز صبح نه قهوه خوردم و نه نوشتم. از وقتی چشم باز کردم مشغول آماده شدن و جمع کردن وسایلم شدم تا راهی قزوین شویم. این روزها با خودم فکر می‌کنم که «دقیقا دارم چی کار می‌کنم؟» دوباره وسیله‌هایم را جمع می‌کنم و حالا در مسیر برعکس می‌روم. عملا فقط جهت رفت و برگشت تغییر کرده است و در هفته‌های آتی احتمالا روزهای رفت و برگشتمان تغییر خواهد کرد اما نفس موضوع همان است که بود. می‌دانم که بالاخره این روند تغییر شکل خواهد داد و این رفت و آمدها کم خواهند شد، می‌دانم که واقعا نفس موضوع همان نیست که بود، اما گاهی اوقات از بالا که به موضوع نگاه می‌کنم ذهنم درگیر می‌شود. می‌دانم فعلا جریان به همین شکل است و من هم بخشی از آن هستم. فعلا باید همراه این جریان باشم. وقتی می‌پذیری که در مسیر زندگی با شخص دیگری همراه شوی در واقع داری تمام این‌ها را می‌پذیری. خیلی وقت‌ها اصلا نمی‌دانی که چه چیزهایی را پذیرفته‌ای چون هنوز در دل ماجرا قرار نگرفته‌ای و هنوز حتی از خیلی از چیزهایی که باید بپذیری آگاه نیستی چون در طول مسیر با آنها مواجه می‌شوی. مسیری که راه برگشت ندارد و فقط به سمت جلو است. به نظر من...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱

بعضی روزها انگار که معادل یک هفته‌اند. انگار که به اندازه‌ی یک هفته کش می‌آیند. امروز یکی از آن روزها بود. صبح زود بیدار شدم و به کلینیکی که مادر همیشه از آنجا داروهای ماهیانه‌اش را تهیه می‌کند رفتم و داروها را گرفتم. کلینیک در همان صبح اول وقت بسیار شلوغ بود اما چون من دیروز وقت گرفته بودم کارم سریع انجام شد. مادر داروهایی برای فشار خون و چربی و این چیزها را به طور مستمر مصرف می‌کند. برای همه‌ی ما جا افتاده است که در این سن و سال قاعدتا همه فشار خون بالا و چربی و از این قبیل مشکلات دارند و در واقع فکر می‌کنیم که این امری طبیعی است. اما این‌ها واقعیت ندارند بلکه از باورهای ما نشات گرفته‌اند. بدن انسان یک سیستم فوق‌العاده قدرتمند است که توانایی بهبود دادن خودش را دارد. طبیعی نیست که بدن بیمار باشد،‌ بلکه طبیعی این است که بدن انسان تا هر زمانی که در این جهان حضور دارد از سلامت کامل برخوردار باشد. به نظر من حتی پیر شدن هم از باورهای ما ناشی می‌شود. ما پذیرفته‌ایم که همه پیر می‌شوند. این چیزی است که همیشه به چشم دیده‌ایم. بنابراین هیچوقت فکر نمی‌کنیم که می‌شود پیر نشد. فکر می‌کنم ذهن آنقدر...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۲ آبان ۱۴۰۱

امروز قرار بود ساناز بیاید و این به من انگیزه می‌داد تا کارها را سریعتر انجام دهم. موفق شدم خانه را آماده‌ی پذیرایی از مهمان کنم. حتی میوه و خوراکی هم روی میز گذاشتم و غذا را هم تا یک مرحله‌ای آماده کردم و بعد به دنبال ساناز رفتم که از صبح داشت خانه‌ی پنبه‌ خانم را تمیز می کرد. وقتی به خانه رسیدیم (یعنی دقیقا جلوی در) وقتی پیاده شدم که در پارکینگ را باز کنم دیدم لاستیک جلو سمت راننده پنچر شده است؛ دقیقا جلوی در خانه. این اتفاق می‌توانست هر جای دیگری و در هر زمان دیگری بیفتد، اما دقیقا در مکان و زمان درست اتفاق افتاد. چون احسان تصمیم داشت امروز با این ماشین تهران برود که خدا را شکر نظرش تغییر کرده بود. من هم قرار است فردا چندین جا بروم و نیاز شدیدی به ماشین دارم، ممکن بود این اتفاق فردا بیفتد. اما از آنجاییکه خداوند همیشه بالای سر ما ایستاده است دقیقا در مکان و زمان درست این اتفاق افتاد. بارها خداوند را شکر کردم. ساناز از دیدن خانه ذوق کرده بود، همه جا را با دقت نگاه کرد. به من می‌گفت ساکت باش می‌خواهم همه جا را ببینم. هر بار می‌گوید این خانه انرژی‌...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۱ آبان ۱۴۰۱

