روزانه‌نگاری – دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱

امروز اولین روز در خانه‌ی جدید ما بود و البته همزمان آخرین روز در خانه‌ی قدیم‌مان هم بود اما به صورت معکوس. یعنی اول، اولین روز در خانه‌ی جدید اتفاق افتاد و بعد آخرین روز در خانه‌ی قدیم. اصولا به این شکل است که اول آخرین روزِ بودن در مکان قدیمی اتفاق می‌افتد و بعد اولین روزِ بودن در مکان جدید اما برای ما این یک جریان معکوس بود 🤭 دیشب برای اولین بار در خانه‌ی جدید اقامت کردیم و اولین صبح‌مان را در این خانه از خواب بیدار شدیم. تخت دقیقا کنار پنجره است. صبح که چشم باز کردم شاهد طلوع زیبای خورشید از تولید به مصرف بودم؛ یعنی درست وقتی که از پس رشته‌ کوه‌های البرز سر بر می‌آورد و نور طلایی و زیبایش را روی خیابان و ساختمان‌ها و درختان پراکنده می‌کند. بلند شدم و به سمت دیگر خانه رفتم و دیدم که همین نور زیبا در طرف دیگر خانه هم هست. ما اینجا به کو‌ه نزدیکیم، آدم احساس می‌کند که به طبیعت نزدیک‌تر است و این برای من بسیار لذتبخش است. انگار که پرنده‌ها هم اینجا سرحال‌ترند و زیباتر می‌خوانند. من در این خانه احساس غریبگی ندارم، احساس می‌کنم که یک جور دیرآشنایی خاصی با این خانه دارم، انگار...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱

دیروز از نظر من یک روز خاص بود، چون یک بار دیگر فهمیدم که خداوند هوای تک تک بندگانش را دارد و هرگز هیچ بنده‌ای را به حال خود رها نمی‌کند (مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ) دیروز من دستشویی را شستم و در حالیکه با شورت مشغول جمع‌آوری وسایل دستشویی و حمام بودم در زدند. طبق معمول هم که کلید پشت در بود. من چون وضعیتم مناسب نبود گفتم بله؟ اُلگا بود. گفتم بیا داخل. آمد و گفت که واقعا نیاز دارد با کسی حرف بزند، واحد روبرو هم نبودند و به همین خاطر مجبور شده در این وضعیت به سراغ من بیاید (جاری الگا در واحد روبرویشان ساکن است) گفت تو کارهایت را انجام بده من همینطوری حرف می‌زنم. نگران وضعیت خواهرش بود که در روسیه با بچه‌ی کوچک تنها مانده چون شوهر خواهرش از ترس اعزام به جبهه‌های جنگ با اوکراین به رومانی گریخته است، الگا هم نمی‌تواند خواهرش را به اینجا بیاورد چون وضعیت ایران بدتر از آنجاست. از آن طرف هم اوضاع اینترنت اینجا خراب است و او نمی‌تواند از حال خانواده‌اش درست و حسابی خبر بگیرد و حالش از این بابت اصلا خوب نیست. حرف ادامه پیدا کرد تا اینکه رسید به زندگی شخصی خودش و گفت...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱

دیشب آنقدر خسته و بی‌حوصله بودم که هر کاری کردم نتوانستم چیزی بنویسم. مدتی هم پای کامپیوتر نشستم و واقعا تلاش کردم که بنویسم اما به هیچ وجه نتوانستم. ترکیبی از افسردگی و خستگی و بی‌حوصلگی و همه‌ی اینها بودم. ساعت‌ها طول کشیده بود تا هر دو طبقه را نظافت کنم. وقتی کار تمام شد و رفتم دوش بگیرم عضلات پاهایم مانند زمان‌هایی که به پیاده‌روی طولانی می‌روم درد گرفته بودند. فهمیدم که خیلی زیاد سر پا بودم و راه رفته بودم. بعد هم در آماده کردن غذا به مادر کمک کرده بودم. شب هم برنج را دم کردم. بچه‌ها خیلی دیر از کارگاه آمدند،‌ دستگاه‌های جدیدی خریده بودند که باید نصب می‌شد. من قبل از آمدن بچه‌ها از شدت بی‌حوصلگی و البته خستگی خوابیدم. امروز و دیروز هر بار نه صفحه در دفترم نوشتم. نوشتن صبحگاهی برای من مانند مراقبه کردن است، باید آنقدر بنویسم تا ذهنم خالی شود. تا زمانیکه محتویات مغزم را روی کاغذ نیاورم آرام نمی‌شوم. معلوم است که این دو روز ذهنم خیلی درگیر بوده. امروز اتفاقی پیش آمد که خیلی بیشتر مرا متوجه‌ی این موضوع کرد که بسیاری از آدم‌ها به دنبال سودهای کوتاه مدت هستند. به دنبال اینکه در این برهه بتوانند سودی ببرند و فکر...

ادامه مطلب

مادری که رویای مادر بودن ندارد – قسمت دوم

عزیزم می‌دانم که همین تازگی‌ها برایت نوشته‌ام، اما مادر است دیگر، دلش طاقت نمی‌آورد از فرزندش بی‌خبر باشد، حتی مادری که از زیر بار مسئولیت شانه خالی ‌می‌کند هم دلش پیش فرزندش است. عزیزم شاید برایت جالب باشد که بدانی این روزها تمام فکر و ذکرم پی نوشتن است. دارم یک کتابی می‌خوانم به نام «حق نوشتن» از جولیا کامرون که درباره‌ی حق طبیعی نوشتن، که حق همه‌ی ماست اما آن را از خود دریغ می‌کنیم، نوشته شده است. این زن قدرت خاصی در مجاب کردن آدم دارد. اصلا احساس می‌کنم که او خیلی خیلی به من شبیه است. هرچه می‌گوید انگار برایم آ‌شناست، جایی در اعماق وجودم آنها را می‌دانم و حس می‌کنم. او به راحتی آدم را مجاب می‌کند که کاری که می‌گوید را انجام دهی. پنج سال پیش نمی‌‌دانم چگونه مرا مجاب کرد که شروع به نوشتن کنم و حالا پنج سال است که تقریبا هر روز نوشته‌ام. حالا هم به راحتی مرا مجاب می‌کند که بروم بیرون در پارک‌ها و کافه‌ها بنویسم. عزیزم دیروز به کافه رفتم، تنهایی، و آنجا نوشتم. عاشق این کارم. شاید درست نباشد که بگویم که اگر تو را داشتم قاعدتا نمی‌توانستم به این راحتی به کافه‌ای جایی بروم و آنجا به کار مورد علاقه‌ام...

ادامه مطلب