یکشنبه یکم آبان... از آن شروع‌های قشنگ است وقتی که هماهنگی میان تاریخ و روز اتفاق می‌افتد؛ یکشنبه - یکم... دوشنبه - دوم ... سه‌شنبه - سوم... امروز صبح با شنیدن یک خبر خیلی خوب شروع شد. خبری که شاید خوب‌تر از آن چیزی بود که ما انتظار شنیدنش را داشتیم. من لیستی از کارهایی دارم که آن‌ها را کاملا به خداوند سپرده‌ام چون می‌دانم که هیچ کاری از ما برنمی‌آید و فقط خداوند است که می‌تواند امور مربوط به آنها را مدیریت نماید. بنابراین من خودم را کاملا کنار کشیده‌ام و تلاش کرده‌ام که تسلیم تصمیم خداوند باشم و خداوند هم به طرز معجزه‌واری آنها را مدیریت کرده است. هر بار که مسیرهای طی شده را مرور می‌کنم حیرت می‌کنم از اینکه خداوند چگونه تمام عوامل را در کنار هم قرار داد تا این نتیجه حاصل شود. به خوبی به خاطر می‌آورم که یک سال پیش مادر را بردم به یک اداره‌ای تا کارها را پیگیری نماییم. آنجا متوجه حضور دو نفر شدم که دادخواستی را جهت ارائه آورده بودند. من خیلی اتفاقی از یکی از آنها پرسیدم که این دادخواست را خودتان نوشته‌اید؟ که آن آقا گفتند که خودشان وکیل هستند. من شماره تماسشان را گرفتم و متوجه شدم که...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – شنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۱

(قبل از اینکه ماجراهای شنبه را بنویسم خلاصه‌ای از دو روز قبل را هم می‌نویسم) پنجشنبه روز قشنگی بود. نه برای اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد. اصولا در زندگی آدمی مثل من آن هم در دوران اسباب‌کشی هیچ اتفاق خاصی رخ نمی‌دهد. اما باز هم برای من خیلی قشنگ بود، چون بعد از چندین سال برای اولین بار تجربه‌‌های خاصی داشتم. مثلا اینکه وسط انجام دادن کارها سری به خانه‌ی پدر زدم، پدر تنها بود. مادر از روزی که برای مراسم پسرخاله‌ام رفته بود هنوز برنگشته بود و پدر اصلا انتظار نداشت که ما این پنجشنبه را آنجا برویم. حوصله‌اش سر رفته بود و کلافه بود و وقتی فهمید که ما همگی قرار است آنجا جمع بشویم خوشحال شد. جوجه کباب را از فریزر بیرون گذاشتم و برنج را هم خیس کردم. تمام وسایل فریزری خودم را از حدود دو هفته‌ی قبل آورده بودم و در فریزر مادر گذاشته بودم. همه را با خودم برداشتم، یک میز کوچک هم آنجا داشتم آن را هم داخل ماشین گذاشتم و به پدر گفتم که من و ساناز عصر برای درست کردن برنج و انجام دادن کارها می‌آییم. گفتم شما نگران چیزی نباش و به کارهای خودت برس. می‌‌خواست حمام برود. حمام رفتن پدر هم مراسم...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱

در چند روز گذشته مرتب به این موضوع فکر می‌کنم که خداوند چقدر کارش را خوب بلد است. حیرت می‌کنم از اینکه چگونه خداوند از کوچکترین امور این جهان گرفته تا بزرگترین امورات آن را تا این اندازه دقیق مدیریت می‌کند و از هیچ چیزی غافل نمی‌شود؛ از عواطف و احساسات ما گرفته تا امورات کهکشان‌ها همگی توسط قدرت بی‌نهایت او به بهترین شکل مدیریت می‌شوند. من در این مدت اخیر ماجرایی را تجربه کردم که وقتی آن را در ذهن مرور می‌کنم می‌بینم که چقدر همه چیز دقیق و درست و در زمان مناسب اتفاق افتاد تا من تجربه‌های خاصی داشته باشم و با درونم تا حد بسیار زیادی هماهنگ شوم و زندگی‌ام شکل و روی کاملا جدیدی به خود بگیرد که قبلا هرگز آن را به این شکل تجربه نکرده بودم و دقیقا در این مدتی که این سلسله اتفاقات در کنار هم قرار گرفتند تا من به این نقطه برسم همزمان خداوند حواسش به آدم‌های اطراف من هم بود و آن‌ها را هم دقیقا از همین مسیر مشمول خیر و برکت کرد. یعنی یک بار برنامه‌ریزی کرد اما برای چند نفر. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم اگر خبره‌ترین مدیران جهان را جمع کنی نمی‌توانند با این دقت برنامه‌ریزی کنند...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱

امروز اولین روز در خانه‌ی جدید ما بود و البته همزمان آخرین روز در خانه‌ی قدیم‌مان هم بود اما به صورت معکوس. یعنی اول، اولین روز در خانه‌ی جدید اتفاق افتاد و بعد آخرین روز در خانه‌ی قدیم. اصولا به این شکل است که اول آخرین روزِ بودن در مکان قدیمی اتفاق می‌افتد و بعد اولین روزِ بودن در مکان جدید اما برای ما این یک جریان معکوس بود 🤭 دیشب برای اولین بار در خانه‌ی جدید اقامت کردیم و اولین صبح‌مان را در این خانه از خواب بیدار شدیم. تخت دقیقا کنار پنجره است. صبح که چشم باز کردم شاهد طلوع زیبای خورشید از تولید به مصرف بودم؛ یعنی درست وقتی که از پس رشته‌ کوه‌های البرز سر بر می‌آورد و نور طلایی و زیبایش را روی خیابان و ساختمان‌ها و درختان پراکنده می‌کند. بلند شدم و به سمت دیگر خانه رفتم و دیدم که همین نور زیبا در طرف دیگر خانه هم هست. ما اینجا به کو‌ه نزدیکیم، آدم احساس می‌کند که به طبیعت نزدیک‌تر است و این برای من بسیار لذتبخش است. انگار که پرنده‌ها هم اینجا سرحال‌ترند و زیباتر می‌خوانند. من در این خانه احساس غریبگی ندارم، احساس می‌کنم که یک جور دیرآشنایی خاصی با این خانه دارم، انگار...

ادامه مطلب

ماجراهای اسباب‌کشی – ۲۰‌ ام تا ۲۴ ام مهر ماه ۱۴۰۱

جابه‌جایی غول‌آسای ما روز چهارشنبه بیستم مهر ماه ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. این جابه‌جایی از هر لحاظ غول‌آسا بود، هم به لحاظ فیزیکی هم به لحاظ روحی و روانی. من شب قبلش بسیار کم خوابیدم، با وجودیکه خیلی خیلی خسته بودم اما بدخواب شده بودم. این چندمین شبی بود که با بدخوابی صبح می‌شد. شب را پایین خوابیده بودیم چون دیگر جایی برای خوابیدن نداشتیم. هر دوی ما روز را خیلی زود شروع کردیم. به محض بیدار شدن رفتیم بالا و دست به کار شدیم. من کلی وسیله داشتم که باید در ماشین خودم جا می‌دادم. احسان هم باید ماشین‌های ظرفشویی و لباسشویی و اجاق گاز و یخچال را آماده‌ی بردن می‌کرد. من بی سر و صدا و بدون اینکه احسان را درگیر این موضوع کنم بارها و بارها از پله‌ها بالا و پایین رفتم و وسیله‌ها را مرتب در ماشینی که از قبل صندلی‌هایش را خوابانده بودم جا دادم. این ماشین طفلکی تا به حال به اندازه‌ی چندین کامیون برای ما بار جابه‌جا کرده است. نیروهایی که قرار بود برای اسباب‌کشی بیایند به موقع آمدند و شروع کردند به پایین آوردن وسیله‌ها. تا ماشین از راه برسد خیلی از وسیله‌ها را آورده بودند پایین توی پیلوت قرار داده بودند. خیلی‌ها را هم...

ادامه مطلب